باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۲

طبقه سوم

 

اکرم دارد شام ‌می‌پزد. عکس ‌‌بالاخان روی دیوار خانه است. اکرم عینکش را ‌می‌زند تا از آشپزخانه تلویزیون را ببیند. یک دوربین باشد ظهر ببینم تو آمدی. میترا چکار ‌می‌کند. از اینجا سرما ‌می‌آید. سه تا آیه است از اینترنت بیاور معنی‌اش را پیدا کنیم. سه هفته است قرآن یاد نداده ای. چای، چورک، بیسکویت، میوه. اوخ. برف سنگین جاده هراز را مسدود کرد. آنجا کجاست. این را ‌نمی‌توانی در خانهتان بازی کنی بالا که ‌می‌آیی به من قرآن یاد بدهی. روی دیوار آشپزخانه، شماره تاکسی تلفنی‌ها است. اعتراض‌ها در تایلند. به من ‌می‌گویند اسمت را چرا عوض کردی اکرم خوب بود. ورشکستگی شهر دیترویت. آنها زمستان چرا بستنی ‌می‌خورند. آخر اینها چی است ‌می‌نویسی بروم آمپولهایم را بیاورم بزنی دستهایم درد ‌می‌کند. باید حوله گرم رویش بگذاری. به جای نوشتن اینها درس بخوان. مهناز وقتی ‌می‌خندد صدایش تا طبقه پایین ‌می‌آید. اکرم ‌می‌گوید من هم اگر جای او بودم اینجوری ‌می‌خندیدم. مهناز هر وقت قهر ‌می‌کند به خانه اکرم ‌می‌آید. اکرم کلکسیون درد است مهناز هم که ‌می‌آید واویلا ‌می‌شود. به قول هوشنگ‌مرادی‌کرمانی، شما که غریبه نیستید. این طبقه سوم که نوشته‌ام یک طبقه خیالی است. تازه طبقه دومش را هم غیر قانونی ساخته‌ایم. آدم‌هایش هم خیالی هستند. مثلا همین مهناز. اگر بداند فقط یک خیال است پوست از سرم ‌می‌کند. فکر ‌می‌کند که این‌همه وقت سر کارش گذاشته‌ام. اصلا من ‌نمی‌دانم برای ابراهیم‌قلی چه فرقی ‌می‌کند که یک شخصیت داستانی باشد یا یک شخصیت واقعی. خیال یا واقعیت، ابراهیم‌قلی یک شخصیت است و مثل همه شخصیت‌ها در همه داستان‌ها برای خودش، خودآگاهی دارد. خودآگاهی نداشته باشد که شخصیت ‌نمی‌شود. اینکه چرا سر از داستان من در آورده نه خودش ‌می‌داند و نه من. مهناز و ابراهیم‌قلی و مزدک هر کدام دنیای خودشان را دارند. سه دایره بدون سطح مشترک. معلوم نیست کدام نویسنده این سه شخصیت را در طبقه سوم جمع کرده است. ابراهیم‌قلی یک فسیل است. یک سنگواره که باغمیشه قدیم در تک تک لایه‌هایش رسوب کرده است. مهناز همینجور وسط باغمیشه قدیم و جدید، آونگ ‌می‌خورد. و مزدک که ‌می‌گوید طبقه سوم آخر دنیاست. مهناز تا آرنجش النگو دارد. دست‌هایش مثل برف سفید است. هر هفته ‌می‌رود در تزریقات ‌‌آرا‌کوچه آمپول نوروبیون ‌می‌زند. قوطی کبریت را از دست ابراهیم‌قلی در کابینت مخفی ‌می‌کند. سه بار سوریه و یکبار حج عمره رفته است. تا ابراهیم‌قلی به خانه ‌می‌آید ‌می‌زند ترک‌سَت، سریال ‌می‌بیند. ‌نمی‌گذارد ابراهیم‌قلی اخبار گوش کند. مزدک عاشق شخصیت لئون است وقتی که گلدان دستش است و در خیابان راه ‌می‌رود. تیتراژ سریال مدار صفر درجه را دوست دارد. دوست دارد پوتین سربازی بپوشد و همیشه یک باتوم همراهش باشد. در کامپیوترش عکس‌های کودکان فلسطینی را گذاشته که در حمله اسرائیلی‌ها ‌‌زخمی ‌شده‌اند. روی در اتاقش نوشته... ول کام تو هل... و صلیب شکسته هیتلر را کشیده و رویش عکس چارلی چاپلین را زده است. دوست دارد ویولون بخرد. کاغذ پاره‌ها را ‌می‌برد در حیاط آتش ‌می‌زند. با خود نویس شعرهای کتاب قوم محزون را عوض کرده است. اسم وبلاگش را فرمانروایان خیابان گذاشته است. ده بار گلادیاتور و بتمن را دیده است. فکر ‌می‌کند که شانزده آذر، شورش ‌می‌شود ‌می‌خواهد برود در خیابان عکس بگیرد. ابراهیم‌قلی مردی است با ابروهای پر پشت و صورت آبله گون. صدایش خش دارد. تف ‌می‌کند در جوب ‌‌آرا‌کوچه وقتی به سر کوی دستمالچی ‌می‌رسد. دهانش بو ‌می‌دهد. دو دندان طلا دارد. میخ به زیر کفش‌هایش ‌می‌زند. عاشق فیلم‌های آلن دلون و بیک‌ایمانوردی است. جلوی قهوه‌خانه اسماعیل، کپسول گاز پر ‌می‌کند. هندوانه و خربزه هم ‌می‌فروشد. اکرم و مهناز برای دیدن آی‌پارا به خانه عباسقلی رفته‌اند. مرجان زن اسماعیل چای ‌می‌آورد. آی‌پارا جایش را خراب کرده است. مهناز بلند ‌می‌شود و پنجره اتاق را باز ‌می‌کند تا هوای تازه بیاید. آی‌پارا عمه ابراهیم‌قلی است. صد و چند سالش است. چشمهایش گود رفته است. چانه‌اش ‌می‌لرزد. پوستش نازک و چین و چروک خورده است. دندانهایش افتاده‌اند. چشمهایش را باز ‌می‌کند و اکرم و مهناز را نگاه ‌می‌کند. غضفر از پله‌های سه گوش بالا ‌می‌رود. مزدک باتومش را هم برداشته است و یک کلت که وقتی شلیک ‌می‌کند مثل فندک روشن ‌می‌شود. سقف یکی از اتاقها ریخته است. شیشه پنجره صندوقخانه شکسته است. عنکبوت پیر چشمهایش آبمروارید گرفته است. غضنفر را ‌نمی‌شناسد. یک دیازپام خورده و در گوشه پنجره صندوقخانه خوابیده است. اشتها ندارد مگسی را که در تور افتاده بخورد. غضفر ‌می‌رود از پنجره اتاق سلطنت، حیاط عباسقلی را نگاه ‌می‌کند. درخت آلبالوی کنار حوض خشکیده است. وسط حوض یک بشقاب ماهواره گذاشته‌اند و رویش پارچه کشیده‌اند. علفهای هرز همه کرت را گرفته است. غضنفر با دوربین موبایلش در قیافه چروکیده عنکبوت پیر زوم ‌می‌کند و عکس ماکرو ‌می‌گیرد. مزدک با پوتین سربازی‌اش یک لگد به در چوبی صندوقخانه ‌می‌زند و غضنفر نیم متر هوا ‌می‌پرد. کاهگل‌ها از سقف صندوقخانه روی سر و صورت غضنفر ‌می‌ریزند. عنکبوت پیر چرتش پاره ‌می‌شود.

 

طبقه اول [1]

 

میترا یخچال را خاموش کرده تا برفکش آب شود. چیچک عروسکش را بغل گرفته دارد دور ستون وسط خانه چرخ ‌می‌زند. پرهام ‌می‌خواهد بشقابش را ببرد جلوی تلویزیون غذا بخورد. میترا ‌می‌گوید جارو کشیده‌ام زمین ‌می‌ریزی. تلویزیون خاموش است. پرهام رفته است مسواک بزند. چیچک ‌می‌گوید من ائشیخده یاتاجاغام. غضنفر نشسته است دارد تایپ ‌می‌کند. پرهام موبایل را آورده که چرا این گیم‌ها ‌نمی‌آیند. غضنفر ‌می‌گوید پرهام جان بابا دارد چیز ‌می‌نویسد حواسش پرت ‌می‌شود. پرهام دارد با لهجه با میترا فارسی صحبت ‌می‌کند. شب از تخت بیفتی پایین ‌می‌کشمت دیشب ترسیدم. پرهام ‌می‌خندد. میترا ‌می‌رود مسواک بزند. چراغ ‌‌‌هال را خاموش کرده‌اند. میترا دارد موهایش را شانه ‌می‌زند. شب بخیر. آخش چه روز خوبی بود جیش نکن‌ها باشه پرهام پاهایت بدجوری بو ‌می‌دهد شب‌بخیر بچه‌هایمن. پرهام دارد با درب فلزی شیشه سس و یک کارد، طبل ‌می‌زند و دور ستون خانه ‌می‌چرخد و یاحوسن ‌می‌گوید چیچک هم دنبالش راه افتاده است. میترا رفته است لباس‌ها را از لباس شویی کاراژ در بیاورد. اکرم رفته مرثیه خانه همسایه. پرهام ‌می‌گوید بابا اجازه است با موبایلت کار کنم غضنفر با سر ‌می‌گوید آره. چیچک طبل پرهام را برداشته و لالا حسین ‌می‌گوید. پرهام ‌می‌گوید آخ جون امتیازم در کوزه خیلی زیاد شد. دارد با اندروئید سفال درست ‌می‌کند. چیچک دارد با کارد فرش را ‌می‌برد. اکرم قرمه سبزی ‌می‌پزد. سبزی‌ها را از نایلون در یخچال در آورده داخل قابلمه ریخته است. لوبیاهای پخته هم داخل آبکش در ظرفشویی است. غضنفر چند تا از لوبیاها بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. غضنفر خانه‌های در هم برهم را دوست دارد. حس خاصی دارد. آدم یاد بچه‌ها ‌می‌افتد که خانه را بهم ریخته‌اند. میترا، چیچک را هم برداشته و برای شام به خانه فرشته رفته است. اکرم ‌می‌گوید بچه‌ها که نیستند شام بیا بالا. غضنفر حال ندارد برود برنج بخرد. حسش نیست. میترا زن خوبی است. چیزی ‌نمی‌گوید. میترا از مریخ آمده است. غضنفر هم. بشقاب پرندهشان به گنبد مسجد المهدی ‌می‌خورد و مردم بالای سرشان جمع ‌می‌شوند و زنگ ‌می‌زنند صد و ده. بشقاب پرنده‌‌شان بیمه ندارد. گنبد مسجد المهدی را هم بیمه بدنه نکرده‌اند. اینهمه از مردم پول ‌می‌گیرند آن‌وقت. اصلا معلوم نیست با این همه پول چکار ‌می‌کنند. هر روز در مسجد ختم است. اصلا معلوم نیست غضنفر اینها را برای چه ‌می‌نویسد. سلامت باشید. به مامان هم سلام برسانید. صدای همسایه‌ها از پشت پنجره. صدای گریه چیچک از پشت در. فلکه پمپ در موتورخانه دارد چکه ‌می‌کند. لباس شویی وقتی کار ‌می‌کند همه گاراژ ‌می‌لرزد. میترا زیر لباس شویی سنگ مرمر گذاشته است تا نلرزد. ماشین همسایه دارد استارت ‌می‌زند اما روشن ‌نمی‌شود. روشن شد. چه حالی ‌می‌کند دارد در جا گاز ‌می‌دهد. اکرم هنوز نیامده است. دمپایه‌های سبز رنگش جلوی جا کفشی است. میترا از طبقه بالا داد ‌می‌زند که برو  ماست بخر. غضنفر با دمپایه ‌می‌رود از بقالی سر کوچه یک ماست بزرگ گلدم و دو تا پریل و یک روغن لادن و سه تا بیسکویت دایجستیو و دو تا شیر ‌می‌خرد. بیست و شش هزار تومن. شام زرشک پلو با مرغ دارند. میترا پیاز را حلقهحلقه بریده و در یک بشقاب کوچک روی میز گذاشته است. پرهام و چیچک لباس پوشیده‌اند رفته‌اند در حیاط برف بازی کنند. میترا هر کار ‌می‌کند خانه ‌نمی‌آیند.  غضنفر وقتی چای ‌می‌خورد مثل آن است که دارد در دهانش لباس ‌می‌شوید. یک قورت قورتی راه ‌می‌اندازد که نگو. اکرم ‌می‌گوید زشت است در مهمانی آرام چای بخور. میترا ‌می‌گوید قند کوچک بردار. میترا برای پرهام یک کیسه بکس و برای چیچک یکی از آن شلوارهای ورزشی که بغلشان دو خط دارند خریده است. غضنفر ‌می‌گوید مثل شلوار کلاه قرمزی است. میترا ‌می‌گوید شلوار کلاه قرمزی سه خط دارد. چیچک ‌می‌خواهد بزرگ که شود دندانپزشک شود. پرهام ‌می‌خواهد قوی باشد. مثل ‌‌بالاخان. از غضنفر ‌می‌پرسد که دوچرخه سواری پولش زیاد است یا کم است. میترا ‌می‌گوید پرهام جان دوچرخه سواری شغل نیست ورزش است. چیچک همه دندانهایش در آمده است و پرهام همه دندانهایش خراب شده است. مسواکشان خانه فرشته جامانده است. غضنفر دست پرهام و چیچک را ‌می‌گیرد و وسط ‌‌‌‌هال  الالهدومهدله  بازی ‌می‌کنند. ‌‌خان‌کیشی پیش فرشته ‌می‌ماند. طبقه پنجم بنفشه. آسانسور که به طبقه پنجم ‌می‌رسد چیچک ‌می‌گوید طبقه ‌‌خان‌کیشی و میترا و پرهام ‌می‌خندند. پرهام و چیچک و میترا دارند کارتون اسب‌ها را در شبکه پویا تماشا ‌می‌کنند. پرهام از دیروز تب دارد. غضنفر وقتی ‌می‌رود در لاک نوشتن، سخت است بیرون آمدن. غضنفر روزهای تعطیل همه نظم زندگی‌اش بهم ‌می‌خورد. میترا مریض است. همه خانه مریض است. همه دنیا مریض است. چیچک و پرهام خانه را بهم ریخته‌اند. سیدی‌ها وسط اتاق است. پشتی مبل‌ها وسط ‌‌‌هال است. غضنفر مشق‌های پرهام را ‌می‌گوید بنویسد. جنوبی را جونوبی ‌می‌نویسد. مسجد کبود و کاشی‌کاری‌هایش. برای دوم دبستان سخت است. پرهام دوست دارد فردا برف ببارد. پرهام و چیچک سرفه ‌می‌کنند. غضنفر ساعت شش، دو قاشق آموکسی به پرهام ‌می‌دهد بخورد. غضنفر و پرهام از قابلمه روی گاز آش سرد ‌می‌کشند ‌می‌خورند اما چیچک ‌نمی‌خورد. پرهام از یخچال ماست و آب ‌می‌آورد. غضنفر چیچک را پیش اکرم ‌می‌برد. ‌می‌گوید شام نخورده. اکرم غذایش روی گاز است. ساعت نه شب است. میترا نباشد غضنفر ول معطل است. پرهام لباس ‌می‌پوشد به خانه فرشته برود. چیچک و میترا ‌می‌روند لیمو شیرین بخرند. چیچک ‌نمی‌آیی؟ من بروم؟ ‌می‌آیم. مسجد المهدی دارد اذان ظهر ‌می‌دهد. بابا.  خودافیز‌. صدای دزدگیر ماشین ‌می‌آید. خوب بیاید. پرهام ‌می‌خواهد گربه سگ ببیند میترا هم ‌می‌خواهد سریال چشم بادا‌می‌ببیند. غضنفر تلویزیون را بر ‌می‌دارد و به اتاق بالا ‌می‌برد. میترا و پرهام دادشان در ‌می‌آید. اکرم برای چیچک یک دون و برای پرهام دو تا کوینک خریده است. این دون هم ‌نمی‌دانم فارسیاش چه ‌می‌شود. فکر کنم ترکی بنویسم آبرومندانهتر باشد. داده زرگر زنجیرش را هم درست کرده است. غضنفر دلش برای ابراهیم و فلاکس چایش و شرح مثنوی‌اش و بحر طویلش و از خنده سرخ شدنش و جوش آوردنش و قرآن خواندنش و شجریان گوشکردنش تنگ شده است. روشنایی‌های گاز در دیوار پذیرایی، شیشه ندارند. غضنفر باید برود برایشان از خیابان تربیت شیشه بخرد. غضنفر مبل‌های گاراژ و تلویزیون بیست و یک اینچ رنگی پارس را که روی اجاق گاز گاراژ گذاشته‌اند اول صبح به آقایی که نان خشک ‌می‌خرد پانزده هزار تومن ‌می‌فروشد. تلویزیون کنترل ندارد یکی از مبل‌ها هم پایه ندارد پنج تومن کم ‌می‌کند. غضنفر دارد در آمد اول بیات ترک را ‌می‌زند. میترا دارد به درس و مشق پرهام ‌می‌رسد. غضنفر میکروفون را به آمپلی فایر وصل کرده دارد با پرهام آواز ‌می‌خواند. چیچک و میترا هم پیدایشان ‌می‌شود. چیچک شام پیش اکرم رفته است. اکرم دارد ادغام و یرملون را یاد ‌می‌گیرد. پرهام در صفحه کلید جدید دارد کمنتاشسیبل یاد ‌می‌گیرد. دارد هفت نت را هم از آخر به اول یاد ‌می‌گیرد. پرهام اتاق بالا آمده که بابا اینجا کلا چند تا نی هفتبند داریم. استاد کسایی دارد در تلویزیون سلام علیکم سلام علیکم ‌می‌زند. میترا ‌می‌رود  سلام علیکم کسایی  را از اینترنت دانلود ‌می‌کند. دستگاه چهار گاه. چیچک صندلی کوچک آبی‌اش را که وسطش مستراح است به اتاق بالا ‌می‌آورد. غضنفر وسط نماز ‌می‌خواهد مگس بگیرد اما مگس فرار ‌می‌کند. میترا و چیچک دارند ‌می‌روند شیر بخرند. یخچال کاراژ تکانی ‌می‌خورد و خاموش ‌می‌شود. غضنفر دیگر به  ولاالضالین‌ها گیر ‌نمی‌دهد و آب از دهانش ‌نمی‌پرد.  هر روز جدولهایش را ‌می‌نویسد. تاریخ، اتفاق، احساس، اولین فکر، فکر منطقی. اولش مسخره به نظر ‌می‌رسد اما بعد از دو سه ماه معجزه ‌می‌کند. میترا شام ماکارونی با سویا پخته است. یک زیتون‌های ترشی هم رفته‌اند از سوپرمارکت سر کوچه خریده‌اند. چیچک ‌می‌آید و برای شام صدایش ‌می‌زند. غضنفر وقتی سجده ‌می‌کند چیچک ‌می‌گوید بابا آت اولوب. یعنی بابا اسب شده و ‌می‌آید سوارش  ‌می‌شود. گاهی هم برعکس سوار ‌می‌شود و میترا ‌می‌خندد. گاهی هم ‌می‌آید روی کله‌اش ‌می‌نشیند و گوشهایش را ‌می‌گیرد. گاهی هم سرش را روی فرش ‌می‌گذارد و از آن پایین به چشمهای غضنفر نگاه ‌‌‌می‌کند. آفتاب تا کاشی‌های وسط زیر زمین آمده است. اکرم ‌می‌گوید ‌می‌خواهم یخچال گاراژ را باز کنم مرباهای گل سرخ و زرد آلو را ببر به خانهتان اگر خراب نشده بود بخورید اگر خراب شده بود دور بریزید. غضنفر ‌می‌گوید خودمان گاهی بر ‌می‌داریم ‌می‌خوریم بچه‌ها خیلی دوست دارند. ‌می‌گوید لوبیاهای چشم بلبلی و خرماهای داخل نایلون را هم از یخچال بردارد آمدنی بیاورد بالا. غضنفر به پرهام ‌می‌گوید صدای موبایل را کم کند. غضنفر دیروز و امروز فلوکستین‌هایش را نخورده است. یادش رفته است. پرهام دارد با موبایل پیانو ‌می‌زند. در خانه همسایه دسته جمعی مولا علی ‌می‌گویند. پرهام مترونم را باز کرده است و دارد انگولک ‌می‌کند. غضنفر یک دقیقه ‌می‌آی بالا. تلفن زنگ ‌می‌زند. پرهام دارد گریه ‌می‌کند که خانم معلم گفته با مقوا یک کره زمین و یک خورشید درست کنید. میترا به غضنفر ‌می‌گوید چیچک را طبقه بالا ببرد. غضنفر ‌می‌گوید اکرم کفش‌هایش در آستانه است حتما به مسجد رفته است. غضنفر چایش سرد شده است. کبریت ‌می‌کشد و گاز را روشن ‌می‌کند تا آب داخل کتری داغ شود. میترا به غضنفر ‌می‌گوید تا من بیایم به پرهام املا بگو و یک کره درست کن. غضنفر مغزش کار ‌نمی‌کند. ذهنش هنوز در آخرین پاراگرافی که داشت ‌می‌نوشت مانده است. اصلا در باغ املا گفتن نیست. اگر میترا نباشد همه این خانه بهم ‌می‌ریزد. اکرم یک سنگک آورده است. شام خورشت کرفس با ماست و ترشی دارند. میترا ‌می‌گوید از آشپزخانه بو ‌می‌آید. چیچک دو تا با مشت به سر پرهام ‌می‌کوبد. چیچک ‌نمی‌گذارد پرهام کتابش را رنگ کند. به پرهام گفته‌اند فردا لباس سیاه بپوشد مدرسه ناهار ‌می‌دهند. چیچک دستهایش را روی مبل گذاشته و با پاهایش پرهام را که روی زمین نشسته لگد ‌می‌زند. پرهام مداد رنگی‌هایت یکی یکی دارند گم ‌می‌شوند. اینجا تخت چیچک است پرهام اینجا نخوابد. پرهام خیلی خوب رنگ کرده ای. یادمان باشد شیر و پنیر هم برگشتنی بخریم. میترا بلوز صورتی پوشیده است. شکلات‌های چیچک خانه اکرم ریخته است. پرهام رفته دستشویی دارد  حسنه فی الدنیا  ‌می‌خواند میترا داد ‌می‌زد پرهام اونجا ‌نمی‌خوانند. دار قالی هنوز وسط اتاق است. پرهام جوراب‌هایت را بپوش. چیچک ‌می‌گوید  جیلیخ میلیخ دی‌. یعنی پاره پوره است. دفتر پرهام را ‌می‌گوید. میترا ‌می‌گوید پیدا کردم بو از زباله‌ها ‌می‌آید. پرهام دور ستون ‌می‌دود و چیچک هم دنبالش راه افتاده است. پرهام. دست نزن ببینم. پرهام  انگریبرد  چیچک را برداشته است. انگری برد دارد آهنگ ‌می‌خواند. چیچک دارد جا مدادی را به هوا ‌می‌اندازد که روی سرش بیفتد. میترا با اشاره ‌می‌گوید که حالا چکار کنیم. ای وای. صدا نکنید دیگه. حالم خراب ‌می‌شه. میترا و پرهام ‌می‌روند از ‌‌آرا‌کوچه پیراهن سرمه‌ای بخرند. چیچک دارد سر پایی یک پایش را روی جوراب آن یکی پایش ‌می‌گذارد جورابش را در بیاورد. میترا چیچک را بغل ‌می‌کند. پرهام ‌می‌گوید  من آجام نارنگی بخورم‌. میترا ‌می‌گوید یکی هم برای من بیاور. میترا سر کیسه زباله را گره ‌می‌زند ‌می‌برد در گاراژ ‌می‌گذارد. پرهام سه تا نارنگی ‌می‌آورد میترا ‌می‌گوید پس بابا چی. اکرم ‌می‌گوید شاید یکی پول نداشته باشد پیراهن بخرد. غضنفر. یک چیز ‌می‌گویم زود آنجا ننویس. غضنفر سرش را بر ‌می‌گرداند. فردا گفته‌اند کیف و کتاب نیاورند و فقط پیراهن سیاه بپوشند. پرهام فردا مدرسه ‌می‌ری یا ‌نمی‌ری؟ ‌می‌رم اما اگر دعوا کردند ترا ‌می‌کشم. پرهام اجازه ندارند به خاطر لباس سیاه دعوایت کنند. مامان بگو برای چی. ‌نمی‌دونم ‌می‌خوان همه جا سیاه دیده بشه من اصلا از لباس سیاه خوشم ‌نمی‌آد. پرهام نرو دیگه. ‌می‌رم. به خاطر چی ‌می‌ری؟ به خاطر عزاداری و عکس گرفتن. من گفتم عکس ‌می‌گیرند؟ من ازت در خانه صد تا عکس ‌می‌اندازم. من ‌می‌خوام از مدرسه عکس‌ها را بدهند. مگه سال پیش عکس گرفتند. از کمد بیسکویت بردار بخور. یکی هم برای چیچک بیاور. دوباره استفراغ نکند. پرهام هم پاستیل بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. چیچک چرا اینجوری ‌می‌کنی. برو از یخچال نارنگی بیاور. چیچک دارد نارنگی ‌می‌خورد و به میترا تعارف ‌می‌کند. بعد مثل اسب به هوا ‌می‌پرد. اگر ‌می‌ری پس برو به حمام. از حمام بیرون میام این پیراهن را ‌می‌پوشم. این را بپوشی شب جایت جیش ‌می‌کنی من چکار کنم. چیچک دارد مداد رنگی‌ها را داخل جامدادی ‌می‌گذارد. اکرم کار خوبی کرده برات پیراهن بزرگ خریده. پرهام پیراهن جدیدش را پوشیده و دور ستون وسط خانه ‌می‌دود. پرهام دستهایش دیده ‌نمی‌شود. پیراهنش هنوز بزرگ است.  آخی ایستی سونان دا کامفا یوواللار. غضنفر سفهلهمهدا‌. من ‌می‌رم حمام. من هم ‌می‌روم برنج بپزم. چقدر زندگی اینجا خودمانی است. چیچک از خواب بیدار ‌می‌شود. ‌می‌دود و در کنار غضنفر ‌می‌نشیند. میترا دارد به درس و مشق پرهام ‌می‌رسد و تخمه ‌می‌شکند. چیچک به ناخن‌های پایش لاک صورتی زده است. کتری دارد ‌می‌جوشد. غضنفر ‌می‌رود چای دم ‌می‌کند و ‌می‌آید. ساعت پنج و نیم عصر جمعه است. مسجد المهدی دارد اذان ‌می‌گوید. چیچک ‌می‌گوید این بلوز اسکی یقه‌ات بو ‌می‌دهد. میترا بلند ‌می‌شود برود چای بیاورد. پرهام به دستشویی ‌می‌رود. چیچک همینجوری کنار غضنفر نشسته است. صدای برداشتن استکان‌ها از آشپزخانه ‌می‌آید. غضنفر پای راستش را تکان تکان ‌می‌دهد. پرهام دارد کتاب فارسی‌اش را از کیفش در ‌می‌آورد. میترا در سینی چای و بیسکویت ‌می‌آورد. پرهام سکسکه ‌می‌کند. اکرم روی تختش خوابیده است و دارد با چیچک حرف ‌می‌زند. ارخمان الرخیم. چیچک ماه محرم بلوز قرمز پوشیده است. میترا مثل همیشه دارد سیب زمینی سرخ ‌می‌کند. غضنفر کیف سامسونت میترا را که باز ‌نمی‌شد با پیچ گوشتی باز ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید چیچک یک نی نی کوچولو بدنیا آمده اسمش احسان است. دارند سایزش را با عروسک انگریبرد نشان ‌می‌دهند. غضنفر با کاغذ برای پرهام یک کلاه درست ‌می‌کند. پرهام و چیچک  تام و جری  ‌می‌بینند. میترا ‌می‌گوید کمی ‌عقبتر بنشینند. چراغ اتاق نشیمن روشن است کسی بلند ‌نمی‌شود برود خاموش کند. میترا دارد پیاز خرد ‌می‌کند. جری داخل کاسه شیر افتاده و تام دارد شیر را سر ‌می‌کشد. غضنفر از میترا ‌می‌پرسد جری کدام است. میترا ‌می‌گوید جری همان  جرذ  است یعنی موش.  میترا تلویزیون را باز ‌می‌کند. کنسرت ایرانی پخش ‌می‌کند. حسین علیزاده دارد تار ‌می‌زند. سور تویی نور تویی. بیش میازار مرا. غضنفر ‌می‌رود از طاق‌یانی نخود کشمش و انجیر و خرمای خشک ‌می‌خرد. از سوپر مارکت هم دو بسته لواش ‌می‌خرد. از میوه فروشی‌های میدان ولیامر هم انار و نارنگی ‌می‌خرد. میترا یک بشقاب آجیل و یک بشقاب انار در سینی ‌می‌گذارد برای اکرم ‌می‌برد. یک سینی هم برای مهناز ‌می‌برد. مهناز ‌می‌گوید امروز هر چه از دهنم در آمد به ابراهیم‌قلی گفتم. میترا جواب نمونه سوالهای علوم پرهام را در اینترنت پیدا کرده است. چیچک همچنان سرفه ‌می‌کند. از دیروز برایش شربت کوتریموکسازول هر دوازده ساعت هفت و نیم سیسی شروع کردهام. چیچک با دستمال کاغذی هم آب دماغش را پاک ‌می‌کند و هم نوشته‌های وایت برد کوچکش را که با ماژیک خط خطی ‌می‌کند. غضنفر دارد دوچرخه چیچک را درست ‌می‌کند. چیچک به دوچرخه، دوکرچه ‌می‌گوید. چیچک به همه حرفهای ر، ل ‌می‌گوید. گوشهای اکرم صدا ‌می‌دهد. فلوکستین‌ها رفته‌اند به دیواره معده غضنفر چسبیدهاند آروغ که ‌می‌زند مزه فلوکستین ‌می‌دهد. ابراهیم‌قلی لحاف تشک ‌می‌اندازد وسط پذیرایی از صبح تا شب ‌می‌خوابد. ناهار آش ‌می‌خورند که آبغوره و لوبیا سفید دارد. میترا دارد وسط پذیرایی آستر لحاف بزرگ زمستانی را ‌می‌دوزد. میترا و چیچک دارند انار ‌می‌خورند. پرهام انار ‌می‌خوری. سه دانه هم کف دستش در دهان غضنفر ‌می‌گذارد. چیچک بخور دیگر. آشغال‌هایش را در نیاور. طرلان و اکرم در طبقه بالا دارند شام ‌می‌خورند. اکرم رفته از راه پله از آن پیازهایی که غضنفر خریده ‌می‌آورد. ‌می‌گوید پیازها یخ زده‌اند. میترا به اتاق بالا آمده از نمونه سوالات پرهام پرینت بگیرد. چیچک و پرهام هم دنبالش ‌می‌آیند. پرهام دارد میمون‌های فضایی را نگاه ‌می‌کند. دیشب یوزارسیف و پس از باران تمام شده و امروز اکرم سریال ندارد تماشا کند. چیچک تاس منچ را داخل یک شیشه خالی انداخته است و تکانش ‌می‌دهد کلی سر و صدا در ‌می‌آید. در فیلیپین سیل سه هزار و چند نفر را کشته است. تا پرهام مشق‌هایش را تمام نکند شام ‌نمی‌خورند. چیچک با مداد دارد دیوار خانه را ‌می‌نویسد. غضنفر دارد با مدادپاککن نقاشی‌های چیچک را از دیوار پاک ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید جایش ‌می‌ماند. آدم که گرسنه است بوی غذا را از هزار کیلومتری حس ‌می‌کند. غضنفر از صبح لحاف تشک وسط اتاق انداخته و خوابیده که مثلا مریض است. خلط‌ها از گلویش راه افتاده‌اند دارند خفه‌اش ‌می‌کنند. لجش گرفته که آنتی بیوتیک نخورد. میترا نشسته‌  ام‌بی‌سی  تماشا ‌می‌کند. غضنفر داد ‌می‌زند که دارم ‌می‌میرم تلویزیون را خاموش کن. میترا ‌می‌رود سه تا لیمو شیرین ‌می‌آورد و به اتاق نشیمن ‌می‌رود و در را پشت سرش ‌می‌بندد. غضنفر دنبالش ‌می‌رود ‌می‌بیند چشمهایش سرخ شده است. پرهام دارد با کاغذ، قایق درست ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید اگر سر درس و مشقش نیاید دو تا از ستاره‌هایش را پاک ‌می‌کند. آب دماغ چیچک آمده دارد داخل دهانش ‌می‌رود. میترا دارد دنبال دستمالکاغذی ‌می‌گردد. میترا کرفس‌ها و هویج‌های سرخ شده را در سینی ‌می‌گذارد به طبقه بالا ‌می‌پرد. حیوان با وفا. سگ. پرهام دارد بالای کمد ‌می‌رود. شاپرک آمد کنار پنجره. روی شیشه مثل برگی دیده شد. پشت شیشه آفتاب مهربان. ‌می‌درخشید از میان آسمان. مگه نه. پرهام. حالت خوبه. میترا خمیازه ‌می‌کشد. پرهام حکایت خوش اخلاقی را در مدرسه خوانده‌‌اید. آقا پرهام گل بسته. روی گل‌هاش نشسته. چیچک خانم گل بسته. غضنفر بابا گل بسته. خودت را هم بخوان. میترا جونم گل بسته. روی گلاش نشسته. وقتی گلاش باز ‌می‌شه. پرواز ‌می‌کنه و ‌می‌ره. میترا ‌می‌خندد. او. او. نینداز زمین. پرهام اینجا یک دانه غلط داری. یک عنکبوت دارد در دیوار اتاق بالا راه ‌می‌رود. میترا ‌می‌رود از آشپزخانه دمپایه ‌می‌آورد عنکبوت را ‌می‌کشد. پرهام دوست دارد در ترکست، کارتون نگاه کند. دارد با میترا دعوا ‌می‌کند. میترا دارد چیچک را در حمام ‌می‌شوید. دوبار به غضنفر ‌می‌گوید برو سیب زمینی را در ماهی تابه روی گاز بهم بزن نسوزد و غضنفر که انگار نه انگار نشسته است روی مبل و دارد نی ‌می‌زند. پرهام دارد اول صبحی عطسه ‌می‌کند. میترا و چیچک هنوز خواب هستند. غضنفر دوش گرفته گل گلاب نشسته دارد تایپ ‌می‌کند. چیچک تا پنج صبح هر نیم ساعت یکبار استفراغ ‌می‌کند. میترا سطل خالی ماست را جلوی دهانش ‌می‌گیرد. هوای روستا نمنه است؟ فردا پرهام امتحان دارد. میترا دارد برای چیچک بادکنک باد ‌می‌کند. پرهام دارد مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. غضنفر بلوز اسکی یقه قهوه‌ای کمرنگ پوشیده است. رادیاتور اتاق بالا باز است. غضنفر در اتاق را بسته تا صدا نیاید. ‌‌خان‌کیشی را به بیمارستان شهدا برده‌اند. دو بار عکس گرفته‌اند. گفته‌اند لگنش ترک خورده است. این پیری خیلی سخت است. همان بهتر که زلزله‌ای چیزی بیاید. من پاستیل ‌می‌خواهم صبحانه ‌نمی‌خورم. غضنفر دو تا بزن اینور آنور نشان ندهد. پرهام بیاور فکری ریاضیات را بچسبانیم. پرهام آنها مال چیچک است تو چرا نشستی الان زر زر ‌می‌کند. غضنفر این گوشهایش ‌نمی‌شنود. کتابت پشت کیفت است داری کجا ‌می‌ری. میترا چای ‌می‌آورد غضنفر دو تا بر ‌می‌دارد. یک پرتقال هم پوست ‌می‌کند. شام آش و قرمه سبزی است. ترشی هم آورده‌اند. غضنفر کلم‌های سفیدش را بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. غضنفر ساعت دو شب دارد موتور ماهواره را ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور ‌می‌چرخاند. با زیر پیراهن ‌می‌رود الانبی را در ایوان ‌‌این‌ور ‌‌آن‌ور ‌می‌کند. سرما نخورد خوب است. معلوم نیست نصف شبی دارد دنبال چه ‌می‌گردد. چیچک به میترا ‌می‌گوید که پرهام امروز نینی من را آخ کرده است. ‌‌خان‌کیشی از آن یکی اتاق صداهای عجیب و غریبی از خودش در ‌می‌آورد. چیزی شبیه سرفه یا زور زدن. چند روز است شکمش کار ‌نمی‌کند.غضنفر تمام خیابان ولیعصر تهران را دنبال مستراح ‌می‌گردد. در خواب حتی یکی مستراح هم پیدا ‌نمی‌کند. سربازی دم در یک پادگان ایستاده است. گروهبان مستراح را نشان ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود در مستراح ‌می‌نشیند اما سربازها از پشت نرده نگاه ‌می‌کنند. چاه مستراح چیزی شبیه یک پرتگاه است. اکرم ‌می‌گوید عید ‌می‌آید برای خانهتان لوستر بخرید زشت است. غضنفر زیر دوش دارد به خواب‌هایی که دیده است فکر ‌می‌کند. میترا چای غضنفر را در نعلبکی ریخته است. دارد سرد ‌می‌شود. چیچک دمپایه‌اش را مثل میکروفون گرفته دارد آواز ‌می‌خواند. میترا دماغش را جمع کرده و دارد ‌می‌خندد. چیچک آمده خم شده دارد چای غضنفر را از نعلبکی ‌می‌خورد. میترا رفته ال ان بی را درست ‌می‌کند تا یوزارسیف نگاه کند. در حیاط را باز گذاشته است. دارد همه سوخت بیرون ‌می‌رود. رفته از اتاق بالا شماره موتور را عوض ‌می‌کند. آمد. رفت. آمد. یوزارسیف دارد با اختاتون صحبت ‌می‌کند. پرهام دارد دنبال پاک کنش ‌می‌گردد. اکرم آش آورده است. غضنفر حرف ‌نمی‌زند. اگر حرف بزنم همه‌اش خراب ‌می‌شود. چیچک قند را در چای ‌می‌اندازد. پرهام دارد مثل اسب دور ستون وسط‌‌‌‌ هال ‌می‌چرخد.  من از نام آمون بیزارم. من آتون را ‌می‌پرستم. از فردا من آمن هوتپ نیستم. از فردا نام خودم را آختاتون ‌می‌گذارم. از فردا دین خود را عرضه ‌می‌کنم. اما مردم هنوز آمون را دوست دارند. این کاهنان را به وحشت ‌می‌اندازد. باید معبد آمون را در قصر خود تعطیل کنیم‌. غضنفر چایش را ‌می‌خورد.  پرهام چرا ‌می‌چرخی مشق‌هایت را بنویس. اختاتون دارد در آب غسل ‌می‌کند. سه شش تا دوازده تا. چیچک سرفه ‌می‌کند. چیچک پیراهن و شورت قرمز پوشیده است. پرهام پلیور قرمز و آبی پوشیده است. غضنفر ‌می‌رود از زیر زمین برای پرینتر، کاغذ آچاهار ‌می‌آورد. علت نجواهایتان را ‌می‌دانم. اینکه چرا لباس رسمی ‌نپوشیدهام. در مقابل آمون زانو نزدهام. پاسخ روشن است. من از این پس دیگر آمون را ‌نمی‌پرستم و به خدای یکتا ایمان ‌می‌آورم. من به خدای آسمانها ایمان آورده‌ام و با خدای شما مردم مصر کاری ندارم. هر کسی در انتخاب خدای خود آزاد است. این قصر از این پس معبدی هم ندارد. این تندیس آمون را از قصر ببرید. آمون اینهمه بی ایمانی و کفر را تحمل نخواهد کرد‌. پیام‌های بازرگانی. میترا چیچک را ‌می‌برد در حمام بشوید.

 

دکتر

 

یک برگه دادند امضا کردم و بعد فهمیدم که سوگندنامه پزشکی بوده. بی هیچ تشریفاتی. ده سالی بود که دانشگاه کشکی شده بود. کلاس صد نفری را کرده بودند چهارصد نفر. سر جسد به جای جسد فیلیپینی،  پس گردن همکلاسی‌مان را می‌دیدیم. همان ترم اول اتاق 27 یک فارغ‌التحصیل پزشکی آمد اتاقمان کتابهایش را ببرد و گفت که من جای شما بودم ول می‌کردم دوستان در شمال مطب زده‌اند و حتی اجاره‌اش را هم در نمی‌آورند بس که پزشک ریختند بیرون. باورمان نشد حرفش تا وقتی که فارغ‌التحصیل شدیم و این کلینیک و آن کلیینک و این کشیک و آن کشیک که آخرش می‌شد حقوق ساده یک کارمند. تخصص هم اگر سوالها را نمی‌فروختند و دو سال از کار و زندگی می‌افتادی یک رشته بدرد نخوری قبول می‌شدی و استخدام که من فرزند شهیدش بودم و پس از شش سال با هزار دنگ و فنگ توانستم استخدام پیمانی بشوم آن هم دور از شهر و خانواده. خلاصه شنیدم که دبیرستان‌ها دیگر آن رونق زمان ما را ندارد و کلاس‌های تجربی که خالی خالی شده. تهران جای من نبود. جمع کردیم آمدیم باغمیشه خودمان. دو سالی رفتم طرح. بهداری باسمنج. نرسیده به لیقوان. باسمنج خیارش و خیارشورش مشهور بود و لیقوان،  پنیرش. شدم پزشک سیاری. دارو برمی داشتیم و با ماشین به روستاها می‌رفتیم،  خانه‌های بهداشت. اولین روز رفتم روستای نعمت آباد که چسبیده به باسمنج بود. یک کیف سامسونت داشتم که درش خراب بود. مریض‌ها نشسته بودند. تا سلام کردم در کیفم باز شد و همه وسایلم ریخت کف اتاق. در باسمنج دوست داشتند برایشان آمپول و سرم بنویسم. قرص و شربت را قبول نداشتند. خوراکشان پنی‌سیلین بود و آمپول‌های ب‌دوازده و ب‌کمپلکس. گلویشان چرک داشت یا نداشت مهم نبود. کم خون بودند یا نبودند مهم نبود. تشخیص چه بود مهم نبود. حتما باید فشارشان را می‌گرفتم و یک گوشی به سینه‌‌شان می‌گذاشتم. نیاز بود این کار یا نیاز نبود مهم نبود. استاد چه یادم داده بود مهم نبود. مقاومت بی فایده بود. خیلی چیزها از مریض‌ها یاد گرفتم که علمی نبود. لازم هم نبود علمی باشد. همان ماه اول در باسمنج فهمیدم که دانشگاه رفتن هم نیاز نبود،  تنها دنبال یک نفر بودند که روپوش سفید بپوشد و داروهایی را که می‌خواهند برایشان نسخه کند. اگر می‌خواستی بگویی که ویروسی است و آنتی بیوتیک لازم نیست و از این حرفها،  الم شنگه‌ای می‌شد که نگو.  طرح که تمام شد رفتم بهداری زندان.

 

زندان

 

آنجا روز روشن از ما سرنگ می‌دزدیدند و با برادرانشان تزریق می‌کردند آنجا برای گرفتن قرصی خواب‌آور به تمام مقدساتشان قسم می‌خوردند آنجا با پیراهنشان در حمام تمام سی و چند ساله خویش را حلق آویز می‌کردند آنها گاهی با تیزی همدیگر را لت و پار می‌کردند و ما می‌دوختیمشان غر زنان. آنها لباس راه راه نمی‌پوشیدند و وزنه‌ای بزرگ را با زنجیر نمی‌کشیدند ما کاری به جرمشان نداشتیم آنها کلمات خودشان را داشتند اما تو آنجا نمی‌توانستی چیزی را باور کنی آنجا اگر کسی در جیبت مواد می‌گذاشت کارت تمام بود آنها علاقه خاصی به یادگاری نوشتن روی دیوارها داشتند ملاقات که می‌رفتند ادکلن می‌زدند ما گاهی با آنها یکی بدو می‌کردیم گاهی گلاویز هم. ما عاشق آنها نبودیم، دشمنانشان نیز. آنها برای نانی چند آنجا بودند و ما نیز...

رئیس گفت باید یکی یکی کبد و طحال و کجا و کجایشان را معاینه کنی و در این فرم بنویسی و فلان کنی. دکتر قبلی هم آنجا بود گفت نمی‌خواهد چند سوال بپرس و فقط آنهایی را که شک داشتی معاینه کن. روزی سی چهل تا ورودی داشتیم. اول می‌رفتند برای انگشت نگاری و عکس و بعد می‌آمدند قرنطینه برای واکسن. و من فرمهایشان را پر می‌کردم. سرقت مسلحانه، قتل، حشیش، هروئین، مال خر، ضامن، دیه، تصادف، اخلال در نظم عمومی، توهین به قاضی، مشروب، قاچاق، ماهواره، نفقه، مهریه، تکدی گری، رابطه، مزاحمت، قلعه بابک و... بخش هم می‌رفتم. بیشتر، زندانی‌های سفارشی بودند. فک و فامیل مسئول‌ها بودند که می‌فرستادند بخش تا راحت باشند و گرنه هزار تا مریض بدحال در بند بود که هیچ کدام بستری نمی‌شدند. گاهی سفارش می‌فرستاندند که فلانی را بستری کن. وقتی می‌گفتیم که نیاز به بستری ندارد می‌گفتند که دستور فلانی است. دکتر قبلی را گذاشته بودند اورژانس. آدم دل رحمی بود. هر چه زندانی‌ها می‌گفتند برایشان نسخه می‌کرد. عصر‌ هم می‌رفت رادیولوژی چرتی می‌زد و بعد سیگاری می‌کشید و برای خودش در فلاسکش چای دم می‌کرد و سر حال که می‌شد روزنامه شرقش را می‌خواند و می‌رفت بند مخدره و موقت برای ویزیت. یک شب یکی هر چی آپاندیسیت علایم دارداز خودش در می‌آورد، از استفراغ و ریباند تندرنس و هر چی کتاب جراحی نوشته،  کم مانده بود اعزامش کنیم وکار دستمان بدهد و این دادگاه و آن دادگاه که یارو جرمش قتل بوده و چرا اعزامش کردی و حتما ازش پول گرفتی و اگر اعزامش نمی‌کردی فرار نمی‌کرد و خلاصه غوز بالا غوز می‌شد،  حالا خوب است که آخرین قلقمان که در هیچ کتابی ننوشته و هنوز زندانی‌ها یادش نگرفته بودند به دادمان رسید و دستش رو شد. یکبار یکی از زندانی‌ها را اعزام کرده بودیم بیمارستان و از دست سرباز فرار کرده بود. کلی اضافه خدمت زدند برای سرباز. چند ماه بعد که گرفتندش می‌گفت فرار نکرده بودم، سربازم را گم کرده بودم. یک تمارض‌هایی می‌کردند که آدم شاخ در می‌آورد. ادای سنگ کلیه را در می‌آوردند،  تشنج الکی می‌کردند. الکی از هوش می‌رفتند. هر کاری می‌کردیم به هوش نمی‌آمدند. آمپول آب مقطر می‌زدیم زیر جلدی که درد وحشتناک داشت اما خم به ابرو هم نمی‌آوردند. قباد پنبه الکل را می‌فشرد در بینی‌شان و دهانشان را محکم می‌گرفت با دستش. مجبور می‌شدند از بینی نفس بکشند که الکل یکدفعه به گلو و ریه‌‌شان می‌رفت و از شدت سرفه نیم‌خیز می‌شدند و چشم‌هایشان را باز می‌کردند. خیلی‌هایشان منتظر قصاص بودند. یک روز، هشت صبح می‌آمدند و با دست‌بند می‌بردندشان. و گاهی برشان می‌گرداندند. مثل گوسفندی که زیر چاقوی قصاب رفته و برگشته باشد. یکبار رفتم تماشا و پشیمان شدم از رفتنم. می‌افتادند به پای اولیای دم و التماس می‌کردند. طنابی می‌انداختند گردنش. یکدفعه می‌زدند چهارپایه زیر پایش می‌افتاد کمی آویزان تقلا می‌کرد و رنگش سیاه می‌شد و کف از دهانش بیرون می‌آمد و دست و پایش ویبره می‌شد و تمام. پایینش می‌آوردند و دستبندش را باز می‌کردند. حس خوبی نداشت. دوستانش از پنجره بند می‌پرسیدند که چی شد رضایت دادند. و ما دلمان نمی‌آمد که بگوییم اعدام شد. خیلی‌هایشان آدم‌های باشخصیتی بودند. کلا با جرمهای قتل، زیاد مشکلی نداشتیم. مشکلمان بیشتر با بند مخدر بود. بوی دود از چند متری‌شان حالت را بهم می‌زد. مسئول بندشان می‌گفت که آدم وقتی معتاد می‌شود حتی النگوهای زن و بچه‌اش را هم با زور و کتک می‌گیرد و می‌فروشد و مواد می‌خرد. ویزیت بند هم می‌رفتم. تا می‌گفتند خواب نداریم یعنی لورازپام بنویس. لورازپام و کدئین را در بندها خرید و فروش می‌کردند‌. به جای لوازپام، آنتی هیستامین می‌نوشتیم به جای کدئین هم پیروکسیکام می‌نوشتیم. بند روانی ده پانزده نفر بیشتر نبودند. سربازشان بنده خدا هم کم مانده بود از دستشان روانی بشود. جایی نبود برای ویزیت کردن. یک پتو می‌انداختند روی یکی از تخت‌ها و من می‌نشستم و می‌ریختند سرم. همه‌‌شان هم باهم حرف می‌زدند. درد‌هایشان را نمی‌گفتند،  داروهایشان را می‌گفتند نسخه می‌کردم. آشنا هم می‌آمد زندان. گاهی سر چیزهای الکی. یک روز می‌ماندند و قباله می‌گذاشتند و می‌رفتند. آن آخرین شبی که زندان بودم،  تلنگوری بود در ذهن کوچکم که نمی‌ارزد به خدا،  به آن همه خطرات. خدا پدرش را بیامرزد. نصف شب بود که پیدایش شد. سرباز همراهش نبود. دستبند هم نزده بودند. نخواسته بود پیراهنش را هم بپوشد. شبیه غول‌‌‌های سندباد بود. یکبار قبلا آمپول کلسیم آورده بود بزنیم که نزده بودیم. رفت جلوی آینه ته اتاق اورژانس. فکر کردم دارد آینه را نگاه می‌کند،  قلبش را گرفته بود،  گفتم نوار بگیریم،  گفت نه،  جای چاقوی قبلی است،  یک مسکن بزنید خوب می‌شود. و یکدفعه که نعره‌ای کشید و شیشه الکل را که روی ترالی بود برداشت و... سرباز که همان اول جیم شد،  پرستار هم سریع و فرز از بالای استیشن پرید و ماندن را صلاح ندانست. ماندم من و آن بزرگوار که زده بود خودش را با شیشه شکسته الکل، لت و پار کرده بود و نعره می‌کشید. ترسیدم فرار کنم و دنبالم کند. اگر فیلم بود این جایش کمی مکث می‌کرد.



[1] داستان طبقه اول به شیوه رئالیسم بی سر و ته نوشته شده است. رئالیسم بی سر و ته‌، رئالیسم سیب‌زمینی است‌. رئالیسم بی خاصیت و بی بو است و چه از این بهتر‌. خسته شدیم از اینهمه بو‌. رئالیسم بی سر و ته به جزئیات می‌پردازد‌. شاید ادامه همان رئالیسم آپارتمانی باشد‌. رئالیسم بی سر و ته زیاد با آدمها سر و کار ندارد‌. بیشتر با اشیا کار دارد‌. خودش را الکی با آدمها در گیر نمی‌کند‌. آرام از کنارشان می‌گذرد‌. آدمها خطرناک هستند‌. می‌روند از آدم شکایت می‌کنند آنوقت آدم آبرویش در محل می‌رود‌. رئالیسم بی‌سروته کاری به سیاست ندارد‌. کاری به مذهب هم ندارد‌. یک جور رئالیسم غیر مستقیم است‌. در رئالیسم بی سر و ته، انسان محور همه چیز نیست‌. انسان هم یکی از موجودات زمین است‌. همین‌. یعنی با اومانیسم هم فرق می‌کند‌. با خدا هم کاری ندارد‌. یعنی اصلا در این حد و اندازه‌‌ها نیست‌. مثل یک غریبه از کنار همه چیز می‌گذرد‌.  رئالیسم بی سر و ته را از هر کجا شروع کنی می‌شود‌. اصالت رئالیسم بی‌سر و ته به تصویرهای بدیع آن است‌. رئالیسم بی سر و ته هیچ وقت سانسور نمی‌شود هیچ وقت قدغن نمی‌شود همیشه مجوز چاپ می‌گیرد رئالیسم بی سر و ته هیچ وقت خطر نمی‌کند رئالیسم بی سر و ته مخصوص این آب و خاک است حتی در غلظت بالای نمک دریاچه ارومیه هم قابلیت حیات دارد اصلا جان می‌دهد برای آدمی مثل غضنفر که مرض تایپ کردن دارد. آدمها در رئالیسم بی ‌سر و ته‌، درونشان را بیرون نمی‌ریزند چیزی هستند در حد اشیا‌. نه بیشتر و نه کمتر‌. این ذهن خواننده هست که به اشیا و آدمهای بی جان‌، جان می‌دهد نه ذهن نویسنده‌.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۰

میترا


غضنفر ساکش را بر می‌دارد و یک پتوی سبز پلنگی که اکرم اسمش را رویش دوخته است تا گم نشود. ترمینال قدیم تبریز. تونل‌‌‌های میانه. چای دارچین در زنجان و فردا صبح تهران. میدان حسن آباد، خانه حیدرعلی. طرلان در خانه را باز می‌کند و ماچ و موچ و نان های تازه و خامه ای که حیدرعلی برای صبحانه خریده است. غضنفر ‌می‌رود از خیابان منوچهری یک کیف سامسونت ‌می‌خرد و یک روپوش سفید و کلی کتاب از کتابفروشی‌های خیابان انقلاب روبروی دانشگاه. آناتو‌می‌ بهرام الهی، بافت شناسی رجحان، بیوشیمی ملک نیا. پول همه کتابها ‌می‌شود پنج هزار تومن. و یک اتاق چهار نفری. خیابان لاله زار. خوابگاه شماره یک. طبقه دوم. غضنفر به قاشق[1]، گاشُگ می‌گوید و بچه‌‌‌های اتاق می‌خندند. بچه‌‌‌های اتاق به قاشق، غاشغ می‌گویند. سلطنت به قاشق، گاشیخ می‌گوید.[2] غضنفر ‌می‌برد جزوه‌های کنکور رزمندگانش را در خیابان انقلاب بفروشد. یک پسر هشت ساله با خواهر شش ساله‌اش دارند آدامس ‌می‌فروشند. یک دختر هم خر شده و دارد عکسشان را ‌می‌گیرد. غضنفر هم خر ‌می‌شود و همه آدامس‌هایشان را ‌می‌خرد و هزار تومن ‌می‌دهد. آخرین امتحان ترم اول، روانشناسی است. غضنفر با قطار به تبریز میرود و برمی‌گردد. میدان انقلاب هر چند قدم ساک را زمین می‌گذاشتم. کلی کتاب و یک ضبط صوت آیوای قدیمی که فکر کنم از ارتش به نورالدین داده بودند چون در خانه چراغعلی هم بود. از آن تک گوشی‌ها هم داشت که درست می‌رفت داخل گوش آدم و به دهان که می‌زدی مزه تلخی داشت. فقط ده دقیقه می‌روم دانشگاه نمره بیوشیمی‌ام  را ببینم برگردم‌. نه آقا خدا پدرت را بیامرزد‌. گفتند از این چیزها قبول نکنیم‌. و من یادم افتاد که همین چند روز پیش در مشهد بمب گذاشته اند. و چند سال بعد که با پیچ گوشتی افتادم به جانش‌ و پرهام بلندگویش را برداشته بود و با آهن ربایش بازی می‌کرد‌. غضنفر در سالن دانشکده علاف ‌می‌گردد. ‌می‌رود مقاله‌های ستون آزاد را ‌می‌خواند. ‌می‌رود در صف ژتون ‌می‌ایستد. ‌می‌رود در باجه اطلاعات لیست نامه‌های سفارشی رسیده را ‌می‌بیند. ‌می‌رود در بوفه دانشکده داروسازی چای ‌می‌خورد. ژتون ده تومن است آن‌وقت یادش ‌نمی‌آید چای چند است. سرش را دراز ‌می‌کند و ‌می‌پرسد آقا چای چند است دارم نوستالژی ‌می‌نویسم. آقایی که دارد چای ‌می‌ریزد همچین نگاهش ‌می‌کند. انگل‌ها را در قفسه‌های شیشه‌ای گذاشته‌اند. غضنفر دارد نگاهشان ‌می‌کند و شکلشان را در دفترش ‌می‌کشد. غضنفر پس از این همه سال همه چیز یادش رفته است. هنوز اینترنت نیامده معلوم نیست این مدلاین از کجا پیدایش شده. اصلا هنوز سی‌دی هم نیامده. حتما یک فلاپی است. غضنفر که دلش ‌می‌گیرد ‌می‌رود در بوفه دانشکده علوم چای ‌می‌خورد و به در و دیوار نگاه ‌می‌کند. دانشگاه تهران خوب است. یک‌جورهایی ترا ‌می‌خواهد دیوانه کند. دیوارهای مسجد دانشگاه پنجره ندارد. از زمان شاه سیاسی بوده. غضنفر فکر ‌می‌کند اگر دخترها موهایشان را از روسری‌شان بیرون نگذارند همه مشکلات حل ‌می‌شود. غضنفر می‌رود. اتاق پنج نفری. امیرآباد شمالی. کوی دانشگاه. هر روز می‌رود مسجد کوی، نماز جماعت. مرتضی هم می‌آید. غضنفر ‌می‌گوید حاج آقایی که جای امجد آمده چقدر صورتش نورانی است. مرتضی ‌می‌گوید من هم اگر هر روز چلوکباب ‌می‌خوردم صورتم نورانی ‌می‌شد. مرتضی رزمنده است. چهارده ماه جبهه دارد. بیست و پنج سالش است. هر شب تا کاست‌های دکتر را گوش نکند خوابش ‌نمی‌گیرد. نمازش که تمام شد آواز ‌می‌خواند. لباس شخصی‌ها ریخته‌اند فیلم تحفه هند را بهم زده‌اند. در زیر زمین کتابخانه مرکزی نمایشگاه کاریکاتور برگزار کرده‌اند رفاه را محکوم ‌می‌کنند. در ستون آزاد برای تهاجم فرهنگی کاریکاتور کشیده‌اند. یک دختر رپ و یک دختر با چادر شب. تخت مرتضی کنار پنجره است و طبقه بالایش یک دانشجوی پیراپزشکی که سنی مذهب است و هفته‌ای دو بار ‌می‌آید و هر وقت حضرت عمر و حضرت عایشه ‌می‌گوید غضنفر عصبانی ‌می‌شود. مرتضی به قاشق، کاشُک می‌گوید. غضنفر کارت دانشجویی‌اش را برده در میدان انقلاب بغل سینما بهمن، پرس نرم و خشک کند. جشنواره فجر است و سینما بهمن، جنگ نفت کش‌های بزرگی را نشان ‌می‌دهد. یا تو فکر کن که بگذار زنده بمانم ایرج قادری را نشان ‌می‌دهد یا اصلا کلاه‌ قرمزی را. پشت سینمای بهمن یک کوچه است و یک مغازه که قفل سی‌دی‌ها را ‌می‌شکند. صاحب مغازه ‌می‌گوید نامردها برای سی‌دی قرآن هم قفل گذاشته‌اند. چقدر بی ربط نوشتن حال ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود در سینمای میدان ولیعصر، فیلم بوی پیراهن یوسف را ‌می‌بیند. هنوز حاتمی‌کیا، آژانس شیشه‌ای  را نساخته است. انتخابات مجلس پنجم است. مرتضی ‌می‌گوید روزهای اول جنگ کنسرو و ساندیس که ‌می‌دادند کسی ‌نمی‌گرفت تا به بقیه برسد. اما روزهای آخر جنگ همه ‌می‌خواستند کنسرو بگیرند. مرتضی ‌می‌گوید بچه‌های اتاق هورمون‌هایشان بهم خورده هیچ کدام غسل برایشان واجب ‌نمی‌شود. غضنفر فکر ‌می‌کند همه چیز تقصیر آمریکاست. مرتضی می‌گوید اتاق بیست و شش، چپی است. غضنفر هنوز نمی‌داند چپی یعنی چه. مظفر کاری به سیاست ندارد. ‌می‌گوید همه‌اش خیمه شب بازی است. دعوای تو نخور من بخورم است. مظفر معده‌اش مشکل دارد هر روز هر روز ‌نمی‌تواند روزه بگیرد. غضنفر وقتی نماز صبح ‌می‌خواند شکمش قار و قور ‌می‌کند. مرتضی ‌می‌گوید کرمها داخل شکمش دارند دعا ‌می‌کنند. غضنفر روی تختش دراز کشیده و چشمهایش را بسته است اما شرشر ریختن چای را در فلاکس ‌می‌شنود. مرتضی که ‌می‌رود غضنفر بلند ‌می‌شود فلاکس را در زیر تخت پیدا ‌می‌کند. غضنفر را تحریم ‌می‌کنند. غضنفر ژتونش را بر ‌می‌دارد و ‌می‌رود تنهایی در سلف غذا ‌می‌خورد. غضنفر اسم آن کاغذی که حساب کتاب‌های اتاق را در آن ‌می‌نویسند یادش رفته است. مظفر مربا، مرتضی تاید، غضنفر پرتقال. مرتضی تامسون ‌نمی‌خورد. جلوی اسمش خط ‌می‌کشند. غضنفر سینوزیت دارد. ‌می‌رود دستشویی کلی خرخر ‌می‌کند تا گلویش صاف شود. یکی از انترن‌ها که دیشب کشیک بوده آمده دعوا راه‌انداخته که از خواب بیدارم کردی. ایران آمریکا را برده و بچه‌های کوی با پیژامه رفته‌اند وسط خیابان امیر آباد ‌می‌رقصند. مظفر سه دقیقه مانده که آفتاب در بیاید بلند ‌می‌شود نمازش را ‌می‌خواند و تا خوابش نپریده ‌می‌گیرد تا هفت صبح ‌می‌خوابد. هفته نامه مهر چند هفته است مقدمه چینی ‌می‌کند که برای فیلم آدم برفی مجوز بگیرد. مرتضی به سخنرانی دکتر در دانشکده فنی رفته است. با صورت کبود بر ‌می‌گردد. مظفر ‌می‌گوید بدبخت شدیم اتاقمان را شناسایی کرده‌اند. مظفر تدریس خصوصی ‌می‌کند. فیزیک درس ‌می‌دهد. ‌می‌گوید درآمدش از پزشکی بیشتر است. غضنفر یک کت قهوه‌ای اسپورت خریده که شانه‌هایش ‌می‌افتد. آن‌وقت در خیابان مثل مجسمه راه ‌می‌رود. همه‌اش تقصیر این مرتضی است. نه، تقصیر این مظفر است. یعنی اول مظفر زن گرفت بعد مرتضی به سرش زد زن بگیرد. مرتضی و مظفر به خوابگاه متاهلی رفته‌اند و جایشان چند نفر دیگر آمده‌اند. دو تا ورودی هفتاد و هشت.  غضنفر یک قوطی شیرینی نارگیلی از تبریز آورده است. عکس‌های عقد را هم آورده لای کتابهایش مخفی کرده است. وقتی کسی نیست برشان ‌می‌دارد نگاه ‌می‌کند. اصلا همه‌چیز یک دفعه اتفاق افتاد.

 

قرنطینه

 

در شبکه یک خوابهایم، زده‌اند همه درهای اتاقها را شکسته‌اند و من دارم شعارهای روی در و دیوارهای ساختمان چهارده را در تکه کاغذی یادداشت ‌می‌کنم. و اذا وحوش حشرت. و آنک قصابانند بر گذرگاه. با وضو وارد شوید. از غرفه اتاق 27 در طبقه دوم دیدن فرمایید. شیشه پنجره اتاقمان شکسته و میزها و تخت‌ها و ظرفهای غذا واژگون شده و ژتون‌ها و روزنامه‌ها و کتابها و عکس‌هایی که به دیوار زده بودیم کف اتاق ریخته است. در شبکه دو خواب‌هایم، خبری نیست. یک نفر نشسته و همینجور در چشم بینندگان زل زده است. پلک هم ‌نمی‌زند. از صبح تا شب کارش همین است. اصلا برای همین است که حقوق ‌می‌گیرد. در شبکه سه خوابهایم، مقدماتی جام جهانی است. ایران و کویت در تلویزیون نمازخانه ساختمان دوازده مساوی ‌می‌کنند و من همین‌جوری وسط خواب و بیداری، یاد میترا دختر ‌‌بالاخان ‌می‌افتم و از فاصله ششصد کیلومتری عاشق ‌می‌شوم. به آزادی ‌می‌روم و سوار اولین اتوبوسی ‌می‌شوم که به تبریز ‌می‌رود. نرسیده به سه‌راه تاکستان خوابم ‌می‌گیرد. در خواب، زندانی‌ها بشقاب و قاشق در دست در حیاط قرنطینه در صف انگشت نگاری ایستاده‌اند. مرد بالای بشکه با دست‌هایش از حلقه دار ‌می‌گیرد و آویزان ‌می‌شود و زندانی‌ها هورا ‌می‌کشند. یک خواب سیاه و سفید با پس زمینه صدای موتور اتوبوس و قطره‌های بارانی که خودشان را به شیشه‌های اتوبوس ‌می‌کوبند. دختری که موهایش را از پشت بسته و بلوز چارخانه پوشیده ‌می‌گوید که به جای پرستار قبلی که اعتصاب کرده آمده است. دکتر ‌می‌گوید تعجب ‌می‌کنم چطور یک دختر را برای کار در اینجا ‌می‌فرستند به هر حال شما ‌می‌توانید در اینجا مشغول کار شوید اما باید بدانید که اینجا فضایش و آدمهایش خیلی فرق ‌می‌کند و امیدوارم که با شناخت کافی آمده باشید. سربازی که یادش رفته بند پوتین‌هایش  را ببندد یک زندانی آورده که لبهایش را با نخ و سوزن دوخته است. آقای دکتر، وایتکس خورده ‌می‌گوید معده‌اش سوراخ ‌می‌شود. دکتر ‌می‌گوید اینکه لبهایش را دوخته اصلا چه جوری وایتکس خورده سرباز ‌می‌گوید قربان شاید اول خورده بعد دهانش را دوخته دکتر ‌می‌گوید برای چه خورده و سرباز ‌می‌گوید که قربان به حکمش اعتراض داشته. دکتر ‌می‌گوید جرمش چه بوده و سرباز ‌می‌گوید قربان خودش هم ‌نمی‌داند برای همین اعتراض کرده دکتر به دختری که بلوز چارخانه پوشیده ‌می‌گوید با تیغ بیستوری دهان زندانی را باز کند. دکتر از پشت توری پنجره چشمش به مرد بالای بشکه ‌می‌افتد و ‌می‌گوید باز بساط اعدام راه‌ انداخته‌اند اصلا ‌نمی‌دانم چرا ‌می‌آورند اینجا اعدام ‌می‌کنند ما کلی زور ‌می‌زنیم زنده‌‌شان ‌می‌کنیم و آنها یکی یکی اعدامشان ‌می‌کنند. دکتر همیشه عصبانی است و همه‌اش پشت رئیس زندان فحش ‌می‌دهد و چند بار هم استعفا نوشته که دیگر کار ‌نمی‌کند اما یادش رفته و دوباره شروع به کار کرده است. موشی از روی پای دختری که دارد به زندانی‌ها واکسن ‌می‌زند رد ‌می‌شود و دختر جیغ ‌می‌زند. دکتر از سرباز ‌می‌پرسد چرا سمپاشی ‌نمی‌کنند سرباز ‌می‌گوید قربان دستگاه سمپاشی چند ماه است خراب است. دکتر ‌می‌گوید اصلا معلوم است که رئیس زندان برای چه آنجا نشسته و آنهمه حقوق ‌می‌گیرد. دکتر ‌می‌پرسد الان رئیس زندان کیه و سرباز ‌نمی‌داند دکتر ‌می‌پرسد چند سال است در زندان کار ‌می‌کند و سرباز ‌نمی‌داند و در آخر دکتر به این نتیجه ‌می‌رسد که سرباز کلا هیچ چیز ‌نمی‌داند. زندانی بمب گذار که یک دستش قطع شده و دارد با آن یکی دستش اسم زندانی‌های جدید را ‌می‌نویسد به دکتر ‌می‌گوید موشها از زیر زمین قرنطینه که قبلا بند انفرادی بوده ‌می‌آیند و دکتر به سرش ‌می‌زند که به زیرزمین برود که بوی تعفن ‌می‌دهد و سرباز ‌می‌گوید زیرزمین برق ندارد و دکتر چراغ قوه بر‌می‌دارد. دکتر وقتی از پله‌های زیرزمین پایین ‌می‌رود به مرد بالای بشکه اشاره ‌می‌کند و به سرباز ‌می‌گوید که این بنده خدا را از اول صبح بالای بشکه علافش کرده‌اید و نه دارش ‌می‌زنید و نه رهایش ‌می‌کنید بگویید دارش بزنند. سرباز ‌می‌گوید قربان مسئولیت دارد تازه باید تفهیم اتهام بشود اما نشده و اگر نداند به خاطر چه دارد اعدام ‌می‌شود اثر تنبیهی نخواهد داشت. دکتر ‌می‌گوید پس پایینش بیاورید تا یک چای بخورد و کمی ‌پاهایش استراحت کند سرباز ‌می‌گوید قربان مسئولیت دارد ما که ‌نمی‌توانیم جلوی حکم را بگیریم برایمان اضافه خدمت ‌می‌زنند. استخوانها و جمجمه‌ها در سیاهی زیر زمین با کوچکترین نوری در وسط آجرها و خاک‌ها و تخته‌ها ‌می‌درخشند. دهان سرباز از وحشت دارد کج ‌می‌شود. زمین زیر پای دکتر خالی ‌می‌شود و سرباز فرار ‌می‌کند. دکتر از پشت شیشه‌های اتاقکی که در آن افتاده چشمش به مسافران شیک و پیکی که روی صندلی‌های ایستگاه مترو نشسته‌اند ‌می‌افتد. ساعت ایستگاه مترو، 7:45 صبح است و دکتر یادش ‌می‌آید آن بالا که بوده ساعت قرنطینه 4 عصر بوده است. دکتر لباسهایش را ‌می‌تکاند و سر و رویش را مرتب ‌می‌کند و قاطی مسافرانی که بوی ادکلن و عرقشان قاطی شده خودش را داخل مترو ‌می‌چپاند و پیش از آنکه از خواب بیدار شود و همه چیز از یادش رود تند تند در موبایلش شروع به نوشتن ‌می‌کند... سالهای سال پیش و شاید سالهای سال بعد، در شهری نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، در شهری که خودش زندانی بزرگ بود زندانی بدون دیوار با مردمانی بدون زنجیر، مردمانی که نه زشت بودند و نه زیبا، نه خیلی خوب و نه خیلی بد،  زندان کوچکی بود با دیوارهایی بلند که بالای دیوار‌هایش سیم خاردار بود و بالای پشت بام ساختمان‌هایش همیشه سربازی با اسلحه‌ای در دست نگهبانی ‌می‌داد. زندانی که نه خیلی مخوف بود و نه خیلی دل گشا، زندانی با کلی زندانی با جرمهای مختلف، جرم‌هایی که همیشه گریبان مردمان بدبخت را ‌می‌گرفت و کسی هیچ‌وقت ‌نمی‌دانست که چرا گرفتاری‌ها همه بر سر مردم بدبخت ‌می‌آید. و چه سرهای بی گناهی که تا پای دار و از آنجا تا بالای دار رفته و آونگ شده و دکتر معاینه‌‌شان کرده و مرگ قلبی و مغزی‌شان را تایید کرده و هزار بار  از خود پرسیده بود که چرا زندان و چرا اعدام و اصلا چرا مجازات و اصلا چرا جرم و اصلا چرا انسان و هیچ وقت پاسخی نیافته بود و هر طرف که سرش را چرخانده بود آدمهایی را دیده بود که خروار خروار زندگی را بر دوش‌های ناتوانشان ‌می‌کشیدند در بندهایی که صدها تخت کیپ تا کیپ، کنار هم چیده بودند و جایی و فضایی برای نفس کشیدن نبود و آنقدر پر بود از دود سیگار که باید با دست دود را کنار ‌می‌زدی تا ‌می‌توانستی بغل دستی‌ات را ببینی. آنچه آرزو ‌می‌کردی یک فراموشی تمام عیار بود تا دنیا را با همه دنگ و فنگ‌ها و فکر و خیالهایش فراموش کنی و یک چرت بی دغدغه بخوابی آرزویی که هیچ وقت برآورده ‌نمی‌شد مگر با یک مشت قرص خواب و به قول خودشان با یک ورق لورازپام دو میلی یا کلونازپام آبی رنگ که یکجا قورتشان بدهی یا اینکه خودت را آلوده کنی و قاطی بقیه منگی‌ها و بنگی‌ها شوی و به راهی بروی که برگشتی نباشد. شهری که مردمانش با دروغ زاده ‌می‌شدند و با دروغ ‌می‌مردند، شهری که دروغ‌هایش آنقدر بزرگ بود که کسی به خاطر دروغ‌های کوچک قسم ‌نمی‌خورد، شهری که دروغ‌های بزرگش، حقیقت‌های بزرگشان بود و دروغ‌های کوچکش، سنت‌های آبا و اجدادی‌شان. شهری با آسمان خاکستری و آدمهایی که نه سیاه بودند و نه سفید، آدمهایی که همه چیز و همه کس را یا سیاه سیاه ‌می‌دیدند و یا سفید سفید. شهری که هر قدر بزرگتر ‌می‌شد مردمانش کوچکتر ‌می‌شدند، شهری که مردان بزرگش دنبال کارهای کوچک بودند و مردان کوچکش دنبال کارهای بزرگ. زندانی که خودش شهری بود در مقیاس کوچک با آدم‌هایی که هر کدام برای خودشان غولی بودند غولهایی در مقیاس کوچک که روی تخت‌هایشان در بندهای پر از دود خوابیده و پاهایشان را تکان ‌می‌دادند و به فردایی فکر ‌می‌کردند که هیچ وقت بهتر از دیروز نبوده است.

 

میترا

 

اتوبوس ساعت پنج صبح به تبریز رسید. هوا به قدری سرد بود که دندانهایم داخل تاکسی بهم ‌می‌خورد. همان جلیقه‌ای که آهو برایم آورده بود را پوشیدم. سر راه یک دسته گل هم خریدیم. میترا دانشگاه بود. نیم ساعتی نشستیم تا آمد. یادم نبود آخرین بار چند سال پیش دیدمش. چند لحظه آمد سلام کرد و رفت و من همینجوری یاد طینت[3]  در آن یکی خوابم افتاده بودم. کمی ‌دستپاچه بودم. نصف عکس‌ها سوخت. بی موقع و سر زده بودم برایش. عاشق باران بود. پیاده ‌می‌آمد وقتی باران ‌می‌بارید. کوچه‌ای بود که خیلی دوست داشت. همیشه از آنجا ‌می‌رفتیم. پل قدیمی ‌بیلانکوه و چند کوچه باریک که دست نخورده مانده بود. دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی قدیمی. گفتم سه سال نامزد ‌می‌مانیم که نشد. یعنی ‌نمی‌شد. تلفنی ‌نمی‌شد. آن هم با آن کارت تلفن‌های هشتصد تومنی. هر دو هفته پیدایم ‌می‌شد. یک خوابگاه مجردی دادند میدان هفت تیر. هر روز از امیر آباد پا ‌می‌شدم ‌می‌رفتم دیدنش. پریز کنار تختش نبود. برایش یک سیم سیار ده متری خریدم تا واکمن گوش کند. آنروزها بیشتر حیرانی شهرام ناظری گوش می‌کرد و دستان شجریان،  قرار ‌می‌گذاشتیم پارک لاله، ساعت پنج عصر. و یک خوابگاه متاهلی در کیلومتر  12 جاده مخصوص کرج. شهرک دانشگاه. کل اتاق و آشپزخانه و مستراح و حمام، بیست و هشت متر بود. سقف مستراح چکه ‌می‌کرد. ‌‌بالاخان و میترا با وایتکس، آشپزخانه را شستند و خرت و پرت‌هایی که رفتیم از فروشگاه رفاه چهارراه جمهوری خریدیم با حقوق انترنی ده هزار تومن بانک رفاه کارگران شعبه گیشا. یک جاکفشی پلاستیکی سه طبقه که بیرون در گذاشتیم و یک جاصابون و یک جفت دمپایه. میترا هر روز از شهرک دانشگاه تا میدان امام حسین ‌می‌رفت و بر ‌می‌گشت. دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکزی. از خواب ‌می‌پرم. میترا بالای سرم نشسته است و دارد با پارچه‌های رنگارنگی که با پول‌های زبان بسته من خریده عروسک ‌می‌دوزد. دو ماه است که سر کار نرفته‌ام. چند بار زنگ زده‌اند و من گوشی را برنداشته‌ام. برایشان اس‌‌ام‌اس زدم که دکتر مرد. میترا دیگر برایم کاغذ خرید ‌نمی‌نویسد. دو ماه است که میوه و گوشت چرخکرده نخریده‌ام. ناهار قرمه سبزی بدون گوشت ‌می‌خوریم. میترا با ماست ترشیده، دوغ درست کرده است. نصف پارچ را ‌می‌نوشم. در اتاق بالا خوابم ‌می‌گیرد. خواب زندان را ‌می‌بینم. این بار در پس زمینه‌ای از صدای ماشین سیمان‌ مخلوط‌کن دستی از کوچه شش‌متری‌مان. زندانی تخت سوم که سبیلهایش زرد بود در آینه برای خودش شکلک در آورد و رفت وسط اتاق ایستاد و تخت‌های سه طبقه را که دور تا دور اتاق بزرگ چیده بودند ور انداز کرد. کمی ‌فکر کرد اما چیزی یادش نیامد از آقای لاغر مردنی که سلانه سلانه به طرف پنجره ‌می‌رفت پرسید ببخشید اینجا کجاست و ما دقیقا اینجا چه ‌می‌کنیم. آقای لاغر مردنی که اخم‌هایش در هم بود برگشت و نگاهش کرد و یکدفعه چهره‌اش باز شد و با یک خنده انفجاری که همه آب دهانش را در اطراف و صورت زندانی تخت سوم پاشید گفت اینجا هتل پنج ستاره است داش مجید. آن شب داش مجید تا صبح کف اتاق خوابید. شب چند باری بیدار شد و نشست و با دقت به دستهایش و لباس‌هایش نگاه کرد و هر قدر فکر کرد نتوانست چیزی به خاطر بیاورد. مردی که در حیاط قرنطینه سر و ته ایستاده بود تا موادی را که بلعیده بود برگرداند داشت به مردی که سر و ته از حلقه دار آویزان بود نگاه ‌می‌کرد و ما داشتیم زبان مردی را که در حمام خودش را حلق آویز کرده بود از دهانش بیرون ‌می‌آوردیم و نوک شلنگ اکسیژن را در سوراخهای دماغش ‌می‌گذاشتیم. و من هنوز ‌نمی‌دانستم که چقدر عاشق دکتر شده‌ام و مردی که لبهایش را با سوزن و نخ قرقره سیاه دوخته بود داشت به ما ‌می‌خندید. اما همیشه چیزی بود برای خوردن و ما هیچ وقت گرسنه نخوابیدیم و همیشه چیزی بود برای دود کردن چیزی مثل سیگار و هر کوفت و زهرمار دیگری که گیرت ‌می‌آمد و تو ‌می‌توانستی دودش کنی و به دودش خیره شوی و با دودش به هوا بروی. خودمان بودیم و خودمان. یک غریزه تنها و بدوی. و یک جوهره انسانی دستکاری نشده و در امان مانده از فرهنگ‌ها. ما در آن فراموشی چنان همدیگر را دوست داشتیم که توصیف ناشدنی است. عشقی که درونمان بود اما طردش کرده بودیم. عشقی که هر لحظه بیشتر زبانه کشیده بود و ما محلش نگذاشته بودیم. ما در فراموشی به یک غریزه پاک و به یک عقل گستاخ رسیده بودیم. ما همه چیز را انگار برای اولین بار بود که ‌می‌دیدیم. ما آنجا عینکی به چشم نداشتیم. ما همدیگر را با عینکی از تصورات قبلی‌مان ‌نمی‌دیدیم. آنها انسانهایی بودند که در محیطی نامتعارف گیر افتاده بودند. محیطی که آیین خودش را داشت. آدمهایی هم که تازه ‌می‌آمدند چند وقت بعد مثل آنها ‌می‌شدند و ما تخطئه‌‌شان ‌نمی‌کردیم. آنجا همه برای خود حق داشتند. آنکه مواد آن یکی را کش ‌می‌رفت هم حق داشت. آنکه نمک یا شکر یا پودر قرص را قاطی مواد ‌می‌کرد و ‌می‌فروخت هم حق داشت. آنجا دادگاه نبود. آنها محکوم شده بودند و دوباره محکوم شدن برایشان مفهو‌می ‌نداشت و فرقی هم به حالشان ‌نمی‌کرد. خیلی‌هایشان چند روز بعد قصاص ‌می‌شدند. آنها آخر خط بودند و چیزی برای از دست دادن نداشتند. جامعه با آنها خوب تا نکرده بود. و من یادم افتاد که مربای آلو را در یخچال بهداری گذاشته‌ام و رفتم آوردمش و دوباره نشستیم پشت همان میز که روزنامه شرق را رویش پهن ‌می‌کردیم. یک خوشبختی باور نکردنی و باز زل زدیم در چشمهای هم دیگر. آنقدر خندیدیم که اشک از چشم‌هایمان سرازیر شد و تازه فهمیدیم که داریم گریه ‌می‌کنیم چرا که ‌‌شانه‌هایمان تکان ‌می‌خورد و خطوط درشت روزنامه زیر قطره‌های اشکمان محو ‌می‌شد. آنقدر خندیدیم که همه چیز یادمان آمد و این دردی بزرگ بود که بر شانه‌هایمان سنگینی ‌می‌کرد شاید برای همین بود که شانه‌هایمان داشت ‌می‌لرزید. مهناز به اکرم گفته و اکرم به فرشته و فرشته به میترا که یک دکتری چیزی بروید و میترا برگشته گفته خودتان دکتر بروید‌. ‌می‌ترسند نسلمان منقرض شود. گفتم مگر دایناسوریم که نسلمان منقرض شود‌. چند تا از عروسک‌های میترا بزرگ شده‌اند و به مدرسه ‌می‌روند و من رفته‌ام برایشان کیف و دفتر خریده‌ام. میترا ‌می‌گوید بچه را ‌می‌خواهیم چه کار. این عروسک‌ها نه مریض ‌می‌شوند و نه سر و صدا ‌می‌کنند. تهران که بودیم خیلی راحت بودیم. کسی به کارمان کاری نداشت. میترا به کلاس گل چینی ‌می‌رفت و من که در بیمارستان سینا کشیک ‌می‌دادم. مردم قصابخانه ‌می‌گفتند به سینا. اولین روز که شدم انترن ارتوپدی همان هشت صبح یک پای قطع شده دادند دستم که دکتر ببر بگذار داخل یخ تا با دکتر ‌نمی‌دانم چی چی که جراح عروق بود صحبت کنیم بیاید پیوند بزند این پا را به این مرد. با پایی در دستم دنبال یخ ‌می‌گشتم در اورژانس سینا. اصلا معلوم نبود کی به کیه. از پرستار پرسیدم یخ را کجا ‌می‌گذارند خبر نداشت. رزیدنت ارتوپدی مثل اینکه همینجوری اول صبح یک چیزی پرانده بود. چند دقیقه بعد آمد که نشد و ‌نمی‌خواهد. گفتم این پا را پس چکار کنم گفت بیندازش دور. حیفم آمد در سطل آشغال بیاندازم. پای خوبی بود. جوراب و شلوارش هم رویش بود. کفشش افتاده بود وسط اورژانس. آشنا بود این کفش برایم. تا وقتی این پا دستم بود کسی کاری ‌نمی‌گفت برایم. سلاحی بود در دستم. پا را دادم به همراه بیمار گفتم نگهش دارد شاید پیوندش زدیم. بنده خدا هی از این و آن ‌می‌پرسید که این پا را چکار کنم آنها هم ‌می‌گفتند ببر بگذارش داخل یخ. یک تریلی رفته بود روی پای بنده خدا. داشتیم چای ‌می‌خوردیم که سعید را آوردند. با گلوله زده بودند به سرش. یک اشعه سفید در زمینه سیاه در سی تی اسکن مغز. گلوله نرسیده به مهره پنجم گردنی متوقف شده بود. یکی دو هفته تیتر اول روزنامه‌ها بود. شلیک به مغز اصلاحات. یک روز ‌می‌نوشتند سعید لبخند زد و یک روز ‌می‌نوشتند سعید نشست. خلاصه این سعید برگشت سر کار و زندگی‌اش و ما همچنان در سینا کشیک ‌می‌دادیم. از سینا رفتیم به امیراعلم. فقط پنبه ‌می‌کردیم در دماغ مردم. گوش هم ‌می‌شستیم. استخوان هم از گلوی مردم بیرون ‌می‌آوردیم. مگس و از این حرفها هم از گوششان. زنان افتادم شریعتی. پل گیشا. کلمپ ‌می‌زدیم و نافش را ‌می‌بریدیم و بینی‌اش را ساکشن ‌می‌کردیم ‌می‌گذاشتیمش لای پتو تا گرم بماند. رزیدنت ‌می‌گفت محکم بگیر نیفتد. پنج شنبه‌ها به خانه طرلان ‌می‌رفتیم. طرلان از ظهر بشقاب و قاشق‌ها و لیوان‌های شام را داخل سینی ‌می‌گذاشت و حیدرعلی غروب که از کارخانه ‌می‌آمد ماست و کاهو و میوه ‌می‌خرید. شام را که ‌می‌خوردیم طرلان چای ‌می‌آورد و حیدرعلی اول داستان آن طبیبی را ‌می‌گفت که وقتی از کنار قبرستان ‌می‌گذشت سرش را از خجالت پایین ‌می‌انداخت و بعد داستان آن کدخدایی را که رفته بود از شهر، مرده شور آورده بود و بانگ برآورده بود که مرده شور دارد ‌می‌رود هرکس ‌می‌خواهد بمیرد عجله کند و آن‌وقت کلی ‌می‌خندید و ‌می‌گفت دکتر دارد ‌می‌رود... و من که هنوز حس دکتر بودن نداشتم و هنوز هم که هنوز است در باغ دکتر بودن نیستم... دختری که موهایش را از پشت بسته است دو ساعت است مدام حرف ‌می‌زند... ما مسخ شده بودیم آقای دکتر. همه آدمها مسخ شده‌اند.  هیچ کس خودش نیست. حتی شما آقای دکتر. ما در زندان بزرگی که در ذهن‌هایمان ساخته بودیم بشقاب و قاشق در دست منتظر قصاص بودیم. ما از همدیگر یاد ‌می‌گرفتیم که همه چیز را فراموش کنیم. و شاید بهتر آن بود که مسخ شده باشیم و ما دیگر هیچ وقت خودمان را با پیراهن چارخانه‌مان در حمام زندان حلق آویز نکردیم و دیگر هیچ گاه کسی ما را به خاطر جرمهای احمقانه‌ای که نکرده بودیم قصاص نکرد چرا که ما تنها مسخ شده بودیم و در هیچ کجای دنیا کسی آدم مسخ شده را قصاص ‌نمی‌کند. اما آنها یکبار ما را گلوله باران کردند و ما با پیراهنی که آتش گرفته بود به طرفشان دویدیم و آنها آنقدر ترسیده بودند که انگشتهایشان ماشه تفنگ‌هایشان را چکانده بود و ما داشتیم دودی را که از لوله تفنگ‌هایشان برخاسته بود تماشا ‌می‌کردیم. ما آنها را بخشیدیم حتی وقتی که خون خود را در پشت سیم خاردارها جا گذاشتیم. ما خیلی زود یاد گرفتیم که دیگر نباشیم و آدمهای دیگری جایمان آمده بودند. ما برای همیشه مرده بودیم و این چیزی فراتر از مسخ بود و چیزی بود که پیش از آن به ذهن هیچ جنبنده‌ای آنگونه که باید نرسیده بود. ما آنقدر مرده بودیم که آدم باورش ‌نمی‌شد. از بهداری زندان شکایت کرده‌ام. در خواب‌هایم پارازیت انداخته‌اند. قیافه زندانی‌ها در خواب‌هایم مشبک است. از هشتصد نفر زندانی نزدیک سی و هفت نفر مرده‌اند و هفتصد و شصت نفر دچار فراموشی شده‌اند. مرده‌ها را در زیر زمین قرنطینه دفن ‌می‌کنند. فجایع انسانی که در این چند ماه در زندان اتفاق افتاد به قدری زجر‌آور و گاهی شنیع است که امکان بازگو کردن و نوشتن آنها نیست و شاید تنها کاری که ‌می‌توان کرد فراموش کردن همه آن فجایع است. خواننده از اینکه بداند زندانی‌ها برای گرفتن قرص اعصاب تن فروشی ‌می‌کردند احساس خوشی نخواهد داشت. زندانی بمب گذار هر روز ‌می‌آید و در نیمکت حیاط بهداری زیر درخت گیلاس ‌می‌نشیند و حتی یک کلمه هم با کسی حرف ‌نمی‌زند. دکتر ‌می‌گوید شاید زندانی بمب گذار واژه‌ها را هم فراموش کرده است. خبرنگاری که در توهم‌هایش برنده جایزه صلح نوبل شده هنوز به رژیم یک لیتر آب و شانزده حبه قندش ادامه ‌می‌دهد. خیبرعلی که پایش مصنوعی‌اش را در آورده و به کله قاضی کوبیده دارد به جای افسر نگهبانی داخل که حافظه‌اش پریده زندان را اداره ‌می‌کند. خیبرعلی ‌می‌گوید برایش پاپوش دوخته‌اند اما دکتر دیگر به حرف کسی اطمینان ندارد. دکتر سه هفته است درخواست متادون کرده است اما هنوز متادون کافی نداده‌اند و زندانی‌ها پشت سر هم تشنج ‌می‌کنند. همه اسباب و اثاثیه‌مان را پشت کامیون جلال چپاندیم برد تبریز. میترا هم رفت. فقط همین کامپیوتر مانده است. بیست روز است که دنبال تسویه حساب هستم. اداره فارغ التحصیلان. اداره طرح. کامپیوتر را ‌می‌برم خانه طرلان. طبقه دوم. طرلان به حیدرعلی، عموغلی ‌می‌گوید. همه فامیل به حیدرعلی، عموغلی ‌می‌گویند. حیدرعلی از حسن آباد تا اعدام پیاده ‌می‌رود. بافنده است. ماشین‌های گرد باف. ناهار را در کارخانه، آبگوشت ‌می‌خورد. ‌می‌گوید سالاد کاهو خوب است. اشتها را باز می‌کند. یک کارت اینترنت ده ساعته از بازار رضا ‌می‌خرم و تا صبح تمامش ‌می‌کنم. شهناز با چراغعلی از ورامین آمده‌اند خانه جمهوری. خیابان شیخ‌هادی. طبقه دوم. سالار یک ترقه ‌می‌اندازد در مستراح نیم متر هوا ‌می‌پرم. شهناز دعوایش ‌می‌کند. چراغعلی ‌می‌خندد. سالار فیلم‌های ماهواره را در نوار ویدیو ضبط ‌می‌کند و ‌می‌دهد جهانگیر تبدیل به سی‌‌‌‌دی ‌می‌کند. جهانگیر سرش بوی قرمه سبزی ‌می‌دهد. شهناز و نازلی ترشی درست ‌می‌کنند و چراغعلی که دستهایش را بغل کرده و از این‌ور خانه تا آن‌ور خانه ‌می‌رود و بر ‌می‌گردد. و سیگار پشت سیگار. کامپیوتر را به خانه چراغعلی ‌می‌برم. هنوز مهر ندارم. فقط یک شماره نظام پزشکی پنج رقمی. هشتاد و چند هزار تا پزشک که شاید خیلی‌هایشان مرده‌اند. سالار ‌می‌خواهد آشپزخانه ورامین را اوپن کند. شاه عباسی. از روی کاهگل‌ها، گچ ‌می‌کشد. کوچه شهید اردستانی. خانه‌ای دراز که مثل قطار چند تا واگن دارد. در واگن آخر، سالار آکواریوم گذاشته است و یک ارگ صد و سی هزار تومنی که از جمهوری خریده و دو جلسه بیشتر به کلاسش ‌نمی‌رود. فقط یاد گرفته آمنه گل منه را بزند. به جای لوکوموتیو ران هم شهناز در آشپزخانه دارد ناهار ‌می‌پزد. با میترا ‌می‌رویم خانه دستمالچی را ‌می‌بینیم. مهناز برایمان از طبقه سوم چای ‌می‌آورد. مستاجر طبقه اول یک هفته بیشتر نیست که رفته است. میترا ‌می‌گوید دیوار آشپزخانه بماند. و فردا صبح که دو تا کارگر با کلنگ به جان دیوار‌ها ‌می‌افتند. ‌می‌روم نبش خیابان تربیت ‌می‌دهم مهر درست کنند. داروخانه‌چی گوید دو تا که نسخه بنویسی حساب کار دستم ‌می‌آید و من هنوز مرکب مهرم خشک نشده است. سی تا مریض ‌می‌بینم. مغزم دارم ‌می‌ترکد. شام طبقه دوم هستیم. خانه اکرم. میترا نشسته است به حرفهای بی سر و ته مهناز و اکرم گوش ‌می‌کند. مزدک مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. تا صبح خواب مریض‌ها را ‌می‌بینم و داروهایی که نوشته‌ام. ساعت هفت و سی دقیقه فردا صبح است. داروخانه‌چی در صندلی جلو بغل دست راننده نشسته است و یک ریز تا باسمنج حرف ‌می‌زند و ‌می‌خندد. راننده عینک دودی زده است و یک کلمه حرف ‌نمی‌زند. صبحانه املت ‌می‌خوریم. وسط آزمایشگاه. و من هنوز در باغ خیلی چیزها نیستم.

 

پرهام

 

یک نایلون در این خانه پیدا ‌نمی‌شود. همه کابینت‌های آشپزخانه را ‌می‌گردم. به میترا زنگ ‌می‌زنم گوشی‌‌اش از اتاق نشیمن زنگ ‌می‌زند. گوشی پرهام را هم بر ‌می‌دارم. گوشی پرهام گلکسی نوت سه است. چینی است. دویست هزار تومن از بانه خریده‌ایم. صد هزار تومن هم در خروجی دیواندره به خاطر گذشتن از خط ممتد جریمه‌مان کردند ‌می‌شود سیصد هزار تومن. وسط شلوار سیاهم جر خورده است. رفته بودیم در پارک مینیاتور والیبال بازی ‌می‌کردیم این‌جوری شد. و من پایم روی چمن‌ها سر خورد. ‌می‌روم بازار امت یک شلوار کتان بخرم که ‌نمی‌خرم. یعنی ‌می‌پوشم خوشم ‌نمی‌آید. اصلا از این شلوار‌های جدید خوشم ‌نمی‌آید. با وقار نیستند. بازار کویتی‌ها طبقه دوم گوشی پرهام را ‌می‌دهم ‌می‌گوید قطعه‌اش نیست. ‌می‌روم در بستنی ممتاز بغل پاساژ تربیت یک بستنی لیوانی ‌می‌خورم. دو هزار تومن. ظرف بستنی را هم سه بار از آب سرد کن پر ‌می‌کنم ‌می‌خورم. پاساژ تربیت همه جا دفتر مداد ‌می‌فروشند. فردا اول مهر است. دو قرن سکوت، عایشه پس از پیامبر، ترانه‌های داریوش، هوپ هوپ نامه و کتابهای دیگری که در کنار پیاده رو ‌می‌فروشند. از کتابفروشی بهارستان تهوع سارتر و عشق‌سالهای‌وبای مارکز را ‌می‌خرم. سی و هفت هزار تومن. ‌می‌خواهم قورباغه را قورت بده را هم بخرم که ‌نمی‌خرم. از آخر عباسی تا راسته کوچه هشتصد تومن. هزار تومن ‌می‌دهم و بقیه‌اش را ‌نمی‌دهد. میترا شام ماکارونی پخته است. اکرم فردا صبح قرآن ‌می‌رود. چهار تا غلط دارد که ‌می‌پرسد. پرهام را در آن یکی خوابم دیده بودم. در این یکی خوابم بچه‌ای نداشتیم. زیاد هم فکر بچه نبودیم و من ‌می‌خواستم تخصص قبول بشوم و از این حرفها و میترا که هر روز به درس و مشق‌های عروسک‌هایش ‌می‌رسید اما اکرم و مهناز دست بردار نبودند. خودمان هم آن اواخر رفته بودیم دکتر اما گفتند نه ‌نمی‌شود باید این دکتری که ما ‌می‌گوییم بروید. آدم وقتی کتاب سنگی بر گوری جلال را ‌می‌خواند تازه ‌می‌فهمد آن بنده خدا چی نوشته. کلی معاینه و آزمایش که آدم حالش بهم ‌می‌خورد. گفتند باید بروی عمل. نرفتم. یکی دو سالی که گذشت رفتم عمل. کسی ندانست. هفت صبح رفتیم بیمارستان. میترا رفت یک کتاب دو‌ جلدی سینوهه خرید آورد تا در بخش بخوانم. در مقدمه‌اش نوشته بود... ممکن است که لباس و زبان ورسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار ‌می‌توان بوسیله گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت زیرا همانطور که مگس عسل را دوست دارد مردم هم دروغ و ریا و وعده‌های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست ‌می‌دارند. من چون ‌نمی‌خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت ‌نمی‌شوم و اوهام و خرافات او را تجلیل ‌نمی‌کنم. مردم تصور ‌می‌کنند که امروز غیر از دیروز است ولی من ‌می‌دانم که چنین نیست و در آینده هم مثل امروز و مانند دیروز کسی حقیقت را دوست ‌نمی‌دارد. به هوش که آمدم شب شده بود. سونو گرافی ‌می‌رفتیم و همه‌اش نگران بودم که نکند ناقص الخلقه باشد. خلاصه پرهام با موهای سیخ سیخ و صورت چروک بدنیا آمد. فکر کردم همانجوری خواهد ماند، گفتم باز خدا را شکر که سالم است. همه فامیل کار و زندگی‌شان را ول کرده بودند و هر روز دسته دسته با کادویی در دست ‌می‌آمدند خانه ما. سلطنت هم آمد. گفت اسمش چیه، گفتم پرهام، گفت، فرمان؟ گفتم پرهام، گفت آره دیگه، فرمان. آلزایمرش داشت هر روز بیشتر ‌می‌شد. چند دقیقه بعد دوباره پرسید اسمش چیه. گفتم پرهام و باز گفت فرمان. اولش خوشمان ‌می‌آمد و ‌می‌خندیدیم اما آنقدر پرسید که حسابی کلافه شدیم. هیچ چیز یادش ‌نمی‌ماند. مراد و مخدومعلی کار داشتند و سلطنت را یکساعتی پیش ما گذاشته بودند. پرسید اینجا کجاست گفتم خانه ماست مگر ‌نمی‌شناسی گفت راست ‌می‌گویی خانه شماست، یادم رفته بود. نیم دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره پرسید غضنفر اینجا کجاست، گفتم خانم خانه ماست دیگه. خنده‌ای کرد و گفت آره خانه شماست. رفتم اتاق بالا و میترا ماند پیشش. از میترا هم فکر کنم هفت هشت باری پرسید که اینجا کجاست و میترا هم ‌می‌گفت که خانه ماست. دوربین را وصل کردم به کامپیوتر و میکروفون را گذاشتم پیشش و سر صحبت را باز کردم. با آنکه آلزایمر داشت و از حرفی به حرف دیگر ‌می‌پرید اما خوب از آب در آمد. خوب شد ضبط کردم. الان دیگر حتی یک جمله درست هم ‌نمی‌تواند بگوید. چندی پیش با میترا و اکرم رفتیم دیدنش. نشناخت. یعنی هیچ کس را دیگر ‌نمی‌شناسد. سلطنت سر سفره همه چیز را بهم ‌می‌ریزد. مخدومعلی، آن‌ور اتاق سفره‌ای کوچک برایش باز ‌می‌کند و آرام آرام به او غذا ‌می‌دهد تا در گلویش گیر نکند. هر روز چند بار پوشاکش را عوض ‌می‌کنند. عکس‌های نورالدین را در لپ‌تاپ ‌می‌آورم. مخدومعلی اشک از چشمهایش سرازیر ‌می‌شود. مخدومعلی به نورالدین، آداش ‌می‌گوید. مخدومعلی ‌می‌گوید آنروزها خیلی‌ها از جنگ فرار کردند و زنده ماندند اما آداش این کار را نکرد.

 

ختم سلطنت

 

بیمارستان خامنه بودم که مخدومعلی زنگ زد. از شبستر تا تبریز چهل دقیقه‌ای آمدم. اول رفتم خانه دستمالچی گواهی فوت برداشتم. سلطنت وسط اتاق دراز به دراز خوابیده بود و رویش چادر شب کشیده بودند. گل‌خاتون گریه ‌می‌کرد. با مراد و مخدومعلی روبوسی کردیم. همه دور تا دور اتاق نشسته بودند. سلطنت را فردا 10 صبح در وادی رحمت به خاک سپردیم. و من زده بود به سرم و اکرم که داشت از دستم دیوانه ‌می‌شد. دوست نداشتم پیراهن سیاه بپوشم و بروم سر در مسجد بایستم و همه تسلیت بگویند. دوست نداشتم به تالار غذا خوری بروم و سوپ و کباب کوبیده بخورم. از بلندگوهای بزرگی که عرش‌خوان با خودش ‌می‌آورد خوشم ‌نمی‌آمد. دوست داشتم خودم باشم و خودم. شب که ‌می‌خوابیدم دوست داشتم هیچ وقت صبح نشود. دوست داشتم زمین را بکنم و بروم زیر خاک. یک جای تاریک و بی صدا و بی مسئولیت و بی استرس. کتاب نت جان‌مریم همینجوری بغل کاغذهایی که چیچک پاره کرده بود مانده بود. حوصله نداشتم شارژر لپ تاب را به برق بزنم. دوست داشتم یکی را جای خودم بگذارم و بروم. یکی ‌می‌خواست حرفی بزند دوست داشتم بگیرم دو دستی خفه‌اش کنم، روزی ده بیست ساعت ‌می‌خوابیدم. فرشته زیر بالشم نمک ‌می‌گذاشت، اکرم برایم اسفند دود ‌می‌کرد، گل‌خاتون با پنبه ترسم را بر‌می‌داشت، همه زنگ ‌می‌زدند و احوالم را ‌می‌پرسیدند و من دوست داشتم که سیم تلفن را با انبردست قطع کنم و ‌کم‌کم شروع کرده بودم به چهار تا چهار تا فلوکستین خوردن و همینجور بی‌هوا نوشتن... و آن عقرب که از کجا آمده بود روی دست میترا رفته بود و میترا، پرهام و چیچک را برداشته بود و به تبریز رفته بود و شب که اکرم زنگ زده بود... یک توده چند در چند سانتی متر... و شکل حروف انگلیسی‌اش را هم یکی یکی پشت تلفن برایم گفته بود و من... به روی خودم نیاورده بودم و با خنده گفته بودم که چیزی نیست و مثل سرخپوست‌ها شیرجه زده بودم به گلهای فرش دوازده متری‌مان که ‌‌بالاخان و میترا از پنج شنبه بازار خامنه خریده بودند و همه چیز را به خدایی که از عرش تا فرش پایین آمده بود سپرده بودم. گفتم فقط ‌می‌رویم نمونه برداری... و فقط یک جراحی کوچک... و فقط چند جلسه رادیوتراپی... و فقط یک اسکن ساده... و فقط چند جلسه شیمی ‌درمانی... دوست نداشتم کسی بداند و همه ایل و طایفه بریزند بیمارستان و گریه و زاری که انگار... دوست داشتم دست کمش بگیریم و با شوخی سر و تهش را هم بیاوریم... اکرم را به دختر پرستار که پیراهن چارخانه‌اش از زیر روپوش سفیدش پیدا بود سپرده بودم و زیر باران از بیمارستان شمس تا میدان آبرسان دویده بودم و از انتشارات فروزش، هشتاد سال داستان کوتاه ایران را خریده بودم و از ماشین‌هایی که در ترافیک مانده بودند سریع‌‌تر آمده بودم و نشسته بودم در صندلی کنار تخت اکرم و رفته بودم در حال و هوای... داش آکل... گیله مرد... به کی سلام کنم...

 


[1]  هیچ کلمۀ فارسی دارای واج (ق) نیست. تمام کلماتی که در آنها واج (ق) دیده می‌شود، عربی، ترکی و یا یونانی هستند. (رجوع به فرهنگ معین ذیل ق). قاشق واژه‌ای ترکی است که از فعل قاشیماق (qaşımaq) به معنی خاریدن، خراشیدن و تراشیدن گرفته شده‌است.  پیش از آمدن این وام‌واژه به فارسی، در فارسی آن را کفچه، چمچه و کمچه می‌نامیدند. (ویکی پدیای فارسی).

[2]  لهجه ترکها بر می‌گردد به تلفظ حرف (ق) عربی که نه در فارسی وجود دارد و نه  درترکی. ترکها آن را g (در ترکی استانبولی k) و فارسها آن را (غ) تلفظ می‌کنند... عرب ها (قَلب) می‌گویند، فارسها (غَلب)، ترکهای آذربایجان (galb) و ترکهای استانبول (kalb). (g) انگلیسی در رسم الخط فارسی به شکل (گ) و در رسم الخط ترکی به شکل (ق) نوشته می‌شود. واج (ق) از واج‌های قدیمی و پرتکرار در زبان ترکی است مثل قاب، قاپی (قاپو)، قابلمه، قورمه، قاشق، قبراق.

[3]  داستان طینت در قصه ‌دالی‌کوچه ما در همین کتاب آمده است.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۹

خانه دستمالچی

 

اینجا خانه دستمالچی است. ‌‌حمزه‌علی باغبان همین دستمالچی بود. باغ مال مردی بود بنام دستمالچی. باغ را سال 52 فروختند. چشمه‌ها را خشکاندند و درخت‌ها را قطع کردند و جایش خانه ساختند. اکرم ‌می‌گوید این کوچه شش متری، درخت‌های بادام بود. دستمالچی در شمال ‌‌آرا‌کوچه است و ‌‌دالی‌کوچه در جنوب آن. ‌‌آرا‌کوچه یعنی کوچه وسطی. تمدن باغمیشه از ‌‌دالی‌کوچه برخاسته است تا به ‌‌آرا‌کوچه رسیده است. امروزه ‌‌آرا‌کوچه قسمتی از خیابان عباسی است که از غرب به طاق‌یانی و چهار راه عباسی و از شرق به سیاوان و میدان فهمیده ‌می‌رسد. ‌‌قبله‌علی ‌می‌گوید در باغمیشه قدیم، چشمه کلانتر[1]  تا از اولین باغ در میدان فهمیده به آخرین باغ در چهار راه عباسی برسد دوازده روز طول ‌می‌کشید. اسداله پدر ‌‌قبله‌علی به حساب و کتاب و نوبت بندی آب چشمه کلانتر ‌می‌رسید. اکرم ‌می‌رود ماهی تابه خورشت و قابلمه برنج را از آشپزخانه ‌می‌آورد. غضنفر هم بشقاب و قاشق‌ها و لیوان‌ها و پارچ آب را ‌می‌آورد. یحیی هم پیاله بر ‌می‌دارد ‌می‌رود از دبه ‌‌آن‌ور حیاط که زیر برفها مانده ترشی ‌می‌آورد. یحیی و غضنفر، تخم‌های گل صباح را از کاشی‌های حیاط جمع ‌می‌کنند و داخل شیشه خالی مربا ‌می‌ریزند. برگها ‌کم‌کم دارند زرد ‌می‌شوند. برگ چسبیده‌های دیوار ‌کم‌کم دارند ‌می‌ریزند. جلوی پنجره اتاق نشیمن دو تا پتوی سیاه زده‌اند تا سرما داخل نیاید. دفتر کتابهای غضنفر گوشه اتاق باز است. یحیی دارد آییننامه رانندگی را حفظ ‌می‌کند. هنوز آهنگ کارتون مهاجران در گوش غضنفر هست. یحیی هنوز ‌می‌تواند درس بوقلمونی بنام مگاپوت را از حفظ بخواند. تلویزیون سیاه و سفید دارد دیدنی‌ها را پخش ‌می‌کند. عکس نورالدین را به دیوار خانه زده‌اند و دورش چراغ کشیده‌اند که روشن خاموش ‌می‌شود. اکرم عکس‌های رنگی نورالدین را که در جبهه گرفته مخفی کرده است. سر قبر نورالدین که ‌می‌روند غضنفر را ‌نمی‌برند. نورالدین از کلمات ممنوعه است. اکرم تنهایی خودش را دارد و غضنفر تنهایی خودش را. جمعه‌ها صبح شبکه تبریز اسلام غنچه‌لری را پخش ‌می‌کند. بعد غضنفر  در ضبط آیوای نورالدین، صبح جمعه با شما را گوش ‌می‌دهد. و عصر که شبکه یک برنامه کودک ‌می‌دهد و بعد هم یک فیلم سینمایی و سریال پاییز صحرا بعد هم هوا کمکم تاریک ‌می‌شود و غروب دلگیر جمعه از راه ‌می‌رسد. غضنفر جمیله شیخی را که ‌می‌بیند دلش ‌می‌گیرد. جمیله شیخی نقش مادر بزرگ بداخلاق و سخت گیر را بازی کرده است. باید برای این غروب جمعه‌ها فکری بکنند. اینجوری که ‌نمی‌شود. شنبه‌ها اوشین را نشان ‌می‌دهد. یکشنبه‌ها هم دیدنی‌ها را. غضنفر زیر درخت آلبالو یک لوبیا کاشته است. لوبیا دور ساقه درخت آلبالو ‌می‌پیچد و بالا ‌می‌رود. سلطنت ‌می‌گوید این لوبیا ‌نمی‌گذارد درخت آلبالو میوه بدهد. اکرم هم لوبیا را در ‌می‌آورد. غضنفر که از مدرسه ‌می‌آید دیوانه ‌می‌شود. دارد شاخه‌های درخت آلبالو را یکی یکی ‌می‌شکند. یحیی از پنجره نگاه ‌می‌کند و ‌می‌خندد. سقف خانه چکه ‌می‌کند. اکرم یک قابلمه گذاشته تا فرش خیس نشود. اکرم و غضنفر رفته‌اند از بنیاد شهید حواله گونی بگیرند. مردی که حواله گونی را ‌می‌نویسد کم مانده وسط جمعیت خفه شود. زنها هر چه از دهانشان در ‌می‌آید بهش ‌می‌گویند. که چرا اینجا نشسته‌ای باید ‌می‌رفتی شهید ‌می‌شدی بچه‌های ما را به کشتن فرستادین آن‌وقت یک حواله گونی هم ‌نمی‌نویسین. ‌‌بالاخان به اکرم گفته هر جا به حرفت گوش نکردن کفشت را در بیار بزن به کله‌‌شان. تشک برای غضنفر کوتاه شده است اما غضنفر پاهایش را جمع ‌می‌کند تا اکرم نفهمد. تشک اکرم بزرگ است. اکرم نفسش گرم است. اکرم که به دستشویی ‌می‌رود غضنفر به لحاف تشک اکرم ‌می‌رود و گرم ‌می‌شود. اکرم کلکسیون درد است. اگر مریض نباشد حوصله‌اش سر ‌می‌رود. غضنفر از پیرمرد جلوی مدرسه آلبالوی خشک ‌می‌خرد. سنگک دانه‌ای دو تومن است. غضنفر با پسر همسایه دعوا ‌می‌کند. پسر همسایه ‌می‌گوید نورالدین در آسمانها ماشین سواری ‌می‌کند. غضنفر زار زار گریه ‌می‌کند. بچه‌ها دورش جمع ‌می‌شوند. غضنفر به حمام ‌نمی‌رود. اکرم از پایش ‌می‌گیرد و کشان کشان به حمام ‌می‌برد. نازلی و یحیی کلی ‌می‌خندند. اکرم ‌نمی‌گذارد یحیی از پنجره آشپزخانه بیرون نگاه کند ‌می‌گوید موهایت بلند است مردم فکر ‌می‌کنند که منم. برق‌ها رفته است. اکرم رفته زنبوری را آورده روشن کرده است. نصف توری زنبوری ریخته است. غضنفر دستش را جلوی چراغ زنبوری گرفته و دارد با سایه دستش که روی دیوار افتاده گرگ درست ‌می‌کند. غضنفر دارد پاک کن را ‌می‌جود و به انیمیشن‌هایی که بغل کتاب حرفه و فن کشیده است نگاه ‌می‌کند. آدمک اول، توپ را ازنقطه کرنر ارسال ‌می‌کند و آدمک دوم، با کله توپ را وارد دروازه ‌می‌کند. آدمک دروازه بان هم شیرجه جالبی ‌می‌زند اما به توپ ‌نمی‌رسد. اکرم ‌می‌گوید زود درس و مشق‌هایت را تمام کن الان اوشین شروع ‌می‌شود. کایو به اوشین حسادت ‌می‌کند. اوشین شب و روز کار ‌می‌کند و خسته ‌نمی‌شود. آدم آهنی است. دخترها موهایش را اوشینی ‌می‌کنند. اکرم به برق، بلق ‌می‌گوید و نازلی ‌می‌خندد. عباس با همان چکمه‌های چر‌می‌که در رنگرزی ‌می‌پوشد به خانه اکرم آمده است. غضنفر و اکرم رفته‌اند کتاب رستم نامه ترکی را بخرند. انتشارات فردوسی در شیشه گرخانه. فروشنده ‌می‌گوید نه خانم ‌نمی‌تواند این کتاب را بخواند ترکی است. اکرم ‌می‌گوید شما چکار دارید پولش را ‌می‌دهیم. غضنفر سوم ابتدایی است. تشکش را خیس کرده است. ‌نمی‌داند چرا اینجوری شده است. خیلی وقت بود اینجوری ‌نمی‌شد. اکرم تشک را ‌می‌برد روی طناب رخت حیاط ‌می‌اندازد تا جلوی آفتاب خشک شود. غضنفر به سرش زده است شانس بفروشد. اکرم دعوایش ‌می‌کند که آبرویمان در محله ‌می‌رود. داخل نایلون یک جقجقه،  یک بسته سوزن، یک حشره کش پلاستیکی، یک توپ پلاستیکی، یک آب کش و کلی خرت و پرت‌های دیگر. بچه‌ها پنج ریال ‌می‌دهند یکی از کاغذها را بر ‌می‌دارند. خیلی‌هایش سوزن در ‌می‌آید. غضنفر تیله را روی زانویش ‌می‌گذارد و هوایی ‌می‌زند. تیله در جوب وسط کوچه ‌می‌افتد و لای گل و لای فاضلاب گم ‌می‌شود. غضنفر دستش را لای گل و لای کرده دنبال تیله ‌می‌گردد. پسر همسایه با کاغذ و سوزن ته گرد و یک تکه چوب، فرفره درست کرده دارد سر کوچه ‌می‌فروشد. بچه‌ها اسفالت کوچه را با میخ سوراخ ‌می‌کنند و بعد گوگردهای چوب کبریت‌ها را در ‌می‌آورند و داخل سوراخ ‌می‌ریزند و آن‌وقت با میخ ‌می‌کوبند منفجر ‌می‌شود. از عینالی که سیل ‌می‌آید ‌می‌پیچد به کوچه شش متری و ‌می‌آید ته کوچه ‌می‌پیچد به خانه اکرم. زیر زمین پر از آب ‌می‌شود. این دهه شصت چرا تمام ‌نمی‌شود. هی لفتش ‌می‌دهند. هر کی هر‌چی دوست داره روی دیوارها ‌می‌نویسه. همین غضنفر را هم اگر بنویسیم برای هفت پشتمان کافی است با این کارهایش. غضنفر همه را کتک ‌می‌زند. کوچک و بزرگ هم سرش ‌نمی‌شود. این بچه را چرا بر‌نمی‌دارید ببرید روانپزشک. این بچه عقده‌ای است. فرشته ‌می‌گوید دارد زهرش را بیرون ‌می‌ریزد. بزرگ که شد درست ‌می‌شود. اکرم ‌می‌گوید مرا به گور ‌می‌برد بعد درست ‌می‌شود. کولر آبی در پشت بام ول معطل است. اکرم ‌نمی‌گذارد غضنفر کولر را باز کند که هوا خورد گردنم درد گرفت. زمستان که ‌می‌آید نارنگی و لیمو شیرین و پرتقال هم ‌می‌آید و غضنفر خوشحال ‌می‌شود. در اتاق نشیمن بخاری سیاه روشن ‌می‌کنند و درش را ‌می‌بندند تا گرم شود.‌‌‌‌ هال و آشپزخانه یخ بندان است. لحاف تشک‌ها از دور سرما ‌می‌دهند چه برسد که بخواهی داخلشان بخوابی. غضنفر از مدرسه آمده و دیده اکرم نیست. هنوز موبایل اختراع نشده است. تلفن هم ندارند. اکرم هم سوادش کجا بود کاغذی بنویسید وقتی بیرون ‌می‌رود. حتما یکی مرده است. حتما به خانه شهناز رفته است. غضنفر سردش شده است. ساعت پنج شده و تلویزیون دارد نخودی را ‌می‌دهد. بخاری را روزها روشن ‌نمی‌کنند و گرنه نفت کم ‌می‌آورند. غضنفر دریچه بخاری سیاه را باز ‌می‌کند و کمی ‌درجه بخاری را ‌می‌چرخاند تا نفت وارد بخاری شود. ‌می‌رود از آشپزخانه کبریت ‌می‌آورد. کبریت را ‌می‌کشد و از دریچه بخاری، کبریت روشن را داخل بخاری ‌می‌اندازد اما روشن ‌نمی‌شود. نفت زیاد رفته و شعله داخل نفت خاموش ‌می‌شود. غضنفر یک ورق از وسط دفترش ‌می‌کند و آتش ‌می‌زند و داخل بخاری ‌می‌اندازد. بخاری روشن ‌می‌شود. شعله‌ها کم مانده از سوراخ سمبه‌های بخاری بیرون بزنند. بخاری سرخ سرخ شده است. غضنفر درجه نفت بخاری را ‌می‌بندد. تا یک متری بخاری ‌نمی‌شود رفت اما هنوز ‌‌این‌ور اتاق سرد است. لامپ صد وات مثل فانوس نور ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود ترانس برق را روشن کند. چند دقیقه بعد ترانش آژیر ‌می‌کشد. دارد لولک و بولک را پخش ‌می‌کند. شیشه تلویزیون گرد است و رویش گرد و غبار ‌می‌نشیند. جلوی شیشه تلویزیون یک تلق رنگی چسبانده‌اند تا تصویرش رنگی شود. اکرم ‌می‌گوید زمان شاه که با پدرت به خیابان ‌می‌رفتیم بغل خیابان موز ‌می‌فروختند دانه‌ای یک تومن بود پدر ‌می‌خرید و تو ‌می‌خوردی اما غضنفر چیزی یادش ‌نمی‌آید. یکبار وقتی ‌مدرسه‌‌‌ هاشمی بود یکی از بچه‌ها موز آورده بود خورده بود بچه‌ها جمع شده بودند داشتند پوست موز را با تعجب نگاه ‌می‌کردند. غضنفر با لگد کپسول گاز را روی اسفالت کوچه قل ‌می‌دهد. برگشتنی اکرم هم ‌می‌رود از آن طرف کپسول ‌می‌گیرد ‌می‌آورند. غضنفر ‌می‌ترسد پولهایشان تمام شود. مشق‌هایش را ریز ریز ‌می‌نویسد تا دفترش دیرتر تمام شود. سیب را یواش یواش ‌می‌خورد تا مزه‌اش را بیشتر حس کند. از بنیاد شهید دو هزار تومن حقوق ‌می‌گیرند. تا هوا خیلی تاریک نشده لامپ‌ها را روشن ‌نمی‌کنند تا پول برقشان زیاد نیاید. تلویزیونشان برفک نشان ‌می‌دهد. اکرم به غضنفر ‌می‌گوید زیاد در خانه راه نرود تا پاشنه جوراب‌هایش پاره نشود. چرخ ماشین همسایه را باز کرده‌اند و جایش آجر چیده‌اند. زنی زیر چادرش یک دست قطع شده را به خاطر النگوهایش برداشته است. دارد از دستش خون ‌می‌چکد. ‌نمی‌گذارد مردم کمکش کنند. قربان رفته کمک کند. زیر آوار یک کودک تکه پاره دیده از هوش رفته است. مردم دارند به صورتش آب ‌می‌زنند. قربان نقاش اتومبیل است ول کرده رفته دارد پارچه ‌می‌فروشد. اکرم ‌می‌گوید من بروم نان بگیرم مردم پشت سرم حرف در ‌می‌آورند. غضنفر از هفت صبح رفته لواش بخرد. زنها لواش‌ها را در هوا ‌می‌گیرند و غضنفر را هل ‌می‌دهند. غضنفر ساعت دوازده و نیم اشک ریزان و دست خالی به خانه ‌می‌آید. اکرم به لواش پزی ‌می‌رود. خجالت ‌نمی‌کشید در نوبت بچه شهید ‌می‌روید. یکی از زنها که تازه از دهات آمده به اکرم ‌می‌گوید تو دیگه چی ‌می‌گی دیر اومدی زود یاد گرفتی و بغض که گلوی اکرم را ‌می‌گیرد. شهریار را رفته‌اند سر پیری آورده‌اند تا پشت میکروفون برای خانواده‌های شهید حیدر بابا بخواند. اکرم شهریار را ‌نمی‌شناسد. غضنفر ‌می‌گوید اسمش حیدر‌بابا است. همه کف ‌می‌زنند. یکی از پدران شهید بلند ‌می‌شود و سر همه داد ‌می‌زند که چرا کف ‌می‌زنید و دشمن را شاد ‌می‌کنید صلوات بفرستید. بچه‌های شهید را پشت تالار جمع کرده‌اند تا یکی یکی بیایند جایزه بگیرند. بچه‌ها صبرشان تمام ‌می‌شود و همانجا همه جایزه‌ها را باز ‌می‌کنند. غضنفر ‌‌‌‌هاج و واج نگاه ‌می‌کند. آقایی که در بنیاد کار ‌می‌کند و غضنفر را ‌می‌شناسد یک خودکار فشاری و یک کلاسر  بر ‌می‌دارد و به غضنفر ‌می‌دهد. قرابیه ‌می‌آورند. بچه‌ها از ترس اینکه به‌شان نرسد حمله ‌می‌کنند و سینی قرابیه واژگون ‌می‌شود. غضنفر فکر ‌می‌کند که در بنیاد شهید آدم را به چشم گدا نگاه ‌می‌کنند. غضنفر ‌می‌رود و در پله‌های حیاط ‌می‌نشیند و مگس‌ها را ‌می‌گیرد و با ذره‌بین ‌می‌سوزاند. بوی شیمی ‌آلی بلند ‌می‌شود. غضنفر یک ورق از دفترش ‌می‌کند و در روی کاشی‌های ایوان ‌می‌گذارد و با ذره بین کاغذ را ‌می‌سوزاند. دارد مرگ بر شاه ‌می‌نویسد. غضنفر یک تخم گل‌صباح از روی کاشی‌ها بر ‌می‌دارد و زیر ذره بین ‌می‌گذارد و نگاهش ‌می‌کند. تخم گل‌صباح را در دهانش ‌می‌گذارد و ‌می‌جود. مزه تلخی دارد. غضنفر دو پایش را داخل یک کفش کرده که من دوایر جادویی اقلیدس ‌می‌خواهم. اکرم با نازلی به بازار ‌می‌رود. اکرم زبانش ‌می‌گیرد وقتی دوایر جادویی اقلیدس ‌می‌گوید. مغازه دارها ‌می‌خندند که نه خانم از این چیزها نداریم. اکرم و نازلی هنوز هم که یاد دوایر جادویی اقلیدس ‌می‌افتند ‌می‌خندند. غضنفر اسباب بازی‌هایش را در طاقچه اتاق بالا چیده است. ‌نمی‌گذارد کسی دست بزند. امتحانات تمام شده است. از تیرماه شبکه دو صبح‌ها هم دو ساعت کارتون پخش ‌می‌کند. رامکار و استرلینگ را ‌می‌دهد. واتو واتو، بارباپاپا عوض ‌می‌شه، دختری بنام نل، بلفی و لیلیبیت، ‌‌‌هاج زنبور عسل، خونه مادربزرگه،‌‌‌‌هادی و هدی، بانزی، مهاجران‌. نازلی به اکرم ‌می‌گوید که نوار ترانه‌ها را بیاورد گوش کنند. اکرم ‌می‌گوید نورالدین که شهید شد همه کاست‌ها را داخل چاه‌انداختم. نازلی دست بر ‌نمی‌دارد. اکرم ‌می‌رود کاست‌ها را از زیر زمین ‌می‌آورد. روی کاست‌ها اسم خواننده‌ها را نوشته. نازلی دکمه ضبط آیوا را فشار ‌می‌دهد و درش بیرون ‌می‌پرد و کاست را داخلش ‌می‌گذارد و درش را ‌می‌بندد. رو ماسه‌های ساحل نوشته. شب‌های رامسر مثل بهشته. شب که ‌می‌شه پنجره‌ها وا ‌می‌شه‌. غضنفر از صبح تا شب ‌می‌نشیند با ضبط صوت ور ‌می‌رود. صدای اکرم را که دارد بایاتی ‌می‌خواند ضبط ‌می‌کند. یحیی یک نوار جدید آورده است. آره دوست دارم بیشتر بیشتر. غضنفر همه خانه را دنبال کاست نورالدین می‌گردد پیدا نمی‌کند. سربازها، فردا که بهار آید، صد لاله به بار آید را خوانده‌اند و نورالدین ایران ایران‌‌‌هایش را گفته است. غضنفر مشق‌هایش را ریز ‌می‌نویسد تا دفترش دیر تمام شود. معلم پنجم ‌می‌گوید این کتاب تاریخ غلط است بروید خودتان در کتابهای تاریخ حمله اعراب به ایران را بخوانید. غضنفر فکر ‌می‌کند اگر سیزده سالش شود خیلی بزرگ شده است. اکرم به نهضت سواد آموزی ‌می‌رود. اکرم و غضنفر ‌می‌دهند نازلی برایشان انشا ‌می‌نویسد... به نظر من جنگ خوب است و باید ادامه پیدا کند چون این جنگ را ما شروع نکردیم بلکه بدست ابرقدرت‌های شرق و غرب بر ما تحمیل شده است... نازلی یک چیزهایی ‌می‌نویسد که خودش قبول ندارد. معلم پنجم ‌می‌گوید بروید به من بگو چرا بخرید. چند تا کتابفروشی در بازار شیشه گرخانه است کنار مغازه‌هایی که گوشت و حلوای گردو و پنیر لیقوان ‌می‌فروشند. اکرم حواسش به دستفروش‌هایی است که برگ‌های انگور ‌می‌فروشند. فروشنده فکر ‌می‌کند به‌من بگوچرا اسم یک ترانه است. نازلی در دفتر نقاشی غضنفر، نیمرخ یک دختر زیبا را ‌می‌کشد که آرایش کرده است. غضنفر فقط بلد است پرچم ایران و تانک بکشد و یک خانه با دو تا پنجره که پشتش چند تا کوه است و بالای کوه چند تا ابر و یک خورشید. یحیی فقط بلد است هواپیمای اف چهارده بکشد.

 

اکرم

 

و هر روز که می‌گذرد اکرم بیشتر شبیه سلطنت می‌شود و من بیشتر شبیه مخدومعلی. چقدر آدمها در همدیگر تکرار می‌شوند... اکرم روی تختش خوابیده است. چشمهایش را بسته است اما وقتی من وارد اتاق ‌می‌شوم ‌می‌فهمد. تختش رو به قبله است، خوابیده در تختش قرآن ‌می‌خواند، تختش تاشو است. بقچه‌هایش را زیر تختش ‌می‌گذارد. دو تا عینک دارد و یک عصا به رنگ قهوه‌ای سوخته. وقتی از خانه بیرون ‌می‌رود دمپایه‌های آبی‌اش را جلوی خانه ما ‌می‌گذارد. خودش قند خونش را ‌می‌گیرد. روزی سه تا متفورمین ‌می‌خورد و یک آتنولول پنجاه و یک نورتریپ بیست و پنج و.. دوست دارد که شانه‌هایش را ماساژ بدهم. در اسکنش چند تا لکه سیاه در مهره‌های پشتی‌اش دیده ‌می‌شود. مبل را جلوی تلویزیون ‌می‌گذارد و ‌می‌نشیند سریال نگاه ‌می‌کند. صدایش را هم تا آخر بلند ‌می‌کند. وقتی آشغالی ‌می‌آید سمفونی پنجم بتهوون را پخش ‌می‌کند شاید هم خواب‌های طلایی باشد شاید هم آهنگ سارا کورو. پرهام به طبقه بالا ‌می‌دود و به اکرم ‌می‌گوید که آشغالی آمده است. غضنفر دو تا نایلون را باهم پرت می‌کند. یکی می‌خورد به آن آقایی که با لباس زرد بالای نیسان ایستاده است و آن یکی هم از جلوی نیسان به زمین می‌افتد و در کوچه پخش می‌شود‌. اکرم می‌گوید من نمی‌دانم این درسها را چه جوری خوانده‌ای.‌ دیروز ساعت دو از اداره که آمدم رفتم طبقه بالا پیش اکرم که می‌خواهم یک اتاق امن ضد زلزله در حیاط خانه بسازم دو ساعت نصیحت کرد که تو مثلا پزشک هستی خجالت دارد اینهمه می‌ترسی بنشین دو رکعت نماز آیات بخوان زندگی و مرگ ما دست خداست‌. دیدم اینجوری نمی‌شود و شروع کردم از هزار سال گذشته که هر صد سال یک زلزله بزرگ آمده و همه تبریز ویران شده و رسیدم به  زلزله ورزقان‌‌ و گسل باغمیشه که از زیر خانه دستمالچی ما می‌گذرد و رفتم خوابیدم‌. عصر که بلند شدم دیگر نمی‌ترسیدم رفتم پیش اکرم دیدم رنگش مثل گچ سفید شده است‌. می‌گفت همه‌اش فکر می‌کند که تختش تکان تکان می‌خورد‌. از ایوان خانه اکرم، قله و توتدوغ دیده ‌می‌شود. سبزی‌ها روی میز آشپزخانه است. اکرم دارد با تلفن با طرلان حرف ‌می‌زند. بیست دقیقه بیشتر است که حرف ‌می‌زند. سه تا لیمو ترش داخل پیاله‌انداخته تا خیس بخورد. اکرم ‌می‌گوید نباید این چیزها را بنویسم. اما من همه را ‌می‌نویسم. اکرم ‌نمی‌گذارد شکلات بخورم ‌می‌گوید دندانهایت خراب ‌می‌شود. هنوز سی سال پیش است. اکرم برایم یک پیراهن آستین کوتاه شیک خریده است. هر کاری ‌می‌کند ‌نمی‌پوشمش. در مسجد حاجی‌ولی دارند برای جبهه کمک جمع ‌می‌کنند. اکرم قند شکسته ‌می‌دهد به مسجد ببرم. ‌می‌گویند قند زیاد آورده‌اند و من قندها را بر ‌می‌گردانم. خانه پسری که در ردیف سوم کلاسمان ‌می‌نشیند با خاک یکسان ‌می‌شود و فردا معلم حرفه ‌می‌پرسد چرا آن صندلی خالی است و چند تا از بچه‌ها هق هقشان بلند ‌می‌شود. سر صف آنقدر شعار ‌می‌دهیم که صدایمان ‌می‌گیرد. دیگر نامه‌ای از نورالدین ‌نمی‌آید. دیگر کسی روی دیوارها جنگ ‌جنگ‌ تا پیروزی ‌نمی‌نویسید. بچه‌ها فارسی صحبت ‌می‌کنند، ‌کم‌کم بزرگتر‌ها هم به یئرکوکی، هویج ‌می‌گویند. سیدسبزی‌فروش، کافی‌نت ‌می‌شود و مش‌ممی، شارژ ایرانسل ‌می‌فروشد. همسایه، همسایه را ‌نمی‌شناسد. آدم‌ها بسته‌بندی ‌می‌شوند. چشمه‌ها خشک ‌می‌شود. باغ دستمالچی ‌می‌شود کوی دستمالچی و هزار هزار خانه و حتی یک درخت هم ‌نمی‌ماند. دیگر صدای گاو و گوسفند از شورچمن به گوش ‌نمی‌رسد. دیگر پیرمردی با الاغ از ‌‌آرا‌کوچه ‌نمی‌گذرد. دیگر کله سحر، خروسی در حیاط همسایه ‌نمی‌خواند. دیگر کسی در تنور خانه‌‌اش نان ‌نمی‌پزد. دیگر بوی یاپپا به مشامت ‌نمی‌رسد. به خیابان ‌می‌روی. بوق ماشین‌ها دیوانه‌ات ‌می‌کند. عکس ابراهیم‌قلی را روی تیرهای چراغ برق زده‌اند. مجلس ترحیم. هزار سال گذشت. به میترا ‌می‌گویم همه‌اش یک خواب بود. حتی کفتر‌های علی‌اشرف در آسمان ‌‌دالی‌کوچه یک خواب بود. و ما بیدار که شدیم چیزی در مایه‌های پف فیل بودیم و آن روزها هنوز پفک نبود و تامارا در تشت مسی، لواشک آلبالو درست ‌می‌کرد و سلطنت هنوز زن نصراله نشده بود و ما هنوز بوی پهن ‌می‌دادیم و زانوی شلوارمان وصله داشت و هنوز آشپزخانه‌مان اوپن نبود و من ‌می‌رفتم از مش‌احد کانادا ‌می‌خریدم و ‌‌بالاخان همه شیشه را یک نفس قولوب قولوب سر ‌می‌کشید. هنوز سالهای دور بود و سلطنت یادش نرفته بود کفش‌هایش را کجا گذاشته است.

 

مدرسه

 

روی شیروانی مدرسه مرگ بر آمریکا نوشته‌اند. دهه شصت مثل یک کاغذ خط خطی است. غضنفر اول راهنمایی است. یک کلاس پنجاه نفری که غضنفر ردیف ما قبل آخر ‌می‌نشیند. و چه حرفها که غضنفر یاد ‌نمی‌گیرد از بچه‌های این مدرسه. حرفهایی که ‌نمی‌شود اینجا نوشت. غضنفر به حرفهای ممنوعه فکر ‌می‌کند. به فکرهای ممنوعه. غضنفر را به مسابقات علمی ‌‌می‌فرستند که ‌نمی‌رود. به زور ‌می‌فرستند و دوم ‌می‌شود. سر صف یک فرهنگ عمید جایزه ‌می‌دهند. غضنفر غرورش ‌می‌شکند پیش دوستانش. حس خوبی ندارد در این مدرسه جایزه گرفتن. غضنفر دوست دارد شاگرد آخر باشد. سیزده آبان است. بچه‌ها را به راهپیمایی ‌می‌برند. چند تا از بچه‌ها، بازوبند انتظامات بسته‌اند و مواظب هستند کسی در نرود. ناظم پشت وانت با بلند گو شعار ‌می‌دهد... خلیج فارس ایران، محل دفن ریگان... بچه‌ها قاطی پاطی شعار ‌می‌دهند. دهه فجر است. مبصر از بچه‌ها پول جمع ‌می‌کند کاغذ رنگی و شیرینی بخرد. همان پرچم‌های رنگی که عکس امام رویش است. غضنفر پول ‌نمی‌دهد. صندلی‌ها را دور کلاس ‌می‌چینند و کف کلاس را موکت ‌می‌کنند و نوار ترانه ‌می‌گذارند و ‌می‌رقصند. معلم که ‌می‌خواهد درس بدهد داد ‌می‌زنند:  آ... دهه فجریدی‌. بمباران هوایی است. غضنفر دوم راهنمایی است. بمب ‌می‌افتد و امتحان تعطیل ‌می‌شود و بچه‌ها فرار ‌می‌کنند. ‌‌بالاخان ‌می‌آید که برویم مرند. همه فامیل جمع ‌می‌شوند ‌می‌روند مرند. یک خانه با دو تا اتاق بزرگ. مردها از بیکاری ‌می‌نشینند و پاسور بازی ‌می‌کنند. پاسورها را ‌نمی‌دهند بچه‌ها بازی کنند. غضنفر به سرش ‌می‌زند با مقصود به تبریز برود و پاسورهای نورالدین را بیاورد. اکرم هم دنبالشان راه ‌می‌افتد. تا به تبریز ‌می‌رسند وضعیت قرمز ‌می‌شود. مغازه‌دار‌ها کنار جوب خیابان نشسته‌اند تا اگر بمب افتاد داخل جوب، شیرجه بزنند. غضنفر دلش برای خانه‌‌شان تنگ شده است. غضنفر در مرند پاسورهایش را به کسی ‌نمی‌دهد. شایعه ‌می‌شود که صدام گفته مرند را هم ‌می‌زند و ‌‌بالاخان ماشین ‌می‌گیرد به علمدار گرگر ‌می‌روند. همان‌‌‌هادی‌شهر نرسیده به جلفا. نزدیک مرز شوروی. خانه مردی بنام اروج‌عمی ‌را اجاره ‌می‌کنند. دخترهای اروج‌عمی ‌آن طرف حیاط، قالی ‌می‌بافند. تلویزیون سیاه و سفید اروج عمی‌ با آنتن معمولی، تلویزیون باکو را ‌می‌گیرد. دارند  بو قالا داشلی قالا  ‌می‌خوانند و ‌می‌رقصند. غضنفر با میترا، بش‌داش بازی ‌می‌کند. آتش‌بس که ‌می‌شود ‌‌بالاخان، مینی بوس دربست ‌می‌گیرد بر‌می‌گردند تبریز. تابستان به ارومیه ‌می‌روند. خانه سیفعلی. عموی اکرم. سیفعلی ‌می‌گوید یکماه است با سنگ، گنجشک‌ها را ‌می‌زنم که گلابی‌ها را نخورند تا شما بیایید. غضنفر آنقدر گلابی ‌می‌خورد که شب جایش را خیس ‌می‌کند. تا صبح لحافش را تکان ‌می‌دهد تا تشکش خشک شود و رباب زن سیفعلی نفهمد. رباب همه احکام نجاست و طهارت را بلد است. غضنفر در ارومیه دست از سر اکرم بر ‌نمی‌دارد که برویم تاناکورا. همان بازار که لباس‌های دست دوم خارجی ‌می‌فروشند. لابد همان کمک‌های انسان دوستانه خارجی‌ها به مصیبت دیدگان که سر از گونی‌های این دستفروش‌ها در آورده است. غضنفر یک دوچرخه فرمان بلند ژاپنی دارد که از صبح تا غروب در کوچه شش‌متری‌شان ‌می‌رود و بر ‌می‌گردد. اکرم ‌نمی‌گذارد از سر کوچه ‌‌آن‌ورتر برود. غضنفر دو پایش را در یک کفش کرده که آتاری ‌می‌خواهم. دوچرخه فرمان بلند را با یحیی ‌می‌برند در بازار ‌می‌فروشند و یک آتاری دست دوم ‌می‌خرند. غضنفر از صبح تا شب ‌می‌نشیند هواپیما بازی ‌می‌کند و تانک و هلی‌کوپتر ‌می‌ترکاند. جاده شاه گلی. مدرسه شاهد. کف کلاس‌ها سنگ مرمر است. یک آزمایشگاه مجهز و یک سالن ورزشی و یک پناهگاه در زیر حیاط مدرسه. کلاس کامپیوتر با کمودور سی و دو.  یک مینی بوس سبز رنگ.  پسری که در صندلی عقب ‌می‌نشیند به غضنفر ‌می‌گوید فیلسوف. لابد از سر تمسخر. هفت صبح ‌می‌روند و چهار عصر بر ‌می‌گردند. یک کلاس بیست نفره.  صبحانه و ناهار هم ‌می‌دهند. از بچه‌‌‌های شهید، شهریه نمی‌گیرند. پسری است که پدرش استاد دانشگاه است و به غضنفر ‌می‌گوید یابو. لابد چون مثل یابو درس ‌می‌خواند. شاگرد اول ‌می‌شود و یک پازل لاک‌پشت‌های رنگی که باید سرشان را با دمشان جور کنی جایزه ‌می‌دهند. معلم حرفه گفته که با یک قوطی خالی شیر خشک و یک لوله مسی، توربین بخار درست کنند. پسری که خانه‌‌شان بمب افتاده یک ده تومنی که عکس مدرس رویش است از غضنفر قرض گرفته و پس ‌نمی‌دهد. اکرم ‌می‌خواهد به خاطر آن ده تومنی بلند شود بیاید مدرسه. دهه هفتاد مثل یک منچ است که پشتش مار پله است. صفوره به اکرم ‌می‌گوید فردا که غضنفر زن بگیرد تو سربارش ‌می‌شوی. غضنفر که ‌می‌آید اکرم وسط ‌‌‌هال افتاده است. تا چند ماه سرگیجه و تهوع دارد. عباس، اکرم را به بیمارستان رازی برده است. بازی برزیل اسکاتلند است. نصف شب رودبار و منجیل، زلزله ‌می‌آید. دکتر برای اکرم، قرص آرام بخش نوشته است. فینال جام جهانی نود ایتالیا است. غضنفر دوست دارد مارادونا گل بزند. اکرم استفراغ دارد. غضنفر صدای تلویزیون سیاه و سفیدشان را کم ‌می‌کند. مارادونا چاق شده است. نور تلویزیون حال اکرم را بهم ‌می‌زند. غضنفر برای اکرم سطل ‌می‌آورد. آلمان یک هیچ ‌می‌برد. غضنفر سطل را ‌می‌برد در حیاط خالی ‌می‌کند.



[1]  چشمه کلانتر، آب دامنه‌های کوه سهند بود که از روستای لیقوان و باسمنج و نعمت‌‌‌آباد ‌می‌آمد و از کرکج و بارنج ‌می‌گذشت تا به میدان فهمیده امروزی ‌می‌رسید و اسداله با پولی که از باغبان‌ها ‌می‌گرفت هر سال این قنات را مرمت ‌می‌کرد.

 


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۳

غضنفر

 

خانه زری خانم

 

همه‌اش مثل فیلمی‌که نیم ساعت پیش دیده باشم یادم است. یک زایمان طبیعی که هنوز که هنوز است اکرم از دستم شاکی است. سوار یک تاکسی نارنجی شدیم و من بغل اکرم در صندلی عقب شیر ‌می‌خوردم. تاکسی از میدان ساعت و سه راه منصور و پل سنگی و بیلانکوه و بازارچه کلانتر گذشت تا به سراشیبی ‌‌دالی‌کوچه در باغمیشه رسید و نرسیده به مسجد حاجی‌ولی، جلوی پای سلطنت که از صبح در پله‌های کوچه عباسقلی نشسته بود نگه داشت. ‌نمی‌دانم مشکل از شیر اکرم بود یا غذاهایی که گل‌خاتون ‌می‌پخت یا رطوبت دیوارهای خانه عباسقلی یا بوی فضولات گاوهای نصراله که در کرت‌ها ریخته بودند که دل پیچه عجیبی امانم را ‌می‌برید. اکرم روی پاهایش ‌می‌انداخت و آنقدر تکان تکانم ‌می‌داد که سرگیجه ‌می‌گرفتم و دل و روده‌ام به دهانم ‌می‌آمد. روز دوم، سلطنت فقط چند قاشق کوچک روغن حیوانی به خوردم داد و صدایم به کل قطع شد و من مثل یک شبح از بالای خانه عباسقلی داشتم خودم را که مثل یک تکه گوشت بیجان آن پایین افتاده بودم و اکرم و سلطنت بالای سرم گریه ‌می‌کردند تماشا ‌می‌کردم. ده روزه بودم که به خانه ‌‌حمزه‌علی در شورچمن رفتیم و همانجا بود که بندنافم افتاد. گوشه اتاق یک گنجه بود که زیور درش را قفل ‌می‌کرد. دومین سه شنبه زندگی‌ام شهناز و طرلان مرا برداشتند بردند مطب دکتر دریانی که در بازار کوروش بود برای ختنه. همان طرفهای کوچه انجمن و راسته کوچه که  کتدیلربازاری  هم ‌می‌گفتند و دهاتی‌ها ‌می‌آمدند برای خرید. طبقه دوم یک ساختمان قدیمی. صبح چهارشنبه رفتیم حمام همایونتاج در ششگلان و من با همه عشقی که به بوی ترشیده شیر و عرق داشتم بوی شامپو بچه گرفتم. و پنج شنبه که نورالدین از سقز آمد و شام رفتیم خانه سلطنت که تاسکباب پخته بود و فردا صبح که خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم و از عجب شیر و میاندواب و بوکان گذشتیم تا به سقز رسیدیم. خانه ما طبقه بالا بود. غیر از ما مستاجرهای دیگری هم بودند. اکرم از کردها ‌می‌ترسید. یک شیر آب در حیاط بود که اکرم ‌می‌برد کهنه‌هایم را ‌می‌شست. ‌‌حمزه‌علی برای دیدنمان به سقز آمده بود. لبه دارش را روی سر من گذاشت و نورالدین عکس گرفت. و غروب که به سینما رفتیم که یک فیلم بزن بزن و عشق و عاشقی بود. سقز یک سینما بیشتر نداشت. شام را هم در پارک خوردیم. ‌‌حمزه‌علی برایمان یک کناره آورده بود. پول نفت ‌کم‌کم خودش را در زندگی مردم نشان ‌می‌داد و ما هم یک یخچال خریدیم نهصد تومن و یک تلویزیون 21 اینچ که کمد چوبی داشت و یک رادیو ضبط آیوا که روی تلویزیون گذاشته بودیم. و یک بشکه نفت که جلوی خانه‌مان بود و من فکر کرده بودم آب است و تا ‌می‌توانستم خورده بودم و اکرم ندانسته بود چه خاکی به سرش کند. چراغعلی شوهر شهناز که به سنندج ‌می‌رفت به خانه ما هم سر ‌می‌زد. از سقز رفتیم مریوان. اکرم ‌می‌رفت پشم گوسفند و پارچه گلگلی از بازار ‌می‌خرید و با چوبی بلند که از تبریز آورده بود به جان پشم‌ها ‌می‌افتاد و با چرخ خیاطی  سینگرش که ‌‌حمزه‌علی هشتصد تومن برایش خریده بود برای مهمانها، لحاف تشک ‌می‌دوخت. و سال 56 که ما به خانه زری خانم در مرند رفته بودیم و اکرم برای ناهار، آبگوشت پخته بود و منتظر بود نورالدین سنگک بیاورد که نیاورد و اکرم تا غروب چشمش به در ماند. هوا تاریک شده بود و اکرم در اتاق به این طرف و آن طرف ‌می‌رفت و ‌نمی‌دانست چه کند که دوست نورالدین خبر آورد که مردم در تبریز شیشه بانکها را شکسته و رختاویز را آتش زده‌اند و ژاندارمری کاری نتوانسته بکند. نورالدین را به تبریز فرستاده بودند و این رختاویز که اکرم ‌می‌گفت همان رستاخیز بود. سال 58 از خانه زری خانم رفتیم به پادگان مرند. خانه‌های سازمانی.

 

پادگان مرند

 

اصغر آقا، شوهر بطول خانم هم کنار نورالدین نشسته بود. دست تکان دادیم و اتوبوسشان راه افتاد. گاهی من و اکرم شب‌ها ‌می‌رفتیم خانه بطول خانم که تنها نمانند و من با داود و شیوا بازی ‌می‌کردم. گاهی هم آنها ‌می‌آمدند خانه ما. شیوا دختری بلند قد و لاغر بود و موهایش کمی ‌فر بود. خانه‌‌شان بلوک روبرویی بود. طبقه اول. اکرم ‌می‌گفت که بطول خانم وقتی تنها هستند شب‌ها یک خنجر ارتشی ‌می‌گذارد زیر بالشش. نورالدین که از جبهه آمد برایم یک نفربر سبز آورده بود که شش تا سرباز سفید پشتش نشسته بودند. سربازها را ‌می‌شد در آورد. باطری و چراغ و از این حرفها نداشت. اصغر آقا برای داود یک تانک آورده بود که دو تا باطری متوسط ‌می‌خورد و مثل دیوانه‌ها خودش را به ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور ‌می‌کوبید و برای شیوا دو تا عروسک که بی خیال جنگ، کنار هم نشسته بودند و پیانو ‌می‌زدند. من و داود سوار تاب ‌می‌شدیم و شیوا هولمان ‌می‌داد. داود با یک قاشق پلاستیکی و یک کش و چند تا چوب که به هم میخ زده بود، یک مسلسل درست کرده بود که این قاشق پلاستیکی را که به کش وصل کرده بود چند دور ‌می‌پیچاند و بعد ول ‌می‌کرد که قاشق مرتب به تخته ‌می‌خورد و صدای رگبار ‌می‌داد. یک روز زمستان یادم هست که با بچه‌های پادگان رفته بودیم بالای ماسه‌ها که رویش برف باریده بود و فریاد ‌می‌زدیم...‌‌‌ هاوا سویوخدی، صدام تویوخدی.[1] اکرم نذر حضرت رقیه داشت و همه فک و فامیل از تبریز و تهران آمده بودند. آهو داشت در یک دیگ بزرگ، شله زرد ‌می‌پخت. سلطنت هم آمده بود. از یک هفته قبل با اکرم رفته بودیم از بازار مرند، سیریش خریده بودیم که عباس برایم بادبادک درست کند. هفت سالم که شد جمع کردیم آمدیم تبریز، باغمیشه خودمان، خانه عباسقلی در دالیکوچه.

 

مدرسه‌‌‌ هاشمی

 

اولین روز مدرسه، یک آقا معلم خوش اخلاقی آمد. هیچکدام از بچه‌های کلاس فارسی بلد نبودیم. به ترکی پرسید شیشه‌ها چه رنگی است و همه یکصدا گفتیم ساری. خندید و گفت که در مدرسه باید فارسی‌اش را بگوییم. از روز دوم یک خانم معلمی‌آمد که خیلی عصبانی بود و من سرکلاسش آنقدر گیج و منگ بودم که هر روز مدادپاککنم گم ‌می‌شد. همان تابلوی معروف سگ گربه را دنبال ‌می‌کند را ‌می‌ترسیدم بگویم. من ردیف ما قبل آخر ‌می‌نشستم و ردیف آخر هم خوشگواره بود. پسری که موهایم را ‌می‌گرفت و ‌می‌کشید و معلم چیزی به او ‌نمی‌گفت. مبصرمان هم یک پسر چوپان بود. بلد نبود اسم آنهایی را که شلوغ ‌می‌کردند در تخته سیاه بنویسد و شلوغ‌ها را کشان کشان به جلوی تخته سیاه ‌می‌برد تا خانم معلم وقتی آمد دعوایشان کند. وقتی مبصر ‌می‌رفت آنطرف تر، ‌می‌دویدم و سرجایمان ‌می‌نشستیم و مبصر دوباره با عصبانیت ‌می‌آمد و ما را کشان کشان به جلوی تخته ‌می‌برد و ما سر راه از نیمکت‌ها یا لباس بچه‌های دیگر ‌می‌چسبیدیم تا نتواند ما را جلوی تخته ببرد.

 

تا خانه سلطنت

 

مخدومعلی و مراد، پنج صبح به کبریت سازی ‌می‌رفتند. من هم شش و نیم صبح میرفتم. هر قدر سلطنت ‌می‌گفت زود است گوشم بدهکار نبود. یک روز آنقدر زود رسیده بودم مدرسه که فقط من بودم و کلاغ‌ها. شب قبل برف سنگینی باریده بود. جوراب‌هایم خیس شده بودند. انگشتان پایم بی حس شده بود و جمعشان کرده بودم تا یخ نزنند. سر کلاس، بچه‌ها پیچ بخاری را دستکاری کرده بودند. بچه‌های ردیف اول صدایشان در آمده بود که دارند ‌می‌پزند. صورتشان سرخ شده بود. بخاری داشت منفجر ‌می‌شد. خانم یوسفی فرستاد دنبال بابای مدرسه بیاید درستش کند. زنگ که زد بچه‌ها مثل دیوانه‌هایی که زنجیرشان را باز کرده باشی جیغی زدند و از کلاس‌ بیرون دویدند و من داشتم به خودم میپیچیدم. مدرسهمان شش تا مستراح داشت که سه تایش خراب بود و سه تایش... بی خیال شدم و دویدم. گفتم ایکی ثانیه می‌رسم به خانه سلطنت. کوچه مدرسه ‌‌‌هاشمی و کوچه باغ دستمالچی و ‌‌آرا‌کوچه که جوب‌های بزرگی داشت و به سرم زد که راه مستراح را نزدیک کنم و همانجا خلاص اما جرات نکردم و دویدم. شورچمن، نوبهار، سراشیبی دالیکوچه و کوچه حاجیولی نرسیده به پیچ آخر، دو قدم مانده به خانه سلطنت... سلطنت گفت که تکان نخورم و رفت یک تشت مسی بزرگ آورد و با آفتابه روی پاهایم سه بار آب ریخت و یک زیرشلواری بزرگ آورد پوشیدم و شلوارم را شست و در ایوان آویزان کرد و جوری که مثلا من نفهمم با آب و تاب برای مخدومعلی و مراد که از کبریت سازی برگشته بودند تعریف کرد. مراد رفت کاغذ آورد تا نقطه نقطه بازی کنیم و طوری بازی کرد که من ببرم.

 

نورالدین

 

نورالدین را دو ماهی ‌می‌شد که ندیده بودم. اکرم هم سه هفته‌ای ‌می‌شد که به تهران رفته بود. خلاصه دلتنگ بودم. به سلطنت گفتم فردا از مدرسه ‌می‌روم خانه شهناز. شهناز داشت با تلفن حرف ‌می‌زد که رسیدم. مرتب بله، بله ‌می‌گفت و بعد هم، نورالدین،‌‌‌هان! نورالدین،‌‌‌‌هان! و بعد رنگش مثل گچ سفید شد و خشکش زد و زل زد به من و همانجوری ماند. فردایش اکرم هم از تهران آمد. جرات نداشتم اکرم را ببینم. رفتم و در صندوقخانه‌‌شان نشستم. زن‌ها دور اکرم جمع شده بودند و بچه‌ها دور من. یکدفعه بغضم ترکید و هق هق زدم. و بعد هم یادمه که به خیابان رفتیم و آمبولانس ‌می‌خواست به وادی رحمتش ببرد که بیرون شهر بود و اکرم ‌نمی‌گذاشت و آوردیم به قبرستان ملک خودمان و من دست مراد را گرفته بودم و او دستم را ‌می‌فشرد. تابوت را که باز کردند، بی قراری کردم که ‌می‌خواهم نورالدین را ببینم. مراد مردها را هل داد و جلو رفتیم... تنها ‌می‌نگریستیم، نورالدین با چشمان نیمه باز به آسمان و من با دهان نیمه باز به نورالدین. امیدی نبود، آرزویی بود شاید سخت کودکانه، که آن مرد سرد شده برخواهد خاست[2].

 

در آلزایمر سلطنت

 

من ‌می‌خندم و او هم ‌می‌خندد، بی آنکه بداند برای چه ‌می‌خندد. در هشتاد سالگی مثل یک کودک شش ماهه شده است و این همان سلطنت پنجاه سال قبل نیست. سلطنت هرگز فارسی یاد نگرفت و کتابی نخواند و ندانست که در تلویزیون چه ‌می‌گویند اما به ترانه‌های ترکی باکو و نوار  آشیق‌ها گوش ‌می‌داد و این آشیق‌ها مردانی بودند که ساز در دست ‌می‌گرفتند و در قهوه‌خانه‌ها و کوچه و بازار آذربایجان برای مردم، حکایت‌ها و شعرهای حکمت آموز ‌می‌خواندند. سلطنت بایاتی بلد بود و  اوشودوم اوشودوم  را حتی وقتی که آلزایمر گرفت و در سی‌تی‌اسکن، مغزش تحلیل رفته بود و حتی نام پسرش را ‌نمی‌دانست از اول تا آخر بدون لکنت ‌می‌خواند و هر کلمه را با همان شور کودکانه و آهنگی که هشتاد سال پیش از مادرش فرخنده شنیده بود ادا ‌می‌کرد... اوشودوم آی اوشودوم، داغدان آلما داشیدیم، آلمالاری آلدیلار، منه ظولوم سالدیلار، من ظولوم دان بئزارام، درین قویو قازارام... سلطنت شاید از آن ترکان مهاجم سلجوقی باشد که به آذربایجان آمده باشد، شاید از عثمانی‌هایی باشد که در زمان صفوی به تبریز حمله کردند و شاید از بازماندگان مغول‌ها در تبریز باشد و شاید از بومی‌های آذربایجان باشد که قبل از آمدن آریایی‌ها و مادها به آذربایجان، راحت و بی دردسر ‌می‌زیستند و شاید از آریایی‌هایی باشد که از شمال سرد بالای دریای خزر آمدند و در آذربایجان ماندند و صدها سال بعد، از ترس سلجوقیان، ترک شدند. سلطنت از هر نژادی که باشد، از هر کجا که آمده باشد و هر زبانی که داشته باشد، سلطنت است و اگر او نبود این کلمات هم نبود. و من ترکی را دوست دارم، چون سلطنت آنرا ‌می‌فهمد، همین. که من سلطنت را دوست دارم که او نورالدین را با چنگ و دندان بزرگ کرد. سلطنت دیگر مرا ‌نمی‌شناسد و ‌نمی‌تواند این کلمات را بخواند که نتوانسته هرگز نیز، که او فارسی ‌نمی‌دانسته، که او خواندن ‌نمی‌دانسته است. سلطنت به کتاب ‌می‌گوید کیتاب و این همان کاف فارسی نیست، حرفی است که بین کاف و چ، ادا ‌می‌شود  و اگر یک فارس زبان بشنود، چون گوشش با این حرف آشنایی ندارد، فکر ‌می‌کند که سلطنت به کتاب، چیتاب و به کباب، چَباب ‌می‌گوید. سلطنت تنها بازمانده من است. تنها فامیل من است که هنوز زنده است. مال دیروز است. مال هشتاد سال پیش است اما وقتی من دست‌هایش را ‌می‌گیرم و ‌می‌فشارم، مرا به گذشته‌ها ‌می‌برد، بی نمکی مدرنیته را از من ‌می‌گیرد. در سی تی اسکنش یک خونریزی مزمن در زیر عنکبوتیه مغزش دیده ‌می‌شود که تخلیه‌اش کرده‌اند و هنوز بانداژ بر سرش دیده ‌می‌شود. سلطنت، مغزش تحلیل رفته است و در سیتیاسکن، بین مغزش و استخوان جمجمه‌اش، فاصله سیاهی است و این یعنی آلزایمر. من فکر ‌می‌کنم که همه باغمیشه  قدیم، یکجورهایی در این آلزایمر سلطنت گم شده است. من فکر ‌می‌کنم که از قشر خاکستری مغز سلطنت تا استخوان جمجمه‌اش، در این فاصله سیاهی که در سیتیاسکن مغزش دیده ‌می‌شود، در این آلزایمر،  در این فراموشی عمیق، در این نسیان پیری، در این فضای خاموش، در این شکاف تیره، گل‌احمد هنوز دارد شاخسی ‌می‌رود،  آسیه هنوز دارد جَهره ‌می‌ریسد، گل‌مراد وقتی از جلوی خانه ‌‌حمزه‌علی ‌می‌گذرد، گیردکان بادام به طرلان ‌می‌دهد، حلیمه دارد جامیش‌ها را ‌می‌دوشد، آی‌پارا دارد ناخن‌های پایش را ‌می‌چیند، اسداله دارد به چشمه بیوک کلانتر، سرکشی ‌می‌کند و ‌‌حمزه‌علی دارد کرت‌های باغ دستمالچی را آب ‌می‌دهد. سلطنت ‌می‌گوید شیر پاستوریزه، مزه ندارد، راست هم ‌می‌گوید. سلطنت موهای صافی دارد و پشت کلّه‌اش تخت است و شکل صورتش کمی ‌شبیه مصری‌هاست، بینی‌اش تیز است، یک چشمش مصنوعی است،  وقتی حرف ‌می‌زند، هیجان دارد و با دست، چادرش را در دستش مچاله ‌می‌کند. همیشه یک چارقد سرش است. یکی دو تا دندان طلا دارد، شلوار سیاه پشمی ‌‌می‌پوشد  و جوراب‌های سیاهش را روی شلوارش تا زانوهایش ‌می‌کشد. دستهایش را ‌می‌گیرم و خوب گوش ‌می‌کنم، من در آلزایمر سلطنت، صدای پای کفش‌های نصراله را ‌می‌شنوم، صدای خنده زنهای کوچه حاجی‌ولی را. من در آلزایمر سلطنت، دنبال خودم ‌می‌گردم، دنبال پدرم نورالدین، دنبال پدربزرگم، عباسقلی، دنبال اکبر آجان، برادر عباسقلی و فرزندانش... دباغمحمدی‌هایی که هیچوقت ندیدم‌شان و ندانستم کجا هستند. من در آلزایمر سلطنت، دنبال صد سال باغمیشه ‌می‌گردم. دنبال آدمهایی که نیامده، رفتند و از آنها تنها، خاطره‌ای ماند در آلزایمر سلطنت. لطف اله، به سلطنت، خانیم باجی ‌می‌گوید. لطف اله ‌می‌گوید که خانیم باجی، نصراله را خیلی دوست داشت. عاشقش بود. نصراله، کلاه لبه دار خاکستری به سر ‌می‌گذاشت. کت و شلوار گشاد خاکستری هم ‌می‌پوشید. بچه‌های سلطنت به او  آجان ‌می‌گفتند. خدایش بیامرزد. سلطنت ‌می‌گفت که خواستگار فرستادند و من قبول نکردم. جادو کردند. نعل اسبی را گذاشته بودند روی آتش و من دیدم که قلبم آتش گرفت و از خانه بیرون دویدم. گوهر، هووی سلطنت، زنی مهربان و کم حرف بود، کمی ‌چاق با گونه‌های برجسته و موهای موجدار که سلطنت و بچه‌هایش به او،  آرواد ‌می‌گفتند. یکبار وقتی پنج سالم بود تا در چوبی مستراح خانه نصراله را باز کردم دیدم گوهر نشسته است. بی آنکه بترسد یا ناراحت شود تبسمی‌کرد و با مهربانی حالم را پرسید و من که سرخ شده بودم، ماندم چکار کنم. در را بستم و دویدم. تا یکی دو روز رویم ‌نمی‌شد سلامش کنم. این مستراح دو پله بالاتر از حیاط بود و وقتی با آفتابه آب ‌می‌ریختی چند ثانیه بعد صدای ریختن شرشر آب را در چاه ‌می‌شنیدی. این چاه هر وقت پر ‌می‌شد آنرا با سطل‌های چر‌می‌ به کرت‌های حیاط خالی ‌می‌کردند و کَرت‌ها تا لبه پر ‌می‌شد و یک مگس مگسی ‌می‌شد که نگو. در این کَرت‌های خانه نصراله، بوته‌های گوجهفرنگی بود و درخت‌های سیب پاییزی. گوجه فرنگی‌ها را وقتی سبز بودند ‌می‌چیدند و پشت پنجره، جلوی آفتاب ‌می‌گذاشتند تا سرخ شود. سلطنت، شیشه‌های آبغوره را هم پشت پنجره ‌می‌گذاشت. سلطنت آش آبغوره که ‌می‌پخت، شکر هم سر سفره ‌می‌آورد. شکر را داخل آش که ‌می‌ریختی، ترش و شیرین قاطی هم ‌می‌شد. مزه‌اش هنوز مانده در دهانم. سلطنت، هر وقت من ‌می‌ترسیدم با یک خاک‌انداز مسی سیاه دود گرفته ‌می‌آمد و در آشپزخانه ترسم را بر ‌می‌داشت و این آشپزخانه روزی طویله‌ای بود که یک گاومیش سیاه شیرده داشت و یک آغل و گوهر هووی سلطنت هر روز این گاو را ‌می‌دوشید و نصراله شیرش را برای سلطنت در خانه عباسقلی میبرد. و این ترس برداشتن، چیزی بود شبیه عکس برداشتن. وسط آشپزخانه دراز ‌می‌کشیدم و گل‌خاتون چادرش را رویم ‌می‌کشید و سلطنت، خاک‌انداز را روی اجاق، داغ ‌می‌کرد و گل‌خاتون در استکان آبنمک درست ‌می‌کرد و مراد و مخدومعلی، روی سکوی‌ آشپزخانه ‌می‌نشستند و ‌می‌خندیدند و من هم در زیر چادر، خنده‌ام ‌می‌گرفت. سلطنت، دستهای لاغری داشت با پوستی لطیف و چروک خورده، درست مثل سیب‌های زردی که چند روزی در طاقچه مانده و چروکیده باشد. کنار سماور ‌می‌نشست. روی تشکچه‌اش. سلطنت  دومَنج  درست ‌می‌کرد برایم. نان‌های خشک را خرد ‌می‌کرد و پنیر قاطی‌اش ‌می‌کرد و بعد کره را در ماهی تابه داغ ‌می‌کرد ‌می‌ریخت رویش. با دست گلوله گلوله‌اش ‌می‌کردیم و ‌می‌خوردیم. ‌می‌مُردم برای این دومَنج. هَن[3]  که ‌می‌گفتم، سلطنت ‌می‌گفت ؛ هَن یوخ بعلی و بعلی که ‌می‌گفتم، سلطنت ‌می‌گفت... بعلیوه شَکَر، نازیوی کیم چَکهر[4]  و من که ‌می‌گفتم خانیم[5]‌، سلطنت دندانهای طلایش نمایان ‌می‌شد. سلطنت برایم کَته ‌می‌پخت و سیبزمینی و گوجه هم قاطی‌اش ‌می‌کرد که قیرمیزی دوگی ‌می‌گفتم، ‌می‌رفت از دبّه‌ای که در ایوان گذاشته بودند، ترشی بادمجان هم ‌می‌آورد، ‌می‌نشستیم سر سفره کوچکشان، من و اکرم و سلطنت و مخدومعلی و مراد و گل‌خاتون... و نورالدین که همیشه جایش خالی بود. 

 

خانه نصراله

 

غضنفر رفته از صندوقخانه سلطنت یک دیوان حافظ پیدا کرده است. نورالدین اسمش را با مداد قرمز پشت جلد سیاه رنگ دیوان حافظ نوشته است. ورق‌هایش کاهی است و بوی گرد و غبار ‌می‌دهد. غضنفر دیوان حافظ را به گل‌خاتون نشان ‌می‌دهد. چشمهای گل‌خاتون پر از اشک ‌می‌شود. آشپزخانه سلطنت در حیاط است. ته آشپزخانه تاریک است و یک در چوبی دارد که به خانه گوهر باز ‌می‌شود و همیشه بسته است. گوشه آشپزخانه یک آب گرمکن ارج گذاشته‌اند که بوی نفت ‌می‌دهد. یک ظرفشویی آهنی است که زنگ زده است و یک شیر که به سرش یک شلنگ ده سانتی قرمز وصل کرده‌اند. سلطنت از حیاط سبزی ‌می‌چیند و در کاسه آلومینیو‌می ‌‌می‌ریزد و یک تخم مرغ ‌می‌اندازد و شوربا درست ‌می‌کند. مخدومعلی دارد انگشتهایش را هم ‌می‌خورد. گل‌خاتون، غضنفر را به مدرسه‌‌شان برده است. دخترها دور غضنفر جمع شده‌اند. معلم ‌می‌گوید امروز کلاسمان مختلط است و دخترها ‌می‌خندند. برگشتنی گل‌خاتون برای غضنفر یک مجله فکاهیون ‌می‌خرد. اتوبوس ترمز ‌می‌کند و غضنفر با کله به کف اتوبوس شیرجه ‌می‌رود و همه لباسهایش خاکی ‌می‌شود. گل‌خاتون از غضنفر قول ‌می‌گیرد که به اکرم نگوید در اتوبوس به زمین خورده است. مراد برای غضنفر کیهان بچه‌ها خریده است. دو تومن که ‌می‌شود بیست ریال. گل‌خاتون داستانهای کیهان بچه‌ها را برای غضنفر ‌می‌خواند. مراد یک کتاب ماهی سیاه کوچولو دارد. ‌می‌گوید زمان شاه قدغن بوده. غضنفر به سرش زده که کتاب را بخواند. با سواد دوم ابتدایی ‌نمی‌شود. مخدومعلی به کلاس رقص آذری ‌می‌رود. در خانه ‌می‌رقصد و سلطنت ‌می‌خندد. مخدومعلی یک دوربین عکاسی زینت خریده است. همه روی پتو ‌می‌نشینند و مخدومعلی عکسشان را ‌می‌گیرد. عکس نورالدین هم که بالای سرشان روی دیوار است ‌می‌افتد. مخدومعلی گوشه چپ بازی ‌می‌کند. فوتبال دستی‌اش هم خوب است. یک دوچرخه بیست و هشت دارد. پیچیده جلوی ماشین و دعوا شده است. برای گل‌خاتون خواستگار آمده است. گل‌خاتون و سلطنت در این یکی اتاق نشسته‌اند و دارند از لای در نگاه ‌می‌کنند. هنوز گل‌خاتون ‌نمی‌داند داماد، کدام یکی است آن‌وقت سر مهریه دعوا ‌می‌شود و خواستگارها ‌می‌روند. یک دفتر چهل برگ خالی زیر میز سماور  است که مخدومعلی و غضنفر بر ‌می‌دارند نقطه نقطه بازی ‌می‌کنند. گل‌خاتون از نقطه نقطه خوشش ‌نمی‌آید و عاشق اسم و شهرت است. اسم و شهرت و میوه و حیوان و اشیا. مخدومعلی موهایش را سشوار کشیده است. ‌می‌ترسد بخوابد موهایش خراب بشود. مخدومعلی دوچرخه بیست و هشت سیاه رنگش را فروخته است و یک موتور سوزوکی هشتاد قرمز رنگ خریده است که هر روز با دستمال برقش ‌می‌اندازد. به غضنفر ‌می‌گوید که پشت موتور بنشیند و پاهایش را روی آن میله‌ها که ‌می‌گوید بگذارد. غضنفر ‌می‌ترسد. تلویزیون را بالای یک کمد چوبی گذاشته‌اند. تلویزیون دارد نامها و نشانه‌ها را پخش ‌می‌کند. مراد تمام حواسش به مسابقه است. مراد ناخن‌های دستش را گرد ‌می‌چیند و سوهان ‌می‌زند. مراد طرفدار پرسپولیس است و مخدومعلی طرفدار استقلال است. به دیوار آشپزخانه عکس حسن روشن و ناصر حجازی را زده‌اند. گل‌خاتون دستهایش را نیوا ‌می‌زند. مراد و مخدومعلی جمعه‌ها تا ظهر ‌می‌خوابند آن وقت غضنفر که صبح ‌می‌آید بیدارشان کند سلطنت داد و هوار راه ‌می‌اندازد. مخدومعلی در حیاط سوت ‌می‌زند و دانه ‌می‌پاشد تا کفترهایش پایین بیایند. کفترها اما هنوز دوست دارند پرواز کنند. نصراله ‌می‌گوید که یکی از کفترها به هواپیما خورده و هواپیما سقوط کرده است و دولت دارد کفترها را جمع ‌می‌کند. فردا که مخدومعلی به کبریت سازی ‌می‌رود نصراله لانه کفترها را خراب ‌می‌کند. غضنفر با مراد و مخدومعلی به سینما ‌می‌رود. تبریز شش تا بیشتر سینما ندارد که همه در چهار راه شهناز است. پینگ پنگ هم ‌می‌روند. مخدومعلی یک سنتور زمینی خریده است. غضنفر هم ‌می‌زند دانگ دونگی در ‌می‌آید. گل‌خاتون ‌می‌گوید خانه شده خانه مسگرها. گل‌خاتون آب داغ ‌می‌گذارد کنار کرت موهایش را ‌می‌شوید. گل‌خاتون ‌می‌ترسد خواستگار بیاید و خانه بهم ریخته باشد. مخدومعلی را دعوا ‌می‌کند که آشغال نریزد. مخدومعلی ‌می‌گوید  با نوای قابلاما ‌می‌رویم آشپازخانا‌. اعلامیه دسته جمعی شهید‌های ‌‌دالی‌کوچه را به دیوار‌ها زده‌اند. تلویزیون اجساد سوخته را نشان ‌می‌دهد. اکرم ‌می‌ترسد و تلویزیون را خاموش ‌می‌کند. عراقی‌ها خرمشهر را گرفته‌اند.

 

خانه ‌‌حمزه‌علی

 

خانه ‌‌حمزه‌علی در شورچمن است. شورچمن از شمال به ‌‌آرا‌کوچه و از جنوب به ‌‌دالی‌کوچه ‌می‌رسد. گل‌احمد پدر ‌‌حمزه‌علی، ریش سفید شورچمن است. حلیمه زن گل‌احمد مرده است و گل‌احمد زنی گرفته بنام آی‌پارا که از ونیار آمده است. به غضنفر گفته‌اند که ‌‌حمزه‌علی را با هواپیما به آلمان برده‌اند اما غضنفر همه چیز را ‌می‌فهمد. زن‌ها جمع ‌می‌شوند و هویج خرد ‌می‌کنند و حلوا ‌می‌پزند. غضنفر همه درهای خانه ‌‌حمزه‌علی را قفل ‌می‌کند و کیف مدرسه‌‌اش را به پشت بام ‌می‌اندازد که دیگر به مدرسه ‌نمی‌روم. خانه ‌‌حمزه‌علی یک نیم دایره است. یعنی الان یک چهارم دایره است. آن یکی نیم دایره خانه گل‌احمد است. بالای تخت ‌‌حمزه‌علی طاقچه‌ای است که یک دفتر قرمز رنگ دویست برگ گذاشته‌اند. غضنفر چشمش دنبال این دفتر است. ‌می‌خواهند اموال خانه را در آن بنویسند و سهم زیور را بدهند برود. زیور یک گنجه چوبی دارد که درش را قفل ‌می‌کند. غضنفر از بس لاغر است که هر کس اکرم را ‌می‌بیند ‌می‌گوید به این بچه، نان ‌نمی‌دهید بخورد. اکرم دست از سر غضنفر بر ‌نمی‌دارد که باید یک لیوان شیر بخورد. غضنفر با دمپایه ‌می‌زند شیشه‌های خانه ‌‌حمزه‌علی را ‌می‌شکند. هفت صبح یک روز زمستانی. سال 62. یحیی ‌می‌گوید شیشه‌های پنجره با دمپایه وسط آسمان و زمین داشتند به طرف ما ‌می‌آمدند. نازلی ‌می‌گوید زود لحاف را روی سرمان کشیدیم. غضنفر هر روز صبح به خانه همسایه ‌می‌رود و با حکیمه، منچ و مار پله بازی ‌می‌کنند. حکیمه درسهای غضنفر را از روی کتاب ‌می‌خواند و غضنفر ‌می‌نویسد. حکیمه ظرفهای ناهار را با تاید ‌می‌شوید و غضنفر آب ‌می‌کشد. غضنفر و حکیمه با دو تا قوطی کنسرو خالی و یک نخ قرقره بلند، زنگ اخبار درست کرده‌اند. آن‌ور حیاط یک اتاق است که به آرایشگاه زنانه اجاره داده‌اند. وقتی عروس ‌می‌آورند حکیمه و غضنفر ‌می‌روند از پشت پنجره نگاه ‌می‌کنند. بچه‌ها در حیاط مدرسه در صف آب ایستاده‌اند. دو تا شیر آب بیشتر نیست. غضنفر لیوانش را می‌دهد ناظم بدون نوبت پر ‌می‌کند. چقدر بچه شهید بودن حال می‌دهد. غضنفر با مقصود در خانه ‌‌حمزه‌علی دوازده سنگ بازی ‌می‌کند. سه‌سنگ هم بازی ‌می‌کنند. در زمستان شیر مستراح یخ ‌می‌زند. آفتابه مسی را از شیر آشپزخانه پر ‌می‌کنند ‌می‌برند. غضنفر دو متر مانده به در مستراح پایش سر ‌می‌خورد و مقصود دست بردار نیست. ‌می‌گوید غضنفر از ‌‌این‌ور حیاط سر خورد و تا ‌‌آن‌ور حیاط مثل پلنگ صورتی اسکی رفت و با کله وارد مستراح شد و دخترهای فامیل ‌می‌خندند. غضنفر و حکیمه ‌می‌روند در کوچه بغلی که مثل رختخواب مار در کارتون رابین‌هود، لاغر و دراز است لس‌لس[6]  بازی ‌می‌کنند. آشیق[7] و لوموناد[8] وکش‌کش[9] هم بازی ‌می‌کنند. مقصود همه بچه‌های فامیل را سوار تریلی‌اش ‌می‌کند و به پارک ولیعصر ‌می‌برد. غضنفر سوار تاب شده و پیاده ‌نمی‌شود تا بقیه بچه‌ها سوار شوند. مقصود به دخترهای فامیل گفته در آن یکی اتاق مثل گروه سرود ایستاده‌اند. در چوبی وسط دو تا اتاق بسته است و غضنفر دارد در این یکی اتاق بازی ‌می‌کند. مقصود یک دفعه در را باز ‌می‌کند و دخترها دسته جمعی ‌می‌خوانند... غضنفر خودشو دوس داره. یار و رفیق نداره. تنها میره مدرسه. همیشه دیر ‌می‌رسه...

 

بهروز

 

یک قفسه کتاب داشت از کتابهای شکسپیر گرفته تا کتابهای تاریخی و دینی. شبها در کارخانه کبریت سازی تا صبح می نشست می خواند. کمدی داشت در آستانه خانه‌شان آن بالا کنار کنتور برق. آدامس‌های‌ خروس‌نشان را آنجا می‌گذاشت. تابی به حیاط خانه شان بسته بود. ده نفری سوارش می‌شدیم. عکسش هست. نعیمه نستعلیق می نوشت. بهزاد نی هفت‌بند می‌زد. رعنا قصه امیرارسلان نامدار را برایمان می گفت. شطرنج بازی می‌کردیم و روپولی. آن روزها این چیزها غذغن بود. پینگ‌پنگ هم بازی می‌کردیم روی میز ناهارخوری‌شان.

 

بالاخان

 

گل‌دسته که مرد، ‌‌بالاخان گوسفند‌هایش را فروخت و به ارتش رفت. با پنجم ابتدایی. افتاد پسوه. سه ماه بیشتر نماند. فرار کرد آمد تهران. خانه طرلان. جمعه‌ها ‌می‌رفتند چیتگر و سد کرج. انقلاب که شد آمدند تبریز.  همان خانه کنار اسبه‌ریز که جمال از ‌‌این‌ورش تا ‌‌آن‌ورش ملق ‌می‌زد و من هیچ وقت یاد نگرفتم ملق بزنم. و از آنجا به هیجده متری شهید ابراهیمی. سیگار را که گذاشت کنار، می‌رفت کوه. ما را هم می‌برد. من و جمال و جلال و یحیی. مسجد عینالی و تابلو و سلام اله و قهوه خانه ونیار. یحیی با دوربین یاشیکا عکسمان را می‌گرفت. یک حلقه فیلم دوازده تایی که از عکاسی بهرنگ خریده بود. یکبار از داش‌دربندی رفتیم و رسیدیم به دره داش‌کسن و جویباری که در کنارش نشستیم و صبحانه خوردیم و بالاخان با انگشت سبابه زمختش، هسته‌های هلو را  فشار می‌داد می‌رفت داخل خاک و چند ماه بعد که رفتیم هسته‌ها سبز شده بود. بالاخان گفت این دره جان می‌دهد برای درخت کاشتن.

 

خانه بالاخان

 

هیجده متری شهید ابراهیمی ‌از غرب به ربع رشیدی ‌می‌رسد و از شرق به طاق‌یانی و از شمال به قبرستان ملک و از جنوب به خیابان عباسی، جایی که خانه و مغازه ‌‌بالاخان است و چند تا مکانیک و آهنگر و نقاش اتومبیل و یک قفل ساز و آن طرف یک نجاری و یک کله پاچه پزی و یک قهوه‌خانه و یک صافکار و یک قصابی و خانه و مغازه دو دهنه چراغعلی که پارچه‌ها را با فینیش اتو ‌می‌کنند. غضنفر یک توپ پلاستیکی بر ‌می‌دارد و ‌می‌رود خانه ‌‌بالاخان بازی ‌می‌کند. ‌‌بالاخان همیشه شاد است. کم مانده بلند شود وسط کفاشی برقصد. بالش‌های خانه ‌‌بالاخان قرمز رنگ است. روکش بالش‌ها سر ‌می‌خورد. جمال بالش‌ها را زیر پایش ‌می‌گذارد و ‌می‌پرد دستش را به شیشه بالای در ‌می‌زند. در طاقچه عکس سیاه و سفید ‌‌بالاخان را گذاشته‌اند که سبیل دارد و ریش‌هایش را زده است و موهای جلوی سرش کمی ‌ریخته است و کت و شلوار دارد. کرکره‌هایشان آبی رنگ است. میز زیر سماورشان دو تا آینه کشویی دارد. کشوها را ‌می‌کشند و قندان و استکان‌ها را از داخل میز بر ‌می‌دارند. اکرم ‌می‌گوید که چایشان مثل شربت گلابی است. ببخشید مثل شربت آلبالو است. ‌‌بالاخان دو تا دمبیل دارد. حالا ‌نمی‌دانم فارسی‌اش چه ‌می‌شود. از همان گرزهای چوبی سنگین که پهلوان‌ها در زورخانه بالای سرشان ‌می‌چرخانند. ‌‌بالاخان چهار صبح بیدار ‌می‌شود و ‌می‌رود سنگک ‌می‌خرد. رادیوی ‌‌بالاخان همیشه آهنگ شاد ‌می‌خواند. از آن رادیو گرام‌های زمان شاه که گرامش خراب شده است. بوی چسب کفاشی آدم را دیوانه ‌می‌کند. غضنفر میخ‌های کفاشی را با چکش روی میز ‌می‌کوبد. صدای شاخسی ‌نمی‌گذارد ‌‌بالاخان بخوابد. ‌‌بالاخان هم مثل چراغعلی فحش ‌می‌دهد. فقط فحش‌هایشان فرق ‌می‌کند. فرشته چای ‌می‌گذارد. بچه‌ها یکی یکی به مدرسه ‌می‌روند. فرشته ‌می‌رود از طاق‌یانی سبزی بخرد. خانه نارین‌گل هم ‌می‌رود. ته کوچه ملاحسن. ‌‌خان‌کیشی این خانه را از شوهر آهو خریده است. خانه‌ای با سقف نیمدایره با یک حیاط بزرگ. ‌‌خان‌کیشی نوشابه را ‌می‌خورد و ته شیشه را به نارین‌گل ‌می‌دهد. نارین‌گل به شلوغ، سولوخ ‌می‌گوید. موهایش فر است. گربه‌ها ‌می‌آیند از پشت پنجره، نگاهش ‌می‌کنند. گوشه ایوان بالای پنجره، یک لانه چوبی است که دو تا یا‌کریم دارد. یا کریم‌ها رفته‌اند غذا پیدا کنند. یک کلاغ ‌می‌آید و جوجه یا کریم‌ها را بر ‌می‌دارد و ‌می‌برد. فرشته چند روز مریض ‌می‌شود. ‌‌بالاخان دو تا پک که ‌می‌زند سیگار تمام ‌می‌شود. روزی یک دو قوطی سیگار بهمن ‌می‌کشد. زمان شاه وینستون ‌می‌کشید اما دیگر ‌نمی‌تواند وینستون گیر بیاورد. زمان شاه از آن شربت‌ها هم ‌می‌خورد اما الان دیگر پیدا ‌نمی‌کند. ‌‌بالاخان جمال و جلال را بر ‌می‌دارد و به عینالی ‌می‌روند. ‌‌بالاخان دارد کفش زنانه ‌می‌دوزد. به همه فامیل یک جفت ‌می‌فرستد. خانه ‌‌بالاخان یک پنکه است که پره‌هایش آبی است و دکمه‌های تند متوسط آرام و خاموش دارد. ‌‌بالاخان وقتی تهران بوده این پنکه را خریده‌اند. جمال مگس‌ها را ‌می‌گیرد و داخل پره‌های پنکه پرت ‌می‌کند. غضنفر و دریا هم مگس‌ها را ‌می‌گیرند و لای کتاب حیدربابای شهریار ‌می‌گذارند و یکدفعه کتاب را ‌می‌بندند و مگس‌ها آن تو له ‌می‌شوند. غضنفر دارد با ترکی شکسته بسته حیدربابای شهریار را ‌می‌خواند. اکرم از شهریار خوشش ‌نمی‌آید. بالاخان وقتی ‌می‌خوابد یک بالش زیر پاهایش و یک بالش زیر دستش و یک بالش هم ‌‌آن‌ورش ‌می‌گذارد. زیر پیراهنش را هم در ‌می‌آورد و ‌می‌خوابد. بدنش ورزیده و پشمالو است. صدای تلویزیون را بلند کرده‌اند. ‌‌بالاخان وسط خواب بیدار ‌می‌شود و یک فحش ‌می‌دهد که صدای تلویزیون را کم کنند و دوباره سرش را روی بالش نگذاشته خور و بفش بلند ‌می‌شود. جمال کنترل تلویزیون را زیر پیژامه‌اش مخفی ‌می‌کند. جمال و جلال یک دوچرخه بیست و چهار دارند. جلال روی صندلی ‌می‌نشیند و جمال سر پا روی میله‌های چرخ عقب ‌می‌ایستد. در راه پله پشت بام خانه ‌‌بالاخان کلی گلدان و گل و گیاه است. بچه‌ها بزرگ شدند و هنوز ‌‌بالاخان برای پله‌ها نرده درست نکرده است. یکی دو بار بچه‌ها از بالای پله‌ها افتاده‌اند و چیزی نشده است. جمال ‌می‌رود از پله نهم ‌می‌پرد. میترا هم از پله هفتم ‌می‌پرد. جمال در زیرزمین دارد خاگینه درست ‌می‌کند. در خانه ‌‌بالاخان همه عاشق غذاهای شیرین هستند. ‌‌بالاخان هر روز جمال را ‌می‌فرستد از قنادی سولماز نرسیده به طاق‌یانی از آن شیرینی‌های کشمشی ‌می‌خرد. جلال رفته یک سبد بسکتبال خریده به دیوار حیاط زده است. یک توپ بستکبال هم خریده. توپ به دیوار ‌می‌خورد و بر‌می‌گردد به شیشه‌های زیر زمین ‌می‌خورد و در همین نیم ساعت دو تا از چهار تا شیشه زیر زمین را شکسته‌اند. ‌‌بالاخان توپ را به انباری بالای مغازه ‌می‌اندازد. ‌‌بالاخان سنگک‌ها را وسط سفره ‌می‌گذارد و سفره را تا ‌می‌کند تا خشک نشوند. آشپزخانه‌‌شان در زیر زمین است. بنده خدا فرشته برای یک ناهار درست کردن ده بار به زیر زمین ‌می‌رود و بر‌می‌گردد. ‌‌بالاخان آبگوشت را داخل یک کاسه بزرگ ‌می‌ریزد و با ته شیشه آبلیمو نخودها و سیب زمینی‌ها و گوشت‌هایش را له ‌می‌کند. فرشته دارد پیاز پوست ‌می‌کند. پیاز‌ها را حلقه‌ای ‌می‌برد و در بشقاب ‌می‌گذارد. هنوز به بشقاب نگذاشته پیازها تمام ‌می‌شود. جمال دو تا پیاز برداشته است. ‌‌بالاخان با قاشق در کانادا را باز ‌می‌کند و یک نفس قولوب قولوب همه کانادا را سر ‌می‌کشد. غضنفر همینجور دهانش باز ‌می‌ماند. بالاخان جوری غذا می‌خورد که آدم اشتهایش باز می‌شود. ‌‌بالاخان دیگر سیگار ‌نمی‌کشد. ‌می‌رود در پشت کوه عینالی درخت ‌می‌کارد. ‌‌بالاخان به دیوار حیاط یک آینه زده و داده نجار یک صندلی درست کرده پنج صبح بلند ‌می‌شود جلوی آینه ورزش ‌می‌کند. ‌‌بالاخان مرد همه یا هیچ است. مرد صفر یا یک است. حوصله اعداد اعشاری را ندارد. کفش‌هایی ‌می‌دوزد که ده سال هم که بپوشی پاره ‌نمی‌شود. مثل آلمان و روسیه است. مثل فرانسه و اسپانیا نیست. حوصله کارهای کوچک و ریز را ندارد. دیجیتال نیست. کوانتوم نیست. مکانیک است. حوصله تشریفات و رسم و رسوم‌ها را ندارد. همیشه عجله دارد. دوست دارد ایکی ثانیه همه کارها را ردیف کند برود. دوست ندارد یکی کاری را لفت بدهد. نشسته و دارد پیر و پاتالهای فامیل را به ترتیب سن ‌می‌شمارد. سریه که مرد نوبت علی‌اشرفه بعد نوبت سلطنته بعد نوبت زیوره. ‌‌بالاخان دارد برای غضنفر داستان تعریف ‌می‌کند... الاغ وسط جنگل، عرعر ‌می‌زند که آواز خواندنم گرفته و آدمها ‌می‌آیند الاغ و شیر و شتر را ‌می‌گیرند وقتی ‌می‌خواهند از رودخانه رد شوند الاغ را سوار شتر ‌می‌کنند شتر هم وسط رودخانه بلند ‌می‌شود و به الاغ ‌می‌گوید که الاغ‌جان من هم الان رقصیدنم گرفته و الاغ در آب ‌می‌افتد و غرق ‌می‌شود.



[1]  هوا سرد است، صدام مرغ است.

[2]  رجوع شود به تلخ نامه در همین کتاب

[3]‌‌هان

[4]  شکر به بله ات، نازت را کی می‌کشد؟

[5]  سلطنت را خانیم صدا می‌کردم.

[6]  با گچ، هشت خانه بزرگ روی اسفالت ‌می‌کشند و یک سنگ پرتاب ‌می‌کنند که نباید روی خط بیفتد.

[7]  همان قاپ بازی.

[8]  درب کاناداها و کوکاها را جمع ‌می‌کنند و داخلشان قیر ‌می‌ریزند و رویش از کاغذهای شکلات‌ها و آدامس‌ها ‌می‌چسبانند و مثل تیله روی زمین ‌می‌چینند و بازی ‌می‌کنند.

[9]  دو نفر این‌ور و آن‌ور ‌می‌ایستند و کش را دور پاهایشان ‌می‌اندازند و یک نفر آن وسط جفت پا روی کش ‌می‌پرد چیزی مثل حرکات ژیمناستیک روی خرک. پسرها کمتر از این بازی‌ها ‌می‌کنند.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱

شهناز

 

شهناز

 

شهناز، ترک‌ست نگاه ‌می‌کند. خانه‌‌شان در ورامین است. کوچه سپاه. طبقه دوم. طبقه اول سالار ‌می‌نشیند و طبقه پایین که پارکینگ است. و چند کوچه ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور که خانه عباس و یحیی و صدرا پسر نازلی و خانه مهتاج خواهر چراغعلی است. کارخانه‌‌شان در چرمشهر است. چراغعلی[1]  به رحمت خدا رفته است. شهناز به چراغعلی، عموغلی ‌می‌گوید. چراغعلی سر سفره به من ‌می‌گفت...‌ یئ پئیسر یوغونلاسین[2]. بس که لاغر و مردنی بودم. چراغعلی ارتشی بود هر جا ‌می‌رفت خانه‌ای اجاره ‌می‌کرد و شهناز و جعفر و سریه و علی‌اشرف را هم با خودش ‌می‌برد. در مرند سه تا خانه عوض کردند و همانجا بود که عباس و یحیی و نازلی بدنیا آمدند. از مرند رفتند به سرپل ذهاب و سنندج و من که پستانک ‌می‌خوردم و به مریوان که ‌می‌رفتیم شب را خانه چراغعلی در سنندج ‌می‌ماندیم و سال 57 برگشتند به تبریز خانه حاج‌هاشم که از پشت پنجره‌هایش لانه لک‌لک‌ها بالای مناره‌های کبریت سازی خویلی‌ها دیده ‌می‌شد و من و اکرم از مرند آمده بودیم و مردم در خیابان کفن پوشیده بودند و مرگبرشاه ‌می‌گفتند و من ‌می‌ترسیدم و از آنجا رفتند به خانه یوسف‌‌‌آباد و خانه‌ای که همسایه مرده‌شورخانه بود و من و عباس رفته بودیم از فروشگاه‌‌ ایدهآل نبش دربند قبله برای هفتتیر اسباببازی، فشنگ بخریم. و از آنجا به خانه‌ای که نبش هیجده متری شهید ابراهیمی ‌بود و با بلوک‌های دو تایی ساخته بودند و یک مغازه دو دهنه داشت و یک حیاط خلوت که یحیی آکواریومش را گذاشته بود و یک زیرزمین که با منگنه‌های حرارتی، پارچه‌ها را اتو ‌می‌کردند و نازلی که کوبلن ‌می‌دوخت و همانجا بود که سالار بدنیا آمد و نازلی شوهر کرد و یحیی به سربازی رفت و سالها گذشت. سال 72 که کار فینیش در تبریز کساد شد رفتند به قلعهنو، خانه‌ای که روی دیوارهایش شعر نوشته بودند و یک گاوداری با پشه‌های سمج که تیان گذاشته بودند و پارچه‌ها را رنگ ‌می‌کردند و از آنجا به خیرآباد که من ‌می‌رفتم به سالار عربی دوم راهنمایی یاد ‌می‌دادم و آخرش هفت شد که یک پانصد تومنی قرمز دادیم و قبولش کردند و از آنجا به ورامین، خانهقشقایی طبقه دوم و همانجا بود که سالار ‌می‌رفت از میدان توپخانه شوی هفتاد و پنج ‌می‌خرید و همانجا بود که سریه عمرش را داد به شما. و از آنجا به کوچه شهید اردستانی. خانه‌ای دراز که مثل قطار چند تا واگن داشت و شهناز، لوکوموتیو‌‌ رانش بود و در واگن آخر، سالار آکواریوم گذاشته بود و دو ماهی سیاه که هفت ماهی کپی را خورده بودند و یک ارگ که صد و سی هزار تومن از جمهوری خریده بود و فقط بلد بود آمنه گل منه  بزند و از آنجا به همین کوچه سپاه. شهناز که ‌می‌شمارد سی و چند بار اسباب‌کشی کردهاند.

 

عباس

 

چند تا ترکش ریز به قرنیه چشم عباس خورده بود و یک هفته بود که در بیمارستان اهواز بستری بود اما در نامه‌‌‌هایش چیزی ننوشته بود. تا اتوبوس به تبریز برسد بیست ساعت طول کشیده بود. عباس عشقش کشیده بود برود در طاق یانی از تاکسی پیاده شود و تا هیجده متری شهید ابراهیمی پیاده برگردد. غروب شهریور ماه بود. باد شدیدی داشت تابلوی فلزی را که بالای مغازه آویخته بود و رویش با خط درشت نوشته بود فینیش بخار، تکان‌‌ می‌داد. عباس چند بار زنگ خانه را زد اما خبری نشد. بیست سی متر بالاتر مغازه ‌بالاخان بود. مردی پنجاه ساله با سری طاس و قیافه‌ای شنگول که نشسته بود و یک کفش را وسط دو زانویش محکم گرفته بود و با میخ و چکش‌‌ می‌کوبید. بوی چسب کفاشی و صدای رادیو و عکس‌‌‌های روی دیوار مغازه و چاقوهای کفاشی که پشت سر ‌بالاخان در یک ردیف به دیوار آویخته بود و قالب‌‌‌های چوبی کفش‌‌‌ها روی میز و شاگرد ‌بالاخان که مردی بود شکم گنده و داشت کفش‌‌‌ها را چسب‌‌ می‌زد و زل زده بود به عباس که با لباس‌‌‌های سربازی روی صندلی کوچکی که ‌بالاخان برایش آورده بود نشسته بود. ‌بالاخان گفت... هواپیماهای عراقی از پشت کوه عینالی پیدایشان‌‌ می‌شود. بمب‌‌‌هایشان را در باغمیشه‌‌ می‌اندازند و‌‌ می‌روند. از ترس ضدهوایی‌‌‌ها آن ورتر نمی‌روند. چراغعلی دیگر اعصاب نداشت. جمع کردند و رفتند کرکج خانه غلامحسن. به ما هم گفتند اما نرفتیم.

 

فینیش [3]

 

شوهر سودابه را سیل برد. غروب که از سر کار می‌آمد. در پل بیلانکوه طعمه اسبه‌ریز شد. اسبه‌ریز که قاطی‌‌ می‌کرد کسی جلودارش نبود. خودش را به در و دیوار می‌کوبید. سال 37 دیوار خانه اسداله را برد و سال 39 شوهر سودابه را. سودابه ماند و پسرش صمد که در نوبهار، دوچرخه تعمیر‌‌ می‌کرد و چرخ‌‌‌های خیاطی و ماشین‌‌‌های بافندگی در بازار دری‌عباس و سال 41 که به تهران رفتند طرف‌‌‌های دروازه غار و همانجا بود که صمد دستگاه فینیش را سوار کرد از روی نسخه ایتالیایی‌اش و کارگاهش را که راه انداخت برق سه فاز گرفتش و عمر نازنینش را  داد به شما خواننده محترم و سودابه خون گریه کرد.  بازار تهران خون گریه کرد. سودابه به خانه خواهرش در تبریز آمد و نصف فینیش را فروختند به خان‌کیشی و دو دانگش را به اصغر پسر سیفعلی و یک دانگش را به چراغعلی  و  فینیش را آوردند به مغازه چراغعلی و هر کار کردند این فینیش راه نیفتاد و چند ماه بعد که راه افتاد سرش دعوا شد و کم مانده بود شجره نامه گل‌احمد از هم بپاشد که صلوات فرستادند.

 

خانه چراغعلی

 

اینجا خانه‌ای در مه است. خانه‌ای در لایه‌های بالای آسمان. آن‌وقت همه کارها با شهناز است. سریه  کنار سماور نشسته است. روی پوست گوسفند دباغی شده. علی‌اشرف  هم که مثل زیور  جایی گرم و نرمتر از اینجا پیدا نکرده است. چراغعلی و علی‌اشرف بعد از ظهرها ‌می‌خوابند و یحیی و نازلی پاهایشان را ماساژ ‌می‌دهند تا خوابشان بگیرد. عباس وقتی چای ‌می‌خورد استکان را وسط اتاق پرت ‌می‌کند تا صدای سریه را در بیاورد و کمی ‌بخندد. سریه گنجه‌ای در زیر پله‌های پشت بام دارد که همه چیز را آنجا مخفی ‌می‌کند. آنجا برای مردنش چای و قند و همه چیز ‌می‌گذارد. زیور سیگار زر ‌می‌کشد. عباس در جاسیگاری زیور شاشیده است. وقتی سریه نماز ‌می‌خواند عباس مهرش را بر ‌می‌دارد و فرار ‌می‌کند. یحیی دارد با آکواریومش ور ‌می‌رود. نازلی دارد رمان ‌می‌خواند. شهناز مثل تراکتور کار ‌می‌کند. چراغعلی یک گوشی بزرگ روی گوشهایش گذاشته است تا صدای اذان را نشنود. علی‌اشرف صدای رادیوی ده موجش را بلند کرده است. چراغعلی و شهناز و یحیی شب‌ها در اتاق بغل حمام ‌می‌خوابند. عباس و نازلی و علی‌اشرف هم در‌‌‌‌ هال ‌می‌خوابند. سریه و زیور هم در اتاق رو به حیاط ‌می‌خوابند. علی‌اشرف و سریه در خورخور کردن باهم مسابقه ‌می‌دهند. علی‌اشرف آنقدر سیگار کشیده است که سبیل‌های سفیدش زرد شده است. قیافه علی‌اشرف شبیه استالین است. زندگی با تمام ابعادش در این خانه جریان دارد. حتی در چشمهای گربه‌هایی که از پشت پنجره نگاه ‌می‌کنند. و در مرباهای آلبالو که شهناز سر سفره صبحانه ‌می‌گذارد و کره شکلیلی. و این نان‌های لواشی که وسطش سوخته و دورش آنقدر خمیر است که ‌نمی‌شود خورد. علی‌اشرف فلفل را مثل نقل و نبات ‌می‌خورد. علی‌اشرف که ‌می‌آید زیور چادر سر ‌می‌کند. زیور عروسی دخترش را برای سریه تعریف ‌می‌کند. شهناز کمتر از همه در این خانه حرف ‌می‌زند. فقط حواسش است که ناهار و شام دیر نشود تا صدای چراغعلی در نیاید. یحیی گاز فندک چراغعلی را زیاد کرده است. چراغعلی که ‌می‌خواهد سیگارش را روشن کند سبیل‌هایش ‌می‌سوزد و یک پدرسوختهای ‌می‌گوید که یحیی مثل برق از اتاق بیرون ‌می‌دود. شهناز دارد یقه بلوزش را با قیچی درست ‌می‌کند. یقه‌اش آجری است و دارد یقه هفتش ‌می‌کند. یحیی دور کتابهایش یک کش ‌می‌اندازد و با دوچرخه به مدرسه ‌می‌رود. پنج تومنی کاغذی را در فرمان دوچرخه مخفی ‌می‌کند. انقلابی‌ها به همه چیز گیر ‌می‌دهند. یحیی از مدرسه که ‌می‌آید کتابهایش را ‌می‌اندازد گوشه اتاق تا فردا صبح که برشان ‌می‌دارد و به مدرسه ‌می‌رود. شهناز سر سفره سه تا لیوان آورده است. هر کدام از لیوانها شکلش فرق ‌می‌کند. یحیی و عباس دارند با ذره بین و لامپ صد وات و تخته یک آپارات درست ‌می‌کنند. ‌می‌خواهند فیلمهای عکاسی را روی دیوار خانه بیاندازند. چراغعلی از این کارها خوشش ‌می‌آید. چراغعلی معده‌اش درد ‌می‌کند وقتی حرص ‌می‌خورد. دکتر گفته معده‌اش بزرگ ‌می‌شود و به قلبش گیر ‌می‌کند. شهناز لحاف تشک‌ها را جمع ‌می‌کند و روی هم در صندوقخانه ‌می‌گذارد. علی‌اشرف یک حرفهایی ‌می‌زند که شهناز ‌می‌ترسد بلای آسمانی بیاید. عباس به سرش زده است که یک موتور جت درست کند. فکر ‌می‌کند که به همین آسانی است که مجله ماشین نوشته است. چراغعلی پولهایش را داخل صندوقچه چوبی‌اش ‌می‌گذارد و درش را با کلید کوچکش قفل ‌می‌کند. صندوقچه را بالای کمد لباس‌ها ‌می‌گذارد. دستهچک‌هایش هم داخل صندوقچه است. در همان اتاق بغل حمام که شب‌ها ‌می‌خوابند. یک حاج آقایی، ملایی، آخوندی ‌‌آن‌ور خیابان فولکس قورباغه‌ای‌اش را نگه ‌می‌دارد و ‌می‌رود. یحیی یک سیبزمینی ‌می‌برد داخل اگزوز فولکس ‌می‌چپاند و فشار ‌می‌دهد. حاج آقا نیم ساعت است که دارد استارت می‌زند ماشین راه نمی‌افتد. مردم دور فلوکس جمع ‌شده‌اند و هر کدام نظری ‌می‌دهند. در باغمیشه همه کارشناس هستند. شهناز همیشه یک دستمال دستش است. تا یک دانه برنج یا آشغال در روی فرش یا موکت ‌می‌بیند خم ‌می‌شود و بر ‌می‌دارد. یحیی از کتاب آیین نامه رانندگی، علامت بوقزدنممنوع را بریده و برده به در آهنی مستراح حیاط از داخل چسبانده است. روی همان سوراخ روی در تا کسی داخل را نبیند. چراغعلی سوره جمعه را از حفظ ‌می‌خواند. ‌می‌گوید بچه که بودم ‌می‌رفتم سر قبرها ‌می‌خواندم و پول ‌می‌گرفتم. چراغعلی همه‌اش دوست دارد آبگوشت بخورد. یحیی و عباس هم دوست دارند کته و سیب زمینی بخورند. همه ‌می‌نشینند و فقط شهناز کار ‌می‌کند. چراغعلی هر روز یک قوطی سیگار ‌می‌کشد. ‌می‌گوید حقوق ارتش برای پول سیگارم کافی نیست. طاقه‌های پارچه را اتو ‌می‌کنند و داخل نایلون ‌می‌گذارند و روی هم تا سقف مغازه ‌می‌چینند. چراغعلی یک وانت پیکان قهوه‌ای رنگ خریده است تا با آن پارچه‌های اتو شده را ببرد. زیور و سریه یک پتو انداخته‌اند و در ایوان نشسته‌اند. شب‌ها سریه پتو ‌می‌اندازد و لحاف تشکش را ‌می‌آورد و در ایوان ‌می‌خوابد. یحیی و نازلی هم لحاف تشکشان را به ایوان ‌می‌برند. شهناز تازه لحاف تشک‌ها را شسته است. شهناز خیلی وقت است که از ته دل نخندیده است. چراغعلی ‌می‌گوید که نازلی از سال بعد به مدرسه نرود. چراغعلی حرفش دو تا ‌نمی‌شود. نازلی دارد کوبلن ‌می‌دوزد. یحیی دارد صدای آژیر قرمز در ‌می‌آورد و شهناز ‌می‌ترسد و دعوایش ‌می‌کند. شهناز دعوا کردنش هم بی سر و صداست. عباس از همه زودتر بیدار ‌می‌شود اما از جایش بلند ‌نمی‌شود و همانجور مثل مجسمه در لحاف تشکش ‌می‌ماند و به سقف اتاق نگاه ‌می‌کند. لابد دارد فکر می‌کند. چراغعلی ‌می‌خواهد عباس را به ترکیه بفرستد تا جنگ تمام شود. سریه کبریت‌ها را از دست چراغعلی مخفی ‌می‌کند. قندها را هم در میز زیر سماور مخفی ‌می‌کند. یحیی آتاری اجاره کرده است. دسته آتاری خراب است و یحیی با پیچ گوشتی بازش کرده است. شهناز هیچ وقت اشتباه ‌نمی‌کند. همه کارهایش نظم دارد. ‌می‌داند چه جوری چراغعلی را تر و خشک کند که صدایش در نیاید. شب‌ها پشهبند توری را به دستگیره‌های در اتاق و دستگیره‌های کمد چوبی ‌می‌بندد. چراغعلی به پشه حساسیت دارد. صدای یک پشه که بیاید تا صبح ‌نمی‌تواند بخوابد. همینجوری خارش ‌می‌گیرد. ‌می‌رود از آن شربت‌ها که علی‌اشرف در یخچال گذاشته ‌می‌خورد و تا صبح آواز ‌می‌خواند. برق‌ها رفته و جارو وسط اتاق مانده است. یحیی و نازلی رفته‌اند در بالای پشت بام بازی ‌می‌کنند و سقف خانه دارد بومب بومب ‌می‌کند. سریه دارد پشت سرشان بد و بیراه ‌می‌گوید و به شهناز غر ‌می‌زند که اینها بچه‌اند که بزرگ کرده‌ای. کم مانده سقف روی سرمان خراب شود. سریه و زیور رفته‌اند در زیرزمین عرق شاهسبرن ‌می‌گیرند. سریه شیشه‌های شاهسبرن را در گنجه‌اش در زیر پله‌های پشت بام مخفی ‌می‌کند. یحیی که در گنجه را باز ‌می‌کند سریه یک داد و هواری راه ‌می‌اندازد که نگو. کم ‌می‌ماند سکته کند. سریه برای مردنش، سیگار و چای و قند در گنجه مخفی کرده است. زیر پله‌های حیاط سریه چند تا مرغ و خروس نگه داشته است. یحیی به خروس کشمش داده و خروس وحشی شده است. از آن خروس‌های لاری است. یحیی یک ماشین جوجه‌کشی درست کرده است. یک لامپ صدوات که عوض مرغ مادر به تخم مرغ‌ها گرما ‌می‌دهد. دستگاه جوجه کشی را در زیر زمین گذاشته است. چراغعلی و عباس دارند در زیر زمین منگنه ‌می‌سازند. پارچه دور استوانه داغ ‌می‌پیچد و اتو ‌می‌شود. یحیی یک کلاغ گرفته و با طناب پایش را به بلوک سیمانی پشت بام بسته است. کلاغ یک قارقاری راه ‌انداخته که نگو. صدای بقیه کلاغهای محله را هم در آورده است. یحیی ‌می‌گوید که دیشب خواب دیدم که یک دست از زیر زمین دراز شد و دراز شد و آمد پایم را که در ایوان خوابیده بودم گرفت و کشید به زیر زمین. یحیی از این حرفهای بی سر و ته زیاد ‌می‌زند. یحیی را هفت صبح ‌می‌فرستند ‌می‌رود لواش ‌می‌خرد. چراغعلی ساعت نه صبح از خواب بیدار ‌می‌شود و شهناز مراقب است که تا ساعت نه کسی سر و صدا نکند. عکس جوانی چراغعلی را به دیوار زده‌اند. رنگ لب‌هایش قرمز است. فیلمهای جبهه را که نشان ‌می‌دهد چراغعلی عصبانی ‌می‌شود. چراغعلی شب‌ها یک دیازپام دو میلی ‌می‌خورد. چراغعلی همه‌اش فکر ‌می‌کند. چراغعلی وقتی فکر ‌می‌کند یا در خانه قدم ‌می‌زند یا چمباتمه ‌می‌نشیند و پاهایش را زیر ران‌هایش جمع ‌می‌کند و دود سیگار از سوراخهای بینی‌اش بیرون ‌می‌زند. چراغعلی چند سال است که یک لباس درست و حسابی نپوشیده است. وقت این کارها را ندارد. رادیو دارد تفنگ دردت به جونم ‌می‌خواند و یحیی یک کاست سونی روی ضبط انداخته و دارد ضبط ‌می‌کند. یحیی دوست دارد یک موتور گازی رکس بخرد اما چراغعلی همه پولها را به ریختهگر و تراشکار ‌می‌دهد. چراغعلی درخت‌های کنار پیاده رو را آب ‌می‌دهد. مامور آمده آب را قطع کند. چراغعلی کلنگ را از دست مامور آب ‌می‌گیرد و به وسط خیابان پرتاب ‌می‌کند. همسایه‌ها جمع ‌می‌شوند. مامور آب ‌می‌گوید شستن کوچه قدغن است. چراغعلی ‌می‌گوید پس این درختها را برای چه کاشتهاید و ‌می‌رود درخت‌هایی که تازه شهرداری در کوچه کاشته است را از ریشه در ‌می‌آورد. یحیی سوار گردن عباس شده است و آن‌وقت عباس چادر سریه را روی سرش کشیده است. یک زن دو سه متری شده‌اند. یحیی و عباس که وارد ‌می‌شوند نازلی جیغ ‌می‌زند و شهناز کم ‌می‌ماند از هوش برود. شانس ‌می‌آورند که سر یحیی به بالای در ‌می‌خورد و زمین ‌می‌خورند. چراغعلی هم اولش ‌می‌ترسد و بعد ‌می‌خواهد عصبانی شود اما یکدفعه خنده‌اش ‌می‌گیرد. آنقدر ‌می‌خندد که سیاه ‌می‌شود. نازلی برایش آب ‌می‌ریزد. یحیی و عباس هنوز ‌می‌ترسند که چراغعلی وقتی خنده‌هایش تمام شود بلند شود و کتکشان بزند. نازلی رفته میترا دختر ‌‌‌بالاخان را آورده دارد با قیچی موهایش را ‌می‌زند. در خانه چراغعلی کسی لب به غذای شیرین ‌نمی‌زند. سرکه ترشی را با قاشق مثل آب ‌می‌خورند. یحیی و نازلی ‌می‌روند از بقالی حسین آقا معلم، لواشک و ترشمزه ‌می‌خرند. غوره‌ها را مثل نخود کشمش ‌می‌خورند. شطرنج قدغن است. عباس و غضنفر یواشکی رفته‌اند با چوب سی و دو تا مکعب درست کرده‌اند و رویشان نوشته‌اند فیل، اسب، سرباز، وزیر، قلعه، شاه و نشسته‌اند در ‌‌‌هال دارند شطرنج بازی ‌می‌کنند. عباس ‌می‌گوید که به جای فیل، شتر بنویسیم. یحیی دارد با خودکار رکس مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. غضنفر خودکار قرمز را بر ‌می‌دارد و مشق‌های یحیی را خط ‌می‌کشد. یحیی همینجور دارد غضنفر را نگاه ‌می‌کند. اصلا این یحیی یک چیزی ‌می‌داند که مشق ‌نمی‌نویسد. این غضنفر اصلا سادیسم دارد. کفر اکرم را در ‌می‌آورد. بچه که پدر بالای سرش نباشد همین ‌می‌شود دیگر. یحیی رفته یک تلویزیون سونی رنگی چهارده اینچ خریده و یک شب ویدیو و چند تا نوار کرایه کرده بچه‌های فامیل جمع شده‌اند دارند در خانه چراغعلی ویدیو ‌می‌بینند. یحیی جلوی ویدیو نشسته وقتی چراغعلی چپکی نگاه ‌می‌کند ‌می‌زند صحنه رد ‌می‌شود. ویدیو کنترل ندارد. از آن نوارهای کوچک ‌می‌خورد. فیلم‌ها را آنقدر کرایه داده‌اند که رنگهایش پریده است. یک فیلم بزن‌بزن است. آخر فیلم هم یک شوی هندی زده‌اند. عباس از وقتی کار ‌می‌کند دو بشقاب غذا ‌می‌خورد. فینیش دارد ‌می‌چرخد و پارچه‌ها را اتو ‌می‌کند. عباس برای نازلی رمان دختر عموی من راشل را خریده است. چراغعلی که غضنفر را ‌می‌بنید ‌می‌گوید گؤیگؤز عؤمر داغدا گزر میلچک دوشهر باشین ازر و غضنفر عصبانی ‌می‌شود و چراغعلی ‌می‌خندد و سرفه ‌می‌کند و سیگار روشن ‌می‌کند. چراغعلی سیگار روشن کردن‌هایش اتوماتیک شده است. دست خودش نیست. چیزی مثل نفس کشیدن شده است. چراغعلی عینکش را زده و دارد به حساب و کتابهایش ‌می‌رسد. دو بسته صدتایی اسکناس ده تومنی و بیست تومنی آبی هم کنارش است. سبیل‌ها و موهایش را سیاه رنگ کرده است. غضنفر و یحیی ‌می‌روند از شیشه مغازه نگاهش ‌می‌کنند و ‌می‌آیند ‌‌این‌ور کلی ‌می‌خندند. زنها در اتاق رو به حیاط دارند ‌می‌رقصند. یحیی و غضنفر دارند از پله‌های زیر زمین نگاهشان ‌می‌کنند. وضعیت قرمز ‌می‌شود. زنها دارند در اتاق به ‌‌این‌ طرف و ‌‌آن‌ طرف ‌می‌دوند و دنبال چادرشان ‌می‌گردند. دو تا هواپیمای افپنج در آسمان به پرواز در آمده‌اند. با صدای ضدهوایی‌ها، زن‌ها به هوا ‌می‌پرند. یحیی یکی از آن کشتی‌های آهنی خریده است. نفت ‌می‌ریزد و آتش ‌می‌زند و کشتی با صدای خورخور داخل تشت آب در  حمام دور ‌می‌زند. ناوهای آمریکا به خلیج فارس آمده‌اند. عباس ‌می‌گوید بسیجی‌ها ‌می‌خواهند با قایق موتوری به ناوهای آمریکا بکوبند. چراغعلی ‌می‌گوید آمریکایی‌ها قایق‌ها نرسیده با لیزر ذوبش ‌می‌کنند. برای عباس جشن پایان خدمت گرفته‌اند. چراغعلی ‌می‌ترسد که بچه‌های مسجد بریزند و همه را بگیرند. چراغعلی ‌می‌گوید اینها یک یا زهرا ‌می‌گویند و همه را به کشتن ‌می‌دهند. چراغعلی ‌می‌گوید در ارتش هم که بودم از دستم خسته شده بودند. هیچ وقت درست و حسابی خدمت نکردم. از این پادگان به آن پادگان و از این شهر به آن شهر ‌می‌فرستادند. دوست نداشتم یکی به من دستور بدهد. سریه همهاش سر چراغعلی نق ‌می‌زند که همه پولش را ‌می‌دهد آهن قراضه ‌می‌خرد. سریه به منگنه و فینیش بخار، منجنیق ‌می‌گوید. از وقتی زیور پیش دخترش رفته سریه زیاد به چراغعلی گیر ‌می‌دهد. چراغعلی ‌می‌گوید ‌می‌خواهی شوهرت بدهم. جعفر ده سال بیشتر است که مرده است. بلندگوی مسجد دارد مارش حمله پخش ‌می‌کند. چراغعلی قبض برق را که ‌می‌بیند سیگار روشن ‌می‌کند و چند تا فحش آبدار به انقلابی‌ها ‌می‌دهد. شهناز کوپن روغن را به یحیی داده برود از شاطر روغن بخرد. مغازه شاطر بغل سلمانی رحیم آقا است. جلوی مغازه یک صف سی چهل نفری است. یحیی آخر صف است. عباس نه ‌می‌رود نان بخرد و نه در صف روغن و برنج ‌می‌ایستد. هر کاری خودش دلش خواست ‌می‌کند. یحیی با تلفن حرف ‌می‌زند و با خودکار بیک دارد روی مشمای روی میز یک قلب تیر خورده ‌می‌کشد. یک بمب در ایستگاه علی‌‌‌آباد ‌می‌افتد و شیشه‌های خانه چراغعلی ‌می‌شکند. ‌‌‌بالاخان هر روز ‌می‌رود در ایستگاه علی‌‌‌آباد والیبال بازی ‌می‌کند. چراغعلی دیگر اعصاب معصاب ندارد. ‌می‌خواهد جمع کند برود. و تا ‌می‌تواند پشت سر انقلابی‌ها فحش‌های رکیک ‌می‌گوید و باز دلش خنک ‌نمی‌شود. چراغعلی هنوز عشق زمان شاه را دارد. ‌می‌گوید ‌می‌رفتیم ‌می‌خوردیم مست ‌می‌شدیم و ‌می‌زدیم و ‌می‌شکستیم. اصلا عرق‌خور از جلوی مسجد رد ‌می‌شد خجالت ‌می‌کشید. یحیی مگس‌ها را ‌می‌گیرد و داخل تور عنکبوت ‌می‌اندازد. زنبورها را هم زنده زنده داخل قوطی کبریت زندانی ‌می‌کند. یحیی و نازلی دارند جوکهای سید کریم را گوش ‌می‌کنند. سریه دارد به سماور آب ‌می‌ریزد. هر وقت مهمان ‌می‌آید سریه زود به سماور آب ‌می‌ریزد و شهناز خجالت ‌می‌کشد. کلی طول ‌می‌کشد تا به مهمان چای بدهد. چراغعلی دخترش نازلی را که ‌می‌بیند شروع ‌می‌کند در وسط خانه ‌می‌رقصد. شهناز دارد ظرفها را ‌می‌شوید. یحیی از وسط دفتر مشقش ورق کنده و دارد موشک درست ‌می‌کند. سریه دارد نماز ‌می‌خواند. علی‌اشرف از چراغعلی پول گرفته و گذاشته رفته است. شهناز ‌می‌گوید آدم جای علی‌اشرف باشد. یحیی به مدرسه رفته است. شهناز رفته دراز کشیده است. ‌می‌ترسد کار کند سر و صدا شود چراغعلی بیدار شود. سریه تازه بلند شده و ‌می‌رود پارچ استیل را از ظرفشویی آشپزخانه پر ‌می‌کند و ‌می‌آید در سماور ‌می‌ریزد. شهناز جرات ‌نمی‌کند دست به سماور بزند. در کتری روی اجاق گاز چای ‌می‌گذارد. یحیی ساعت یازده صبح پیدایش شده است. معلم کار داشت گفت همهتان به خانه بروید. یحیی نوار آهنگران باز کرده است. دارد با نوای کاروان ‌می‌خواند. چراغعلی ‌می‌گوید با نوای قابلاما، ‌می‌رویم آشپازخانا و ‌می‌خندد. یحیی و نازلی هر چه ظرف پلاستیکی کهنه در خانه است جمع کرده‌اند و دارند به چهار راه عباسی ‌می‌برند. در چهار راه عباسی پلاستیک‌ها و نان خشک‌ها را به مردی که دارد روی چرخ دستی وسایل ‌می‌فروشد ‌می‌دهند و به جایش یک قوری کوچک ‌می‌گیرند. قوری را ‌می‌آورند در دکور چوبی خانه رو به ایوان ‌می‌گذارند. یحیی گاز بوتان را داخل یک گونی باز ‌می‌کند و گربه‌ای را  داخل گونی ‌می‌اندازد و ‌می‌بندد بعد از چند دقیقه گربه را ول ‌می‌کند گربه یک در میان و زیگزاگ ‌می‌دود. عباس به سرش زده است که آب اکسیژنه درست کند. فکر ‌می‌کند که اگر بتواند فقط یک اتم اکسیژن به مولکول آب اضافه کند میلیاردر ‌می‌شود. دارد کتاب شیمی ‌را ورق ‌می‌زند. یحیی سر صف نوک مداد را داخل گوش نفر جلویی ‌می‌کند. ناظم ‌می‌بیند و شلنگ قرمز رنگ نیم متری‌اش را در دست تکان ‌می‌دهد. هنوز مدرسه دیوار ندارد. ناظم مواظب است کسی در برود. یحیی دارد با کتاب فارسی به سر دوستش ‌می‌زند. یک خانم معلمی‌آمده که صدایش خیلی بم و مردانه است و بچه‌ها وقتی حرف ‌می‌زند خنده‌‌شان ‌می‌گیرد. یحیی صدای خانم معلم را در ‌می‌آورد و خانم معلم ‌می‌شنود و از کلاس بیرونش ‌می‌کند. عکس امام را بالای تخته سیاه زده‌اند. اصلا این مدرسه بوی خاصی دارد. آدم که این بو را ‌می‌شنود یکجوری قلبش تند تند ‌می‌زند. فکر ‌می‌کند امتحان دیکته دارد. سر صف پشت میکروفون پسری که در آن یکی کلاس است دارد اذا الوحوش حشرت را ‌می‌خواند. صدایش را ‌می‌لرزاند و از گلو در ‌می‌آورد اما زیاد وارد نیست. بعضی جاها هم نفسش ‌نمی‌رسد و قطع ‌می‌کند. بعد کلی سر صف شعار ‌می‌دهند. مرگ بر آمریکا مرگ بر شوروی مرگ بر انگلیس مرگ بر توده‌ای مرگ بر صدام یزید کافر. اصلا بچه‌ها حال ‌می‌کنند وقتی مرگ بر ‌می‌گویند. غضنفر و یحیی چهار تا نخ به دهانه کیسه زباله بسته و نخ‌ها را به یک تکه پنبه بسته‌اند. نازلی از بالای کیسه زباله نگه ‌می‌دارد و یحیی به پنبه بنزین ‌می‌زند و کبریت را ‌می‌کشد. بالون به آسمان ‌می‌رود. تا چراغعلی بیاید سه تا بالون به فضا فرستاده‌اند. یکی از بالون‌ها به سیم‌های چراغ برق گیر ‌می‌کند و آتش ‌می‌گیرد. مکانیک‌ها و مغازه دار‌ها جمع شده‌اند و دارند تماشا ‌می‌کنند. یحیی و غضنفر هم دارند یواشکی از بین مردم تماشا ‌می‌کنند. پشت خانه چراغعلی یک باغ بزرگ است. چراغعلی ‌می‌گوید یک بالون افتاده عمارت وسط باغ آتش گرفته. یحیی و غضنفر آب دهانشان را قورت ‌می‌دهند. اگر چراغعلی بفهمد پدرشان را در ‌می‌آورد. یحیی یک موش را گرفته و دارد زنده زنده با قیچی جراحی‌اش ‌می‌کند. ‌می‌گوید ‌می‌خواهم بازش کنم ببینم قلبش چه جوری کار ‌می‌کند. فکر ‌می‌کند اسباب بازی است. چراغعلی وانتپیکان را فروخته و یک فیات زرد خریده است. یحیی پنج صبح ماشین را روشن ‌می‌کند و به خیابان ‌می‌رود. در طاق‌یانی دوست چراغعلی ‌می‌بیند و بوق ‌می‌زند. چراغعلی که از خواب بیدار ‌می‌شود ‌می‌بیند کاپوت ماشین داغ است. یحیی ‌می‌گوید از دیشب داغ مانده است. چراغعلی کمربندش را در ‌می‌آورد. شهناز رنگش ‌می‌پرد. یحیی و غضنفر موتور گازی همسایه را گرفته‌اند و سوارش شده‌اند. شلنگ بنزین جلوی مسجد المهدی در ‌می‌آید و بنزین شرشر ‌می‌ریزد. نگه ‌می‌دارند و درستش ‌می‌کنند. نرسیده به طاق‌یانی جلوی شیشهبری یک زن با بچه‌اش ایستاده است. یحیی با موتور هر طرف ‌می‌رود زن هم همان طرف ‌می‌رود و یحیی درست ‌می‌زند به زن و زن وسط خیابان ولو ‌می‌شود. مردم جمع ‌می‌شوند و زن را از زمین بلند ‌می‌کنند. مغازهدارها دارند یحیی را نصیحت ‌می‌کنند. یحیی دارد نگاهشان ‌می‌کند. یحیی با انبردست و سیم روکش دار، تیرکمان درست کرده است. مردی را که دارد از وسط خیابان ‌می‌گذرد نشانه ‌می‌گیرد. مرد وسط خیابان به هوا ‌می‌پرد. وسط خیابان جدول کشیده‌اند. یحیی و نازلی دستهایشان را باز کرده‌اند از روی جدول‌ها پاورچین به خانه عباسقلی ‌می‌روند سیب ترش بچینند. جدول‌ها که دور ‌می‌زند نازلی و یحیی هم دور ‌می‌زنند. شهناز ناهار دلمه بادمجان پخته است. عباس و یحیی پوست بادمجان را کنار ‌می‌گذارند و مخلفات داخلش را ‌می‌خورند. ‌می‌گویند پوستش را بده ‌‌‌بالاخان باهاش کفش بدوزد و چراغعلی قاه قاه ‌می‌خندد. سریه هم ‌می‌خندد. شهناز چیزی ‌نمی‌گوید. چراغعلی قاشق بزرگ را جلوی قابلمه آبگوشت گرفته تا نخودهایش نریزد و شهناز دارد آب قابلمه را داخل کاسه چینی که عکس گل سرخ رویش است خالی ‌می‌کند. چراغعلی نانهایی را که  خرد کرده داخل کاسه ‌می‌ریزد و با قاشق بهم ‌می‌زند. یک پارچ پلاستیکی قرمز رنگ هم آورده‌اند که در سفید دارد. عباس دارد با پارچ در لیوانش آب ‌می‌ریزد و ‌کم‌کم پارچ را تا ارتفاع یک متری بالا ‌می‌برد و شرشر آب بلند ‌می‌شود. دارد مثلا ادای فرشته را در ‌می‌آورد. فرشته یکبار وقتی آب ‌می‌ریخت کمی ‌پارچ را بالاتر از لیوان گرفته بود و حالا بچه‌های چراغعلی دست بردار نیستند. چراغعلی قاه قاه ‌می‌خندد. لواشها را بنده خدا یحیی اول صبح رفته خریده است. چراغعلی یک استخوان بزرگ برداشته و آن یکی دستش را مشت کرده و دارد استخوان را به آن یکی دستش ‌می‌کوبد تا مغز استخوانش داخل بشقابش بریزد. چراغعلی به عباس گفته برود نوار چسب پهن بخرد ضربدری به شیشه بچسباند بمب ‌می‌افتد شیشه‌ها نشکند. با کوچکترین صدایی که ‌می‌آید چراغعلی به هوا ‌می‌پرد. دیگر اعصاب بمب و راکت را ندارد. آدم آورده است کف زیرزمین را کنده‌اند پناهگاه درست کنند به آب رسیده‌اند. شهناز از ترس چراغعلی اخبار که ‌می‌گوید تلویزیون را خاموش ‌می‌کند. چراغعلی به دکتر اعصاب گفته که فقط یک بار به بنی صدر رای دادم او هم فرار کرد و دیگر هیچ وقت رای ندادم و دکتر قاه قاه خندیده است. در طاق‌یانی راهپیمایی بیست و دوی بهمن است و چراغعلی از صبح دارد فحش ‌می‌دهد. دست یحیی در منجنیق سوخته و دارد پمادولی ‌می‌زند. عباس و یحیی از این اسم پمادولی خنده‌‌شان ‌می‌گیرد. سریه اخم کرده است. همینجور از اول صبح اخم کرده است. شهناز بیصدا دارد کارهای خانه را ‌می‌کند. مثل یک روبوت. مثل یک تراکتور. مثل یک زن قدیمی. یحیی موتور گازی را فروخته و یک ژیان، بیست و هشت هزار تومن از بنگاه قاسم قصاب خریده است. عباس شیهه ‌می‌کشد و پاهایش را زمین ‌می‌کوبد و ادای ژیان یحیی را در ‌می‌آورد. عباس موتورجت را که روشن ‌می‌کند آتش ‌می‌گیرد. یحیی دوربین را حاضر کرده تا عکس بگیرد به مجله ماشین بفرستد. نازلی رفته یک اطلس نقاشی خریده و دارد از رویش نقاشی ‌می‌کند. یحیی ژیان را فروخته و یک جیب میوی رو باز آبی رنگ خریده است. به سرش زده که با جیپ از سربالایی قله بالا برود. عباس و غضنفر هم داخل جیب نشسته‌اند. مردم پایین قله جمع شده‌اند و دارند نگاه ‌می‌کنند. چراغعلی به شهناز گفته عباس دیگر بزرگ شده برایش دنبال زن بگردند. عباس اما در فاز زن گرفتن نیست. عاشق دایناسور و هلی کوپتر و سیاهچاله است. عباس دوست دارد رشید بهبودوف گوش کند. آهنگ ساری گلین را هزار بار گوش کرده است. در جشن‌ها ‌می‌رود وسط تالار و بالا و پایین ‌می‌پرد که مثلا دارد ‌می‌رقصد. وسط مهمانی پاهایش را دراز ‌می‌کند یعنی اولین کسی است که پاهایش را دراز ‌می‌کند بعد ‌کم‌کم چند نفر دیگر هم پاهایشان را دراز ‌می‌کنند. گاهی وسط مهمانی چرت ‌می‌زند. گاهی یک حرفهایی ‌می‌زند و یک شوخی‌هایی ‌می‌کند که آدم خجالت ‌می‌کشد. خودش هم از کارهای خودش خوشش ‌می‌آید و دو ساعت ‌می‌خندد. گاهی وسط مهمانی یک سرفه خنده داری با صدای نازک ‌می‌کند که شهناز کم ‌می‌ماند از خجالت آب شود. غضنفر را که در کوچه ‌می‌بیند زانوهایش را خم ‌می‌کند و سلانه سلانه راه ‌می‌رود. دارد مثلا ادای غضنفر را در ‌می‌آورد. به غضنفر قوجاقوت[4] ‌می‌گوید. غضنفر قوجاقوتزاده اصلانی تازهکندی قوشقوان گورچینی هم ‌می‌گوید. به مدرسه ‌نمی‌رود که مداد سوسمار نشان ‌می‌خواهم. شهناز و سریه همه باغمیشه را دنبال مداد سوسمار نشان ‌می‌گردند پیدا ‌نمی‌کنند. تیپش تیپ مدرسه نیست. از مدرسه و معلم‌ها و کتابهایش خوشش ‌نمی‌آید. کتاب شیمی ‌غضنفر را ور ‌می‌دارد و ورق ‌می‌زند. ‌می‌گوید من از همه این کتابها زیاد ‌می‌دانم. معلم که قرآن و عربی درس ‌می‌دهد سرم درد ‌می‌گیرد. همه‌اش تقصیر علی‌اشرف است. آنقدر آمده نشسته در خانه چراغعلی از این حرفها زده که بنده خدا بچه‌ها شستشوی مغزی شده‌اند. سریه داخل جانمازش یک مهر دارد که شکل قلب است و پشتش آینه دارد. و یک تسبیح قدیمی ‌که کم مانده است پاره شود. عباس از پاهای سریه ‌می‌گیرد و تا وسط اتاق ‌می‌کشد و سریه داد و هوار راه ‌می‌اندازد و شهناز دعوایش ‌می‌کند که الان پایش از جایش در ‌می‌آید. عباس به جبهه رفته است. افتاده گروه تخریب. ‌می‌گوید مین‌های گوجه‌ای را خنثی ‌می‌کنیم. چراغعلی کارد بهش بزنی خونش در ‌نمی‌آید. شهناز لام تا کام حرف ‌نمی‌زند. عکس‌هایش را فرستاده. دارد در سنگرشان نماز ‌می‌خواند. آنجا همه نماز ‌می‌خوانند من هم نماز ‌می‌خوانم. به بسیجی‌ها آموزش ‌می‌دهم. اول رب اشرح لی صدری ‌می‌خوانم. وقتی بیکار ‌می‌شوم با بسیجی‌ها بحث ‌می‌کنم و عصبانی‌شان ‌می‌کنم. ترکش به یکی از چشمهایش خورده و در بیمارستان اهواز بستری است. به مادرش نوشته که نترس میندار اسکی اوت دوتماز[5]‌. زیاد در حال و هوای شهید شدن نیست. اصلا در فاز دیگری است. سریه دلش برای عباس و دیوانه بازی‌هایش تنگ شده است. دوست دارد وقتی نماز ‌می‌خواند یکی مهرش را بردارد و فرار کند. کسی نیست که دعوایش کند. چراغعلی اگر بداند عباس به جبهه رفته است دیوانه ‌می‌شود ‌می‌زند همه را ‌می‌کشد. شهناز مانده چه کند. سالار از شیر سماور گرفته و کشیده است. همه جایش سوخته است. شهناز هر روز ‌می‌برد پانسمان ‌می‌کنند. همانجا هم ختنهاش ‌می‌کنند. ‌‌‌بالاخان در مغازه‌اش دارد آواز ‌می‌خواند... سالار سلامت... در آمد. اصلا اگر بخواهی درست حساب کنی دهه شصت با همین سالار شروع ‌می‌شود. لب پایینش از آن لب‌های برگردان است. موهایش وز وزی است. یک تب‌هایی ‌می‌کند که نگو. شهناز زود ورش ‌می‌دارد ‌می‌بردش پاستور. یکبار تشنج کرده و شهناز ترسیده است. سالار جایش را خراب کرده است. در اتاق بغل حمام، لاستیکش را باز ‌می‌کند و چند دور ‌می‌چرخاند و پرتاب ‌می‌کند. لاستیک و محتویاتش به دیوار ‌می‌خورد و به صورت زن غلامحسن که دارد با شهناز حرف میزند میپاشد. از وقتی سالار بدنیا آمده یحیی ‌می‌آید در ‌‌‌‌هال ‌می‌خوابد. عباس رفته برای سالار یک موتور پلاستیکی سبز رنگ خریده است. یحیی خروس بزرگ را داده دست سالار عکسش را ‌می‌گیرد. چراغعلی غروب‌ها سالار را بر ‌می‌دارد و به قله ‌می‌رود. از قبله دربندی و پل اسبه‌ریز ‌می‌گذرند. در سربالایی قله مردم با بیل و کلنگ در زیر سنگها برای خودشان پناهگاه درست کرده‌اند. وقتی وضعیت قرمز ‌می‌شود ‌می‌روند آنجا پناه ‌می‌گیرند. چراغعلی ‌می‌خواند سو گلیر بوروخبوروخ. سوواویردیم یومورخ‌.  لاله‌‌‌‌‌لر  هم ‌می‌خواند. سالار ‌می‌خواند.  آلوده اوتوروب اوش مرتبه ده  و شهناز ‌می‌خندد. یحیی به سربازی رفته است. کرمانشاهان. روی نامه‌هایش خلیج فارس ایران محل دفن ریگان نوشته است. از آن نامه‌های مخصوص رزمندگان. از زبل خان کردستان به زبل خان آذربایجان. پس از عرض سلام و آرزوی سلامتی. نگرانی فقط از دوری شما و نامه‌های شماست. آخر نامه هم عکس زبلخان را با آن سبیل‌هایش کشیده و بالایش نوشته... زبل خان اینجا زبل خان آنجا زبل خان همه جا و بعد یک قلب کشیده که دو تا تیر خورده است. شطرنج آزاد شده است. همه دارند در کوچه‌ها و پارک‌ها شطرنج بازی ‌می‌کنند. غضنفر رفته کتاب سیاهچاله‌های ‌‌‌‌هاوکینگ را از کتابفروشی نوبل خریده است. عباس ‌می‌گوید سنگواره‌ها نشان ‌می‌دهد که آدم از میمون بوجود آمده. غضنفر ‌می‌رود از معلم دینی ‌می‌پرسد. معلم دینی پیراهن سفیدش را روی شلوار سرمه‌ای‌اش ‌می‌اندازد. سریه یک مگس کش پلاستیکی دارد. با دسته مگسکش پشتش را ‌می‌خارد. یحیی که مگسکش را بر ‌می‌دارد داد و هوار راه ‌می‌اندازد. سریه هر کس را که ‌می‌بیند از درد پاهایش ‌می‌گوید. غضنفر همیشه کتاب دستش است. سریه به سالار ‌می‌گوید یاد بگیر. سالار ‌می‌گوید... آبا، کتاب درسی نیست دارد کتاب شعر ‌می‌خواند.

 

خانه کدخدا

 

دیشب شهناز خواب گل‌خانم زن کدخدای ونیار را دیده بود که داشت با کفن از اتاق پیر در بالای تپه ونیار پایین می‌آمد. فردایش بود یا پس فردایش که سر ناهار یادش افتاد و به یحیی گفت... این انگشتری را در بیاور حرام است. نذر مردم است. خوب نیست برداشتی با خودت آوردی. شب‌‌ها خواب‌‌های بد می‌بینم. ببر بگذار سر جایش. یحیی گفت یکبار با فولوکس رفتیم سد زده بودند پیر مانده بود زیر آب. اصلا پیر انگشتری را می‌خواهد چکار. کسی که نذر کرده حاجتش را گرفته تمام شده رفته. ده بیست تا سنگ را روی هم چیده بودند شده بود یک اتاقک یک در یک متری. نه قبری بود نه امامزاده‌ای نه چیزی‌. ما هم که هر چی بدلیجات برداشته بودیم بردیم گذاشتیم سرجایش. فقط همین انگشتری ماند. چراغعلی دارد با گوشتکوب، گوشت و نخود‌‌ها و سیب زمینی‌‌ها را در کاسه آلومینیومی له می‌کند. اصلا حواست کجاست. ونیار یادت هست. نزدیک غروب بود که رسیدیم و هنوز صدای آجی چای در گوشم هست. نوروزعلی جلوی قهوه خانه نشسته بود و لیلا که داشت از پشت پنجره قهوه‌خانه نگاه می‌کرد. پشت سر پسر کدخدا راه افتادیم که آمده بود دنبالمان. با یک وجب گِل که مثل یک وزغ گوشتی چسبیده بود به زیر کفش‌هایمان و ابراهیم‌قلی که نرسیده رفته بود سر قبر گل‌خانم آن طرف پل آجی چای. خانه کدخدا پایین بود و برای ما چای و شیر داغ آوردند. از آن استکان‌های کوچک در یک سینی بزرگ. دریا، شوخی یا جدی یک استکان چای برداشت و یک استکان شیر و تو هم گفتی که باید هم چای بخوری و هم شیر و اکرم خجالت می‌کشید و اصلا تو در خانه که بودی شیر نمی‌خوردی و این از عجایب بمباران بود و  فردا صبح که با یحیی و جلال و جمال رفتید پیر را غارت کردید. بالای کوه. انگشتری‌ها و النگوهای مردم را که از سنگ‌ها آویخته بودند و شهناز رنگش مثل گچ سفید شده بود که نذر مردم است و دهاتی‌ها اگر... و سالار کم مانده بود بیفتد در تنوری که دختران کدخدا نان می‌پختند که بویش همه دهه شصت را گرفته بود و شما در هوا می‌قاپیدید و مثل گرسنه‌ها می‌خوردید و آبروی هر چه تبریزی هست را می‌بردید و تازه هر بار که بهم می‌رسیدید بلند مثل دهاتی‌ها سلام علیکم می‌گفتید و مثلا ادایشان را در می‌آوردید و می‌خندیدید و تو نمی‌فهمی که من چه می‌گویم... جلوی قصابی بودیم که آهو آمد که اخبار گفته فردا بمب شیمیایی می‌اندازند و باید پیاز بگیریم جلوی بینی‌مان و نایلون فریزر بکشیم سرمان. نه واقعا یادت هست یا داری فقط سرت را تکان می‌دهی و یک تابلو از پشت شیشه قصابی آویخته بود که گوشت گوسفند با استخوان، هفتاد تومن و چراغعلی با لهجه ترکی و خشمی که هیچ وقت تمام نمی‌شد داشت برای رشید که از عراق آمده بود و معلوم نبود حالا چرا در خانه چراغعلی تلپ شده است می‌گفت که دروغ است و با هفتاد تومن فقط پیه و استخوان گوسفند را در کاغذ می‌پیچد و روی ترازو می‌گذارد و سر و صدای صافکار‌‌ها و آهنگرهای ماشین بلند بود و پسر مهوش که چراغعلی گذاشته بودش پیش نقاش ماشین و داشت یک پیکان سبز را سمباده می‌زد و بخار فینیش‌‌ها بلند بود و یحیی و عباس، طاقه پارچه‌‌های اتوشده را چیده بودند تا سقف مغازه و بالاخان و شاگردانش که با چکش افتاده بودند به جان کفش‌ها و تو رفته بودی از مغازه بالاخان، کش قرمز آورده بودی و سرشان را گره زده بودی و  مگس‌های‌جلوی قصابی را می‌زدی لت و پار می‌کردی و بوی چسب کفاشی بالاخان که دنبالت آمده بود. آهو که رفت ‌کم‌کم ترس برمان داشت و چراغعلی به شهناز گفت که وسایل را جمع کند و فرشته و بچه‌‌هایش هم آمدند و تو و اکرم هم که همیشه تلپ بودید و اکرم هنوز رخت عزا تنش بود و همان غروب راه افتادیم با وانت چراغعلی و رفتیم به خانه غلامحسن درکرکج و شام، آبگوشت بود و سالار که آبگوشت دوست نداشت کاسه تیلیت را کشیده بود جلویش و حتما می‌ترسید که تمام شود و زن صاحبخانه که بیرون رفت ‌‌یحیی و جلال، اثاث و بقچه‌‌های زیر تخت را بیرون آورده بودند و یک مدال یاقوتی که برق می‌زد و شهناز و فرشته، دعوایشان کردند که سرجایش بگذارند و سر شام فقط خنده بود‌. یک اتاق کوچک کج و کوله که دیوار‌‌هایش گچ سیاه بود و  فردا صبح‌‌ که غلامحسن برایمان شلغم از خاک درمی‌آورد و من با سنگ می‌زدم تا سنجد‌‌ها از درخت بیفتند و تا ظهر خبری از شیمیایی نشد و دست از پا درازتر برگشتیم باغمیشه خودمان‌. و چند هفته بعد که همه فامیل جمع شدیم و پشت کامیون مقصود سوار شدیم که سرد بود و پتو‌‌ها را سرمان کشیده بودیم و می‌خندیدیم و از جاده قدیم اهر رسیدیم به ونیار و تپه‌‌ها تکه تکه برف بود و پسر کدخدا رفته بود روی فرشی که مقصود دور خودش پیچیده بود و خوابیده بود و ما می‌خندیدیم. دو شب ماندیم در خانه کدخدا و من و میترا  از پنجره اتاق بالا گاومیش‌ها را که بزرگ و سیاه بودند و صدایشان مثل رعد و برق بود و از طویله به حیاط می‌آمدند نگاه می‌کردیم و بوی یاپبا[6]  که در پشت بامها روی هم چیده بودند.



[1] چراغعلی تنها پسر جعفر بود. چراغعلی چهار خواهر داشت. مهناز، مهتاج و مرجان و مهوش. مهتاج زن اسرافیل شد و مهناز زن ابراهیم‌قلی و مرجان زن اسماعیل و مهوش زن نقی.

[2]  بخور گردنت کلفت شود.

[3]  فینیش دو تا استوانه داغ است که خلاف جهت هم می چرخند و پارچه از وسطشان می گذرد و اتو می شود.

[4]  گرگ پیر

[5] یک ضرب المثل ترکی که ‌می‌گوید لباس نجس هیچ وقت آتش ‌نمی‌گیرد.

[6]  گلوله‌های‌ خشک و پهن شده فضولات گاوها


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۹

در آلزایمر سلطنت

 

اسداله

 

با انقراض قاجار و آمدن ‌‌رضاشاه، قدرت سیاسی کلانترلی‌ها افول کرد و مردی بنام ‌‌جعفر‌قلی که از قره‌داغ آمده بود قدرت را در باغمیشه بدست گرفت. خانه ‌‌جعفر‌قلی روبروی خانه اسداله بود. کنار خانه میرزا غلامعلی. ‌‌خان‌کیشی‌می‌گوید... ‌‌جعفر‌قلی لوطی و کلانتر محل بود. طپانچه داشت. خودش حکم ‌می‌داد و خودش حکم را اجرا ‌می‌کرد. ‌‌قبله‌علی ‌می‌گوید سیلی که از عینالی ‌می‌آمد وارد خانه ‌‌جعفر‌قلی شده بود و اگر اسداله نبود دعوای بزرگی بین کلانترلی‌ها و ‌‌جعفر‌قلی راه ‌می‌افتاد. اسداله شبانه بنا و کارگر آورد و درب خانه ‌‌جعفر‌قلی را یک پله از کوچه بالاتر برد. صبح که ‌‌جعفر‌قلی دیده بود گفته بود اللاه اکبر. اسداله زنی داشت بنام علویه و سه دختر و یک پسر بنامهای گلچهره، گل‌دسته، آهو و ‌‌قبله‌علی. علویه سال 61 مرد و اسداله سال 63. من و اکرم که از مرند ‌می‌آمدیم به خانه‌‌شان ‌می‌رفتیم. علویه با کمر خمیده از پله‌ها بالا ‌می‌آمد و در را باز ‌می‌کرد. اسداله این یکی اتاق ‌می‌نشست و علویه آن یکی اتاق. آخر عمری آبشان به یک جو ‌نمی‌رفت. گلچهره و گل‌دسته در جوانی مردند. گلچهره سال 39 و گل‌دسته سال 40. سلطنت ‌می‌گوید گل‌دسته یکی از سه دختری بود که در باغمیشه آنروز به مدرسه ‌می‌رفت.

 

عبداله

 

یک روز در خانه عباسقلی بازی می‌کردم که زن همسایه در زد و گفت که بابایت آمده و من فکر کردم که نورالدین است و خوشحال دویدم و دیدم پیرمردی است با کلاه لبه داری بر سر که دستهایش می‌لرزند. عبداله بود. برادر اسداله‌. این عبداله و اسداله‌، دایی‌‌های سلطنت بودند‌. عبداله آلزایمر گرفته بود و راه خانه شان را گم کرده بود و تصادفی به کوچه ما آمده بود. اسداله هم آخر عمری مثل عبداله‌، آلزایمر گرفت‌، اما پدرشان‌، گل مراد‌، تا آخر عمر حواسش سر جایش بود‌. اسداله‌، میر آب بود آهو دختر کوچک اسداله می‌گوید که آنروزها به خانه ما دزد زیاد می‌آمد و دزد‌‌ها گاهی طپانچه هم داشتند‌. می‌گویند یکبار گوسفندان اسداله را دزدیده بودند و  هر چه که رئیس کلانتری می‌پرسیده از اسم و شهرت و آدرس‌، اسداله می‌گفته باغچادان آپاردیلار (از باغچه دزدیدند). یعنی زیاد به حرف طرف گوش نمی‌کرد و حرف خودش را می‌زد‌. آنروزها مردم باغمیشه‌، فقط عیدها‌، برنج می‌خوردند و بقیه سال‌، غذایشان آبگوشت بود‌. اسداله‌، مرد پولداری بود و هر روز ناهار برنج می‌خوردند‌. اسداله می‌گفت برنج‌، سردی است و علویه حتما باید سر سفره‌، مربای گل سرخی‌، چیزی‌، که گرمی باشد می‌گذاشت‌. اسداله پیاله مربا را خالی می‌کرد در بشقابش‌. علویه  زن کدبانویی بوده‌. دست پختش حرف نداشته‌. سلطنت می‌گوید برنجشان یک عطری داشت که هوش از سر آدم می‌برد‌.

 

آهو

 

آهو‌، هر وقت که ما‌، نوه‌‌های خواهرش گلدسته را می‌دید‌، از ریز تا درشت‌، یکی یکی ماچمان می‌کرد‌. هر وقت به خانه شان می‌رفتیم حتما سر سفره‌، اوماج آشی و قویماخ هم بود‌. گاهی داخل این آش اوماج‌، فلفل‌‌های درسته‌ای هم می‌انداخت‌. دُلمه برگ مو و کوکوی تره هم می‌گذاشت‌. کوفته هم می‌پخت‌. از آن کوفته‌‌های بزرگ تبریزی که داخلش تخم مرغ آب پز و گردو و بادام و آلبالو می‌گذارند‌. ناهار را که می‌خوردیم یک چرتی می‌زدیم و عصر در ایوانشان که رو به قله بود می‌نشستیم و پنیر چورک سبزی و چای می‌خوردیم‌. آهو داستان‌های پنجاه شصت سال قبل را مثل پرده سینما برایت شرح می‌داد‌. محال بود چیزی را از قلم بیاندازد‌. تاریخ‌‌ها را هم به شمسی و هم به قمری می‌گفت‌. به روز و به ساعت‌. با تمام جزئیات و حوادث همزمان‌. فول‌اچ‌‌‌‌دی و سینکرونایزد.

 

عروس گلاحمد

 

‌‌قبله‌علی عقدنامه  گل‌دسته را این همه سال نگه داشته است. صداق یک هزار ریال و یک حلقه انگشتر طلا بمبلغ پنجاه ریال. و اثر انگشت گل‌احمد[1]  و اسداله و مهر گل‌مراد[2]  و ‌‌جعفر‌قلی. صورت اشیا جهیزیه گل‌دسته دختر اسدالهمیرآب که به خانه زوجش ‌‌حمزه‌علی پسر گل‌احمد باغبان برده به قرار ذیل است فی تاریخ 23 شهریور 1317شمسی. ظروف مسی سی و سه پارچه، چراغ ورشو، جانماز، عرقچین، صندل دو عدد، سفره غذای سفید، گردن بند و گوشواره طلا جمعا هفت مثقال، پارچه ابریشم و... گل‌دسته بچه‌های شورچمن را در دهلیز خانه ‌‌حمزه‌علی جمع ‌می‌کرد و قرآن یادشان ‌می‌داد و این دهلیز یک در پشتی به حیاط خانه گل‌احمد داشت. وسط حیاط گل‌احمد یک چاله بود که فضولات گاومیش‌ها را ‌می‌ریختند. حلیمه زن گل‌احمد هر روز گاومیش‌ها را ‌می‌دوشید. گل‌دسته خجالت ‌می‌کشید هر روز برود در خانه گل‌احمد ناهار بخورد. برایش از خانه اسداله[3] غذا ‌می‌آوردند. طرلان در شکم گل‌دسته بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و ‌‌حمزه‌علی را به سربازی فرستادند.

 

مرگ گلدسته

 

گل‌احمد زمستان 39 از دنیا رفت. اکرم ‌می‌گوید برف سنگینی باریده بود و بالاخان با دوستانش رفته بود فوتبال بازی کند. خانه گل‌احمد را فروختند به مردی بنام ‌‌سوتچی‌‌ممد و ابراهیم‌قلی آمد عمه‌اش آی‌پارا را برد به خانه عباسقلی. گل‌دسته سرطان داشت. دکتر برایش برق  نوشته بود. همان رادیوتراپی که آنروزها در تبریز نبود. و بهروز هر ماه یکبار گل‌دسته را به تهران ‌می‌برد. ‌‌حمزه‌علی نصف خانه را فروخت و خرج دوا و درمان گل‌دسته کرد. گل‌دسته بهار 40 از دنیا رفت. سه ماه بعد از گل‌احمد. و ‌‌حمزه‌علی زنی گرفت بنام زیور که سیگار زر ‌می‌کشید. طرلان، نامزد بود. اکرم ‌می‌گوید برای من و شهناز که خواستگار ‌می‌آمد زیور ‌می‌گفت دختر نداریم دو تا دلخشه[4]  داریم و در را ‌می‌کوبید.

 

طرلان دختر گلدسته

 

طرلان هیچ وقت در تهران فارسی یاد نگرفت و دوستی پیدا نکرد مگر ستاره که داستانش را اگر بخواهیم بنویسیم هزار جلد کتاب‌‌ می‌شود. ستاره زنی بود مهربان و خوش صحبت با عینکی که شیشه‌‌‌های ته استکانی داشت. از وقتی که به خانه طرلان‌‌ می‌رسید یک ریز صحبت‌‌ می‌کرد تا وقتی که‌‌ می‌رفت. داستان پشت داستان. خانه شان در بازارچه شاپور بود. بچه طرلان مرده بدنیا آمد همان روزی که ولیعهد را در تهران ختنه کردند. همان خانه قدمعلی در تبریز. خدیجه، بچه را دست حیدرعلی داد تا ببرد در قبرستان گوشا، چالش کند. و دیگر هیچ وقت طرلان بچه‌ای بدنیا نیاورد. چرا... نمی‌دانیم. بروید از دکترش بپرسید. گلدسته را که به خاک سپردند طرلان شد مادر اکرم و شهناز و حسن و مقصود. روزی که آی پارا و رباب[5]، زیور را آوردند طرلان با حیدرعلی به تهران رفت‌. همه‌اش نگران بود که زیور، بچه‌ها را اذیت کند‌.

حیدرعلی که خانه نبود تا صبح ‌می‌نشستم گریه ‌می‌کردم. یک اتاق هشت متری که دهلیز نداشت و از پنجره رفت و آمد ‌می‌کردیم و همه اثاثمان یک گلیم کوچک یک در دو متری بود و یک پیلته سوز برای گرم کردن اتاق و پختن غذا که لب پنجره ‌می‌گذاشتیم. غیر از ما شش هفت تا مستاجر دیگر هم بودند. عفتخانم زن صاحبخانه حتی مرغدانی بالای مستراح را هم به یک مرد معتاد اجاره داده بود.

اکرم و حسن و مقصود، دور از چشم پدرشان حمزه‌علی، آب چشمه خوجالی‌بی را کج کرده اند، می‌ریزد در حوض وسط باغ دستمالچی، دارند شنا می‌کنند که اسداله پدربزرگشان، بیل در دست پیدایش می‌شود و فرار می‌کنند. ارباب‌‌های دستمالچی، شهریور نشده رفته‌اند و حمزه‌علی با بچه‌‌هایش آمده‌اند در عمارت زندگی می‌کنند. عمارت دو طبقه در زیر سایه قره آغاج‌‌های بزرگ که ارباب ها، تابستان‌ها از تهران می‌آیند چند هفته‌ای می‌مانند. حمزه‌علی، گاومیش‌‌هایش را هم از خانه شورچمن آورده است. طرلان سه تا خواستگار داشت. محمود پسر رودابه. صمد پسر سودابه و حیدرعلی پسر قدمعلی. صمد اولین کسی بود از نوه‌‌های گل‌احمد که به تهران رفت. گل‌احمد که مرد حیدرعلی هم رفت. همان سال چهل و دو که تهران شلوغ بود و در بازار اعلامیه پخش می‌کردند. و شب‌ها در همان کارگاه فینیش می‌خوابید طرفهای میدان اعدام. و چند ماه بعد که آمد و طرلان را هم برد. خانه عفت خانم. طرفهای دروازه غار یا چه می‌دانم مولوی. هر جا که بود جای خوبی نبود. معتاد زیاد داشت و یکبار کفش‌‌های حسن را دزدیدند. حسن در کاخ شاه، سرباز بود. گارد ویژه بود. بالاخان هم بود. از ارتش فرار کرده بود. در خیابان لاله‌زار، کفاشی می‌کرد و شب‌ها به خانه طرلان می‌آمد.

در تهران به این بزرگی، کسی زبان طرلان را نمی‌داند. تنهایی دارد دیوانه‌اش می‌کند. دلش برای چشمه حسن پادشاه تنگ شده است. لباس را که دو بار آب می‌کشد عفت خانم داد و هوار راه می‌اندازد. یاد روزی می‌افتد که از پشت بام خانه گل‌احمد به سر قدرت شوهر سودابه که دارد با الاغ در جلوی گوسفندان از  کوچه شورچمن می‌گذرد می‌شاشد. یاد گلدسته که می‌افتد شروع می‌کند به خواندن پنجره دن داش گلیر. آهنگی شاد که گلدسته می‌خواند. می‌خوانَد و اشک می‌ریزد. دلش برای دخترهای کوچه قدمعلی تنگ شده است. حیدرعلی شب کار است. ماشین‌‌های گردباف. تا صبح نخ‌‌های پاره را گره می‌زند و سوزن‌‌های شکسته را عوض می‌کند. صبح که می‌آید سیمین دختر عفت خانم صدای رادیو را تا آخرش بلند کرده است. حیدرعلی نمی‌تواند بخوابد. الان همه کوچه‌‌های باغمیشه پر از برف است. حیدرعلی پیچ گوشتی را بر می‌دارد و می‌رود سراغ پریز برق و چه می‌کند که فیوز کنتور می‌پرد. تنها صدای قابلمه کوچک کج و کوله  است که روی پیلته دارد لق لق می‌کند‌. رمضان به مستراح که می‌رود دو تا آفتابه می‌برد. نزدیک ظهر است. حیدرعلی گوشه اتاق، لحاف کشیده و خوابیده است. طرلان خودش این لحاف را برای حیدرعلی دوخته است‌. برای شهناز و اکرم هم لحاف دوخته و فرستاده است‌. برای عروسک‌‌های بچه‌‌هایی که ندارد هم لحاف تشک کوچک دوخته است. اکرم و شهناز زیر لحاف کرسی نشسته‌اند. برف همه درختان باغمیشه را پوشانده است. طرلان از پشت پنجره دارد دعوای عفت خانم و رمضان را تماشا می‌کند. شب عید، آنقدر گریه می‌کند که حیدرعلی می‌رود از شمس العماره برایش بلیط می‌گیرد. طرلان یخدان گلدسته را که باز می‌کند هفت تا موش دارند این ور و آن ور می‌دوند. موش‌‌ها لباس‌‌های اکرم و شهناز را جویده اند. طرلان هر چه از دهانش در می‌آید به زیور می‌گوید و شروع می‌کند به گریه کردن. حیدرعلی هر روز بیست تومن ‌می‌گرفت که پانزده تومنش را جمع ‌می‌کرد. پنج هزار تومن جمع کرده بود. چهار هزار تومن هم قرض کرد و خانه بازارچه شاپور را خرید و همانجا بود که ‌‌بالاخان از فرشته خواستگاری کرد. فرشته دختر ‌‌خان‌کیشی بود. ‌‌خان‌کیشی سرایهدار کارخانه پیراموسسازی بود. کیلومتر هفده جاده قدیم کرج. نارین‌گل گفته بود دختر به فامیل ‌نمی‌دهیم. طرلان عاشق چیدن آلبالو است. سریه زن جعفر رفته خانه حمزه‌علی، پیش رعنا زن بهروز و شهناز را برای پسرش چراغعلی خواستگاری کرده است.



[1] گل احمد دامدار بود.  خانه‌اش در شورچمن بود.  سه پسر و سه دختر داشت بنامهای قدمعلی، حمزه علی، سیفعلی، رودابه، سودابه و نارینگل.

 [2]گلمراد برادر بزرگ گل احمد بود.  خانه‌اش در محله کلانتر بود.   دو پسر و یک دختر داشت بنامهای اسداله، عبداله و فرخنده.

[3] اسداله از ثروتمندان باغمیشه آن روز به حساب می‌آمد.

[4]  به فتح دال و لام یعنی دختر جلف

[5]  رباب زن دوم سیفعلی. سیفعلی از زن اولش توران پسری داشت بنام اصغر.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۷

داستان های باغمیشه

داستان های باغمیشه


کتاب اول

 

از عینالی تا اسبه ریز

 

اسمش را باغمیشه گذاشته‌ام. یعنی اصلا اسمش باغمیشه است. چند وجب خاک در شمال شرقی تبریز. از چهار راه عباسی تا میدان شهید فهمیده. که از شمال به عینالی[1] ‌می‌رسد و از جنوب تا اسبه‌ریز[2]  بیشتر ‌نمی‌رود. آن طرف اسبه‌ریز، قله[3] است. از اسبه‌ریز تا بالای قله برسی پای پیاده ده دقیقه بیشتر ‌نمی‌کشد. اصلا باغمیشه از بالای قله که نگاه ‌می‌کنی خودش را نشان ‌می‌دهد. اول از همه خانه شرف‌الدوله[4] را ‌می‌بینی. همان مدرسه ‌‌‌هاشمی. عمارت زیبای دو طبقه با سرستون‌ها و گچ‌بری‌های زیبا که روزگاری محل آمدوشد ‌عباس‌میرزا و مظفرالدین میرزا بوده. همان خانه‌ کلانتر که عکسش روی جلد این کتاب است[5]‌. شرف‌الدوله سال 1311 شمسی در همین خانه کلانتر[6]، چشم از جهان فرو بست. میرزا حسن رشدیه، بچه‌های باغمیشه را در این خانه جمع ‌می‌کرد و خواندن نوشتن یادشان ‌می‌داد و در همین کلاسها بود که زیناقولی عاشق ریحان شد. اکنون که این را ‌می‌نویسم زیناقولی، صد سال است که مرده است. زیناقولی هیچ‌وقت به ریحان نرسید. زیناقولی در جنگهای مشروطه، عاشق دختری قفقازی بنام تامارا شد و پدربزرگم عباسقلی بدنیا آمد.

عباسقلی را کجا دفن ‌می‌کنند ‌نمی‌دانم. پدرم نورالدین هم هیچ‌وقت ندانست. مادر بزرگم سلطنت هم هیچ وقت چیزی نگفت. از عباسقلی، تنها عکسی ماند بر دیوار. پیرمردی با سری طاس و ریش و سبیلی نه‌چندان مرتب. چشمهایم را که ‌می‌بندم ‌کم‌کم یادم ‌می‌آید... پله‌های سه گوش به دهلیزی کوچک ‌می‌رسند و یک در چوبی که جرجر ‌می‌کند و صندوقخانه‌ای با کلی وسایل عجیب و غریب و قدیمی. تابستان سال 60 که ما از پادگان مرند به این خانه قدیمی ‌آمدیم سلطنت و بچه‌هایش از این خانه پر خاطره رفتند به خانه نصراله در کوچه حاجی‌ولی. نورالدین جبهه بود و شب‌ها یحیی و نازلی ‌می‌آمدند پیش ما ‌می‌خوابیدند. وسط حیاط یک حوض لوزی شکل بود و دو طرف حوض دو کرت بزرگ. یک روز یحیی و نازلی کنار حوض داشتند باغچه را ‌می‌کندند و کرمهای خاکی را می‌ریختند در قابلمه ‌که سلطنت آمد و پرسید چکار ‌می‌کنید و یحیی گفت داریم کمپوت درست ‌می‌کنیم.

سال 61 که نورالدین شهید شد خانه عباسقلی را چهارصدهزار تومن فروختیم به ابراهیم‌قلی و اسباب‌و اثاثیه‌مان را ریختیم وسط خانه حمزه‌علی در شورچمن. تخت حمزه علی گوشه اتاق بود. حمزه‌علی که به مستراح ‌می‌رفت ‌می‌دویدم جایش ‌می‌خوابیدم. لحاف تشکش بوی عرق عجیبی ‌می‌داد. مستراح ‌‌آن‌ور حیاط بود. یک سال بیشتر در خانه ‌‌حمزه‌علی نماندیم. سال 63 آمدیم به همین خانه دستمالچی. سلطنت ‌می‌گفت یک میلیون تومن دادین به این خانه و سرش را تکان ‌می‌داد. یک اتاق نشیمن که رو به حیاط و آفتاب گیر بود و یک اتاق مهمان که عکس نورالدین را به دیوارش زده بودیم و یک آشپزخانه با دو پنجره کوچک به کوچه شش‌متری و یک ‌‌‌‌هال کوچک که چهار تا پله ‌می‌خورد تا به اتاق من ‌می‌رسید. همین اتاق بالا که الان نشسته‌ام دارم این‌ها را می‌نویسم. همه اسباب‌بازی‌هایی را که نورالدین از جبهه آورده بود در طاقچه اتاق بالا چیده بودم و ‌نمی‌گذاشتم کسی دست بزند. جایی هم ‌می‌رفتم در اتاق را قفل ‌می‌کردم. یکبار تفنگ چوبی‌ام را برداشتم و کلاه ارتشی نورالدین را گذاشتم و از خانه دستمالچی تا خانه عباسقلی در ‌‌دالی‌کوچه رژه رفتم. دوست داشتم در بزنم و بگویم که...

من غضنفر هستم، پسر نورالدین، نوه عباسقلی، صاحب قدیمی ‌این خانه. تکه‌ای از خاطرات من در این خانه جا مانده است، ‌می‌شود بگذارید بروم ببینم آن صندوقخانه‌مان الان چه جوری شده. کلی کتاب بود در آن انباری تاریک بغل خانه ابراهیم‌قلی. ‌می‌شود بگذارید بروم یکی دو‌تایشان را بردارم. نورالدین اسمش را روی یکی از سنگ‌های حیاط با میخ کنده بود. ‌می‌شود آن سنگ را در بیاورید بدهید به من. پولش هر چقدر باشد ‌می‌دهم...

سلطنت هیچ وقت جرات نکرد با من از نورالدین حرفی بزند تا این اواخر که پرسیدم و اشک در چشمانش حلقه زد و هر کلمه‌اش شعری شد که بر زخم‌های قلبم نشست...

اینکه دور است اما نه آن قدر که دلتنگ نشد و دیر است اما نه آنقدر که نتوانم اشکی ریخت، اینکه سخت دوست دارمش و این‌ را بر تمام دیوارهای شهر نوشتن خواهم، اینکه اشک امانم ‌نمی‌دهد که بگویمتان خدا رفتگان شما را هم بیامرزد، سخت ‌می‌آزاردم هنوز.

 

خانه کلانتر

 

باغمیشه قدیم در خواب‌های غضنفر دست نخورد‌ه ‌است. همه چیز سر جای خودش است. شرف‌الدوله پشت میز اتاق ناهارخوری نشسته و دارد روزنامه ‌می‌خواند. حتی آخرین استکان چایی که صاحب‌سلطان‌خانم برای شرف‌الدوله ریخته‌است سرد نشد‌ه ‌است. در خواب‌های غضنفر هنوز گل‌های زرد دور تا دور خانه کلانتر دارند برای خودشان موج مکزیکی ‌می‌زنند و شرشر اسبه‌ریز که تا بالای قله ‌می‌رود. از بالای قله همه باغمیشه تا اتوبان پاسداران دیده ‌می‌شود و خانه‌هایی که آن طرف اتوبان ساخته‌اند و درخت‌هایی که تا مسجد بالای عینالی کاشته‌اند. غضنفر و سالار از روی تنه درختی که روی رودخانه اسبه‌ریز است ‌می‌گذرند و از قسمتی از دیوار پشتی که خراب شده وارد حیاط خانه کلانتر ‌می‌شوند. سگی در باغ بغلی پارس ‌می‌کند. سالار فوبی سگ دارد. یکبار که رفته بود در باغ پشت خانه‌‌شان بازی کند یک سگ بزرگ دنبالش کرده بود. غضنفر حواسش به صدای سگ نیست و دارد با هیجان تاریخ خانه کلانتر را برای سالار تعریف ‌می‌کند که یک سبیل‌کلفت و یک گردن گلفت از دور پیدا ‌می‌شوند که شما اینجا چه ‌می‌کنید اینجا ملک شخصی است. غضنفر ‌می‌گوید پسر‌خاله‌ام از تهران آمده ‌می‌خواهد تاریخ این جا را بداند پدرش چراغعلی در این مدرسه درس خوانده است. سبیل‌کلفت ‌می‌گوید باید از میراث فرهنگی، مجوز داشته باشید. غضنفر ‌می‌گوید چند لحظه ‌می‌بینیم و ‌می‌رویم. گردن‌کلفت ‌می‌گوید معتاد‌ها اینجا جمع ‌می‌شوند تزریق ‌می‌کنند سقف خانه هم دارد خراب ‌می‌شود. غضنفر ‌می‌گوید چند تا عکس ‌می‌گیریم و ‌می‌رویم. غضنفر از سرستون‌ها و گچ بری‌های دیوارها عکس ‌می‌گیرد. سالار یکی از ستون‌های خانه را نشان ‌می‌دهد که جدا شده و همین‌جور وسط زمین و آسمان معلق است. یکی از اتاق‌های طبقه همکف پر از بطری‌های خالی است. سالار ‌می‌گوید بطری مشروب است.

تلفن وسط خواب و بیداری زنگ ‌می‌زند. مرکز بهداشتی اوشتوقان؟ بله بفرمایید. خا‌نمی‌است که با غضنفر کار دارد. سلام من معماری خوانده‌ام پایان نامه ارشد من درباره خانه کلانتر است در گوگل سرچ کردم رمان شما را پیدا کردم ‌می‌خواستم اگر وقت داشتید... خواهش ‌می‌کنم من هر روز  عصر مطب هستم. دختری که معماری ‌می‌خواند و ‌می‌خواهد خانه کلانتر را بازسازی کند نقشه قدیمی ‌باغمیشه را به مطب غضنفر آورده است. در نقشه، تونلی است که از خانه کلانتر به قلعه رشیدیه ‌می‌رسد. ابراهیم قلی یکبار در خواب از این تونل از دست سواران بیوک‌خان فرار کرده است.

ابراهیم‌قلی در خواب‌های غضنفر، در طبقه سوم خانه دستمالچی زندگی ‌می‌کند و اکرم طبقه دوم و غضنفر و میترا طبقه اول. زیرزمین هم که مطب است. ابراهیم‌قلی عصرها ‌می‌آید در مطب ‌می‌نشیند سیگار ‌می‌کشد. ابراهیم‌قلی هشتاد و چند سالش است اما هنوز عاشق سارا است. سارا زمان پیشه‌وری با مردی بنام میرزا عبداله به شوروی فرار کرده است. سارا یک راز است. مهناز و فضه چیزی ‌نمی‌دانند.

 

خاطرات ابراهیم‌قلی

 

من ابراهیم‌قلی ‌بی‌دندان فرزند قربانعلی، پاییز سال 1307 شمسی، در اصطبل قهوه‌خانه ونیار[7] بدنیا آمدم. قهوه‌خانه نرسیده به روستای ونیار بود. سر راه تبریز به اهر. پدرم کبک و خرگوش شکار ‌می‌کرد و ‌می‌آورد آی‌پارا[8] برای مسافران قره‌داغ ‌می‌پخت. پدرم را در یک شب برفی گرگها در کنار آجی‌چای[9]  خوردند و مادرم گل خانم زن کدخدای ونیار شد. من ماندم و برادرم نوروز علی که همیشه خدا با خودش دعوا داشت و آی‌پارا که عاشق بود. عاشق سرگئی سرباز روس که به قهوه‌خانه ‌می‌آمد و  ساری گلین  ‌می‌خواند. محرم و دخترانش لیلا و سارا آمده بودند در طبقه بالای قهوه‌خانه زندگی ‌می‌کردند. سربازهای ‌‌رضاشاه، قمر زن محرم را که جذام گرفته بود به سویوتلوق[10] برده بودند. نوروزعلی عروسک‌های لیلا را بر ‌می‌داشت و فرار ‌می‌کرد و من با سارا در کنار آجی‌چای بشداش بازی ‌می‌کردم. سالها گذشت و لیلا زن نوروز‌‌‌‌علی شد و یک سرباز روس که آمده بود قهوه‌خانه را غارت کند محرم را کشت... تنها بوی باروت بود و جیب‌های خالی من و تو و سکه‌های روی میز قهوه‌خانه و استکانی که از دست سارا افتاد. اصلا فکر ‌می‌کنی ساعت چند بود و چه سالی بود. کجا بودی که ندیدی. ‌می‌دیدی هم کاری ‌نمی‌توانستی بکنی. و دیگر دیر شده بود. محرم را در قبرستان ونیار به خاک سپردیم و سرباز روس را برای محاکمه به آراکوچه بردیم. میرزاعبداله از سرباز روس سوال و جواب ‌می‌کرد که جعفر دم اسب را کشید و اسب رم کرد و سرباز روس دست بسته به زمین افتاد. و من دور از چشم آی‌پارا دست سارا را گرفته بودم و سارا که زل زده بود در دستهای میرزاعبداله که زخم سرباز روس را ‌می‌بست. نوروز علی چشمش دنبال سارا بود و لیلا همه را ‌می‌دانست. لیلا با خودش حرف ‌می‌زد. نوروز علی ‌می‌گفت لیلا جن زده است. دیوانه جد و‌‌‌آبادش بود و لیلا تلافی کرد. در یک شب بارانی و من و سارا و آی‌پارا بیرون دویدیم. لیلا نصف شب دست‌های نوروز علی را بسته و قهوه‌خانه را آتش زده بود. شعله‌های آتش از در و دیوار قهوه‌خانه زبانه ‌می‌کشید. نوروز علی نصف صورتش سوخته بود. لیلا را به دارالعجزه بردند. قهوه‌خانه جای ماندن نبود. فردا آفتاب نزده، سارا و آی‌پارا سوار الاغ و من مثل همیشه پیاده به طرف خانه عباسقلی در باغمیشه راه افتادیم. خانه عباسقلی ته کوچه مش کریم عمی بود. همان کوچه شهید نورالدین. ما که رسیدیم نورالدین در شکم سلطنت هفت‌ ماهه بود. علی‌اشرف یک چشمش به کفترهایش در آسمان بود و یک چشمش به سارا که در حوض وسط حیاط ظرفها را ‌می‌شست. سرگئی که برای دیدن آی‌پارا ‌می‌آمد عباسقلی سه بار پشت سر هم استغفراله ‌می‌گفت. جنگ جهانی که تمام شد ‌روس‌ها رفتند سرگئی هم رفت. نورالدین که بدنیا آمد عباسقلی وسط حیاط ‌می‌رقصید. سارا با میرزاعبداله[11] به شوروی فرار کرد و مرزها برای چهل سال بسته شد. و من رفته بودم در کنار اسبه ریز قورباغه‌ها را با سنگ می‌زدم و ساریگلین می‌خواندم. زنهای خانه عباسقلی جمع شدند و فضه[12]  دختر سلطنت را به عقد من در آوردند و تا من خواستم چیزی بگویم عباسقلی دستم را گرفت و برد سر ماشین‌های جوراب بافی‌اش و سالها گذشت. یعنی دقیقا چهل سال  و سه روز  و هفت ساعت گذشت.

 

فرار از باغمیشه

 

‌نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبر به فضه گفته بود که ابراهیم‌قلی عاشق شده و من به هر چه بلد بودم و نبودم قسم خوردم اما کسی باور نکرد و فضه هر چه از دهانش[13] در آمد پیش در و همسایه به من گفت و من که تنها در خواب عاشق سارای نقاشی شده بودم آنهم در زیرزمین خانه کلانترلی‌ها که چشم، چشم را ‌نمی‌دید ساکم را برداشتم و به ترمینال قدیم تبریز رفتم و سوار اولین اتوبوسی شدم که به تهران ‌می‌رفت. به تونل‌های میانه رسیده بودیم که یک تریلی از لاین روبرو سبقت گرفت و کم مانده بود آه فضه همان یکساعت اول نفله‌مان کند. میدان توپخانه روی پناهگاه‌های بتنی جلوی مخابرات پوسترهای تبلیغاتی مجلس سوم را چسبانده بودند و من همینجوری یاد سبیل‌های قاجاری و چشمهای نجیب و قد و قامت قلمی ‌و کت و شلوار خوشدوخت و پیراهن یقه ایستاده شرف‌الدوله کلانتر افتاده بودم. ‌محمد‌علی‌شاه که مجلس را به توپ بسته بود شرف‌الدوله به خانه سعدالدوله فرار کرده بود و من به سرم زده بود بروم خانه شرف‌الدوله را از بالای قله پیدا کنم. و اصلا برای چه آنجا و باید یکی از دیوار بالا ‌می‌رفت و سر و گوشی آب ‌می‌داد و تو همیشه از صدای سگ ‌می‌ترسیدی و این چیزهای عجیب و غریب در کف اتاقها و حیاط و این گلدان‌های سفالی خالی. و تو فکر ‌می‌کنی که من قاطی کرده‌ام یا شعر فی البداهه ‌می‌گویم نه آقاجان اشتباه گرفته‌ای ما آنقدر‌ها هم که تو فکر ‌می‌کنی بیکار نیستیم کلی زن و بچه و مشغله داریم و حالا تو نگاه نکن که این مطب چقدر خالی است. اصلا ‌می‌خواستی شرف‌الدوله فرار نکند که چه کند جلوی توپ و تفنگ ‌محمد‌علی‌شاه بایستد و تو در خانه بنشینی و این یکی پایت را روی آن یکی پایت بیاندازی و تلویزیون نگاه کنی و آن‌وقت خجالت هم خوب چیزی است و من با دیوار که صحبت ‌نمی‌کنم. ‌می‌بینی دارند چینی‌های صاحب‌سلطان‌خانم را ‌می‌شکنند اگر ترسیده‌ای کمی ‌جلوتر برویم و به ‌‌‌‌ستار‌خان برسیم بلدی که تفنگ دستت بگیری. نامردها محاصره‌مان کرده‌اند. از غذا مذا هم خبری نیست و باید مثل گوسفند بیفتیم به جان علف‌ها. اینجوری برایت بهتر است. مشروطه که الکی نیست باید هزینه بدهی. از انجمن تبریز به مشروطه خواهان رشت، ما قوای ‌محمد‌علی‌شاه را در هم شکستیم. وعده ما تهران، میدان بهارستان. اصلا دیده‌ای چه جوری تلگراف ‌می‌فرستند. نه تو سنت قد ‌نمی‌دهد. کجا بودیم.. آهان میدان توپخانه... جلوی پنجره ادارات دولتی و بانکها گونی‌های شن و ماسه چیده بودند. از میدان حسن‌‌‌آباد ‌می‌گذشتم که زمین زیر پایم لرزید و شیشه مغازه‌های کاموا فروشی شکست و من مثل دیوانه‌ها دویدم درست جلوی موتور سواری که مثل من هول کرده بود. چشمهایم را که باز کردم در اورژانس بیمارستان سینا بودم. چند هفته‌ای پایم در گچ بود. شبکه یک داشت خطبه‌های نماز جمعه را نشان ‌می‌داد. مردم شعار ‌می‌دادند موشک جواب موشک. در پرونده‌ام نوشته بودند بیمار فکر ‌می‌کند دارند افکارش را از شبکه یک تلویزیون کنترل ‌می‌کنند. آنروزها هنوز تلویزیون‌ها ریموت کنترل نداشتند. و یک روز صبح در خیال یا واقعیت، چشمهایم را که باز کردم دیدم چراغعلی و خواهرش مهناز بالای سرم ایستاده‌اند. با یک نایلون پرتقال و لیموشیرین. مثل فنر از جایم پریدم. همه بیمارستانهای تهران را دنبالم گشته بودند. چراغعلی در کار فینیش بود و  این فینیش برای خودش داستانی داشت. چراغعلی با دکتر بخش صحبت کرد و مرا تبریز آورد. بیمارستان رازی. جاده شاه گلی. تخت من کنار پنجره بود. یک اتاق شش تخته بزرگ با دیوارهای سبز کمرنگ و یک گلدان شمعدانی کنار پنجره و یک تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ. بقیه اتاقها تلویزیون نداشتند و دیوانه‌ها جمع ‌می‌شدند در اتاق ما فوتبال ‌می‌دیدند و یک دیوانه بازاری ‌می‌شد که نگو. سیگار کشیدن دربخش ما آزاد بود. ‌کم‌کم داشت خوشم ‌می‌آمد. برگه‌ای هم از تهران داده بودند که در موشک باران ‌‌زخمی ‌شده‌ام و هزینه بیمارستان برایم رایگان بود. قرصهای آبی را که ‌می‌خوردم خواب‌های عجیبی ‌می‌دیدم. در خواب‌هایم نورالدین در سردشت شیمیایی شده بود. سلطنت ‌نمی‌دانست شیمیایی یعنی چه. گفتیم دو سه روزه خوب ‌می‌شود.

 

در توهم سارا

 

تلویزیون ‌می‌گوید آتشبس شده است. سرپرستار که پیشانیاش جای مهر دارد ‌می‌گوید اینهمه جنگیدیم آخرش صلح کردند. دکتر بخش ‌می‌گوید ‌می‌خواستی تا آخرین نفر کشته شویم بعد تمام کنیم. دیوانه‌ها دارند در سالن بخش ‌می‌رقصند و من دارم با روزنامه باطله‌ای که کاریکاتور صدام رویش است قایق درست ‌می‌کنم. ‌می‌خواهم به سفر دور دنیا بروم. از وقتی تلویزیون رنگی آورده‌اند من هم خوابهایم را رنگی ‌می‌بینم. خوابهایم گاهی واقعی‌‌تر از این چرت و پرت‌هایی است که در این بخش خراب شده بعنوان واقعیت به خورد آدم ‌می‌دهند. خودشان بیشتر از همه توهم دارند و تا آدم یک حرفی ‌می‌زند زرتی به آدم شوک ‌می‌دهند. اینجا کسی ‌نمی‌داند که دارد خواب ‌می‌بیند. اگر بداند که خواب ‌نمی‌شود و من از وقتی در میدان حسن‌‌‌آباد سرم به اسفالت خورده همه چیز را فهمیدهام. من آنقدر خواب دیده‌ام که ‌نمی‌دانم  الان داخل کدام یکی از خواب‌هایم هستم و شما که دارید این نوشته‌ها را ‌می‌خوانید یا داخل خواب من هستید یا داخل خواب یک نفر دیگر که دارد هم من و هم شما را یکجا خواب ‌می‌بیند. در این خوابی که ‌می‌بینم همیشه خدا سهشنبه است و همه ساعت‌ها یازده و نیم شب است و خبری از دیوانه‌های محترم و دکتر‌ها و پرستارهای متوهم نیست و حوری‌ها از صبح تا شب دف ‌می‌زنند و ‌می‌رقصند. اینجا آدم نه گرسنه است و نه سیر است و هر طرف تا چشم کار ‌می‌کند درخت زیتون است. اینجا کسی چیزی از گذشته‌ها یادش ‌نمی‌آید. مثل اینکه همه را شستشوی مغزی داده باشند. در اینجا کسی عاشق ‌نمی‌شود. عشق مال کسی است که بخواهد چیزی را تصاحب کند و نتواند به آن برسد و کورکورانه سر آن خودش و دیگران را به دردسر بیاندازد اما این جا هر چیزی مهیاست و نیازی به آن دیوانه بازی‌ها نیست. در این باغ زیتون همه لخت و عور هستند و هیچ جنگی بر سر تصاحب زنها اتفاق ‌نمی‌افتد و من چند وقتی است که از این آدمهای بیخاصیت که هیچ‌چی حالی‌شان ‌نمی‌شود خسته شده‌ام و دنبال هیجان دیگری ‌می‌گردم و از شما چه پنهان چند وقتی است که فراتر از تمام خدایان و ناخدایان و فراتر از هر چه نگفتیم و دور از چشم حوریان لختوعور اینجا که حیا را خورده‌اند و آبرو را قی کرده‌اند عاشق دختری زمینی شده‌ام که پیراهنی چارخانه و دامنی زیبا پوشیده و چارقدش را باد با خود برده است. در خواب‌هایم دستهای این دختر را با طناب بسته‌اند و زنهای چهار ملوان خواب دیده‌اند که باید دختر را برای خدای طوفان قربانی کنند. کشتی به صخره‌های کوه آرارات ‌می‌خورد و تا ملوانها به خودشان بیایند من و دختر که اسمش سارا است با پیچ و خم‌‌‌های رودخانه‌ای بنام آراز فرار ‌می‌کنیم تا به کوهی بنام قرهداغ و قلعه‌ای بنام بابک می‌رسیم. مردان قلعه عاشق سارا می‌شوند و دست از جنگ می‌کشند و اعراب، بابک را با خودشان می‌برند و ما با پیچ و  خم‌‌‌های آجیچای به کوهی سرخرنگ بنام عینالی و دشتی زیبا بنام باغمیشه ‌می‌رسیم. سارا که ‌می‌رود از اسبه‌ریز آب بیاورد روادی‌های یمنی که آنطرف اسبه‌ریز زندگی ‌می‌کنند و به باغمیشه، بغموشه ‌می‌گویند عاشق سارا ‌می‌شوند و فردا صبح چند تا مرد گردن‌کلفت با یک کله قند و چند تا گل زرد که از کنار اسبه‌ریز چیده‌اند پیدایشان ‌می‌شود و من کله قند را بر ‌می‌دارم و به سر مردی که جلویم نشسته است ‌می‌کوبم و دست سارا را ‌می‌گیرم و فرار ‌می‌کنیم.

 

از قرون وسطی[14] تا رنسانس

 

سارا خودش را در اسبه‌ریز انداخت و روادی‌ها مرا دست بسته به طویله‌ای ‌بردند که بوی پهن عجیبی ‌می‌داد و من آپاردی سئللر سارانی می‌خواندم که زمین سه بار لرزید و همه تمدن بغموشه روی سر روادی‌‌ها خراب شد و یک تیر چوبی از سقف طویله درست افتاد روی سرم. چند سال در آن طویله از هوش رفتم یادم نیست. به هوش که آمدم ترکهای سلجوقی رسیده بودند و هنوز از دهان اسب‌هایشان کف ‌می‌آمد. حسابی شلم شوربا شده بود. از همه طایفه‌ها بودند از اعراب روادی گرفته و تات‌هایی که چند هزار سال بود آنجا بودند تا نوه‌های چنگیزخان مغول که تازه از مراغه رسیده بودند و داشتند طرفهای خیابان دامپزشکی تبریز برای خودشان شنبغازان ‌می‌ساختند و برای من که داشتم خواب ‌می‌دیدم حسن صباح شش اما‌می، ‌فرقی با هولاکوخان چشم بادا‌می ‌نداشت و اهمیتی نداشت که چه جانوری ‌می‌آید و چه جانوری ‌می‌رود. رشید‌‌الدین وزیر غازانخان همه زمین‌هایش را فروخته و آمده بود در باغمیشه ما یک دانشگاه آزاد ساخته بود که چهار دانشکده در چهار طرفش و یک بیمارستان و یک حمام و یک مدرسه و یک دار الایتام و یک کتابخانه داشت و من که آنروزها کار و زندگی نداشتم ‌می‌رفتم هر روز در کتابخانه این ربع رشیدی ‌می‌نشستم و خواب‌هایم را می‌نوشتم. زلزله‌ای که با قدرت حالا من از کجا بدانم چند ریشتر آمد همه تبریز و باغمیشه و ربع رشیدی و شنبغازان را روی سر ایلخانان خراب کرد و یک تیرک چوبی از سقف کتابخانه روی سر من افتاد و من از هوش رفتم. آغ قویونلو‌ها داشتند از بارنج تا دوه‌چی قنات حسنپادشاه را ‌می‌کشیدند که با صدای بیل و کلنگشان به هوش آمدم و دیدم اوزونحسن دارد قلیان خوانسار ‌می‌کشد و از میان دودی که از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون ‌می‌زند چپکی نگاهم ‌می‌کند. ایکی ثانیه بلند شدم و گرد و خاک لباس‌هایم را تکاندم و سلام کردم اول فکر کرد که از کارگرها هستم اما وقتی دید قیافه‌ام و لباس‌هایم عجقوجق است کمی ‌جا خورد اما به روی خودش نیاورد. به خودم که آمدم با قزلباش‌های اوزونحسن برای پابوسی شاه اسماعیل رفته بودم. در جنگ چالدران مرا به جنگ سلطانسلیم فرستادند اما من که فکر ‌می‌کردم حق با همه است و با هیچکس نیست و از طرف دیگر مطمئن بودم که با این تیر و کمان‌ها و نیزه و شمشیر‌ها که دستمان دادهاند در برابر تفنگ‌ها و توپخانه مجهز عثمانی‌ها به جایی نخواهیم رسید وسط کار جنگ را رها کردم و با سربازانم از آناتولی به روم گریختم. در روم یک رنسانسی راه‌انداخته بودند که نگو و نپرس. سربازانم از دیدن نقاشی‌ها و مجسمه‌های لخت و عور رومی‌ها گیج و منگ شده بودند و من که یاد دختران لخت و عور باغ زیتون افتاده بودم اشک در چشمانم حلقه زده بود. در فلورانس دورهگردی دیدم که نقاشی‌های قدیمی ‌‌می‌فروخت و پرتره‌ای از دختری بود که خودش را در اسبه‌ریز انداخته بود و هنوز موهایش خیس بود. هزار سکه دادم و نقاشی را خریدم و با سربازانم از بالای کارادنیز به طرف قفقاز حرکت کردیم. به قفقاز که رسیدیم ‌عباس‌میرزا داشت با ‌روس‌ها ‌می‌جنگید. سارای نقاشی را که دید از هوش رفت. به خودش که آمد ‌روس‌ها تا ارس رسیده بودند... این قرارداد که مخلوطی از ترکمنچای و گلستان ‌می‌باشد بین امپراطوری قدرقدرت روس و پادشاهی خاک بر سر ایران منعقد ‌می‌گردد. به موجب این قرارداد، قفقاز دیگر مال شما نیست. بروید با سبیل‌های فتحعلی شاهتان حال کنید... با ارنست ژوبر که از طرف ناپلئون آمده بود و ‌خلیل‌خان[15] و برادرش رستم‌بیگ[16] به تبریز برگشتیم. ژوبر از ‌عباس‌میرزا خوشش آمده بود... در مدت زمان کوتاهی که در خدمت ‌عباس‌میرزا بودم از امور پوچ و یاوه‌گویی خودداری و همواره نکته‌های دقیقی را مطرح می‌کرد. یکبار از سر درد به من چنین گفت... نمی‌دانم این قدرتی که شما را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می‌تابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از شماست؟ گمان نمی‌کنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم.

 

آن سوی اسبه‌ریز

 

دراستانبول قاپیسی خداحافظی کرده و ژوبر و رستم بیگ به خانه میرزاتقیخان که هنوز امیرکبیر نشده بود رفته و من و ‌خلیل‌خان به طرف باغمیشه که هنوز خیابان فرح نشده بود راه افتادیم. در پل بیلانکوه خداحافظی کرده و ‌خلیل‌خان به ‌‌دالی‌کوچه که هنوز کوی شهریار نشده بود رفته و من خسته و گرسنه با نقاشی سارا در دست از پل بیلانکوه و حسنکوچهسی گذشته و از قبرستان قله خودم را به خانه شرف‌الدوله رسانده و در شرشر اسبه‌ریز و صدای پرندگان توتدوغ و عطر گلهای زردی که خانه زیبای کلانترلی‌ها را چون عروسی در میان گرفته بودند از هوش رفته بودم. پیرمردی مثل مجسمه دماغش را به پنجره چسبانده بود و داشت از پشت شیشه دود گرفته خانه کلانترلی‌ها که رو به قله بود با تعجب مرا نگاه ‌می‌کرد و من فهمیدم که پیرمرد همه پایین آمدن و سر خوردن‌های مرا از بالای قله تا پای اسبه‌ریز بدون پلک زدن تماشا کرده است. کس دیگری در آن موقع روز در آن دور و برها نبود و من یادم افتاد که هنوز ناهار نخورده‌ام و با خودم گفتم این یکی دیگر خواب نیست و باید مراقب باشم. از تیرکی که روی اسبه‌ریز انداخته بودند گذشتم و از قسمتی از دیوار که تخریب شده بود وارد حیاط شدم. اطراف استخرها، ساقه‌ها و شاخ و برگهای خشکیده تاکها و بوته گل‌های خشک شده مثل انگشتان لاغر و چروکیده پیرزن‌های قاجاری داشتند بافتنی ‌می‌بافتند. سکوتی به سنگینی سالهایی که بر آن خانه قدیمی ‌گذشته بود داشت زیر خش خش برگهای پاییزی در زیر کفش‌های تابستانی‌ام که هنوز وقت نکرده بودم عوضشان کنم ‌می‌شکست. زیناقولی رفته بود از پستخانه برای شرف‌الدوله، روزنامه ثریا بخرد. یکی از ستونهای عمارت جدا شده و بین زمین و آسمان معلق بود. داخل عمارت همه‌چی از لاستیک ماشین گرفته تا کفش‌های بی لنگه و گلدان‌های خالی و حلبی‌های خالی روغن نباتی قو و شیشه نوشابه پیدا ‌می‌شد. شرف‌الدوله که بار و بندیلش را بسته بود و عازم قفقاز بود پرسید ابراهیم‌قلی چرا تنها آمدی و من دنبال میخی چیزی ‌می‌گشتم و دیواری جایی که نقاشی سارا را بزنم که یکدفعه زمین زیر پایم خالی شد و با کله به زیرزمین خانه کلانترلی‌ها افتادم و از هوش رفتم. به هوش که آمدم قمر دختر ابولقاسم آمده بود از زیرزمین خانه کلانتر برای مادرش عالیه سرکه ببرد.

 

خاطرات زیناقولی

 

شرف‌الدوله ‌می‌گفت زمان شاه اسماعیل صفوی دو سوم تبریز، سنی بودند از ترس شمشیر قزلباش‌ها، شیعه شدند. پدرم ‌می‌گفت چرت ‌می‌گوید. به پدرم میرزاعلیاکبردلاک می‌گفتند. سلمانی بود دندان ‌می‌کشید ختنه ‌می‌کرد آبله ‌می‌کوبید و به تنهایی یک مرکز آرایشی بهداشتی درمانی بود. از کودکی‌هایم جز قشقرق ناخوش‌هایی که پدرم با کلبتین به جان دندانهایشان ‌می‌افتاد چیزی یادم نیست. پدرم از آنطرف و ناخوش از اینطرف، چارچوب درب را ‌می‌گرفتند و آنقدر ‌می‌کشیدند تا دندان در ‌می‌آمد. گاهی هم دو سه تا دندان باهم در ‌می‌آمد که پدرم پول آنها را هم ‌می‌گرفت. پدرم سه زن داشت و من تنها بچه از زن سوم بودم که یک زن صیغه‌ای بود. ملا احمد ‌می‌گفت که چون خطبه صیغه را ملایحیی خوانده صیغه محل اشکال بوده و سالها حلال زاده یا حرام زاده بودن من، محل اختلاف دو ملای ‌‌دالی‌کوچه و سیاوان و نقل محافل مردم باغمیشه در شبنشینی‌های زمستان بود. در باغمیشه آنروز که شناسنامه نبود مرا زیناقولی صدا ‌می‌کردند و من هیچ وقت نفهمیدم که منظورشان زناقلی است یا زناقلو یعنی چیزی در مایه‌های دوقلو و سهقلو. نَسَب پدر بزرگم از طرف پدری به قزلباش‌هایی که از آناتولی آمده بودند و از طرف مادری به گرجی‌هایی که در دامنه‌های قفقاز گاو ‌می‌چراندند ‌می‌رسید و ‌خلیل‌خان که این را فهمید آدم فرستاد که آسمان هم به زمین بیاید ریحان را به من ‌نمی‌دهد پدرم هم آدم فرستاد که مگر دختر قحطی است و من با تمام کندذهنیام دریافتم که میان من و ریحان به‌اندازه تمام سرهایی که قزلباش‌ها بریدند فاصله است. فردا ریحان سر کلاس میرزا حسن چشمهایش پف کرده بود من آنقدر پریشان بودم که برای شرف‌الدوله به جای روزنامه ثریا، روزنامه ملانصرالدین خریده بودم. شرف‌الدوله یقه آهار زده پیراهن سفیدش را درست کرد و گفت اجداد قزلباش تو سر از تن اجداد سنی ‌خلیل‌خان جدا کرده‌اند تو و ریحان چه گناهی کرده‌‌اید. قنبر برادر عین اله خبر آورد که ملامهدی گفته میرزا حسن بابی شده و مردم با سنگ و چوب به جان میرزا حسن افتاده‌اند. ما که رسیدیم میرزا حسن با سر و وضع خونی جلوی نانوایی مش عباس افتاده بود. شرف‌الدوله فرستاد طبیب آوردند و تا چند هفته کلاس‌ها تعطیل بود.

 

قحطی نان

 

شرف‌الدوله، مستوفی دربار مظفری بود. دربار مظفری خرجش بیشتر از دخلش بود. سال  1275 که ناصرالدین شاه را ترور کردند خزانه خالی بود. از بازاری‌های تبریز پول قرض کردند و مظفرالدین میرزا را به تهران فرستادند. سال 1276 نان در تبریز گران شد و مردم ریختند خانه نظامالعلما را که از انبارداران بود غارت کردند. شرف‌الدوله که مسئول ارزاق بود در برابر محمدعلی‌میرزای ولیعهد و امامجمعه که خودشان هم از انبارداران بودند کاری ‌نمی‌توانست بکند. ظهر که به خانه ‌می‌آمدم مش عباس که ‌می‌خواست به کربلا برود برای آنکه پولش حلال باشد مردم را جلوی نانوایی‌اش جمع کرده بود که بدانید و آگاه باشید یک من ما، سه چارک است و این را هم دروغ ‌می‌گفت چرا که سنگی در میانه نبود. مظفرالدین شاه از تهران امین الدوله را فرستاد و امین الدوله که زورش به انبارداران ‌نمی‌رسید شرف‌الدوله را به فلک بست و این کار بر محبوبیت شرف‌الدوله و نفرت مردم از قاجار افزود. شرف‌الدوله در صف اول نیروهای مرد‌می‌قرار گرفت و سال 1285 که مشروطه شد با رای مردم به مجلس بهارستان در تهران رفت. و این همان روزهایی بود که محمدعلی‌میرزا که هنوز در تبریز ولیعهد بود ‌می‌خواست بساط انجمن ایالتی تبریز را جمع کند و ‌نمی‌توانست تا اینکه مظفرالدین شاه مرد و محمدعلی‌میرزا به تهران رفت و به جای پدر بر تخت نشست. روزی که ‌محمد‌علی‌شاه در تهران مجلس مشروطه را به توپ بست یعنی همان تیرماه  1288 عروسی ریحان با قنبر برادر عین اله بود و من رفته بودم از راستهکوچه چای بخرم که لوطیان دوه‌چی ریختند تا انجمن تبریز را خراب کنند اما مردم و مشروطه‌چی‌ها مقاومت کردند و تا چند روز درب باغمیشه بسته بود و من در بازار حرمخانه ‌می‌خوابیدم.

 

تبریز شهر بی‌دفاع [17]

 

‌‌‌‌باقر‌خان و مشروطه‌چی‌ها طرف جنوبی رودخانه اسبه‌ریز سنگر گرفته بودند و نیروهای دولتی و سپاهیان شجاع نظام که از مرند آمده بودند و میر‌هاشم دوه‌چی در طرف شمالی رودخانه بودند. نیروهای ‌‌ستار‌خان هم در محله امیرخیز با لوطیان دوه‌چی ‌می‌جنگیدند. مشروطه که یک روزه در تهران و دیگر شهرها برچیده شده بود در تبریز دوام آورد و ‌محمد‌علی‌شاه بیوک‌خان را با سوارانش فرستاد. بیوک‌خان در محله خیابان از ‌‌باقر‌خان شکست خورد و به باغ صاحبدیوان فرار کرد. باغمیشه دست نیروهای دولتی بود و فردا صبح بیوک‌خان به تلافی شکست دیروز، تمام خانه‌ها و مغازه‌ها و مردم بی دفاع باغمیشه را غارت کرد تا به خانه شرف‌الدوله در محله کلانتر رسید و ابوالقاسم پسر ‌خلیل‌خان را که رفته بود به پشت بام خانه کلانترلی‌ها ببیند چه خبر است با یک تیر کشت و قمر دختر ابوالقاسم را که آمده بود از زیر زمین خانه کلانتر برای مادرش عالیه سرکه ببرد با خودش برد. یک هفته گذشت و از بیوک‌خان کاری جز غارت بر نیامد و ‌محمد‌علی‌شاه رحیم‌خان را فرستاد. روز شانزده تیرماه، رحیم‌خان با سپاه انبوهی به تبریز حمله کرد و بسیاری از مردم از ترس بر سر در خانه‌هایشان بیرق سفید آویختند و مجاهدان خیابان و نوبر با صلاحدید ‌‌‌‌باقر‌خان و نویدهای کنسول روس برای در امان ماندن مردم، تفنگهایشان را زمین گذاشتند. رحیم‌خان با همه سواران قره‌داغ با دبدبه و کبکبه از خیابان‌های شهر گذشته و در باغ‌شمال که در میان شهر و دارای عمارت‌های دولتی بود نشیمن گرفت.

 

ستارخان

 

...سربازانم را پیشاپیش باخته‌ام در جنگی نابرابر

و تو ای آخرین شوالیه من بیش از این درنگ مکن...

 

مشروطه از همه شهرهای ایران و از همه محله‌های تبریز رخت بربسته بود. تنها ‌‌ستار‌خان مانده بود و آن چند مجاهدی که آن شب در خانه ‌‌ستار‌خان جمع شده بودند. ‌‌ستار‌خان کلاهش را برداشت و دستی روی سرش کشید و دوباره کلاهش را روی سرش گذاشت. گلوله‌ای از تفنگ یکی از مجاهدان ناخواسته شلیک شد که به سقف اتاق خورد. ‌‌ستار‌خان آن گلوله را که به هیچ کس نخورده بود به فال نیک گرفت و بلند شد و گفت فردا بایراق‌ها را ‌می‌خوابانیم. فردا صبح ‌‌ستار‌خان با گلوله زد و بیرق روس را که بر سر در یکی از مغازه‌ها بود پایین آورد. مردم که چنین دیدند به وجد آمدند و دور ‌‌ستار‌خان را گرفتند و همهمه شهر را فرا گرفت. ‌‌‌‌باقر‌خان و مجاهدان خیابان و نوبر هم که تفنگ‌هایشان را زمین گذاشته بودند شور و شوق هواداران ‌‌ستار‌خان را که دیدند به تکان آمدند و به باغ‌شمال حمله کردند. رحیم‌خان که از ماجرا بی خبر بود غافلگیر شد و با سوارانش از دیوار پشتی باغ‌شمال فرار کرد و شهر بدست مشروطهخواهان افتاد.

 

نبرد آناخاتون

 

در مهرماه نبرد سختی در ورودی تبریز در محل آجی‌چای بین لشکر عین‌الدوله که در آناخاتون اردو زده بودند و مشروطه‌چی‌ها در گرفت که هفت ساعت تمام ادامه داشت و با آنکه مجاهدان دویست نفر در برابر هزاران نفر بودند توانستند نیروهای این طرف آجی‌چای را از پای در آورند. سربازهای آن طرف آجی‌چای هم از ترس پا به فرار گذاشتند اما هنوز از لشکرگاه عین‌الدوله در آناخاتون گلوله‌های توپ شلیک ‌می‌شد. با رسیدن سربازان فراری به آناخاتون همه لشکر دچار ترس شده و فرار کردند و محاصره تبریز پس از چهار ماه شکسته شد و کبریت و نفت و قند که کمیاب شده بود دوباره فراوان و ارزان شد و مردم دسته دسته به پل آجی‌چای[18] ‌می‌آمدند و شادمانی ‌می‌کردند و همان شب لوطیان دوه‌چی و علمای اسلامیه به باسمنج گریختند و دوه‌چی بدست مشروطه‌چی‌ها افتاد و تعدادی از مجاهدان ریخته و انجمن اسلامیه را که میر‌هاشم دوه‌چی در برابر انجمن ایالتی علم کرده بود آتش زدند. ‌‌ستار‌خان یک ملا و یک گورکن و یک مرده شور فرستاد تا کشته‌های سپاه ماکو را دفن کنند و قبرستانی در اینور پل آجی‌چای پدید آمد.

 

جنگ هکماوار

 

جنگ در آذرماه شدت گرفت. صمد‌خان با سواران مراغه از غرب حمله کرده و قراملک را تصرف کرد و از آنجا به هکماوار[19]  یورش برد و رحیم‌خان با تفنگ‌چی‌های قره‌داغ، الوار را تصرف کرده راه آذوقه را بست. علیخان هم با سه تیر‌هایی که مظفرالدین شاه از فرانسه خریده بود و توپ‌های جدید و مسلسل‌های شصت تیری که دست قزاق‌ها بود از شرق حمله کرد و هکماوار در یک جنگ سخت و خونین بدست صمد‌خان افتاد. پس از جنگ هکماوار و غارت صمد‌خان که جنگ تا  کوچه پس کوچه‌ها رسیده بود شور عجیبی میان جوانها افتاد و همه داوطلب شده بودند که مجاهد شوند.

 

علف و مشروطه

 

از بهمن ماه باسکرویل که یک جوان بیست و سه ساله آمریکایی بود و در مدرسه مموریال تبریز تدریس ‌می‌کرد جوانها را در حیاط  ارک جمع ‌می‌کرد و فنون نظا‌می‌ یاد ‌می‌داد. من و قنبر هم ‌می‌رفتیم و همانجا بود که من عاشق تامارا شدم. تزارها در انقلاب روسیه پدر و مادر تامارا را کشته بودند و تامارا به هوای مشروطه با مجاهدان قفقازی از مرز جلفا گذشته و به تبریز آمده بود. تامارا خاطرخواه باسکرویل بود اما باسکرویل در نبرد شامغازان کشته شد. دخترهای باغمیشه فرش نفیسی بافتند و برای مادر باسکرویل در آمریکا فرستادند و من و تامارا سر قبر باسکرویل نشسته بودیم علف ‌می‌خوردیم یعنی آنروزها همه علف ‌می‌خوردند و چیز دیگری نبود برای خوردن و شهر نزدیک ده ماه بود که در محاصره بود. و ما واقعا علف خوردیم، نه مثل الاغ‌ها و نه مثل گاو و گوسفند‌ها. ما علف خوردیم مثل مجاهدانی که برای آزادی ‌می‌جنگیدند. ما زبان نفهم نبودیم. آنها زبان ما را ‌نمی‌فهمیدند. و هنوز هیچ چیز بی سر و ته نبود.

 

سالدات‌‌‌ها

 

‌محمد‌علی‌شاه که با شنیدن سرکوب آزادیخواهان در استانبول دل گرم شده و به گرسنگی و تسلیم شدن تبریزی‌ها امید بسته بود به قولی که به کنسولهای روس و انگلیس برای رساندن آذوقه به تبریز داده بود عمل نکرد و با تمام مراقبت‌هایی که ‌‌‌‌ستار‌خان ‌می‌کرد تا بهانه بدست ‌روس‌ها نیفتد خبر رسید که سالدات‌های روس از مرز جلفا گذشته و به تبریز ‌می‌آیند. سالدات‌ها به کوچه و بازار ریخته تفنگ و فشنگ از مردم گرفته و از پول و ساعت هم چشم نپوشیدند. مجاهدان شکیبایی نموده خشم فرو ‌می‌خوردند و مردم از دور و نزدیک دندان بهم فشرده جز خاموشی چاره ‌نمی‌شناختند. ‌روس‌ها در محلات هم سنگر‌ها را با دینامیت برانداخته و چه بسا در این میان خانه‌های پیرامون را هم ویرانه ‌می‌نمودند. ‌روس‌ها دنبال بهانه بودند تا تبریزی‌ها را به خشم بیاورند و آنان را به جنگ برانگیزند و بیدرنگ دسته‌های سپاه را از قفقاز ریخته شهر را کشتار کرده مجاهدان را از ریشه براندازند و پای خود را در آذربایجان استوارتر گردانند. آنچه تبریز را در آن هنگام نگه داشت فراخحوصلگی ‌‌‌‌ستار‌خان و ‌‌‌‌باقر‌خان و دور اندیشی انجمن ایالتی بود.

 

پارک اتابک

 

سال 1289 مجلس مشروطه در قانونی لقب سردار ملی و سالار ملی را به ‌‌ستار‌خان و ‌‌باقر‌خان اهدا کرد و از هر دو خواست برای دریافت این حکم که بر لوحی نقره‌ای ثبت شده بود به تهران بیایند. چون ‌‌‌‌ستار‌خان و ‌‌‌‌باقر‌خان به تهران رسیدند انبوهی بر سر ایشان گرد آمدند ولی خود آنان حال روشنی نداشتند و ‌نمی‌دانستند چه بکنند و با چه دسته‌ای همراه باشند و از درون دلها آگاه نبودند. مردانی که به کشتن و کشته شدن خو کرده و جز مردانگی و جانبازی شیوه‌ای نشناخته در برابر این نیرنگها همچون پلنگ بیابان بودند که به کوچه‌های پیچاپیچ و بن بست شهری افتد و راه چاره را گم کند[20]‌. هنوز مراسم جشن‌ها به پایان نرسیده بود که خبر خلع سلاح رسید و از مجاهدان خواسته شد سلاحشان را تحویل بدهند یاران ‌‌ستار‌خان از پذیرفتن این امر خودداری کردند. به تدریج مجاهدان دیگری که با این طرح مخالف بودند به ‌‌ستار‌خان و یارانش پیوستند و این امر موجب هراس دولت مرکزی شد... اصلا در پارک اتابک بودی یا نبودی!؟ که مشروطه‌چی بیتفنگ ‌نمی‌شود که ده ماه علف خوردیم و تسلیم نشدیم و آن‌وقت از تبریز پا شدیم اینهمه راه آمده‌ایم که تفنگهایمان را بدهیم و مشروطه را دو دستی تقدیم شما کنیم و دست از پا درازتر برگردیم که چه. که تامارا چه بگوید اصلا همین گاومیش‌های گل‌احمد چه جوری نگاهمان ‌می‌کنند نه ‌‌زخمی ‌نه تفنگی که مردم همه بدوند به دنبالتان برایتان هورا بکشند که چه... قوای دولتی، که جمعاً سه هزار نفر ‌می‌شدند به فرماندهی یپرمخان، باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چند بار پیغام، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدان آغاز شد. در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به فاصله چهار ساعت سیصد نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ‌‌ستار‌خان راه پشتبام را در پیش گرفت، اما در مسیر پله‌ها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت کرد و مجروح شد.

 

ثقه الاسلام

 

در این روزها که مردان سیاست داشتند مشروطه را در تهران میان خودشان شقه شقه ‌می‌کردند انفجاری ناگهانی تبریز را لرزاند. مجاهدان پس از دو سال و هشت ماه دوباره اسلحه بدست گرفتند و با نیروهای روس جنگیدند. آنها با تعصب و بی باکی ناشی از خشم و نفرت ‌می‌جنگیدند. اشغالگران که تا آن روز بر مردم بی‌دست و پا چیرگی مینمودند ناگاه خود را در میان آتش یافتند. ‌روس‌ها در باغشمال محاصره شدند. جنگ چهار روز ادامه یافت و  نزدیک به هشتصد و پنجاه سالدات و قزاق در کوچه پس کوچه‌های شهر به خاک و خون افتادند.ورود پنج هزار نیروی روسی و تاختن آنها به تبریز ماجرا را خاتمه داد. ‌‌روس‌ها شهر را زیر آتش سنگین توپخانه گرفتند و تبریز را به اشغال نظا‌می ‌در آوردند و صمدخان شجاع الدوله را که دشمنی دیرینه‌ای با مشروطه داشت بر جان و مال مردم مسلط کردند. احکام اعدام صادر و چوبه‌های دار بر پا گردید. رهبران مذهبی و آزادی خواهانی چون ثقه الاسلام، شیخ سلیم، حاجی علی دوا فروش و حتی دو پسر نوجوان علیمسیو بر دار شدند.

 

صمدخان

 

فرمانروایی صمد‌خان بر آذربایجان تا دو ماه پس از آغاز جنگ جهانی ادامه یافت. آدم کشی‌ها و شکنجه‌های وحشیانه افراد صمد‌خان به مراتب از درنده خویی‌های سربازان روس بیشتر بود. صمد‌خان حتی از برگزاری انتخابات دوره سوم مجلس در آذربایجان جلوگیری کرد و مجلس سوم بدون حضور نمایندگان آذربایجان تشکیل یافت. صمدخان شرف‌الدوله را دستگیر و به باسمنج فرستاد. سالهای سختی بود. عباسقلی در شکم تامارا بود که ‌روس‌ها جنگ جهانی را نیمه کاره گذاشتند و رفتند. عباسقلی که بدنیا آمد علف هم برای خوردن پیدا ‌نمی‌شد.

 

قحطی بزرگ

 

ارتش متفقین همه گندمها را با قیمت بالا از کشاورزان خریده و برای سربازان خود احتکار کرده بود و قیمت گندم از خرواری چهار تومن به چهارصد تومن رسیده بود و مردم سگ‌ها و گربه‌های مرده را ‌می‌پختند و ‌می‌خوردند و در این میان کلاغ و موش و خر هم استثنا نبودند. در خیابانها و کوچه‌ها اجساد چروکیده زنان و مردان روی هم ریخته بود و در میان انگشتان چروکیده‌‌شان مشتی علف یا ریشه‌هایی که از مزارع کنده بودند تا گرسنگی را تاب بیاورند دیده ‌می‌شد. زن‌ها نوزادان خود را سر راه ‌می‌گذاشتند. کودکان لخت که فقط پوست و استخوان بودند در گوشه و کنار شهر با سگ‌ها بر سر اجساد و زباله‌ها درگیر ‌می‌شدند. مردم حتی دانه‌ها را از خیابانها جمع ‌می‌کردند تا زنده بمانند. دیگر مردگان را کفن و دفن ‌نمی‌کردند و توانگران دست بینوایان را ‌نمی‌گرفتند و کسی از گرسنگی مردن خویشان و همسایگانش پروایی نداشت. گرسنگان که نای راه رفتن و حرف زدن نداشتند چهار دست و پا با چشمهای گود افتاده که دیگر شباهتی به انسان نداشتند در کوچه و بازار راه ‌می‌رفتند و برای لقمه‌ای نان التماس ‌می‌کردند. گرسنگی و بیماری جان خیلی‌ها را در این سالها گرفت... زیناقولی پدر عباسقلی، فاطما‌باجی زن عین اله، ریحان[21] دختر ‌خلیل‌خان، طوطی بیگم مادر علویه و خیلی‌های دیگر که همه‌‌شان را در قبرستان قله به خاک سپردند.

 

تامارا

 

و اینک منم. تامارا. نشسته در پله اول. در آستانه خانه عباسقلی. دارم برای خودم فکر میکنم. و همینجور که دارم فکر میکنم کلمات هم نوشته میشوند. زیناقولی مرده است. در ‌‌دالی‌کوچه همه مردهاند. من پانزده سالم بود که به تبریز آمدم. به عشق ‌‌ستار‌خان. این عنکبوت‌ها همان عنکبوت‌ها نیستند. شاید نوه‌هایشان باشند. ابراهیم‌قلی هر روز ‌‌آن‌ور حیاط با ماشین‌های جوراب بافی عباسقلی ور ‌می‌رود. من جای فضه زن ابراهیم‌قلی[22] بودم با خاک‌انداز مسی سلطنت ‌می‌کوبیدم به سر آی‌پارا تا اینقدر از مرحوم گل‌احمد نور به قبرش ببارد تعریف نکند. بنده خداها به جای ناهار و شام، گل‌احمد ‌می‌خورند. نصراله برای سلطنت خواستگار فرستاده است. تشت مسی از دست سلطنت روی سنگ‌های حیاط ‌می‌افتد و کفترهای علی‌اشرف از لب حوض ‌می‌پرند. سلطنت اگر بداند من این حرفها را نشسته‌ام برای نورالدین ‌می‌گویم... اصلا هیچ چی. عباسقلی روزی که مرد یک حلبی پول نقره داشت که سلطنت ‌نمی‌دانم چکارشان کرده است. جمعه‌ها با نورالدین به دستمالچی[23]  ‌می‌رویم. چوبی بر ‌می‌دارم و ادای ساز زدن عین اله[24]  را در ‌می‌آورم و اکرم و شهناز ‌می‌خندند. نورالدین به ‌مدرسه ‌‌‌هاشمی‌ می‌رود. من که از قفقاز آمدم تبریز در محاصره بود. شبانه از آجی‌چای گذشتیم و به خانه زنی بنام طوطی بیگم رفتیم. خانه طوطی بیگم در چای‌قیراغی بود. وسط باغی بزرگ در کنار اسبه‌ریز. شب‌ها چای‌قیراغی ترسناک بود. از مسجد میررسول تا به خانه طوطیبیگم ‌می‌رسیدم قلبم از جا کنده ‌می‌شد. صدای خش خش برگها و صدای شرشر اسبه‌ریز و صدای اسب سالدات‌ها. دیر که ‌می‌کردم طوطی بیگم دخترش علویه را با فانوس سر کوچه ‌می‌فرستاد. یکبار دو سالدات روس دنبالم کردند و اگر زیناقولی نرسیده بود خدا ‌می‌دانست چه بلایی سرم ‌می‌آمد. زیناقولی دو سرباز روس را در اسبه‌ریز انداخت و مرا سوار اسب به خانه‌‌شان برد. همین خانه عباسقلی که غضنفر، داستانش را ‌می‌نویسد.



[1] کوهی سرخ رنگ در شمال تبریز که ائینالی و عینال زینال هم می‌گویند. قبر عونبنعلی و زیدبن‌علی در مسجدی بالای کوه است.

[2] رودخانه اسبهریز شاخه شمالی مهرانرود یا قوریچای است که از روستای لیقوان در دامنه کوه سهند می‌آید. این دو شاخه پس از پیوستن به همدیگر در محله پل‌سنگی از وسط تبریز می‌گذرند و در غرب تبریز به رودخانه آجی چای که از پشت عینالی می‌آید می‌پیوندند و به دریاچهارومیه‌ می‌روند.

[3]  قله اخی‌سعدالدین

[4] شرف‌الدوله نماینده تبریز در مجلس مشروطه بود و پیش از آن، کدخدای باغمیشه و کلانتر تبریز و پیش از آن مستوفی دربار مظفر‌‌الدین میرزا.

[5]  از سال 1330 تا سال 1360 این خانه زیبا را به ‌مدرسه‌‌‌هاشمی اجاره دادند و الان که سی و چند سال است متروکه رها شده است.

[6] کلانترلی‌ها از اعیان تبریز بودند که در خانه کلانتر زندگی می‌کردند‌. شرف الدوله و پدرش حاج کلانتر که نسل اندر نسل،  کلانتر تبریز بودند. قبله‌علی ‌می‌گوید... عباس‌میرزا که به تبریز ‌می‌آمد، حاج کلانتر، پدر شرف الدوله، هر صد قدم یک گوسفند جلوی پایش قربانی ‌کرده بود.  به پل قاری که ‌رسیده بودند ‌عباس‌میرزا چند بار ‌پرسیده بود: حاج کلانتر چه ‌می‌خواهی؟ و هر بار پاسخ ‌شنیده بود سلامتی امیر. عباس‌میرزا دستش را بلند ‌کرده بود و زمین‌‌‌های شمال اسبه‌ریز را نشان داده بود تا قباله‌اش را بنام حاج کلانتر کنند. خان‌کیشی می‌گوید:کلانترلی‌ها با احداث قنات و باغ و بستان و حمام و مسجد و بازارچه و مدرسه در این چند وجب خاک، تفرجگاه زیبایی ‌می‌سازند و اسمش را باغمیشه ‌می‌گذارند.

[7]  از روستای ونیار اکنون تنها ویرانه‌‌‌هایی در جاده قدیم اهر باقی است. 

[8]  جبرئیل شوهر آی پارا در جنگ آناخاتون کشته شده بود.

[9] رودخانه‌ای که از اطراف سبلان می‌آید و از شمال کوه عینالی و روستای ونیار می‌گذرد و در غرب تبریز بعد از پیوستن به رودخانه اسبه‌ریز به دریاچه ارومیه می‌ریزد.

[10] سویوتلوق درختان بیدی بود که در دامنه کوه دند آن طرف رودخانه آجی‌چای کاشته بودند.  آن روزها که هنوز آسایشگاه بابا‌باغی نبود جذامی‌ها را آنجا نگه می‌داشتند.

[11]  میرزاعبداله مردی بود بلند قد با چشم و ابروی سیاه که به حساب و کتاب کاروانسرای آراکوچه می‌رسید.  دست و پا شکسته، روسی بلد بود.  کمونیست بود  و سال 24 که پیشه وری آمد فدایی شد.

[12] فضه دختر لوطی حسن بود.  لوطی حسن در دعوای ‌دالی‌کوچه‌ای‌ها با آراکوچه‌ای‌ها کشته شده بود و سلطنت با خودش فضه را هم به خانه عباسقلی آورده بود.

[13] ‌‌ می‌خواستم بنویسم دهان گشادش که ننوشتم.

[14]  قرون وسطی با فتح روم غربی (ایتالیا) توسط گت‌‌ها یا بربرها یا ژرمن‌‌ها در قرن پنجم میلادی شروع و با فتح روم شرقی یا همان قسطنطنیه یا بیزانس توسط ترکان در سال 1453 یا قرن پانزده میلادی که شروع رنسانس است پایان می‌یابد‌. زبان روم شرقی‌‌، زبان یونانی و زبان روم غربی‌‌، زبان لاتین بوده است. از قرن یازده میلادی بتدریج زبانهای انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی جانشین زبان لاتین شده است.

[15]  خلیل‌خان، تاجر چای در قفقاز بود. تزارها مال التجاره‌اش را غارت و زنش سارا را کشته بودند. یک پسر و دو دختر داشت بنام‌‌‌های ابوالقاسم، شاه صنم و ریحان.

[16]  رستم بیگ جد کلنل محمدتقی خان پسیان بود که بعد از عهدنامه ترکمنچای و جدایی شهرهای قفقاز از ایران زندگی زیرسلطه بیگانگان روس را برنتابید و به تبریز مهاجرت کرد.

[17]  برگرفته از کتاب تاریخ مشروطه کسروی و نوشته‌‌‌های دیگر بزرگان با کمی دخل و تصرف.

 

[18]  پل آجی‌چای بعد از میدان آذربایجان کنونی نرسیده به سه راهی آناخاتون و باباباغی قرار دارد.

[19]  حکم آباد هم می‌نویسند.

[20]  این متن از اینترنت اقتباس شده که همچون موارد مشابه ماخذ آن ذکر نشده و بدلیل زیبایی با کمی دخل و تصرف در داستان آمده است. نویسنده.

[21]  ریحان یک پسر و دو دختر داشت: قربانعلی، آسیه و آیپارا.

[22]  ابراهیم قلی و عمه‌اش آی پارا از روستای ونیار به خانه عباسقلی آمده بودند. آی پارا، بیوه گل‌احمد بود. آسیه خواهر آی پارا، زن اول عباسقلی بود‌. آسیه و آی پارا هر دو نازا بودند‌.

[23]  باغی بزرگ در شمال باغمیشه که مردی بنام دستمالچی از کلانترلی‌ها خریده بود‌. حمزه علی و پدرش گل احمد، باغبان این باغ بودند. 

 


امیرقاسم دباغ