باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۷

داستان های باغمیشه

داستان های باغمیشه


کتاب اول

 

از عینالی تا اسبه ریز

 

اسمش را باغمیشه گذاشته‌ام. یعنی اصلا اسمش باغمیشه است. چند وجب خاک در شمال شرقی تبریز. از چهار راه عباسی تا میدان شهید فهمیده. که از شمال به عینالی[1] ‌می‌رسد و از جنوب تا اسبه‌ریز[2]  بیشتر ‌نمی‌رود. آن طرف اسبه‌ریز، قله[3] است. از اسبه‌ریز تا بالای قله برسی پای پیاده ده دقیقه بیشتر ‌نمی‌کشد. اصلا باغمیشه از بالای قله که نگاه ‌می‌کنی خودش را نشان ‌می‌دهد. اول از همه خانه شرف‌الدوله[4] را ‌می‌بینی. همان مدرسه ‌‌‌هاشمی. عمارت زیبای دو طبقه با سرستون‌ها و گچ‌بری‌های زیبا که روزگاری محل آمدوشد ‌عباس‌میرزا و مظفرالدین میرزا بوده. همان خانه‌ کلانتر که عکسش روی جلد این کتاب است[5]‌. شرف‌الدوله سال 1311 شمسی در همین خانه کلانتر[6]، چشم از جهان فرو بست. میرزا حسن رشدیه، بچه‌های باغمیشه را در این خانه جمع ‌می‌کرد و خواندن نوشتن یادشان ‌می‌داد و در همین کلاسها بود که زیناقولی عاشق ریحان شد. اکنون که این را ‌می‌نویسم زیناقولی، صد سال است که مرده است. زیناقولی هیچ‌وقت به ریحان نرسید. زیناقولی در جنگهای مشروطه، عاشق دختری قفقازی بنام تامارا شد و پدربزرگم عباسقلی بدنیا آمد.

عباسقلی را کجا دفن ‌می‌کنند ‌نمی‌دانم. پدرم نورالدین هم هیچ‌وقت ندانست. مادر بزرگم سلطنت هم هیچ وقت چیزی نگفت. از عباسقلی، تنها عکسی ماند بر دیوار. پیرمردی با سری طاس و ریش و سبیلی نه‌چندان مرتب. چشمهایم را که ‌می‌بندم ‌کم‌کم یادم ‌می‌آید... پله‌های سه گوش به دهلیزی کوچک ‌می‌رسند و یک در چوبی که جرجر ‌می‌کند و صندوقخانه‌ای با کلی وسایل عجیب و غریب و قدیمی. تابستان سال 60 که ما از پادگان مرند به این خانه قدیمی ‌آمدیم سلطنت و بچه‌هایش از این خانه پر خاطره رفتند به خانه نصراله در کوچه حاجی‌ولی. نورالدین جبهه بود و شب‌ها یحیی و نازلی ‌می‌آمدند پیش ما ‌می‌خوابیدند. وسط حیاط یک حوض لوزی شکل بود و دو طرف حوض دو کرت بزرگ. یک روز یحیی و نازلی کنار حوض داشتند باغچه را ‌می‌کندند و کرمهای خاکی را می‌ریختند در قابلمه ‌که سلطنت آمد و پرسید چکار ‌می‌کنید و یحیی گفت داریم کمپوت درست ‌می‌کنیم.

سال 61 که نورالدین شهید شد خانه عباسقلی را چهارصدهزار تومن فروختیم به ابراهیم‌قلی و اسباب‌و اثاثیه‌مان را ریختیم وسط خانه حمزه‌علی در شورچمن. تخت حمزه علی گوشه اتاق بود. حمزه‌علی که به مستراح ‌می‌رفت ‌می‌دویدم جایش ‌می‌خوابیدم. لحاف تشکش بوی عرق عجیبی ‌می‌داد. مستراح ‌‌آن‌ور حیاط بود. یک سال بیشتر در خانه ‌‌حمزه‌علی نماندیم. سال 63 آمدیم به همین خانه دستمالچی. سلطنت ‌می‌گفت یک میلیون تومن دادین به این خانه و سرش را تکان ‌می‌داد. یک اتاق نشیمن که رو به حیاط و آفتاب گیر بود و یک اتاق مهمان که عکس نورالدین را به دیوارش زده بودیم و یک آشپزخانه با دو پنجره کوچک به کوچه شش‌متری و یک ‌‌‌‌هال کوچک که چهار تا پله ‌می‌خورد تا به اتاق من ‌می‌رسید. همین اتاق بالا که الان نشسته‌ام دارم این‌ها را می‌نویسم. همه اسباب‌بازی‌هایی را که نورالدین از جبهه آورده بود در طاقچه اتاق بالا چیده بودم و ‌نمی‌گذاشتم کسی دست بزند. جایی هم ‌می‌رفتم در اتاق را قفل ‌می‌کردم. یکبار تفنگ چوبی‌ام را برداشتم و کلاه ارتشی نورالدین را گذاشتم و از خانه دستمالچی تا خانه عباسقلی در ‌‌دالی‌کوچه رژه رفتم. دوست داشتم در بزنم و بگویم که...

من غضنفر هستم، پسر نورالدین، نوه عباسقلی، صاحب قدیمی ‌این خانه. تکه‌ای از خاطرات من در این خانه جا مانده است، ‌می‌شود بگذارید بروم ببینم آن صندوقخانه‌مان الان چه جوری شده. کلی کتاب بود در آن انباری تاریک بغل خانه ابراهیم‌قلی. ‌می‌شود بگذارید بروم یکی دو‌تایشان را بردارم. نورالدین اسمش را روی یکی از سنگ‌های حیاط با میخ کنده بود. ‌می‌شود آن سنگ را در بیاورید بدهید به من. پولش هر چقدر باشد ‌می‌دهم...

سلطنت هیچ وقت جرات نکرد با من از نورالدین حرفی بزند تا این اواخر که پرسیدم و اشک در چشمانش حلقه زد و هر کلمه‌اش شعری شد که بر زخم‌های قلبم نشست...

اینکه دور است اما نه آن قدر که دلتنگ نشد و دیر است اما نه آنقدر که نتوانم اشکی ریخت، اینکه سخت دوست دارمش و این‌ را بر تمام دیوارهای شهر نوشتن خواهم، اینکه اشک امانم ‌نمی‌دهد که بگویمتان خدا رفتگان شما را هم بیامرزد، سخت ‌می‌آزاردم هنوز.

 

خانه کلانتر

 

باغمیشه قدیم در خواب‌های غضنفر دست نخورد‌ه ‌است. همه چیز سر جای خودش است. شرف‌الدوله پشت میز اتاق ناهارخوری نشسته و دارد روزنامه ‌می‌خواند. حتی آخرین استکان چایی که صاحب‌سلطان‌خانم برای شرف‌الدوله ریخته‌است سرد نشد‌ه ‌است. در خواب‌های غضنفر هنوز گل‌های زرد دور تا دور خانه کلانتر دارند برای خودشان موج مکزیکی ‌می‌زنند و شرشر اسبه‌ریز که تا بالای قله ‌می‌رود. از بالای قله همه باغمیشه تا اتوبان پاسداران دیده ‌می‌شود و خانه‌هایی که آن طرف اتوبان ساخته‌اند و درخت‌هایی که تا مسجد بالای عینالی کاشته‌اند. غضنفر و سالار از روی تنه درختی که روی رودخانه اسبه‌ریز است ‌می‌گذرند و از قسمتی از دیوار پشتی که خراب شده وارد حیاط خانه کلانتر ‌می‌شوند. سگی در باغ بغلی پارس ‌می‌کند. سالار فوبی سگ دارد. یکبار که رفته بود در باغ پشت خانه‌‌شان بازی کند یک سگ بزرگ دنبالش کرده بود. غضنفر حواسش به صدای سگ نیست و دارد با هیجان تاریخ خانه کلانتر را برای سالار تعریف ‌می‌کند که یک سبیل‌کلفت و یک گردن گلفت از دور پیدا ‌می‌شوند که شما اینجا چه ‌می‌کنید اینجا ملک شخصی است. غضنفر ‌می‌گوید پسر‌خاله‌ام از تهران آمده ‌می‌خواهد تاریخ این جا را بداند پدرش چراغعلی در این مدرسه درس خوانده است. سبیل‌کلفت ‌می‌گوید باید از میراث فرهنگی، مجوز داشته باشید. غضنفر ‌می‌گوید چند لحظه ‌می‌بینیم و ‌می‌رویم. گردن‌کلفت ‌می‌گوید معتاد‌ها اینجا جمع ‌می‌شوند تزریق ‌می‌کنند سقف خانه هم دارد خراب ‌می‌شود. غضنفر ‌می‌گوید چند تا عکس ‌می‌گیریم و ‌می‌رویم. غضنفر از سرستون‌ها و گچ بری‌های دیوارها عکس ‌می‌گیرد. سالار یکی از ستون‌های خانه را نشان ‌می‌دهد که جدا شده و همین‌جور وسط زمین و آسمان معلق است. یکی از اتاق‌های طبقه همکف پر از بطری‌های خالی است. سالار ‌می‌گوید بطری مشروب است.

تلفن وسط خواب و بیداری زنگ ‌می‌زند. مرکز بهداشتی اوشتوقان؟ بله بفرمایید. خا‌نمی‌است که با غضنفر کار دارد. سلام من معماری خوانده‌ام پایان نامه ارشد من درباره خانه کلانتر است در گوگل سرچ کردم رمان شما را پیدا کردم ‌می‌خواستم اگر وقت داشتید... خواهش ‌می‌کنم من هر روز  عصر مطب هستم. دختری که معماری ‌می‌خواند و ‌می‌خواهد خانه کلانتر را بازسازی کند نقشه قدیمی ‌باغمیشه را به مطب غضنفر آورده است. در نقشه، تونلی است که از خانه کلانتر به قلعه رشیدیه ‌می‌رسد. ابراهیم قلی یکبار در خواب از این تونل از دست سواران بیوک‌خان فرار کرده است.

ابراهیم‌قلی در خواب‌های غضنفر، در طبقه سوم خانه دستمالچی زندگی ‌می‌کند و اکرم طبقه دوم و غضنفر و میترا طبقه اول. زیرزمین هم که مطب است. ابراهیم‌قلی عصرها ‌می‌آید در مطب ‌می‌نشیند سیگار ‌می‌کشد. ابراهیم‌قلی هشتاد و چند سالش است اما هنوز عاشق سارا است. سارا زمان پیشه‌وری با مردی بنام میرزا عبداله به شوروی فرار کرده است. سارا یک راز است. مهناز و فضه چیزی ‌نمی‌دانند.

 

خاطرات ابراهیم‌قلی

 

من ابراهیم‌قلی ‌بی‌دندان فرزند قربانعلی، پاییز سال 1307 شمسی، در اصطبل قهوه‌خانه ونیار[7] بدنیا آمدم. قهوه‌خانه نرسیده به روستای ونیار بود. سر راه تبریز به اهر. پدرم کبک و خرگوش شکار ‌می‌کرد و ‌می‌آورد آی‌پارا[8] برای مسافران قره‌داغ ‌می‌پخت. پدرم را در یک شب برفی گرگها در کنار آجی‌چای[9]  خوردند و مادرم گل خانم زن کدخدای ونیار شد. من ماندم و برادرم نوروز علی که همیشه خدا با خودش دعوا داشت و آی‌پارا که عاشق بود. عاشق سرگئی سرباز روس که به قهوه‌خانه ‌می‌آمد و  ساری گلین  ‌می‌خواند. محرم و دخترانش لیلا و سارا آمده بودند در طبقه بالای قهوه‌خانه زندگی ‌می‌کردند. سربازهای ‌‌رضاشاه، قمر زن محرم را که جذام گرفته بود به سویوتلوق[10] برده بودند. نوروزعلی عروسک‌های لیلا را بر ‌می‌داشت و فرار ‌می‌کرد و من با سارا در کنار آجی‌چای بشداش بازی ‌می‌کردم. سالها گذشت و لیلا زن نوروز‌‌‌‌علی شد و یک سرباز روس که آمده بود قهوه‌خانه را غارت کند محرم را کشت... تنها بوی باروت بود و جیب‌های خالی من و تو و سکه‌های روی میز قهوه‌خانه و استکانی که از دست سارا افتاد. اصلا فکر ‌می‌کنی ساعت چند بود و چه سالی بود. کجا بودی که ندیدی. ‌می‌دیدی هم کاری ‌نمی‌توانستی بکنی. و دیگر دیر شده بود. محرم را در قبرستان ونیار به خاک سپردیم و سرباز روس را برای محاکمه به آراکوچه بردیم. میرزاعبداله از سرباز روس سوال و جواب ‌می‌کرد که جعفر دم اسب را کشید و اسب رم کرد و سرباز روس دست بسته به زمین افتاد. و من دور از چشم آی‌پارا دست سارا را گرفته بودم و سارا که زل زده بود در دستهای میرزاعبداله که زخم سرباز روس را ‌می‌بست. نوروز علی چشمش دنبال سارا بود و لیلا همه را ‌می‌دانست. لیلا با خودش حرف ‌می‌زد. نوروز علی ‌می‌گفت لیلا جن زده است. دیوانه جد و‌‌‌آبادش بود و لیلا تلافی کرد. در یک شب بارانی و من و سارا و آی‌پارا بیرون دویدیم. لیلا نصف شب دست‌های نوروز علی را بسته و قهوه‌خانه را آتش زده بود. شعله‌های آتش از در و دیوار قهوه‌خانه زبانه ‌می‌کشید. نوروز علی نصف صورتش سوخته بود. لیلا را به دارالعجزه بردند. قهوه‌خانه جای ماندن نبود. فردا آفتاب نزده، سارا و آی‌پارا سوار الاغ و من مثل همیشه پیاده به طرف خانه عباسقلی در باغمیشه راه افتادیم. خانه عباسقلی ته کوچه مش کریم عمی بود. همان کوچه شهید نورالدین. ما که رسیدیم نورالدین در شکم سلطنت هفت‌ ماهه بود. علی‌اشرف یک چشمش به کفترهایش در آسمان بود و یک چشمش به سارا که در حوض وسط حیاط ظرفها را ‌می‌شست. سرگئی که برای دیدن آی‌پارا ‌می‌آمد عباسقلی سه بار پشت سر هم استغفراله ‌می‌گفت. جنگ جهانی که تمام شد ‌روس‌ها رفتند سرگئی هم رفت. نورالدین که بدنیا آمد عباسقلی وسط حیاط ‌می‌رقصید. سارا با میرزاعبداله[11] به شوروی فرار کرد و مرزها برای چهل سال بسته شد. و من رفته بودم در کنار اسبه ریز قورباغه‌ها را با سنگ می‌زدم و ساریگلین می‌خواندم. زنهای خانه عباسقلی جمع شدند و فضه[12]  دختر سلطنت را به عقد من در آوردند و تا من خواستم چیزی بگویم عباسقلی دستم را گرفت و برد سر ماشین‌های جوراب بافی‌اش و سالها گذشت. یعنی دقیقا چهل سال  و سه روز  و هفت ساعت گذشت.

 

فرار از باغمیشه

 

‌نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبر به فضه گفته بود که ابراهیم‌قلی عاشق شده و من به هر چه بلد بودم و نبودم قسم خوردم اما کسی باور نکرد و فضه هر چه از دهانش[13] در آمد پیش در و همسایه به من گفت و من که تنها در خواب عاشق سارای نقاشی شده بودم آنهم در زیرزمین خانه کلانترلی‌ها که چشم، چشم را ‌نمی‌دید ساکم را برداشتم و به ترمینال قدیم تبریز رفتم و سوار اولین اتوبوسی شدم که به تهران ‌می‌رفت. به تونل‌های میانه رسیده بودیم که یک تریلی از لاین روبرو سبقت گرفت و کم مانده بود آه فضه همان یکساعت اول نفله‌مان کند. میدان توپخانه روی پناهگاه‌های بتنی جلوی مخابرات پوسترهای تبلیغاتی مجلس سوم را چسبانده بودند و من همینجوری یاد سبیل‌های قاجاری و چشمهای نجیب و قد و قامت قلمی ‌و کت و شلوار خوشدوخت و پیراهن یقه ایستاده شرف‌الدوله کلانتر افتاده بودم. ‌محمد‌علی‌شاه که مجلس را به توپ بسته بود شرف‌الدوله به خانه سعدالدوله فرار کرده بود و من به سرم زده بود بروم خانه شرف‌الدوله را از بالای قله پیدا کنم. و اصلا برای چه آنجا و باید یکی از دیوار بالا ‌می‌رفت و سر و گوشی آب ‌می‌داد و تو همیشه از صدای سگ ‌می‌ترسیدی و این چیزهای عجیب و غریب در کف اتاقها و حیاط و این گلدان‌های سفالی خالی. و تو فکر ‌می‌کنی که من قاطی کرده‌ام یا شعر فی البداهه ‌می‌گویم نه آقاجان اشتباه گرفته‌ای ما آنقدر‌ها هم که تو فکر ‌می‌کنی بیکار نیستیم کلی زن و بچه و مشغله داریم و حالا تو نگاه نکن که این مطب چقدر خالی است. اصلا ‌می‌خواستی شرف‌الدوله فرار نکند که چه کند جلوی توپ و تفنگ ‌محمد‌علی‌شاه بایستد و تو در خانه بنشینی و این یکی پایت را روی آن یکی پایت بیاندازی و تلویزیون نگاه کنی و آن‌وقت خجالت هم خوب چیزی است و من با دیوار که صحبت ‌نمی‌کنم. ‌می‌بینی دارند چینی‌های صاحب‌سلطان‌خانم را ‌می‌شکنند اگر ترسیده‌ای کمی ‌جلوتر برویم و به ‌‌‌‌ستار‌خان برسیم بلدی که تفنگ دستت بگیری. نامردها محاصره‌مان کرده‌اند. از غذا مذا هم خبری نیست و باید مثل گوسفند بیفتیم به جان علف‌ها. اینجوری برایت بهتر است. مشروطه که الکی نیست باید هزینه بدهی. از انجمن تبریز به مشروطه خواهان رشت، ما قوای ‌محمد‌علی‌شاه را در هم شکستیم. وعده ما تهران، میدان بهارستان. اصلا دیده‌ای چه جوری تلگراف ‌می‌فرستند. نه تو سنت قد ‌نمی‌دهد. کجا بودیم.. آهان میدان توپخانه... جلوی پنجره ادارات دولتی و بانکها گونی‌های شن و ماسه چیده بودند. از میدان حسن‌‌‌آباد ‌می‌گذشتم که زمین زیر پایم لرزید و شیشه مغازه‌های کاموا فروشی شکست و من مثل دیوانه‌ها دویدم درست جلوی موتور سواری که مثل من هول کرده بود. چشمهایم را که باز کردم در اورژانس بیمارستان سینا بودم. چند هفته‌ای پایم در گچ بود. شبکه یک داشت خطبه‌های نماز جمعه را نشان ‌می‌داد. مردم شعار ‌می‌دادند موشک جواب موشک. در پرونده‌ام نوشته بودند بیمار فکر ‌می‌کند دارند افکارش را از شبکه یک تلویزیون کنترل ‌می‌کنند. آنروزها هنوز تلویزیون‌ها ریموت کنترل نداشتند. و یک روز صبح در خیال یا واقعیت، چشمهایم را که باز کردم دیدم چراغعلی و خواهرش مهناز بالای سرم ایستاده‌اند. با یک نایلون پرتقال و لیموشیرین. مثل فنر از جایم پریدم. همه بیمارستانهای تهران را دنبالم گشته بودند. چراغعلی در کار فینیش بود و  این فینیش برای خودش داستانی داشت. چراغعلی با دکتر بخش صحبت کرد و مرا تبریز آورد. بیمارستان رازی. جاده شاه گلی. تخت من کنار پنجره بود. یک اتاق شش تخته بزرگ با دیوارهای سبز کمرنگ و یک گلدان شمعدانی کنار پنجره و یک تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ. بقیه اتاقها تلویزیون نداشتند و دیوانه‌ها جمع ‌می‌شدند در اتاق ما فوتبال ‌می‌دیدند و یک دیوانه بازاری ‌می‌شد که نگو. سیگار کشیدن دربخش ما آزاد بود. ‌کم‌کم داشت خوشم ‌می‌آمد. برگه‌ای هم از تهران داده بودند که در موشک باران ‌‌زخمی ‌شده‌ام و هزینه بیمارستان برایم رایگان بود. قرصهای آبی را که ‌می‌خوردم خواب‌های عجیبی ‌می‌دیدم. در خواب‌هایم نورالدین در سردشت شیمیایی شده بود. سلطنت ‌نمی‌دانست شیمیایی یعنی چه. گفتیم دو سه روزه خوب ‌می‌شود.

 

در توهم سارا

 

تلویزیون ‌می‌گوید آتشبس شده است. سرپرستار که پیشانیاش جای مهر دارد ‌می‌گوید اینهمه جنگیدیم آخرش صلح کردند. دکتر بخش ‌می‌گوید ‌می‌خواستی تا آخرین نفر کشته شویم بعد تمام کنیم. دیوانه‌ها دارند در سالن بخش ‌می‌رقصند و من دارم با روزنامه باطله‌ای که کاریکاتور صدام رویش است قایق درست ‌می‌کنم. ‌می‌خواهم به سفر دور دنیا بروم. از وقتی تلویزیون رنگی آورده‌اند من هم خوابهایم را رنگی ‌می‌بینم. خوابهایم گاهی واقعی‌‌تر از این چرت و پرت‌هایی است که در این بخش خراب شده بعنوان واقعیت به خورد آدم ‌می‌دهند. خودشان بیشتر از همه توهم دارند و تا آدم یک حرفی ‌می‌زند زرتی به آدم شوک ‌می‌دهند. اینجا کسی ‌نمی‌داند که دارد خواب ‌می‌بیند. اگر بداند که خواب ‌نمی‌شود و من از وقتی در میدان حسن‌‌‌آباد سرم به اسفالت خورده همه چیز را فهمیدهام. من آنقدر خواب دیده‌ام که ‌نمی‌دانم  الان داخل کدام یکی از خواب‌هایم هستم و شما که دارید این نوشته‌ها را ‌می‌خوانید یا داخل خواب من هستید یا داخل خواب یک نفر دیگر که دارد هم من و هم شما را یکجا خواب ‌می‌بیند. در این خوابی که ‌می‌بینم همیشه خدا سهشنبه است و همه ساعت‌ها یازده و نیم شب است و خبری از دیوانه‌های محترم و دکتر‌ها و پرستارهای متوهم نیست و حوری‌ها از صبح تا شب دف ‌می‌زنند و ‌می‌رقصند. اینجا آدم نه گرسنه است و نه سیر است و هر طرف تا چشم کار ‌می‌کند درخت زیتون است. اینجا کسی چیزی از گذشته‌ها یادش ‌نمی‌آید. مثل اینکه همه را شستشوی مغزی داده باشند. در اینجا کسی عاشق ‌نمی‌شود. عشق مال کسی است که بخواهد چیزی را تصاحب کند و نتواند به آن برسد و کورکورانه سر آن خودش و دیگران را به دردسر بیاندازد اما این جا هر چیزی مهیاست و نیازی به آن دیوانه بازی‌ها نیست. در این باغ زیتون همه لخت و عور هستند و هیچ جنگی بر سر تصاحب زنها اتفاق ‌نمی‌افتد و من چند وقتی است که از این آدمهای بیخاصیت که هیچ‌چی حالی‌شان ‌نمی‌شود خسته شده‌ام و دنبال هیجان دیگری ‌می‌گردم و از شما چه پنهان چند وقتی است که فراتر از تمام خدایان و ناخدایان و فراتر از هر چه نگفتیم و دور از چشم حوریان لختوعور اینجا که حیا را خورده‌اند و آبرو را قی کرده‌اند عاشق دختری زمینی شده‌ام که پیراهنی چارخانه و دامنی زیبا پوشیده و چارقدش را باد با خود برده است. در خواب‌هایم دستهای این دختر را با طناب بسته‌اند و زنهای چهار ملوان خواب دیده‌اند که باید دختر را برای خدای طوفان قربانی کنند. کشتی به صخره‌های کوه آرارات ‌می‌خورد و تا ملوانها به خودشان بیایند من و دختر که اسمش سارا است با پیچ و خم‌‌‌های رودخانه‌ای بنام آراز فرار ‌می‌کنیم تا به کوهی بنام قرهداغ و قلعه‌ای بنام بابک می‌رسیم. مردان قلعه عاشق سارا می‌شوند و دست از جنگ می‌کشند و اعراب، بابک را با خودشان می‌برند و ما با پیچ و  خم‌‌‌های آجیچای به کوهی سرخرنگ بنام عینالی و دشتی زیبا بنام باغمیشه ‌می‌رسیم. سارا که ‌می‌رود از اسبه‌ریز آب بیاورد روادی‌های یمنی که آنطرف اسبه‌ریز زندگی ‌می‌کنند و به باغمیشه، بغموشه ‌می‌گویند عاشق سارا ‌می‌شوند و فردا صبح چند تا مرد گردن‌کلفت با یک کله قند و چند تا گل زرد که از کنار اسبه‌ریز چیده‌اند پیدایشان ‌می‌شود و من کله قند را بر ‌می‌دارم و به سر مردی که جلویم نشسته است ‌می‌کوبم و دست سارا را ‌می‌گیرم و فرار ‌می‌کنیم.

 

از قرون وسطی[14] تا رنسانس

 

سارا خودش را در اسبه‌ریز انداخت و روادی‌ها مرا دست بسته به طویله‌ای ‌بردند که بوی پهن عجیبی ‌می‌داد و من آپاردی سئللر سارانی می‌خواندم که زمین سه بار لرزید و همه تمدن بغموشه روی سر روادی‌‌ها خراب شد و یک تیر چوبی از سقف طویله درست افتاد روی سرم. چند سال در آن طویله از هوش رفتم یادم نیست. به هوش که آمدم ترکهای سلجوقی رسیده بودند و هنوز از دهان اسب‌هایشان کف ‌می‌آمد. حسابی شلم شوربا شده بود. از همه طایفه‌ها بودند از اعراب روادی گرفته و تات‌هایی که چند هزار سال بود آنجا بودند تا نوه‌های چنگیزخان مغول که تازه از مراغه رسیده بودند و داشتند طرفهای خیابان دامپزشکی تبریز برای خودشان شنبغازان ‌می‌ساختند و برای من که داشتم خواب ‌می‌دیدم حسن صباح شش اما‌می، ‌فرقی با هولاکوخان چشم بادا‌می ‌نداشت و اهمیتی نداشت که چه جانوری ‌می‌آید و چه جانوری ‌می‌رود. رشید‌‌الدین وزیر غازانخان همه زمین‌هایش را فروخته و آمده بود در باغمیشه ما یک دانشگاه آزاد ساخته بود که چهار دانشکده در چهار طرفش و یک بیمارستان و یک حمام و یک مدرسه و یک دار الایتام و یک کتابخانه داشت و من که آنروزها کار و زندگی نداشتم ‌می‌رفتم هر روز در کتابخانه این ربع رشیدی ‌می‌نشستم و خواب‌هایم را می‌نوشتم. زلزله‌ای که با قدرت حالا من از کجا بدانم چند ریشتر آمد همه تبریز و باغمیشه و ربع رشیدی و شنبغازان را روی سر ایلخانان خراب کرد و یک تیرک چوبی از سقف کتابخانه روی سر من افتاد و من از هوش رفتم. آغ قویونلو‌ها داشتند از بارنج تا دوه‌چی قنات حسنپادشاه را ‌می‌کشیدند که با صدای بیل و کلنگشان به هوش آمدم و دیدم اوزونحسن دارد قلیان خوانسار ‌می‌کشد و از میان دودی که از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون ‌می‌زند چپکی نگاهم ‌می‌کند. ایکی ثانیه بلند شدم و گرد و خاک لباس‌هایم را تکاندم و سلام کردم اول فکر کرد که از کارگرها هستم اما وقتی دید قیافه‌ام و لباس‌هایم عجقوجق است کمی ‌جا خورد اما به روی خودش نیاورد. به خودم که آمدم با قزلباش‌های اوزونحسن برای پابوسی شاه اسماعیل رفته بودم. در جنگ چالدران مرا به جنگ سلطانسلیم فرستادند اما من که فکر ‌می‌کردم حق با همه است و با هیچکس نیست و از طرف دیگر مطمئن بودم که با این تیر و کمان‌ها و نیزه و شمشیر‌ها که دستمان دادهاند در برابر تفنگ‌ها و توپخانه مجهز عثمانی‌ها به جایی نخواهیم رسید وسط کار جنگ را رها کردم و با سربازانم از آناتولی به روم گریختم. در روم یک رنسانسی راه‌انداخته بودند که نگو و نپرس. سربازانم از دیدن نقاشی‌ها و مجسمه‌های لخت و عور رومی‌ها گیج و منگ شده بودند و من که یاد دختران لخت و عور باغ زیتون افتاده بودم اشک در چشمانم حلقه زده بود. در فلورانس دورهگردی دیدم که نقاشی‌های قدیمی ‌‌می‌فروخت و پرتره‌ای از دختری بود که خودش را در اسبه‌ریز انداخته بود و هنوز موهایش خیس بود. هزار سکه دادم و نقاشی را خریدم و با سربازانم از بالای کارادنیز به طرف قفقاز حرکت کردیم. به قفقاز که رسیدیم ‌عباس‌میرزا داشت با ‌روس‌ها ‌می‌جنگید. سارای نقاشی را که دید از هوش رفت. به خودش که آمد ‌روس‌ها تا ارس رسیده بودند... این قرارداد که مخلوطی از ترکمنچای و گلستان ‌می‌باشد بین امپراطوری قدرقدرت روس و پادشاهی خاک بر سر ایران منعقد ‌می‌گردد. به موجب این قرارداد، قفقاز دیگر مال شما نیست. بروید با سبیل‌های فتحعلی شاهتان حال کنید... با ارنست ژوبر که از طرف ناپلئون آمده بود و ‌خلیل‌خان[15] و برادرش رستم‌بیگ[16] به تبریز برگشتیم. ژوبر از ‌عباس‌میرزا خوشش آمده بود... در مدت زمان کوتاهی که در خدمت ‌عباس‌میرزا بودم از امور پوچ و یاوه‌گویی خودداری و همواره نکته‌های دقیقی را مطرح می‌کرد. یکبار از سر درد به من چنین گفت... نمی‌دانم این قدرتی که شما را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می‌تابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از شماست؟ گمان نمی‌کنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم.

 

آن سوی اسبه‌ریز

 

دراستانبول قاپیسی خداحافظی کرده و ژوبر و رستم بیگ به خانه میرزاتقیخان که هنوز امیرکبیر نشده بود رفته و من و ‌خلیل‌خان به طرف باغمیشه که هنوز خیابان فرح نشده بود راه افتادیم. در پل بیلانکوه خداحافظی کرده و ‌خلیل‌خان به ‌‌دالی‌کوچه که هنوز کوی شهریار نشده بود رفته و من خسته و گرسنه با نقاشی سارا در دست از پل بیلانکوه و حسنکوچهسی گذشته و از قبرستان قله خودم را به خانه شرف‌الدوله رسانده و در شرشر اسبه‌ریز و صدای پرندگان توتدوغ و عطر گلهای زردی که خانه زیبای کلانترلی‌ها را چون عروسی در میان گرفته بودند از هوش رفته بودم. پیرمردی مثل مجسمه دماغش را به پنجره چسبانده بود و داشت از پشت شیشه دود گرفته خانه کلانترلی‌ها که رو به قله بود با تعجب مرا نگاه ‌می‌کرد و من فهمیدم که پیرمرد همه پایین آمدن و سر خوردن‌های مرا از بالای قله تا پای اسبه‌ریز بدون پلک زدن تماشا کرده است. کس دیگری در آن موقع روز در آن دور و برها نبود و من یادم افتاد که هنوز ناهار نخورده‌ام و با خودم گفتم این یکی دیگر خواب نیست و باید مراقب باشم. از تیرکی که روی اسبه‌ریز انداخته بودند گذشتم و از قسمتی از دیوار که تخریب شده بود وارد حیاط شدم. اطراف استخرها، ساقه‌ها و شاخ و برگهای خشکیده تاکها و بوته گل‌های خشک شده مثل انگشتان لاغر و چروکیده پیرزن‌های قاجاری داشتند بافتنی ‌می‌بافتند. سکوتی به سنگینی سالهایی که بر آن خانه قدیمی ‌گذشته بود داشت زیر خش خش برگهای پاییزی در زیر کفش‌های تابستانی‌ام که هنوز وقت نکرده بودم عوضشان کنم ‌می‌شکست. زیناقولی رفته بود از پستخانه برای شرف‌الدوله، روزنامه ثریا بخرد. یکی از ستونهای عمارت جدا شده و بین زمین و آسمان معلق بود. داخل عمارت همه‌چی از لاستیک ماشین گرفته تا کفش‌های بی لنگه و گلدان‌های خالی و حلبی‌های خالی روغن نباتی قو و شیشه نوشابه پیدا ‌می‌شد. شرف‌الدوله که بار و بندیلش را بسته بود و عازم قفقاز بود پرسید ابراهیم‌قلی چرا تنها آمدی و من دنبال میخی چیزی ‌می‌گشتم و دیواری جایی که نقاشی سارا را بزنم که یکدفعه زمین زیر پایم خالی شد و با کله به زیرزمین خانه کلانترلی‌ها افتادم و از هوش رفتم. به هوش که آمدم قمر دختر ابولقاسم آمده بود از زیرزمین خانه کلانتر برای مادرش عالیه سرکه ببرد.

 

خاطرات زیناقولی

 

شرف‌الدوله ‌می‌گفت زمان شاه اسماعیل صفوی دو سوم تبریز، سنی بودند از ترس شمشیر قزلباش‌ها، شیعه شدند. پدرم ‌می‌گفت چرت ‌می‌گوید. به پدرم میرزاعلیاکبردلاک می‌گفتند. سلمانی بود دندان ‌می‌کشید ختنه ‌می‌کرد آبله ‌می‌کوبید و به تنهایی یک مرکز آرایشی بهداشتی درمانی بود. از کودکی‌هایم جز قشقرق ناخوش‌هایی که پدرم با کلبتین به جان دندانهایشان ‌می‌افتاد چیزی یادم نیست. پدرم از آنطرف و ناخوش از اینطرف، چارچوب درب را ‌می‌گرفتند و آنقدر ‌می‌کشیدند تا دندان در ‌می‌آمد. گاهی هم دو سه تا دندان باهم در ‌می‌آمد که پدرم پول آنها را هم ‌می‌گرفت. پدرم سه زن داشت و من تنها بچه از زن سوم بودم که یک زن صیغه‌ای بود. ملا احمد ‌می‌گفت که چون خطبه صیغه را ملایحیی خوانده صیغه محل اشکال بوده و سالها حلال زاده یا حرام زاده بودن من، محل اختلاف دو ملای ‌‌دالی‌کوچه و سیاوان و نقل محافل مردم باغمیشه در شبنشینی‌های زمستان بود. در باغمیشه آنروز که شناسنامه نبود مرا زیناقولی صدا ‌می‌کردند و من هیچ وقت نفهمیدم که منظورشان زناقلی است یا زناقلو یعنی چیزی در مایه‌های دوقلو و سهقلو. نَسَب پدر بزرگم از طرف پدری به قزلباش‌هایی که از آناتولی آمده بودند و از طرف مادری به گرجی‌هایی که در دامنه‌های قفقاز گاو ‌می‌چراندند ‌می‌رسید و ‌خلیل‌خان که این را فهمید آدم فرستاد که آسمان هم به زمین بیاید ریحان را به من ‌نمی‌دهد پدرم هم آدم فرستاد که مگر دختر قحطی است و من با تمام کندذهنیام دریافتم که میان من و ریحان به‌اندازه تمام سرهایی که قزلباش‌ها بریدند فاصله است. فردا ریحان سر کلاس میرزا حسن چشمهایش پف کرده بود من آنقدر پریشان بودم که برای شرف‌الدوله به جای روزنامه ثریا، روزنامه ملانصرالدین خریده بودم. شرف‌الدوله یقه آهار زده پیراهن سفیدش را درست کرد و گفت اجداد قزلباش تو سر از تن اجداد سنی ‌خلیل‌خان جدا کرده‌اند تو و ریحان چه گناهی کرده‌‌اید. قنبر برادر عین اله خبر آورد که ملامهدی گفته میرزا حسن بابی شده و مردم با سنگ و چوب به جان میرزا حسن افتاده‌اند. ما که رسیدیم میرزا حسن با سر و وضع خونی جلوی نانوایی مش عباس افتاده بود. شرف‌الدوله فرستاد طبیب آوردند و تا چند هفته کلاس‌ها تعطیل بود.

 

قحطی نان

 

شرف‌الدوله، مستوفی دربار مظفری بود. دربار مظفری خرجش بیشتر از دخلش بود. سال  1275 که ناصرالدین شاه را ترور کردند خزانه خالی بود. از بازاری‌های تبریز پول قرض کردند و مظفرالدین میرزا را به تهران فرستادند. سال 1276 نان در تبریز گران شد و مردم ریختند خانه نظامالعلما را که از انبارداران بود غارت کردند. شرف‌الدوله که مسئول ارزاق بود در برابر محمدعلی‌میرزای ولیعهد و امامجمعه که خودشان هم از انبارداران بودند کاری ‌نمی‌توانست بکند. ظهر که به خانه ‌می‌آمدم مش عباس که ‌می‌خواست به کربلا برود برای آنکه پولش حلال باشد مردم را جلوی نانوایی‌اش جمع کرده بود که بدانید و آگاه باشید یک من ما، سه چارک است و این را هم دروغ ‌می‌گفت چرا که سنگی در میانه نبود. مظفرالدین شاه از تهران امین الدوله را فرستاد و امین الدوله که زورش به انبارداران ‌نمی‌رسید شرف‌الدوله را به فلک بست و این کار بر محبوبیت شرف‌الدوله و نفرت مردم از قاجار افزود. شرف‌الدوله در صف اول نیروهای مرد‌می‌قرار گرفت و سال 1285 که مشروطه شد با رای مردم به مجلس بهارستان در تهران رفت. و این همان روزهایی بود که محمدعلی‌میرزا که هنوز در تبریز ولیعهد بود ‌می‌خواست بساط انجمن ایالتی تبریز را جمع کند و ‌نمی‌توانست تا اینکه مظفرالدین شاه مرد و محمدعلی‌میرزا به تهران رفت و به جای پدر بر تخت نشست. روزی که ‌محمد‌علی‌شاه در تهران مجلس مشروطه را به توپ بست یعنی همان تیرماه  1288 عروسی ریحان با قنبر برادر عین اله بود و من رفته بودم از راستهکوچه چای بخرم که لوطیان دوه‌چی ریختند تا انجمن تبریز را خراب کنند اما مردم و مشروطه‌چی‌ها مقاومت کردند و تا چند روز درب باغمیشه بسته بود و من در بازار حرمخانه ‌می‌خوابیدم.

 

تبریز شهر بی‌دفاع [17]

 

‌‌‌‌باقر‌خان و مشروطه‌چی‌ها طرف جنوبی رودخانه اسبه‌ریز سنگر گرفته بودند و نیروهای دولتی و سپاهیان شجاع نظام که از مرند آمده بودند و میر‌هاشم دوه‌چی در طرف شمالی رودخانه بودند. نیروهای ‌‌ستار‌خان هم در محله امیرخیز با لوطیان دوه‌چی ‌می‌جنگیدند. مشروطه که یک روزه در تهران و دیگر شهرها برچیده شده بود در تبریز دوام آورد و ‌محمد‌علی‌شاه بیوک‌خان را با سوارانش فرستاد. بیوک‌خان در محله خیابان از ‌‌باقر‌خان شکست خورد و به باغ صاحبدیوان فرار کرد. باغمیشه دست نیروهای دولتی بود و فردا صبح بیوک‌خان به تلافی شکست دیروز، تمام خانه‌ها و مغازه‌ها و مردم بی دفاع باغمیشه را غارت کرد تا به خانه شرف‌الدوله در محله کلانتر رسید و ابوالقاسم پسر ‌خلیل‌خان را که رفته بود به پشت بام خانه کلانترلی‌ها ببیند چه خبر است با یک تیر کشت و قمر دختر ابوالقاسم را که آمده بود از زیر زمین خانه کلانتر برای مادرش عالیه سرکه ببرد با خودش برد. یک هفته گذشت و از بیوک‌خان کاری جز غارت بر نیامد و ‌محمد‌علی‌شاه رحیم‌خان را فرستاد. روز شانزده تیرماه، رحیم‌خان با سپاه انبوهی به تبریز حمله کرد و بسیاری از مردم از ترس بر سر در خانه‌هایشان بیرق سفید آویختند و مجاهدان خیابان و نوبر با صلاحدید ‌‌‌‌باقر‌خان و نویدهای کنسول روس برای در امان ماندن مردم، تفنگهایشان را زمین گذاشتند. رحیم‌خان با همه سواران قره‌داغ با دبدبه و کبکبه از خیابان‌های شهر گذشته و در باغ‌شمال که در میان شهر و دارای عمارت‌های دولتی بود نشیمن گرفت.

 

ستارخان

 

...سربازانم را پیشاپیش باخته‌ام در جنگی نابرابر

و تو ای آخرین شوالیه من بیش از این درنگ مکن...

 

مشروطه از همه شهرهای ایران و از همه محله‌های تبریز رخت بربسته بود. تنها ‌‌ستار‌خان مانده بود و آن چند مجاهدی که آن شب در خانه ‌‌ستار‌خان جمع شده بودند. ‌‌ستار‌خان کلاهش را برداشت و دستی روی سرش کشید و دوباره کلاهش را روی سرش گذاشت. گلوله‌ای از تفنگ یکی از مجاهدان ناخواسته شلیک شد که به سقف اتاق خورد. ‌‌ستار‌خان آن گلوله را که به هیچ کس نخورده بود به فال نیک گرفت و بلند شد و گفت فردا بایراق‌ها را ‌می‌خوابانیم. فردا صبح ‌‌ستار‌خان با گلوله زد و بیرق روس را که بر سر در یکی از مغازه‌ها بود پایین آورد. مردم که چنین دیدند به وجد آمدند و دور ‌‌ستار‌خان را گرفتند و همهمه شهر را فرا گرفت. ‌‌‌‌باقر‌خان و مجاهدان خیابان و نوبر هم که تفنگ‌هایشان را زمین گذاشته بودند شور و شوق هواداران ‌‌ستار‌خان را که دیدند به تکان آمدند و به باغ‌شمال حمله کردند. رحیم‌خان که از ماجرا بی خبر بود غافلگیر شد و با سوارانش از دیوار پشتی باغ‌شمال فرار کرد و شهر بدست مشروطهخواهان افتاد.

 

نبرد آناخاتون

 

در مهرماه نبرد سختی در ورودی تبریز در محل آجی‌چای بین لشکر عین‌الدوله که در آناخاتون اردو زده بودند و مشروطه‌چی‌ها در گرفت که هفت ساعت تمام ادامه داشت و با آنکه مجاهدان دویست نفر در برابر هزاران نفر بودند توانستند نیروهای این طرف آجی‌چای را از پای در آورند. سربازهای آن طرف آجی‌چای هم از ترس پا به فرار گذاشتند اما هنوز از لشکرگاه عین‌الدوله در آناخاتون گلوله‌های توپ شلیک ‌می‌شد. با رسیدن سربازان فراری به آناخاتون همه لشکر دچار ترس شده و فرار کردند و محاصره تبریز پس از چهار ماه شکسته شد و کبریت و نفت و قند که کمیاب شده بود دوباره فراوان و ارزان شد و مردم دسته دسته به پل آجی‌چای[18] ‌می‌آمدند و شادمانی ‌می‌کردند و همان شب لوطیان دوه‌چی و علمای اسلامیه به باسمنج گریختند و دوه‌چی بدست مشروطه‌چی‌ها افتاد و تعدادی از مجاهدان ریخته و انجمن اسلامیه را که میر‌هاشم دوه‌چی در برابر انجمن ایالتی علم کرده بود آتش زدند. ‌‌ستار‌خان یک ملا و یک گورکن و یک مرده شور فرستاد تا کشته‌های سپاه ماکو را دفن کنند و قبرستانی در اینور پل آجی‌چای پدید آمد.

 

جنگ هکماوار

 

جنگ در آذرماه شدت گرفت. صمد‌خان با سواران مراغه از غرب حمله کرده و قراملک را تصرف کرد و از آنجا به هکماوار[19]  یورش برد و رحیم‌خان با تفنگ‌چی‌های قره‌داغ، الوار را تصرف کرده راه آذوقه را بست. علیخان هم با سه تیر‌هایی که مظفرالدین شاه از فرانسه خریده بود و توپ‌های جدید و مسلسل‌های شصت تیری که دست قزاق‌ها بود از شرق حمله کرد و هکماوار در یک جنگ سخت و خونین بدست صمد‌خان افتاد. پس از جنگ هکماوار و غارت صمد‌خان که جنگ تا  کوچه پس کوچه‌ها رسیده بود شور عجیبی میان جوانها افتاد و همه داوطلب شده بودند که مجاهد شوند.

 

علف و مشروطه

 

از بهمن ماه باسکرویل که یک جوان بیست و سه ساله آمریکایی بود و در مدرسه مموریال تبریز تدریس ‌می‌کرد جوانها را در حیاط  ارک جمع ‌می‌کرد و فنون نظا‌می‌ یاد ‌می‌داد. من و قنبر هم ‌می‌رفتیم و همانجا بود که من عاشق تامارا شدم. تزارها در انقلاب روسیه پدر و مادر تامارا را کشته بودند و تامارا به هوای مشروطه با مجاهدان قفقازی از مرز جلفا گذشته و به تبریز آمده بود. تامارا خاطرخواه باسکرویل بود اما باسکرویل در نبرد شامغازان کشته شد. دخترهای باغمیشه فرش نفیسی بافتند و برای مادر باسکرویل در آمریکا فرستادند و من و تامارا سر قبر باسکرویل نشسته بودیم علف ‌می‌خوردیم یعنی آنروزها همه علف ‌می‌خوردند و چیز دیگری نبود برای خوردن و شهر نزدیک ده ماه بود که در محاصره بود. و ما واقعا علف خوردیم، نه مثل الاغ‌ها و نه مثل گاو و گوسفند‌ها. ما علف خوردیم مثل مجاهدانی که برای آزادی ‌می‌جنگیدند. ما زبان نفهم نبودیم. آنها زبان ما را ‌نمی‌فهمیدند. و هنوز هیچ چیز بی سر و ته نبود.

 

سالدات‌‌‌ها

 

‌محمد‌علی‌شاه که با شنیدن سرکوب آزادیخواهان در استانبول دل گرم شده و به گرسنگی و تسلیم شدن تبریزی‌ها امید بسته بود به قولی که به کنسولهای روس و انگلیس برای رساندن آذوقه به تبریز داده بود عمل نکرد و با تمام مراقبت‌هایی که ‌‌‌‌ستار‌خان ‌می‌کرد تا بهانه بدست ‌روس‌ها نیفتد خبر رسید که سالدات‌های روس از مرز جلفا گذشته و به تبریز ‌می‌آیند. سالدات‌ها به کوچه و بازار ریخته تفنگ و فشنگ از مردم گرفته و از پول و ساعت هم چشم نپوشیدند. مجاهدان شکیبایی نموده خشم فرو ‌می‌خوردند و مردم از دور و نزدیک دندان بهم فشرده جز خاموشی چاره ‌نمی‌شناختند. ‌روس‌ها در محلات هم سنگر‌ها را با دینامیت برانداخته و چه بسا در این میان خانه‌های پیرامون را هم ویرانه ‌می‌نمودند. ‌روس‌ها دنبال بهانه بودند تا تبریزی‌ها را به خشم بیاورند و آنان را به جنگ برانگیزند و بیدرنگ دسته‌های سپاه را از قفقاز ریخته شهر را کشتار کرده مجاهدان را از ریشه براندازند و پای خود را در آذربایجان استوارتر گردانند. آنچه تبریز را در آن هنگام نگه داشت فراخحوصلگی ‌‌‌‌ستار‌خان و ‌‌‌‌باقر‌خان و دور اندیشی انجمن ایالتی بود.

 

پارک اتابک

 

سال 1289 مجلس مشروطه در قانونی لقب سردار ملی و سالار ملی را به ‌‌ستار‌خان و ‌‌باقر‌خان اهدا کرد و از هر دو خواست برای دریافت این حکم که بر لوحی نقره‌ای ثبت شده بود به تهران بیایند. چون ‌‌‌‌ستار‌خان و ‌‌‌‌باقر‌خان به تهران رسیدند انبوهی بر سر ایشان گرد آمدند ولی خود آنان حال روشنی نداشتند و ‌نمی‌دانستند چه بکنند و با چه دسته‌ای همراه باشند و از درون دلها آگاه نبودند. مردانی که به کشتن و کشته شدن خو کرده و جز مردانگی و جانبازی شیوه‌ای نشناخته در برابر این نیرنگها همچون پلنگ بیابان بودند که به کوچه‌های پیچاپیچ و بن بست شهری افتد و راه چاره را گم کند[20]‌. هنوز مراسم جشن‌ها به پایان نرسیده بود که خبر خلع سلاح رسید و از مجاهدان خواسته شد سلاحشان را تحویل بدهند یاران ‌‌ستار‌خان از پذیرفتن این امر خودداری کردند. به تدریج مجاهدان دیگری که با این طرح مخالف بودند به ‌‌ستار‌خان و یارانش پیوستند و این امر موجب هراس دولت مرکزی شد... اصلا در پارک اتابک بودی یا نبودی!؟ که مشروطه‌چی بیتفنگ ‌نمی‌شود که ده ماه علف خوردیم و تسلیم نشدیم و آن‌وقت از تبریز پا شدیم اینهمه راه آمده‌ایم که تفنگهایمان را بدهیم و مشروطه را دو دستی تقدیم شما کنیم و دست از پا درازتر برگردیم که چه. که تامارا چه بگوید اصلا همین گاومیش‌های گل‌احمد چه جوری نگاهمان ‌می‌کنند نه ‌‌زخمی ‌نه تفنگی که مردم همه بدوند به دنبالتان برایتان هورا بکشند که چه... قوای دولتی، که جمعاً سه هزار نفر ‌می‌شدند به فرماندهی یپرمخان، باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چند بار پیغام، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدان آغاز شد. در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به فاصله چهار ساعت سیصد نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ‌‌ستار‌خان راه پشتبام را در پیش گرفت، اما در مسیر پله‌ها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت کرد و مجروح شد.

 

ثقه الاسلام

 

در این روزها که مردان سیاست داشتند مشروطه را در تهران میان خودشان شقه شقه ‌می‌کردند انفجاری ناگهانی تبریز را لرزاند. مجاهدان پس از دو سال و هشت ماه دوباره اسلحه بدست گرفتند و با نیروهای روس جنگیدند. آنها با تعصب و بی باکی ناشی از خشم و نفرت ‌می‌جنگیدند. اشغالگران که تا آن روز بر مردم بی‌دست و پا چیرگی مینمودند ناگاه خود را در میان آتش یافتند. ‌روس‌ها در باغشمال محاصره شدند. جنگ چهار روز ادامه یافت و  نزدیک به هشتصد و پنجاه سالدات و قزاق در کوچه پس کوچه‌های شهر به خاک و خون افتادند.ورود پنج هزار نیروی روسی و تاختن آنها به تبریز ماجرا را خاتمه داد. ‌‌روس‌ها شهر را زیر آتش سنگین توپخانه گرفتند و تبریز را به اشغال نظا‌می ‌در آوردند و صمدخان شجاع الدوله را که دشمنی دیرینه‌ای با مشروطه داشت بر جان و مال مردم مسلط کردند. احکام اعدام صادر و چوبه‌های دار بر پا گردید. رهبران مذهبی و آزادی خواهانی چون ثقه الاسلام، شیخ سلیم، حاجی علی دوا فروش و حتی دو پسر نوجوان علیمسیو بر دار شدند.

 

صمدخان

 

فرمانروایی صمد‌خان بر آذربایجان تا دو ماه پس از آغاز جنگ جهانی ادامه یافت. آدم کشی‌ها و شکنجه‌های وحشیانه افراد صمد‌خان به مراتب از درنده خویی‌های سربازان روس بیشتر بود. صمد‌خان حتی از برگزاری انتخابات دوره سوم مجلس در آذربایجان جلوگیری کرد و مجلس سوم بدون حضور نمایندگان آذربایجان تشکیل یافت. صمدخان شرف‌الدوله را دستگیر و به باسمنج فرستاد. سالهای سختی بود. عباسقلی در شکم تامارا بود که ‌روس‌ها جنگ جهانی را نیمه کاره گذاشتند و رفتند. عباسقلی که بدنیا آمد علف هم برای خوردن پیدا ‌نمی‌شد.

 

قحطی بزرگ

 

ارتش متفقین همه گندمها را با قیمت بالا از کشاورزان خریده و برای سربازان خود احتکار کرده بود و قیمت گندم از خرواری چهار تومن به چهارصد تومن رسیده بود و مردم سگ‌ها و گربه‌های مرده را ‌می‌پختند و ‌می‌خوردند و در این میان کلاغ و موش و خر هم استثنا نبودند. در خیابانها و کوچه‌ها اجساد چروکیده زنان و مردان روی هم ریخته بود و در میان انگشتان چروکیده‌‌شان مشتی علف یا ریشه‌هایی که از مزارع کنده بودند تا گرسنگی را تاب بیاورند دیده ‌می‌شد. زن‌ها نوزادان خود را سر راه ‌می‌گذاشتند. کودکان لخت که فقط پوست و استخوان بودند در گوشه و کنار شهر با سگ‌ها بر سر اجساد و زباله‌ها درگیر ‌می‌شدند. مردم حتی دانه‌ها را از خیابانها جمع ‌می‌کردند تا زنده بمانند. دیگر مردگان را کفن و دفن ‌نمی‌کردند و توانگران دست بینوایان را ‌نمی‌گرفتند و کسی از گرسنگی مردن خویشان و همسایگانش پروایی نداشت. گرسنگان که نای راه رفتن و حرف زدن نداشتند چهار دست و پا با چشمهای گود افتاده که دیگر شباهتی به انسان نداشتند در کوچه و بازار راه ‌می‌رفتند و برای لقمه‌ای نان التماس ‌می‌کردند. گرسنگی و بیماری جان خیلی‌ها را در این سالها گرفت... زیناقولی پدر عباسقلی، فاطما‌باجی زن عین اله، ریحان[21] دختر ‌خلیل‌خان، طوطی بیگم مادر علویه و خیلی‌های دیگر که همه‌‌شان را در قبرستان قله به خاک سپردند.

 

تامارا

 

و اینک منم. تامارا. نشسته در پله اول. در آستانه خانه عباسقلی. دارم برای خودم فکر میکنم. و همینجور که دارم فکر میکنم کلمات هم نوشته میشوند. زیناقولی مرده است. در ‌‌دالی‌کوچه همه مردهاند. من پانزده سالم بود که به تبریز آمدم. به عشق ‌‌ستار‌خان. این عنکبوت‌ها همان عنکبوت‌ها نیستند. شاید نوه‌هایشان باشند. ابراهیم‌قلی هر روز ‌‌آن‌ور حیاط با ماشین‌های جوراب بافی عباسقلی ور ‌می‌رود. من جای فضه زن ابراهیم‌قلی[22] بودم با خاک‌انداز مسی سلطنت ‌می‌کوبیدم به سر آی‌پارا تا اینقدر از مرحوم گل‌احمد نور به قبرش ببارد تعریف نکند. بنده خداها به جای ناهار و شام، گل‌احمد ‌می‌خورند. نصراله برای سلطنت خواستگار فرستاده است. تشت مسی از دست سلطنت روی سنگ‌های حیاط ‌می‌افتد و کفترهای علی‌اشرف از لب حوض ‌می‌پرند. سلطنت اگر بداند من این حرفها را نشسته‌ام برای نورالدین ‌می‌گویم... اصلا هیچ چی. عباسقلی روزی که مرد یک حلبی پول نقره داشت که سلطنت ‌نمی‌دانم چکارشان کرده است. جمعه‌ها با نورالدین به دستمالچی[23]  ‌می‌رویم. چوبی بر ‌می‌دارم و ادای ساز زدن عین اله[24]  را در ‌می‌آورم و اکرم و شهناز ‌می‌خندند. نورالدین به ‌مدرسه ‌‌‌هاشمی‌ می‌رود. من که از قفقاز آمدم تبریز در محاصره بود. شبانه از آجی‌چای گذشتیم و به خانه زنی بنام طوطی بیگم رفتیم. خانه طوطی بیگم در چای‌قیراغی بود. وسط باغی بزرگ در کنار اسبه‌ریز. شب‌ها چای‌قیراغی ترسناک بود. از مسجد میررسول تا به خانه طوطیبیگم ‌می‌رسیدم قلبم از جا کنده ‌می‌شد. صدای خش خش برگها و صدای شرشر اسبه‌ریز و صدای اسب سالدات‌ها. دیر که ‌می‌کردم طوطی بیگم دخترش علویه را با فانوس سر کوچه ‌می‌فرستاد. یکبار دو سالدات روس دنبالم کردند و اگر زیناقولی نرسیده بود خدا ‌می‌دانست چه بلایی سرم ‌می‌آمد. زیناقولی دو سرباز روس را در اسبه‌ریز انداخت و مرا سوار اسب به خانه‌‌شان برد. همین خانه عباسقلی که غضنفر، داستانش را ‌می‌نویسد.



[1] کوهی سرخ رنگ در شمال تبریز که ائینالی و عینال زینال هم می‌گویند. قبر عونبنعلی و زیدبن‌علی در مسجدی بالای کوه است.

[2] رودخانه اسبهریز شاخه شمالی مهرانرود یا قوریچای است که از روستای لیقوان در دامنه کوه سهند می‌آید. این دو شاخه پس از پیوستن به همدیگر در محله پل‌سنگی از وسط تبریز می‌گذرند و در غرب تبریز به رودخانه آجی چای که از پشت عینالی می‌آید می‌پیوندند و به دریاچهارومیه‌ می‌روند.

[3]  قله اخی‌سعدالدین

[4] شرف‌الدوله نماینده تبریز در مجلس مشروطه بود و پیش از آن، کدخدای باغمیشه و کلانتر تبریز و پیش از آن مستوفی دربار مظفر‌‌الدین میرزا.

[5]  از سال 1330 تا سال 1360 این خانه زیبا را به ‌مدرسه‌‌‌هاشمی اجاره دادند و الان که سی و چند سال است متروکه رها شده است.

[6] کلانترلی‌ها از اعیان تبریز بودند که در خانه کلانتر زندگی می‌کردند‌. شرف الدوله و پدرش حاج کلانتر که نسل اندر نسل،  کلانتر تبریز بودند. قبله‌علی ‌می‌گوید... عباس‌میرزا که به تبریز ‌می‌آمد، حاج کلانتر، پدر شرف الدوله، هر صد قدم یک گوسفند جلوی پایش قربانی ‌کرده بود.  به پل قاری که ‌رسیده بودند ‌عباس‌میرزا چند بار ‌پرسیده بود: حاج کلانتر چه ‌می‌خواهی؟ و هر بار پاسخ ‌شنیده بود سلامتی امیر. عباس‌میرزا دستش را بلند ‌کرده بود و زمین‌‌‌های شمال اسبه‌ریز را نشان داده بود تا قباله‌اش را بنام حاج کلانتر کنند. خان‌کیشی می‌گوید:کلانترلی‌ها با احداث قنات و باغ و بستان و حمام و مسجد و بازارچه و مدرسه در این چند وجب خاک، تفرجگاه زیبایی ‌می‌سازند و اسمش را باغمیشه ‌می‌گذارند.

[7]  از روستای ونیار اکنون تنها ویرانه‌‌‌هایی در جاده قدیم اهر باقی است. 

[8]  جبرئیل شوهر آی پارا در جنگ آناخاتون کشته شده بود.

[9] رودخانه‌ای که از اطراف سبلان می‌آید و از شمال کوه عینالی و روستای ونیار می‌گذرد و در غرب تبریز بعد از پیوستن به رودخانه اسبه‌ریز به دریاچه ارومیه می‌ریزد.

[10] سویوتلوق درختان بیدی بود که در دامنه کوه دند آن طرف رودخانه آجی‌چای کاشته بودند.  آن روزها که هنوز آسایشگاه بابا‌باغی نبود جذامی‌ها را آنجا نگه می‌داشتند.

[11]  میرزاعبداله مردی بود بلند قد با چشم و ابروی سیاه که به حساب و کتاب کاروانسرای آراکوچه می‌رسید.  دست و پا شکسته، روسی بلد بود.  کمونیست بود  و سال 24 که پیشه وری آمد فدایی شد.

[12] فضه دختر لوطی حسن بود.  لوطی حسن در دعوای ‌دالی‌کوچه‌ای‌ها با آراکوچه‌ای‌ها کشته شده بود و سلطنت با خودش فضه را هم به خانه عباسقلی آورده بود.

[13] ‌‌ می‌خواستم بنویسم دهان گشادش که ننوشتم.

[14]  قرون وسطی با فتح روم غربی (ایتالیا) توسط گت‌‌ها یا بربرها یا ژرمن‌‌ها در قرن پنجم میلادی شروع و با فتح روم شرقی یا همان قسطنطنیه یا بیزانس توسط ترکان در سال 1453 یا قرن پانزده میلادی که شروع رنسانس است پایان می‌یابد‌. زبان روم شرقی‌‌، زبان یونانی و زبان روم غربی‌‌، زبان لاتین بوده است. از قرن یازده میلادی بتدریج زبانهای انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی جانشین زبان لاتین شده است.

[15]  خلیل‌خان، تاجر چای در قفقاز بود. تزارها مال التجاره‌اش را غارت و زنش سارا را کشته بودند. یک پسر و دو دختر داشت بنام‌‌‌های ابوالقاسم، شاه صنم و ریحان.

[16]  رستم بیگ جد کلنل محمدتقی خان پسیان بود که بعد از عهدنامه ترکمنچای و جدایی شهرهای قفقاز از ایران زندگی زیرسلطه بیگانگان روس را برنتابید و به تبریز مهاجرت کرد.

[17]  برگرفته از کتاب تاریخ مشروطه کسروی و نوشته‌‌‌های دیگر بزرگان با کمی دخل و تصرف.

 

[18]  پل آجی‌چای بعد از میدان آذربایجان کنونی نرسیده به سه راهی آناخاتون و باباباغی قرار دارد.

[19]  حکم آباد هم می‌نویسند.

[20]  این متن از اینترنت اقتباس شده که همچون موارد مشابه ماخذ آن ذکر نشده و بدلیل زیبایی با کمی دخل و تصرف در داستان آمده است. نویسنده.

[21]  ریحان یک پسر و دو دختر داشت: قربانعلی، آسیه و آیپارا.

[22]  ابراهیم قلی و عمه‌اش آی پارا از روستای ونیار به خانه عباسقلی آمده بودند. آی پارا، بیوه گل‌احمد بود. آسیه خواهر آی پارا، زن اول عباسقلی بود‌. آسیه و آی پارا هر دو نازا بودند‌.

[23]  باغی بزرگ در شمال باغمیشه که مردی بنام دستمالچی از کلانترلی‌ها خریده بود‌. حمزه علی و پدرش گل احمد، باغبان این باغ بودند. 

 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۸
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی