مرده نامه
چند روز است که در این پایین در این تاریکی تنهای تنها ماندهام و به زندگی کوتاهی که داشتم فکر میکنم. نمیدانم که آن بالا چه خبر است. اصلا یادم رفته که برای چه مردهام. آنقدر رویم خاک ریختهاند که نمیتوام بجنبم. خاطرات آن بالا مثل جرقه به ذهنم میآیند و میروند و نمیتوانم جمع و جورشان کنم. زنم که موهایش را رنگ کرده بود و دعوایمان شد. سر چی نمیدانم. اول او شروع کرد. نه فکر نمیکنم که کار او بوده باشد. باید به مرگ طبیعی مرده باشم. قیافهاش هر قدر فکر میکنم یادم نمیآید. فقط رنگ موهایش یادم مانده است و اینکه در را کوبیدم و به اتاقم رفتم و شام نخوردم. نکند که از گرسنگی مرده باشم. نمیدانم. واقعا نمیدانم. اصلا یادم رفته که بچهای داشتیم یا نه. این پایین آدم چقدر زود همه چیز از یادش میرود. اصلا چه اهمیتی دارد. مهم این است که نباید میمردم و حالا که مردهام نباید اوقات تلخی کنم. آدم این پایین انتظار ندارد که قبرش آقتاب گیر باشد و تهویهاش فلان باشد. یکی شان گفت فایدهای ندارد و مغزش ریخته بیرون. باورم نمیشد که مرده باشم. به خودم که آمدم در سردخانه بودم. داشتم به یک قطعه گوشت یخ زده تبدیل میشدم. چقدر دوست داشتم یکبار دیگر در ایوان خانه مان جلوی آفتاب بنشینم و به کفترهای همسایه نگاه کنم. از بیرون غسالخانه صدای گریه میآمد. معلوم نبود برای من گریه میکنند یا برای مردههای دیگر. همه اهل محل و دوستان و فامیلهای دور آمده بودند. صف به صف پشت سرم ایستادند و نماز خواندند. صاحب احترامی شده بودم که هیچ وقت در زندگیام نداشتم. سنگی بزرگ روی سینهام گذاشتند تا حتما فرار نکنم ... سلام اختر عزیز، نیستی که ببینی به چه دنیایی آمده ام. چه دوستان نازنینی پیدا کرده ام. یک تکه جواهر. نشستیم این پایین سیگار میکشیم و من دارم از خوبیهای تو تعریف میکنم. آنروز که با ماهی تابه زدی به سرم، یادت هست؟ چه روزهای خوشی داشتیم. راستی دیشب آمدم به خوابت، مثل اینکه نشناختیام، خواب شیر تو شیری داشتی میدیدی. ریش پروفسوری گذاشته بودم در خوابت، داشتم لبو میفروختم جلوی مدرسه تان، تو هم که ماشاللاه هزار ماشاللاه هیچ وقت خوابهایت به یادت نمیماند. اختر عزیز، اینجا یکجوری است یعنی نه که بد باشد اما آدم یک جوریاش میشود دیشب یکی آمد تکانم داد فکر کنم خواب بودم گفت هی پا شو برویم من هم پشت سرش راه افتادم یعنی نه که راه بیفتم همه استخوانهایم را جمع کرد ریخت داخل یک کیسه و تلق تولوق راه افتادیم تا رسیدیم به گودالی پر از استخوان و همانجا بود که من استخوانهایم با استخوانهای دیگر قاطی شد یعنی فکر کنم عوضی برداشتم و حالا که دارم فکر میکنم اصلا من دست به این بلندی نداشتم. فقط خواستم بدانی اگر برایم فاتحه خواندی چند آیهاش هم میرود به حساب صاحب این دست دراز که قاطی من شده. اختر دلبندم کی میخواهی بمیری که دلم برایت یک ذره شده، یادت باشد اگر در خواب لبوفروش جلوی مدرسه تان دیدی منم. این دست درازم دارد میخارد فکر کنم صاحبش آمده فعلا خداحافظ ... سلام جناب والی، اینکه پنج شنبهها آنجا دم در قبرستان مینشینی و صندوقی میگذاری و کلی پول از صاحبان مردهها جمع میکنی و آنوقت یک چراغ هم بالای سر قبرها نمیکشی تا من شبها بتوانم برای اختر نامهای بنویسم وضع قبرها هم که خودت بهتر میدانی همه جایشان سوراخ سمبه است و اینکه هنوز چند سال نگذشته میآوری و یک مرده دیگر روی قبر ما میگذاری خلاصه فردا پس فردا تو را هم میآورند و در این یک وجب خاک میچپانند و تازه میفهمی که برایت چه نوشتهام ... از گوشه قبرم کمکم پیدایم شد. اول نوک انگشتانم و بعد همه استخوانهایم را بیرون کشیدم و آخرش جمجمهام را. نشستم و با سومین انگشتم، جمجمهام را خاراندم و یکدفعه بلند شدم و جمجمهام را برداشتم انداختم روی زمین و خم شدم و مثل توپ چرخاندمش و شوتش کردم که رفت و افتاد آنور قبرستان. رفتم دنبالش و آوردمش و نشستم یکی یکی همه سوراخ سمبههایش را ورانداز کردم و دیدم که چیزی داخلش نیست و خالی است و نیش جمجمهام از این کشف تازه باز شد و فک پایینم شروع کرد به تلق تولوق خندیدن و بهم خوردن. یک جمجمه بی مغز. بلند شدم و شروع کردم در وسط قبرستان روی قبرها رقصیدن و از تلق تولوق استخوان هایم کمکم مردههای دیگر هم از قبرهایشان بیرون خزیدند. با جمجمههای خالی شان والیبال بازی میکردند. کمکم اسکلتهای قدیمی هم که چند لایه زیر قبرهای دیگر بودند بیرون خزیده بودند هزاران اسکلت رقص کنان به طرف شهر کوچک قدیمی که پنج هزار نفر بیشتر جمعیت نداشت میرفتند. ساعت نزدیک هفت و نیم صبح بود و تازه مردم شهر داشتند به سرکارهایشان میرفتند که با لشکری از اسکلتها روبرو شدند. خیلی از مردم شهر از هوش رفتند و خیلیها دچار ایست قلبی شدند. نبرد تا فردا صبح که اسکلتها پرچم یک جمجمه زیرش دو تا استخوان ضربدری را بر بالای شهر به اهتزاز در آوردند ادامه داشت. به سرم زد که به اختر سری بزنم. راه افتادم. خیابانها هنوز در یادم بود. خواستم در بزنم اما رویم نشد. بعد از اینهمه سال خوب نبود که دست خالی به خانه برگردم. تازه گفتم که شاید بترسد. سلانه سلانه و تلق تولوق کنان برگشتم.