باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات
۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۰

خلاصه نامه غضنفر

خلاصه داستان‌‌‌هایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام، حرفهایی که شنیده‌ام

فکرهایم، خیال هایم

و یادداشت‌های روزانه اجتماعی، شغلی و خصوصی‌ام

 

خوشبختانه با این فیلد وسیعی که در عنوان نوشته‌ام آنقدر موضوع زیاد است که لازم نیست تا ته یک موضوع بروم هر جا کلمات ایستادند من هم می‌ایستم و به موضوع دیگری می‌روم زور نمی‌زنم دوباره خوانی هم نمی‌کنم.

آناکارنینا... اوبلانسکی با زنش دالی، دعوایش می‌شود. دالی، نامه عاشقانه ابلانسکی به معلمه فرانسوی را پیدا کرده است. آناکارنینا، خواهر اوبلانسکی از پترزبورگ به مسکو می‌آید و دالی را با اوبلانسکی آشتی می‌دهد. کیتی، خواهر دالی، دو خواستگار دارد یکی ورانسکی و یکی ‌له‌وین. کیتی و دالی از خانواده شجرباتسکی‌ها هستند. دالی شش تا بچه دارد. آناکارنینا، همسر کاره‌نین است و یک پسر بچه هشت ساله دارد که خیلی او را دوست دارد. کل داستان در خانواده‌های‌ اشرافی اتفاق می‌افتد. خانواده‌ها برای خودشان، چند تا خدمتکار و آشپز و معلمه و دربان دارند. هر چند وقت یکبار مهمانی‌های‌ بزرگ در تالار که همراه رقص است ترتیب می‌دهند. بچه‌هایشان را هم می‌دهند دایه شیر می‌دهد. داستان بیشتر خانوادگی است و حول و حوش ازدواج دور می‌زند. تولستوی، نویسنده داستان، با نثری غیر مبتذل، زیبایی جادویی آناکارنینا را با قدرتی تمام به خواننده القا می‌کند. کیتی پس از آنا، دومین زن زیبا در داستان تولستوی است. لوانسکی هم مردی خوش قیافه و آداب دان است. ‌له‌وین یک شخصیت بدوی و روستایی و غیر اجتماعی دارد. کاره‌نین مردی غیر ظریف و نا زیبا است. آنا پیش عمه‌اش بزرگ می‌شود و عمه آنا که ثروتمند بوده، کاره‌نین را با آنا آشنا می‌کند و طوری ترتیب کار را می‌دهد که کاره‌نین مجبور شود با آنا ازدواج کند. بعدها کاره‌نین تا حدی به آنا دلبسته می‌شود اما آنا هیچ وقت از کاره‌نین خوشش نمی‌آید. کاره‌نین، یک دولتمرد بزرگ است و بیست سال از آناکارنینا بزرگتر است و شخصیت ‌بی‌احساسی دارد. ‌له‌وین از روستا برای خواستگاری کیتی می‌آید اما کیتی به خاطر ورانسکی به لوین جواب رد می‌دهد و ‌له‌وین به روستا برمی‌گردد. ‌له‌وین دو برادر دارد، کازنی شف که روشنفکر و نویسنده است و نیکولا که خوشگذران است و سل می‌گیرد و می‌میرد و مرگ او باعث می‌شود که ‌له‌وین بیشتر به موضوع مرگ و زندگی بیاندیشد. ورانسکی، در مجلس رقص مسکو، به جای کیتی، با آناکارنینا می‌رقصد و کیتی، نگاه عاشقانه آن دو به همدیگر را می‌بیند. کیتی پس از خیانت ورانسکی، سخت بیمار می‌شود. روابط ورانسکی با آناکارنینا در شهر پترزبورگ، باعث رسوایی می‌شود. آنا پیش کاره‌نین، به عشق خود به ورانسکی اعتراف می‌کند. آنا از ورانسکی صاحب دختری می‌شود و کاره‌نین اقدام به طلاق آنا می‌کند. دربیماری سخت آنا سر زا، کاره‌نین دلش به رحم می‌آید و آنا و ورانسکی را می‌بخشد. آنا و ورانسکی با دخترشان، پترزبورگ را ترک می‌کنند و کاره‌نین را با پسر هشت ساله اش تنها می‌گذارند. آنا یکبار مخفیانه می‌آید و پسر هشت ساله‌اش را می‌بیند و پس از آن پسرش سخت بیمار می‌شود و بعد سعی می‌کند که مادرش را فراموش کند. کیتی با ‌له‌وین ازدوداج می‌کند و خوشبخت می‌شود. آناکارنینا ‌کم‌کم می‌پندارد که عشق ورانسکی به او، سرد شده است. بدنبال یک مشاجره، آنا که بعلت طرد شدن در اجتماع و نیز دوری از پسر هشت ساله‌اش و خطر از دست دادن عشق ورانسکی دچار مشکل روحی شده خودش را به زیر قطار می‌اندازد و خودکشی می‌کند. بدنبال خودکشی آنا، لوانسکی سخت بیمار و روانی می‌شود و پس از چند ماه تصمیم می‌گیرد که به جنگ برود تا خودش را فدا کند. ‌له‌وین در پایان داستان، فلسفه را رها می‌کند و با حرف یک دهاتی، خداپرست می‌شود.

عشق و شیاطین دیگر... سییروا ماریا دختری دوازده ساله است که موهایش تا پاهایش می‌رسد. پدرش مارکز است. سگ ‌هاری سیروا ماریا را گاز می‌گیرد. فکر می‌کنند که شیطان زده شده است و او را در معبد زندانی می‌کنند. مادر سییروا ماریا، برناردا نام دارد که زنی روانی است و از سییروا ماریا می‌ترسد و نفرت دارد. آبره نونچیکو، نام پزشک خانوادگی سییروا ماریا است که کلی کتاب دارد و از ترس محکوم  شدن به ارتداد عقایدش را مخفی می‌دارد. او تنها کسی است که بیماری ‌هاری را بصورت علمی و نه خرافاتی می‌شناسد. کایه تانو دلاورا، شخص مورد اعتماد اسقف در معبد است که برای جن گیری و راندن شیاطین از سییروا ماریا به سلول سییروا می‌رود و آنجا عاشقش می‌شود و ایمانش را از دست می‌دهد و شبها مخفیانه از راه تونلی به سلول سییروا ماریا می‌رود. کایه تانو دلاورا را دستگیر و تبعید می‌کنند و سییروا هر قدر انتظارش را می‌کشد نمی‌آید. با روشهای خشن دوباره در معبد موهای سییروا ماریا را می‌تراشند و می‌خواهند شیاطین را از روح سییروا ماریا بیرون کنند. در پایان داستان سییروا از غم عشق کایه تانو دلاورا می‌میرد و پس از مرگ دوباره موهایش با سرعتی قابل رویت رشد می‌کنند.

بیگانه... مردی کارمند مادرش در نوانخانه می‌میرد و مرد مرخصی می‌گیرد و برای تدفین او می‌رود. سر جسد مادرش گریه نمی‌کند و سیگار می‌کشد. فردای مرگ مادرش هم دوستش ماری را که سابقا با او همکار بوده و خاطرخواهش بوده در شنا می‌بیند و با او به سینما و خوشگذارنی می‌رود و بعد دوستش را می‌بیند و به دوستش کمک می‌کند تا رفیقه‌اش را که به او ‌بی‌وفایی کرده بوده تنبیه کند و بعد برادر رفیقه دوستش در ساحل به اینها حمله می‌کنند و مرد کارمند اسلحه دوستش را می‌گیرد و می‌رود برادر رفیقه دوستش را می‌کشد و به زندان می‌افتد و بعد چند ماهی در زندان می‌ماند و بعد در دادگاه محاکمه‌اش می‌کنند و همه این داستانها که گفتیم در دادگاه دوباره از طریق دادستان و وکیل موشکافی می‌شود. مرد کارمند به خدا اعتقادی ندارد. همه داستان در آفتاب سوزان آفریقا اتفاق می‌افتد. همیشه بعد از ظهر است. خیلی به ندرت به غروب یا شب اشاره می‌شود. مرد کارمند در دادگاه به جدا کردن سرش از تنش در میدان عمومی شهر محکوم می‌شود. از پذیرفتن کشیش خودداری می‌کند. کارمند در زندان سعی می‌کند با مرگ کنار بیاید.

جنایات و مکافات... راسکلنیکف دانشجویی فقیر است که پیرزن نزول خور را می‌کشد. مادر و خواهر راسکلنیکف در شهرستان زندگی می‌کنند. نام خواهر راسکلنیکف، دونیا است. راسکلنیکف با مردی میخواره بنام مارمالادوف در میخانه آشنا می‌شود. راسکلنیکف عاقبت با دختر تنی مارمالادوف که سونیا نام دارد ازدواج می‌کند. لوژین یک کارمند عالیرتبه است که از دونیا خواستگاری کرده است. نام مادر راسکلنیکف، پولخریا است. راسکلنیکف، جوانی ‌بی‌اعتقاد، عصبی و با خوی مالیخولیایی و احساساتی است. راسکلنیکلف، پس از مرگ مارمالادوف در زیر کالسکه، همه پولش را که مادرش از شهرستان فرستاده بود به خانواده مارمالادوف می‌بخشد. داستایوفسکی بر خلاف تولستوی که زندگی اشراف و روشنفکران و مرفهان را می‌نویسد زندگی فقیر بیچارگان و بخت برگشتگان و طبقه پایین را با موشکافی تمام و بی تعصب و بدون دخالت دادن عقاید خودش، می‌نویسد. داستانهای داستایوفسکی بیشتر از تولستوی به زندگی واقعی نزدیک‌‌تر است. تولستوی بیشتر افکار و عقاید خود را در قالب شخصیت‌های‌ داستانش می‌نویسد تا زندگی معمولی و واقعی. راسکلنیکف یکبار هم پولش را به افسری می‌دهد تا دختری را که مست بوده و در خطر سو استفاده مزاحمان قرار داشته، به خانه‌اش برساند. راسکلنیکف خواب یابویی را می‌بیند که او را تا حد مرگ می‌زنند و بعد از خواب تصمیم می‌گیرد که پیرزن را نکشد اما آگاه شدن اتفاقی از اینکه لیزاوتا، خواهر پیرزن فردا ساعت هفت در پیش پیرزن نیست دوباره راسکلنیکف را وسوسه می‌کند که پیرزن را بکشد. نام پیرزنی که به قتل می‌رسد آلینا ایوانونا و نام خواهرش لیزاوتا است که باهم زندگی می‌کنند. پیرزن شصت ساله و خواهرش لیزاوتا سی و پنج ساله است. پیرزن لیزاوتا را استثمار می‌کند. لیزاوتا خیلی از پیرزن می‌ترسد. پیرزن و لیزاوتا خواهر پدری هستند. ناستاسیا خدمتکار خانه‌ای است که راسکلنیکف در آن خانه مستاجر است.

دایی‌جان‌ ناپلئون... دایی‌جان ناپلئون، دایی بزرگ نویسنده است که فکر می‌کند همه خرابکاری‌ها کار انگلیسی‌هاست. دایی جان ناپلئون، که در به توپ بستن مجلس، سرباز بوده الان خودش را یک مشروطه خواه جا می‌زند. دایی جان ناپلئون، عاشق ناپلئون است و ‌کم‌کم در آخر داستان فکر می‌کند که خودش هم قهرمانی مثل ناپلئون است. دایی جان ناپلئون به پدربزرگش می‌نازد و دایم اشرافیت فامیلش را به رخ شوهر خواهرش که پدر نویسنده باشد می‌کشد و نبرد سختی بین دایی جان و پدر نویسنده یا همان آقا جان تا آخر داستان جریان دارد. مشقاسم نوکر دایی جان ناپلئون هم مثل دایی جان، در بزرگ کردن جنگ کازرون و ممسنی و چاخان کردن و باورکردن آن چاخان‌ها نقش دارد. نویسنده، عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلئون می‌شود و این عشق تا پایان داستان تحت سیطره دعوای دایی جان ناپلئون با پدر نویسنده یعنی آقا جان باقی می‌ماند. عموی نویسنده یعنی اسداله میرزا، که مردی شوخ و زن باره اما در عین حال منطقی و رئوف است به نویسنده در برداشتن موانع ازدواجش به لیلی، کمک می‌کند. داستان به مسخره کردن غرور یک خانواده اشرافی می‌پردازد و بدبینی و انگلیسی هراسی ایرانیان را در شخصیت دایی جان ناپلئون به طرز مضحکی به نمایش می‌گذارد. از دیگر شخصیت‌های‌ داستان، عمو سرهنگ است که می‌خواهد لیلی را برای پسرش پوری خواستگاری کند.

برفهای کلیمانجارو... یک نویسنده که پس از طلاق دو زنش با زن پولداری ازدواج کرده است و باهم با پول زنش به آفریقا برای گردش می‌رود و آنجا پایش زخمی می‌شود و چرک می‌کند و تا هواپیمای نجات بیاید نویسنده یا همان هری فوت می‌کند و در خواب می‌بیند که با هواپیمای نجات به بالا قله کلیمانجارو پرواز کرده است. در داستان گفتگوی‌های‌ نویسنده با زنش آورده می‌شود و افکار نویسنده از سالهای قبل که به مرور برخی خاطراتش می‌پردازد. نویسنده با این سومین زنش به خاطر پولش ازدواج کرده است و با او مشاجره‌ای ندارد اما با دو زن اولش که دوستشان هم می‌داشته مشاجرات زیادی داشته است.

مادام بوواری... مادام بوواری در صومعه بزرگ می‌شود. مادرش می‌میرد و با پدرش در روستا زندگی می‌کند اما عاشق پاریس است. پای پدرش می‌شکند و پزشکی بنام شارل برای مداوایش می‌آید. زن اول شارل که زشت اما پولدار بوده مرده است. شارل و مادام بوواری ازدواج می‌کنند. شارل مادام بوواری را دوست دارد اما مادام بوواری طالب عشقی رمانتیک‌‌تر و پر هیجان‌‌تر است کسی که عاشقِ عاشقش باشد. از زندگی روستایی حوصله‌اش سر رفته است. برای درمان افسردگی مادام بوواری، به محل دیگری نقل مکان می‌کنند که همسایه شان مردی داروخانه چی است و جوانی بنام لئون که مستاجر است و حقوق می‌خواند. مادام بوواری صاحب دختری بنام برت می‌شود. لئون و مادام بوواری عاشق هم می‌شوند اما لئون آنجا را ترک می‌کند و مادام بوواری دوباره به زندگی زناشویی‌اش برمی‌گردد. چندی بعد مردی بنام رودالف که پولدار و مریض شارل است به مادام بوواری اظهار عشق می‌کند. رودالف مردی زن باز است. مادام بوواری کلمات عاشقانه‌اش را باور می‌کند و عاشق رودالف می‌شود و قرار می‌گذارند که فرار کنند اما رودالف زیر قولش می‌زند و از آنجا می‌رود و مادام بوواری دو ماه تمام بیمار می‌شود. مادام بوواری و شارل در شهر لئون را می‌بینند و دوباره عشق لئون و مادام بوواری تشدید می‌شود و روابط پنهانشان تا آخرین حد ادامه می‌یابد. وضع مالی شارل بدتر می‌شود و مادام بوواری با ولخرجی‌‌‌هایی که به خاطر لئون می‌کند کلی قرض بالا می‌آورند و سفته‌هایشان را به اجرا می‌گذارند. مادام بوواری از لئون و رودالف پول می‌خواهد اما آنها کمکش نمی‌کنند در حالیکه مادام بوواری به خاطر آنها هر کاری حاضر بود بکند. مادام بوواری با آرسنیک خودکشی می‌کند. چندی بعد شارل نامه‌های‌ عاشقانه مادام بوواری را با لئون و رودالف پیدا می‌کند. در آخر داستان شارل هم می‌میرد و برت پیش مادر شارل می‌ماند که او هم می‌میرد و برت پیش یکی از خویشاوندان پدری مادام بوواری می‌ماند. در کل داستان مادام بوواری زیاد برت را دوست ندارد. به نظر می‌رسد که تولستوی در نوشتن آناکارنینا از این داستان گوستاو فلوبر تاثیر گرفته باشد. مادام بوواری بعنوان اولین رمان بزرگ سبک رئال شناخته می‌شود.

 دون‌کیشوت... به نظر من دون‌کیشوت یک داستان کوتاه است و همین تمرکز داستان سبب موفقیت آن شده است. داستان دون‌کیشوت تنها به یک شخصیت و تنها به یک جنبه شخصیت او یعنی افسانه باوری اش می‌پردازد و تنها همین چند هفته‌ای که دون‌کیشوت به خاطر اختلال عقلش قهرمان بازی در می‌آورد را به تصویر می‌کشد.

هیس دخترها فریاد نمی‌زنند... از وسط فیلم دیدم. دختری هشت ساله در آینه دستشویی گریه می‌کرد. شهاب حسینی بازپرس بود داشت از زنی که نگهبان ساختمان را کشته بود پرس و جو می‌کرد. مریلا زارعی هم وکیل متهم بود. جمشید‌هاشم پور هم بود. یک کشیده زد به گوش مردی که در پرونده‌اش بیست و هفت تا تجاوز بود. بازیگرش خیلی خوب بازی می‌کرد اسمش را نمی‌دانم. یکی از قربانی‌ها همین زنی بود که نگهبان ساختمان را کشته بود. وقتی قربانی هشت ساله بود. قربانی دو ازدواج ناموفق داشت و در شب عروسیِ ازدواج سومش نگهبان ساختمان را که داشت دختری هشت ساله را در پارکینگ ساختمان آزار می‌داد با آچار فرانسه کشته بود. پدر دختر برای حفظ آبرو واقعیت را از پلیس مخفی می‌کرد.

زیر آفتاب سوزان... آلن دلون بازی کرده. با آهنگ شاد شروع می‌شود. آلن دلون که از طبقه پایین و بی پول است و در جعل امضا مهارت دارد دوست میلیاردرش را در قایق تفریحی می‌کشد و خودش را به جای او جا می‌زند اما آخر فیلم لو می‌رود.

رسوایی 2... از آخرهای فیلم دیدم. اکبر عیدی که آخوند بود پیش بینی کرده بود که زلزله می‌آید و آخرش وقتی در هواپیما می‌خواست از آن شهر برود زلزله آمد. ولید هم بود. الناز شاکر دوست را ندیدم.

من سالوادور نیستم... فقط وسط‌های فیلم را دیدیم بعد تبلیغات پخش کرد و زدم شبکه دیگر. عطاران کچل بود کت و شلوار سفید پوشیده بود و داشت نقش نامزد آنجل را بازی می‌کرد. وسط شام که فهمید گوشت خوک است دوید استفراغ کرد.  شوخی‌های بی‌مزه و عامه‌پسند شبیه فیلم‌های ده‌نمکی که نمی‌دانم چرا به مذاق من خوش نمی‌آید لابد چون فکر می‌کنم روشنفکرم و از دماغ فیل افتاده‌ام و کلاسم بالاتر از این حرف‌ها است.

خوشه‌های خشم... خانواده روستایی که با آمدن تراکتور، زمینشان را از دست می‌دهند و به شهر مهاجرت می‌کنند اما در شهر هم خبری نیست. آخرهای کتاب را نخواندم. وقت شد حتما می‌خوانم. وسط‌های کتاب به سرم زد داستان چراغعلی و بچه‌هایش را که برای کار به تهران می‌روند بنویسم اما نشد از بس به قول سالار هر گون بیر‌هاوا چالیرام. حوصله می‌خواهد نوشتن و خواندن این جور کتاب‌ها. جان اشتاین بک اگر اشتباه نکنم. فیلمش هم هست. در یوتیوب چند ثانیه‌اش را دیدم.

ناطور دشت... حجم کتاب زیاد نیست اینجایش خوب است. یک پسر آمریکایی که از پنج تا درسش چهار تایش را افتاده و اخراجش کرده‌اند و چند روز این ور و آن ور علاف است تا بعد از رسیدن نامه اخراجش به خانه شان برسد. تجربه‌هایش در آن سه روز است از زبان خودش. روحیه طغیانگری دارد این پسر. بد نبود اما نه به اندازه‌ای که اسم در کرده.

عقاید یک دلقک... خوشم آمد. یک دلقک است که به خاطر خیانت همسرش و از دست دادن کارش روحیه‌اش داغون است و تا آخر داستان ‌کم‌کم پول‌هایش ته می‌کشد. دوست ندارد از پدر و مادرش که پولدار و از طبقه بالا هستند پول بگیرد. اسم این رمان را در کافه پیانو شنیدم و رفتم خواندم.

موبی دیک... دیروز خواندم. از یک کتاب خلاصه جیبی که میترا برای پرهام خریده بود. اسماعیل خطابم کنید. کتاب با این جمله شروع می‌شود. اسماعیل به سرش می‌زند که با کشتی وال‌گیری به دریا برود. ناخدای کشتی می‌خواهد از یک وال سفید که یکبار کشتی اش را شکسته و پایش را خرد کرده انتقام بگیرد و سر این انتقام همه را به کشتن می‌دهد فقط اسماعیل زنده می‌ماند که داستان را برایمان تعریف می‌کند. نویسنده کتاب، هرمان ملویل است. از نویسندگان قرن نوزده آمریکا. کتاب تا زمان مرگ نویسنده یک شکست تجاری بوده و فقط سه هزار نسخه می‌فروشد اما در قرن بیستم، در اکثر نظر سنجی‌ها جزء صد کتاب برتر جهان می‌شود. فالکنر آرزو می‌کند که کاش موبی دیک را او می‌نوشت.

کلبه عمو تام... دیشب خواندمش. باز هم از یک کتاب خلاصه جیبی که پرهام آورده بود روی مبل انداخته بود. اما این یکی خوب خلاصه کرده بود. خلاصه موبی‌دیک خوب نبود. شاید من در حال و هوای موبی دیک خواندن نبودم. بر خلاف موبی دیک ، کلبه عموتام در اولین چاپ کلی فروش داشته است. نویسنده‌اش یک زن کوچک است که کتابش باعث جنگی بزرگ داخلی در آمریکای قرن نوزدهم شده است. کتاب بر ضد برده داری نوشته شده.  اسم زن عمو تام ، کلو است. عمه کلو. یا به قول جورج ارباب کوچک، ننه کلو. در آخر داستان جورج می‌رود تام را بخرد و آزاد کند اما تام می‌میرد. عمو تام را دو بار می‌فروشند.  ارباب اول ثروتمند و مهربان است و ارباب دوم بی رحم. اصلا خودتان بروید بخوانید  من که هفت هشت بار  هق هق زدم زیر گریه. یکبار وقتی آن زن که اسمش فکر کنم الیزا بود می‌خواست در ابتدای داستان با بچه‌اش از روی یخ‌های رودخانه فرار کند. یکبار وقتی می‌خواستند  بچه کاسی را بفروشند. یکبار وقتی آن زن خودش را  در دریا انداخت. داستان کاسی هم خیلی حرف دارد برای گفتن. نمی‌دانم چرا هر وقت یک رمان خوب می‌خوانم دلم می‌خواهد یکی مثل آن را بنویسم.

شوهر آهو خانم... داستان در زمان رضا شاه، یکسال قبل از کشف حجاب. سیدمیران سرابی، رئیس صنف نانوایان کرمانشاه و خباز باشی است. سیدمیران مردی متقی و معتبر و با آبرو در شهر است. در ماه رمضان خانم جوان بیست و یکساله‌ای بنام هما با چادر کهنه با بچه‌ای در بغل به نانوایی اش می‌آید. همان زنی فوق العاده زیبا است. سر صحبت سیدمیران بصورت اتفاقی با هما باز می‌شود و هما می‌گوید که شوهرش حاجی بنا و خواهر شوهرش ملوس، اذیتش کرده‌اند و او هم دو بچه‌اش را گذاشته و طلاق گرفته و پول ندارد که به کسانش در ده خبر دهد تا بیایند و ببرندش و اکنون در خانه‌ای مستاجر است و این بچه هم مال صاحبخانه شان است. سیدمیران نزدیک پنجاه سالش است و زنی سی ساله و خوش اخلاق و صبور و نسبتا زیبا بنام آهو دارد و صاحب چهار بچه است، سه پسر و یک دختر. سیدمیران در خانه‌اش دو تا اتاق دیگر دارد که به مستاجر داده است. چند روز بعد سیدمیران اتفاقی هما را در بازار می‌بیند و هما از او کمک می‌خواهد تا دو بچه‌اش را از حاجی بنا بگیرد و او را از خانه صاحبخانه‌اش نجات دهد و برایش کاری پیدا کند. رفتار هما ظاهرا بسیار با حیا است و سیدمیران احساس مسئولیت می‌کند که به او کمک کند و قرار می‌شود که سیدمیران به خانه صاحبخانه هما برود و خود را کسی معرفی کند که از طرف حاجی بنا شوهر هما آمده تا او را به خانه شوهرش برگرداند. هما در ضمن به سیدمیران گفته که بعد از طلاق، مردی عاشقش می‌شود و با او نشانده (قرار برای نامزدی) می‌شود اما قبل از آنکه دست او به هما بخورد، با کمک صاحبخانه‌اش نقشه می‌کشند و به آن مرد می‌گویند که هما برای همیشه از آن خانه رفته است. صاحبخانه هما کسی نیست جز حسین خان ضربی که تار می‌نوازد و زنش زهرا رشتی است. حسین خان پیرمردی ناتوان است اما ساز می‌زند و به هما رقص یاد می‌دهد. حسین خان ضربی نمی‌خواهد هما را از دست بدهد و کلی با سیدمیران بحث می‌کند و سیدمیران را به خانه‌اش دعوت می‌کند و در خانه حسین ضربی، سیدمیران اتفاقی چشمش به رقص هما می‌افتد. ‌کم‌کم سیدمیران بدون آنکه خودش متوجه بشود هدفش به جای کمک به هما، بدست آوردن هما می‌شود و اینها همه به خاطر نقشه‌های‌ هما اتفاق می‌افتد. هما می‌گوید که من سر پناهی ندارم و سیدمیران می‌گوید که می‌توانی عجالتا در یکی از اتاقهای خانه ما بمانی تا کسانت از ده بیایند و ببرندت یا اینکه خواستگار برایت بیاید و ازدواج کنی و هما می‌گوید که مردم حرف در می‌آورند و تو بهتر است که اسمی روی من بگذاری و صیغه‌ای بخوانی تا از حرف مردم نجات پیدا کنیم. روز بعد سیدمیران هما را به خانه شان می‌آورد و به زنش آهو می‌گوید که زن ‌بی‌کسی است که حاج آقا در مسجد بعد از نماز به من معرفی کرد تا چند روزی در خانه ما بماند تا کسانش از ده بیایند و ببرندش و آهو با مهربانی از او استقبال می‌کند. دو هفته‌ای می‌گذرد و کسان هما نمی‌آیند و آهو به سیدمیران می‌گوید که مردم پشت سرشان حرف در آورده‌اند و سیدمیران می‌گوید که یا باید بیرونش کنم و یا اینکه اسمی رویش بگذارم یعنی صیغه‌ای بخوانم اما اصلا دست بهش نمی‌زنم تا کسانش بیایند و ببرندش و آهو ناراحت می‌شود اما مجبور به تسلیم می‌شود. هما در کارهای خانه به آهو کمک می‌کند. آهو با کمک مستاجرهایش خورشید خانم و صفیه و نقره می‌فهمد که سیدمیران در محضر به جای صیغه، هما را عقد رسمی کرده است و از اینجاست که بدبختی آهو شروع می‌شود. قرار می‌شود که سیدمیران روزهای زوج در اتاق هما و در روزهای فرد در اتاق آهو بخوابد و روزهای جمعه را آزاد باشد تا هرکجا خواست بخوابد. چند روز قبل عید، که نوبت آهو بوده، آهو که گذشته و بدنامی هما را فهمیده شب به سیدمیران می‌گوید و سیدمیران عصبانی شده و نوبت را بهم می‌زند و پیش هما می‌رود. سیدمیران به هما می‌گوید که از آهو متنفر است و هر شب پیش هما می‌خوابد و آهو از پشت در حرفهایشان را می‌شنود. صبح فردا در حیاط خانه آهو و هما مشاجره می‌کنند که سیدمیران می‌آید و دست آهو را می‌گیرد و به اتاق می‌برد و کتکش می‌زند و بعد با دسته بیلی به سرش می‌زند که خون جاری می‌شود. سیدمیران تا چند ماه با آهو حرف نمی‌زند و هر شب در اتاق هما می‌خوابد. هر قدر آهو کوتاه می‌آید سیدمیران تحویلش نمی‌گیرد و یکروز به آهو می‌گوید که از او متنفر است و چهار بچه‌شان هم چون خون آهو در رگشان است ناراحتش می‌کنند و با این حرف، آسمان بر سر آهو خراب می‌شود. آهو کم‌کم تصمیم می‌گیرد که دیگر کاری به کار سیدمیران و هما نداشته باشد و از آن به بعد خیلی راحت به کارهای خانه‌ و بچه‌هایش می‌رسد و از این اخلاق متعالی و فداکاری اش، سیدمیران و هما هم خوششان می‌آید. قضیه کشف حجاب پیش می‌آید و سیدمیران با هما بدون روسری به جلسه شهرداری می‌رود. هما بیمار می‌شود و به مریضخانه آمریکایی‌ها می‌رود و ‌کم‌کم معلوم می‌شود که هما دیگر نمی‌تواند صاحب بچه‌ای شود. هما به خیاط خانه می‌رود و خیاطی یاد می‌گیرد. کم‌کم هما به بهانه درمان بیماری‌اش مشروب می‌خورد و ‌کم‌کم سیدمیران را هم عرق خور می‌کند و هر شب به خوشگذرانی می‌روند. کسان هما از روستا به او سر می‌زنند و از سیدمیران کلی پول قرض می‌گیرند اما پس نمی‌دهند و سیدمیران کلی بدهی بالا می‌آورد. در اواسط داستان هم ناشناسی که احتمالا حاجی بنا بوده کلی نامه به خانه سیدمیران می‌اندازد و به دیوار‌ها می‌زند و آبروی سیدمیران را به خاطر این سر پیری و معرکه گیری اش می‌برد و به خانه‌شان آجر و سنگ می‌اندازد و تهدیدش می‌کند که اگر هما را طلاق ندهد فلان و بهمان می‌کند و بعدها حاجی بنا زن دیگری می‌گیرد و قضیه تمام می‌شود. ‌کم‌کم سیدمیران، باغ و همه دارایی اش را می‌فروشد و نانوایی اش را هم از دست می‌دهد و کلی قرض بالا می‌آورد و اینها به خاطر خرجهایی بالایی است که هر روز برای خرید لباس و سایر وسایل برای هما می‌کند. سیدمیران مجبور به قاچاق پارچه می‌شود که گیر می‌افتد و کلی زیان می‌بیند. یک روز که هما بدون روسری و با پیراهن آستین کوتاه به کوچه می‌رود سیدمیران عصبانی می‌شود و غیابا او را سه طلاقه می‌کند. سیدمیران پیش آهو به اشتباهاتش اعتراف می‌کند اما اقرار می‌کند که نمی‌تواند عشق هما را از سرش بیرون کند. بعد هما با وساطت دوست سیدمیران دوباره به خانه سیدمیران برمی‌گردد و در حالیکه سه طلاقه و شرعا بر سیدمیران حرام است پیش سیدمیران زندگی می‌کند. سیدمیران ‌کم‌کم همه آبرویش را در شهر از دست می‌دهد. سیدمیران چندی با هما به قم و روستا و مسافرت هم می‌رود. در پایان داستان در حالیکه که سیدمیران آهو و چهار بچه‌اش را به ده فرستاده، همه خانه و اثاث آهو را می‌فروشد تا با هما از کرمانشاه فرار کند و به تهران برود که آهو خبردار می‌شود و سیدمیران را با هما در گاراژ گیر می‌آورد و او را کشان کشان به خانه می‌آورد و هما هم برگشت به آن خانه را صلاح نمی‌داند چون سیدمیران نه در آن شهر اعتباری دارد و نه خانه‌ای و نه پولی و هما با چمدان و پولهای سیدمیران همراه آن راننده‌ای که قرار بوده آن دو را به تهران ببرد فرار می‌کند. سیدمیران هم ‌بی‌خیالش می‌شود و تصمیم می‌گیرد که دوباره با آهو و بچه‌هایش بماند و این در حالی است که فردایش قرار است قشون انگلیس وارد کرمانشاه شود و ارتش پهلوی تسلیم انگلیس شده است.

داستان‌های باغمیشه... داستان‌های باغمیشه کتاب تاریخ نیست اما تاریخ چند نسل از مردم این مرز و بوم  را چنان به تصویر می‌کشد که مخاطب از خلال آن، شورش ها، قیام ها، جنگ ها، تجاوزها و مقاومت‌های شناخته شده در تاریخ خود را تجربه می‌کند. داستان‌های باغمیشه، قصه سیاست هم نیست اما وقایع سیاسی روز را هنرمندانه با سرنوشت شخصیت‌هایش گره می‌زند آن‌طور که لحظات حساس این بزنگاه‌های سیاسی را مخاطب با گوشت و پوست خود حس می‌کند. داستان‌های باغمیشه کتاب جغرافیا هم نیست اما کوچه به کوچه و کوی به کوی، مکانش را چنان به تصویر می‌کشد که مخاطب می‌تواند با گوگل‌مپ راه خود را از میان کوچه‌ها و محلات و باغ‌هایی که حالا دیگر جای خود را به آپارتمان‌ها و فروشگاه و خیابانها و بزرگراه‌های سراسری داده اند، ‌بیابد. [1]



[1]  نقدی از یک فیلمساز آبادانی


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۱۰
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی