باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات



امیرقاسم

 

خانه ما کنار خانه آهو بود. محله کلانتر. ما طبقه بالا می‌نشستیم و گلچهره و دخترش دلارام در بالاخانه و اسداله و علویه در طبقه پایین. اسداله برنج که می‌خورد مربا هم قاطی‌اش می‌کرد تا سردی نکند. از مدرسه که می‌آمدم به خانه اسداله می‌رفتم و علویه قربان صدقه‌ام می‌رفت. من همان سالی بدنیا آمدم که در بازار تبریز با آجر زده بودند به سر نجف شوهر آهو تا سیاست را تا آخر عمر ببوسد بگذارد لب طاقچه‌ای که عکس سلمان و رحمان را گذاشته بودند. رحمان در خیبر پنج شهید شده بود و سلمان، سال 60 به خارج رفته بود و دیگر نیامده بود و سرونازشان که زن بیوک‌آقای ما شده بود. من امیرقاسم هستم. شناسنامه‌ام را مردشیر[1] گرفته. باغداگل گفته بود امیر بگیر. مامور ثبت احوال گفته بود امیر تنها نمی‌شود و مردشیر از دهانش پریده بود امیر قاسم. حیدرعلی و طرلان دارند دنبال زن می‌گردند برای من که شوخی شوخی پنجاه و سه سالم شده است و نصف موهای سرم ریخته است و کتاب‌های ممنوعه می‌فروشم در خیابان انقلاب و عاشق دختری هستم که اسمش را نمی‌دانم. دختری که هر سال دو بار می‌آید کتاب می‌خرد. دختری با پیراهن چارخانه در داستان‌های من. اینجا تهران است. شهر دود و ترافیک. یک خانه قدیمی در امیریه.کوچه‌ای که پیچ می‌خورد و پیچ می‌خورد تا به خیابان شاپور می‌رسد. همان وحدت اسلامی. این وحدت اسلامی را که  می‌شنوم یاد جنگ‌های خاورمیانه می‌افتم. طبقه پایین خانه طرلان است. دختر گلدسته. دیشب خواب دیدم با ملافه‌ای که شب‌ها رویم می‌اندازم مثل سوپرمن از آسمان باغمیشه پیدایم شد و درست شیرجه رفتم در خانه کلانترلی‌ها و خوردم به یکی از ستون‌هایش و ایوانش فرو ریخت و رسیدم به زیرزمین خانه کلانترلی‌ها و تونلی که از زیر خانه جعفرقلی می‌گذشت و می‌رسید به قلعه رشیدیه[2] که نمایشگاه سلجوقی‌ها بود. یک چوب کبریت ممتاز[3] کردم در گوش آدمک سلجوقی که دم در ایستاده بود که سبیلش را با دندانش جوید اما چیزی نگفت و من خیال کردم باد عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی[4]. از قلعه رشیدیه آمدم بدون نوبت در پمپ بنزین خیابان عباسی سوختگیری کردم و از روی ماشین‌های پشت چراغ قرمز تا چهار راه عباسی دویدم و اوج گرفتم تا آسمان و آنقدر رفتم که دودها تمام شد و پایین که آمدم سال هزار و چهار صد و نمی‌دانم چند خورشیدی بود و نارنج سه قلو زاییده بود و از صدا و سیمای مرکز تبریز آمده بودند برای مصاحبه و قبله‌علی پشت دوربین با دو انگشتش علامت پیروزی نشان‌‌ می‌داد و من داشتم انگیزه خانواده را برای افزایش جمعیت به خبرنگار توضیح‌‌ می‌دادم. میکروفون را به باغداگل‌‌ ‌دادم و یکدفعه یادم‌‌ افتاد که باغداگل مرده است و داد‌‌ زدم کات کات این یک خواب است باغداگل مرده است خبرنگار عصبانی‌‌ شد که خواب است که خواب است مرده است که مرده است بگذار حرفش را بزند. باغدا گل تا‌‌ می‌خواست حرف بزند چند تا مرد داعشی وارد اتاق‌‌ شدند و من و خبرنگار دستهایمان را بالا‌‌ بردیم خبرنگار‌‌ گفت انا داعش و فیلمبردار‌‌ گفت من نه سر پیاز و نه ته پیاز و قبله‌علی نمی‌دانم از کجا‌‌ رفته بود زود یک پرچم داعش درست‌‌ کرده بود آورده بود پشت دوربین تکان‌‌ می‌داد. داعشی‌‌‌ها من و باغداگل را با خودشان‌‌ بردند. در کوچه یک نفر هم نبود طوفان نمک همه جا را سفید کرده بود روی دیوار مسجد کلانتر یک اعلامیه ترحیم که اندازه یک بنر بزرگ بود زده‌ بودند و ریز ریز چند هزار تا اسم رویش نوشته بودند چند قدم جلوتر چند مرد داعشی با کلنگ به جان ستون‌های خانه کلانتر افتاده بودند.

 

ختم باغداگل

 

خیلی حال می‌دهد که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت که داری هفت صبح به سر کارت می‌روی به سرت بزند که مستقیم بروی به شمال و ساعت دو ظهر زنگ بزنی به ‌نارنج که من انزلی هستم و او بگوید خوش بگذرد یعنی یک کارهایی بکنی که خودت را هم غافلگیر کنی چه برسد به شوهر خواهرهایت که  هیچ وقت نتوانسته‌اند در ذهن دو دو تا چهارتایشان هضمت کنند یا همین دیروز ساعت ده صبح که باغداگل را در بلوک دوازده وادی رحمت ردیف هفده بغل آبخوری طلایی به خاک سپردی به سرت بزند که بروی سراغ ایاز و باهم بروید ویلای برادر ایاز در یوش بلده و نرسیده به عوارضی تبریز زنجان به ‌نارنج اس‌ام‌اس بزنی که من قاطی کرده‌ام و چند روز نیستم و ‌نارنج برایت بنویسد قربانت بروم داداش مواظب خودت باش و آن وقت... هر قدر شوهر خواهرهایت ساعت یک ظهر در غذاخوری حاج علی و پسران و ساعت سه تا پنج عصر در مسجد کلانتر دنبالت بگردند پیدایت نکنند و در مراسم ختم هر چه خواستند مردم باغمیشه و اصناف و کسبه محله کلانتر و فک و فامیل دور و نزدیک و دوستان و آشنایان که زحمت کشیده‌اند تشریف آورده‌اند در دلشان یا بلند بلند پشت سرت بگویند و تو... تا سه راهی تاکستان با ایاز حرفهای صد من یک غاز بزنی و در مجتمع بین راهی آفتاب درخشان صحرا بعد از عوارضی قزوین یک تی‌شرت آبی بخری و پیراهن سیاهت را در بیاوری و هشتاد هزار تومن در انزلی اتاق کرایه کنی و تا ساعت سه صبح خوابت نبرد و بلند شوی بیایی در چمن‌های پارک بغل سطل آشغال بخوابی و صبح که بیدار شدی ببینی پیرمردها و پیرزن‌ها دارند دور و برت ورزش صبحگاهی می‌کنند و یاد باغداگل بیفتی که هفت ماه بود در کما بود و خواهرهای عجق وجقت که همه شان به بوی بیمارستان آلرژی داشتند و تو که لابد در پیشانی‌ات نوشته بودند همراه تخت هشت و لابد ننه فقط برای تو یکی زحمت کشیده بود و خواهرهای سنگین وزنت حتما در خانه شوهرهایشان بدنیا آمده بودند.

ایاز رفته بود زیر یک سمند موتور ملی و نمی‌دانم داشت چه غلطی می‌کرد که رسیدم. یک دویست و شش اس‌‌‌‌دی هم جلوی مغازه‌اش بغل جوب نگه داشته بود و راننده‌اش داشت با موبایلش حرف می‌زد. یک لگد زدم به پاهای بی‌قواره‌اش که از زیر سمند بیرون آمده بود. خزید و بیرون آمد و به به داش قاسم که گفتم ننه‌ام مرده دارم می‌رم شمال هستی یا نه؟ خواست خودش را به گریه کردن بزند که گفتم ادا در نیار گفت الاغ ننه‌ات مرده می‌ری شمال گفتم زر نزن هستی یا نه شاگردش ارسلان را صدا زد و کلید مغازه را داد دستش و با همان لباس‌های سرهم روغنی نشست پشت فرمان ماشینش که پژوی جی ال ایکس مدل هشتاد و هفت بود و از جمعه بازار میدان تره بار خریده بود و بی‌مقدمه راه افتادیم تا کیلومتر صدو هفت آزادراه تبریز زنجان که سرباز تابلوی قرمز ایست را از دور تکان داد و نگه داشتیم. در آینه ماشین ایاز داشت با یک دستش با افسر که داخل ماشین نشسته بود چانه می‌زد و دست دیگرش در جیبش بود و حتما دنبال یک ده هزار تومنی سبز می‌گشت که من دکمه ضبط ماشینش را زدم که شروع کرد به ای قشنگ‌‌تر از پریا، تنها تو کوچه نریا و زدم آهنگ بعدی که ایلک دفعه ساحیلده بود و چشمهایم را بستم. از بازار رویان دو تا ماهی سفید و یک کیلو برنج و دو تا کره و یک قوری بیست هزار تومنی و دو کیلو گوشت چرخکرده و نیم کیلو زیتون پرورده و چند تا آب معدنی خریدیم و پیچیدیم به طرف آبشار آب پری. ویلا بعد از میانبند بود نرسیده به یوش. جاده یوش بلده آنقدر مه بود که یک متری‌مان را هم نمی‌دیدیم و ماشین ایاز که چراغ مه شکن نداشت و درست داشت می‌رفت ته دره که نگه داشتیم. چرخ جلو طرف شاگرد وسط زمین و آسمان داشت الاکلنگ می‌خورد و شاسی ماشین قفل شده بود روی سنگ بزرگی که اگر به دادمان نرسیده بود تکه بزرگمان، گوشمان بود و من یاد حرف ایاز افتاده بودم که الاغ ننه‌ات مرده داری می‌ری شمال. و چه شمالی. ایاز شروع کرده بود اولین سفر نخجوانش را برایم تعریف می‌کرد و هوا که داشت تاریک‌‌تر و سردتر می‌شد و من شروع کرده بودم به خوردن کره و گوشت چرخ‌کرده نپخته در صندلی پشت راننده و ایاز که پشت فرمان رسیده بود به سفر آنتالیا و داستان کتابفروش دوره گردی که دوست داشت مشروب در آنتالیا غدغن شود و ایاز گفته بود الاغ ما به خاطر همین چیزها بلند می‌شویم این همه راه می‌آییم اینجا. نزدیک‌های صبح خوابمان برده بود که ماشین تلق تولوق کرد و الاکلنگ شد و بلند که شدیم گاو بزرگی داشت ماشین را هل می‌داد به طرف دره که پایین آمدیم و ایاز از دم گاو که شاخش گیر کرده بود به سپر ماشین، گرفته بود و می‌کشید که صاحب گاو آمد و ماشین را از بالای سنگ پایین آوردیم. خبری از مه غلیظی که دیروز جاده را قورت داده بود نبود. صاحب گاو که همینجور داشت از دور نگاهمان می‌کرد در پیچ و خم‌های جاده کوچک و کوچکتر می‌شدیم و هنوز مزه لقمه نان و پنیری که برایمان گرفته بود در دهانمان بود. ساعت ده صبح بود که به ویلا رسیدیم. ایاز داشت در ایوان ویلا که رو به جنگل بود ماهی‌های سفید را روی ذغال‌ها سرخ می‌کرد و من وسط اتاق خوابیده بودم و داشتم به مهمان‌هایی که از تهران و اردبیل برای ختم باغداگل آمده بودند فکر می‌کردم و حساب و کتاب غذاخوری و مسجد و ملا و عرش‌خوان و چای و قند و آن هشتصد هزار تومنی که برای پول قبر داده بودم و پانصد و چند هزار تومنی که ته کارت بانکی‌ام مانده بود و ‌کم‌کم رسیده بودم به کارت بانکی قبله‌علی و النگوهای ‌نارنج و گردن بند لیره باغداگل که ایاز صدایم زد. فردایش رفتیم به امامزاده‌ای که وسط جنگل بود و ایاز دو تا از النگوهای نذری را که از حلقه‌های امامزاده آویزان بود یادگاری برداشت گذاشت در جیبش و من قار و قور شکمم راه افتاده بود که ایاز از امامزاده بیرون آمد و با تیرکمان سنگی‌اش که هر جا می‌رفت همراهش بود زد و دو تا پرنده را که بی‌هوا از بالای امامزاده می‌گذشتند به زمین انداخت و ایکی ثانیه پوستشان را کند و به سیخشان کشید و روی آتش سرخشان کرد و خوردیم و راه افتادیم به طرف رودخانه‌ای که از بالای ایوان ویلا دیده بودیم و بچه خرسی که آمده بود از رودخانه آب بخورد بی‌آنکه حواسش به ما باشد که چند قدم از ترس مادرش که حتما آن نزدیکی‌ها بود عقب عقب رفتیم و تا امامزاده دویدیم. ایاز دو تا النگوی نذری را که برداشته بود از جیبش در آورد و سر جایش گذاشت.

ساعت ده شب با ایاز شطرنج بازی می‌کردم که ‌نارنج زنگ زد که می‌خواهند خانه باغدا گل را بفروشند. گفتم غلط کردن تا تو شوهر نکرده‌ای کسی دست به آن خانه نمی‌زند و قطع کردم و بی‌هوا اسب سفیدم را گذاشتم بغل گوش وزیر ایاز که تا نیمه‌های صفحه چوبی شطرنج که از بازار رویان خریده بودیم جلو آمده بود و سرم را که بلند کردم دیدم ایاز صورتش گل انداخته است. شام را که خوردیم وسط اتاق دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و ایاز رفته بود در ایوان کوچه‌لره سو سپمیشم می‌خواند. چشمهایم را که باز کردم ساعت سه بعد از نصف شب بود و خبری از ایاز نبود. به ایوان رفتم که رعد و برق بود و ایاز داشت زیر باران در حیاط آیریلیق می‌خواند. چند روز بیشتر در شمال نماندیم. هنوز اعلامیه‌های باغداگل روی دیوارهای باغمیشه بود و بنری که زده بودند از طرف همسایه‌ها. حوصله هیچ مراسمی را نداشتم. از تسلیت گفتن همیشه بدم می‌آمد. درست مثل خداحافظی کردن. خدا بیامرز باغداگل می‌گفت تو اصلا از چی خوشت می‌آد. از تعارف کردن خوشت نمی‌آد. از کادو آوردن خوشت نمی‌آد. راست می‌گفت بنده خدا. سر سفره دوست نداشتم یکی تعارف کند چی بخور چی نخور. از تالار غذاخوری و مهمانی‌های قاطی پاطی و قیافه‌هایی که هیچ وقت ندیده بودمشان هم خوشم نمی‌آمد. کادو را که نگو. یک قابلمه استیل یا یک دست لیوان را در کاغذ کادو بپیچند و  بیاورند که چی. دست خودم نبود. از خیلی چیزهای دیگر هم خوشم نمی‌آمد اما زندگی اجتماعی مجبورم می‌کرد که تحملشان کنم. به ‌نارنج گفتم زورم می‌آید به خاطر حرف مردم، پیراهن سیاه بپوشم. ننه خودم است دوست دارم تا چهلمش بنفش بپوشم. خدابیامرز باغداگل رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. الان که این را می‌نویسم دارم برای این پنج شنبه که چهلم باغداگل است نقشه می‌کشم. دیروز اس‌ام اس آمده بود تور زمینی سه روزه وان هر چهارشنبه نفری سیصد هزار تومن.

 

غضنفر

 

باغمیشه عوض شده است. جای پارک برای ماشین پیدا نمی‌شود. من غضنفر هستم. یک شخصیت داستانی. یک نفر هست که مرا می‌نویسد. خانه‌اش در تهران است. کجای تهران نمی‌دانم. مستاجر است. یک پدر ژپتو که من پینوکیویش هستم. باید یک روز بروم پیدایش کنم. یک نویسنده که در خیابان انقلاب کتابهای ممنوعه می‌فروشد.

 

تونل قطار

 

زری خانم یادت هست درب خانه شان آهنی بود رویش عکس یک لاله بود و تو گیج بودی از اول گیج بودی و کوچه تان سراشیب بود و دو دختر کوچک که سه چرخه‌ات را هول می‌دادند و فرار می‌کردند حیاط کوچک بود و تو با اکرم به مستراح می‌رفتی و از خیابان صدای تفنگ می‌آمد شوهر زری خانم شاه‌چی بود و اکرم می‌ترسید انقلابی‌ها ‌بریزند خانه تان و تو فکر می‌کردی قلبت دارد از جایش در می‌آید و پیراهنت را بالا می‌کشیدی و دست اکرم را روی قلبت می‌گذاشتی نورالدین را فرستاده بودند تبریز و مقصود و بالاخان که آمدند اکرم گریه کرد و تو زیر شلواری‌اش را گرفته بودی هنوز پستانک می‌خوردی و یکبار یک سوسک رفته بود داخل کفش‌های اکرم پشت همان درب آهنی که عکس لاله رویش بود و تلویزیون فیلم ترسناک نشان می‌داد و تو خدا چکارت کند اکرم را صدا زده بودی مامان این کیه و اکرم خیال کرده بود همان مرد است که در تلویزیون لبه دار سرش گذاشته است و یکبار اکرم داشت با میل بافتنی گوشش را می‌خاراند و تو زده بودی میل رفته بود پرده گوشش را پاره کرده بود. مقصود یک نیسان وانت قرمز داشت مال شرکت بود و تو فقط سیمان صوفیان را بلد بودی و ماکت هواپیما را جلوی پایگاه شکاری و خانه عباسقلی که بزرگ بود و سلطنت و گل خاتون قربان صدقه‌ات می‌رفتند از پیراهن مراد می‌گرفتی و نمی‌گذاشتی به مدرسه برود و دوست مخدومعلی ساققیزلی[5] صدایت می‌کرد و تو سقز یادت نمی‌آمد اکرم گفته بود که خدا آن بالا یک نخ بسته به گوشت و آویزانت کرده افتاده‌ای خانه زری خانم و تو باور می‌کردی همه چیز را باور می‌کردی دست اکرم و نورالدین را گرفته بودی و مردم مرگ بر شاه‌‌ می‌گفتند و سربازها شلیک هوایی می‌کردند و تو می‌ترسیدی همیشه می‌ترسیدی هنوز هم می‌ترسی شهناز هم آمده بود و تو در پیاده رو مرجیمه شاه‌‌ می‌گفتی و اکرم‌‌ می‌خندید یک نفر دیگر هم بود که تو یادت نمی‌آید اما آن چیزها هنوز هست همه چیز سر جای خودش است سی سال هم که گذشته باشد و آن پیکان که یادت نیست چه رنگی بود و رفت و رسید به پادگان و خانه‌های سازمانی که آجرهایش قرمز بود و یک اتاق و یک آشپزخانه کوچک که باز می‌شد به پشت پادگان و تو می‌رفتی گل می‌چیدی و همسایه روبرویی یک دختر سه ساله داشت که اسمش لیلا بود و همیشه دماغش می‌آمد و بطول خانم که موهایش می‌ریخت روی شانه‌هایش و صدای ضدهوایی‌ها و جیپ دژبان‌های پادگان ‌و اکرم چراغ را می‌گذاشت زیر میز تا نور بیرون نرود خاموشی بود و نورالدین با میخ پرده‌ها‌را به دیوار می‌کوبید و امیرقاسم پسر قبله‌علی که فراری بود و چهارتا بستنی خریده بود و به خانه تان آمده بود نورالدین را فرستاده بودند جبهه و فردایش که مراد آمد و با مینی بوس به تبریز رفتید و تو در یک روز بیست تا زنبور عسل کشته بودی در همان باغچه خانه عباسقلی که پر از گل سرخ بود یادت هست من که خوب یادم هست یک روز گرم تابستان بود همه چیز یک جوری بود آن روزها همه چیز یک جوری بود همه چیز یک حسی داشت کمی پر رنگ و کمی عمیق یعنی همه زندگی همان میدان کوچک بود و مناره‌های مسجد حاجی ولی و بقالی مش‌احد که نوشابه و کیک و دفتر نقاشی می‌فروخت و آن عکس‌ها ‌و نوشته‌های روی دیوار خانه‌ها‌ و نورالدین در قلبت بود و نبود در خانه بود و نبود و چه خانه بزرگی و زندگی لبه‌هایش تیز بود و یکی از آن چهار مرغی که نورالدین خریده بود زرد بود طلایی بود و یک پایش را جمع کرده بود گذاشته بود زیر پرهایش و ذهنت آن قدر شفاف بود که سنگریزه‌هایش هم دیده می‌شد و بچه قورباغه‌هایش و گوهر یادت هست قشنگ بود مثل پری‌های دریایی و تو را دوست داشت و کاش به خانه‌اش می‌رفتی و می‌نشستی و گوهر چند تا گوشت از قابلمه روی علاالدین برمی‌داشت و در سنگک‌هایی که نصراله خریده بود می‌گذاشت و می‌داد دستت که می‌خوردی عکس نصراله یادت هست روی طاقچه بود سقف خانه گرد بود و تو یاد تونل قطار می‌افتادی.

 

خاله زنکی

 

هفته پیش حیدرعلی و طرلان در تبریز بودند که توالت فرنگی خانه اکرم در طبقه دوم خراب شد با حیدرعلی رفته بودیم در زیر زمین، شناور و سیفون توالت فرنگی پیدا کنیم که دیدیم شرشر از سقف زیر زمین، آب می‌ریزد. مقصود هم بود. زنگ زدیم به لوله‌کش که نبود رفته بود مسافرت. لوله آشپزخانه طبقه اول را که ترکیده بود کور کردیم و آشپزخانه را با همه کابینت‌ها و ظرفشویی و اجاق گاز آوردیم به ایوان که این طرف خانه و رو به حیاط است. اسم این نوشته‌ها را خاله زنکی[6] گذاشته‌ام. حال می‌دهد نوشتنشان. نمی‌دانم چه گناهی کرده آن بنده خدا در وزارت ارشاد که باید این نوشته‌ها را بخواند و مجوز بدهد. دیروز با پرهام و چیچک جلد اول باغمیشه را بردیم به انتشارات اختر برای چاپ. همان نسخه که خودم صحافی کرده بودم و به جای چسب صحافی‌، با دریل شارژی، ورق‌ها را سوراخ کرده و سیم آهنی را از سوراخ‌ها رد کرده و با انبردست پیچانده بودم شده بود چیزی در مایه‌های پانچ. و فردا صبح که ناشر محترم برایش فیپا و شابک زده بود و فرستاده بود وزارت ارشاد برای مجوز نشر.

 

ختم صدرالدین

 

عصر با پیراهن زرد لیمویی به ختم صدرالدین رفته بودم در همین مسجد المهدی و شام که تالار هستیم طبقه بالای قهوه خانه اسماعیل برای صرف شام و حتما شادی روح آن مرحوم و تسلی بازماندگان و تا آنجا که من می‌دانم آن مرحوم باز مانده‌ای نداشت و هیچ وقت زنی نگرفت و در خانه‌اش آنقدر کتاب داشت که جایی نبود که بنشینی و من کتابهایم را می‌بردم صحافی می‌کرد. خانه‌اش چسبیده به باغ دو کمال بود در بیلانکوه و آن روزها باغ دو کمال، تابلو نداشت و اصلا باغ دو کمال نبود و فقط درخت‌های توت بود و گل‌های سرخ و سنگی که می‌گفتند قبر یک نقاش است و چند تا خمره کنار چشمه که نازلی و یحیی می‌گفتند خمره شراب است و زنی که صاحب باغ بود و سلطنت برایش از حیاط عباسقلی، انگور سیاه آورده بود و من که یک زنبور عسل آمده بود نمی‌دانم کجایم را نیش زده بود و داد و بیدادم که تا کبریت سازی خویلی‌ها رفته بود و اکرم و شهناز که دنبال پمادولی می‌گشتند که درمان همه نیش‌ها و زخم‌های باغمیشه بود. شام را که خوردیم موز و باقلوا آوردند و آروغ زدیم و حمد و سوره فرستادیم و تا آنجا که من می‌دانم آن مرحوم در همه عمرش یک رکعت نماز هم نخوانده بود.

 

تبریز 2018

 

دارم با رنگ و روغن یک قورباغه می‌کشم. به یاد قورباغه‌های اسبه‌ریز که منقرض شدند. بچه که بودم می‌رفتم از اسبه‌ریز نوزاد قورباغه می‌گرفتم می‌آوردم در حوض خانه مقصود می‌انداختم. و هنوز اسبه‌ریز خشک نشده بود. و هنوز آسمان آبی بود و کسی ماسک نمی‌زد. مقصود راننده کامیون بود. خانه‌شان در شورچمن بود. وجب به وجب شورچمن برای من خاطره است.... در این داستان اسم من یاشار است. یک نقاش هستم. متولد سیزده فروردین سال شصت و سه. لیسانس شیمی از دانشگاه تبریز. در کارت بانکی‌ام دویست و هشتاد هزار تومن پول دارم. با شهرداری قرارداد بسته‌ام که روی دیوارهای شهر، نقاشی بکشم. برای تبریز 2018. نقاشی باغ‌ها و چشمه‌ها و درخت هایی که خشک شدند. اسم پدرم رستم بود. از روستای استیار به تبریز آمده بود. سال سی و چند. یک اسب سفید داشت که خال‌خالی بود. و یک گاری. می‌رفت از اسبه‌ریز ماسه می‌آورد. نان خشک هم می‌خرید و به جایش سنگ نمک می‌فروخت. تللی می‌گوید شامش را که خورد رفت خوابید و صبح که دیگر بیدار نشد. تللی مادرم است. الان زن مردی است که خانه‌اش بالای قله است. مردی که باز نشسته گمرک است و سرطان دارد و تللی دو سال است که می‌گوید همین فردا پس فردا عمرش را می‌دهد به شما و بیمه‌اش می‌ماند برای او. همه تابلوهایم عاشق دختر را از خانه مقصود آورده‌ام به زیرزمین این خانه که وقتی باد می‌وزد دیوارهایش تکان می‌خورد.

 

خانم اسمیت                                   

 

صبح یکی از روزهای خردلی... این خردل اسم فصل پنجم سیاره چشم گاوی است... خانم اسمیت که سه بار پیش از این خودکشی ناموفق کرده بود ساعت بیست و هفت صبح از خواب غیر رم بیدار شد و یادش آمد که در خواب عاشق روانپزشک جوان کارخانه عروسک سازی شده است و این همان کارخانه ای بود که مادربزرگش برایش به ارث گذاشته بود.

خانم اسمیت به طرف پنجره اتاقش رفت و کارگرانی را دید که مثل سه روز گذشته در خیابان جمع شده‌اند و راه عبور خودروها را بسته‌اند و شعارهای عجیب و غریب می دهند. از وقتی کارگرها در خیابان جمع شده بودند یکی از قمرهای چهارگانه بالای ساختمان اطلاعاتی جودینگ به شکل ذوزنقه‌ای در آمده بود که روی جیب پیراهن روانپزشک کارخانه دوخته شده بود. روانپزشک کارخانه در خواب دیشب نه قوز داشت و نه وقتی حرف می زد آب دهانش بیرون می پرید و بیشتر شبیه هنرپیشه سریال یازده شنبه بود تا خودش و این ذهن خانم اسمیت را وقتی که داشت در یخچال دنبال تخم مرغ می گشت به خود مشغول کرده بود.

خانم اسمیت دیشب روی مبل وقتی که داشت کتاب داستان های باغمیشه را می خواند خوابش برده بود. سه روز بعد وقتی خانم اسمیت به دفتر وکیلش در خیابان گلهای لیمویی رفته بود تا بیمه کارخانه را راست و ریست کند متوجه کتیبه های ستارخان و باقرخان در بالای پرده های اتاق وکیل شده بود و عنکبوتی با ساق های قرمز که از سقف دفتر تا بالای سر وکیل پایین آمده بود. از همان عنکبوت هایی که در کلینیک وسواس در خیابان مقدونی پشت شیشه گذاشته بودند. دکتر گفته بود که نیش این عنکبوت می تواند افسردگی عمیقی را که خانم اسمیت از آن رنج می برد در کمتر از سه هفته درمان کند. پس از نیش سوم، خانم اسمیت توانسته بود کتاب هایی را که به زبان ترکی عهد باغمیشه نوشته شده بود بخواند و کارگرانی که در خیابان جمع شده بودند به کارخانه برگشته بودند.

 

خواب نامه

 

1

 

تلویزیون می‌گوید تا نیم ساعت دیگر طوفان نمک به تبریز می‌رسد و باید شهر را خالی کنیم و من دوست داشتم تار آذری و لپ‌تاپم را هم بردارم و در صندوق ماشین جا نبود و میترا که لباس و پتوها را بقچه کرده بود و پرهام و چیچک که می‌خواستند اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایشان را بردارند. میدان آذربایجان ترافیک بود و همه جا بنرهای تبریز 2018 را زده بودند و طوفان نمک که شروع کرده بود یکی یکی درخت‌ها و ماشین‌ها را سفید می‌کرد. برف‌پاک‌کن‌ها را که زدم پرچم داعش را زده بودند و من آهنگ آن‌شرلی را باز کرده بودم که فلش را از ضبط در آوردم و دادم میترا در کیفش گذاشت و اکرم و فرشته در صندلی عقب آیت‌الکرسی می‌خواندند فوت می‌کردند و میترا که رنگش مثل گچ سفید شده بود و من وقتی حرف می‌زدم دندان‌هایم بهم می‌خورد و یادم رفته بود که خواب هستیم و از خدا شروع کرده بودم و رسیده بودم به 124 هزار پیامبر و یکی یکی امام‌ها را شمرده بودم و رسیده بودم به امامزاده‌ها و همه صداها قطع شده بود و من هر کار می‌کردم نمی‌توانستم حرف بزنم. نفسم بالا نمی‌آمد. دستم خورد به رادیاتور اتاق بالا و  بیدار شدم.  قلبم داشت تند تند می‌زد. دستم هنوز کرخت بود.

 

2

 

وسط دسته‌‌های عزاداری جمع شده‌ایم و‌ می‌خواهیم به گردش برویم‌. فکر کنم صبح روز عاشورا بود و همزمان مثلا تعطیلات نوروز یا سیزده بدر بود و من قرار بود بچه‌‌ها را به گردش ببرم که یکدفعه یادم افتاد در بهداری زندان کشیک هستم و باید ساعت هشت صبح آنجا باشم  و با ماشین سالار رفتیم به یک هتل که نزدیک زندان بود از آن هتل‌‌های کلاس بالا که همه چیز تویش پیدا‌ می‌شود. پول دادیم و کارت‌‌هایی دادند و کارتها را وارد دستگاه‌‌های کارت‌خوان کردیم که اوکی داد و ما با آسانسور بالا رفتیم‌. کارتم را به سالار دادم و گفتم که من باید ساعت هشت در زندان باشم‌. از راهروهای پیچ در پیچ زندان گذشتم‌. زندان بعد از این چند سالی که من نبودم هیچ فرقی نکرده بود و جالب آنکه هیچ یک از سربازها گیر ندادند و کارت تردد نخواستند‌. وارد اتاق بهداری که شدم همه جمع بودند و داشتند صبحانه‌ می‌خوردند اورنگ هم بود اورنگ را ده سال بیشتر بود که ندیده بودم فکر‌ نمی‌کردم که او هم در زندان کار کند و رفته بودم اتاق افسر نگهبانی و مراقب‌ها دور تا دور نشسته بودند که زندانی را آوردند که دکمه‌های پیراهنش باز بود و تا می‌خواست حرفی بزند مراقب‌ها قاه‌قاه می‌خندیدند و من داشتم در کوچه باغ‌‌هایی که نزدیک زندان بود قدم‌ می‌زدم که دیدم چند تا غاز دارند در ارتفاع پایین پرواز‌ می‌کنند‌. پریدم و یکی از آنها را گرفتم‌. غاز بزرگی بود کمی‌ورجه وورجه کرد و بعد تسلیم شد‌. غاز را در بغلم گرفته راه افتادم که دیدم بچه مدرسه‌ای‌‌ها دور و برم را گرفته‌اند داشتند به مدرسه‌ می‌رفتند به‌شان گفتم که غاز را‌ می‌فروشم بیست هزار تومن یکی‌شان گفت ده هزار تومن گفتم باشد و او با یک چوب کبریت خیلی بزرگی که دستش بود زد وسط سرم و خندید و فرار کرد از همان شوخی‌‌هایی که بچه مدرسه ای‌‌ها باهم‌ می‌کنند یادم افتاد که در زندان کشیک هستم و باید عجله کنم نزدیک زندان مردی داشت مرغ و خروس خرید و فروش‌ می‌کرد تا گفتم آقا غاز‌ نمی‌خرید مردی را که‌ می‌خواست غاز بخرد صدا کرد‌. غاز را فروختم شصت و پنج هزار تومن یک ایران چک پنجاه هزار تومنی و بقیه‌اش را هزاری و دو هزاری داد‌. ایران چک به نظرم تقلبی آمد قبول نکردم و رفت از مغازه بغلی خردش کرد و آورد پولها را جیبم گذاشتم و به زندان رفتم خوشبختانه هیچ خبری نشده بود بیدار شدم و دیدم هنوز ساعت چهار صبح است.

 

3

 

برای میترا خواستگار آمده است. داماد کت و شلوار سیاه پوشیده بود با یک خانم که الان نمی‌دانم چه کسی بود اما در خواب می‌دانستم. از اینکه من در را به رویشان باز کردم یکه خوردند. رفتند طبقه بالا. ساختمان شبیه اداره‌مان در قیرخ‌متیر بود اما محل ساختمان نزدیک قوشخانه سیلابی در خیابان عباسی بود روبروی بیمارستان نیکوکاری نزدیک همان عینک فروشی ها. میترا با چشم‌های سرمه کشیده آمد طبقه پایین با النگویی در دست که خریده بودند و چادرشبش را برداشت. اکرم و فرشته هم بودند و من داشتم از پشت در شیشه‌ای، میترا و داماد و آن زن را که تا وسط خیابان رفته بودند تماشا می‌کردم. داماد موهای کم پشتش را با ژل بالا زده بود و شکل دهاتی‌ها بود. میترا هم شکل دختران دهاتی شده بود و ما با ماشین دنبالشان رفتیم و رسیدیم به یک محله درب و داغون. بیدار که شدم ساعت نزدیک پنج غروب بود و مسجد المهدی اذان می‌داد. میترا داشت به درس و مشق بچه‌ها می‌رسید گفت چای روی گاز است.

 

4

 

چله زمستان با سالار به تبریز آمده ایم. سالار پیراهن ضخیم نپوشیده بود و آمدنی که اتوبوس در زنجان برای شام و نماز نگه داشته بود من کشمش خریدم و در جیب هایمان ریختیم. گفتم بخور گرمت می‌شود. در چهار راه شهناز هوا به قدری سرد بود که دویدیم داخل یک کیوسک تلفن. و فردایش صبح که رفتیم بنیاد شهید و من کارنامه ترم سوم را آورده بودم و شانزده هزار تومن گرفتم و عصر که رفتیم میدان راه آهن برای خرید بلیط  برگشت. آب در حوض میدان راه‌آهن یخ زده بود و سالار با سنگ می‌زد تا یخ‌ها بشکند. فکر کنم ماه رمضان بود و من سالار را مجبور کرده بودم روزه بگیرد و در بازار شیشه‌گر‌خانه، شیرینی‌ها را در پشت ویترین قنادی‌ها نشانش می‌دادم و می‌گفتم روزه اراده‌ات را قوی می‌کند. رفتیم از کتابفروشی آن ور بازار شیشه‌گر‌خانه که به خیابان تربیت می‌رسید یک قرآن برای سالار خریدیم تا هر روز در ورامین بخواند و ایمانش قوی شود. به دکتر اعصاب هم رفتیم. هوای مطب ده درجه زیر صفر بود. دکتر کاپشن قهوه ای پوشیده بود. پرسید چه حسی داری گفتم فکر می‌کنم یک تخته ام کم است شاید هم زیاد است. دکتر سرش را تکان داد و یک برگه داد پرش کردم. گفت باید بروم مغازه و چانه بزنم و آخرش نخرم و از ته اتوبوس داد بزنم آقا نگه دار و بروم قهوه‌خانه و نشستنم و حرف زدنم مثل آنها شود. فردایش با سالار رفتیم بازار امت یک شلوار بخرم. همه شلوار‌ها را یکی یکی پوشیدم و نیم ساعت چانه زدیم و آخرش نخریدیم. اتوبوس را بی‌خیال شدیم یعنی سالار گفت... اوره‌گیم سیخیلیر خط ‌واحیده مینه‌نده[7]. رفتیم قهوه خانه قله. تلویزیون قهوه خانه داشت فوتبال پخش می‌کرد و بالای تلویزیون با خط نستعلیق نوشته بود بحث سیاسی ممنوع و یک ردیف مرد سبیل‌کلفت شلنگ در دست نشسته بودند و آرنج هایشان را روی شکمشان گذاشته بودند و قلیان می‌کشیدند و سرشان را تکیه داده بودند به آینه‌ای که پشت سرشان بود و غبغبشان آویزان بود و دود از سوراخهای بینی‌شان بیرون می‌زد و من پای راست و چپم قاطی شده بود و کم مانده بود زمین بخورم که سالار جایی پیدا کرد و نشستیم. یکی یکی اهالی قهوه خانه به خوش آمدگویی نیم‌خیز می‌شدند و یاللاه می‌گفتند و من داشتم در آینه روبرویی خودم را می‌دیدم که به قول جلال در مدیر مدرسه، مثل تفی بودم در صورت تراشیده قهوه خانه و شاید مثل صورت تراشیده‌ای در تف قهوه خانه. برگشتنی اکرم یک قابلمه بزرگ داده بود دستمان ببریم برای شهناز که نصف کوپه را گرفته بود.




[1]  پسر فاطما باجی

[2] ربع رشیدی

[3]  همان کبریت سازی خویلی‌ها

[4]  شعری از سهراب سپهری

[5] بچه سقز

[6]  همان رئالیسم بی سر و ته‌. رجوع شود به داستان طبقه اول.

 دلم می گیرد وقتی سوار خط واحد می شوم.[7]


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۸
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۱)

سلام مجدد
عبدول امل در ترکی چگوته خوانده می شود؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی