تلخ نامه. مجموعه شعرهای غضنفر
وین استخوان سربازان قلعههای من شعله خانههای شهر سوخته من گیسوان دخیل بسته دخترکان شعرهای من زرتشت سوت و کور کوچههای اشک من تقدیم تو باد وین زنجیرهای طلایی دستهای عشق حلقههای گردن مردمان آویخته خوابهای شکسته در چشمهای نیما تقدیم تو باد * چونان جمجمهای که مغزش را موریانهها خورده باشند به خاکم چنان خو کردهام که هزار سال دیگر اندیشهای از من برنخیزد استخوانهایم را میچینم و میشمارم که دوستشان دارم و میپرستم و اشک میریزم به زیبایی شان کانان جواهرات منند فکم را سوار میکنم و هزار سال میخندم * خمیده به زلفی تیره تاریخ را تا آنجا که بشکند خم میکنم فرو میروم در سیاهچالهای که فرمانتان نبرم و رسوای کسی نباشم که من این وحشی نامانوس در جغرافیای تنگ این قبیله نمیگنجم ققنوس را تا جنون تماشا میبرم ققنوسی دیگر میشوم فراتر از آن نیز * اینکه دیریست چون عنکبوتی فراموش کار در تار چسبناک رنجهای خویش دست و پا میزنم و نه امانی تا نجات دهنده را فریاد برآرم تلخینه ایست گزنده که تا چند ندانم گریزی از آن نخواهدم بودن از اشکهایت که مرواریدهای بیدریغ است جواهری گرانمایه توانم ساخت این در من تنیده سخت جان اگر بگذارد * در چشمهایت کشتیهاییست و نهنگ غمهایی ایستادهای بی آنکه بشکنی و گیسوانت در باد میرقصند هیچ نمیدانستم میشود در چشمهای یک زن اینهمه پنجره دید و در پشت هر پنجره اینهمه درد * بر پرنیان باغ رقصیده بر بالهای قو از نازکای احساس چه بچینم برایت بانوی من سینه ریزی از بردگان تاریخ گوشوارهای از مردانی که بر دار شدند و دستبندی برای آزادی به کدامین ستاره بگریزیم که عشق را اهریمنی نباشد * شمشیرت را بردار و تمام شوالیههایت را خبر کن اما من در همان شیپور نخستین جان باختهام * رسواترین غزل در شراب چشمانت چون شوالیهای خسته از هوش میرود بر لبانت خطیست موسیقی را بر گیتار حسی گم شده فرمان میدهد در گیسوانت کتاب سوزانیست این رسوایی پادشاهیست که هفت اقلیمش را به دو سکه آبی و دو کمان و دو صدف و سی و دو عاج بخشید و این شراب آویزان و این زهد که تاریخ خونآشام قبییلهای در زهدان تمدنش جا نمیگرفت توحش مرا چنین بیمحابا تا نگاهی که آفتاب از آن سایه میجوید به شربی ابلهانه با انسان نخستین سنگ میکند * رشتههایی از بلور قلبت را بهم بافتهاند و همه در یک آن فرو میریزند چه شنیدهای که آبشارها بر گونههایت میتوفند در دور دستها چه کسی را زل زدهای همیشه دستهایی هست که بر آبگینههای خیالت نقشههای سنگی میکشند و تو از خوشههای مهربانیات انگور تعارفشان میکنی چشمهایت از دریایی در آنسو حکایت دارد و ابروانت از شهری در سایهاش * ترا آوا میشوم در شکستنگاه که چشمهایت افسانه هزار ساله است و افسون بلوری شراب. بر گونههایت هزار غرور مردانه میشکند و در ابروانت هزار قرن نیامده حرف عاشقانه است. راه میروی چون فاتحی مغرور در قلب غارت شدهام و مرا با انحنای قامتت شکل میدهی. کوزه گرت چه مست انگشتانی داشت آنگاه که پری گونهات شکل میگرفت * تنها اهورایی تو و آن گلهای شمعدانی تنها آن ستارههای دم صبح میماند. در قلبت جای خالی مادریست میدانم و بر گیسوانت جای خالی نوازشی برایت از گردو گردن بندی ساختهام گردوهایی برای بچه خرس یتیم کنار رودخانه فردا در خالی خالی آغوشت کودکی میروید و تو شیرش میدهی تنها آن عروسکهایی که دوختی تنها آن کودکی که نداشتیم میماند * بی تو کجا میرود انسان تشنه در کوچههایی که ناودانهایش سالهاست خشکسالی را چکه کردهاند * و زین پیشتر مرا با تو کاری نبود اگر عشق را پریزادهای به مستی چنینش زمزمهای یارسته بود و بودایی بود کاین سرود را به میمنتش دل از دست دادهای نواختنی مییارست و زرتشتی که اوستایش را بر سر گرفتنی و گریستنی * به شمشیرانهای بر لب قیصریست فرمان میدهد از عشق به نازکانهای بردوش این کیست این خمیده به تاریخ پیچم میدهد کرشمهای تنیده بر آستین زنجیر حلقه بگوشان است میافکند برخاکی این تن آویزه ایست شاید میرهاندم از سلاخی چند لبخند من است بر لبان او در شرابی هزار ساله موج میزند موسای من است بی نعلین در گونههایش آتشی میجوید ابوالهولیست خدایانش خوش تراشیدهاند بی چهره بر من مینشیند او نه بت است اخناتون من شاید * در پری گونه رویاییست دخترکم سرمه بر خمار دختران مهتاب میکشد اسکندریست تاخته با پولادی صیقلین در دست یا دخت عشقیست هزار ساله در پریگونه رویاییست دخترکم * بی تو زندگی را چون طنابی که به پایم پیچیده باشد با خودم میکشم و دنبال قبیلهای میگردم که نفرینم کند و دستی که فرو ریخته طاعون زدهام را در گور بی تو چون بردهای که در زیر سنگی بزرگ برای همیشه آرمیده باشد زندگی را نفس بریدهام و اگر هنوز نه سردم تپیدن قلبیست ناگزیر * و ما بر سنگفرشهای داغ راه افتادیم با کودکی بر دوش و نی لبکی نابینایانی با کاسهای در دست و غربتی که سکه سکه گریستیم ما گدایانی بیش نبودیم شاید که رسوایی قرن را یکبار دیگر در پردهای دیگر برای سکههایی چند مینواختیم * نه مثل دختران شامی نه جامی از شراب در دست داری نه کشتی اقیانوسی با ملوانهایی شوخ و نه آن دخترک بازیگوش که پروانهای را دنبال میکرد با من سخن بگو با زبان سنگ و درخت و ستاره ترا بر فرشها میبافم و بر سنگها میکنم نه هیچگاه ندانستم چگونه تصویرت کنم * هر روز در نگاهی که به زنجیرهای گره خورده میماند حبس میشوم و دنبال سخت ترین سنگ میگردم تا دلش را باور کنم من ماندهام و سنگ پشتهایی که در قلب یک پری دریایی خانه کردهاند * هر بتی خدایی برای نمردن دارد و هر بودایی مسیحی برای در صلیب شدن هر شرمی پایانی دارد جز نگاه من که در نگاه تو میافتد وحرفهایت که کاروان ربودن است * سرمههایی از تبسمهای طولانی برای ساحل چشمهای یک پری دریایی که فانوسها تا صبح انتظارش را کشیدند نگاه منتظر مرغابی مادر و ترکهایی که بر پیشانی تخمهای پر تپش نقش میبندد سرمههایی از تبسمهای طولانی برای ساحل چشمهای یک پری دریایی * بر شانههایت نگاه فرشتهای دوخته است در زیر چنگال شاخههای بیرحم یک احساس بلوری را باید بربایی یادت باشد از باغ نیلوفرها چگونه پاورچین بگذری که باغچه قلبش نگیرد گنجشکها در نگاهت آواز میخوانند ماهیها کنار حوض نشستنت را آرزو میبرند بزغالههای بازیگوش در تپه گونههایت صمیمی ترین علفها را چرا میبرند وقتی از چشمهایت گوزن میچکد پیرترین قلبها هم کمانگیر میشوند * افسون هزار ساله مسیح است در چشمهای تو چنین بی پروا بردگانت را از گوش میاویز کاین صلیب خاک گرفته من است آونگ میخورد * نه تمجیدی که لبها همه فصول است و گلها همه در گونههای تو و عقاقیها در ناپیدای حرفهایت به رستن برخاسته * به بردگان چشمانت و حلق آویزان مرامت به زنجیرهای تاریخ و ارابههایی که تقدیر مرا میبرند به افیون شعر و شراب این سکوت جاویدان به سربازانم که در مژههایت بر نیزه شدند به چه باید شکست و ریخت شب که داروغه در خواب است و نگار در مهتاب کلاف عشق میبافد عتیقه بودن را چه بت پرستانه تقدیس میکنی بی پرده چنین چه درخیالی گفتن که قرن از این بیش عصیان برده زادهای را برنتابد ترسم دخترکانت را آراستهای شب را به عیش گسترده با این زنجیریان شب زده چه در خیالی کردن * زنی با زنبیلی در دست از دور دست زندگی میگذرد جنگل به احترام کلاهش را برمی دارد ابرها غرق موسیقی میشوند باران حیفش میآید ببارد که خورشید دارد نقاشی میکند با قلم موهای طلایی اش زنی را که با زنبیلی در دست از دوردست زندگی میگذرد * این شهر من است ای شوالیههایمن این شهر من است و من اشک میریزم بر استخوانهای در گور هراسان شما بر آونگ مردان گستاخ بر طنابها این شوکت من است فرو ریخته از سرود شما و این ترانههایمن ناجورنشسته بر لبان شما این شهر من است ای شوالیههایمن این شهر من است پیش از آنکه زنجیرها فرو افتند و دیوانگان شهر را تسخیر کنند چیزی بگو * تکیده در مقبره کدام درد ژولیده در سایه کدام بید خزیده در جزیزه کدام عشق در بی سرزمین کدام شب خاکستر مرگ کدام دوشیزه را رمیده اینچنین از مردمان وطن بر سر میکنی * میدانی اصلا همین است که آدم را دیوانه میکند نه آن نگاه تو آویخته از پر مرغابی سرمیده تا خوشه پروین افتاده تا ماهتاب یوسف در چاه رقصیده تا رنگین کمان هزار مینیاتور لرزیده تا سنتور قلب عاشق مستانه تا بیستون اصلا همین است که آدم را دیوانه میکند میدانی وقتی گیسوانت جاده ابریشم عشق است من دوست دارم یک کاروان شتر پر از طلا باشم و از چین لبانت راه بیفتم تا اندلس آخرین حرف عاشقانهای که نگفتی * که از این زمختتر نمیتوانم بود التماس نکن بگذار عروسکی را که در دستان توست دوست داشته باشم همانگونه که ترا بگذار برای عروسکی که در دستان توست آوازی بخوانم میدانم صدایم زمخت است بگذار در چشمان عروسکی که در دستان توست به خواب روم بگذار فقط خوابهای خوب ببینم خوب نیست یک آدم اینهمه بمیرد آغوش باز کن تا در دستهایعروسکی که در دستان توست تمام اینهمه سال را بگریم خوب نیست اینهمه نقش بازی کنم بگذار در دستهای عروسکی که در آغوش توست به دروغهایی که به خودم و دیگران گفتم اعتراف کنم خوب نیست آدم اینهمه نداند چه میکند * از من نه هیچ نمانده به جز وجود و سکوت به قدیسی مهارم مزن مانده تا درندگی ام را پایانی باشد بانو به احترام این همه تاریخ که اینهمه جور را بر پیشانی زن دید و سکوت کرد بگذار شب امشب بی ستاره بخوابد * توحشی در میانه نیست اوفیلیای من است پرپر میشود بگذار تاریخ را برایت بی شرمانه بگریم بگذار تطهیرت کنم ای که هفت دریا تطهیرت نمیکند بمان مادر بگذار فرشتههایت را از شانههایت بردارم و تمام شمعهای جهان را بکشم کاین تاریکی را از هزار روشنایی وقیح دوستتر دارم بمان کاین بغض تا خدا میرود خدا را بمان مادر بمان و بر آفتاب دوباره بتاب * پاتوق من چشمهای توست بانو و اشک هایم بند کفشهای پاره تو به چشم خواهری بانو پاتوق من دستهای توست که در فنجانی اشک میریزی شان تا فقر مرا فریاد کند * شاه بانوی عشق من کجاست در کدام ستاره در سایه چشم کدام نیلوفر در رنگین کمان کدام باران در رقص یال کدام اسب * مثل یک پری که روی صندلی نقاشی شده باشد در کنارم نشسته است * آب اشک دختران زنده بگور شده است و رعد فریاد مادرانشان شب ذره ذره صبح میشود * و زنی با تمام زنانگی اش در انتهای قرن ایستاده است آنجا که مردان قبیله با تمام مردانگی شان جان میبازند * یادت هست که من روانپریش شدم و تو روانپزشک رویاهایم مرا تا جنون اسبهای مست رقصاندی * شاید شبی با این سر انگشتان لرزان و درازم تاری برای تو بسازم وانگاه غمگین ترین آهنگ دنیا را برایت مینوازم * نازنین وقت است دیگر آب شو این غزل را بشنو و در خواب شو مثل عکس روزهای مدرسه زنده شو آتش بزن در قاب شو هر دو سر باشد چه خوبست عشقها امشب ای زیبا تو هم بی تاب شو اهل کاشان نیستی اما بیا ساده باش امشب کمی سهراب شو عاشقان را عافیت جویی خطاست موج شو دیوانه شو گرداب شو * پردهها امشب چه میتوفند در شب امشب آشنا احساس ژرفیست سماور جوش میآید تمام خانه امشب با تو میجوشد ببین دست قنوت کوچه امشب تا خدا جاریست سیاه اسپان وحشی شیهه میکوبند بر دیدار درشکه میهمان آورده در را باز باید کردکبوتر هم بیاور با خودت یادت که میماند * نه بر آن گلوله سربی که بر قلب پدر دوختید نه بر آن تفنگ چوبی که دزدیدید که این زمین گرد پرچاله را من از دباغخانه پدربزرگم میشناختم به آن نیمکت و آن تخته سیاه و آن الفبای پر راز مدیونم ولی برای تکاندن قلبم هزار حرف کم دارم پدر هنوز مفهوم گنگ و غریبی بود که در ذهن هشت سالهام خشکید و مادر با دندانی قفل شده بر چادری سیاه آنروزها صف نان خیلی شلوغ بود مادر نیفتاد من هم ایستادم و دردی سوزناک بر کویر جانهامان میوزید عطش را تنها آنکه در کویر جان سپرد میداند * من همچنان به آن مرد سرد شده میاندیشم و آن صندوقچه چوبی و آن چشمهای بی حرکت که برای همیشه به ستارهها دوخته ماند و آن گلن گدن و آن سرب سوزان سرزده که ای کاش بر قلب هشت ساله من مینشست مادر آب آورد قرآن هم پدر نگفت که نمیآید * پدر چیزی نگفت و من نیز لبخندی بر لبان پدر ندوید و اشکی بر گونههای من نیز تنها مینگریستیم پدر با چشمان نیمه باز به آسمان و من با دهان نیمه باز به پدر امیدی نبود آرزویی بود شاید سخت کودکانه که آن مرد سرد شده برخواهدخاست * اینکه خون پدر را بر دوش میبرم سالهاست و با پوتینهایش هنوز هشت سالهام راه میرود و زمین میخورداینکه سخت دوست دارمش و اینرا برتمام دیوارهای شهر نوشتن خواهم اینکه دیر است اما نه آنقدر که نتوانم اشکی ریخت و دور است اما نه آنقدر که دلتنگ نشد اینکه اشک امانم نمیدهد که بگویمتان خدا رفتگان شما را هم بیامرزد سخت میآزاردم هنوز * و چه سخت است نبودن تو ای آنکه دیگر نیامدی و سالها گذشت به ما چه که چه کسی نان چه کسی را میدزدد و چه کسی چه کسی را نفله میکند که وقتی تو بیایی همه فلسفهها بیهوده است و همه جنگها حماقتی ابدی بیا مثل دو مرد برای این همه سال که در نبودنمان گذشت چای بخوریم و سخت بگرییم مثل دو مرد میفهمی * در جمجمه ات چغندر میکارم صدایت در نمیآید فرعون هم که باشی جمجمه ات مال من است در زیر پلکها یت چند شاه عباس کبیر پنهان کردهای که چنین حرمسراهایت را به رخ اجنبی میکشی من بلوغ نپخته بو قلمون نیستم و مثل قلیان ناصرالدین شاه برای دلخوشی قولوب قولوب نمیکنم من مصدقم هزار صنعت نفت را ملی میکند و گاندی ام هزار بریتانیای کبیر را به خانهاش میفرستد من میرزا کوچکم هزار جنگل درد دارد * در هگمتانه آهنگریست که برای زلفهای تو سربازان ده هزار ساله میبافد نبض طغرل را میگیرم هزار آسیای کبیر تشنه است تخت جمشید را متر میکنم به اندازه تمام غرور لنگه به لنگه تان جا ندارد باغمیشه را میکاوم به صفوی میرسم قزلباشها هورا میکشند مرا در سمت ساده قبیله ات خاک کن و برایم آواز بی استخوان بخوان * و ما از ابتذال واژهها نهراسیدیم و از ابتذال عشق که عادتی دیرینه بود و ما به زنجیرهامان خو کرده بودیم و تشنه خونی بودیم که از زخمهامان میچکید و چشم انتظار مشتی که بر گونه هامان مینشست ما اما چندی میان مردمان به دلواپسی زیسته بودیم و چندی کوچیده و دم برنیاورده و پریشان و تنها و شاید روانپریش و صدالبته عجیب گاه قهقههای چنان میان هق هقمان که مادرانمان به خداهایشان پناه میبردند ما همیشه محکوم بودیم با کلوچهای در جیب و کتابهایی در دست و پیراهنی از آشفتگی و چشمهایی که دنبال خبری نانوشته بودند در روزنامههایی کلیشهای و دندان قروچهای که ناشنوایی پیر از سی فرسنگی اش میشنید ما به حماقتی ابدی محکوم شدیم در سرزمین دیوانگان و دیگربار خندهای تلخ بر لبانمان نشست چندان که مشتی بر گونه هامان زان پیشتر ما اما عشق را هرگز بنایی نساختیم و دیوار خانهای را به واژهای نیالودیم و سنگفرش خیابانی را به خونی ما ابتذال را چندی به گوشت و پوست با مقدس ترین واژه هامان زیسته بودیم * بر درازنای قرن دراز میکشم و به اندازه تمام مرمان استثمارشده چرت میزنم فردا صبح که قهرمانتان آمد بیدارم کنید * ترسم چنان بر تخت بنشینم که جز کوردلانتان را زنده نگذارم و چنان بکوبمتان که هزار سال از خاک سر برنیارید کازادی را زمرمه کنید * دیشب کسی از فرار مغزها صحبت نکرد دیشب در گورستان دانشمندان اشکی از چشمی نچکید دیشب همه از من سراغ دایناسورها را میگرفتند دیشب انگشتان دخترکی شوخ قیراندود مومیایی ام را از هم گشوده بود دیشب در صندوقخانه قصری متروک داشتم پوست میانداختم * نه آن سرخپوست بودهای که سرزمینت را فروخته باشی و نه آن پیرمردی که بسیار دیر مرگ را هوار کشید و تو ناخلفتر از این نمیتوانی بود ستاره هایت را گم کردهای تاریخ پوسیده است تمام تاریخ پوسیده است و تو بدنیا میآیی در دستهای غریزه بیقبیلهای که دشنامش را آموخته باشی دیگر برای خدایت گوشواره نمیسازی * آسمانی که در کوه چکیده آتشی که در اشکهایی فوران کرده شاید تو باشی آن پلنگ زخمی از خود گریخته بر آجرهایی که در سیمان میخکوب شدهاند برای حسرت یک قاتل در خویش ویران شده از زاگرس هر چه بلندیست فرود میآیند مردان از خواب بر خاسته که با سرعت یک افسوس تمام رد پای خویش را با کاردک وچکش از ذهن سربی این جادههای مسلول پاک میکنند شاید آنروز پدر بزرگ روزهای آینده آخرین بازمانده غرورش را به فروشنده دوره گردی بفروشد * مرگ متاع شیرینیست در سرزمینی که مردانش شرف نداشته شان را در سر هرکوی و برزنی هزار و یکبار فروخته باشند مرگ متاع شیرینیست وقتی کفتارها میریزند و حریصانه جسد شاه بانوی عشق را نشخوار میکنند خونی نتوانم ریخت که مرا نه چنین ساختهاند وینگونه نتوانم زیست * شمشیر را به دوش اگر نه توان برد زخمی از پشت توان زد بر دوست کاین زخم را سالهاست بر دوش میبرد و دم برنمیآورد و این نه آیین بردگان است و نه شیوه در بندیان دوستی را اگرچه مرامیست اما نه آنچنان که عشق را نفس از شرم شماره شود * برای نفس کشیدن نظر هوا را پرسیدهای تو مومیایی چند سال پیشی که اینگونه خشکت زده است و درختان سایه شان را از زیر پای نگاهت کنار میکشند همیشه ظریفتر از آن است زندگی که تو میپنداری * و این نه شرمیست که خوشایندت را بر گونه نشانیده باشم و نه دروغی سترگ شاید در خود خزیدنی باشد کاین خلق تمام مرا ازمن ربود جز آفتابهای که غرورم را در آن دمیده باشم و این تبسم مرگ است نه دندان قروچهای کافتاب را بر آمدنی هست و برشدنی و این نه خلق تواند برد و نه خلق تواند نشاند * شکوهی برای غرورم و تندری برای خشم نهفته نیاکانم میخواهم چونان حشرهای زیست توانی کرد ضخامتی برای کاویدن و نیستن گاهی برای سوت زدن میخواهم چونان حشرهای زیست توانی کرد * من که تمام بودنم را با هزار اسب سیاه سربه زیر میبرم آن هم شب از کویر از ترس راهزنان از ترس کفتارها من که یکبار از ترس تمام بودنم را در زیر قالیچه خانهمان پنهان کرده بودم اکنون * ما به گور پدرانمان خندیدیم و فریاد برآوردیم تبه کارانیم فریاد برآوردیم از خویش برآمدگانیم مصلوب شدگان ما فریاد حقارتمان بودیم خمار منقل پدرانمان ما هیچ نبودیم و هیچ نکردیم فریاد برآوردیم. نه آنیم که بودیم همانیم که هستیم هرگز اینقدر دیوانه نبودیم ما نقاب تقدسشان را دریدیم ما پدرانمان را گور به گور کردیم * هزار شعر هم که بگویم کودک همسایه گرسنه است هزار شعر هم که نگویم کودک همسایه گرسنه است * بر دیوارها هزار بر هم تنیده خطوطیست هرخطی منحنی جراحیده روحی و هر آجر خیره گاه نگاهی که به فرار میاندیشد * به تحمیق خویش دلمشغول چندی به دریدن این گونه فاخر پرداختیم که سلاخی پیشه دیرین این قوم بود آداب چارپایی ندانسته قدیسی پیشه کردیم گفتی نخستینیانی بیش نبودیم هرگز گفتی هزار سال انسان بیتاریخ زیسته است سخن به چماق اگر توان گفتن هزار تمدن بیهوده است * خوی آدمیانم اگر ناموختند به نامردمی از این بیش هم ندانم زیستن نان بینانی دزدیدن از تبهکاران قوم اگر برناید قدیسانشان را از گلو تواند رفت که خدا را از این پیش هم به سکههایی چند فروختهاند این قوم را از این بیش توان هم فریفت از این بیش هم با کاسهای در دست توان میان خلق و خدایشان خزید کاین خاک سخت سالوس پرور است * لگد چپانده به مشتی تنیده به زخم هزاران مضمحل در باتونی خون آلود فردای خویش را در گلوله باران مردان دو آتشه تصویر میکند این کیست این دختر در خون تپیده تنها دمی شاید بیارزد تجربتش به گلولهای حتی تنها دمی تا مردان دو آتشه سر برسند * گفت اینقدر کتاب مخوان میآیند دستبندت میزنند و میبرند گفت اینقدر کتاب مخوان بیآبرو میشویم * شهری در عنکبوتی اندیشههایی خوفان بر بنابود چکمههایی خورشیدی که نورش را دریغ میدارد و این تبانی با شب باید خو گرفت شاعر باید خو گرفت و این تنیده در حرفهای من نمیگذاردم که بگویم و این بریده بریده سر بریده تن بریده شعر من است و برادرانم اولین قاتلان من طنابی به گردن آویخته در ستیز شدم و آنان در خدایشان سخت خزیده بودند که کدامشان خبردار نشد * بودن زخمیست تلخینهای تسلسلی برای رسوایی به راستای عشق و زنجیر نگاه و تسلسل دستها مانده تا دستهای من و تو حلقه در حلقه شود و فریادمان کوه را سنگریزه کند * سنگی برای رودخانهای نانی برای گرسنهای حلقههای سنگین این زنجیر و این زمزمه بردگان تاریخ را با میخهای آهنین بر الواح سربی نوشتهاند در تاریخ بردگان هر زمزمه خونیست هر سنگی رودخانهای هر گرسنهای نانی * ما زردشتمان را از ترس آنکه اوستایی دیگر بنگارد زنده در آتش سوختیم ما دست خون آلودمان را در پشت تقدس پدرانمان پنهان ساختیم آنان ابلهانی بیش نبودند و ما دست آنان را از پشت بسته بودیم * این آتشیست گریخته در کوچههای شهر نور از دریچه پرتاب میکند کهکشانیست چکیده بر دستهای عشق خوشه برمی دارد از چشمهای اشک فقر میدزدد از خانههای درد برق میزند از ابرهای رنگ سرزده بر سیمهای ساز این آتشیست گریخته در کوچههای شهر * چنین سنگ تیغ تکفیرم مکن گوشهایم کرکهایشان چندیست فرو ریخته است زان است در افسون چشمهایت که هزارهها قربانیانش میداشتم به تردید مینگرم * آن مرد که به فانوس وساتور از دستهای شب میگذرد از کشتن خدای خویش آمده است به جنبش اگر آید از خالی روده هاست یا اضطرابی کهن و این قوم چه سخت در حقارت خویش تنیده است ای مغز متلاشی ای گوشت و پوست تنیده در زنجیر ای تمام زخمهای خونآلود بگویید اگرم ناسزایی هست اگرم در خور است چکیدهای بر گوش * به زنگاهی چنین تیره فقریست به آونگ سکههایی مدهوش میبرد قرنی را به عشرتکدهای که مردانش را در تیزی ابروانت سربریدهاند به لبهایت میشود آویخت و مرد و در گودی چانه ات شراب ریخت و وضو گرفت * و نان، این شوالیه گستاخ رامت میکند که بردهای بیش نبودهای هرگز سر بر آخور خویش پوستینت همان غمت همان این کاره نیستی وردی بخوان * به کج و کولگی بینی من که قسم نمیخورند به غربت کوههای بیگوزن عهد میبندند درشکم قورباغه بیست هزار سال تمدن است میافتی درتاج خروسی که زنگ مدرسه را قورت داده بود و نگران به مردی جیب بر خمیازه تعارف میکنی و در استکان چشمهایت چای دم نکرده میخوری و آنگاه پا در کفش یوزپلنگ جنگل دلواپسی میکنی و میروی * زمین به خاطر قلیان ناصرالدین شاه که گرد نیست ما هزار سال از واژه دوریم و صدهزار سال از حرف حسابی آنوقت در فنجان غیرت چای میخوریم * مچاله روزهای بی اشتیاق را در ته مانده بی قواره مردی که از او تنها استخوانهای مانده و پوستی چروکیده و چشمهایی گود فال میگیری به پشت بام میروی و میپری هیچ روزنامهای نامت را نمینویسد دست و پا شکسته برمی گردی و به مردی که حماقت خود راجشن گرفت میاندیشی * میترسم در حنجرهام بشکند یا در پرده گوش تو ترک بردارد شیشهایتر از آن است که بگویم * آنها شیر را کشتند اما نه آن غروری را که از نجابت بیشه برمی خاست آنها چراغ را کشتند اما نه خورشیدی را که از پشت کوهها بر میآمد * از یاد میبرم آنانی را که آمدند و رفتند آنانی را که نصف نانی را که هرگز آسوده نخوردیم دزدیدند که من با آواز پیرزن هایت زندهام با شلوار وصله دار کودکانت سرزمین من * متروکه نیست این شهر من است این اشک میریزد بر استخوانهای در گور هراسان شما آونگ نیست این گلوی مومیایی دردیست آویخته بر سکوت هراسی شب پره نیست این مردمک چشم دخترکیست دوخته بر چارنعل فریادی نه متروکه نیست این * من اشک میریزم تو پیراهنت را آتش میزنی من بر دار آونگ میشوم و تو چون پرندهای فنری هر قرن یکبار رسوایی ات را کو کو میکنی کسی خوابش نمیپرد تنها من و تو رسوا میشویم * این جمجمه بر سردر شهر جارچی حیات است لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو وین گوشت آلود خسبیده در دهان نه زبان است اندام جانوریست لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو وین کفتارنیست آدمی نیز کاشکی نبود لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو * و من اینگونه شکل گرفتم بیآنکه طبلی نواخته باشند بیآنکه اجدادم ککشان گزیده باشد اینقدر مرا تقدیس مکن من با آخرین شوالیه که افتاد فرو مُردم من و تو پس از اینهمه سال باید خودمان را نبخشیم اگر گنجشکی نتواند بر سر در خانهمان لانه کند و بیترس بخواند * و این نمک سود قبیلهایست تفیده بر سنگفرشی خون مانده تنها کدامشان گلوی کدامشان را بجود آنکه در پوستینی تنید و عربده کشید آنکه برای تکه نانی چند به هیبت غارنشینی در آمد و ما به نظاره چنان که هزار خورشید گریست و ما نه گریستیم آنکه خورشید را تنها برای خود میخواست تاریکی را جاودانه در عطش بود * اشکهایت خنجریست ترانهای عریان خونین تا شفق وقتی که فریادت خون من است خیابانها رگ گردن من است که میکشند زان پیش که زاغچه از سر شاخه بپرد و آفتاب هزار سال دیگر بر نیاید من کتابی برایت خواهم نوشت * عاقبت خواب دلم تعبیر شد عاقبت آیینه در زنجیر شد من برای نان سرت را کوفتم دوستان کابوس من تصویر شد عشق زیبا بود دست فقر بود دیو شد وقتی که دندانگیر شد من کمی دیر از تو خود را باختم عذر میباید کمی تاخیر شد روبهی در کنج امن خویش بود تا فرو شد فتنه کمکم شیر شد شخم میزد خاک سختیها نمود گاو ما با مش حسن در گیر شد عشق را نفرت گلو آویز کرد زور و زر بر کاسه تزویر شد کاسه لیسان بر صدارتها شدند شیخ ما در کوچهها تحقیر شد بیخدایان نرد تقوی باختند دم بر آوردی کسی تکفیر شد ای یتیم از حق مگو نق نق مزن باش تا داروغه وقتی سیر شد چنگ را کشتند و نی را سوختند این چنین فرزند من تخدیر شد دسته گل آورده بودیمش ولی عاقبت حق با همان شمشیر شد من نشستم تو نشستی او نشست اینچنین شهر عاقبت تسخیر شد ای سکوت این شهر مردانش کجاست ناجوانمردی عجب واگیر شد با دو تکبیر عاشقان را سر زدند دین چه شد این بر سر تکبیر شد از بخارا تا به شهر بیبخار هر چه بود از ترس جان تبخیر شد مدعی بر صدر محفلها نشست از تملقها بسی تقدیر شد ما شبانگاهان چراغ افروختیم زهد در میخانه غافلگیر شد من نگفتم تو نگفتی او نگفت حرفها در سینهها تخمیر شد * من در فنجانهای فرانسوی بلورهای پاساژ دوهزار پارتی شب سه شنبه در مبلهایی که خواهیم خرید در پیتزای سر سراه نه نه هرگز من در تسبیح مادر بزرگ جانماز روی طاقچه ضریحهای طلایی حوریان بلوری بهشت نه نه هرگز من در صفحه حوادث روزنامههای صبح چتهای دو ساعته اینترنت فیلمهای شب کریسمس ماهوارههای دیجیتالی میکای شوکو پارس ویدئو سیدی ال جی نه نه هرگز مرا تحریف نکنید من با ابهتی که هرگز نداشتهام زندهام من در ستونهای تخت جمشید سنگهای قلعه بابک در موزههای فرانسه در برج ایفل نه نه پیش از این هرگز هیچ تاریخ نویسی اینقدر آدمی را ناچیز ننوشت من در اضافه کاری آخر اردیبهشت لافهایی که میزنیم فتوکپی آخرین مدرکم سیمکارتی که برای همسرم خریدم کلاسی که برای خود گذاشتم کادویی که برایتان نیاوردم نه نه هرگز مرا نشناختید و نسبتهایم دادید مرا اینقدر تحریف نکنید من با ابهتی که هرگز نداشتهام زندهام من در ناکجای خویش خانهای دارم و هر شب انتظارتان را میکشم من از بدهیهای انبار شده تان دفتر مشق تمام شده کودکتان هوارهایی که بر سر هم میکشید سگ دو زدنتان اجاره خانه تان قبضهای مانده برق و گاز وتلفنتان تیر میکشم من از ذهنهای تحریف شده آدمهای تخدیر شده سرطانی که بر دست وپایمان چنگ میزند حرفهایی که گفتند و باور کردیم کتابهایی که نخواندیم در خود خزیدنهامان از اینجا ماندگیمان از آنجا راندگیمان تیر میکشم من تمام نبودنمان را تیر میکشم من تمام بودنمان را تیر میکشم بگذار دل مادر بزرگ بشکند تا کی در ذهنهای پینه بسته شام میخوریم من از عقده هایمان حرفهایمان فکرهایمان عشق هایمان تیر میکشم آنشب که منچستر باخت خیلیها نخوابیدند ما سالهاست که باختهایم هزار سال سیاه از اشراف ساسانی تا اعراب تا مغول تا صفوی تا قاجار تا آنشب که منچستر باخت خیلیها نخوابیدند من خوابم سالهاست پریده است اما نه به خاطر منچستر نه به خاطر زخم زبان بقال سر کوچه من از مردان غارت زده مومهای سیاهی که دست بدست فرزندانتان میشود خوابم نمیگیرد این دفتر ستون آزاد دل من است روز نامه تک نسخهای حرفهایم من از سرطانی که در ذهنتان است عکس میگیرم غده بزرگی دارید نمیدانم کی شاید روزی تنها چون روزنامهای مچاله شده در قطار بخوانیدم * نگاهی کن به جامعه به نسل در بدر شده ببین که شاخههای نو چگونه بیثمر شده نسلی که از گذشتهها جدا و بیخبر شده برای سوزاندن دین کبریت بیخطر شده نسلی که ماهواره براش نصیحت پدر شده فیلم جنایی و سوپر قصه تازهتر شده مادر بزرگ کهنه شده قصه هاش کهنهتر شده نسلی که تیر عاطفه به قلبش بیاثر شده ماهوارههای آسمان برای او قمر شده آوریل و مارس و ماه می محرم و صفر شده * نصف این طایفه گرگ است جایی چوپان نی تو زخمی اُرگ است کجایی چوپان سر این قصه دراز است بیا برگردیم حاجیا وقت نماز است بیا برگردیم گوسفندان همه رفتند از این آبادی به تغافلکده رفتند پی آزادی این گلو تشنه نهر است تمدنچیها آفت مزرعه شهر است تمدنچیها آسمان رنگ ذغال است کجا باید رفت نسترن رو به زوال است کجا باید رفت * شمشیر ترا به دوش خواهم بردن بر سینه گه سکوت خواهم مردن تا در افق آزادگی ام بر دار است آواز حزین به از حزین آزردن تا چهره ناشناس شهر است انسان جایی نرسیم از این دلیل آوردن * چون داریوشی در سرزمین بیشمشیر گستره لشکریانم را غرور میبرم از قسطنطنیه تا روم دو هزار بار عاشق می شوم اما میان من و تو هزار دیوار چین فاصله است چون نادری بر اسب در هندوستان چشمانت گیج می شوم تو سنگهای اهرام ثلاثه فرعون قدرتی و من بردگان سیاهی که بی صدا در زیر سنگها می میرند من آخرین فرمان کوروش را بر قلبها نوشتم بر کتیبه هایی سنگی من شمشیر بابک را در دستان ابولهول نهادم برای هزار عرب آنسوتر من از چشمهای چنگیز بالا رفتم و به هزار تمدن آنسوتر با تمام عقده های هزار سالهام نگریستم من آخرین قزلباش شاه اسماعیل توام که چنین قلندرانه شمشیر شاه عباس را گذر کردم من مشروطه غارت رفته دستهای توام و چون یزدگردی فراری شکست سرزمینم را از خاک سربازان فدا شده شرم می ریزم از اشکانیان چشمهای کوروش تو هارون الرشید خستگی منی از چین تا اندلس از هند تا آذربایجان قرون وسطای این همه درد را قیام می زنم کسی برای یک بغل رنسانس تحویلم نمی برد در پشت پلکهای جهل یک ارسطو اشک نیست من و تو آذربایجان هزار سال قبلیم بیآنکه ارسی از میانمان گذشته باشد * و من زان پیشتر که مسیح خویش بوده باشم بودای تو بودم و زان پیشتر که برخیزم در تو فرو مرده بودم و زان پیشتر که دخترکانم را زنده بگور کنم خدایی داشتم و نه هرگز بتی از سفال و او اینهمه گفت و هیچ نگفت و من از جهل خویش بتی میسازم و چندان در پایش اشک همی ریزم کان موبدان را غروری بود اگر از ابولهول نیز یا مسیحایی بود اگر در قلب چندان فرو می ریخت که هزار سال دیگر برنمی آمد و او اینهمه گفت و هیچ نگفت با شما میگویم ای تمام بتهای جهان و در پایتان سخت همی گریم کانان، خدایان خویش را کشتند و تمام بت های مرا روز روشن با قداره ای خونین و چندان به جدال برخاستند که بودایشان از شرم فرو ریخت وانان انسان را بوزینهای پنداشتند و چنان در او نگریستند که خدایشان سخت گریست وانگاه در تقدسی گران پا در گل بماندند با پوستینی سخت باژگونه و چندان یاوه گفتند که کلام را یارای نطفه بستن نبود و هزار و اندی سال گذشت و زان پس هرگز آدمیزادهای خدای خویش را نماز نکرد و من اکنون با معبدی بردوش مسیح خویشم و بودای خویش با شما می گویم ای تمام بت های جهان و او اینهمه گفت و هیچ نگفت * که عشق بهانهای است لعابی برای زیستن و چشمهایت افسانهای تنها شمشیر خدایان است که میماند و این تراژدی بی پایان در تالابی خونین آنجا که برادرانت را سر میبرند که زندگی وردی بیش نبوده خدایی میجویی معبدی برای شکستن * در ژرفی اندیشهای خسته تنیده به گمنامی خویش در سردخانه بردگان انگشت میمکد این نوزاد چروکیده روشنایی را از مرده شور تاریکخانه آرزو دارد پیرزنی که ندانست دریغ در این پستو جز خالی جمجمه بردگان نخواهد یافت دریغ خمیده به بی شرمی تاریخ در کوچههای شب و این پتک که بی امان بر سر مردمان میکوبند شهر در امن و امان است زخم نیست این جای پای ساتوریست در لحافم فرو میپیچم که نه هر تاریکخانهای گور نیست * که رنجابهای خاموش تفیده بر خشت بردگانی چند شمشیر خدایان است تفته میکننند چندان که حرف را سلاخی کردند یاوهای بیش نماند برای نوشتن * پیشتر چشمی چنین بیشمشیر تسخیر نشد و لبخندی چنین به ملاحت بر لبی خون آلود ننشست پیشتر شاهزادهای چنین زخم تندیس بردگانش را تقدیس نکرد تو زنجیر منی سرزمین من و من اشک تو در حلقههای خون آلود * با یک دهن پر از تاریخ و یک ساز دهنی تمام قبیله را رسوا میکنم به همین قبله قسم تمام جنگهای تاریخ را از اول تماشا میکنم تا ابله ترین مرد دنیا را بشناسم و تمام کتابهای جهان را میخوانم تا حماقتم را جشن بگیرم چیزی شبیه پرش با نیزه از روی تمام سرنیزههای جهان میپرم حیف نیست واقعا به این زودی بکشیدم.