دالی کوچه ما
اوشتوقان
مرکز بهداشتی درمانی اوشتوقان، بفرمایید... نه خیر دندانپزشک نیامده. خانم من از کجا بدانم ساعت چند میآید. زهتاب دارد آنور حیاط سرنگها را میسوزاند. هفت هشت تا گردو در کشوی میزم است که یادم میرود بخورمشان. پنج شنبهها هفته بازار است. زنها برای خرید میروند. به زهتاب میگویم پولم نرسید زمین را بخرم. تازه بغل کوه زمین بایر را میخواهم چکار. بیست دقیقه مانده به ساعت دو گرسنهام میشود و همه گردوهای کشوی سمت چپ را میشکنم میخورم. سی و پنج تا عقب مانده ذهنی هست اما در فرم، آمارشان صفر است. زهتاب باطری ساعت دیواری را عوض میکند. هموطن گرامی، سبد کالا به شما تعلق نگرفته است. کنتور آب بهداری یخ زده است. چاه بهداری هر روز بیشتر از چهار کالون آب نمیدهد. زهتاب میگوید از فردا آبدارخانه تعطیل است. چند روز است تلفن اداره قطع است. پولش را دیر ریختهاند. افتخاری دارد در رادیوی اتاق تزریقات میخواند. آفتابه خالی است. شلنگ آب را باز میکنم آب تا سقف مستراح فواره میکند. یخ لولهها آب شده است. از بهداشت محیط زنگ زدهاند که پنج ماه است آمارهایتان عین هم است. کپی پیست است. نامه نوشتهایم جواب ندادهاید. مریض سه تا دفترچه آورده تاریخهایش را عوض کنم. دکتر کد ارجاع بزن مریض معطل نشود دعوا راه نیانداز. این مگس از دیروز دست از سرم بر نمیدارد. روی مهر پزشک خانوادهام دارد قدم میزند. 23 قدم میشود. 8 سانتی متر. پشتکارش را تحسین میکنم. دستگیره پنجره را در میآورم جلوی در اتاق میگذارم تا باد در را نکوبد. دستم میخورد گوگل ارت بالا میآید. ضربدرش را میزنم میرود. مگس روی گوشم مینشیند. بی خیال میشوم. صبحانه سیب زمینی آب پز است. زهتاب یک گوشی هوشمند خریده است. پذیرش نیست خودم پول میگیرم. زنی فلک زده وسط بهداری برای خودش میچرخد. معلوم نیست چه مرگش است. بدبختی که شاخ و دم ندارد. هر جا میرود پیرزن هم دنبالش میرود. دارند دنبال پذیرش میگردند قبض بگیرند. دیرشان شده است. میخواهند به امام رضا بروند. به کدام دکتر میروید. همان دکتر. من که نمیدانم همان دکتر کدام دکتر است. اینجا باید بنویسم دکتر چشم یا گوش. به امام رضا میرویم. مشکلش چیه. کبدهایش است میزند به پاهایش. خون بیرون میرود. خون استفراغ میکند. یک بار بستری شده بود. گفته بودند دوباره بیا. کد ارجاع میزنم. متخصص داخلی. قصاب یکسال پیش سنگ صفرا عمل کرده است. مشکل جنسی دارد. برایش تستوسترون مینویسم. داروخانه ندارد. در برگه مینویسم از تبریز بگیرد. 4 کیلو گوشت گوسفند 110 هزار تومن. دندانپزشک دارد اعلامیه ترحیم روی شیشه در ورودی بهداری را میخواند. صبحانه املت میخوریم. زهتاب نیست که چای بیاورد. راننده ساعت یازده از تبریز بنر تسلیت میآورد. پیراهن سیاه راه راه و شلوار طوسیام را پوشیدهام. 12 ظهر به ختم میرویم. زهتاب زنش را خیلی دوست داشت. از آن پیرزنهایی است که ده بار بر میگردد داروهایش را میپرسد. آدم را دنگ میکند. میگوید در تعزیه زن زهتاب زیاد نشستم قلبم خسته شده است. با دخترش آمده است. دخترش هم اینجوری است. ده بار همه چیز را میپرسد. دسته قندان چینی شکسته است. یکسال بیشتر است که شکسته است. دستم خورده از روی میز افتاده زمین. قوری چینی آبدارخانه را هم شکستهام. شیشه میز اتاق معاینه کشیک را هم شکسته بودم. یعنی مریض در شیفت من شکسته بود و من پولش را نگرفته بودم. دوشنبه که رفتم یک شیشه که از هر طرف یک وجب بیرون زده بود روی میز گذاشته بودند. کودک چهارده ماهه سندرم داون سرفه و تب. چقدر اینجا سندرم داون زیاد است. یکی از داونها دیروز در مسجد چای میداد. خیلی هم قبراق و سر زنده بود. از داونها خوشم میآید. ساده و مظلوم و سر به زیر و دوست داشتنی. در شیشه لپ تابم کوه جیران از پشت نردههای پنجره دیده میشود و آسمان آبی بالای سرش. دندانپزشک جلد اول تبریز مه آلود را تمام کرده است. شنبه جلد دومش را میآورم. دختری که مانتوی قرمز پوشیده در سالن به اینور و آنور میرود. از مریضهای دندانپزشک است. سطل آشغال پلاستیکی را آنور میز گذاشتهام. آبسلانگ را پرت میکنم داخلش میافتد. باید از سطل آشغالهای استیل پدالی از اداره بگیرم. و یک پنکه برای اتاقم. کولر یکماه است که خراب است. تسمهاش در اتاق زهتاب مانده است. مگسها ویراژ میدهد. کودک سه ساله اسهال دارد. پدرش معتاد است. نرفته برایش دفترچه روستایی بگیرد. مادرش قهر کرده بچه را برداشته آمده خانه پدرش. قبض آزاد هشت هزار تومنی میگیرد. برایش نمونه وبا مینویسم. میفرستم از خانه بهداشت ظرف التور بگیرد. مریض نفخ دارد و دردی که نمیدانم از کجای بدنش میگیرد و میچرخد و به کجا و کجایش میزند. از همان دردهای بی سر و تهی که از گوش راست مریض به کبدش و انگشت پای راستش میزند. این مگس در یک دقیقه هفده بار روی موهای سرم مینشیند. دندانپزشک گفت خداحافظ و رفت. از وقتی دمپایه میپوشم انگشت شست پای چپم بهتر شده است. تابستان تمام شد و هنوز این کولرمان درست نشد. و این مهتابیهای بالای سرم که مثل زنبور صدا میدهند. موبایلم شارژ ندارد. مشترک گرامی تلفن شما بعلت بدهی مسدود میباشد. دیروز در پایانه نیم ساعت در صف گاز ایستادم. فشار گاز کم بود. یک ربع تعطیل کرد تا اتوماتیک کرد و فشار بالا آمد. یک مزدا بود که پشتش به انگلیسی تراکتور نوشته بود و بالای پلاک هم السلام علیک یا... نوشته بود و روی گلگیرهایش، فقط به خاطر تو. یک برچسب کلاریون هم زده بود. دکتر دهگردشی دیروز آبگوشت خورده و دندان عقلش شکسته است. دندانپزشک زنگ زده که دو ساعت دیر میآید. دارم با زبانم با خمیرهای ساقه طلایی که به دندانها و سقف دهانم چسبیدهاند ور میروم. همه ارجاعها را در دفتر ارجاع نمینویسند. این از قانونهای نانوشته آیین نامه پزشک خانواده است. صدای سرفه زنی از سالن انتظار میآید. و صدای پاهایی که تا پشت در میآید و بر میگردد. و زنی که عکس زانویش را آورده است. سالم است. گوشی دارد برای خودش زنگ میزند. کسی نمیرود برش دارد. زهتاب دارد صبحانه میخورد. همه در آبدارخانه دورش جمع شدهاند و دارند حرفهای صد من یک غاز میزنند. گوشی دارد خودش را میکشد. صدای عصای پیرمردی که کلاهی به سر گذاشته و اشتباهی دارد به ته سالن میرود. چند دقیقه میگذرد و خبری از پیرمرد نمیشود. ته سالن چیزی مثل جزیره برمودا شده است. از استان آمدهاند برای پایش. روپوش میپوشید. نه نمیپوشیم. یعنی یک روپوش کهنه در دندانپزشکی است هر وقت رئیس شبکه میآید سریع آن را میپوشیم. ساعت کار مرکز را در معرض دید عموم نصب کردهاید. نه نکردهایم. یعنی کرده بودیم این پانل جدید را که دادند دیگر برای آن در بورد جا نشد نمیدانم کجا گذاشتیمش. ساختمان را هم که نقاشی کردند همه چیز گم شد. پرونده پر میکنید. نه نمیکنیم. یعنی میکنیم اما اونجوری که باید نمیکنیم. دفتر ارجاع دارید. بله که داریم اما الان نمیدانم کجاست. آهان دیروز که دهگردشی رفته بودم در خانه جا مانده است. چند درصد ارجاع میدهید. سی چهل درصد اما در آمار ده درصد مینویسیم. چند درصد پسخوراند میدهند. بیست و چند درصد. به شبکه اطلاع دادهاید. نه ندادهایم. تا ساعت چند میمانید. تا دو و بیست دقیقه. سگها دارند دنبال ماشین میدوند. شیشه ماشین را بالا میکشم تا داخل نپرند. از جلوی مسجد روستا به کوچه بهداشت میپیچیم. گوسفندها در کوچه تحصن کردهاند و تکان نمیخورند. بوق میزنم چوپانشان میآید و با زبان خودشان حالیشان میکند که راه را برای پزشک خانواده پنج ستاره باز کنند. بیشتر اهالی بدنبال یک قتل و دعوای طایفهای گذاشتهاند رفتهاند. دو سال است با شورا و دهیار جمع میشویم نیاز سنجی پر میکنیم دفع غیر بهداشتی فاضلاب در میآید و آنوقت هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم. آب رودخانه کم شده است و من دارم از بالای پل دنبال قورباغهای چیزی میگردم. سنجاقکها مثل هلی کوپترهایی که در زندان برایمان غذا میآوردند دارند بالای رودخانه پرواز میکنند. سنگی در آب میاندازم و صدای قورباغهای که در آن نزدیکیهاست در میآید. قورباغههای دیگر هم صدایشان بلند میشود و من به طرف ماشین میروم. پیرمردی دارد پهنها را با بیل در فرغون میریزد. مرغها دارند زیر درختها دنبال دانهای چیزی میگردند. یک سگ در سایه زیر دیوار خوابیده است. زنها با فرغون، دبههای خالی را میآورند از تانکر آب میبرند. فاضلاب از وسط روستا میگذرد. فضولات حیوانی را هر کس هر کجا دلش خواست میریزد. نه ایرانسل خط میدهد و نه همراه اول. وانتی آمده از روستاییها آهن و آلومینیوم بخرد. با بلندگو سماور کهنه و بخاری کهنه داد میزند. در قوطیهای بیسکویت برای روستاییها دارو آوردهایم. خانه بهداشت، آب لوله کشی ندارد. گرمای تابستان و بوی فضولات حیوانی که دور تا دور خانه بهداشت ریختهاند و فاضلابی که از جلوی خانه بهداشت میگذرد و بوی گرد و غباری که از کف و در و دیوار خانه بهداشت بلند میشود آدم را منگ میکند. شارژر لپ تاب را به پریزی که از دیوار کنده شده و با دو تا سیم آبی و قرمز از از گچ دیوار آویزان است وصل میکنم. در عین ناباوری کار میکند. با انگشت روی گرد و غبار میز اتاق پزشک، سلام مینویسم. چند تا مگس از تور عنکبوت زیر مهتابی آویزان هستند. گچ سفید دبوارها، خاکستری است. اینجا نمیشود کار کرد همه پروندههای فشار و دیابت و روان را بر میدارم به خانه میبرم تا قبل از آمدن بیماریهای غیر واگیر دستی به سر و رویشان بکشم اینجوری افتضاح است. آقای دکتر یک چک آب کلی بنویس. من پنی سیلین نزنم خوب نمیشوم. من سرم نزنم خوب نمیشوم. دو بسته کپسول برای شوهرم. داروی فشار نمیخورم عادت کرده میشوم. قلم خوردگی از طرف اینجانب است. دو رنگ بودن خودکار از طرف اینجانب است. بدخط بودن نسخه تقصیر خودم است. مزخرف بودن نسخه به خاطر فرمایشات و درخواستهای مریض است. خانم باید وزنتان را کم کنید. باید دستشوییفرنگی استفاده کنید. یکی از آن پلاستیکیها بخرید. زانوهایتان را خم نکنید. روزی چند ساعت قالی میبافی. سقط حیوانی. گوشت قرمز و تخم مرغ نخورید. گوشت مرغ چی. روزی ده بیست لیوان آب بخورید. آب نمیتوانم بخورم آقای دکتر. سبزیجات بخورید. کاهو بخورید. ماهی بخورید. آقای دکتر یک دارو بنویس غذا بخورد. تنقلات نخرید. اصلا از مغازه چیزی نخرید. فقط غذای خانگی. آمپول ننویس در روستا کسی نیست بزند. خانه بهداشت را موکت کردهاند. انگشت شست جورابم پاره است. پاهایم را زیر میز مخفی کردهام تا مریضها نبینند. صدای قدقد مرغ از حیاط بهداری میآید. مریض چند تا سنگ و توپ و مهر چشم زخم به لباس نوزاد سنجاق کرده است. اینها چی است. دفترچهات را بده دکتر بنویسد. این خانم آزمایشهایش ناقص بوده باید درخواست کنیم. در تبریز به بیمارستان امیرالمومنین میروم. متخصص است؟ بله. اگر با من کاری ندارید بروم واکسنش را بزنم. پرونده پیش از بارداری باز نکرده بودی؟ سونوگرافیهایت را آوردهای؟ پول باید بدهیم؟ نه باردار پول لازم نیست. از آن شربتهای پودری ندارید. بفرمایید سیب مشهدی. خیلی شیرین است. این باردارها حتما بیایند قلبهایشان را گوش کنم. راننده میگوید قصاب کلی معلومات دارد. سواد ندارد اما همه چیز را میداند. آقا چرا با کفش داخل آمدی. من کفشهایم را صبح میبندم شب از پایم در میآورم. بهورز دارد با فشار سنج ور میرود میگوید چینی است. چند نفری دارند سوراخ سمبههای فشار سنج را میگیرند. خودکار مرا چکار کردی خودکار دکتر را گرفتهام. یکشنبه بعد بیاور پروندهات را تکمیل کنم از الان میگویم هفتم بهمن وقت سونوگرافیات است. 3 کیلو و 120 گرم. بستری نشده بود. زردی نداشت. مادرش گواتر ندارد. شماره خانهتان را بده. دستتان درد نکنه. نگه دار دور سرش را هم بگیرم. خش خش پیدا کردن فرمها در پرونده. تا یکماه جواب آزمایش میآید. مامانش خوب است؟ شیرش خوب است؟ به کی شبیه است؟ قنداب که نمیدهید. نه هیچ چی خاله قیزی. اسمش چیه. سلوی؟ معنیاش چی مشه آقای دکتر. فکر کنم پیاز یا سیر باشه. در میان قوم موسی چند کس. بی ادب گفتند کو سیر و عدس. چند بار شیر میدهید. هفت هشت بار. خاله قیزی یکی از سینههای مادرش زخم شده. دستکش داری. بله اونجاست. هر ماه یکبار با سه انگشتت سینههایت را معاینه میکنی. شوهرت معتاد نیست. زن دیگر ندارد. همه واکسنهایت را زدهای. دندانهایت را مسواک میزنی. برای سه ماه باید اسید فولیک بخوری با شیر و چای نمیخوری. این سه ماه باید جلوگیری کنی. برای چه اسید فولیک میخوری برای اینکه بچه عقبمانده نشود. همهمه زنها در اتاق انتظار.
سالار
شهناز بفهمد تا صبح نمیتواند بخوابد. تا سالار در ماشین را باز میکند دزدگیر آژیر میکشد. سالار به ابوالفضل زنگ میزند که آب ویلا را باز کند. ابوالفضل میگوید هوای اینجا خیلی سرد است. از رودهن و بومهن و عوارضی میگذرند. با این ترافیک تا فردا ظهر هم به ویلای ننهبلقیس نمیرسند. راهنمای چپ میزنند و بر میگردند. شهناز پشتی در را انداخته است. غضنفر میگوید به کارخانه برویم. سالار میگوید صدای دیگ نمیگذارد بخوابیم. ماه تا بالای کارخانه پایین آمده است. سالار بخاری ماشین را روشن کرده است. چرمشهر وسط کویر است. سالار زنگ میزند کارگرها گوشی را بر نمیدارند. ساعت چهار صبح است. سالار میگوید من وزنم سنگین است و دستهایش را قلاب میکند تا غضنفر بالا برود. غضنفر یک پایش را روی دستگیره در میگذارد. اسب عباس روی ماسهها خوابیده است غضنفر را که میبیند بلند میشود. سالار میگوید من تا حالا فکر میکردم اسبها سر پا میخوابند. چراغ نگهبانی عباس روشن است. روح اله خواب است. سالار به شیشه میزند و بیدارش میکند تا بیاید در را باز کند. روح اله یک افغانی است. کارگرهای شبکار سرشان را گذاشته و خوابیدهاند. روح اله تا در را باز کند میرود بیدارشان میکند. دیگها هنوز گرم نشدهاند. فشار یکی از دیگها سیصد است که نباید از صد و بیست بالاتر باشد و کم مانده بترکد. دیگ کوچک هم در هشتاد درجه گیر کرده است. غضنفر و سالار به دفتر میروند و سالار در کامپیوتر، دوربینها را چک میکند. ساعت نزدیک پنج صبح است و سالار چای دم کرده است و غضنفر دارد با دوربینش از وسایل درهم بر هم دفتر عکس میگیرد. یکی از کارگرها میآید در میزند و سالار دویست و پنجاه هزار تومن میدهد و روی کاغذ یادداشت میکند. غضنفر روی تخت که پارچه لحافش مال لحاف سریه است میخوابد. سالار هم روی زمین میخوابد و پارچهها را مچاله میکند و رویش میکشد. خور و پف سالار بلند میشود غضنفر دارد در تاریکی دنبال خمیردندانی چیزی میگردد که پیدایش نمیکند و کمی از مایع دستشویی روی مسواک میزند که تلخ است. بعد هم وضو میگیرد و معلوم نیست که اذان شده نشده دارد چه نمازی میخواند تازه مهر و جانماز و از این حرفها هم پیدا نمیکند و همینجوری روی فرش، نماز میخواند. قبله را هم نمیداند کدام وری است دارد به طرف پنجره دفتر نماز میخواند آنوقت پیشانیاش را که روی فرش میگذارد فرش بو میدهد و غضنفر فکر میکند که حتما سالار و عباس و کارگرها با کفش روی فرش راه رفتهاند و یادش میافتد که یک سال پیش که آمده بود یک سگ سفید بود که روی فرش بازی میکرد. غضنفر نشسته بقیه نمازش را میخواند. نزدیک ظهر غضنفر بیدار میشود. چند تا مگس دارند روی پیراهن سیاه و موهای سالار وز وز میکنند. سالار وقتی میخوابد یک دستمال جلوی چشمهایش میبندد. عباس و حیدر دارند یک منجنیق سی متری میسازند. عباس یکی یکی بلبرینگها و کاسه نمدها را داخل یک استوانه فلزی میگذارد و گریس میزند. حیدر هم دارد لولاها را جوش میدهد. گردبادی از وسط کویر دارد میآید. سالار میگوید از آن گردبادها است که در آمریکا، کامیونها را بلند کرده بود. نرسیده به آب باریک یک گله بزرگ شتر در کنار جاده دارند خارها را میخورند. غضنفر با خودش فکر میکند که چرا شترها قوز دارند و بعد یادش میافتد که این قوز نیست و ذخیره چربیشان است و یاد صندوق ذخیره ارزی میافتد که خالی است. ضبط ماشین سالار خراب است. رادیو باز کرده است. استاد نریمان درباره استاد شهناز و استاد صبا حرف میزند. سالار به غضنفر میگوید که به جای نوشتن این داستانها اگر موسیقی را ادامه میدادی الان تو هم در رادیو صحبت میکردی و ما افتخار میکردیم. کارگر افغانی در صندلی عقب نشسته است اما ترکی متوجه نمیشود. در آب باریک گاز میزنند. کارگر افعانی در ورامین پیاده میشود. سالار میگوید نگیرندت و کارگر افعانی میخندد. ساعت سه بعد از ظهر است. سالار چند تا ساقه طلایی خورده اما غضنفر چیزی نخورده است. میگوید دیشب با کلی زحمت مسواک زدم دندانهایم خراب میشود. دو طرف جاده پر از برف است. در محمود آباد روی تختههای کنار ساحل مینشینند و صبحانه میخورند. ساقه طلایی با چای شاهسبرنی. غضنفر با ماسههای ساحل اسب درست میکند که شبیه اسب تروا میشود. میرود از کنار دریا سنگهای رنگی و صدف جمع میکند. در رویان دستههای عزاداری است. 18 هزار تومن ماهی سفید. 15 هزار تومن سیر و 5 هزار تومن زیتون. سه تا نی هفت بند دانهای 13 هزار تومن و یک شطرنج چوبی 60 هزار تومن. گوشت چرخ کرده یک کیلو 31 هزار تومن. سمند سالار نود و چند هزار تا کار کرده است. ساعت یازده صبح به ویلا میرسند. نیها یک سوراخشان کم است اما جنسشان خوب است. اینجا روستای دستر است. در میانبند. در جاده رویان به طرف یوش بلده. جوجهها دارد در ذغالهای ایوان سرخ میشود. دودش از پنجره دیده میشود. جاده هراز ترافیک بود. سالار در کابینتها دنبال بشقاب میگردد. ناهار را در ایوان میخورند. سالار برنج را بدون روغن و نمک پخته است اما جوجه کباب و ترشی سیر و زیتون پرورده و منظره جنگل روبرو، طعم ناهار را خاطرهای به یاد ماندنی میکند. بخاری گازی اتاق بغل دودکش ندارد. کپسول گازش هم خالی است. میرویم از حیاط هیزم میآوریم و شومینه را روشن میکنیم که خاموش میشود. هیزمها بزرگ هستند و هر قدر که سالار، آتشزا میزند نمیسوزند. غضنفر میرود چوبهای کوچک میآورد زیر هیزمها میگذارد. به رویان برای پر کردن کپسولها بر میگردند اما همه جا بسته است. یک کتری کوچک پنج هزار تومنی میخرند و روغن و آب معدنی و نوشابه و سم برای سمپاشی ویلا و برنج نه هزار تومنی. ساعت هفت شب است. هنوز سه شنبه است. کندههای بزرگ درخت را داخل شومینه گذاشتهاند اما هنوز اتاق سرد است. شام ماهی سفید را در منقل ایوان سرخ میکنند و با کته میخورند. سالار کلاه سرش گذاشته و لحاف رویش کشیده و دارد گوش میکند. سالار فکر میکند که غضنفر از وقتی روزی چهار تا فلوکستین میخورد مغزش معیوب شده است. صدای اره برقی میآید. دارند درختها را میبرند. ابوالفضل دویست هزار تومن هیزم در حیاط ویلا ریخته است. داخل ویلا از بیرون سردتر است. دو نفری فرش کهنه را از ماشین به طبقه دوم میآورند. شش تا تخم مرغ مهر خورده. پنج تا لواش هزار تومن. در کتری پنج هزار تومنی یک چای کیسهای میاندازند و با بیسکویت، چای میخورند. شطرنجها را همینجور از شب روی میز چیدهاند. سالار کلاه سیاه غضنفر را به سرش گذاشته است و روی مبل دراز کشیده است. غضنفر با یکی از نیها، جوه جوه جوجه لریم را میزند. دارد از دهان سالار بخار بیرون میآید. اول صبح میروند در حیاط با دو تا هیزم، گل کوچک درست میکنند. سالار چهار یک میبرد. سالار جارو برداشته دارد ذغالهای جلوی شومینه را پاک میکند. شب بخاری گازی را از ترس مونو اکسید کربن خاموش میکنند و نفری هفت تا لحاف رویشان میکشند. ساعت ده شب شطرنج بازی میکنند. سالار سفید و غضنفر سیاه است. سالار با اسب شروع میکند. آخر بازی سالار دو تا اسب و یک فیل دارد و غضنفر یک وزیر دارد یک وزیر دیگر هم میآورد. سالار هنوز کلاه سیاه روی سرش است. به غضنفر میگوید خالوغلی لحاف تشکها را بده در اتاق خواب بگذارم غضنفر میگوید خالوغلی رفتهام به حس اگر از جایم بلند شوم حسم میپرد. همه هیزمها سوخته و خاکستر شده است. سالار میگوید الان چالوس ترافیک است و انزلی را بی خیال بشویم در آمل چهل تا مغازه صنایع دستی بغل هم است که همهشان نی هفت بند با سوراخهای ایرانی میفروشند. از آمل هم با زنجیر چرخ و سرعت سی به تهران میرویم. سالار همه خانه را سمپاشی میکند و جارو میکشد. هیزمهای حیاط را هم به انباری میبرد تا خیس نشوند. اکنون که این را مینویسم شکر خدا چهل سال بعد است من و سالار مردهایم و من هنوز وقت نکردهام بروم ببینم ویلای ننهبلقیس در چه حال است و ابوالفضل زنده است یا مرده. یکبار سالار را دیدم که اصلا در باغ نبود و در حال و هوای دیگری بود و من نخواستم مزاحم مردگیاش بشوم. از همه اینها بگذریم از وقتی به تبریز برگشتهایم دارد باران میبارد و امروز صبح که بیدار شدم دیدم روی ماشین برف است و تازه بیست و هشت مهر چهل سال پیش است و من یادم میآید که در ویلا یوگا کار میکردم یعنی بیدار شدم دیدم ساعت یک شب است و سالار خوابیده است و با زیر پیراهنش چشمهایش را بسته است و در گوگل نوشتم یوگا که آورد یوگا از کلمه یوج است به معنی یگانگی و شاید از کلمه یوغ که به گاوها هنگام شخم زدن میبستند.و هنوز ویلا آب نداشت و پمپ خراب بود و من فکر کردم شکم سالار قار و قور میکند که سالار گفت صدای گاوهایی است که وسط جنگل دارند میچرند و بحثهای من و سالار که به جاهای باریک میکشید. سالار گفت که در حیوانات هم اینجوری است و یک شیر برای خودش قلمروی دارد و زنهایی برای خودش دارد و من یاد مثال هشت پایش افتادم که در تلویزیون دیده بود که یک هشت پای ماده چیزی مثل قیف درست میکند و آنوقت چهار پنج تا هشت پای نر که اعضای جنسیشان همان پای هشتمشان است سلولهای جنسیشان را داخل قیف رها میکنند و دست آخر هنگام زاییدن هشت پای مادر میمیرد و بحث به کتاب راسل رسید که تک شوهری برای مشخص شدن بچه و سهم ارث بچه بود و الان که با دی ان آ میشود پدر بچه را شناخت که سالار گفت تو اصلا خودت هم نمیدانی چه میگویی و به این چیزهایی که میگویی اصلا پایبند نیستی و من گفتم معلوم است که پایبند نیستم و صبح که بیدار شدیم دیدیم در ویلا باز است و با خودمان گفتیم که حتما اول صبح ابوالفضل آمده در ویلا را باز کرده است.و چقدر الکی خندیدیم و من گفتم که زمان مثل نخ قرقرهای است که از وسط بی نهایت سوراخ دکمه رد شده باشد و این نخ زمان نیست که جلو میرود این دکمههای ذهن ما است که یکی یکی از دکمهای به دکمه دیگر میپرد و دست خودمان است که سریعتر بپریم یا سر هر دکمه بمانیم و سالار همینجور داشت نگاهم میکرد و من خیال کردم که دارم حرفهای بی سر و ته میزنم.
نخچوان
اینکه چرا به دیسکو نرفتیم بماند. گارسون گفت که بیست مانات ورودی میدهید و تا ساعت سه شب هر چه خواستید میخورید و مینوشید و خوانندهها میآیند میخوانند. و ما پیش از آن سفارش دو تا پیتزا داده بودیم. هر پیتزا 5 مانات. و این ماناتهایشان 3 هزار و چند تومن ایران بود و ما در جلفا نفری 100 مانات خریده بودیم. که 28 هزار تومن در گمرک ایران دادیم و 12 مانات و 2 هزار تومن ایران هم برای ویزای نخچوان دادیم. پسری که بچه خیابان قره آغاج تبریز بود و مثل من اعصابش از صف ویزا خرد شده بود و روی جدولها نشسته بود گفت که این 2 هزار تومن رشوه است. گفت ارمنستان یا گرجستان یا ترکیه که میخواهی بروی اینجوری نیست فقط اینجا اینجوری است. صاحبان تور بدون نوبت، سی چهل تا پاسپورت از در پشتی به اتاق ویزا میبردند و ما زیر آفتاب تیر ماه یک روز مانده به عید فطر داشتیم جزغاله میشدیم و من به سرم زد که برگردیم به ایران و داشتم به حرفهای پسر قره آغاجی گوش میدادم که میگفت در تیفلیس، دفتر دارد و حرفهایی میزد که وقت بگذرد... در دفترم نشسته بودم که صدای بوق دهیازده از خیابان آمد و رفتم پایین و دیدم یک پیکان مدل چند در میدان پارک کرده است رفیقش را صدا زد که مش ناصیر بیدانا اونی چیله[1]. دختری که پشت شیشه نشسته بود گفت که عکست شبیه خودت نیست. در عکس سبیل داشتم با کلی روتوش. عکاسی ساکو. ششهفت سال پیش. گفت کارت ملی که آن هم عکسش شبیه خودم نبود. عکاسی فوکس. ده سال پیش که ریش و سبیل داشتم و الان که هیچچی نداشتم و قیافهام به خاطر صف ویزا، درب و داغون بود. سوار تاکسی شدیم نفری 3 مانات تا نخچوان. صندلی جلو یک پسر ابهری نشسته بود. اولش رفتیم به یک هتل و خانمی که صندلی عقب نشسته بود پیاده شد و راننده ما را برد به یک دریاچه کوچک و گفت اینجا میتوانید شنا کنید و نوشیدنی هر چی خواستید هست عصرها هم جمعیت موج میزند اما آن موقع که 12 ظهر بود کسی نبود و تازه هیچ چی نبرده بودیم دوست ابهری ماند و راننده، ما را به گرند هتل برد که پر بود گفت فقط یک سوئیت مانده که 150 مانات میشود و رفتیم به هتل نقش جهان که بیرون شهر و آن طرف پل کابلیشان بود. یک اتاق دو تخته نفری 30 مانات که 60 مانات دادیم و پاسپورتهایمان را نگه داشت و راننده ما را برد به بازار پنجاه و هفت و 4 مانات دیگر گرفت و پیاده کرد. و این بازار 57 یک پاساژ چند طبقه داشت و داخلش خنک بود و ما در طبقه دوم به دبیلیو سی رفتیم که خوشبختانه فرنگی نبود. دور تا دور پاساژ هم مثل کتدی بازاری تبریز بود. دو تا آب پرتقال خریدیم با یک بیسکویت که دو مانات شد و رفتیم در سایه خوردیم و کلی خندیدیم که نکند الکل داشته باشد. دو تا حوله کوچک هم از پاساژ خریدیم یکی سه مانات که دو تایش را 5 مانات حساب کرد و پیاده رفتیم تا هتل نقش جهان اتاق 108 طبقه دوم و دوش گرفتیم و تا پنج عصر گرفتیم خوابیدیم و پیاده راه افتادیم تا پارک بازی که آن طرف پل کابلی بود و هنوز ناهار نخورده بودیم و همان املتی که هفت هزار تومن نرسیده به جلفا نفری با یک سنگک خورده بودیم هم داشت در رودههایمان ته میکشید و سوار تاکسی شدیم و 4 مانات دادیم و جلوی یک پارک پیاده شدیم و قدم زدیم. بلندگوی پارک آهنگ استانبولی شاید هم آذری زیبایی پخش میکرد و راه افتادیم تا به خیابان حیدرعلیاف رسیدیم که خیابان زیبا و بزرگی بود که دو طرفش ساختمانهای زیبای دو یا سه طبقه و پایین ساختمانها، مغازههای شیکی بود که لباس و مبل و لوازم کامیپوتر و کتاب و چیزهای دیگر میفروختند و ما یک شارژر برای گوشی، دو مانات و یک قرآن با ترجمه آذری لاتین هفده مانات خریدیم و هنوز چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودیم.
مجید
اصلا جوری شده که گاهی مغزم مثل ماشین قیرپاچ میکند. مغز تو قیرپاچ نمیکند؟ غضنفر حواسش به مجید نیست و دارد فقط تایپ میکند و میگوید نمیدانم. غضنفر سرطان نوشتن دارد. سرطان حرفهایی که سالها نگفته است. سرطان حرفهایی که مثل ترشی سیر سالها ماندهاند. مجید میگوید هیجده سال درس خواندهای و نمیدانی. از دکتری که سختتر نیست. هزار تا قاضی هم بیاید نمیتواند این کار را حل کند. آش حلیم را شنیدهای از آش حلیم هم قر و قاطیتر شده. به هرکس میگویی میخندد که عقلتان را از دست دادهاید. به سرم میزند که بزنم در کوچه بکشمشان. اما اگر بکشمشان آن بیست و هشت میلیون بر نمیگردد و فوقش دو دقیقه دلم خنک میشود و باید صد و بیست میلیون دیه بدهم. ملا در تلویزیون میگفت باید هم فکر باشد هم توکل باشد. الان زمانی شده است که برادر به برادر اطمینان نمیکند. مجید دارد پهلویش را میخارد. الان این حرفهایی که با تو دارم میزنم به خاطر این است که تو فامیلم هستی و من به تو اطمینان دارم. خلاصه زمان بد زمانی شده. دو سه ماه پیش به مشهد رفتم بچهها گفتند از امام بخواه مشکلت را حل کند گفتم اگر حل میشد که شده بود حتما از مشکلهایی است که قرار نیست حل شود. صدای کفش از راه پله میآید. مجید میگوید مریض است غضنفر میگوید نه مزدک است دارد پوتینهایش را میپوشد به کوچه برود. مزدک در کوچه را میبندد و میرود. دادگاه هم که اصلا به کارها نمیرسد. پرونده را به گوشهای پرتاب میکند و یکسال آنجا خاک میخورد. در دلش میگوید بمن چه ربطی دارد مشکل من که نیست. شاید قاضی در دلش اینجوری میگوید و میگوید من که دارم حقوقم را میگیرم. واقعا گاهی فکر میکنم نکند مال ما حرام بوده که این بلاها دارد سر ما میآید. البته این حرفها من در آوردی است مثل اسفند دود کردن و چارشنبه سوری و خیلیها دیگر به این حرفها اعتقاد ندارند. در پایانه رانندهها روی دیوار نوشتهاند به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد. چند روز پیش تا ساعت چهار صبح فکر کردم و دیدم در این دنیا قانون جنگل حاکم است. در بیلانکوه یک گدا بود که مرد سه تا حیاط داشت و میخندد. میگوید او از من عاقلتر است. از تهران میآمدم برای کار گواهینامهام به تهران رفته بودم یکی پیشم آمد که از کربلا میآیم پولهایم را دزدیدهاند و من پانصد تومن دادم و از اتوبوس دو سه هزار تومن جمع کرد. یکی از مسافرها گفت کارگر روزی چهل هزار تومن کار میکند. این اگر از هر اتوبوس هزار تومن هم جمع کند صد تا اتوبوس نگه میدارد هر روز صدهزار میشود هر ماه سه میلیون میشود سیصدهزار تومنش را خرج میکند و دو میلیون و هفتصد هزار تومنش را پس انداز میکند. آنوقت کارگر سه روز کار دارد و سه روز بیکار است. عقل گدا از صنعتکار و شوفر هم زیاد کار میکند. در محله پدر خانم، دو برادر بود که یکی میوه فروش بود و یکی کفاشی میکرد و در یوسف آباد خانه داشت. به کفاش گفتند خانهات را بفروش برویم در تهران سرمایه گذاری کنیم. خانهاش را فروخت و ور شکست شد و آمد در خانه پدرش ماند. آن برادر میوه فروش هم که میوه میفروخت و در خانه پدرش میماند پولهایش را جمع کرد و خانه خرید. این عقل است خنده هم ندارد. کسی که عقل ندارد باید خودکشی کند. البته خودکشی حرام است. مجید یکساعت تمام است که با سرعت تمام حرف میزند. طرف پولش را به تریاک میدهد و میکشد و میگوید خدایا چرا اینجوری شدهام. ساعت چند است. نمیدانم. با من کاری نداری. میروم به داروخانه اگر تا حالا نبسته باشد. میبینی همه چیز یادم میرود. اصلا یادم رفته بود بابا مرا به داروخانه فرستاده است. آنروز بابا گفت برو با آفتابه دستهایت را بشور و آفتابه را بیاور. آمدم گفت آفتابه کو گفتم یادم رفت. تو میگویی فکر نکن اما من دست خودم نیست که. شب و روز در فکر هستم. تا ساعت سه. به قرآن قسم. به جان بچهام قسم. غضنفر بلند میشود و مجید را بدرقه میکند. مجید روی ترازو میرود و خودش را وزن میکند. میگوید ما برعکس هستیم مردم فکر و خیال میکنند لاغر میشوند ما هم وزنمان بالاتر میرود. مجید از پلههای مطب بالا میرود. صدای شرشر آب میآید. حتما طبقه بالا، یکی حمام رفته است. مجید رفته است و مطب سکوت محض است. غضنفر صدای تایپ کردنش را هم میشنود.
دالی کوچه ما
تا رفتم در خانه را باز کنم دیدم دختر همسایه در سینی، آش کشک نذری آورده است. گفت میبخشید میشود ظرفش را بیاورید. نگاهش کردم و گفتم چشم و دست پاچه دویدم کاسه را به ریحانه دادم تا بشوید. ریحانه گفت یک گل سرخ هم از حیاط بکن بگذار داخل کاسه. خندیدم و سرخ شدم و کاسه را با گل سرخ به دختر همسایه دادم. از آن روز بود که فکر کردم دیگر عقلم را از دست دادهام. شب و روزم شد دختر همسایه. به کفترهای داداش اژدر هم که نگاه میکردم دختر همسایه را میدیدم. آن شب صدای ساز عین اله خان چنان اثری در من کرد که میخواستم ستارههای آسمان را بردارم و به گردن دختر همسایه بیاندازم. هر قدر ننه جان داد و هوار کرد که هوا سرد است و بیا یک چیزی بپوش و برو، انگار نه انگار. عین اله خان همسایه دیوار به دیوارمان بود. عین اله خان وقتی ساز دستش میگرفت قیافهاش از آن حالت خشن دالیکوچهای بیرون میآمد و اشک در گوشه چشمهایش جمع میشد. شبها در ایوان خانهشان مینشست و ساز میزد. صدای ساز عین اله خان که میآمد همه دعواهای ننه جان و داداش اژدر در ذهنم رنگ میباخت. خیالاتی به سراغم میآمد که فراتر از ذهن یک دالی کوچهای بود. دده جان دیگر آن دده جان سابق نبود. دیگر آن چشمهای دریده و سبیلهای تابدار و آن کلاه لبه دارش به تاریخ پیوسته بود. یک عرقچین ساده به سرش میگذاشت و زانو به بغل و بیرمق، گوشه اتاق، مینشست. دده جان این اواخر دیگر شده بود یک مرده متحرک. همه پولی را که از کبریت سازی میگرفت صرف دود و دم و منقلش میشد و ننه جان خانه را با پولی که از داداش سرهنگ میگرفت میچرخاند. دده جان حتی وقتی که اهل دود و منقل هم نشده بود پیش ننه جان کم میآورد. یعنی بنده خدا با همههارت و پورتش، مثل همه ونیاریها، آدم ساده و خوش باوری بود. اما ننه جان همیشه ی فتنهای در سرش بود. هزار تا فیلم بازی میکرد تا حرفش را به کرسی مینشاند. ننه جان مثل آب خوردن میتوانست دروغ بگوید. حتی رنگش هم سرخ نمیشد. چیزی از در و همسایه میشنید و آب و تابی میداد و یک بلوایی درست میکرد که کسی نمیتوانست جمعش بکند. خوشبختانه اهداف بزرگی نداشت و گرنه تاریخ را سیاه میکرد. ننه جان هیچ وقت رو نداد که خواهرهای دده جان پا به خانه ما بگذارند. یعنی بنده خداها چند بار هم که آمده بودند چنان از فحشهای رکیکی که ننه جان حواله دده جان و ونیاریها میکرد رنگ به رنگ شده بودند که محال بود دوباره پا به خانه ما بگذارند. مش سکینه، هووی ننه جان هم ونیاری بود. طبقه پایین مینشست و اگر دده جان سری بهش میزد یواشکی بود و دور از چشم ننه جان. ننه جان نه تنها از دده جان بلکه از همه ونیاریها که به قول خودش آمده بودند و باغمیشه آنها را به هم ریخته بودند بدش میآمد. هر وقت خطایی از من سر میزد، ننه جان بی معطلی میگفت تقصیر تو نیست یک رگهات از این دهاتیهای بی همه چیز است. خیلیها فکر میکردند که من نوه ننه جان و دده جان هستم. گاهی لباسهای کودکی داداش سرهنگ را میپوشیدم و گاهی کفشهای کودکی داداش اژدر را. من هم زبانم پیش ننه جان بسته بود. خودش را به غش کردن میزد و یک فیلمی بازی میکرد که آدم دست و پایش میلرزید. به سرم زده بود که بروم تهران پیش دایی لطف اله. شنیده بودم که تهران کسی کاری به کار کسی ندارد. همسایه همسایه را نمیشناسد. آدمها هرجور دوست دارند زندگی میکنند و کسی پاپیچشان نمیشود. اگر هنوز در دالیکوچه مانده بودم تنها به خاطر دختر همسایه بود و ساز عین اله خان. نه دده جان، نه مش سکینه، نه عمو مصیب و زن عمو شاه صنم و نه ریحانه و نه من، هیچ کدام جلودار زبان ننه جان نبودیم. تنها داداش اژدر بود که در برابر ننه جان کوتاه نمیآمد و هرچی ننه جان میگفت بی معطلی و رودر بایستی جوابش را میداد. هیچ کدام کم نمیآوردند. بنده خدا ریحانه، زن داداش سرهنگ که پا به این خانه پر آشوب گذاشته بود. چشمهایش از ترس درشت میشد و کم میماند گریه کند. داداش اژدر شبها به کابارههای ارمنیهای خیابان دوهچی میرفت. در آنجا عاشق دختری آواز خوان شده بود که طینت نام داشت. یک روز طینت را هم به خانهمان آورد. بیچاره مش سیکنه لام تا کام حرف نزد. چه میتوانست بگوید. طینت دختری بلند قد بود که چارقد سرش نمیکرد. دده جان داداش اژدر را حالی کرد که بروند پیش میرداود، ملای محل تا خطبهای بخواند. قرار شد که طینت پیش در و همسایه و فامیل چارقد سرش کند. طینت عاشق بود. آن اوایل که من هنوز بچه سال بودم و به خانه مش سکینه میرفتم و مش سکینه خانه نبود طینت آواز میخواند و میرقصید. با من راحت بود. قلب صافی داشت. طینت از داستان داداش اژدر و دختر عین اله خان چیزهایی شنیده بود و با آنکه میدانست وقتی داداش اژدر به پشتبام برای کفتر بازی میرود، خانه عین اله خان را دید میزند اما چیزی نمیگفت. طینت گلدوزی میکرد و خانه آس و پاس مش سکینه را با هنرمندی چنان تزئین کرده بود که آدم دهانش باز میماند. طینت هیچ وقت صاحب بچه نشد. داداش اژدر یکبار ساعت دو نیمه شب یک هواری سر طینت زد که همه از خواب پریدیم. داداش اژدر از این کارها زیاد میکرد. چند بار حسابی طینت را کتک زده بود. دایی لطف اله که از تهران آمد و قضیه را فهمید کلی به داداش اژدر نصیحت داد که عزیز خواهر، دوره این کارها گذشته، مرد که نباید دست روی زنش بلند کند. خلاصه دایی لطف اله کلی حرفهای روشنفکرانه و قشنگ به داداش اژدر گفت اما انگار این حرفها اصلا در گوش داداش اژدر نمیرفت. طینت مثل ریحانه چارقد سرش نمیکرد. مثل داداش اژدر و ننه جان هم دنبال دعوا نمیگشت. ندیده بودم که طینت نماز بخواند. ننه جان وقتی با داداش اژدر دعوا میکرد، به طینت میگفت دختره ارمنی و داداش اژدر عصبانی میشد. طینت یک روز بیخبر از خانه مشسکینه رفت. داداش اژدر هرجا رفت دنبالش پیدایش نکرد. یکبار که داداش سرهنگ مرا به سینما برده بود برگشتنی در خبابان فردوسی طینت را دیدیم. دادش سرهنگ با احترام با او احوالپرسی کرد و خواست که به سر خانه و زندگیاش برگردد. طینت چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. داداش اژدر دوست داشت دو دکمه بالای پیراهنش باز باشد و یک تسبیح شاه عباسی در دستش باشد و سبیلهایش را روی لبهایش بریزد و پاشنه کفشهایش را بخواباند و مثل لاتها حرف بزند و همه ازش حساب ببرند. میخواست لوطی محله باشد که نبود. چند بار که حرفهای بزرگتر از دهنش زده بود حسابی در کوچه کتک خورده بود. از دایی جان لطف اله و اخلاق روشفنکرانه و به قول خودش قرطی بازیهایش هم اصلا خوشش نمیآمد. تا وارد خانه میشد بیچاره طینت دست و پایش به لرزه میافتاد. یکبار جلوی چشم من یک سیلی محکم به گوش طینت چنان خواباند که از صدایش مش سکینه وسط نماز یک اللهاکبر هراسانی گفت که انگار مار گزیده باشدش. ننه جان همیشه میترسید که دده جان یک زن دیگر هم بگیرد. میگفت اینها در ارثشان است. مرا میفرستاد در کوچه تعقیبش کنم. داداش اژدر سپرده بود که حواسم باشد اگر آن کفتر سفید پا بلندی که فروخته بود آمد چند تا دانه بریزم و سوت بزنم و در قوشخانه را باز کنم تا کفتر برود داخل. ننه جان تا بو برد تشت مسی را چنان انداخت روی کاشی حیاط که من کم مانده بود زهره ترک شوم کفتر بدبخت هم فکر کنم تا چند سال دیگر هم از آسمان دالیکوچه که سهل است از آسمان کل باغمیشه هم پرواز نمیکرد. ننه جان گوش مرا هم گرفت و کشان کشان برد به خانه که عوض اینکه بشیند سر درس و مشقش، شده همدست آن نمک به حرام الوات عرق خور قمار باز، همین مانده که کفتر بازی هم بکنی. داداش اژدر وقتی یک کفتر میفروخت دو سه روزی چشمش به آسمان بود که برگردد. گاهی یک کفتر را سه بار میفروخت. داداش اژدر هیچ وقت شغل درست و حسابی نداشت. سه تا خروس جنگی داشت که میبرد میدان نوبهار، سر برد و باختشان شرط میبست. یک روز یکی از خروس جنگیهای داداش اژدر انگشت ننه جان را نوک زده بود. ننه جان یک الم شنگهای راهانداخته بود که نگو. یک شب داداش اژدر آمد از دده جان پول بگیرد برود عرق خوری، ننه جان در را قفل کرد، داداش اژدر هم زد شیشه پنجره اتاق را شکست و دده جان را کشان کشان برد حیاط و گلاویز شدند که از صدایشان، همسایهها ریختند خانهمان. سالها گذشت اما داداش سرهنگ و ریحانه صاحب بچهای نشدند. ننه جان میخواست برای داداش سرهنگ زن بگیرد و من رفتم به ریحانه گفتم. ریحانه رنگش سفید شد و حرف را عوض کرد. فردا صبح که دیدمش چشمهایش پف کرده بود. انقلاب که شد، داداش اژدر عرق گیر نمیآورد. عیناله خان هم جرات نمیکرد ساز بزند. جنگ که شد، داداش سرهنگ را فرستادند جبهه. بچههای دالیکوچه که روزگاری قاپ بازی میکردند لباس جنگ پوشیدند و به جبهه رفتند. محله که خالی شد داداش اژدر خودش را در مسجد دالیکوچه جا کرد. ننه جان میگفت طهارت بلد نیست رفته شده رئیس مسجد. دالیکوچه دیگر آن دالیکوچه قدیم نبود. بچههایی که روزی در خانه مردم را میزدند و فرار میکردند اکنون برای کمک به مردم سر و دست میشکستند. سه ماه گذشت و خبری از داداش سرهنگ و نامههایش نشد. ریحانه چند تا نامه برایش نوشته بود اما جوابی نیامده بود. از مسجدیها شنیدم که دادش سرهنگ مفقودالاثر شده. دنبال کسی میگشتند که به ننه جان و ریحانه خبر دهد. ریحانه حامله بود. ریحانه به خانه خودشان، پیش عمو مصیب و زنعمو شاهصنم رفت. دوست داشتم همه چیز را فراموش کنم. متین، چشم و ابرویش عین داداش سرهنگ بود. اسمش را خود داداش سرهنگ و ریحانه انتخاب کرده بودند و ننه جان اگر هم خواست جراتش را نکرد که دخالت کند. سالها گذشت و من با دختر همسایه ازدواج کردم. برای ریحانه خواستگار آمد اما قبول نکرد. داداش اژدر که از زندان بیرون آمد، گاو میش دده جان را فروخت و یک پیکان مدل پنجاه و سه خرید تا مسافرکشی کند. دده جان آلزایمر گرفت و بازیچه کودکان دالیکوچه شد. بچهها برایش با کاغذ دم میبستند و میخندیدند.
خانم باجی
خانمباجی... جانم... چرا منو برداشتی آوردی خونه تون... تو چراغ این خونهای... اگه تو منو نمیآوردی خونه تون من کجا میرفتم... نه میآوردم... میدونم حالا اگه نمیآوردی کجا میرفتم... نه میآوردم... جای دیگه نبود که برم... چرا میاومدی اینجا. آدم مگه نمیآد خونه خودش. خانمباجی وقتی بمب افتاد خونه ما تو چیکار میکردی...هان... وقتی بمب افتاد خونه ما تو کجا بودی...هان یادته... آره یادمه... پدرت یادت میآد... آره... تو کجا بودی... مدرسه بودم دیگه... آره مدرسه بودی، مدرسه هم بمب افتاد... نه مدرسه که میافتاد من الان اینجا نبودم... راست میگی پس من کجا بودم... من هم همینو میگم... فردا میآی مدرسه ما.. بیام که چی بشه... گفتن ولی تون بیاد... من که ولی نیستم. خانمباجی میشه باز قصه دعوای اوروسها را با مشابراهیم برام بگی... تو که نرفتی واسه این دووار کوپی، شیشه بخری... خوب برقها بره لالهها رو روشن میکنیم... لالهها جهیزیه فاطماباجیه دست بهش بزنیم ناراحت میشه... منو دوست داره چیزی نمیگه... مشقهاتو نوشتی... مینویسم حالا تو بگو... رادیوی مشابراهیم دارد آژیر قرمز میکشد. خانمباجی در اتاق به اینور و آنور میدود. در خانه را گم کرده است. دارد خودش را از پنجره به حیاط میاندازد. در و دیوار خانه میلرزد... بومب، بومب. شیشههای پنجره میشکند. همه دارند به طرف دود میدوند... افتاده شورچمن... افتاده خانه سوتچی[2] ممّد. دیگر گلعنبر در حیاط خانه رخت نمیشوید. دیگر غلامعلی آنور حیاط با ماشینهای جوراب بافیاش ور نمیرود. خانهمان مثل گود زورخانه شده. تیلته ماهمید[3] رفته وسط گود. دارند آوار را جابجا میکنند. به صورت خانمباجی آب میزنند... یا ابالفضل. چارقدش را پاره میکند. خودش را میزند. دستهایش را میگیرند. من اما بغض گلویم را گرفته است، همیشه دیر دو ریالیام میافتد، مثل مجسمه خشکم زده است. ناگهان هق هقی میلرزاندم... گلعنبر... گلعنبر... غلامعلی. سر شورچمن از تاکسی پیاده میشویم... اینجوری فکر میکنند نامزد کردهایم. مگه نامزد نکردهایم؟ و من مثل لبو سرخ میشوم و سارا میخندد. سارا آن سالها هم به من میخندید وقتی که خانمباجی قصه خیس کردن شلوارم را تعریف میکرد و من در صندوقخانه مخفی میشدم. من یک شلوار ورزشی آبی پوشیدهام که بغلش سه تا خط دارد و زانویش هم پاره است. گوشه اتاق خانمباجی نشستهام و دارم دماغم را بالا میکشم. معلوم نیست سرما خوردهام یا دارم گریه میکنم. فاطماباجی شبها میآید و پیش ما میخوابد تا نترسیم. خانمباجی ساعت را کوک میکند و تا سرش را روی بالش میگذارد خور و پوفش بلند میشود. فاطماباجی هم کمی اینور و آنور میشود تا خوابش میگیرد. کلافه میشوم. بلند میشوم و بالشهایشان را بالا پایین میکنم که تازه یک سوت زدن هم به آخر خور و پف فاطماباجی اضافه میشود. لامپ شصت وات با سیمی بلند از سقف آویزان است. سقف اتاق چوبی است. تیرهای چوبی بزرگ که وسطشان تختههای چوبی کوچک چیدهاند. آن قدر در تاریکی به سقف خانه و وسایل روی طاقچهها نگاه میکنم که خوابم میگیرد. کابوس میبینم... گلعنبر کفنش را باز کرده و از قبرش بیرون آمده است. دارد غلامعلی را هم تکان میدهد که برخیزد. ساعت روسی دارد خودش را میکشد. قلبم بالای صد تا در دقیقه میزند. خانمباجی بلند میشود و سماور را روشن میکند. خانوم باجی، هنوز پنج نشده، زوده. پنج دقیقه بعد تکانم میدهد... یحیم[4]، یحیم، دیرت نشه. به مستراح میروم که آنور حیاط است. در را که باز میکنم فاطماباجی نشسته و آفتابه مسی کنارش است. موهایش را حنا گذاشته. لبخندی میزند و احوالم را میپرسد. سرخ میشوم و میدوم. تا چند روز رویم نمیشود سلامش بکنم. حیاط و مستراح هنوز آب لوله کشی و برق ندارد. آفتابه را از شیر دهلیز پر میکنیم میبریم. شبها آنور حیاط تاریک و ترسناک است. خانمباجی با فانوس میآید کنار مستراح میایستد تا من کارم تمام شود. با لهجه ترکی میگوید که رفته بود بالای درخت توت خودکشی کند که یک توت خورده بود و دیده بود شیرین است و یکی دیگه خورده بود دیده بود شیرین است و کلی توت چیده بود برده بود برای زنش که باهم دعوا کرده بودند. از سینما بیرون میآییم، هوا تاریک شده، برگهای چنار پیاده رو را پر کرده است... چه ربطی به گیلاس داشت و سارا میخندد. سارا چقدر راحت است. با همه راحت است. انگار تا همین دیروز در دالیکوچه نبوده. دخترها چه زود عوض میشوند. اما من هنوز در خانه خانمباجی دارم مشق مینویسم و به حرفهای فاطماباجی با خانمباجی گوش میکنم. من هنوز یخم در این شهر بزرگ باز نشده است. هنوز مزه آبگوشت خانمباجی در دهانم مانده است. هنوز بوی گل و لای اسبهریز از لباسهایم میآید. این همان سارای من نیست که موهایش را دو گوش میکرد و دندانهایش همیشه بیرون بود. دیگر آن دالیکوچهای نیست که بخواهم از خاطرات خانه خانمباجی با او بگویم. دارند در اتاق پشتی جهره میریسند که قهقههشان بلند میشود... دیم دا دادی دام... دیم دا دادی دام. فاطماباجی قاوال میزند و فخری خانم دارد روی پشمهای نریسیده وسط اتاق میرقصد. خانمباجی دارد ادای رقصیدن فخری خانم را در میآورد. خانمباجی آنقدر میخندد که شکمش درد میگیرد. فخری خانم موهایش فرفری است. صورتش گرد است. فیس و افاده ندارد. فاطماباجی سیگار زر میکشد. صدایش خش دارد. سر دو تا شوهرش را خورده است. بچههایش دیگر بهش سر نمیزنند. سارا از پنجره قطار به بیرون نگاه میکند. چهار سال است که با این قطار میرویم و برمی گردیم و هربار خانمباجی آلزایمرش شدیدتر میشود. خانمباجی همه چیز را فراموش کرده است. کلمات هم از یادش رفته است. فقط بایاتی میخواند. بایاتیها را هم دیگر غلط غولط میخواند. خانمباجی بلد است ترس بردارد. انگار عکس برمی دارد. انگار سیتیاسکن میکند. و آخرش درست انگشت میگذارد روی آن چیزی که ترسیده. سارا دراز به دراز وسط اتاق میخوابد. چادرش را رویش میکشند. خانمباجی میرود خاک انداز سیاهش را از مطبخ میآورد و روی علاءالدین میگذارد تا داغ شود و بعد در استکان آب نمک درست میکند و با قاشق بهم میزند. بعد خاکانداز داغ را با دستمال برمی دارد و بالای سر سارا نگه میدارد و لبهایش را تکان میدهد و بعد یک دفعه آب و نمک را میریزد روی خاک انداز. آب و نمک روی خاک انداز تفته میشود و شکل میگیرد... شکل گرگ شده. نه خانمباجی، بمب افتاده ترسیده. سارا به همه چیز میخندد و من به همه چیز فکر میکنم و غصه میخورم... از مارال خوشت میاد، نه؟ سارا بلد است سوالهای سخت سخت از آدم بپرسد. روی سکههای گردنبند خانمباجی مردهایی با اسب دارند میدوند. خانمباجی اینها دیگه کی هستند؟ این ستارخانه این یکی باقر خانه این احمد شاهه این رضا شاهه این پیشهوریه این هم مصدقه. خانمباجی اینها که قیافهشون معلوم نیست. چرا معلوم نیست، مشابراهیم همهشون رو میشناخت. خانمباجی کم عاشق نیست. مشابراهیم را میپرستد. مشابراهیم استخوانهایش آنور اسبهریز است. بالای قله. اسبهریز از آن دورها میآید. میآید و پیچ و تاب میخورد و از جلوی قهوه خانه تیلته ماهمید میگذرد و میرود. خانمباجی نمیداند که اسبهریز به کجا میرود. میخواهیم سر قبر مشابراهیم برویم. خانمباجی جورابهایش را میپوشد و چارقدش را گره میزند. کفشهایش را پیدا نمیکند. کفشهای فاطماباجی را میپوشد. چایقیراغی شلوغ است. دارند از پل اسبهریز شهید میبرند... این گل پرپر از کجا آمده... از سفر کرب و بلا آمده. صبر میکنیم که بگذرند. تابوت را که در پرچم سه رنگ پیچیدهاند از قله بالا میبرند. خانمباجی با سنگ کوچکی سه چهار تا خط روی قبر مشابراهیم میکشد، شکل پنجره میشود بعد با سنگ چند بار روی قبر میزند انگار دارد در میزند تا مشابراهیم بیدار شود. بعد سه انگشتش را مثل سه پایه دوربین روی قبر میگذارد و لبهایش را تکان میدهد. سر قبر گلعنبر و غلامعلی هم میرویم. دور قبر شهید جمع شدهاند... اللهم صل علی محمد و آل محمد. کفترهای سفید و سیاه در آسمان آبی دالیکوچه بالای اسبهریز دسته دسته چرخ میزنند. سارا خطش خوب است با کلاس است. اما من خطم همان خط اول دبستان است. وقتی با خودکار مینویسم همه انگشتهایم مرکبی میشود. چقدر این خودکار بیک مرکب میریزد. خانمباجی دارد یخدان چوبیاش را مرتب میکند. جهیزیهاش است. بقچهها و لباسها را ولو کرده وسط اتاق. چشمش به کفشهایش میافتد که در یخدان مخفیاش کرده... خانمباجی، حالا چرا کفشهایت را مخفی میکنی کی میآد از دهلیز کفشهای تو را بدزدد. خانمباجی قاه قاه میخندد. خانمباجی اینروزها زیاد قاه قاه میخندد. زیاد هم زار زار گریه میکند. زیاد حرف میزند. راحتتر و خودمانیتر شده. گاهی کلمات رکیک میگوید و اصلا خجالت نمیکشد کلی هم تکرارش میکند. غذایش کم شده. فقط دوست دارد کیک و تیتاب با شیر گاو بخورد. شیر پاستوریزه را دوست ندارد. میگوید مزه ندارد. خیلی چیزها یادش میرود... یحیم، شام خوردهایم؟ نه خانمباجی. آدم نمیداند فیلم بازی میکند یا راستی نمیداند. گردنبند خانمباجی نیست. آب شده رفته زیر زمین. خانمباجی همه جا را دنبالش میگردد اما پیدایش نمیکند. خانمباجی چند روز است که خواب و خوراک ندارد. میترسم به خاطر این گردنبند، تلف شود. شام تخم مرغ و سیب زمینی آب پز داریم. میروم از صندوقخانه نعنای خشک بیاورم بریزیم روی تخم مرغ. خانمباجی مشتلق بده گردنبندت پیدا شده. چشمهایش از خوشحالی میدرخشد و دهانش باز میماند... کجا بود؟ ظرف نعنا را نشانش میدهم. قاه قاه میخندد. خانه خانمباجی یک جوری است که آدم خوشش میآید. طاقچههایش، کمدهایی که داخل دیوار است. رادیوی مشابراهیم که قد یک تلویزیون است. چراغهای نقرهای با حبابهای لاله، عکس مشابراهیم که عرقچین سفید سرش است و یک دست را بر سینه گذاشته و جلوی ضریح امام رضا ایستاده است. یک سماور نفتی روی میز تختهای گوشه اتاق و بغلش چند تا استکان کوچک و بزرگ و نعلبکی گل سرخی و قندان شیشهای و یک قوری چینی بند زده بالای سماور که رویش یک دستمال زرشکی انداختهاند تا دم بکشد گوشه اتاق یک پرده گل گلی است که پشتش صندوقخانه است. صندوقخانه پر است از خرت و پرتهای خانمباجی و کلی شیشه کاکوتی و شاهسبرن و عرق نعنا و عرق بیدمشک و کیسههای پارچهای کوچک که با میخ از دیوار صندوقخانه آویزان است و پر است از گل سرخ خشک و نعنای خشک و خرد شده و آرد برنج و زنجبیل. از سقف هم، گلابی و انگور آویخته است تا خشک شوند. خانمباجی کف صندوقخانه یک پتو انداخته... پتوی سربازی مش ابرهیم است.زیر پتو یک دریچه چوبی است که وقتی رویش راه میروی تلق تولوق میکند. مخفی گاه است. سربازهای روس که میآمدند مشابراهیم میرفت آنجا مخفی میشد. خانمباجی شبها در کوچه را سه تا قفل میکند و کلیدش را میگذارد زیر متکایش. یک تلویزیون در این خانه صاحب مرده نیست که آدم مشغول شود. من چه حرفی دارم که با این دو پیرزن تاریخ گذشته بزنم. گلعنبر دارد در حیاط رخت میشوید. دارد کوچهلره سو سپمیشم میخواند. غلامعلی دارد آنور حیاط با ماشینهای جوراب بافیاش ور میرود. من دارم یخ حوض را میشکنم. دلم برای گلعنبر تنگ شده است. برای خانهمان. برای غلامعلی. خانهمان مخروبه شده. غلامعلی این اواخر کارش کساد بود. گلعنبر میگفت مشقهایم را ریز ریز بنویسم تا دفترم زود تمام نشود. اینقدر با جوراب راه نرو پاره میشود. چکمهام سوراخ بود و هر روز جورابم در برفها خیس میشد. خانمباجی پولهایش را جایی مخفی میکند که عقل جن هم نمیرسد. آقایی دارد کوپن باطل شده میخرد. این از همهشان بهتر است. آن یکی پایت را اذیت میکند. علامتی که هم اکنون میشنوید آژیر قرمز یا علامت خطر است... خانمباجی چکمهها در دست از مغازه بیرون میدود. حاج خانم، پولش را ندادید. بومب بومب. ای وای... کجا انداختند؟ یا باب الحوایج و تا راننده حرفی بزند خانوم باجی سوار میشود. خانمباجی نذر کرده اگر جنگ تمام شود لخت مادرزاد تا سر کوچه تیلته ماهمید بدود و برگردد. خانمباجی، این چه نذری است کردهای؟ نصف شب میدوم. خانمباجی بلد است نقاشی بکشد. برایم یک گرگ کشیده است. خودش هم از نقاشیاش خندهاش میگیرد. خانمباجی سه تا مرغ و یک خروس دارد. لانهشان آنور حیاط بغل مطبخ است. خانمباجی نمیگذارد مرغها داخل کرتها بروند و سبزیها را خراب کنند. صدای آواز تیلته ماهمید از صندوقخانه میآید... آراز[5] آراز خان آراز، سولطان آراز خان آراز. امروز شش ماه تمام است که من به خانه خانمباجی آمدهام. سیب را ذره ذره میخورم تا مزهاش را بیشتر حس کنم. مثل خانمباجی همیشه میترسم که پولمان تمام شود. خانمباجی جورابم را که پاره شده میدوزد و به زانوی شلوارم یاماخ[6] میدوزد. خانمباجی فرش را لوله کرده گوشه اتاق گذاشته است... حیف است خراب میشود. دو تا گلیم از رنگ و رو رفته کف اتاق انداخته است. شبکه مشق مینویسم خانم باجی یاد خاطرهای میافتد و تا میخواهد تعریف کند چشمهایش پر از اشک میشود و خاطره از ذهنش میپرد. جای پای دمپایههای فاطماباجی تا مستراح روی برف مانده است. برف روی شاخههای سیب و آلبالو نشسته و خمشان کرده است. میترسم سقف روی سرمان خراب شود، اگر مشابراهیم زنده بود... یاآللاه خالاقزی. صدای پاروی تیلته ماهمید و تلپ تلپ ریختن برفها هنوز در گوشم است. بوتههای گوجه فرنگی زیر برف میماند. خانمباجی چهار پنج دست بلوز و جلیقه میدهد که روی هم بپوشم. جنگ تمام میشود اما خانمباجی لخت مادرزاد تا سر کوچه تیلته ماهمید نمیدود. همه چیز از یادش رفته است. قبرستان قله را پارک کردهاند. اگر خانمباجی بفهمد الم شنگه راه میاندازد. اسبهریز آبش کم شده. خبری از آنهمه باغ نیست. همه جا خانههای چندطبقه ساختهاند. مارال و مادرش برای خانمباجی، پوشاک میبندند. در چایقیراغی کنار اسبهریز در مغازهای که قبلا سبزیفروشی بوده کافینت باز میکنم. آقا ببخشید این سبزی فروشی کجا رفته. در کاغذ آچاهار تایپ میکنم که سبزی فروشی آنور اسبهریز.
نثر باغمیشه
داستان باغمیشه در نوشتن کلمات خسیس است. چند کلمهای میپراند و میپرد. عجله دارد. مثل یک لحاف هزار تکه است. هر تکه، خاطرهای. داستان تا آنجا که صدایش درنیاید صامت است. شخصیتهایی که هر کدام بیصدا کار خودشان را میکنند. داستان را میشود از هر جای کتاب شروع کرد. تعلیق و آکسیون ندارد. تصویر پشت تصویر. اسمهایی که از شجرهنامه بیرون میآیند و چرخی میزنند و برمیگردند سر جای خودشان. هر پاراگراف یک پازل است. داستان را ذهن خواننده مینویسد. با کنار هم چیدن قطعات این پازل. پازل آدمها و خانهها و سالها، سالهایی که بر آدمهای باغمیشه میگذرد.
[1] یعنی مش ناصر یدونه اون بوق رو بزن.
[2] شیرفروش
[3] محمود تیلیت
[4] خانم باجی حرفهای "ر" را "ی" میگوید.
[5] آراز همان رودخانه ارس است.
[6] وصله