باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات

 

قهوه خانه قله [1]

 

در سال‌های دور (دهه سی و چهل شمسی) در شمال شرقی تبریز، در محلّه‌ای به نام باغمیشه (که مرحوم شهریار، در شعر ای وای مادرم آن را باغ بیشه خوانده و گفته است... در باغ‌بیشه، خانه مردی است با خدا) کوهی بود به نام قلّه. در آن جا قهوه‌خانه‌ای بود که تابستان‌ها، سه چهار روز در هفته، با دوستان به آن جا می‌رفتیم. آن روزها مقدّمه پایان نامه‌ام را مرتّب می‌کردم. غروب یکی از روزهای تابستان 1340ش، با چند تن از دوستان، در آن قهوه خانه نشسته بودیم. بحثی در گرفت درباره حافظ که چرا حافظ، شهید خوانده شده است. در بُحبوحه بحث، چند مشتری تازه وارد آمدند. یکی از آنها خیلی دقیق به مشاجره ما گوش می‌داد. آن مرد موقّر، به سخنان من ایراداتی می‌گرفت و من تلاش می‌کردم پاسخ دهم. ایشان یکی دو مأخذ معرّفی کرد و من یادداشت کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. باید اضافه کنم که باغمیشه، در ده دوازده کیلومتری تبریز، واقع بود. اکنون همه این محلّه‌ها داخل شهر تبریز واقع شده‌اند. حتّی بعد از وَلیانکوی و باغمیشه هم به جای درختان سبز و شاداب، سنگ و تیرآهن روییده است. آن مرد محترم، هنگام خروج از قهوه خانه، دَم پلّه‌ها توقّف کرد و گفت... در شهر، به منزل ما تشریف بیاورید. خوش حال می‌شویم! آدرس ما سرراست است... خیابان تربیت، محمّد نخجوانی[2]. برق از چشمان من پرید. دست و پایم را گم کردم. از جسارت خود، عذر خواستم. مرحوم نخجوانی که دستپاچگی مرا دید، فرمود... شما خوب کار کرده اید و با چند جمله، مرا تشویق کرد و آرامش بخشید. خداحافظی کرد. متأسّفانه فرصتی پیش نیامد که در منزل به زیارت ایشان بروم. کوتاه مدّتی بعد، شنیدم که به رحمت حق پیوسته است. خدایش بیامرزد.

 

بو توی موبارک

 

آهو‌‌ می‌گوید که گل‌گَز‌، در جشن عالیشان‌، دایره می‌زد و آمنه آواز‌‌ می‌خواند... حوض باشی داش اولی، سو توکولی یاش اولی... و بعد برمی گشت به طرف عروس و زبانش را در‌‌ می‌آورد و دوباره‌‌ می‌خواند‌‌... من شوفره گئتمه رم، شوفر‌‌‌‌‌لر عیّاش اولی... و اشاره‌اش به داماد‌، عالیشان بود. سلطنت‌‌ می‌گوید صدای آمنه‌، تا قله‌‌ می‌رفت. در اینجا‌، آهو‌، یاد جشن خان‌کیشی‌، برادر بزرگ عالیشان‌‌ می‌افتد که...

نارین گل‌، دختر کوچک گل احمد را با روبندی سفید و سوار بر اسب به خانه خان‌کیشی‌‌ می‌آورند. گل‌گز و آمنه قاوال در دست‌‌ می‌خوانند که... توی دوگوسون آریتمیشیخ،دامدان داما داغیتمیشیخ، قیز ننه سین قاریتمیشیخ، بو توی موبارک‌، موبارک بارک، هزار هزار‌‌‌‌دی بو گئجه، توکان بازاردی بو گئجه، وئرین آپاراخ گلینی، بَی انتظاردی بو گئجه... حلیمه و گلدسته‌، گیردکان بادام روی سر عروس‌‌ می‌پاشند. فرحناز‌، نامزد قدمعلی‌، کنار ساقدوش سولدوش نشسته و اولین کسی است که صدای ساز را از دور‌‌ می‌شنود و فریاد‌‌ می‌زند چالقیچیلار گلدیلر و‌‌ می‌دود و خبر‌‌ می‌آورد که داماد را دارند از حمام‌‌ می‌آورند و زنها‌‌ می‌دوند برای تماشا. نوازنده‌‌‌ها‌‌ می‌نوازند و  قره‌یحیی‌، پیشاپیش نوازنده‌‌‌ها در دالی کوچه‌، استکانها را بهم‌‌ می‌زند و‌‌ می‌رقصد. و در اینجا‌، آهو یاد گَلین حامامی نارین گل‌‌ می‌افتد... حمام کلانتر‌، بسته است و به حمام پل سنگی‌‌ می‌روند. در حمام پل سنگی‌، خواهران داماد نشسته‌اند و دارند سرشان را با گل‌‌ می‌شویند و گل آرام دختر بزرگ گلچهره به روی آنها آب‌‌ می‌پاشد و‌‌ می‌خندد. گلدسته هم دارد سر آهو را‌‌ می‌شوید. عروس را هم داده‌اند دلاک، حمامش کند. آهو‌‌ می‌گوید که؛ مادرم‌، علویه در آن جشن برایم یک پارچه بامباز و دو تا گوشواره طلا به وزن  ایکی میثقال‌، یئتدی نوخود‌، اوش بوغدا (دو مثقال و هفت نخود و سه گندم) خریده بود که این پارچه بامباز را دادیم به درزی خامیستان‌، زن ایبان آقا در شورچمن‌، برایم بدوزد.

 

گَلین حامامی[3]

 

از سوز دانیشما شروع‌‌ می‌شد که همان قند سیندیرما یا ائلچی گئتمه یا اوزوک تاخما بود تا‌‌ می‌رسید به  قیز گورمه و کبین کسمه و پالتار کسمه و جاهاز گورمه و جاهاز گئتمه یا خونچا آپارما و دو روز بعد از جاهاز آپارما‌، گلین حامامی بود. هزینه گلین حامامی را اوغلان ائوی باید‌‌ می‌پرداخت و زنی بود بنام موشاطا که خانه به خانه‌‌ می‌رفت مهمانها را دعوت‌‌ می‌کرد. مثلا‌‌ می‌گفت که ننه با دختر بزرگ فردا بیاید گلین حامامی و دو تا دختر کوچک پس فردا صبح بیایند گلین یولاسالما و پس فردا عصر هم ننه تنها بیاید برای بندیتخت. و موشاطا تعداد مهمانها را حساب‌‌ می‌کرد و قبلا پول حمامشان را‌‌ می‌داد. در گلین حامامی زنها حلقه‌‌ می‌نشستند و عروس با مشقفه که همان جام بود روی شانه‌‌‌هایشان آب‌‌ می‌ریخت و خوش گلسین‌‌ می‌گفت. موشاطا هم یک ملافه بزرگ روی زمین پهن‌‌ می‌کرد و روی آن یک پارچه توری نقش دار که به آن سوز‌نی‌‌ می‌گفتند‌‌ می‌انداخت و روی سوز‌نی‌، دو تا بقچه‌‌ می‌گذاشت یک بقچه‌، بقچه حوله‌‌‌ها بود که شامل سه حوله بود‌، حوله سر‌، حوله بدن و حوله پا که ایاق آلتی‌‌ می‌گفتند. موشاطا برای عروس کفش و حوله‌‌ می‌برد و کمک‌‌ می‌کرد خشک شود و لباس بپوشد و همه لباس‌‌‌ها و حوله‌‌‌ها را آخر کار در بقچه بزرگی که به آن منده یا باغلی‌‌ می‌گفتند جمع‌‌ می‌کرد. قدیم تر‌‌‌ها‌، عروس‌، قیرمیزی فیته و بعدها آغ فیته‌‌ می‌انداخت. از حمام ظهر راه‌‌ می‌افتادند و برای ناهار و عصرانه به خانه عروس‌‌ می‌رفتند. دنبال عروس هم عمه یا خاله‌ای از طرف داماد و عمه یا خاله‌ای از طرف عروس راه‌‌ می‌افتاد و عروس را همراهی‌‌ می‌کرد که به این همراهان یئنگه‌‌ می‌گفتند. مردها هم عصر برای داماد حامامی‌‌ می‌رفتند. در حمام حاجی نقی‌، مش عباس‌، جان سورتن و مش جعفر اوستای حمام بود. در حمام سیاوان هم‌، دلاک سکینه‌، باش یووان بود. زلیخا باجی هم سو وئره ن بود و شووه رن سکینه هم آب به مشقفه‌‌ می‌ریخت. در حمام کلانتر هم که دختران اسداله‌‌ می‌رفتند کَبه خجّه، باش یووان بود.  طرلان‌‌ می‌گوید یکبار این کبه خجّه به آبا گفت که مشه گلدسته از گل‌‌‌هایتان‌‌ می‌دهید بخورم. آنروزها که به حمام‌‌ می‌رفتند حامام یئری برمی داشتند که شامل نوشول‌، کیسه‌، لیف‌، باش حوله سی‌، اَیاخ حوله سی‌، فیته‌، مَنده‌، مشقفه و ایاخ داشی و سایر اقلام بود. حیدرعلی‌‌ می‌گوید که زنها فیته نداشتند و دستمالی را با نخ می‌بستند اما طرلان‌‌ می‌گوید که زن‌‌‌ها فیته داشتند که حاشیه‌‌‌هایش هم چین دار بود.

 

طرلان

 

چه بازی‌‌‌هایی‌‌ می‌کردید... بئش‌داش بازی‌‌ می‌کردیم و َال‌اَله‌دومه‌دَله بازی‌‌ می‌کردیم و قوناق‌باجی بازی‌‌ می‌کردیم و قولچاق اَره وئره‌ردیخ یعنی عروسک شوهر‌‌ می‌دادیم و برایشان جهاز‌‌ می‌دادیم و این جهاز‌، یک قوطی کبریت یا گودوش سینیغی بود و این گودوش یک ظرف سفالی بود که در آن گوشت‌‌ می‌گذاشتند یا با آن از چشمه، آب‌‌ می‌آوردند... دَوه دَوه ‌خوتدان دَوه هم بازی‌‌ می‌کردیم... این زگیلت را چرا نمی‌روی در بیاوری؟ بهروز دعا خواند و هفت تا برنج را برد در باغچه حیاط زیر خاک دفن کرد اما خوب نشد.  اَتین وزین‌ده سوتدوم دوشمه‌دی... چه‌‌ می‌خوردید؟ یک گاو یا دو تا گوسفند را سر‌‌ می‌بریدیم و در گوورما قازانی‌‌ می‌پختیم و همه‌اش را در یک گوورما کوپی‌‌ می‌ریختیم و گوورما کوپی را هم تا سرش با ساری یاغ پر می‌کردیم و این تکه گوشت‌‌‌های پخته در داخل روغن در این کوپ‌، تمام زمستان‌‌ می‌ماند و خراب نمی‌شد و هر روز از داخل این روغن چند تا تکه گوشت‌‌ می‌کندیم و آبگوشت‌‌ می‌پختیم‌، گاهی هم بچه‌‌‌ها وقتی گرسنه‌‌ می‌شدند یواشکی‌‌ می‌رفتند سر این کوپ وگوشت‌‌‌ها را‌‌ می‌کندند و‌‌ می‌خوردند که خیلی خوشمزه بود. زمستانها روی میز کرسی‌، شام مئژمئیی سی که مسی بود‌‌ می‌آوردیم و داخل آن‌، ساللاما اموروت (گلابی آویخته و خشک شده) و ساللاما اوزوم (انگور آویخته) و ایده (سنجد) و بادام و گیردکان‌‌ می‌گذاشتیم و‌‌ می‌خوردیم. گلدسته‌، حمزه‌علی را‌‌ می‌فرستاد تا بال کدوسی بخرد و ما سر کرسی‌‌ می‌نشستیم و کدو تنبل‌ها را خرد‌‌ می‌کردیم و آبا که آنروزها تا کلاس چهارم خوانده بود برایمان از کتاب‌، داستان امیر ارسلان نامدار را‌‌ می‌خواند و فردا صبح کدو را‌‌ می‌پختیم که خیلی خوشمزه و شیرین‌‌ می‌شد. آنروزها آب لوله کشی و چراغ برق نبود و ما با تلمبه‌ای که در حیاط داشتیم از چاه آب‌‌ می‌کشیدیم و شب‌‌‌های زمستان این آب یخ‌‌ می‌زد و ما صبح آب گرم‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌ریختیم تا یخش باز شود و شبها در دهلیز خانه در دولچا و آفتابه مسی آب‌‌ می‌ریختیم و در شام‌مئژمئیی‌سی چراغ نفتی‌‌ می‌گذاشتیم تا اگر نصف شب کسی خواست به مستراح برود و آب حیاط یخ زده بود‌، کارش راه بیافتد. بعدها کرگانی‌، دوست آقا و همسایه‌مان که به خانه خودشان برق کشیده بود به خانه ما هم برق کشید. خدایش بیامرزد. در صندوقخانه خانه گل احمد که تاریک بود یک خامه‌گیر داشتیم که دو تا ناودان داشت و از یکی از ناودانها‌، خامه‌‌ می‌آمد و در پوتدوق[4]‌‌ می‌ریخت که ما در سینی با چاقو آنرا قسمت‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌بردیم به بقالی حاج زینال‌‌ می‌دادیم و عوضش‌، ده‌ن‌دوش (حبوبات و غلات)‌‌ می‌گرفتیم و از ناودان دیگر هم شیر‌‌ می‌آمد که با آن ماست درست‌‌ می‌کردیم. اسداله چون میرآب و کارش سنگین بود علویه ناهار را برنج‌‌ می‌پخت و کنارش خامه و مربایی که از گل سرخ‌‌‌های حیاطشان پخته بود‌‌ می‌گذاشت‌، اما شام را نان و ماست و غذاهای سبک‌‌ می‌خوردند و اگر ما شام خانه آنها‌‌ می‌رفتیم علویه چون‌‌ می‌دانست ما شام به غذای سبک عادت نداریم به خاطر ما برنج‌‌ می‌پخت. علویه در تنبی و اسداله در دهلیز‌‌ می‌نشست. در باغ دستمالچی یک عمارت دو طبقه بود که تابستانها سه ماه‌‌ می‌رفتیم و آنجا‌‌ می‌ماندیم. سیفعلی و توران در آن ور عمارت و ما در این ور عمارت‌‌ می‌ماندیم. گاو‌‌‌ها را هم تابستان‌ها از طویله خانه به باغ‌‌ می‌بردیم و آنجا نگه‌شان‌‌ می‌داشتیم و زمستان دوباره برمی‌گرداندیم. یک روز شهناز از بالای عمارت افتاد و دستش شکست. یکبار هم شب دیرهنگام من و شهناز‌‌ می‌خواستیم از باغ به خانه بیاییم که درب باغ قفل بود و ما از قَلَمه لیق گذشتیم و از دیوار باغ بالا رفتیم و به کوچه باغ شازده پریدیم و از دور دیدیم که گرگ‌‌‌ها قدم‌‌ می‌زنند و یواش یواش از بغل دیوار خودمان را به خانه رساندیم اما شهناز خیلی ترسید و آبا او را فردایش به بچّی برد. گل احمد یک باغ آلوچه داشت که طرف باغ اسداله و گلچهره بود که فروخت و اگر این باغ مانده بود همه ما الان مکّه‌لیق شده بودیم. وقتی‌‌ می‌خواستیم به اکرم جهاز بدهیم علویه آمد و یک لحاف را مثل مینجیق‌، سیریماخ کرد و دوخت‌، من هم از تهران بالش دوختم برایش فرستادم. از پشت بام به جهار نگاه‌‌ می‌کردیم اگر نه تا خونچا بود‌‌ می‌گفتیم پولدارند و اگر سه تا خونچا بود‌‌ می‌گفتیم فقیرند.‌‌ می‌گوید اگر ما را به حنا دعوت نمی‌کردند یک جوری سوخولاردیخ باخاردیخ. آنروزها ماشین گوشت نبود و داخل تخته‌ای بنام دیبک کوفته را‌‌ می‌کوبیدند و داخل کوفته گیلانار‌‌ می‌گذاشتند.

 

حیدرعلی

 

سر شورچمن یک کاروانسرا بود. دهاتی‌‌‌ها با خر‌، ماست و پنیر‌‌ می‌آوردند و قند و شکر و داش کلم‌‌ می‌بردند و در کاروانسرای شورچمن استراحت‌‌ می‌کردند و آبدوغ چورک‌‌ می‌خوردند و یک بار پسر فلانی از پشت بام به آبدوغ دهاتی‌‌‌ها شاشیده بود. بعدها دهاتی‌‌‌ها با شتر‌‌ می‌آمدند و یکبار این شترها در باغمیشه رم کردند و به سیم‌‌‌های تلگراف گیر کردند و همه سیم‌‌‌ها پاره شدند و تیرهای چوبی تلگراف بر زمین افتادند و مردم همه چوب‌‌‌ها را بردند که خانه بسازند. یکبار سیفعلی رفت از حلیمه اجازه گرفت و مرا به چَرشنبه بازاری برد. پیاده راه افتادیم و در دانشسرا یک ریال دادیم و یک دوچرخه کرایه کردیم و به بازار رفتیم که ولوله بود. از بازار فوشقا و لولئین و گودوش با دسته دو طرفه خریدیم و داخلش نمک ریختیم که رسم خرید چهارشنبه سوری بود بعد از بازار دری عابّاس به بوتچو بازار رفتیم و یک دست و نیم چلوکباب خوردیم و برگشتیم. زنهای قدیم بیت (شپش) داشتند و هر وقت کار نان و آرد تمام‌‌ می‌شد وقت‌‌ می‌گرفتند و‌‌ می‌رفتند و سر تنور موهایشان را تکان‌‌ می‌دادند تا بیت‌‌‌هایشان به تنور بریزد. در حمام‌‌‌های عمومی آن روزگار و خزنه‌‌‌های معروفشان‌، زن‌‌‌ها نوبت صبح و مردها نوبت بعد از ظهر بودند. و مش عاباس حامام‌چی‌، بعد از نوبت خانمها با وسیله‌ای شبیه شیپور که سر گشاد داشت‌، خزنه را که پر بود از مو و مواد سیاه دیگر تمییز‌‌ می‌کرد و کف حمام را داغ‌‌ می‌کرد و بعد‌‌ می‌گذاشت که مردها به حمام وارد شوند. آخر کوچه شورچمن‌، باغی بود بنام خان باغی که ارث مادرم بود و یک روز مامور رضا شاه با اسب آمده بود و تا چارقد مادرم فرحناز را نگرفته بود دست برنداشته بود.‌‌ می‌پرسم که چرا به تهران رفتی‌،‌‌ می‌گوید که من سرمایی بودم و ازتهران که گرمتر بود‌، خوشم‌‌ می‌آمد‌، پیاده روهای تهران‌، پر از آدمهایی بود که در جنبش و جوش و تلاش بودند اما تبریز شهر مرده‌‌‌ها بود. مردها جلوی خانه‌‌‌هاشان ساعت‌‌‌ها بیکار‌‌ می‌نشستند و حرفهای مفت‌‌ می‌زدند. اقتصاد تبریز خوابیده بود. معلم‌‌‌ها با شاگردانشان‌، پلاکارد در دست در خیابانها راه‌‌ می‌افتادند و از مصدق حمایت‌‌ می‌کردند. آنروزها که شاه فرار کرده بود و مصدق سرکار بود‌، آمریکا در تبریز افرادی را اجیر کرده بود که طرفداران مصدق را بترسانند‌، یک کارخانه داری هم بود در تبریز که شاهچی بود و جمعه‌‌‌ها کارگرهایش را لباس یک دست‌‌ می‌پوشانید و در خیابان رژه‌‌ می‌برد که به نفع شاه و علیه مصدق شعار بدهند و آخر شعارها هم‌، دستشان را مثل نازی‌‌‌ها یکدفعه بلند‌‌ می‌کردند و هو‌‌ می‌گفتند و آخر سر به همه کارگرها و جماعتی که قاطی راهپیمایی شان شده بودند‌، ناهار‌‌ می‌داد. یک اصغر آقایی بود که در این مراسم رژه شرکت‌‌ می‌کرد. یکروز ازش پرسیدم که اصغر آقا چه شعارهایی در رژه‌‌ می‌دهید و اصغر آقا گفت که من هیچ وقت دقیقا متوجه شعارها نشده ام‌، شعار‌‌‌ها را آنهایی که اول رژه هستند‌‌ می‌دهند و من هم دنبالشان راه‌‌ می‌افتم و هر وقت آنها دستهایشان را بلند کردند و هو گفتند من هم‌، هو‌‌ می‌گویم و آخرسر یک ناهاری هم گیرم‌‌ می‌آید... اوروس‌‌‌ها با شمشیرهای تیزشان، درختان را قطع‌‌ می‌کردند و با گاری‌‌‌هایشان که شش اسب به آنها بسته بودند چوبها را به بازار‌‌ می‌بردند و‌‌ می‌فروختند و پولی برای غذایشان و نوشیدنشان جور‌‌ می‌کردند. میوه‌‌‌های باغ‌‌‌ها را‌‌ می‌چیدند و باغبان‌‌‌ها از ترس چیزی نمی‌گفتند. یکبار یک سرباز روس از بقالی در نوبهار، یک قوطی کبریت خرید اما پولش را نداد و با اسب فرار کرد.

 

پیشه‌وری

 

قبله‌علی می‌گوید این حرفها را ننویسم خطرناک است. قبله‌علی سال 1324 در مدرسه خیابانی درس خوانده است. روبروی مسجد کلانتر... سال 1325 که پیشه‌وری رفت کتابهای ترکی را جمع کردند و در میدان ساعت وسط حوض ریختند و سوزاندند. می‌پرسم  از کتابها چیزی یادش هست. می‌گوید... آروادی بیلسه یازی‌،  اؤزی یازار کاغاذی..[5]

پیشه‌وری‌، همه خان‌‌‌ها را از محلات تبریز جمع کرده بود. روزی که ماشین جیپ آمد که جعفرقلی را ببرد‌، اوضاع برگشت و جعفرقلی جان سالم به در برد.‌‌ و یاد شعر دیگری‌‌ می‌افتد که در خاطرش مانده است... ساقیا ایران‌دا چوخ مشکل‌دی حالی‌، رنجبرین... [6]

 

میر مختار

 

میر مختار‌‌ می‌آمد و در خانه‌‌‌ها مرثیه‌‌ می‌خواند و زنها‌، چادرشان را روی صورتشان‌‌ می‌کشیدند و گریه‌‌ می‌کردند و من در بغل مادرم‌‌ می‌نشستم و اوضاع را زیر نظر داشتم. آنروزها مرثیه برای من خیلی جالب نبود اما سفره حضرت رقیه خیلی حال‌‌ می‌داد و ما آمدنی‌، نایلون‌‌‌هایمان را با خرما و شیرینی و نان و پنیر و گردو و سبزی پر‌‌ می‌کردیم و به خانه‌‌ می‌آوردیم. مادر‌‌ می‌رفت از این میر‌مختار‌، ضامن‌نما‌‌ می‌گرفت. دعایی بود نوشته شده بر کاغذی. سنجاقش‌‌ می‌کرد به لباسم. میرمختار وقتی چای‌‌ می‌خورد آخر چای را با تفاله‌‌‌هایش نگه‌‌ می‌داشت و‌‌ می‌گفت بدهید فلان زن بخورد که باقی مانده چای سید است و شفاست. در خشکسالی‌‌‌ها میرمختار‌‌ می‌رفت در ایمام ایاغی نماز باران‌‌ می‌خواند. این ایمام ایاغی‌، سنگی بزرگ بود روی تپه‌ای و این تپه بعد از شازده باغی بود. همان ولی امر فعلی. روی این سنگ یک فرورفتگی بود که‌‌ می‌گفتند شبیه جای پای انسان است. البته زیاد هم شبیه نبود و چند متر این ورتر‌، یک فرو رفتگی دیگر بود که گرد بود و‌‌ می‌گفتند که شبیه جای ته آفتابه است. تفسیرشان این بود که روزی یکی از امام‌‌‌ها یا امام زاده‌‌‌ها که از اینجا‌‌ می‌گذشته‌، جای پایش و جای گذاشتن آفتابه‌اش روی این سنگ باقی مانده است و این یک معجره بوده است. و این مکان مقدس شده بود و زن‌‌‌ها نذر‌‌ می‌گفتند و اگر قبول‌‌ می‌شد در آن محل احسان‌‌ می‌دادند. اما اگر کسی‌‌ می‌پرسید که این کدام امام بوده یا چرا فقط جای یک پایش روی سنگ مانده و جای پای دیگرش نمانده جواب درست حسابی و قانع کننده‌ای نمی‌گرفت و اکنون این سنگ هنوز باقی است اما آن تقدس پیشین را ندارد. کسی دیگر برای ایمام ایاغی نذر نمی‌گوید. کسی دیگر نمی‌رود در ایمام ایاغی‌، نماز باران بخواند. اتوبانی زده‌اند و آپارتمانهایی ساخته‌اند دور و برش. مانده زیر خاک. سخت است پیدا کردنش.

 

شاخسی

 

چوب‌‌‌های بلند یکدست بر می‌داشتند و پیراهن همدیگر را از پشت می‌گرفتند و شاخسی‌، واخسی گویان و پا کوبان در آرا کوچه‌، این ور و آن ور‌‌ می‌رفتند. زنها هم‌‌ می‌آمدند تماشا. سبب خیر‌‌ می‌شد خیلی وقت‌‌‌ها این شاخسی. بخت خیلی‌‌‌ها باز‌‌ می‌شد. ساعت یازده که‌‌ می‌خواستیم بخوابیم تازه یک دو سه آزمایش‌‌ می‌کنم‌‌‌هاشان از پشت میکروفون  و طبل زدن‌‌‌هاشان شروع‌‌ می‌شد و گرمش‌‌ می‌کردند. یک ارکستری هم‌‌ می‌آوردند. کم مانده بود خیلی‌‌‌هایشان برقصند. اعتبار هر محله‌ای به شاخسی آن بود. اختلاف‌‌‌هایی هم بود بفهمی نفهمی بین شاخسی محلات. بچه‌‌‌ها‌، درس و مشقشان را‌‌ می‌گذاشتند کنار‌، از ده شب‌‌ می‌زدند کوچه و تا ساعت دو شب‌، چشم مادرشان به در‌‌ می‌ماند تا بیایند. اما خدایی‌اش عظمتی داشت برای خودش. همه فامیل و دوستان را‌‌ می‌دیدی در کوچه. گاهی شاخسی دالی کوچه هم از شورچمن‌‌ می‌آمد به آرا کوچه. چرخی‌‌ می‌زدند و برمی گشتند. اما شاخسی آرا کوچه یک چیز دیگر بود.

 

جَهره خانه

 

این جهره‌، یک چرخ چوبی بود و دسته‌ای داشت برای چرخاندن‌، پشم را از یونچی‌‌ می‌گرفتند و با این جهره‌‌ می‌ریسیدند‌، هر باتمان (پنج کیلو) هیجده تومن. دخترها جهره‌‌ می‌ریسیدند و برای خودشان جهاز‌‌ می‌خریدند‌، زنها جهره‌‌ می‌ریسیدند و خرج خانه را در‌‌ می‌آوردند. خیلی‌‌‌ها این جهره ریسیدن‌شان را از بقیه مخفی‌‌ می‌کردند. در جَهره خانه قدمعلی‌، یکی از دخترها قاوال‌‌ می‌زد و همه دخترهای جَهره خانه به نوبت‌‌ می‌رقصیدند. اسم سه تا از دخترها، فاطما بود. برای اینکه اسمشان اشتباه نشود هر کدام لقبی داشتند. لقب‌، شناسنامه یک باغمیشه‌ای با اصل و نسب بود. این لقب‌، گاهی خنده دار یا رکیک بود اما صاحب لقب ناراحت نمی‌شد. مزه‌ای بود در ادبیات آنروز. اصلا اگر لقبی نداشتی‌، افت داشت برایت. تا‌‌ می‌گفتی قولی‌،‌‌ می‌پرسیدند کدام قولی و تو باید لقبی‌‌ می‌گفتی تا بشناسندش. مثل کچل قولی یا اوزون قولی یا قره قولی یا قیرمیز قولی یا کوپک قولی یا جیران قولی یا قودوخ قولی یا قیز قولی یا جین قولی یا کئفلی قولی یا کیرپی قولی یا دلی قولی یا مایماخ قولی یا قوشباز قولی. اصلا مگر‌‌ می‌شد لقبی نداشته باشی. آدم اینقدر بی بو و بی خاصیت. فردا اگر سرت را زمین گذاشتی و دیگر پا نشدی و مردم خواستند برایت رحمت بفرستند‌، بگویند خدایا به کدام قولی رحمت کن. فردای قیامت‌، آن همه قولی‌، چه جوری بشناسندت. بی لقبی بد دردی بود در باغمیشه آنروز. بعضی‌‌‌ها دست به کارهای عجیب و غریبی‌‌ می‌زدند تا لقبی برای خود دست و پا کنند. خوب یا بدش مهم نبود. اگر بچه‌ات می‌پرسید بابا لقب تو چیه باید جوابی داشتی برایش. حتی اگر‌‌ می‌گفتی قانماز قولی باز کلاسی بود برای خودش تا اینکه‌‌ می‌گفتی لقبی نداری.

 

چشمه‌های باغمیشه

 

از سر کوچه شورچمن‌، چهارده پله که پایین‌‌ می‌رفتی‌‌ می‌رسیدی به چشمه حسن پادشاه و زنها و دختران را‌‌ می‌دیدی که دارند لباس‌‌ می‌شویند و از هر دری سخنی‌‌ می‌گویند. چشمه علی آباد از بارنج‌‌ می‌آمده و از شازدا باغی بیرون‌‌ می‌زده و آب بسیار خنک و گوارایی داشته. اهالی شورچمن‌، روزهایی که آب این چشمه علی آباد نمی‌آمد‌، به قله‌‌ می‌رفتند که آن ور اسبه ریز بود و از چشمه‌‌‌های قله‌، آب برای خوردن‌‌ می‌آوردند. چشمه‌‌‌های بیوک کلانتر و شاه چلپی و مجتهد هم از طرفهای باسمنج و کندرود به باغمیشه‌‌ می‌آمدند که اسداله‌، میرآب همین چشمه بیوک کلانتر بوده است. چشمه‌‌‌های دیگری هم بودند مثل بالا کلانتر و امام جمعه و یئنگی و کروانگاه و سقّاوا و خوجالی‌بی که این یئنگی‌چشمه‌سی از حیاط خانه اسداله‌‌ می‌گذشته است. آنروز‌‌‌ها که یخچال نبود‌، میوه‌‌‌ها را برای اینکه خنک بمانند در این چشمه‌‌‌ها‌‌ می‌گذاشتند. و این چشمه‌‌‌ها‌، شاهرگ باغمیشه قدیم ما بود. چشمه‌‌‌ها‌، چرا خشکیدند یا خشکاندندشان‌، نمی‌دانیم. چشمه‌‌‌ها که خشکید‌، باغمیشه ما هم چشمهایش را برای همیشه بست و دستهایش خشکید. آن طبیعت سرسبز و آن همه باغهای میوه و بستانها برای همیشه از بین رفت. و این همان  اوشودوم آی اوشودوم و ظلمی است که سلطنت هنوز زمزمه‌اش می‌کند... آلمالاری آلدیلار‌، منه ظولوم سالدیلار... نه درختی ماند و نه گاو و گوسفندی. از باغمیشه تنها نامی ماند و خاطره‌ای در آلزایمر سلطنت.

 

مرگ باغمیشه

 

دیگر خبری از آن خانه‌‌‌های کاهگلی با حیاط‌‌‌های بزرگ و حوض و کرت و درخت و طویله و مطبخ نیست. دیگر صدای گاو و گوسفند از کوچه شور چمن به گوش نمی‌رسد. دیگر پیرمردی با الاغ از آرا کوچه نمی‌گذرد. دیگر کله سحر، خروسی در حیاط همسایه نمی‌خواند. دیگر کسی در تنور خانه‌اش نان نمی‌پزد. دیگر بوی یاپپا به مشامت نمی‌رسد. باغمیشه‌‌ می‌میرد. با همه بزرگانش. با همه آدمهای بزرگ و عتیقه شجره نامه داستان ما. و این آدمها  هرکدام تنها چند حرف هستند در این شجره نامه. و نهایت کلمه‌ای. اما آدمها چیزی نیستند که بتوانی بنویسیشان. فراترند از ادبیات. فراترند از کلمات. فراترند از ذهن کوچک ما. کسی چه‌‌ می‌داند‌، شاید همه این آدمها و همه این باغمیشه‌، تنها خوابی بوده و خیالی شیرین‌، در آلزایمر سلطنت. سلطنت هم‌‌ می‌رود‌، دیر یا زود‌، همین فردا یا پس فردا‌، مثل همه آن دیگران‌، مثل همه درختها و چشمه‌‌‌های باغمیشه. سلطنت‌‌ می‌رود و باغمیشه ما را هم با خود‌‌ می‌برد. نمی‌شود که همیشه بماند. چه کسی مانده است که او بماند.

 



[1]  خاطره ای از دکتر توفیق سبحانی

[2]  حاج محمّد نخجوانی، از چهره‌های خوش نام و از فضلای صاحب نام آذربایجان، در سال 1297ق، در تبریز به دنیا آمد و پس از 84 سال زندگی با عزّت، با خوش نامی در سال 1341ش، درگذشت و در گورستان طوبائیه تبریز، به خاک سپرده شد. تصحیح و چاپ دیوان حیران خانم دُنبَلی، تصحیح و چاپ اشعار مُعجز شبستری (شاعر پر آوازه آذربایجان)، تهیه فهرست کتب خطّی کتاب خانه تربیت و تصحیح دیوان ابو منصور قَطران تبریزی، برخی از خدمات علمی اوست.

زندگی نامه و خدمات علمی مرحوم نخجوانی، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1384، ص 61 و مقدّمه

[3]  این نثر به سبک ترکی فارسی نوشته شده است.

[4]  ظرف حلبی

[5] آروادی بیلسه یازی‌،  اؤزو یازار کاغاذ ، یالوارماز یاد کیشی‌یه‌، سن کئچه نده آرازی، مانع اولسا یازیا‌، گئدین دئیین قاضیا، غیر میلّت اؤرگه دیر‌، یازی یازماخ تازیا، اوخو روسجا آلمانجا‌، محتاج اولما دیلمانجا، هرکس دئسه گوناه دی‌،  باشین دولا قیلمانجا، ائشیت دَده‌ن سؤزونی‌، اوخو اؤرگه‌ن یازی نی، یازی یازماخ آغ ائیله‌ر‌، اوخویانین اوزونی، بیزیم حاجی کیشی لر‌، یازانماز اؤز آدینی، کیبرین چوخ‌، هونَرین یوخ، فیکرین داغلاردا گزیر، دونیادان خبرین یوخ...

[6] ساقیا ایران‌دا چوخ مشکل‌دی حالی‌، رنجبرین، آلتی آی ایشلر گئنه دولماز چوالی‌، رنجبرین، او اکر بوغدانی آمما خان ییغار انبارینه، قیش‌دا یارماسیز یاتار اهل وعیالی‌، رنجبرین، مُلکدار بخته‌ور هر گون بویار ساققالینی، ایلده بیر دفعه حنا گورمز جمالی‌، رنجبرین، معجزا بیر فیکر ائده‌یدی رنجبر بو باره ده، لیک بورنون سیلمه‌گه یوخدور مجالی‌، رنجبرین.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۱۰
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی