میترا
غضنفر ساکش را بر میدارد و یک پتوی سبز پلنگی که اکرم اسمش را رویش دوخته است تا گم نشود. ترمینال قدیم تبریز. تونلهای میانه. چای دارچین در زنجان و فردا صبح تهران. میدان حسن آباد، خانه حیدرعلی. طرلان در خانه را باز میکند و ماچ و موچ و نان های تازه و خامه ای که حیدرعلی برای صبحانه خریده است. غضنفر میرود از خیابان منوچهری یک کیف سامسونت میخرد و یک روپوش سفید و کلی کتاب از کتابفروشیهای خیابان انقلاب روبروی دانشگاه. آناتومی بهرام الهی، بافت شناسی رجحان، بیوشیمی ملک نیا. پول همه کتابها میشود پنج هزار تومن. و یک اتاق چهار نفری. خیابان لاله زار. خوابگاه شماره یک. طبقه دوم. غضنفر به قاشق[1]، گاشُگ میگوید و بچههای اتاق میخندند. بچههای اتاق به قاشق، غاشغ میگویند. سلطنت به قاشق، گاشیخ میگوید.[2] غضنفر میبرد جزوههای کنکور رزمندگانش را در خیابان انقلاب بفروشد. یک پسر هشت ساله با خواهر شش سالهاش دارند آدامس میفروشند. یک دختر هم خر شده و دارد عکسشان را میگیرد. غضنفر هم خر میشود و همه آدامسهایشان را میخرد و هزار تومن میدهد. آخرین امتحان ترم اول، روانشناسی است. غضنفر با قطار به تبریز میرود و برمیگردد. میدان انقلاب هر چند قدم ساک را زمین میگذاشتم. کلی کتاب و یک ضبط صوت آیوای قدیمی که فکر کنم از ارتش به نورالدین داده بودند چون در خانه چراغعلی هم بود. از آن تک گوشیها هم داشت که درست میرفت داخل گوش آدم و به دهان که میزدی مزه تلخی داشت. فقط ده دقیقه میروم دانشگاه نمره بیوشیمیام را ببینم برگردم. نه آقا خدا پدرت را بیامرزد. گفتند از این چیزها قبول نکنیم. و من یادم افتاد که همین چند روز پیش در مشهد بمب گذاشته اند. و چند سال بعد که با پیچ گوشتی افتادم به جانش و پرهام بلندگویش را برداشته بود و با آهن ربایش بازی میکرد. غضنفر در سالن دانشکده علاف میگردد. میرود مقالههای ستون آزاد را میخواند. میرود در صف ژتون میایستد. میرود در باجه اطلاعات لیست نامههای سفارشی رسیده را میبیند. میرود در بوفه دانشکده داروسازی چای میخورد. ژتون ده تومن است آنوقت یادش نمیآید چای چند است. سرش را دراز میکند و میپرسد آقا چای چند است دارم نوستالژی مینویسم. آقایی که دارد چای میریزد همچین نگاهش میکند. انگلها را در قفسههای شیشهای گذاشتهاند. غضنفر دارد نگاهشان میکند و شکلشان را در دفترش میکشد. غضنفر پس از این همه سال همه چیز یادش رفته است. هنوز اینترنت نیامده معلوم نیست این مدلاین از کجا پیدایش شده. اصلا هنوز سیدی هم نیامده. حتما یک فلاپی است. غضنفر که دلش میگیرد میرود در بوفه دانشکده علوم چای میخورد و به در و دیوار نگاه میکند. دانشگاه تهران خوب است. یکجورهایی ترا میخواهد دیوانه کند. دیوارهای مسجد دانشگاه پنجره ندارد. از زمان شاه سیاسی بوده. غضنفر فکر میکند اگر دخترها موهایشان را از روسریشان بیرون نگذارند همه مشکلات حل میشود. غضنفر میرود. اتاق پنج نفری. امیرآباد شمالی. کوی دانشگاه. هر روز میرود مسجد کوی، نماز جماعت. مرتضی هم میآید. غضنفر میگوید حاج آقایی که جای امجد آمده چقدر صورتش نورانی است. مرتضی میگوید من هم اگر هر روز چلوکباب میخوردم صورتم نورانی میشد. مرتضی رزمنده است. چهارده ماه جبهه دارد. بیست و پنج سالش است. هر شب تا کاستهای دکتر را گوش نکند خوابش نمیگیرد. نمازش که تمام شد آواز میخواند. لباس شخصیها ریختهاند فیلم تحفه هند را بهم زدهاند. در زیر زمین کتابخانه مرکزی نمایشگاه کاریکاتور برگزار کردهاند رفاه را محکوم میکنند. در ستون آزاد برای تهاجم فرهنگی کاریکاتور کشیدهاند. یک دختر رپ و یک دختر با چادر شب. تخت مرتضی کنار پنجره است و طبقه بالایش یک دانشجوی پیراپزشکی که سنی مذهب است و هفتهای دو بار میآید و هر وقت حضرت عمر و حضرت عایشه میگوید غضنفر عصبانی میشود. مرتضی به قاشق، کاشُک میگوید. غضنفر کارت دانشجوییاش را برده در میدان انقلاب بغل سینما بهمن، پرس نرم و خشک کند. جشنواره فجر است و سینما بهمن، جنگ نفت کشهای بزرگی را نشان میدهد. یا تو فکر کن که بگذار زنده بمانم ایرج قادری را نشان میدهد یا اصلا کلاه قرمزی را. پشت سینمای بهمن یک کوچه است و یک مغازه که قفل سیدیها را میشکند. صاحب مغازه میگوید نامردها برای سیدی قرآن هم قفل گذاشتهاند. چقدر بی ربط نوشتن حال میدهد. غضنفر میرود در سینمای میدان ولیعصر، فیلم بوی پیراهن یوسف را میبیند. هنوز حاتمیکیا، آژانس شیشهای را نساخته است. انتخابات مجلس پنجم است. مرتضی میگوید روزهای اول جنگ کنسرو و ساندیس که میدادند کسی نمیگرفت تا به بقیه برسد. اما روزهای آخر جنگ همه میخواستند کنسرو بگیرند. مرتضی میگوید بچههای اتاق هورمونهایشان بهم خورده هیچ کدام غسل برایشان واجب نمیشود. غضنفر فکر میکند همه چیز تقصیر آمریکاست. مرتضی میگوید اتاق بیست و شش، چپی است. غضنفر هنوز نمیداند چپی یعنی چه. مظفر کاری به سیاست ندارد. میگوید همهاش خیمه شب بازی است. دعوای تو نخور من بخورم است. مظفر معدهاش مشکل دارد هر روز هر روز نمیتواند روزه بگیرد. غضنفر وقتی نماز صبح میخواند شکمش قار و قور میکند. مرتضی میگوید کرمها داخل شکمش دارند دعا میکنند. غضنفر روی تختش دراز کشیده و چشمهایش را بسته است اما شرشر ریختن چای را در فلاکس میشنود. مرتضی که میرود غضنفر بلند میشود فلاکس را در زیر تخت پیدا میکند. غضنفر را تحریم میکنند. غضنفر ژتونش را بر میدارد و میرود تنهایی در سلف غذا میخورد. غضنفر اسم آن کاغذی که حساب کتابهای اتاق را در آن مینویسند یادش رفته است. مظفر مربا، مرتضی تاید، غضنفر پرتقال. مرتضی تامسون نمیخورد. جلوی اسمش خط میکشند. غضنفر سینوزیت دارد. میرود دستشویی کلی خرخر میکند تا گلویش صاف شود. یکی از انترنها که دیشب کشیک بوده آمده دعوا راهانداخته که از خواب بیدارم کردی. ایران آمریکا را برده و بچههای کوی با پیژامه رفتهاند وسط خیابان امیر آباد میرقصند. مظفر سه دقیقه مانده که آفتاب در بیاید بلند میشود نمازش را میخواند و تا خوابش نپریده میگیرد تا هفت صبح میخوابد. هفته نامه مهر چند هفته است مقدمه چینی میکند که برای فیلم آدم برفی مجوز بگیرد. مرتضی به سخنرانی دکتر در دانشکده فنی رفته است. با صورت کبود بر میگردد. مظفر میگوید بدبخت شدیم اتاقمان را شناسایی کردهاند. مظفر تدریس خصوصی میکند. فیزیک درس میدهد. میگوید درآمدش از پزشکی بیشتر است. غضنفر یک کت قهوهای اسپورت خریده که شانههایش میافتد. آنوقت در خیابان مثل مجسمه راه میرود. همهاش تقصیر این مرتضی است. نه، تقصیر این مظفر است. یعنی اول مظفر زن گرفت بعد مرتضی به سرش زد زن بگیرد. مرتضی و مظفر به خوابگاه متاهلی رفتهاند و جایشان چند نفر دیگر آمدهاند. دو تا ورودی هفتاد و هشت. غضنفر یک قوطی شیرینی نارگیلی از تبریز آورده است. عکسهای عقد را هم آورده لای کتابهایش مخفی کرده است. وقتی کسی نیست برشان میدارد نگاه میکند. اصلا همهچیز یک دفعه اتفاق افتاد.
قرنطینه
در شبکه یک خوابهایم، زدهاند همه درهای اتاقها را شکستهاند و من دارم شعارهای روی در و دیوارهای ساختمان چهارده را در تکه کاغذی یادداشت میکنم. و اذا وحوش حشرت. و آنک قصابانند بر گذرگاه. با وضو وارد شوید. از غرفه اتاق 27 در طبقه دوم دیدن فرمایید. شیشه پنجره اتاقمان شکسته و میزها و تختها و ظرفهای غذا واژگون شده و ژتونها و روزنامهها و کتابها و عکسهایی که به دیوار زده بودیم کف اتاق ریخته است. در شبکه دو خوابهایم، خبری نیست. یک نفر نشسته و همینجور در چشم بینندگان زل زده است. پلک هم نمیزند. از صبح تا شب کارش همین است. اصلا برای همین است که حقوق میگیرد. در شبکه سه خوابهایم، مقدماتی جام جهانی است. ایران و کویت در تلویزیون نمازخانه ساختمان دوازده مساوی میکنند و من همینجوری وسط خواب و بیداری، یاد میترا دختر بالاخان میافتم و از فاصله ششصد کیلومتری عاشق میشوم. به آزادی میروم و سوار اولین اتوبوسی میشوم که به تبریز میرود. نرسیده به سهراه تاکستان خوابم میگیرد. در خواب، زندانیها بشقاب و قاشق در دست در حیاط قرنطینه در صف انگشت نگاری ایستادهاند. مرد بالای بشکه با دستهایش از حلقه دار میگیرد و آویزان میشود و زندانیها هورا میکشند. یک خواب سیاه و سفید با پس زمینه صدای موتور اتوبوس و قطرههای بارانی که خودشان را به شیشههای اتوبوس میکوبند. دختری که موهایش را از پشت بسته و بلوز چارخانه پوشیده میگوید که به جای پرستار قبلی که اعتصاب کرده آمده است. دکتر میگوید تعجب میکنم چطور یک دختر را برای کار در اینجا میفرستند به هر حال شما میتوانید در اینجا مشغول کار شوید اما باید بدانید که اینجا فضایش و آدمهایش خیلی فرق میکند و امیدوارم که با شناخت کافی آمده باشید. سربازی که یادش رفته بند پوتینهایش را ببندد یک زندانی آورده که لبهایش را با نخ و سوزن دوخته است. آقای دکتر، وایتکس خورده میگوید معدهاش سوراخ میشود. دکتر میگوید اینکه لبهایش را دوخته اصلا چه جوری وایتکس خورده سرباز میگوید قربان شاید اول خورده بعد دهانش را دوخته دکتر میگوید برای چه خورده و سرباز میگوید که قربان به حکمش اعتراض داشته. دکتر میگوید جرمش چه بوده و سرباز میگوید قربان خودش هم نمیداند برای همین اعتراض کرده دکتر به دختری که بلوز چارخانه پوشیده میگوید با تیغ بیستوری دهان زندانی را باز کند. دکتر از پشت توری پنجره چشمش به مرد بالای بشکه میافتد و میگوید باز بساط اعدام راه انداختهاند اصلا نمیدانم چرا میآورند اینجا اعدام میکنند ما کلی زور میزنیم زندهشان میکنیم و آنها یکی یکی اعدامشان میکنند. دکتر همیشه عصبانی است و همهاش پشت رئیس زندان فحش میدهد و چند بار هم استعفا نوشته که دیگر کار نمیکند اما یادش رفته و دوباره شروع به کار کرده است. موشی از روی پای دختری که دارد به زندانیها واکسن میزند رد میشود و دختر جیغ میزند. دکتر از سرباز میپرسد چرا سمپاشی نمیکنند سرباز میگوید قربان دستگاه سمپاشی چند ماه است خراب است. دکتر میگوید اصلا معلوم است که رئیس زندان برای چه آنجا نشسته و آنهمه حقوق میگیرد. دکتر میپرسد الان رئیس زندان کیه و سرباز نمیداند دکتر میپرسد چند سال است در زندان کار میکند و سرباز نمیداند و در آخر دکتر به این نتیجه میرسد که سرباز کلا هیچ چیز نمیداند. زندانی بمب گذار که یک دستش قطع شده و دارد با آن یکی دستش اسم زندانیهای جدید را مینویسد به دکتر میگوید موشها از زیر زمین قرنطینه که قبلا بند انفرادی بوده میآیند و دکتر به سرش میزند که به زیرزمین برود که بوی تعفن میدهد و سرباز میگوید زیرزمین برق ندارد و دکتر چراغ قوه برمیدارد. دکتر وقتی از پلههای زیرزمین پایین میرود به مرد بالای بشکه اشاره میکند و به سرباز میگوید که این بنده خدا را از اول صبح بالای بشکه علافش کردهاید و نه دارش میزنید و نه رهایش میکنید بگویید دارش بزنند. سرباز میگوید قربان مسئولیت دارد تازه باید تفهیم اتهام بشود اما نشده و اگر نداند به خاطر چه دارد اعدام میشود اثر تنبیهی نخواهد داشت. دکتر میگوید پس پایینش بیاورید تا یک چای بخورد و کمی پاهایش استراحت کند سرباز میگوید قربان مسئولیت دارد ما که نمیتوانیم جلوی حکم را بگیریم برایمان اضافه خدمت میزنند. استخوانها و جمجمهها در سیاهی زیر زمین با کوچکترین نوری در وسط آجرها و خاکها و تختهها میدرخشند. دهان سرباز از وحشت دارد کج میشود. زمین زیر پای دکتر خالی میشود و سرباز فرار میکند. دکتر از پشت شیشههای اتاقکی که در آن افتاده چشمش به مسافران شیک و پیکی که روی صندلیهای ایستگاه مترو نشستهاند میافتد. ساعت ایستگاه مترو، 7:45 صبح است و دکتر یادش میآید آن بالا که بوده ساعت قرنطینه 4 عصر بوده است. دکتر لباسهایش را میتکاند و سر و رویش را مرتب میکند و قاطی مسافرانی که بوی ادکلن و عرقشان قاطی شده خودش را داخل مترو میچپاند و پیش از آنکه از خواب بیدار شود و همه چیز از یادش رود تند تند در موبایلش شروع به نوشتن میکند... سالهای سال پیش و شاید سالهای سال بعد، در شهری نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، در شهری که خودش زندانی بزرگ بود زندانی بدون دیوار با مردمانی بدون زنجیر، مردمانی که نه زشت بودند و نه زیبا، نه خیلی خوب و نه خیلی بد، زندان کوچکی بود با دیوارهایی بلند که بالای دیوارهایش سیم خاردار بود و بالای پشت بام ساختمانهایش همیشه سربازی با اسلحهای در دست نگهبانی میداد. زندانی که نه خیلی مخوف بود و نه خیلی دل گشا، زندانی با کلی زندانی با جرمهای مختلف، جرمهایی که همیشه گریبان مردمان بدبخت را میگرفت و کسی هیچوقت نمیدانست که چرا گرفتاریها همه بر سر مردم بدبخت میآید. و چه سرهای بی گناهی که تا پای دار و از آنجا تا بالای دار رفته و آونگ شده و دکتر معاینهشان کرده و مرگ قلبی و مغزیشان را تایید کرده و هزار بار از خود پرسیده بود که چرا زندان و چرا اعدام و اصلا چرا مجازات و اصلا چرا جرم و اصلا چرا انسان و هیچ وقت پاسخی نیافته بود و هر طرف که سرش را چرخانده بود آدمهایی را دیده بود که خروار خروار زندگی را بر دوشهای ناتوانشان میکشیدند در بندهایی که صدها تخت کیپ تا کیپ، کنار هم چیده بودند و جایی و فضایی برای نفس کشیدن نبود و آنقدر پر بود از دود سیگار که باید با دست دود را کنار میزدی تا میتوانستی بغل دستیات را ببینی. آنچه آرزو میکردی یک فراموشی تمام عیار بود تا دنیا را با همه دنگ و فنگها و فکر و خیالهایش فراموش کنی و یک چرت بی دغدغه بخوابی آرزویی که هیچ وقت برآورده نمیشد مگر با یک مشت قرص خواب و به قول خودشان با یک ورق لورازپام دو میلی یا کلونازپام آبی رنگ که یکجا قورتشان بدهی یا اینکه خودت را آلوده کنی و قاطی بقیه منگیها و بنگیها شوی و به راهی بروی که برگشتی نباشد. شهری که مردمانش با دروغ زاده میشدند و با دروغ میمردند، شهری که دروغهایش آنقدر بزرگ بود که کسی به خاطر دروغهای کوچک قسم نمیخورد، شهری که دروغهای بزرگش، حقیقتهای بزرگشان بود و دروغهای کوچکش، سنتهای آبا و اجدادیشان. شهری با آسمان خاکستری و آدمهایی که نه سیاه بودند و نه سفید، آدمهایی که همه چیز و همه کس را یا سیاه سیاه میدیدند و یا سفید سفید. شهری که هر قدر بزرگتر میشد مردمانش کوچکتر میشدند، شهری که مردان بزرگش دنبال کارهای کوچک بودند و مردان کوچکش دنبال کارهای بزرگ. زندانی که خودش شهری بود در مقیاس کوچک با آدمهایی که هر کدام برای خودشان غولی بودند غولهایی در مقیاس کوچک که روی تختهایشان در بندهای پر از دود خوابیده و پاهایشان را تکان میدادند و به فردایی فکر میکردند که هیچ وقت بهتر از دیروز نبوده است.
میترا
اتوبوس ساعت پنج صبح به تبریز رسید. هوا به قدری سرد بود که دندانهایم داخل تاکسی بهم میخورد. همان جلیقهای که آهو برایم آورده بود را پوشیدم. سر راه یک دسته گل هم خریدیم. میترا دانشگاه بود. نیم ساعتی نشستیم تا آمد. یادم نبود آخرین بار چند سال پیش دیدمش. چند لحظه آمد سلام کرد و رفت و من همینجوری یاد طینت[3] در آن یکی خوابم افتاده بودم. کمی دستپاچه بودم. نصف عکسها سوخت. بی موقع و سر زده بودم برایش. عاشق باران بود. پیاده میآمد وقتی باران میبارید. کوچهای بود که خیلی دوست داشت. همیشه از آنجا میرفتیم. پل قدیمی بیلانکوه و چند کوچه باریک که دست نخورده مانده بود. دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی قدیمی. گفتم سه سال نامزد میمانیم که نشد. یعنی نمیشد. تلفنی نمیشد. آن هم با آن کارت تلفنهای هشتصد تومنی. هر دو هفته پیدایم میشد. یک خوابگاه مجردی دادند میدان هفت تیر. هر روز از امیر آباد پا میشدم میرفتم دیدنش. پریز کنار تختش نبود. برایش یک سیم سیار ده متری خریدم تا واکمن گوش کند. آنروزها بیشتر حیرانی شهرام ناظری گوش میکرد و دستان شجریان، قرار میگذاشتیم پارک لاله، ساعت پنج عصر. و یک خوابگاه متاهلی در کیلومتر 12 جاده مخصوص کرج. شهرک دانشگاه. کل اتاق و آشپزخانه و مستراح و حمام، بیست و هشت متر بود. سقف مستراح چکه میکرد. بالاخان و میترا با وایتکس، آشپزخانه را شستند و خرت و پرتهایی که رفتیم از فروشگاه رفاه چهارراه جمهوری خریدیم با حقوق انترنی ده هزار تومن بانک رفاه کارگران شعبه گیشا. یک جاکفشی پلاستیکی سه طبقه که بیرون در گذاشتیم و یک جاصابون و یک جفت دمپایه. میترا هر روز از شهرک دانشگاه تا میدان امام حسین میرفت و بر میگشت. دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکزی. از خواب میپرم. میترا بالای سرم نشسته است و دارد با پارچههای رنگارنگی که با پولهای زبان بسته من خریده عروسک میدوزد. دو ماه است که سر کار نرفتهام. چند بار زنگ زدهاند و من گوشی را برنداشتهام. برایشان اساماس زدم که دکتر مرد. میترا دیگر برایم کاغذ خرید نمینویسد. دو ماه است که میوه و گوشت چرخکرده نخریدهام. ناهار قرمه سبزی بدون گوشت میخوریم. میترا با ماست ترشیده، دوغ درست کرده است. نصف پارچ را مینوشم. در اتاق بالا خوابم میگیرد. خواب زندان را میبینم. این بار در پس زمینهای از صدای ماشین سیمان مخلوطکن دستی از کوچه ششمتریمان. زندانی تخت سوم که سبیلهایش زرد بود در آینه برای خودش شکلک در آورد و رفت وسط اتاق ایستاد و تختهای سه طبقه را که دور تا دور اتاق بزرگ چیده بودند ور انداز کرد. کمی فکر کرد اما چیزی یادش نیامد از آقای لاغر مردنی که سلانه سلانه به طرف پنجره میرفت پرسید ببخشید اینجا کجاست و ما دقیقا اینجا چه میکنیم. آقای لاغر مردنی که اخمهایش در هم بود برگشت و نگاهش کرد و یکدفعه چهرهاش باز شد و با یک خنده انفجاری که همه آب دهانش را در اطراف و صورت زندانی تخت سوم پاشید گفت اینجا هتل پنج ستاره است داش مجید. آن شب داش مجید تا صبح کف اتاق خوابید. شب چند باری بیدار شد و نشست و با دقت به دستهایش و لباسهایش نگاه کرد و هر قدر فکر کرد نتوانست چیزی به خاطر بیاورد. مردی که در حیاط قرنطینه سر و ته ایستاده بود تا موادی را که بلعیده بود برگرداند داشت به مردی که سر و ته از حلقه دار آویزان بود نگاه میکرد و ما داشتیم زبان مردی را که در حمام خودش را حلق آویز کرده بود از دهانش بیرون میآوردیم و نوک شلنگ اکسیژن را در سوراخهای دماغش میگذاشتیم. و من هنوز نمیدانستم که چقدر عاشق دکتر شدهام و مردی که لبهایش را با سوزن و نخ قرقره سیاه دوخته بود داشت به ما میخندید. اما همیشه چیزی بود برای خوردن و ما هیچ وقت گرسنه نخوابیدیم و همیشه چیزی بود برای دود کردن چیزی مثل سیگار و هر کوفت و زهرمار دیگری که گیرت میآمد و تو میتوانستی دودش کنی و به دودش خیره شوی و با دودش به هوا بروی. خودمان بودیم و خودمان. یک غریزه تنها و بدوی. و یک جوهره انسانی دستکاری نشده و در امان مانده از فرهنگها. ما در آن فراموشی چنان همدیگر را دوست داشتیم که توصیف ناشدنی است. عشقی که درونمان بود اما طردش کرده بودیم. عشقی که هر لحظه بیشتر زبانه کشیده بود و ما محلش نگذاشته بودیم. ما در فراموشی به یک غریزه پاک و به یک عقل گستاخ رسیده بودیم. ما همه چیز را انگار برای اولین بار بود که میدیدیم. ما آنجا عینکی به چشم نداشتیم. ما همدیگر را با عینکی از تصورات قبلیمان نمیدیدیم. آنها انسانهایی بودند که در محیطی نامتعارف گیر افتاده بودند. محیطی که آیین خودش را داشت. آدمهایی هم که تازه میآمدند چند وقت بعد مثل آنها میشدند و ما تخطئهشان نمیکردیم. آنجا همه برای خود حق داشتند. آنکه مواد آن یکی را کش میرفت هم حق داشت. آنکه نمک یا شکر یا پودر قرص را قاطی مواد میکرد و میفروخت هم حق داشت. آنجا دادگاه نبود. آنها محکوم شده بودند و دوباره محکوم شدن برایشان مفهومی نداشت و فرقی هم به حالشان نمیکرد. خیلیهایشان چند روز بعد قصاص میشدند. آنها آخر خط بودند و چیزی برای از دست دادن نداشتند. جامعه با آنها خوب تا نکرده بود. و من یادم افتاد که مربای آلو را در یخچال بهداری گذاشتهام و رفتم آوردمش و دوباره نشستیم پشت همان میز که روزنامه شرق را رویش پهن میکردیم. یک خوشبختی باور نکردنی و باز زل زدیم در چشمهای هم دیگر. آنقدر خندیدیم که اشک از چشمهایمان سرازیر شد و تازه فهمیدیم که داریم گریه میکنیم چرا که شانههایمان تکان میخورد و خطوط درشت روزنامه زیر قطرههای اشکمان محو میشد. آنقدر خندیدیم که همه چیز یادمان آمد و این دردی بزرگ بود که بر شانههایمان سنگینی میکرد شاید برای همین بود که شانههایمان داشت میلرزید. مهناز به اکرم گفته و اکرم به فرشته و فرشته به میترا که یک دکتری چیزی بروید و میترا برگشته گفته خودتان دکتر بروید. میترسند نسلمان منقرض شود. گفتم مگر دایناسوریم که نسلمان منقرض شود. چند تا از عروسکهای میترا بزرگ شدهاند و به مدرسه میروند و من رفتهام برایشان کیف و دفتر خریدهام. میترا میگوید بچه را میخواهیم چه کار. این عروسکها نه مریض میشوند و نه سر و صدا میکنند. تهران که بودیم خیلی راحت بودیم. کسی به کارمان کاری نداشت. میترا به کلاس گل چینی میرفت و من که در بیمارستان سینا کشیک میدادم. مردم قصابخانه میگفتند به سینا. اولین روز که شدم انترن ارتوپدی همان هشت صبح یک پای قطع شده دادند دستم که دکتر ببر بگذار داخل یخ تا با دکتر نمیدانم چی چی که جراح عروق بود صحبت کنیم بیاید پیوند بزند این پا را به این مرد. با پایی در دستم دنبال یخ میگشتم در اورژانس سینا. اصلا معلوم نبود کی به کیه. از پرستار پرسیدم یخ را کجا میگذارند خبر نداشت. رزیدنت ارتوپدی مثل اینکه همینجوری اول صبح یک چیزی پرانده بود. چند دقیقه بعد آمد که نشد و نمیخواهد. گفتم این پا را پس چکار کنم گفت بیندازش دور. حیفم آمد در سطل آشغال بیاندازم. پای خوبی بود. جوراب و شلوارش هم رویش بود. کفشش افتاده بود وسط اورژانس. آشنا بود این کفش برایم. تا وقتی این پا دستم بود کسی کاری نمیگفت برایم. سلاحی بود در دستم. پا را دادم به همراه بیمار گفتم نگهش دارد شاید پیوندش زدیم. بنده خدا هی از این و آن میپرسید که این پا را چکار کنم آنها هم میگفتند ببر بگذارش داخل یخ. یک تریلی رفته بود روی پای بنده خدا. داشتیم چای میخوردیم که سعید را آوردند. با گلوله زده بودند به سرش. یک اشعه سفید در زمینه سیاه در سی تی اسکن مغز. گلوله نرسیده به مهره پنجم گردنی متوقف شده بود. یکی دو هفته تیتر اول روزنامهها بود. شلیک به مغز اصلاحات. یک روز مینوشتند سعید لبخند زد و یک روز مینوشتند سعید نشست. خلاصه این سعید برگشت سر کار و زندگیاش و ما همچنان در سینا کشیک میدادیم. از سینا رفتیم به امیراعلم. فقط پنبه میکردیم در دماغ مردم. گوش هم میشستیم. استخوان هم از گلوی مردم بیرون میآوردیم. مگس و از این حرفها هم از گوششان. زنان افتادم شریعتی. پل گیشا. کلمپ میزدیم و نافش را میبریدیم و بینیاش را ساکشن میکردیم میگذاشتیمش لای پتو تا گرم بماند. رزیدنت میگفت محکم بگیر نیفتد. پنج شنبهها به خانه طرلان میرفتیم. طرلان از ظهر بشقاب و قاشقها و لیوانهای شام را داخل سینی میگذاشت و حیدرعلی غروب که از کارخانه میآمد ماست و کاهو و میوه میخرید. شام را که میخوردیم طرلان چای میآورد و حیدرعلی اول داستان آن طبیبی را میگفت که وقتی از کنار قبرستان میگذشت سرش را از خجالت پایین میانداخت و بعد داستان آن کدخدایی را که رفته بود از شهر، مرده شور آورده بود و بانگ برآورده بود که مرده شور دارد میرود هرکس میخواهد بمیرد عجله کند و آنوقت کلی میخندید و میگفت دکتر دارد میرود... و من که هنوز حس دکتر بودن نداشتم و هنوز هم که هنوز است در باغ دکتر بودن نیستم... دختری که موهایش را از پشت بسته است دو ساعت است مدام حرف میزند... ما مسخ شده بودیم آقای دکتر. همه آدمها مسخ شدهاند. هیچ کس خودش نیست. حتی شما آقای دکتر. ما در زندان بزرگی که در ذهنهایمان ساخته بودیم بشقاب و قاشق در دست منتظر قصاص بودیم. ما از همدیگر یاد میگرفتیم که همه چیز را فراموش کنیم. و شاید بهتر آن بود که مسخ شده باشیم و ما دیگر هیچ وقت خودمان را با پیراهن چارخانهمان در حمام زندان حلق آویز نکردیم و دیگر هیچ گاه کسی ما را به خاطر جرمهای احمقانهای که نکرده بودیم قصاص نکرد چرا که ما تنها مسخ شده بودیم و در هیچ کجای دنیا کسی آدم مسخ شده را قصاص نمیکند. اما آنها یکبار ما را گلوله باران کردند و ما با پیراهنی که آتش گرفته بود به طرفشان دویدیم و آنها آنقدر ترسیده بودند که انگشتهایشان ماشه تفنگهایشان را چکانده بود و ما داشتیم دودی را که از لوله تفنگهایشان برخاسته بود تماشا میکردیم. ما آنها را بخشیدیم حتی وقتی که خون خود را در پشت سیم خاردارها جا گذاشتیم. ما خیلی زود یاد گرفتیم که دیگر نباشیم و آدمهای دیگری جایمان آمده بودند. ما برای همیشه مرده بودیم و این چیزی فراتر از مسخ بود و چیزی بود که پیش از آن به ذهن هیچ جنبندهای آنگونه که باید نرسیده بود. ما آنقدر مرده بودیم که آدم باورش نمیشد. از بهداری زندان شکایت کردهام. در خوابهایم پارازیت انداختهاند. قیافه زندانیها در خوابهایم مشبک است. از هشتصد نفر زندانی نزدیک سی و هفت نفر مردهاند و هفتصد و شصت نفر دچار فراموشی شدهاند. مردهها را در زیر زمین قرنطینه دفن میکنند. فجایع انسانی که در این چند ماه در زندان اتفاق افتاد به قدری زجرآور و گاهی شنیع است که امکان بازگو کردن و نوشتن آنها نیست و شاید تنها کاری که میتوان کرد فراموش کردن همه آن فجایع است. خواننده از اینکه بداند زندانیها برای گرفتن قرص اعصاب تن فروشی میکردند احساس خوشی نخواهد داشت. زندانی بمب گذار هر روز میآید و در نیمکت حیاط بهداری زیر درخت گیلاس مینشیند و حتی یک کلمه هم با کسی حرف نمیزند. دکتر میگوید شاید زندانی بمب گذار واژهها را هم فراموش کرده است. خبرنگاری که در توهمهایش برنده جایزه صلح نوبل شده هنوز به رژیم یک لیتر آب و شانزده حبه قندش ادامه میدهد. خیبرعلی که پایش مصنوعیاش را در آورده و به کله قاضی کوبیده دارد به جای افسر نگهبانی داخل که حافظهاش پریده زندان را اداره میکند. خیبرعلی میگوید برایش پاپوش دوختهاند اما دکتر دیگر به حرف کسی اطمینان ندارد. دکتر سه هفته است درخواست متادون کرده است اما هنوز متادون کافی ندادهاند و زندانیها پشت سر هم تشنج میکنند. همه اسباب و اثاثیهمان را پشت کامیون جلال چپاندیم برد تبریز. میترا هم رفت. فقط همین کامپیوتر مانده است. بیست روز است که دنبال تسویه حساب هستم. اداره فارغ التحصیلان. اداره طرح. کامپیوتر را میبرم خانه طرلان. طبقه دوم. طرلان به حیدرعلی، عموغلی میگوید. همه فامیل به حیدرعلی، عموغلی میگویند. حیدرعلی از حسن آباد تا اعدام پیاده میرود. بافنده است. ماشینهای گرد باف. ناهار را در کارخانه، آبگوشت میخورد. میگوید سالاد کاهو خوب است. اشتها را باز میکند. یک کارت اینترنت ده ساعته از بازار رضا میخرم و تا صبح تمامش میکنم. شهناز با چراغعلی از ورامین آمدهاند خانه جمهوری. خیابان شیخهادی. طبقه دوم. سالار یک ترقه میاندازد در مستراح نیم متر هوا میپرم. شهناز دعوایش میکند. چراغعلی میخندد. سالار فیلمهای ماهواره را در نوار ویدیو ضبط میکند و میدهد جهانگیر تبدیل به سیدی میکند. جهانگیر سرش بوی قرمه سبزی میدهد. شهناز و نازلی ترشی درست میکنند و چراغعلی که دستهایش را بغل کرده و از اینور خانه تا آنور خانه میرود و بر میگردد. و سیگار پشت سیگار. کامپیوتر را به خانه چراغعلی میبرم. هنوز مهر ندارم. فقط یک شماره نظام پزشکی پنج رقمی. هشتاد و چند هزار تا پزشک که شاید خیلیهایشان مردهاند. سالار میخواهد آشپزخانه ورامین را اوپن کند. شاه عباسی. از روی کاهگلها، گچ میکشد. کوچه شهید اردستانی. خانهای دراز که مثل قطار چند تا واگن دارد. در واگن آخر، سالار آکواریوم گذاشته است و یک ارگ صد و سی هزار تومنی که از جمهوری خریده و دو جلسه بیشتر به کلاسش نمیرود. فقط یاد گرفته آمنه گل منه را بزند. به جای لوکوموتیو ران هم شهناز در آشپزخانه دارد ناهار میپزد. با میترا میرویم خانه دستمالچی را میبینیم. مهناز برایمان از طبقه سوم چای میآورد. مستاجر طبقه اول یک هفته بیشتر نیست که رفته است. میترا میگوید دیوار آشپزخانه بماند. و فردا صبح که دو تا کارگر با کلنگ به جان دیوارها میافتند. میروم نبش خیابان تربیت میدهم مهر درست کنند. داروخانهچی گوید دو تا که نسخه بنویسی حساب کار دستم میآید و من هنوز مرکب مهرم خشک نشده است. سی تا مریض میبینم. مغزم دارم میترکد. شام طبقه دوم هستیم. خانه اکرم. میترا نشسته است به حرفهای بی سر و ته مهناز و اکرم گوش میکند. مزدک مشقهایش را مینویسد. تا صبح خواب مریضها را میبینم و داروهایی که نوشتهام. ساعت هفت و سی دقیقه فردا صبح است. داروخانهچی در صندلی جلو بغل دست راننده نشسته است و یک ریز تا باسمنج حرف میزند و میخندد. راننده عینک دودی زده است و یک کلمه حرف نمیزند. صبحانه املت میخوریم. وسط آزمایشگاه. و من هنوز در باغ خیلی چیزها نیستم.
پرهام
یک نایلون در این خانه پیدا نمیشود. همه کابینتهای آشپزخانه را میگردم. به میترا زنگ میزنم گوشیاش از اتاق نشیمن زنگ میزند. گوشی پرهام را هم بر میدارم. گوشی پرهام گلکسی نوت سه است. چینی است. دویست هزار تومن از بانه خریدهایم. صد هزار تومن هم در خروجی دیواندره به خاطر گذشتن از خط ممتد جریمهمان کردند میشود سیصد هزار تومن. وسط شلوار سیاهم جر خورده است. رفته بودیم در پارک مینیاتور والیبال بازی میکردیم اینجوری شد. و من پایم روی چمنها سر خورد. میروم بازار امت یک شلوار کتان بخرم که نمیخرم. یعنی میپوشم خوشم نمیآید. اصلا از این شلوارهای جدید خوشم نمیآید. با وقار نیستند. بازار کویتیها طبقه دوم گوشی پرهام را میدهم میگوید قطعهاش نیست. میروم در بستنی ممتاز بغل پاساژ تربیت یک بستنی لیوانی میخورم. دو هزار تومن. ظرف بستنی را هم سه بار از آب سرد کن پر میکنم میخورم. پاساژ تربیت همه جا دفتر مداد میفروشند. فردا اول مهر است. دو قرن سکوت، عایشه پس از پیامبر، ترانههای داریوش، هوپ هوپ نامه و کتابهای دیگری که در کنار پیاده رو میفروشند. از کتابفروشی بهارستان تهوع سارتر و عشقسالهایوبای مارکز را میخرم. سی و هفت هزار تومن. میخواهم قورباغه را قورت بده را هم بخرم که نمیخرم. از آخر عباسی تا راسته کوچه هشتصد تومن. هزار تومن میدهم و بقیهاش را نمیدهد. میترا شام ماکارونی پخته است. اکرم فردا صبح قرآن میرود. چهار تا غلط دارد که میپرسد. پرهام را در آن یکی خوابم دیده بودم. در این یکی خوابم بچهای نداشتیم. زیاد هم فکر بچه نبودیم و من میخواستم تخصص قبول بشوم و از این حرفها و میترا که هر روز به درس و مشقهای عروسکهایش میرسید اما اکرم و مهناز دست بردار نبودند. خودمان هم آن اواخر رفته بودیم دکتر اما گفتند نه نمیشود باید این دکتری که ما میگوییم بروید. آدم وقتی کتاب سنگی بر گوری جلال را میخواند تازه میفهمد آن بنده خدا چی نوشته. کلی معاینه و آزمایش که آدم حالش بهم میخورد. گفتند باید بروی عمل. نرفتم. یکی دو سالی که گذشت رفتم عمل. کسی ندانست. هفت صبح رفتیم بیمارستان. میترا رفت یک کتاب دو جلدی سینوهه خرید آورد تا در بخش بخوانم. در مقدمهاش نوشته بود... ممکن است که لباس و زبان ورسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار میتوان بوسیله گفتهها و نوشتههای دروغ مردم را فریفت زیرا همانطور که مگس عسل را دوست دارد مردم هم دروغ و ریا و وعدههای پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست میدارند. من چون نمیخواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمیشوم و اوهام و خرافات او را تجلیل نمیکنم. مردم تصور میکنند که امروز غیر از دیروز است ولی من میدانم که چنین نیست و در آینده هم مثل امروز و مانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمیدارد. به هوش که آمدم شب شده بود. سونو گرافی میرفتیم و همهاش نگران بودم که نکند ناقص الخلقه باشد. خلاصه پرهام با موهای سیخ سیخ و صورت چروک بدنیا آمد. فکر کردم همانجوری خواهد ماند، گفتم باز خدا را شکر که سالم است. همه فامیل کار و زندگیشان را ول کرده بودند و هر روز دسته دسته با کادویی در دست میآمدند خانه ما. سلطنت هم آمد. گفت اسمش چیه، گفتم پرهام، گفت، فرمان؟ گفتم پرهام، گفت آره دیگه، فرمان. آلزایمرش داشت هر روز بیشتر میشد. چند دقیقه بعد دوباره پرسید اسمش چیه. گفتم پرهام و باز گفت فرمان. اولش خوشمان میآمد و میخندیدیم اما آنقدر پرسید که حسابی کلافه شدیم. هیچ چیز یادش نمیماند. مراد و مخدومعلی کار داشتند و سلطنت را یکساعتی پیش ما گذاشته بودند. پرسید اینجا کجاست گفتم خانه ماست مگر نمیشناسی گفت راست میگویی خانه شماست، یادم رفته بود. نیم دقیقهای نگذشته بود که دوباره پرسید غضنفر اینجا کجاست، گفتم خانم خانه ماست دیگه. خندهای کرد و گفت آره خانه شماست. رفتم اتاق بالا و میترا ماند پیشش. از میترا هم فکر کنم هفت هشت باری پرسید که اینجا کجاست و میترا هم میگفت که خانه ماست. دوربین را وصل کردم به کامپیوتر و میکروفون را گذاشتم پیشش و سر صحبت را باز کردم. با آنکه آلزایمر داشت و از حرفی به حرف دیگر میپرید اما خوب از آب در آمد. خوب شد ضبط کردم. الان دیگر حتی یک جمله درست هم نمیتواند بگوید. چندی پیش با میترا و اکرم رفتیم دیدنش. نشناخت. یعنی هیچ کس را دیگر نمیشناسد. سلطنت سر سفره همه چیز را بهم میریزد. مخدومعلی، آنور اتاق سفرهای کوچک برایش باز میکند و آرام آرام به او غذا میدهد تا در گلویش گیر نکند. هر روز چند بار پوشاکش را عوض میکنند. عکسهای نورالدین را در لپتاپ میآورم. مخدومعلی اشک از چشمهایش سرازیر میشود. مخدومعلی به نورالدین، آداش میگوید. مخدومعلی میگوید آنروزها خیلیها از جنگ فرار کردند و زنده ماندند اما آداش این کار را نکرد.
ختم سلطنت
بیمارستان خامنه بودم که مخدومعلی زنگ زد. از شبستر تا تبریز چهل دقیقهای آمدم. اول رفتم خانه دستمالچی گواهی فوت برداشتم. سلطنت وسط اتاق دراز به دراز خوابیده بود و رویش چادر شب کشیده بودند. گلخاتون گریه میکرد. با مراد و مخدومعلی روبوسی کردیم. همه دور تا دور اتاق نشسته بودند. سلطنت را فردا 10 صبح در وادی رحمت به خاک سپردیم. و من زده بود به سرم و اکرم که داشت از دستم دیوانه میشد. دوست نداشتم پیراهن سیاه بپوشم و بروم سر در مسجد بایستم و همه تسلیت بگویند. دوست نداشتم به تالار غذا خوری بروم و سوپ و کباب کوبیده بخورم. از بلندگوهای بزرگی که عرشخوان با خودش میآورد خوشم نمیآمد. دوست داشتم خودم باشم و خودم. شب که میخوابیدم دوست داشتم هیچ وقت صبح نشود. دوست داشتم زمین را بکنم و بروم زیر خاک. یک جای تاریک و بی صدا و بی مسئولیت و بی استرس. کتاب نت جانمریم همینجوری بغل کاغذهایی که چیچک پاره کرده بود مانده بود. حوصله نداشتم شارژر لپ تاب را به برق بزنم. دوست داشتم یکی را جای خودم بگذارم و بروم. یکی میخواست حرفی بزند دوست داشتم بگیرم دو دستی خفهاش کنم، روزی ده بیست ساعت میخوابیدم. فرشته زیر بالشم نمک میگذاشت، اکرم برایم اسفند دود میکرد، گلخاتون با پنبه ترسم را برمیداشت، همه زنگ میزدند و احوالم را میپرسیدند و من دوست داشتم که سیم تلفن را با انبردست قطع کنم و کمکم شروع کرده بودم به چهار تا چهار تا فلوکستین خوردن و همینجور بیهوا نوشتن... و آن عقرب که از کجا آمده بود روی دست میترا رفته بود و میترا، پرهام و چیچک را برداشته بود و به تبریز رفته بود و شب که اکرم زنگ زده بود... یک توده چند در چند سانتی متر... و شکل حروف انگلیسیاش را هم یکی یکی پشت تلفن برایم گفته بود و من... به روی خودم نیاورده بودم و با خنده گفته بودم که چیزی نیست و مثل سرخپوستها شیرجه زده بودم به گلهای فرش دوازده متریمان که بالاخان و میترا از پنج شنبه بازار خامنه خریده بودند و همه چیز را به خدایی که از عرش تا فرش پایین آمده بود سپرده بودم. گفتم فقط میرویم نمونه برداری... و فقط یک جراحی کوچک... و فقط چند جلسه رادیوتراپی... و فقط یک اسکن ساده... و فقط چند جلسه شیمی درمانی... دوست نداشتم کسی بداند و همه ایل و طایفه بریزند بیمارستان و گریه و زاری که انگار... دوست داشتم دست کمش بگیریم و با شوخی سر و تهش را هم بیاوریم... اکرم را به دختر پرستار که پیراهن چارخانهاش از زیر روپوش سفیدش پیدا بود سپرده بودم و زیر باران از بیمارستان شمس تا میدان آبرسان دویده بودم و از انتشارات فروزش، هشتاد سال داستان کوتاه ایران را خریده بودم و از ماشینهایی که در ترافیک مانده بودند سریعتر آمده بودم و نشسته بودم در صندلی کنار تخت اکرم و رفته بودم در حال و هوای... داش آکل... گیله مرد... به کی سلام کنم...
[1] هیچ کلمۀ فارسی دارای واج (ق) نیست. تمام کلماتی که در آنها واج (ق) دیده میشود، عربی، ترکی و یا یونانی هستند. (رجوع به فرهنگ معین ذیل ق). قاشق واژهای ترکی است که از فعل قاشیماق (qaşımaq) به معنی خاریدن، خراشیدن و تراشیدن گرفته شدهاست. پیش از آمدن این وامواژه به فارسی، در فارسی آن را کفچه، چمچه و کمچه مینامیدند. (ویکی پدیای فارسی).
[2] لهجه ترکها بر میگردد به تلفظ حرف (ق) عربی که نه در فارسی وجود دارد و نه درترکی. ترکها آن را g (در ترکی استانبولی k) و فارسها آن را (غ) تلفظ میکنند... عرب ها (قَلب) میگویند، فارسها (غَلب)، ترکهای آذربایجان (galb) و ترکهای استانبول (kalb). (g) انگلیسی در رسم الخط فارسی به شکل (گ) و در رسم الخط ترکی به شکل (ق) نوشته میشود. واج (ق) از واجهای قدیمی و پرتکرار در زبان ترکی است مثل قاب، قاپی (قاپو)، قابلمه، قورمه، قاشق، قبراق.
[3] داستان طینت در قصه دالیکوچه ما در همین کتاب آمده است.