خانه دستمالچی
اینجا خانه دستمالچی است. حمزهعلی باغبان همین دستمالچی بود. باغ مال مردی بود بنام دستمالچی. باغ را سال 52 فروختند. چشمهها را خشکاندند و درختها را قطع کردند و جایش خانه ساختند. اکرم میگوید این کوچه شش متری، درختهای بادام بود. دستمالچی در شمال آراکوچه است و دالیکوچه در جنوب آن. آراکوچه یعنی کوچه وسطی. تمدن باغمیشه از دالیکوچه برخاسته است تا به آراکوچه رسیده است. امروزه آراکوچه قسمتی از خیابان عباسی است که از غرب به طاقیانی و چهار راه عباسی و از شرق به سیاوان و میدان فهمیده میرسد. قبلهعلی میگوید در باغمیشه قدیم، چشمه کلانتر[1] تا از اولین باغ در میدان فهمیده به آخرین باغ در چهار راه عباسی برسد دوازده روز طول میکشید. اسداله پدر قبلهعلی به حساب و کتاب و نوبت بندی آب چشمه کلانتر میرسید. اکرم میرود ماهی تابه خورشت و قابلمه برنج را از آشپزخانه میآورد. غضنفر هم بشقاب و قاشقها و لیوانها و پارچ آب را میآورد. یحیی هم پیاله بر میدارد میرود از دبه آنور حیاط که زیر برفها مانده ترشی میآورد. یحیی و غضنفر، تخمهای گل صباح را از کاشیهای حیاط جمع میکنند و داخل شیشه خالی مربا میریزند. برگها کمکم دارند زرد میشوند. برگ چسبیدههای دیوار کمکم دارند میریزند. جلوی پنجره اتاق نشیمن دو تا پتوی سیاه زدهاند تا سرما داخل نیاید. دفتر کتابهای غضنفر گوشه اتاق باز است. یحیی دارد آییننامه رانندگی را حفظ میکند. هنوز آهنگ کارتون مهاجران در گوش غضنفر هست. یحیی هنوز میتواند درس بوقلمونی بنام مگاپوت را از حفظ بخواند. تلویزیون سیاه و سفید دارد دیدنیها را پخش میکند. عکس نورالدین را به دیوار خانه زدهاند و دورش چراغ کشیدهاند که روشن خاموش میشود. اکرم عکسهای رنگی نورالدین را که در جبهه گرفته مخفی کرده است. سر قبر نورالدین که میروند غضنفر را نمیبرند. نورالدین از کلمات ممنوعه است. اکرم تنهایی خودش را دارد و غضنفر تنهایی خودش را. جمعهها صبح شبکه تبریز اسلام غنچهلری را پخش میکند. بعد غضنفر در ضبط آیوای نورالدین، صبح جمعه با شما را گوش میدهد. و عصر که شبکه یک برنامه کودک میدهد و بعد هم یک فیلم سینمایی و سریال پاییز صحرا بعد هم هوا کمکم تاریک میشود و غروب دلگیر جمعه از راه میرسد. غضنفر جمیله شیخی را که میبیند دلش میگیرد. جمیله شیخی نقش مادر بزرگ بداخلاق و سخت گیر را بازی کرده است. باید برای این غروب جمعهها فکری بکنند. اینجوری که نمیشود. شنبهها اوشین را نشان میدهد. یکشنبهها هم دیدنیها را. غضنفر زیر درخت آلبالو یک لوبیا کاشته است. لوبیا دور ساقه درخت آلبالو میپیچد و بالا میرود. سلطنت میگوید این لوبیا نمیگذارد درخت آلبالو میوه بدهد. اکرم هم لوبیا را در میآورد. غضنفر که از مدرسه میآید دیوانه میشود. دارد شاخههای درخت آلبالو را یکی یکی میشکند. یحیی از پنجره نگاه میکند و میخندد. سقف خانه چکه میکند. اکرم یک قابلمه گذاشته تا فرش خیس نشود. اکرم و غضنفر رفتهاند از بنیاد شهید حواله گونی بگیرند. مردی که حواله گونی را مینویسد کم مانده وسط جمعیت خفه شود. زنها هر چه از دهانشان در میآید بهش میگویند. که چرا اینجا نشستهای باید میرفتی شهید میشدی بچههای ما را به کشتن فرستادین آنوقت یک حواله گونی هم نمینویسین. بالاخان به اکرم گفته هر جا به حرفت گوش نکردن کفشت را در بیار بزن به کلهشان. تشک برای غضنفر کوتاه شده است اما غضنفر پاهایش را جمع میکند تا اکرم نفهمد. تشک اکرم بزرگ است. اکرم نفسش گرم است. اکرم که به دستشویی میرود غضنفر به لحاف تشک اکرم میرود و گرم میشود. اکرم کلکسیون درد است. اگر مریض نباشد حوصلهاش سر میرود. غضنفر از پیرمرد جلوی مدرسه آلبالوی خشک میخرد. سنگک دانهای دو تومن است. غضنفر با پسر همسایه دعوا میکند. پسر همسایه میگوید نورالدین در آسمانها ماشین سواری میکند. غضنفر زار زار گریه میکند. بچهها دورش جمع میشوند. غضنفر به حمام نمیرود. اکرم از پایش میگیرد و کشان کشان به حمام میبرد. نازلی و یحیی کلی میخندند. اکرم نمیگذارد یحیی از پنجره آشپزخانه بیرون نگاه کند میگوید موهایت بلند است مردم فکر میکنند که منم. برقها رفته است. اکرم رفته زنبوری را آورده روشن کرده است. نصف توری زنبوری ریخته است. غضنفر دستش را جلوی چراغ زنبوری گرفته و دارد با سایه دستش که روی دیوار افتاده گرگ درست میکند. غضنفر دارد پاک کن را میجود و به انیمیشنهایی که بغل کتاب حرفه و فن کشیده است نگاه میکند. آدمک اول، توپ را ازنقطه کرنر ارسال میکند و آدمک دوم، با کله توپ را وارد دروازه میکند. آدمک دروازه بان هم شیرجه جالبی میزند اما به توپ نمیرسد. اکرم میگوید زود درس و مشقهایت را تمام کن الان اوشین شروع میشود. کایو به اوشین حسادت میکند. اوشین شب و روز کار میکند و خسته نمیشود. آدم آهنی است. دخترها موهایش را اوشینی میکنند. اکرم به برق، بلق میگوید و نازلی میخندد. عباس با همان چکمههای چرمیکه در رنگرزی میپوشد به خانه اکرم آمده است. غضنفر و اکرم رفتهاند کتاب رستم نامه ترکی را بخرند. انتشارات فردوسی در شیشه گرخانه. فروشنده میگوید نه خانم نمیتواند این کتاب را بخواند ترکی است. اکرم میگوید شما چکار دارید پولش را میدهیم. غضنفر سوم ابتدایی است. تشکش را خیس کرده است. نمیداند چرا اینجوری شده است. خیلی وقت بود اینجوری نمیشد. اکرم تشک را میبرد روی طناب رخت حیاط میاندازد تا جلوی آفتاب خشک شود. غضنفر به سرش زده است شانس بفروشد. اکرم دعوایش میکند که آبرویمان در محله میرود. داخل نایلون یک جقجقه، یک بسته سوزن، یک حشره کش پلاستیکی، یک توپ پلاستیکی، یک آب کش و کلی خرت و پرتهای دیگر. بچهها پنج ریال میدهند یکی از کاغذها را بر میدارند. خیلیهایش سوزن در میآید. غضنفر تیله را روی زانویش میگذارد و هوایی میزند. تیله در جوب وسط کوچه میافتد و لای گل و لای فاضلاب گم میشود. غضنفر دستش را لای گل و لای کرده دنبال تیله میگردد. پسر همسایه با کاغذ و سوزن ته گرد و یک تکه چوب، فرفره درست کرده دارد سر کوچه میفروشد. بچهها اسفالت کوچه را با میخ سوراخ میکنند و بعد گوگردهای چوب کبریتها را در میآورند و داخل سوراخ میریزند و آنوقت با میخ میکوبند منفجر میشود. از عینالی که سیل میآید میپیچد به کوچه شش متری و میآید ته کوچه میپیچد به خانه اکرم. زیر زمین پر از آب میشود. این دهه شصت چرا تمام نمیشود. هی لفتش میدهند. هر کی هرچی دوست داره روی دیوارها مینویسه. همین غضنفر را هم اگر بنویسیم برای هفت پشتمان کافی است با این کارهایش. غضنفر همه را کتک میزند. کوچک و بزرگ هم سرش نمیشود. این بچه را چرا برنمیدارید ببرید روانپزشک. این بچه عقدهای است. فرشته میگوید دارد زهرش را بیرون میریزد. بزرگ که شد درست میشود. اکرم میگوید مرا به گور میبرد بعد درست میشود. کولر آبی در پشت بام ول معطل است. اکرم نمیگذارد غضنفر کولر را باز کند که هوا خورد گردنم درد گرفت. زمستان که میآید نارنگی و لیمو شیرین و پرتقال هم میآید و غضنفر خوشحال میشود. در اتاق نشیمن بخاری سیاه روشن میکنند و درش را میبندند تا گرم شود. هال و آشپزخانه یخ بندان است. لحاف تشکها از دور سرما میدهند چه برسد که بخواهی داخلشان بخوابی. غضنفر از مدرسه آمده و دیده اکرم نیست. هنوز موبایل اختراع نشده است. تلفن هم ندارند. اکرم هم سوادش کجا بود کاغذی بنویسید وقتی بیرون میرود. حتما یکی مرده است. حتما به خانه شهناز رفته است. غضنفر سردش شده است. ساعت پنج شده و تلویزیون دارد نخودی را میدهد. بخاری را روزها روشن نمیکنند و گرنه نفت کم میآورند. غضنفر دریچه بخاری سیاه را باز میکند و کمی درجه بخاری را میچرخاند تا نفت وارد بخاری شود. میرود از آشپزخانه کبریت میآورد. کبریت را میکشد و از دریچه بخاری، کبریت روشن را داخل بخاری میاندازد اما روشن نمیشود. نفت زیاد رفته و شعله داخل نفت خاموش میشود. غضنفر یک ورق از وسط دفترش میکند و آتش میزند و داخل بخاری میاندازد. بخاری روشن میشود. شعلهها کم مانده از سوراخ سمبههای بخاری بیرون بزنند. بخاری سرخ سرخ شده است. غضنفر درجه نفت بخاری را میبندد. تا یک متری بخاری نمیشود رفت اما هنوز اینور اتاق سرد است. لامپ صد وات مثل فانوس نور میدهد. غضنفر میرود ترانس برق را روشن کند. چند دقیقه بعد ترانش آژیر میکشد. دارد لولک و بولک را پخش میکند. شیشه تلویزیون گرد است و رویش گرد و غبار مینشیند. جلوی شیشه تلویزیون یک تلق رنگی چسباندهاند تا تصویرش رنگی شود. اکرم میگوید زمان شاه که با پدرت به خیابان میرفتیم بغل خیابان موز میفروختند دانهای یک تومن بود پدر میخرید و تو میخوردی اما غضنفر چیزی یادش نمیآید. یکبار وقتی مدرسه هاشمی بود یکی از بچهها موز آورده بود خورده بود بچهها جمع شده بودند داشتند پوست موز را با تعجب نگاه میکردند. غضنفر با لگد کپسول گاز را روی اسفالت کوچه قل میدهد. برگشتنی اکرم هم میرود از آن طرف کپسول میگیرد میآورند. غضنفر میترسد پولهایشان تمام شود. مشقهایش را ریز ریز مینویسد تا دفترش دیرتر تمام شود. سیب را یواش یواش میخورد تا مزهاش را بیشتر حس کند. از بنیاد شهید دو هزار تومن حقوق میگیرند. تا هوا خیلی تاریک نشده لامپها را روشن نمیکنند تا پول برقشان زیاد نیاید. تلویزیونشان برفک نشان میدهد. اکرم به غضنفر میگوید زیاد در خانه راه نرود تا پاشنه جورابهایش پاره نشود. چرخ ماشین همسایه را باز کردهاند و جایش آجر چیدهاند. زنی زیر چادرش یک دست قطع شده را به خاطر النگوهایش برداشته است. دارد از دستش خون میچکد. نمیگذارد مردم کمکش کنند. قربان رفته کمک کند. زیر آوار یک کودک تکه پاره دیده از هوش رفته است. مردم دارند به صورتش آب میزنند. قربان نقاش اتومبیل است ول کرده رفته دارد پارچه میفروشد. اکرم میگوید من بروم نان بگیرم مردم پشت سرم حرف در میآورند. غضنفر از هفت صبح رفته لواش بخرد. زنها لواشها را در هوا میگیرند و غضنفر را هل میدهند. غضنفر ساعت دوازده و نیم اشک ریزان و دست خالی به خانه میآید. اکرم به لواش پزی میرود. خجالت نمیکشید در نوبت بچه شهید میروید. یکی از زنها که تازه از دهات آمده به اکرم میگوید تو دیگه چی میگی دیر اومدی زود یاد گرفتی و بغض که گلوی اکرم را میگیرد. شهریار را رفتهاند سر پیری آوردهاند تا پشت میکروفون برای خانوادههای شهید حیدر بابا بخواند. اکرم شهریار را نمیشناسد. غضنفر میگوید اسمش حیدربابا است. همه کف میزنند. یکی از پدران شهید بلند میشود و سر همه داد میزند که چرا کف میزنید و دشمن را شاد میکنید صلوات بفرستید. بچههای شهید را پشت تالار جمع کردهاند تا یکی یکی بیایند جایزه بگیرند. بچهها صبرشان تمام میشود و همانجا همه جایزهها را باز میکنند. غضنفر هاج و واج نگاه میکند. آقایی که در بنیاد کار میکند و غضنفر را میشناسد یک خودکار فشاری و یک کلاسر بر میدارد و به غضنفر میدهد. قرابیه میآورند. بچهها از ترس اینکه بهشان نرسد حمله میکنند و سینی قرابیه واژگون میشود. غضنفر فکر میکند که در بنیاد شهید آدم را به چشم گدا نگاه میکنند. غضنفر میرود و در پلههای حیاط مینشیند و مگسها را میگیرد و با ذرهبین میسوزاند. بوی شیمی آلی بلند میشود. غضنفر یک ورق از دفترش میکند و در روی کاشیهای ایوان میگذارد و با ذره بین کاغذ را میسوزاند. دارد مرگ بر شاه مینویسد. غضنفر یک تخم گلصباح از روی کاشیها بر میدارد و زیر ذره بین میگذارد و نگاهش میکند. تخم گلصباح را در دهانش میگذارد و میجود. مزه تلخی دارد. غضنفر دو پایش را داخل یک کفش کرده که من دوایر جادویی اقلیدس میخواهم. اکرم با نازلی به بازار میرود. اکرم زبانش میگیرد وقتی دوایر جادویی اقلیدس میگوید. مغازه دارها میخندند که نه خانم از این چیزها نداریم. اکرم و نازلی هنوز هم که یاد دوایر جادویی اقلیدس میافتند میخندند. غضنفر اسباب بازیهایش را در طاقچه اتاق بالا چیده است. نمیگذارد کسی دست بزند. امتحانات تمام شده است. از تیرماه شبکه دو صبحها هم دو ساعت کارتون پخش میکند. رامکار و استرلینگ را میدهد. واتو واتو، بارباپاپا عوض میشه، دختری بنام نل، بلفی و لیلیبیت، هاج زنبور عسل، خونه مادربزرگه،هادی و هدی، بانزی، مهاجران. نازلی به اکرم میگوید که نوار ترانهها را بیاورد گوش کنند. اکرم میگوید نورالدین که شهید شد همه کاستها را داخل چاهانداختم. نازلی دست بر نمیدارد. اکرم میرود کاستها را از زیر زمین میآورد. روی کاستها اسم خوانندهها را نوشته. نازلی دکمه ضبط آیوا را فشار میدهد و درش بیرون میپرد و کاست را داخلش میگذارد و درش را میبندد. رو ماسههای ساحل نوشته. شبهای رامسر مثل بهشته. شب که میشه پنجرهها وا میشه. غضنفر از صبح تا شب مینشیند با ضبط صوت ور میرود. صدای اکرم را که دارد بایاتی میخواند ضبط میکند. یحیی یک نوار جدید آورده است. آره دوست دارم بیشتر بیشتر. غضنفر همه خانه را دنبال کاست نورالدین میگردد پیدا نمیکند. سربازها، فردا که بهار آید، صد لاله به بار آید را خواندهاند و نورالدین ایران ایرانهایش را گفته است. غضنفر مشقهایش را ریز مینویسد تا دفترش دیر تمام شود. معلم پنجم میگوید این کتاب تاریخ غلط است بروید خودتان در کتابهای تاریخ حمله اعراب به ایران را بخوانید. غضنفر فکر میکند اگر سیزده سالش شود خیلی بزرگ شده است. اکرم به نهضت سواد آموزی میرود. اکرم و غضنفر میدهند نازلی برایشان انشا مینویسد... به نظر من جنگ خوب است و باید ادامه پیدا کند چون این جنگ را ما شروع نکردیم بلکه بدست ابرقدرتهای شرق و غرب بر ما تحمیل شده است... نازلی یک چیزهایی مینویسد که خودش قبول ندارد. معلم پنجم میگوید بروید به من بگو چرا بخرید. چند تا کتابفروشی در بازار شیشه گرخانه است کنار مغازههایی که گوشت و حلوای گردو و پنیر لیقوان میفروشند. اکرم حواسش به دستفروشهایی است که برگهای انگور میفروشند. فروشنده فکر میکند بهمن بگوچرا اسم یک ترانه است. نازلی در دفتر نقاشی غضنفر، نیمرخ یک دختر زیبا را میکشد که آرایش کرده است. غضنفر فقط بلد است پرچم ایران و تانک بکشد و یک خانه با دو تا پنجره که پشتش چند تا کوه است و بالای کوه چند تا ابر و یک خورشید. یحیی فقط بلد است هواپیمای اف چهارده بکشد.
اکرم
و هر روز که میگذرد اکرم بیشتر شبیه سلطنت میشود و من بیشتر شبیه مخدومعلی. چقدر آدمها در همدیگر تکرار میشوند... اکرم روی تختش خوابیده است. چشمهایش را بسته است اما وقتی من وارد اتاق میشوم میفهمد. تختش رو به قبله است، خوابیده در تختش قرآن میخواند، تختش تاشو است. بقچههایش را زیر تختش میگذارد. دو تا عینک دارد و یک عصا به رنگ قهوهای سوخته. وقتی از خانه بیرون میرود دمپایههای آبیاش را جلوی خانه ما میگذارد. خودش قند خونش را میگیرد. روزی سه تا متفورمین میخورد و یک آتنولول پنجاه و یک نورتریپ بیست و پنج و.. دوست دارد که شانههایش را ماساژ بدهم. در اسکنش چند تا لکه سیاه در مهرههای پشتیاش دیده میشود. مبل را جلوی تلویزیون میگذارد و مینشیند سریال نگاه میکند. صدایش را هم تا آخر بلند میکند. وقتی آشغالی میآید سمفونی پنجم بتهوون را پخش میکند شاید هم خوابهای طلایی باشد شاید هم آهنگ سارا کورو. پرهام به طبقه بالا میدود و به اکرم میگوید که آشغالی آمده است. غضنفر دو تا نایلون را باهم پرت میکند. یکی میخورد به آن آقایی که با لباس زرد بالای نیسان ایستاده است و آن یکی هم از جلوی نیسان به زمین میافتد و در کوچه پخش میشود. اکرم میگوید من نمیدانم این درسها را چه جوری خواندهای. دیروز ساعت دو از اداره که آمدم رفتم طبقه بالا پیش اکرم که میخواهم یک اتاق امن ضد زلزله در حیاط خانه بسازم دو ساعت نصیحت کرد که تو مثلا پزشک هستی خجالت دارد اینهمه میترسی بنشین دو رکعت نماز آیات بخوان زندگی و مرگ ما دست خداست. دیدم اینجوری نمیشود و شروع کردم از هزار سال گذشته که هر صد سال یک زلزله بزرگ آمده و همه تبریز ویران شده و رسیدم به زلزله ورزقان و گسل باغمیشه که از زیر خانه دستمالچی ما میگذرد و رفتم خوابیدم. عصر که بلند شدم دیگر نمیترسیدم رفتم پیش اکرم دیدم رنگش مثل گچ سفید شده است. میگفت همهاش فکر میکند که تختش تکان تکان میخورد. از ایوان خانه اکرم، قله و توتدوغ دیده میشود. سبزیها روی میز آشپزخانه است. اکرم دارد با تلفن با طرلان حرف میزند. بیست دقیقه بیشتر است که حرف میزند. سه تا لیمو ترش داخل پیالهانداخته تا خیس بخورد. اکرم میگوید نباید این چیزها را بنویسم. اما من همه را مینویسم. اکرم نمیگذارد شکلات بخورم میگوید دندانهایت خراب میشود. هنوز سی سال پیش است. اکرم برایم یک پیراهن آستین کوتاه شیک خریده است. هر کاری میکند نمیپوشمش. در مسجد حاجیولی دارند برای جبهه کمک جمع میکنند. اکرم قند شکسته میدهد به مسجد ببرم. میگویند قند زیاد آوردهاند و من قندها را بر میگردانم. خانه پسری که در ردیف سوم کلاسمان مینشیند با خاک یکسان میشود و فردا معلم حرفه میپرسد چرا آن صندلی خالی است و چند تا از بچهها هق هقشان بلند میشود. سر صف آنقدر شعار میدهیم که صدایمان میگیرد. دیگر نامهای از نورالدین نمیآید. دیگر کسی روی دیوارها جنگ جنگ تا پیروزی نمینویسید. بچهها فارسی صحبت میکنند، کمکم بزرگترها هم به یئرکوکی، هویج میگویند. سیدسبزیفروش، کافینت میشود و مشممی، شارژ ایرانسل میفروشد. همسایه، همسایه را نمیشناسد. آدمها بستهبندی میشوند. چشمهها خشک میشود. باغ دستمالچی میشود کوی دستمالچی و هزار هزار خانه و حتی یک درخت هم نمیماند. دیگر صدای گاو و گوسفند از شورچمن به گوش نمیرسد. دیگر پیرمردی با الاغ از آراکوچه نمیگذرد. دیگر کله سحر، خروسی در حیاط همسایه نمیخواند. دیگر کسی در تنور خانهاش نان نمیپزد. دیگر بوی یاپپا به مشامت نمیرسد. به خیابان میروی. بوق ماشینها دیوانهات میکند. عکس ابراهیمقلی را روی تیرهای چراغ برق زدهاند. مجلس ترحیم. هزار سال گذشت. به میترا میگویم همهاش یک خواب بود. حتی کفترهای علیاشرف در آسمان دالیکوچه یک خواب بود. و ما بیدار که شدیم چیزی در مایههای پف فیل بودیم و آن روزها هنوز پفک نبود و تامارا در تشت مسی، لواشک آلبالو درست میکرد و سلطنت هنوز زن نصراله نشده بود و ما هنوز بوی پهن میدادیم و زانوی شلوارمان وصله داشت و هنوز آشپزخانهمان اوپن نبود و من میرفتم از مشاحد کانادا میخریدم و بالاخان همه شیشه را یک نفس قولوب قولوب سر میکشید. هنوز سالهای دور بود و سلطنت یادش نرفته بود کفشهایش را کجا گذاشته است.
مدرسه
روی شیروانی مدرسه مرگ بر آمریکا نوشتهاند. دهه شصت مثل یک کاغذ خط خطی است. غضنفر اول راهنمایی است. یک کلاس پنجاه نفری که غضنفر ردیف ما قبل آخر مینشیند. و چه حرفها که غضنفر یاد نمیگیرد از بچههای این مدرسه. حرفهایی که نمیشود اینجا نوشت. غضنفر به حرفهای ممنوعه فکر میکند. به فکرهای ممنوعه. غضنفر را به مسابقات علمی میفرستند که نمیرود. به زور میفرستند و دوم میشود. سر صف یک فرهنگ عمید جایزه میدهند. غضنفر غرورش میشکند پیش دوستانش. حس خوبی ندارد در این مدرسه جایزه گرفتن. غضنفر دوست دارد شاگرد آخر باشد. سیزده آبان است. بچهها را به راهپیمایی میبرند. چند تا از بچهها، بازوبند انتظامات بستهاند و مواظب هستند کسی در نرود. ناظم پشت وانت با بلند گو شعار میدهد... خلیج فارس ایران، محل دفن ریگان... بچهها قاطی پاطی شعار میدهند. دهه فجر است. مبصر از بچهها پول جمع میکند کاغذ رنگی و شیرینی بخرد. همان پرچمهای رنگی که عکس امام رویش است. غضنفر پول نمیدهد. صندلیها را دور کلاس میچینند و کف کلاس را موکت میکنند و نوار ترانه میگذارند و میرقصند. معلم که میخواهد درس بدهد داد میزنند: آ... دهه فجریدی. بمباران هوایی است. غضنفر دوم راهنمایی است. بمب میافتد و امتحان تعطیل میشود و بچهها فرار میکنند. بالاخان میآید که برویم مرند. همه فامیل جمع میشوند میروند مرند. یک خانه با دو تا اتاق بزرگ. مردها از بیکاری مینشینند و پاسور بازی میکنند. پاسورها را نمیدهند بچهها بازی کنند. غضنفر به سرش میزند با مقصود به تبریز برود و پاسورهای نورالدین را بیاورد. اکرم هم دنبالشان راه میافتد. تا به تبریز میرسند وضعیت قرمز میشود. مغازهدارها کنار جوب خیابان نشستهاند تا اگر بمب افتاد داخل جوب، شیرجه بزنند. غضنفر دلش برای خانهشان تنگ شده است. غضنفر در مرند پاسورهایش را به کسی نمیدهد. شایعه میشود که صدام گفته مرند را هم میزند و بالاخان ماشین میگیرد به علمدار گرگر میروند. همانهادیشهر نرسیده به جلفا. نزدیک مرز شوروی. خانه مردی بنام اروجعمی را اجاره میکنند. دخترهای اروجعمی آن طرف حیاط، قالی میبافند. تلویزیون سیاه و سفید اروج عمی با آنتن معمولی، تلویزیون باکو را میگیرد. دارند بو قالا داشلی قالا میخوانند و میرقصند. غضنفر با میترا، بشداش بازی میکند. آتشبس که میشود بالاخان، مینی بوس دربست میگیرد برمیگردند تبریز. تابستان به ارومیه میروند. خانه سیفعلی. عموی اکرم. سیفعلی میگوید یکماه است با سنگ، گنجشکها را میزنم که گلابیها را نخورند تا شما بیایید. غضنفر آنقدر گلابی میخورد که شب جایش را خیس میکند. تا صبح لحافش را تکان میدهد تا تشکش خشک شود و رباب زن سیفعلی نفهمد. رباب همه احکام نجاست و طهارت را بلد است. غضنفر در ارومیه دست از سر اکرم بر نمیدارد که برویم تاناکورا. همان بازار که لباسهای دست دوم خارجی میفروشند. لابد همان کمکهای انسان دوستانه خارجیها به مصیبت دیدگان که سر از گونیهای این دستفروشها در آورده است. غضنفر یک دوچرخه فرمان بلند ژاپنی دارد که از صبح تا غروب در کوچه ششمتریشان میرود و بر میگردد. اکرم نمیگذارد از سر کوچه آنورتر برود. غضنفر دو پایش را در یک کفش کرده که آتاری میخواهم. دوچرخه فرمان بلند را با یحیی میبرند در بازار میفروشند و یک آتاری دست دوم میخرند. غضنفر از صبح تا شب مینشیند هواپیما بازی میکند و تانک و هلیکوپتر میترکاند. جاده شاه گلی. مدرسه شاهد. کف کلاسها سنگ مرمر است. یک آزمایشگاه مجهز و یک سالن ورزشی و یک پناهگاه در زیر حیاط مدرسه. کلاس کامپیوتر با کمودور سی و دو. یک مینی بوس سبز رنگ. پسری که در صندلی عقب مینشیند به غضنفر میگوید فیلسوف. لابد از سر تمسخر. هفت صبح میروند و چهار عصر بر میگردند. یک کلاس بیست نفره. صبحانه و ناهار هم میدهند. از بچههای شهید، شهریه نمیگیرند. پسری است که پدرش استاد دانشگاه است و به غضنفر میگوید یابو. لابد چون مثل یابو درس میخواند. شاگرد اول میشود و یک پازل لاکپشتهای رنگی که باید سرشان را با دمشان جور کنی جایزه میدهند. معلم حرفه گفته که با یک قوطی خالی شیر خشک و یک لوله مسی، توربین بخار درست کنند. پسری که خانهشان بمب افتاده یک ده تومنی که عکس مدرس رویش است از غضنفر قرض گرفته و پس نمیدهد. اکرم میخواهد به خاطر آن ده تومنی بلند شود بیاید مدرسه. دهه هفتاد مثل یک منچ است که پشتش مار پله است. صفوره به اکرم میگوید فردا که غضنفر زن بگیرد تو سربارش میشوی. غضنفر که میآید اکرم وسط هال افتاده است. تا چند ماه سرگیجه و تهوع دارد. عباس، اکرم را به بیمارستان رازی برده است. بازی برزیل اسکاتلند است. نصف شب رودبار و منجیل، زلزله میآید. دکتر برای اکرم، قرص آرام بخش نوشته است. فینال جام جهانی نود ایتالیا است. غضنفر دوست دارد مارادونا گل بزند. اکرم استفراغ دارد. غضنفر صدای تلویزیون سیاه و سفیدشان را کم میکند. مارادونا چاق شده است. نور تلویزیون حال اکرم را بهم میزند. غضنفر برای اکرم سطل میآورد. آلمان یک هیچ میبرد. غضنفر سطل را میبرد در حیاط خالی میکند.
[1] چشمه کلانتر، آب دامنههای کوه سهند بود که از روستای لیقوان و باسمنج و نعمتآباد میآمد و از کرکج و بارنج میگذشت تا به میدان فهمیده امروزی میرسید و اسداله با پولی که از باغبانها میگرفت هر سال این قنات را مرمت میکرد.