باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۳

غضنفر

 

خانه زری خانم

 

همه‌اش مثل فیلمی‌که نیم ساعت پیش دیده باشم یادم است. یک زایمان طبیعی که هنوز که هنوز است اکرم از دستم شاکی است. سوار یک تاکسی نارنجی شدیم و من بغل اکرم در صندلی عقب شیر ‌می‌خوردم. تاکسی از میدان ساعت و سه راه منصور و پل سنگی و بیلانکوه و بازارچه کلانتر گذشت تا به سراشیبی ‌‌دالی‌کوچه در باغمیشه رسید و نرسیده به مسجد حاجی‌ولی، جلوی پای سلطنت که از صبح در پله‌های کوچه عباسقلی نشسته بود نگه داشت. ‌نمی‌دانم مشکل از شیر اکرم بود یا غذاهایی که گل‌خاتون ‌می‌پخت یا رطوبت دیوارهای خانه عباسقلی یا بوی فضولات گاوهای نصراله که در کرت‌ها ریخته بودند که دل پیچه عجیبی امانم را ‌می‌برید. اکرم روی پاهایش ‌می‌انداخت و آنقدر تکان تکانم ‌می‌داد که سرگیجه ‌می‌گرفتم و دل و روده‌ام به دهانم ‌می‌آمد. روز دوم، سلطنت فقط چند قاشق کوچک روغن حیوانی به خوردم داد و صدایم به کل قطع شد و من مثل یک شبح از بالای خانه عباسقلی داشتم خودم را که مثل یک تکه گوشت بیجان آن پایین افتاده بودم و اکرم و سلطنت بالای سرم گریه ‌می‌کردند تماشا ‌می‌کردم. ده روزه بودم که به خانه ‌‌حمزه‌علی در شورچمن رفتیم و همانجا بود که بندنافم افتاد. گوشه اتاق یک گنجه بود که زیور درش را قفل ‌می‌کرد. دومین سه شنبه زندگی‌ام شهناز و طرلان مرا برداشتند بردند مطب دکتر دریانی که در بازار کوروش بود برای ختنه. همان طرفهای کوچه انجمن و راسته کوچه که  کتدیلربازاری  هم ‌می‌گفتند و دهاتی‌ها ‌می‌آمدند برای خرید. طبقه دوم یک ساختمان قدیمی. صبح چهارشنبه رفتیم حمام همایونتاج در ششگلان و من با همه عشقی که به بوی ترشیده شیر و عرق داشتم بوی شامپو بچه گرفتم. و پنج شنبه که نورالدین از سقز آمد و شام رفتیم خانه سلطنت که تاسکباب پخته بود و فردا صبح که خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم و از عجب شیر و میاندواب و بوکان گذشتیم تا به سقز رسیدیم. خانه ما طبقه بالا بود. غیر از ما مستاجرهای دیگری هم بودند. اکرم از کردها ‌می‌ترسید. یک شیر آب در حیاط بود که اکرم ‌می‌برد کهنه‌هایم را ‌می‌شست. ‌‌حمزه‌علی برای دیدنمان به سقز آمده بود. لبه دارش را روی سر من گذاشت و نورالدین عکس گرفت. و غروب که به سینما رفتیم که یک فیلم بزن بزن و عشق و عاشقی بود. سقز یک سینما بیشتر نداشت. شام را هم در پارک خوردیم. ‌‌حمزه‌علی برایمان یک کناره آورده بود. پول نفت ‌کم‌کم خودش را در زندگی مردم نشان ‌می‌داد و ما هم یک یخچال خریدیم نهصد تومن و یک تلویزیون 21 اینچ که کمد چوبی داشت و یک رادیو ضبط آیوا که روی تلویزیون گذاشته بودیم. و یک بشکه نفت که جلوی خانه‌مان بود و من فکر کرده بودم آب است و تا ‌می‌توانستم خورده بودم و اکرم ندانسته بود چه خاکی به سرش کند. چراغعلی شوهر شهناز که به سنندج ‌می‌رفت به خانه ما هم سر ‌می‌زد. از سقز رفتیم مریوان. اکرم ‌می‌رفت پشم گوسفند و پارچه گلگلی از بازار ‌می‌خرید و با چوبی بلند که از تبریز آورده بود به جان پشم‌ها ‌می‌افتاد و با چرخ خیاطی  سینگرش که ‌‌حمزه‌علی هشتصد تومن برایش خریده بود برای مهمانها، لحاف تشک ‌می‌دوخت. و سال 56 که ما به خانه زری خانم در مرند رفته بودیم و اکرم برای ناهار، آبگوشت پخته بود و منتظر بود نورالدین سنگک بیاورد که نیاورد و اکرم تا غروب چشمش به در ماند. هوا تاریک شده بود و اکرم در اتاق به این طرف و آن طرف ‌می‌رفت و ‌نمی‌دانست چه کند که دوست نورالدین خبر آورد که مردم در تبریز شیشه بانکها را شکسته و رختاویز را آتش زده‌اند و ژاندارمری کاری نتوانسته بکند. نورالدین را به تبریز فرستاده بودند و این رختاویز که اکرم ‌می‌گفت همان رستاخیز بود. سال 58 از خانه زری خانم رفتیم به پادگان مرند. خانه‌های سازمانی.

 

پادگان مرند

 

اصغر آقا، شوهر بطول خانم هم کنار نورالدین نشسته بود. دست تکان دادیم و اتوبوسشان راه افتاد. گاهی من و اکرم شب‌ها ‌می‌رفتیم خانه بطول خانم که تنها نمانند و من با داود و شیوا بازی ‌می‌کردم. گاهی هم آنها ‌می‌آمدند خانه ما. شیوا دختری بلند قد و لاغر بود و موهایش کمی ‌فر بود. خانه‌‌شان بلوک روبرویی بود. طبقه اول. اکرم ‌می‌گفت که بطول خانم وقتی تنها هستند شب‌ها یک خنجر ارتشی ‌می‌گذارد زیر بالشش. نورالدین که از جبهه آمد برایم یک نفربر سبز آورده بود که شش تا سرباز سفید پشتش نشسته بودند. سربازها را ‌می‌شد در آورد. باطری و چراغ و از این حرفها نداشت. اصغر آقا برای داود یک تانک آورده بود که دو تا باطری متوسط ‌می‌خورد و مثل دیوانه‌ها خودش را به ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور ‌می‌کوبید و برای شیوا دو تا عروسک که بی خیال جنگ، کنار هم نشسته بودند و پیانو ‌می‌زدند. من و داود سوار تاب ‌می‌شدیم و شیوا هولمان ‌می‌داد. داود با یک قاشق پلاستیکی و یک کش و چند تا چوب که به هم میخ زده بود، یک مسلسل درست کرده بود که این قاشق پلاستیکی را که به کش وصل کرده بود چند دور ‌می‌پیچاند و بعد ول ‌می‌کرد که قاشق مرتب به تخته ‌می‌خورد و صدای رگبار ‌می‌داد. یک روز زمستان یادم هست که با بچه‌های پادگان رفته بودیم بالای ماسه‌ها که رویش برف باریده بود و فریاد ‌می‌زدیم...‌‌‌ هاوا سویوخدی، صدام تویوخدی.[1] اکرم نذر حضرت رقیه داشت و همه فک و فامیل از تبریز و تهران آمده بودند. آهو داشت در یک دیگ بزرگ، شله زرد ‌می‌پخت. سلطنت هم آمده بود. از یک هفته قبل با اکرم رفته بودیم از بازار مرند، سیریش خریده بودیم که عباس برایم بادبادک درست کند. هفت سالم که شد جمع کردیم آمدیم تبریز، باغمیشه خودمان، خانه عباسقلی در دالیکوچه.

 

مدرسه‌‌‌ هاشمی

 

اولین روز مدرسه، یک آقا معلم خوش اخلاقی آمد. هیچکدام از بچه‌های کلاس فارسی بلد نبودیم. به ترکی پرسید شیشه‌ها چه رنگی است و همه یکصدا گفتیم ساری. خندید و گفت که در مدرسه باید فارسی‌اش را بگوییم. از روز دوم یک خانم معلمی‌آمد که خیلی عصبانی بود و من سرکلاسش آنقدر گیج و منگ بودم که هر روز مدادپاککنم گم ‌می‌شد. همان تابلوی معروف سگ گربه را دنبال ‌می‌کند را ‌می‌ترسیدم بگویم. من ردیف ما قبل آخر ‌می‌نشستم و ردیف آخر هم خوشگواره بود. پسری که موهایم را ‌می‌گرفت و ‌می‌کشید و معلم چیزی به او ‌نمی‌گفت. مبصرمان هم یک پسر چوپان بود. بلد نبود اسم آنهایی را که شلوغ ‌می‌کردند در تخته سیاه بنویسد و شلوغ‌ها را کشان کشان به جلوی تخته سیاه ‌می‌برد تا خانم معلم وقتی آمد دعوایشان کند. وقتی مبصر ‌می‌رفت آنطرف تر، ‌می‌دویدم و سرجایمان ‌می‌نشستیم و مبصر دوباره با عصبانیت ‌می‌آمد و ما را کشان کشان به جلوی تخته ‌می‌برد و ما سر راه از نیمکت‌ها یا لباس بچه‌های دیگر ‌می‌چسبیدیم تا نتواند ما را جلوی تخته ببرد.

 

تا خانه سلطنت

 

مخدومعلی و مراد، پنج صبح به کبریت سازی ‌می‌رفتند. من هم شش و نیم صبح میرفتم. هر قدر سلطنت ‌می‌گفت زود است گوشم بدهکار نبود. یک روز آنقدر زود رسیده بودم مدرسه که فقط من بودم و کلاغ‌ها. شب قبل برف سنگینی باریده بود. جوراب‌هایم خیس شده بودند. انگشتان پایم بی حس شده بود و جمعشان کرده بودم تا یخ نزنند. سر کلاس، بچه‌ها پیچ بخاری را دستکاری کرده بودند. بچه‌های ردیف اول صدایشان در آمده بود که دارند ‌می‌پزند. صورتشان سرخ شده بود. بخاری داشت منفجر ‌می‌شد. خانم یوسفی فرستاد دنبال بابای مدرسه بیاید درستش کند. زنگ که زد بچه‌ها مثل دیوانه‌هایی که زنجیرشان را باز کرده باشی جیغی زدند و از کلاس‌ بیرون دویدند و من داشتم به خودم میپیچیدم. مدرسهمان شش تا مستراح داشت که سه تایش خراب بود و سه تایش... بی خیال شدم و دویدم. گفتم ایکی ثانیه می‌رسم به خانه سلطنت. کوچه مدرسه ‌‌‌هاشمی و کوچه باغ دستمالچی و ‌‌آرا‌کوچه که جوب‌های بزرگی داشت و به سرم زد که راه مستراح را نزدیک کنم و همانجا خلاص اما جرات نکردم و دویدم. شورچمن، نوبهار، سراشیبی دالیکوچه و کوچه حاجیولی نرسیده به پیچ آخر، دو قدم مانده به خانه سلطنت... سلطنت گفت که تکان نخورم و رفت یک تشت مسی بزرگ آورد و با آفتابه روی پاهایم سه بار آب ریخت و یک زیرشلواری بزرگ آورد پوشیدم و شلوارم را شست و در ایوان آویزان کرد و جوری که مثلا من نفهمم با آب و تاب برای مخدومعلی و مراد که از کبریت سازی برگشته بودند تعریف کرد. مراد رفت کاغذ آورد تا نقطه نقطه بازی کنیم و طوری بازی کرد که من ببرم.

 

نورالدین

 

نورالدین را دو ماهی ‌می‌شد که ندیده بودم. اکرم هم سه هفته‌ای ‌می‌شد که به تهران رفته بود. خلاصه دلتنگ بودم. به سلطنت گفتم فردا از مدرسه ‌می‌روم خانه شهناز. شهناز داشت با تلفن حرف ‌می‌زد که رسیدم. مرتب بله، بله ‌می‌گفت و بعد هم، نورالدین،‌‌‌هان! نورالدین،‌‌‌‌هان! و بعد رنگش مثل گچ سفید شد و خشکش زد و زل زد به من و همانجوری ماند. فردایش اکرم هم از تهران آمد. جرات نداشتم اکرم را ببینم. رفتم و در صندوقخانه‌‌شان نشستم. زن‌ها دور اکرم جمع شده بودند و بچه‌ها دور من. یکدفعه بغضم ترکید و هق هق زدم. و بعد هم یادمه که به خیابان رفتیم و آمبولانس ‌می‌خواست به وادی رحمتش ببرد که بیرون شهر بود و اکرم ‌نمی‌گذاشت و آوردیم به قبرستان ملک خودمان و من دست مراد را گرفته بودم و او دستم را ‌می‌فشرد. تابوت را که باز کردند، بی قراری کردم که ‌می‌خواهم نورالدین را ببینم. مراد مردها را هل داد و جلو رفتیم... تنها ‌می‌نگریستیم، نورالدین با چشمان نیمه باز به آسمان و من با دهان نیمه باز به نورالدین. امیدی نبود، آرزویی بود شاید سخت کودکانه، که آن مرد سرد شده برخواهد خاست[2].

 

در آلزایمر سلطنت

 

من ‌می‌خندم و او هم ‌می‌خندد، بی آنکه بداند برای چه ‌می‌خندد. در هشتاد سالگی مثل یک کودک شش ماهه شده است و این همان سلطنت پنجاه سال قبل نیست. سلطنت هرگز فارسی یاد نگرفت و کتابی نخواند و ندانست که در تلویزیون چه ‌می‌گویند اما به ترانه‌های ترکی باکو و نوار  آشیق‌ها گوش ‌می‌داد و این آشیق‌ها مردانی بودند که ساز در دست ‌می‌گرفتند و در قهوه‌خانه‌ها و کوچه و بازار آذربایجان برای مردم، حکایت‌ها و شعرهای حکمت آموز ‌می‌خواندند. سلطنت بایاتی بلد بود و  اوشودوم اوشودوم  را حتی وقتی که آلزایمر گرفت و در سی‌تی‌اسکن، مغزش تحلیل رفته بود و حتی نام پسرش را ‌نمی‌دانست از اول تا آخر بدون لکنت ‌می‌خواند و هر کلمه را با همان شور کودکانه و آهنگی که هشتاد سال پیش از مادرش فرخنده شنیده بود ادا ‌می‌کرد... اوشودوم آی اوشودوم، داغدان آلما داشیدیم، آلمالاری آلدیلار، منه ظولوم سالدیلار، من ظولوم دان بئزارام، درین قویو قازارام... سلطنت شاید از آن ترکان مهاجم سلجوقی باشد که به آذربایجان آمده باشد، شاید از عثمانی‌هایی باشد که در زمان صفوی به تبریز حمله کردند و شاید از بازماندگان مغول‌ها در تبریز باشد و شاید از بومی‌های آذربایجان باشد که قبل از آمدن آریایی‌ها و مادها به آذربایجان، راحت و بی دردسر ‌می‌زیستند و شاید از آریایی‌هایی باشد که از شمال سرد بالای دریای خزر آمدند و در آذربایجان ماندند و صدها سال بعد، از ترس سلجوقیان، ترک شدند. سلطنت از هر نژادی که باشد، از هر کجا که آمده باشد و هر زبانی که داشته باشد، سلطنت است و اگر او نبود این کلمات هم نبود. و من ترکی را دوست دارم، چون سلطنت آنرا ‌می‌فهمد، همین. که من سلطنت را دوست دارم که او نورالدین را با چنگ و دندان بزرگ کرد. سلطنت دیگر مرا ‌نمی‌شناسد و ‌نمی‌تواند این کلمات را بخواند که نتوانسته هرگز نیز، که او فارسی ‌نمی‌دانسته، که او خواندن ‌نمی‌دانسته است. سلطنت به کتاب ‌می‌گوید کیتاب و این همان کاف فارسی نیست، حرفی است که بین کاف و چ، ادا ‌می‌شود  و اگر یک فارس زبان بشنود، چون گوشش با این حرف آشنایی ندارد، فکر ‌می‌کند که سلطنت به کتاب، چیتاب و به کباب، چَباب ‌می‌گوید. سلطنت تنها بازمانده من است. تنها فامیل من است که هنوز زنده است. مال دیروز است. مال هشتاد سال پیش است اما وقتی من دست‌هایش را ‌می‌گیرم و ‌می‌فشارم، مرا به گذشته‌ها ‌می‌برد، بی نمکی مدرنیته را از من ‌می‌گیرد. در سی تی اسکنش یک خونریزی مزمن در زیر عنکبوتیه مغزش دیده ‌می‌شود که تخلیه‌اش کرده‌اند و هنوز بانداژ بر سرش دیده ‌می‌شود. سلطنت، مغزش تحلیل رفته است و در سیتیاسکن، بین مغزش و استخوان جمجمه‌اش، فاصله سیاهی است و این یعنی آلزایمر. من فکر ‌می‌کنم که همه باغمیشه  قدیم، یکجورهایی در این آلزایمر سلطنت گم شده است. من فکر ‌می‌کنم که از قشر خاکستری مغز سلطنت تا استخوان جمجمه‌اش، در این فاصله سیاهی که در سیتیاسکن مغزش دیده ‌می‌شود، در این آلزایمر،  در این فراموشی عمیق، در این نسیان پیری، در این فضای خاموش، در این شکاف تیره، گل‌احمد هنوز دارد شاخسی ‌می‌رود،  آسیه هنوز دارد جَهره ‌می‌ریسد، گل‌مراد وقتی از جلوی خانه ‌‌حمزه‌علی ‌می‌گذرد، گیردکان بادام به طرلان ‌می‌دهد، حلیمه دارد جامیش‌ها را ‌می‌دوشد، آی‌پارا دارد ناخن‌های پایش را ‌می‌چیند، اسداله دارد به چشمه بیوک کلانتر، سرکشی ‌می‌کند و ‌‌حمزه‌علی دارد کرت‌های باغ دستمالچی را آب ‌می‌دهد. سلطنت ‌می‌گوید شیر پاستوریزه، مزه ندارد، راست هم ‌می‌گوید. سلطنت موهای صافی دارد و پشت کلّه‌اش تخت است و شکل صورتش کمی ‌شبیه مصری‌هاست، بینی‌اش تیز است، یک چشمش مصنوعی است،  وقتی حرف ‌می‌زند، هیجان دارد و با دست، چادرش را در دستش مچاله ‌می‌کند. همیشه یک چارقد سرش است. یکی دو تا دندان طلا دارد، شلوار سیاه پشمی ‌‌می‌پوشد  و جوراب‌های سیاهش را روی شلوارش تا زانوهایش ‌می‌کشد. دستهایش را ‌می‌گیرم و خوب گوش ‌می‌کنم، من در آلزایمر سلطنت، صدای پای کفش‌های نصراله را ‌می‌شنوم، صدای خنده زنهای کوچه حاجی‌ولی را. من در آلزایمر سلطنت، دنبال خودم ‌می‌گردم، دنبال پدرم نورالدین، دنبال پدربزرگم، عباسقلی، دنبال اکبر آجان، برادر عباسقلی و فرزندانش... دباغمحمدی‌هایی که هیچوقت ندیدم‌شان و ندانستم کجا هستند. من در آلزایمر سلطنت، دنبال صد سال باغمیشه ‌می‌گردم. دنبال آدمهایی که نیامده، رفتند و از آنها تنها، خاطره‌ای ماند در آلزایمر سلطنت. لطف اله، به سلطنت، خانیم باجی ‌می‌گوید. لطف اله ‌می‌گوید که خانیم باجی، نصراله را خیلی دوست داشت. عاشقش بود. نصراله، کلاه لبه دار خاکستری به سر ‌می‌گذاشت. کت و شلوار گشاد خاکستری هم ‌می‌پوشید. بچه‌های سلطنت به او  آجان ‌می‌گفتند. خدایش بیامرزد. سلطنت ‌می‌گفت که خواستگار فرستادند و من قبول نکردم. جادو کردند. نعل اسبی را گذاشته بودند روی آتش و من دیدم که قلبم آتش گرفت و از خانه بیرون دویدم. گوهر، هووی سلطنت، زنی مهربان و کم حرف بود، کمی ‌چاق با گونه‌های برجسته و موهای موجدار که سلطنت و بچه‌هایش به او،  آرواد ‌می‌گفتند. یکبار وقتی پنج سالم بود تا در چوبی مستراح خانه نصراله را باز کردم دیدم گوهر نشسته است. بی آنکه بترسد یا ناراحت شود تبسمی‌کرد و با مهربانی حالم را پرسید و من که سرخ شده بودم، ماندم چکار کنم. در را بستم و دویدم. تا یکی دو روز رویم ‌نمی‌شد سلامش کنم. این مستراح دو پله بالاتر از حیاط بود و وقتی با آفتابه آب ‌می‌ریختی چند ثانیه بعد صدای ریختن شرشر آب را در چاه ‌می‌شنیدی. این چاه هر وقت پر ‌می‌شد آنرا با سطل‌های چر‌می‌ به کرت‌های حیاط خالی ‌می‌کردند و کَرت‌ها تا لبه پر ‌می‌شد و یک مگس مگسی ‌می‌شد که نگو. در این کَرت‌های خانه نصراله، بوته‌های گوجهفرنگی بود و درخت‌های سیب پاییزی. گوجه فرنگی‌ها را وقتی سبز بودند ‌می‌چیدند و پشت پنجره، جلوی آفتاب ‌می‌گذاشتند تا سرخ شود. سلطنت، شیشه‌های آبغوره را هم پشت پنجره ‌می‌گذاشت. سلطنت آش آبغوره که ‌می‌پخت، شکر هم سر سفره ‌می‌آورد. شکر را داخل آش که ‌می‌ریختی، ترش و شیرین قاطی هم ‌می‌شد. مزه‌اش هنوز مانده در دهانم. سلطنت، هر وقت من ‌می‌ترسیدم با یک خاک‌انداز مسی سیاه دود گرفته ‌می‌آمد و در آشپزخانه ترسم را بر ‌می‌داشت و این آشپزخانه روزی طویله‌ای بود که یک گاومیش سیاه شیرده داشت و یک آغل و گوهر هووی سلطنت هر روز این گاو را ‌می‌دوشید و نصراله شیرش را برای سلطنت در خانه عباسقلی میبرد. و این ترس برداشتن، چیزی بود شبیه عکس برداشتن. وسط آشپزخانه دراز ‌می‌کشیدم و گل‌خاتون چادرش را رویم ‌می‌کشید و سلطنت، خاک‌انداز را روی اجاق، داغ ‌می‌کرد و گل‌خاتون در استکان آبنمک درست ‌می‌کرد و مراد و مخدومعلی، روی سکوی‌ آشپزخانه ‌می‌نشستند و ‌می‌خندیدند و من هم در زیر چادر، خنده‌ام ‌می‌گرفت. سلطنت، دستهای لاغری داشت با پوستی لطیف و چروک خورده، درست مثل سیب‌های زردی که چند روزی در طاقچه مانده و چروکیده باشد. کنار سماور ‌می‌نشست. روی تشکچه‌اش. سلطنت  دومَنج  درست ‌می‌کرد برایم. نان‌های خشک را خرد ‌می‌کرد و پنیر قاطی‌اش ‌می‌کرد و بعد کره را در ماهی تابه داغ ‌می‌کرد ‌می‌ریخت رویش. با دست گلوله گلوله‌اش ‌می‌کردیم و ‌می‌خوردیم. ‌می‌مُردم برای این دومَنج. هَن[3]  که ‌می‌گفتم، سلطنت ‌می‌گفت ؛ هَن یوخ بعلی و بعلی که ‌می‌گفتم، سلطنت ‌می‌گفت... بعلیوه شَکَر، نازیوی کیم چَکهر[4]  و من که ‌می‌گفتم خانیم[5]‌، سلطنت دندانهای طلایش نمایان ‌می‌شد. سلطنت برایم کَته ‌می‌پخت و سیبزمینی و گوجه هم قاطی‌اش ‌می‌کرد که قیرمیزی دوگی ‌می‌گفتم، ‌می‌رفت از دبّه‌ای که در ایوان گذاشته بودند، ترشی بادمجان هم ‌می‌آورد، ‌می‌نشستیم سر سفره کوچکشان، من و اکرم و سلطنت و مخدومعلی و مراد و گل‌خاتون... و نورالدین که همیشه جایش خالی بود. 

 

خانه نصراله

 

غضنفر رفته از صندوقخانه سلطنت یک دیوان حافظ پیدا کرده است. نورالدین اسمش را با مداد قرمز پشت جلد سیاه رنگ دیوان حافظ نوشته است. ورق‌هایش کاهی است و بوی گرد و غبار ‌می‌دهد. غضنفر دیوان حافظ را به گل‌خاتون نشان ‌می‌دهد. چشمهای گل‌خاتون پر از اشک ‌می‌شود. آشپزخانه سلطنت در حیاط است. ته آشپزخانه تاریک است و یک در چوبی دارد که به خانه گوهر باز ‌می‌شود و همیشه بسته است. گوشه آشپزخانه یک آب گرمکن ارج گذاشته‌اند که بوی نفت ‌می‌دهد. یک ظرفشویی آهنی است که زنگ زده است و یک شیر که به سرش یک شلنگ ده سانتی قرمز وصل کرده‌اند. سلطنت از حیاط سبزی ‌می‌چیند و در کاسه آلومینیو‌می ‌‌می‌ریزد و یک تخم مرغ ‌می‌اندازد و شوربا درست ‌می‌کند. مخدومعلی دارد انگشتهایش را هم ‌می‌خورد. گل‌خاتون، غضنفر را به مدرسه‌‌شان برده است. دخترها دور غضنفر جمع شده‌اند. معلم ‌می‌گوید امروز کلاسمان مختلط است و دخترها ‌می‌خندند. برگشتنی گل‌خاتون برای غضنفر یک مجله فکاهیون ‌می‌خرد. اتوبوس ترمز ‌می‌کند و غضنفر با کله به کف اتوبوس شیرجه ‌می‌رود و همه لباسهایش خاکی ‌می‌شود. گل‌خاتون از غضنفر قول ‌می‌گیرد که به اکرم نگوید در اتوبوس به زمین خورده است. مراد برای غضنفر کیهان بچه‌ها خریده است. دو تومن که ‌می‌شود بیست ریال. گل‌خاتون داستانهای کیهان بچه‌ها را برای غضنفر ‌می‌خواند. مراد یک کتاب ماهی سیاه کوچولو دارد. ‌می‌گوید زمان شاه قدغن بوده. غضنفر به سرش زده که کتاب را بخواند. با سواد دوم ابتدایی ‌نمی‌شود. مخدومعلی به کلاس رقص آذری ‌می‌رود. در خانه ‌می‌رقصد و سلطنت ‌می‌خندد. مخدومعلی یک دوربین عکاسی زینت خریده است. همه روی پتو ‌می‌نشینند و مخدومعلی عکسشان را ‌می‌گیرد. عکس نورالدین هم که بالای سرشان روی دیوار است ‌می‌افتد. مخدومعلی گوشه چپ بازی ‌می‌کند. فوتبال دستی‌اش هم خوب است. یک دوچرخه بیست و هشت دارد. پیچیده جلوی ماشین و دعوا شده است. برای گل‌خاتون خواستگار آمده است. گل‌خاتون و سلطنت در این یکی اتاق نشسته‌اند و دارند از لای در نگاه ‌می‌کنند. هنوز گل‌خاتون ‌نمی‌داند داماد، کدام یکی است آن‌وقت سر مهریه دعوا ‌می‌شود و خواستگارها ‌می‌روند. یک دفتر چهل برگ خالی زیر میز سماور  است که مخدومعلی و غضنفر بر ‌می‌دارند نقطه نقطه بازی ‌می‌کنند. گل‌خاتون از نقطه نقطه خوشش ‌نمی‌آید و عاشق اسم و شهرت است. اسم و شهرت و میوه و حیوان و اشیا. مخدومعلی موهایش را سشوار کشیده است. ‌می‌ترسد بخوابد موهایش خراب بشود. مخدومعلی دوچرخه بیست و هشت سیاه رنگش را فروخته است و یک موتور سوزوکی هشتاد قرمز رنگ خریده است که هر روز با دستمال برقش ‌می‌اندازد. به غضنفر ‌می‌گوید که پشت موتور بنشیند و پاهایش را روی آن میله‌ها که ‌می‌گوید بگذارد. غضنفر ‌می‌ترسد. تلویزیون را بالای یک کمد چوبی گذاشته‌اند. تلویزیون دارد نامها و نشانه‌ها را پخش ‌می‌کند. مراد تمام حواسش به مسابقه است. مراد ناخن‌های دستش را گرد ‌می‌چیند و سوهان ‌می‌زند. مراد طرفدار پرسپولیس است و مخدومعلی طرفدار استقلال است. به دیوار آشپزخانه عکس حسن روشن و ناصر حجازی را زده‌اند. گل‌خاتون دستهایش را نیوا ‌می‌زند. مراد و مخدومعلی جمعه‌ها تا ظهر ‌می‌خوابند آن وقت غضنفر که صبح ‌می‌آید بیدارشان کند سلطنت داد و هوار راه ‌می‌اندازد. مخدومعلی در حیاط سوت ‌می‌زند و دانه ‌می‌پاشد تا کفترهایش پایین بیایند. کفترها اما هنوز دوست دارند پرواز کنند. نصراله ‌می‌گوید که یکی از کفترها به هواپیما خورده و هواپیما سقوط کرده است و دولت دارد کفترها را جمع ‌می‌کند. فردا که مخدومعلی به کبریت سازی ‌می‌رود نصراله لانه کفترها را خراب ‌می‌کند. غضنفر با مراد و مخدومعلی به سینما ‌می‌رود. تبریز شش تا بیشتر سینما ندارد که همه در چهار راه شهناز است. پینگ پنگ هم ‌می‌روند. مخدومعلی یک سنتور زمینی خریده است. غضنفر هم ‌می‌زند دانگ دونگی در ‌می‌آید. گل‌خاتون ‌می‌گوید خانه شده خانه مسگرها. گل‌خاتون آب داغ ‌می‌گذارد کنار کرت موهایش را ‌می‌شوید. گل‌خاتون ‌می‌ترسد خواستگار بیاید و خانه بهم ریخته باشد. مخدومعلی را دعوا ‌می‌کند که آشغال نریزد. مخدومعلی ‌می‌گوید  با نوای قابلاما ‌می‌رویم آشپازخانا‌. اعلامیه دسته جمعی شهید‌های ‌‌دالی‌کوچه را به دیوار‌ها زده‌اند. تلویزیون اجساد سوخته را نشان ‌می‌دهد. اکرم ‌می‌ترسد و تلویزیون را خاموش ‌می‌کند. عراقی‌ها خرمشهر را گرفته‌اند.

 

خانه ‌‌حمزه‌علی

 

خانه ‌‌حمزه‌علی در شورچمن است. شورچمن از شمال به ‌‌آرا‌کوچه و از جنوب به ‌‌دالی‌کوچه ‌می‌رسد. گل‌احمد پدر ‌‌حمزه‌علی، ریش سفید شورچمن است. حلیمه زن گل‌احمد مرده است و گل‌احمد زنی گرفته بنام آی‌پارا که از ونیار آمده است. به غضنفر گفته‌اند که ‌‌حمزه‌علی را با هواپیما به آلمان برده‌اند اما غضنفر همه چیز را ‌می‌فهمد. زن‌ها جمع ‌می‌شوند و هویج خرد ‌می‌کنند و حلوا ‌می‌پزند. غضنفر همه درهای خانه ‌‌حمزه‌علی را قفل ‌می‌کند و کیف مدرسه‌‌اش را به پشت بام ‌می‌اندازد که دیگر به مدرسه ‌نمی‌روم. خانه ‌‌حمزه‌علی یک نیم دایره است. یعنی الان یک چهارم دایره است. آن یکی نیم دایره خانه گل‌احمد است. بالای تخت ‌‌حمزه‌علی طاقچه‌ای است که یک دفتر قرمز رنگ دویست برگ گذاشته‌اند. غضنفر چشمش دنبال این دفتر است. ‌می‌خواهند اموال خانه را در آن بنویسند و سهم زیور را بدهند برود. زیور یک گنجه چوبی دارد که درش را قفل ‌می‌کند. غضنفر از بس لاغر است که هر کس اکرم را ‌می‌بیند ‌می‌گوید به این بچه، نان ‌نمی‌دهید بخورد. اکرم دست از سر غضنفر بر ‌نمی‌دارد که باید یک لیوان شیر بخورد. غضنفر با دمپایه ‌می‌زند شیشه‌های خانه ‌‌حمزه‌علی را ‌می‌شکند. هفت صبح یک روز زمستانی. سال 62. یحیی ‌می‌گوید شیشه‌های پنجره با دمپایه وسط آسمان و زمین داشتند به طرف ما ‌می‌آمدند. نازلی ‌می‌گوید زود لحاف را روی سرمان کشیدیم. غضنفر هر روز صبح به خانه همسایه ‌می‌رود و با حکیمه، منچ و مار پله بازی ‌می‌کنند. حکیمه درسهای غضنفر را از روی کتاب ‌می‌خواند و غضنفر ‌می‌نویسد. حکیمه ظرفهای ناهار را با تاید ‌می‌شوید و غضنفر آب ‌می‌کشد. غضنفر و حکیمه با دو تا قوطی کنسرو خالی و یک نخ قرقره بلند، زنگ اخبار درست کرده‌اند. آن‌ور حیاط یک اتاق است که به آرایشگاه زنانه اجاره داده‌اند. وقتی عروس ‌می‌آورند حکیمه و غضنفر ‌می‌روند از پشت پنجره نگاه ‌می‌کنند. بچه‌ها در حیاط مدرسه در صف آب ایستاده‌اند. دو تا شیر آب بیشتر نیست. غضنفر لیوانش را می‌دهد ناظم بدون نوبت پر ‌می‌کند. چقدر بچه شهید بودن حال می‌دهد. غضنفر با مقصود در خانه ‌‌حمزه‌علی دوازده سنگ بازی ‌می‌کند. سه‌سنگ هم بازی ‌می‌کنند. در زمستان شیر مستراح یخ ‌می‌زند. آفتابه مسی را از شیر آشپزخانه پر ‌می‌کنند ‌می‌برند. غضنفر دو متر مانده به در مستراح پایش سر ‌می‌خورد و مقصود دست بردار نیست. ‌می‌گوید غضنفر از ‌‌این‌ور حیاط سر خورد و تا ‌‌آن‌ور حیاط مثل پلنگ صورتی اسکی رفت و با کله وارد مستراح شد و دخترهای فامیل ‌می‌خندند. غضنفر و حکیمه ‌می‌روند در کوچه بغلی که مثل رختخواب مار در کارتون رابین‌هود، لاغر و دراز است لس‌لس[6]  بازی ‌می‌کنند. آشیق[7] و لوموناد[8] وکش‌کش[9] هم بازی ‌می‌کنند. مقصود همه بچه‌های فامیل را سوار تریلی‌اش ‌می‌کند و به پارک ولیعصر ‌می‌برد. غضنفر سوار تاب شده و پیاده ‌نمی‌شود تا بقیه بچه‌ها سوار شوند. مقصود به دخترهای فامیل گفته در آن یکی اتاق مثل گروه سرود ایستاده‌اند. در چوبی وسط دو تا اتاق بسته است و غضنفر دارد در این یکی اتاق بازی ‌می‌کند. مقصود یک دفعه در را باز ‌می‌کند و دخترها دسته جمعی ‌می‌خوانند... غضنفر خودشو دوس داره. یار و رفیق نداره. تنها میره مدرسه. همیشه دیر ‌می‌رسه...

 

بهروز

 

یک قفسه کتاب داشت از کتابهای شکسپیر گرفته تا کتابهای تاریخی و دینی. شبها در کارخانه کبریت سازی تا صبح می نشست می خواند. کمدی داشت در آستانه خانه‌شان آن بالا کنار کنتور برق. آدامس‌های‌ خروس‌نشان را آنجا می‌گذاشت. تابی به حیاط خانه شان بسته بود. ده نفری سوارش می‌شدیم. عکسش هست. نعیمه نستعلیق می نوشت. بهزاد نی هفت‌بند می‌زد. رعنا قصه امیرارسلان نامدار را برایمان می گفت. شطرنج بازی می‌کردیم و روپولی. آن روزها این چیزها غذغن بود. پینگ‌پنگ هم بازی می‌کردیم روی میز ناهارخوری‌شان.

 

بالاخان

 

گل‌دسته که مرد، ‌‌بالاخان گوسفند‌هایش را فروخت و به ارتش رفت. با پنجم ابتدایی. افتاد پسوه. سه ماه بیشتر نماند. فرار کرد آمد تهران. خانه طرلان. جمعه‌ها ‌می‌رفتند چیتگر و سد کرج. انقلاب که شد آمدند تبریز.  همان خانه کنار اسبه‌ریز که جمال از ‌‌این‌ورش تا ‌‌آن‌ورش ملق ‌می‌زد و من هیچ وقت یاد نگرفتم ملق بزنم. و از آنجا به هیجده متری شهید ابراهیمی. سیگار را که گذاشت کنار، می‌رفت کوه. ما را هم می‌برد. من و جمال و جلال و یحیی. مسجد عینالی و تابلو و سلام اله و قهوه خانه ونیار. یحیی با دوربین یاشیکا عکسمان را می‌گرفت. یک حلقه فیلم دوازده تایی که از عکاسی بهرنگ خریده بود. یکبار از داش‌دربندی رفتیم و رسیدیم به دره داش‌کسن و جویباری که در کنارش نشستیم و صبحانه خوردیم و بالاخان با انگشت سبابه زمختش، هسته‌های هلو را  فشار می‌داد می‌رفت داخل خاک و چند ماه بعد که رفتیم هسته‌ها سبز شده بود. بالاخان گفت این دره جان می‌دهد برای درخت کاشتن.

 

خانه بالاخان

 

هیجده متری شهید ابراهیمی ‌از غرب به ربع رشیدی ‌می‌رسد و از شرق به طاق‌یانی و از شمال به قبرستان ملک و از جنوب به خیابان عباسی، جایی که خانه و مغازه ‌‌بالاخان است و چند تا مکانیک و آهنگر و نقاش اتومبیل و یک قفل ساز و آن طرف یک نجاری و یک کله پاچه پزی و یک قهوه‌خانه و یک صافکار و یک قصابی و خانه و مغازه دو دهنه چراغعلی که پارچه‌ها را با فینیش اتو ‌می‌کنند. غضنفر یک توپ پلاستیکی بر ‌می‌دارد و ‌می‌رود خانه ‌‌بالاخان بازی ‌می‌کند. ‌‌بالاخان همیشه شاد است. کم مانده بلند شود وسط کفاشی برقصد. بالش‌های خانه ‌‌بالاخان قرمز رنگ است. روکش بالش‌ها سر ‌می‌خورد. جمال بالش‌ها را زیر پایش ‌می‌گذارد و ‌می‌پرد دستش را به شیشه بالای در ‌می‌زند. در طاقچه عکس سیاه و سفید ‌‌بالاخان را گذاشته‌اند که سبیل دارد و ریش‌هایش را زده است و موهای جلوی سرش کمی ‌ریخته است و کت و شلوار دارد. کرکره‌هایشان آبی رنگ است. میز زیر سماورشان دو تا آینه کشویی دارد. کشوها را ‌می‌کشند و قندان و استکان‌ها را از داخل میز بر ‌می‌دارند. اکرم ‌می‌گوید که چایشان مثل شربت گلابی است. ببخشید مثل شربت آلبالو است. ‌‌بالاخان دو تا دمبیل دارد. حالا ‌نمی‌دانم فارسی‌اش چه ‌می‌شود. از همان گرزهای چوبی سنگین که پهلوان‌ها در زورخانه بالای سرشان ‌می‌چرخانند. ‌‌بالاخان چهار صبح بیدار ‌می‌شود و ‌می‌رود سنگک ‌می‌خرد. رادیوی ‌‌بالاخان همیشه آهنگ شاد ‌می‌خواند. از آن رادیو گرام‌های زمان شاه که گرامش خراب شده است. بوی چسب کفاشی آدم را دیوانه ‌می‌کند. غضنفر میخ‌های کفاشی را با چکش روی میز ‌می‌کوبد. صدای شاخسی ‌نمی‌گذارد ‌‌بالاخان بخوابد. ‌‌بالاخان هم مثل چراغعلی فحش ‌می‌دهد. فقط فحش‌هایشان فرق ‌می‌کند. فرشته چای ‌می‌گذارد. بچه‌ها یکی یکی به مدرسه ‌می‌روند. فرشته ‌می‌رود از طاق‌یانی سبزی بخرد. خانه نارین‌گل هم ‌می‌رود. ته کوچه ملاحسن. ‌‌خان‌کیشی این خانه را از شوهر آهو خریده است. خانه‌ای با سقف نیمدایره با یک حیاط بزرگ. ‌‌خان‌کیشی نوشابه را ‌می‌خورد و ته شیشه را به نارین‌گل ‌می‌دهد. نارین‌گل به شلوغ، سولوخ ‌می‌گوید. موهایش فر است. گربه‌ها ‌می‌آیند از پشت پنجره، نگاهش ‌می‌کنند. گوشه ایوان بالای پنجره، یک لانه چوبی است که دو تا یا‌کریم دارد. یا کریم‌ها رفته‌اند غذا پیدا کنند. یک کلاغ ‌می‌آید و جوجه یا کریم‌ها را بر ‌می‌دارد و ‌می‌برد. فرشته چند روز مریض ‌می‌شود. ‌‌بالاخان دو تا پک که ‌می‌زند سیگار تمام ‌می‌شود. روزی یک دو قوطی سیگار بهمن ‌می‌کشد. زمان شاه وینستون ‌می‌کشید اما دیگر ‌نمی‌تواند وینستون گیر بیاورد. زمان شاه از آن شربت‌ها هم ‌می‌خورد اما الان دیگر پیدا ‌نمی‌کند. ‌‌بالاخان جمال و جلال را بر ‌می‌دارد و به عینالی ‌می‌روند. ‌‌بالاخان دارد کفش زنانه ‌می‌دوزد. به همه فامیل یک جفت ‌می‌فرستد. خانه ‌‌بالاخان یک پنکه است که پره‌هایش آبی است و دکمه‌های تند متوسط آرام و خاموش دارد. ‌‌بالاخان وقتی تهران بوده این پنکه را خریده‌اند. جمال مگس‌ها را ‌می‌گیرد و داخل پره‌های پنکه پرت ‌می‌کند. غضنفر و دریا هم مگس‌ها را ‌می‌گیرند و لای کتاب حیدربابای شهریار ‌می‌گذارند و یکدفعه کتاب را ‌می‌بندند و مگس‌ها آن تو له ‌می‌شوند. غضنفر دارد با ترکی شکسته بسته حیدربابای شهریار را ‌می‌خواند. اکرم از شهریار خوشش ‌نمی‌آید. بالاخان وقتی ‌می‌خوابد یک بالش زیر پاهایش و یک بالش زیر دستش و یک بالش هم ‌‌آن‌ورش ‌می‌گذارد. زیر پیراهنش را هم در ‌می‌آورد و ‌می‌خوابد. بدنش ورزیده و پشمالو است. صدای تلویزیون را بلند کرده‌اند. ‌‌بالاخان وسط خواب بیدار ‌می‌شود و یک فحش ‌می‌دهد که صدای تلویزیون را کم کنند و دوباره سرش را روی بالش نگذاشته خور و بفش بلند ‌می‌شود. جمال کنترل تلویزیون را زیر پیژامه‌اش مخفی ‌می‌کند. جمال و جلال یک دوچرخه بیست و چهار دارند. جلال روی صندلی ‌می‌نشیند و جمال سر پا روی میله‌های چرخ عقب ‌می‌ایستد. در راه پله پشت بام خانه ‌‌بالاخان کلی گلدان و گل و گیاه است. بچه‌ها بزرگ شدند و هنوز ‌‌بالاخان برای پله‌ها نرده درست نکرده است. یکی دو بار بچه‌ها از بالای پله‌ها افتاده‌اند و چیزی نشده است. جمال ‌می‌رود از پله نهم ‌می‌پرد. میترا هم از پله هفتم ‌می‌پرد. جمال در زیرزمین دارد خاگینه درست ‌می‌کند. در خانه ‌‌بالاخان همه عاشق غذاهای شیرین هستند. ‌‌بالاخان هر روز جمال را ‌می‌فرستد از قنادی سولماز نرسیده به طاق‌یانی از آن شیرینی‌های کشمشی ‌می‌خرد. جلال رفته یک سبد بسکتبال خریده به دیوار حیاط زده است. یک توپ بستکبال هم خریده. توپ به دیوار ‌می‌خورد و بر‌می‌گردد به شیشه‌های زیر زمین ‌می‌خورد و در همین نیم ساعت دو تا از چهار تا شیشه زیر زمین را شکسته‌اند. ‌‌بالاخان توپ را به انباری بالای مغازه ‌می‌اندازد. ‌‌بالاخان سنگک‌ها را وسط سفره ‌می‌گذارد و سفره را تا ‌می‌کند تا خشک نشوند. آشپزخانه‌‌شان در زیر زمین است. بنده خدا فرشته برای یک ناهار درست کردن ده بار به زیر زمین ‌می‌رود و بر‌می‌گردد. ‌‌بالاخان آبگوشت را داخل یک کاسه بزرگ ‌می‌ریزد و با ته شیشه آبلیمو نخودها و سیب زمینی‌ها و گوشت‌هایش را له ‌می‌کند. فرشته دارد پیاز پوست ‌می‌کند. پیاز‌ها را حلقه‌ای ‌می‌برد و در بشقاب ‌می‌گذارد. هنوز به بشقاب نگذاشته پیازها تمام ‌می‌شود. جمال دو تا پیاز برداشته است. ‌‌بالاخان با قاشق در کانادا را باز ‌می‌کند و یک نفس قولوب قولوب همه کانادا را سر ‌می‌کشد. غضنفر همینجور دهانش باز ‌می‌ماند. بالاخان جوری غذا می‌خورد که آدم اشتهایش باز می‌شود. ‌‌بالاخان دیگر سیگار ‌نمی‌کشد. ‌می‌رود در پشت کوه عینالی درخت ‌می‌کارد. ‌‌بالاخان به دیوار حیاط یک آینه زده و داده نجار یک صندلی درست کرده پنج صبح بلند ‌می‌شود جلوی آینه ورزش ‌می‌کند. ‌‌بالاخان مرد همه یا هیچ است. مرد صفر یا یک است. حوصله اعداد اعشاری را ندارد. کفش‌هایی ‌می‌دوزد که ده سال هم که بپوشی پاره ‌نمی‌شود. مثل آلمان و روسیه است. مثل فرانسه و اسپانیا نیست. حوصله کارهای کوچک و ریز را ندارد. دیجیتال نیست. کوانتوم نیست. مکانیک است. حوصله تشریفات و رسم و رسوم‌ها را ندارد. همیشه عجله دارد. دوست دارد ایکی ثانیه همه کارها را ردیف کند برود. دوست ندارد یکی کاری را لفت بدهد. نشسته و دارد پیر و پاتالهای فامیل را به ترتیب سن ‌می‌شمارد. سریه که مرد نوبت علی‌اشرفه بعد نوبت سلطنته بعد نوبت زیوره. ‌‌بالاخان دارد برای غضنفر داستان تعریف ‌می‌کند... الاغ وسط جنگل، عرعر ‌می‌زند که آواز خواندنم گرفته و آدمها ‌می‌آیند الاغ و شیر و شتر را ‌می‌گیرند وقتی ‌می‌خواهند از رودخانه رد شوند الاغ را سوار شتر ‌می‌کنند شتر هم وسط رودخانه بلند ‌می‌شود و به الاغ ‌می‌گوید که الاغ‌جان من هم الان رقصیدنم گرفته و الاغ در آب ‌می‌افتد و غرق ‌می‌شود.



[1]  هوا سرد است، صدام مرغ است.

[2]  رجوع شود به تلخ نامه در همین کتاب

[3]‌‌هان

[4]  شکر به بله ات، نازت را کی می‌کشد؟

[5]  سلطنت را خانیم صدا می‌کردم.

[6]  با گچ، هشت خانه بزرگ روی اسفالت ‌می‌کشند و یک سنگ پرتاب ‌می‌کنند که نباید روی خط بیفتد.

[7]  همان قاپ بازی.

[8]  درب کاناداها و کوکاها را جمع ‌می‌کنند و داخلشان قیر ‌می‌ریزند و رویش از کاغذهای شکلات‌ها و آدامس‌ها ‌می‌چسبانند و مثل تیله روی زمین ‌می‌چینند و بازی ‌می‌کنند.

[9]  دو نفر این‌ور و آن‌ور ‌می‌ایستند و کش را دور پاهایشان ‌می‌اندازند و یک نفر آن وسط جفت پا روی کش ‌می‌پرد چیزی مثل حرکات ژیمناستیک روی خرک. پسرها کمتر از این بازی‌ها ‌می‌کنند.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۸
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی