باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱

شهناز

 

شهناز

 

شهناز، ترک‌ست نگاه ‌می‌کند. خانه‌‌شان در ورامین است. کوچه سپاه. طبقه دوم. طبقه اول سالار ‌می‌نشیند و طبقه پایین که پارکینگ است. و چند کوچه ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور که خانه عباس و یحیی و صدرا پسر نازلی و خانه مهتاج خواهر چراغعلی است. کارخانه‌‌شان در چرمشهر است. چراغعلی[1]  به رحمت خدا رفته است. شهناز به چراغعلی، عموغلی ‌می‌گوید. چراغعلی سر سفره به من ‌می‌گفت...‌ یئ پئیسر یوغونلاسین[2]. بس که لاغر و مردنی بودم. چراغعلی ارتشی بود هر جا ‌می‌رفت خانه‌ای اجاره ‌می‌کرد و شهناز و جعفر و سریه و علی‌اشرف را هم با خودش ‌می‌برد. در مرند سه تا خانه عوض کردند و همانجا بود که عباس و یحیی و نازلی بدنیا آمدند. از مرند رفتند به سرپل ذهاب و سنندج و من که پستانک ‌می‌خوردم و به مریوان که ‌می‌رفتیم شب را خانه چراغعلی در سنندج ‌می‌ماندیم و سال 57 برگشتند به تبریز خانه حاج‌هاشم که از پشت پنجره‌هایش لانه لک‌لک‌ها بالای مناره‌های کبریت سازی خویلی‌ها دیده ‌می‌شد و من و اکرم از مرند آمده بودیم و مردم در خیابان کفن پوشیده بودند و مرگبرشاه ‌می‌گفتند و من ‌می‌ترسیدم و از آنجا رفتند به خانه یوسف‌‌‌آباد و خانه‌ای که همسایه مرده‌شورخانه بود و من و عباس رفته بودیم از فروشگاه‌‌ ایدهآل نبش دربند قبله برای هفتتیر اسباببازی، فشنگ بخریم. و از آنجا به خانه‌ای که نبش هیجده متری شهید ابراهیمی ‌بود و با بلوک‌های دو تایی ساخته بودند و یک مغازه دو دهنه داشت و یک حیاط خلوت که یحیی آکواریومش را گذاشته بود و یک زیرزمین که با منگنه‌های حرارتی، پارچه‌ها را اتو ‌می‌کردند و نازلی که کوبلن ‌می‌دوخت و همانجا بود که سالار بدنیا آمد و نازلی شوهر کرد و یحیی به سربازی رفت و سالها گذشت. سال 72 که کار فینیش در تبریز کساد شد رفتند به قلعهنو، خانه‌ای که روی دیوارهایش شعر نوشته بودند و یک گاوداری با پشه‌های سمج که تیان گذاشته بودند و پارچه‌ها را رنگ ‌می‌کردند و از آنجا به خیرآباد که من ‌می‌رفتم به سالار عربی دوم راهنمایی یاد ‌می‌دادم و آخرش هفت شد که یک پانصد تومنی قرمز دادیم و قبولش کردند و از آنجا به ورامین، خانهقشقایی طبقه دوم و همانجا بود که سالار ‌می‌رفت از میدان توپخانه شوی هفتاد و پنج ‌می‌خرید و همانجا بود که سریه عمرش را داد به شما. و از آنجا به کوچه شهید اردستانی. خانه‌ای دراز که مثل قطار چند تا واگن داشت و شهناز، لوکوموتیو‌‌ رانش بود و در واگن آخر، سالار آکواریوم گذاشته بود و دو ماهی سیاه که هفت ماهی کپی را خورده بودند و یک ارگ که صد و سی هزار تومن از جمهوری خریده بود و فقط بلد بود آمنه گل منه  بزند و از آنجا به همین کوچه سپاه. شهناز که ‌می‌شمارد سی و چند بار اسباب‌کشی کردهاند.

 

عباس

 

چند تا ترکش ریز به قرنیه چشم عباس خورده بود و یک هفته بود که در بیمارستان اهواز بستری بود اما در نامه‌‌‌هایش چیزی ننوشته بود. تا اتوبوس به تبریز برسد بیست ساعت طول کشیده بود. عباس عشقش کشیده بود برود در طاق یانی از تاکسی پیاده شود و تا هیجده متری شهید ابراهیمی پیاده برگردد. غروب شهریور ماه بود. باد شدیدی داشت تابلوی فلزی را که بالای مغازه آویخته بود و رویش با خط درشت نوشته بود فینیش بخار، تکان‌‌ می‌داد. عباس چند بار زنگ خانه را زد اما خبری نشد. بیست سی متر بالاتر مغازه ‌بالاخان بود. مردی پنجاه ساله با سری طاس و قیافه‌ای شنگول که نشسته بود و یک کفش را وسط دو زانویش محکم گرفته بود و با میخ و چکش‌‌ می‌کوبید. بوی چسب کفاشی و صدای رادیو و عکس‌‌‌های روی دیوار مغازه و چاقوهای کفاشی که پشت سر ‌بالاخان در یک ردیف به دیوار آویخته بود و قالب‌‌‌های چوبی کفش‌‌‌ها روی میز و شاگرد ‌بالاخان که مردی بود شکم گنده و داشت کفش‌‌‌ها را چسب‌‌ می‌زد و زل زده بود به عباس که با لباس‌‌‌های سربازی روی صندلی کوچکی که ‌بالاخان برایش آورده بود نشسته بود. ‌بالاخان گفت... هواپیماهای عراقی از پشت کوه عینالی پیدایشان‌‌ می‌شود. بمب‌‌‌هایشان را در باغمیشه‌‌ می‌اندازند و‌‌ می‌روند. از ترس ضدهوایی‌‌‌ها آن ورتر نمی‌روند. چراغعلی دیگر اعصاب نداشت. جمع کردند و رفتند کرکج خانه غلامحسن. به ما هم گفتند اما نرفتیم.

 

فینیش [3]

 

شوهر سودابه را سیل برد. غروب که از سر کار می‌آمد. در پل بیلانکوه طعمه اسبه‌ریز شد. اسبه‌ریز که قاطی‌‌ می‌کرد کسی جلودارش نبود. خودش را به در و دیوار می‌کوبید. سال 37 دیوار خانه اسداله را برد و سال 39 شوهر سودابه را. سودابه ماند و پسرش صمد که در نوبهار، دوچرخه تعمیر‌‌ می‌کرد و چرخ‌‌‌های خیاطی و ماشین‌‌‌های بافندگی در بازار دری‌عباس و سال 41 که به تهران رفتند طرف‌‌‌های دروازه غار و همانجا بود که صمد دستگاه فینیش را سوار کرد از روی نسخه ایتالیایی‌اش و کارگاهش را که راه انداخت برق سه فاز گرفتش و عمر نازنینش را  داد به شما خواننده محترم و سودابه خون گریه کرد.  بازار تهران خون گریه کرد. سودابه به خانه خواهرش در تبریز آمد و نصف فینیش را فروختند به خان‌کیشی و دو دانگش را به اصغر پسر سیفعلی و یک دانگش را به چراغعلی  و  فینیش را آوردند به مغازه چراغعلی و هر کار کردند این فینیش راه نیفتاد و چند ماه بعد که راه افتاد سرش دعوا شد و کم مانده بود شجره نامه گل‌احمد از هم بپاشد که صلوات فرستادند.

 

خانه چراغعلی

 

اینجا خانه‌ای در مه است. خانه‌ای در لایه‌های بالای آسمان. آن‌وقت همه کارها با شهناز است. سریه  کنار سماور نشسته است. روی پوست گوسفند دباغی شده. علی‌اشرف  هم که مثل زیور  جایی گرم و نرمتر از اینجا پیدا نکرده است. چراغعلی و علی‌اشرف بعد از ظهرها ‌می‌خوابند و یحیی و نازلی پاهایشان را ماساژ ‌می‌دهند تا خوابشان بگیرد. عباس وقتی چای ‌می‌خورد استکان را وسط اتاق پرت ‌می‌کند تا صدای سریه را در بیاورد و کمی ‌بخندد. سریه گنجه‌ای در زیر پله‌های پشت بام دارد که همه چیز را آنجا مخفی ‌می‌کند. آنجا برای مردنش چای و قند و همه چیز ‌می‌گذارد. زیور سیگار زر ‌می‌کشد. عباس در جاسیگاری زیور شاشیده است. وقتی سریه نماز ‌می‌خواند عباس مهرش را بر ‌می‌دارد و فرار ‌می‌کند. یحیی دارد با آکواریومش ور ‌می‌رود. نازلی دارد رمان ‌می‌خواند. شهناز مثل تراکتور کار ‌می‌کند. چراغعلی یک گوشی بزرگ روی گوشهایش گذاشته است تا صدای اذان را نشنود. علی‌اشرف صدای رادیوی ده موجش را بلند کرده است. چراغعلی و شهناز و یحیی شب‌ها در اتاق بغل حمام ‌می‌خوابند. عباس و نازلی و علی‌اشرف هم در‌‌‌‌ هال ‌می‌خوابند. سریه و زیور هم در اتاق رو به حیاط ‌می‌خوابند. علی‌اشرف و سریه در خورخور کردن باهم مسابقه ‌می‌دهند. علی‌اشرف آنقدر سیگار کشیده است که سبیل‌های سفیدش زرد شده است. قیافه علی‌اشرف شبیه استالین است. زندگی با تمام ابعادش در این خانه جریان دارد. حتی در چشمهای گربه‌هایی که از پشت پنجره نگاه ‌می‌کنند. و در مرباهای آلبالو که شهناز سر سفره صبحانه ‌می‌گذارد و کره شکلیلی. و این نان‌های لواشی که وسطش سوخته و دورش آنقدر خمیر است که ‌نمی‌شود خورد. علی‌اشرف فلفل را مثل نقل و نبات ‌می‌خورد. علی‌اشرف که ‌می‌آید زیور چادر سر ‌می‌کند. زیور عروسی دخترش را برای سریه تعریف ‌می‌کند. شهناز کمتر از همه در این خانه حرف ‌می‌زند. فقط حواسش است که ناهار و شام دیر نشود تا صدای چراغعلی در نیاید. یحیی گاز فندک چراغعلی را زیاد کرده است. چراغعلی که ‌می‌خواهد سیگارش را روشن کند سبیل‌هایش ‌می‌سوزد و یک پدرسوختهای ‌می‌گوید که یحیی مثل برق از اتاق بیرون ‌می‌دود. شهناز دارد یقه بلوزش را با قیچی درست ‌می‌کند. یقه‌اش آجری است و دارد یقه هفتش ‌می‌کند. یحیی دور کتابهایش یک کش ‌می‌اندازد و با دوچرخه به مدرسه ‌می‌رود. پنج تومنی کاغذی را در فرمان دوچرخه مخفی ‌می‌کند. انقلابی‌ها به همه چیز گیر ‌می‌دهند. یحیی از مدرسه که ‌می‌آید کتابهایش را ‌می‌اندازد گوشه اتاق تا فردا صبح که برشان ‌می‌دارد و به مدرسه ‌می‌رود. شهناز سر سفره سه تا لیوان آورده است. هر کدام از لیوانها شکلش فرق ‌می‌کند. یحیی و عباس دارند با ذره بین و لامپ صد وات و تخته یک آپارات درست ‌می‌کنند. ‌می‌خواهند فیلمهای عکاسی را روی دیوار خانه بیاندازند. چراغعلی از این کارها خوشش ‌می‌آید. چراغعلی معده‌اش درد ‌می‌کند وقتی حرص ‌می‌خورد. دکتر گفته معده‌اش بزرگ ‌می‌شود و به قلبش گیر ‌می‌کند. شهناز لحاف تشک‌ها را جمع ‌می‌کند و روی هم در صندوقخانه ‌می‌گذارد. علی‌اشرف یک حرفهایی ‌می‌زند که شهناز ‌می‌ترسد بلای آسمانی بیاید. عباس به سرش زده است که یک موتور جت درست کند. فکر ‌می‌کند که به همین آسانی است که مجله ماشین نوشته است. چراغعلی پولهایش را داخل صندوقچه چوبی‌اش ‌می‌گذارد و درش را با کلید کوچکش قفل ‌می‌کند. صندوقچه را بالای کمد لباس‌ها ‌می‌گذارد. دستهچک‌هایش هم داخل صندوقچه است. در همان اتاق بغل حمام که شب‌ها ‌می‌خوابند. یک حاج آقایی، ملایی، آخوندی ‌‌آن‌ور خیابان فولکس قورباغه‌ای‌اش را نگه ‌می‌دارد و ‌می‌رود. یحیی یک سیبزمینی ‌می‌برد داخل اگزوز فولکس ‌می‌چپاند و فشار ‌می‌دهد. حاج آقا نیم ساعت است که دارد استارت می‌زند ماشین راه نمی‌افتد. مردم دور فلوکس جمع ‌شده‌اند و هر کدام نظری ‌می‌دهند. در باغمیشه همه کارشناس هستند. شهناز همیشه یک دستمال دستش است. تا یک دانه برنج یا آشغال در روی فرش یا موکت ‌می‌بیند خم ‌می‌شود و بر ‌می‌دارد. یحیی از کتاب آیین نامه رانندگی، علامت بوقزدنممنوع را بریده و برده به در آهنی مستراح حیاط از داخل چسبانده است. روی همان سوراخ روی در تا کسی داخل را نبیند. چراغعلی سوره جمعه را از حفظ ‌می‌خواند. ‌می‌گوید بچه که بودم ‌می‌رفتم سر قبرها ‌می‌خواندم و پول ‌می‌گرفتم. چراغعلی همه‌اش دوست دارد آبگوشت بخورد. یحیی و عباس هم دوست دارند کته و سیب زمینی بخورند. همه ‌می‌نشینند و فقط شهناز کار ‌می‌کند. چراغعلی هر روز یک قوطی سیگار ‌می‌کشد. ‌می‌گوید حقوق ارتش برای پول سیگارم کافی نیست. طاقه‌های پارچه را اتو ‌می‌کنند و داخل نایلون ‌می‌گذارند و روی هم تا سقف مغازه ‌می‌چینند. چراغعلی یک وانت پیکان قهوه‌ای رنگ خریده است تا با آن پارچه‌های اتو شده را ببرد. زیور و سریه یک پتو انداخته‌اند و در ایوان نشسته‌اند. شب‌ها سریه پتو ‌می‌اندازد و لحاف تشکش را ‌می‌آورد و در ایوان ‌می‌خوابد. یحیی و نازلی هم لحاف تشکشان را به ایوان ‌می‌برند. شهناز تازه لحاف تشک‌ها را شسته است. شهناز خیلی وقت است که از ته دل نخندیده است. چراغعلی ‌می‌گوید که نازلی از سال بعد به مدرسه نرود. چراغعلی حرفش دو تا ‌نمی‌شود. نازلی دارد کوبلن ‌می‌دوزد. یحیی دارد صدای آژیر قرمز در ‌می‌آورد و شهناز ‌می‌ترسد و دعوایش ‌می‌کند. شهناز دعوا کردنش هم بی سر و صداست. عباس از همه زودتر بیدار ‌می‌شود اما از جایش بلند ‌نمی‌شود و همانجور مثل مجسمه در لحاف تشکش ‌می‌ماند و به سقف اتاق نگاه ‌می‌کند. لابد دارد فکر می‌کند. چراغعلی ‌می‌خواهد عباس را به ترکیه بفرستد تا جنگ تمام شود. سریه کبریت‌ها را از دست چراغعلی مخفی ‌می‌کند. قندها را هم در میز زیر سماور مخفی ‌می‌کند. یحیی آتاری اجاره کرده است. دسته آتاری خراب است و یحیی با پیچ گوشتی بازش کرده است. شهناز هیچ وقت اشتباه ‌نمی‌کند. همه کارهایش نظم دارد. ‌می‌داند چه جوری چراغعلی را تر و خشک کند که صدایش در نیاید. شب‌ها پشهبند توری را به دستگیره‌های در اتاق و دستگیره‌های کمد چوبی ‌می‌بندد. چراغعلی به پشه حساسیت دارد. صدای یک پشه که بیاید تا صبح ‌نمی‌تواند بخوابد. همینجوری خارش ‌می‌گیرد. ‌می‌رود از آن شربت‌ها که علی‌اشرف در یخچال گذاشته ‌می‌خورد و تا صبح آواز ‌می‌خواند. برق‌ها رفته و جارو وسط اتاق مانده است. یحیی و نازلی رفته‌اند در بالای پشت بام بازی ‌می‌کنند و سقف خانه دارد بومب بومب ‌می‌کند. سریه دارد پشت سرشان بد و بیراه ‌می‌گوید و به شهناز غر ‌می‌زند که اینها بچه‌اند که بزرگ کرده‌ای. کم مانده سقف روی سرمان خراب شود. سریه و زیور رفته‌اند در زیرزمین عرق شاهسبرن ‌می‌گیرند. سریه شیشه‌های شاهسبرن را در گنجه‌اش در زیر پله‌های پشت بام مخفی ‌می‌کند. یحیی که در گنجه را باز ‌می‌کند سریه یک داد و هواری راه ‌می‌اندازد که نگو. کم ‌می‌ماند سکته کند. سریه برای مردنش، سیگار و چای و قند در گنجه مخفی کرده است. زیر پله‌های حیاط سریه چند تا مرغ و خروس نگه داشته است. یحیی به خروس کشمش داده و خروس وحشی شده است. از آن خروس‌های لاری است. یحیی یک ماشین جوجه‌کشی درست کرده است. یک لامپ صدوات که عوض مرغ مادر به تخم مرغ‌ها گرما ‌می‌دهد. دستگاه جوجه کشی را در زیر زمین گذاشته است. چراغعلی و عباس دارند در زیر زمین منگنه ‌می‌سازند. پارچه دور استوانه داغ ‌می‌پیچد و اتو ‌می‌شود. یحیی یک کلاغ گرفته و با طناب پایش را به بلوک سیمانی پشت بام بسته است. کلاغ یک قارقاری راه ‌انداخته که نگو. صدای بقیه کلاغهای محله را هم در آورده است. یحیی ‌می‌گوید که دیشب خواب دیدم که یک دست از زیر زمین دراز شد و دراز شد و آمد پایم را که در ایوان خوابیده بودم گرفت و کشید به زیر زمین. یحیی از این حرفهای بی سر و ته زیاد ‌می‌زند. یحیی را هفت صبح ‌می‌فرستند ‌می‌رود لواش ‌می‌خرد. چراغعلی ساعت نه صبح از خواب بیدار ‌می‌شود و شهناز مراقب است که تا ساعت نه کسی سر و صدا نکند. عکس جوانی چراغعلی را به دیوار زده‌اند. رنگ لب‌هایش قرمز است. فیلمهای جبهه را که نشان ‌می‌دهد چراغعلی عصبانی ‌می‌شود. چراغعلی شب‌ها یک دیازپام دو میلی ‌می‌خورد. چراغعلی همه‌اش فکر ‌می‌کند. چراغعلی وقتی فکر ‌می‌کند یا در خانه قدم ‌می‌زند یا چمباتمه ‌می‌نشیند و پاهایش را زیر ران‌هایش جمع ‌می‌کند و دود سیگار از سوراخهای بینی‌اش بیرون ‌می‌زند. چراغعلی چند سال است که یک لباس درست و حسابی نپوشیده است. وقت این کارها را ندارد. رادیو دارد تفنگ دردت به جونم ‌می‌خواند و یحیی یک کاست سونی روی ضبط انداخته و دارد ضبط ‌می‌کند. یحیی دوست دارد یک موتور گازی رکس بخرد اما چراغعلی همه پولها را به ریختهگر و تراشکار ‌می‌دهد. چراغعلی درخت‌های کنار پیاده رو را آب ‌می‌دهد. مامور آمده آب را قطع کند. چراغعلی کلنگ را از دست مامور آب ‌می‌گیرد و به وسط خیابان پرتاب ‌می‌کند. همسایه‌ها جمع ‌می‌شوند. مامور آب ‌می‌گوید شستن کوچه قدغن است. چراغعلی ‌می‌گوید پس این درختها را برای چه کاشتهاید و ‌می‌رود درخت‌هایی که تازه شهرداری در کوچه کاشته است را از ریشه در ‌می‌آورد. یحیی سوار گردن عباس شده است و آن‌وقت عباس چادر سریه را روی سرش کشیده است. یک زن دو سه متری شده‌اند. یحیی و عباس که وارد ‌می‌شوند نازلی جیغ ‌می‌زند و شهناز کم ‌می‌ماند از هوش برود. شانس ‌می‌آورند که سر یحیی به بالای در ‌می‌خورد و زمین ‌می‌خورند. چراغعلی هم اولش ‌می‌ترسد و بعد ‌می‌خواهد عصبانی شود اما یکدفعه خنده‌اش ‌می‌گیرد. آنقدر ‌می‌خندد که سیاه ‌می‌شود. نازلی برایش آب ‌می‌ریزد. یحیی و عباس هنوز ‌می‌ترسند که چراغعلی وقتی خنده‌هایش تمام شود بلند شود و کتکشان بزند. نازلی رفته میترا دختر ‌‌‌بالاخان را آورده دارد با قیچی موهایش را ‌می‌زند. در خانه چراغعلی کسی لب به غذای شیرین ‌نمی‌زند. سرکه ترشی را با قاشق مثل آب ‌می‌خورند. یحیی و نازلی ‌می‌روند از بقالی حسین آقا معلم، لواشک و ترشمزه ‌می‌خرند. غوره‌ها را مثل نخود کشمش ‌می‌خورند. شطرنج قدغن است. عباس و غضنفر یواشکی رفته‌اند با چوب سی و دو تا مکعب درست کرده‌اند و رویشان نوشته‌اند فیل، اسب، سرباز، وزیر، قلعه، شاه و نشسته‌اند در ‌‌‌هال دارند شطرنج بازی ‌می‌کنند. عباس ‌می‌گوید که به جای فیل، شتر بنویسیم. یحیی دارد با خودکار رکس مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. غضنفر خودکار قرمز را بر ‌می‌دارد و مشق‌های یحیی را خط ‌می‌کشد. یحیی همینجور دارد غضنفر را نگاه ‌می‌کند. اصلا این یحیی یک چیزی ‌می‌داند که مشق ‌نمی‌نویسد. این غضنفر اصلا سادیسم دارد. کفر اکرم را در ‌می‌آورد. بچه که پدر بالای سرش نباشد همین ‌می‌شود دیگر. یحیی رفته یک تلویزیون سونی رنگی چهارده اینچ خریده و یک شب ویدیو و چند تا نوار کرایه کرده بچه‌های فامیل جمع شده‌اند دارند در خانه چراغعلی ویدیو ‌می‌بینند. یحیی جلوی ویدیو نشسته وقتی چراغعلی چپکی نگاه ‌می‌کند ‌می‌زند صحنه رد ‌می‌شود. ویدیو کنترل ندارد. از آن نوارهای کوچک ‌می‌خورد. فیلم‌ها را آنقدر کرایه داده‌اند که رنگهایش پریده است. یک فیلم بزن‌بزن است. آخر فیلم هم یک شوی هندی زده‌اند. عباس از وقتی کار ‌می‌کند دو بشقاب غذا ‌می‌خورد. فینیش دارد ‌می‌چرخد و پارچه‌ها را اتو ‌می‌کند. عباس برای نازلی رمان دختر عموی من راشل را خریده است. چراغعلی که غضنفر را ‌می‌بنید ‌می‌گوید گؤیگؤز عؤمر داغدا گزر میلچک دوشهر باشین ازر و غضنفر عصبانی ‌می‌شود و چراغعلی ‌می‌خندد و سرفه ‌می‌کند و سیگار روشن ‌می‌کند. چراغعلی سیگار روشن کردن‌هایش اتوماتیک شده است. دست خودش نیست. چیزی مثل نفس کشیدن شده است. چراغعلی عینکش را زده و دارد به حساب و کتابهایش ‌می‌رسد. دو بسته صدتایی اسکناس ده تومنی و بیست تومنی آبی هم کنارش است. سبیل‌ها و موهایش را سیاه رنگ کرده است. غضنفر و یحیی ‌می‌روند از شیشه مغازه نگاهش ‌می‌کنند و ‌می‌آیند ‌‌این‌ور کلی ‌می‌خندند. زنها در اتاق رو به حیاط دارند ‌می‌رقصند. یحیی و غضنفر دارند از پله‌های زیر زمین نگاهشان ‌می‌کنند. وضعیت قرمز ‌می‌شود. زنها دارند در اتاق به ‌‌این‌ طرف و ‌‌آن‌ طرف ‌می‌دوند و دنبال چادرشان ‌می‌گردند. دو تا هواپیمای افپنج در آسمان به پرواز در آمده‌اند. با صدای ضدهوایی‌ها، زن‌ها به هوا ‌می‌پرند. یحیی یکی از آن کشتی‌های آهنی خریده است. نفت ‌می‌ریزد و آتش ‌می‌زند و کشتی با صدای خورخور داخل تشت آب در  حمام دور ‌می‌زند. ناوهای آمریکا به خلیج فارس آمده‌اند. عباس ‌می‌گوید بسیجی‌ها ‌می‌خواهند با قایق موتوری به ناوهای آمریکا بکوبند. چراغعلی ‌می‌گوید آمریکایی‌ها قایق‌ها نرسیده با لیزر ذوبش ‌می‌کنند. برای عباس جشن پایان خدمت گرفته‌اند. چراغعلی ‌می‌ترسد که بچه‌های مسجد بریزند و همه را بگیرند. چراغعلی ‌می‌گوید اینها یک یا زهرا ‌می‌گویند و همه را به کشتن ‌می‌دهند. چراغعلی ‌می‌گوید در ارتش هم که بودم از دستم خسته شده بودند. هیچ وقت درست و حسابی خدمت نکردم. از این پادگان به آن پادگان و از این شهر به آن شهر ‌می‌فرستادند. دوست نداشتم یکی به من دستور بدهد. سریه همهاش سر چراغعلی نق ‌می‌زند که همه پولش را ‌می‌دهد آهن قراضه ‌می‌خرد. سریه به منگنه و فینیش بخار، منجنیق ‌می‌گوید. از وقتی زیور پیش دخترش رفته سریه زیاد به چراغعلی گیر ‌می‌دهد. چراغعلی ‌می‌گوید ‌می‌خواهی شوهرت بدهم. جعفر ده سال بیشتر است که مرده است. بلندگوی مسجد دارد مارش حمله پخش ‌می‌کند. چراغعلی قبض برق را که ‌می‌بیند سیگار روشن ‌می‌کند و چند تا فحش آبدار به انقلابی‌ها ‌می‌دهد. شهناز کوپن روغن را به یحیی داده برود از شاطر روغن بخرد. مغازه شاطر بغل سلمانی رحیم آقا است. جلوی مغازه یک صف سی چهل نفری است. یحیی آخر صف است. عباس نه ‌می‌رود نان بخرد و نه در صف روغن و برنج ‌می‌ایستد. هر کاری خودش دلش خواست ‌می‌کند. یحیی با تلفن حرف ‌می‌زند و با خودکار بیک دارد روی مشمای روی میز یک قلب تیر خورده ‌می‌کشد. یک بمب در ایستگاه علی‌‌‌آباد ‌می‌افتد و شیشه‌های خانه چراغعلی ‌می‌شکند. ‌‌‌بالاخان هر روز ‌می‌رود در ایستگاه علی‌‌‌آباد والیبال بازی ‌می‌کند. چراغعلی دیگر اعصاب معصاب ندارد. ‌می‌خواهد جمع کند برود. و تا ‌می‌تواند پشت سر انقلابی‌ها فحش‌های رکیک ‌می‌گوید و باز دلش خنک ‌نمی‌شود. چراغعلی هنوز عشق زمان شاه را دارد. ‌می‌گوید ‌می‌رفتیم ‌می‌خوردیم مست ‌می‌شدیم و ‌می‌زدیم و ‌می‌شکستیم. اصلا عرق‌خور از جلوی مسجد رد ‌می‌شد خجالت ‌می‌کشید. یحیی مگس‌ها را ‌می‌گیرد و داخل تور عنکبوت ‌می‌اندازد. زنبورها را هم زنده زنده داخل قوطی کبریت زندانی ‌می‌کند. یحیی و نازلی دارند جوکهای سید کریم را گوش ‌می‌کنند. سریه دارد به سماور آب ‌می‌ریزد. هر وقت مهمان ‌می‌آید سریه زود به سماور آب ‌می‌ریزد و شهناز خجالت ‌می‌کشد. کلی طول ‌می‌کشد تا به مهمان چای بدهد. چراغعلی دخترش نازلی را که ‌می‌بیند شروع ‌می‌کند در وسط خانه ‌می‌رقصد. شهناز دارد ظرفها را ‌می‌شوید. یحیی از وسط دفتر مشقش ورق کنده و دارد موشک درست ‌می‌کند. سریه دارد نماز ‌می‌خواند. علی‌اشرف از چراغعلی پول گرفته و گذاشته رفته است. شهناز ‌می‌گوید آدم جای علی‌اشرف باشد. یحیی به مدرسه رفته است. شهناز رفته دراز کشیده است. ‌می‌ترسد کار کند سر و صدا شود چراغعلی بیدار شود. سریه تازه بلند شده و ‌می‌رود پارچ استیل را از ظرفشویی آشپزخانه پر ‌می‌کند و ‌می‌آید در سماور ‌می‌ریزد. شهناز جرات ‌نمی‌کند دست به سماور بزند. در کتری روی اجاق گاز چای ‌می‌گذارد. یحیی ساعت یازده صبح پیدایش شده است. معلم کار داشت گفت همهتان به خانه بروید. یحیی نوار آهنگران باز کرده است. دارد با نوای کاروان ‌می‌خواند. چراغعلی ‌می‌گوید با نوای قابلاما، ‌می‌رویم آشپازخانا و ‌می‌خندد. یحیی و نازلی هر چه ظرف پلاستیکی کهنه در خانه است جمع کرده‌اند و دارند به چهار راه عباسی ‌می‌برند. در چهار راه عباسی پلاستیک‌ها و نان خشک‌ها را به مردی که دارد روی چرخ دستی وسایل ‌می‌فروشد ‌می‌دهند و به جایش یک قوری کوچک ‌می‌گیرند. قوری را ‌می‌آورند در دکور چوبی خانه رو به ایوان ‌می‌گذارند. یحیی گاز بوتان را داخل یک گونی باز ‌می‌کند و گربه‌ای را  داخل گونی ‌می‌اندازد و ‌می‌بندد بعد از چند دقیقه گربه را ول ‌می‌کند گربه یک در میان و زیگزاگ ‌می‌دود. عباس به سرش زده است که آب اکسیژنه درست کند. فکر ‌می‌کند که اگر بتواند فقط یک اتم اکسیژن به مولکول آب اضافه کند میلیاردر ‌می‌شود. دارد کتاب شیمی ‌را ورق ‌می‌زند. یحیی سر صف نوک مداد را داخل گوش نفر جلویی ‌می‌کند. ناظم ‌می‌بیند و شلنگ قرمز رنگ نیم متری‌اش را در دست تکان ‌می‌دهد. هنوز مدرسه دیوار ندارد. ناظم مواظب است کسی در برود. یحیی دارد با کتاب فارسی به سر دوستش ‌می‌زند. یک خانم معلمی‌آمده که صدایش خیلی بم و مردانه است و بچه‌ها وقتی حرف ‌می‌زند خنده‌‌شان ‌می‌گیرد. یحیی صدای خانم معلم را در ‌می‌آورد و خانم معلم ‌می‌شنود و از کلاس بیرونش ‌می‌کند. عکس امام را بالای تخته سیاه زده‌اند. اصلا این مدرسه بوی خاصی دارد. آدم که این بو را ‌می‌شنود یکجوری قلبش تند تند ‌می‌زند. فکر ‌می‌کند امتحان دیکته دارد. سر صف پشت میکروفون پسری که در آن یکی کلاس است دارد اذا الوحوش حشرت را ‌می‌خواند. صدایش را ‌می‌لرزاند و از گلو در ‌می‌آورد اما زیاد وارد نیست. بعضی جاها هم نفسش ‌نمی‌رسد و قطع ‌می‌کند. بعد کلی سر صف شعار ‌می‌دهند. مرگ بر آمریکا مرگ بر شوروی مرگ بر انگلیس مرگ بر توده‌ای مرگ بر صدام یزید کافر. اصلا بچه‌ها حال ‌می‌کنند وقتی مرگ بر ‌می‌گویند. غضنفر و یحیی چهار تا نخ به دهانه کیسه زباله بسته و نخ‌ها را به یک تکه پنبه بسته‌اند. نازلی از بالای کیسه زباله نگه ‌می‌دارد و یحیی به پنبه بنزین ‌می‌زند و کبریت را ‌می‌کشد. بالون به آسمان ‌می‌رود. تا چراغعلی بیاید سه تا بالون به فضا فرستاده‌اند. یکی از بالون‌ها به سیم‌های چراغ برق گیر ‌می‌کند و آتش ‌می‌گیرد. مکانیک‌ها و مغازه دار‌ها جمع شده‌اند و دارند تماشا ‌می‌کنند. یحیی و غضنفر هم دارند یواشکی از بین مردم تماشا ‌می‌کنند. پشت خانه چراغعلی یک باغ بزرگ است. چراغعلی ‌می‌گوید یک بالون افتاده عمارت وسط باغ آتش گرفته. یحیی و غضنفر آب دهانشان را قورت ‌می‌دهند. اگر چراغعلی بفهمد پدرشان را در ‌می‌آورد. یحیی یک موش را گرفته و دارد زنده زنده با قیچی جراحی‌اش ‌می‌کند. ‌می‌گوید ‌می‌خواهم بازش کنم ببینم قلبش چه جوری کار ‌می‌کند. فکر ‌می‌کند اسباب بازی است. چراغعلی وانتپیکان را فروخته و یک فیات زرد خریده است. یحیی پنج صبح ماشین را روشن ‌می‌کند و به خیابان ‌می‌رود. در طاق‌یانی دوست چراغعلی ‌می‌بیند و بوق ‌می‌زند. چراغعلی که از خواب بیدار ‌می‌شود ‌می‌بیند کاپوت ماشین داغ است. یحیی ‌می‌گوید از دیشب داغ مانده است. چراغعلی کمربندش را در ‌می‌آورد. شهناز رنگش ‌می‌پرد. یحیی و غضنفر موتور گازی همسایه را گرفته‌اند و سوارش شده‌اند. شلنگ بنزین جلوی مسجد المهدی در ‌می‌آید و بنزین شرشر ‌می‌ریزد. نگه ‌می‌دارند و درستش ‌می‌کنند. نرسیده به طاق‌یانی جلوی شیشهبری یک زن با بچه‌اش ایستاده است. یحیی با موتور هر طرف ‌می‌رود زن هم همان طرف ‌می‌رود و یحیی درست ‌می‌زند به زن و زن وسط خیابان ولو ‌می‌شود. مردم جمع ‌می‌شوند و زن را از زمین بلند ‌می‌کنند. مغازهدارها دارند یحیی را نصیحت ‌می‌کنند. یحیی دارد نگاهشان ‌می‌کند. یحیی با انبردست و سیم روکش دار، تیرکمان درست کرده است. مردی را که دارد از وسط خیابان ‌می‌گذرد نشانه ‌می‌گیرد. مرد وسط خیابان به هوا ‌می‌پرد. وسط خیابان جدول کشیده‌اند. یحیی و نازلی دستهایشان را باز کرده‌اند از روی جدول‌ها پاورچین به خانه عباسقلی ‌می‌روند سیب ترش بچینند. جدول‌ها که دور ‌می‌زند نازلی و یحیی هم دور ‌می‌زنند. شهناز ناهار دلمه بادمجان پخته است. عباس و یحیی پوست بادمجان را کنار ‌می‌گذارند و مخلفات داخلش را ‌می‌خورند. ‌می‌گویند پوستش را بده ‌‌‌بالاخان باهاش کفش بدوزد و چراغعلی قاه قاه ‌می‌خندد. سریه هم ‌می‌خندد. شهناز چیزی ‌نمی‌گوید. چراغعلی قاشق بزرگ را جلوی قابلمه آبگوشت گرفته تا نخودهایش نریزد و شهناز دارد آب قابلمه را داخل کاسه چینی که عکس گل سرخ رویش است خالی ‌می‌کند. چراغعلی نانهایی را که  خرد کرده داخل کاسه ‌می‌ریزد و با قاشق بهم ‌می‌زند. یک پارچ پلاستیکی قرمز رنگ هم آورده‌اند که در سفید دارد. عباس دارد با پارچ در لیوانش آب ‌می‌ریزد و ‌کم‌کم پارچ را تا ارتفاع یک متری بالا ‌می‌برد و شرشر آب بلند ‌می‌شود. دارد مثلا ادای فرشته را در ‌می‌آورد. فرشته یکبار وقتی آب ‌می‌ریخت کمی ‌پارچ را بالاتر از لیوان گرفته بود و حالا بچه‌های چراغعلی دست بردار نیستند. چراغعلی قاه قاه ‌می‌خندد. لواشها را بنده خدا یحیی اول صبح رفته خریده است. چراغعلی یک استخوان بزرگ برداشته و آن یکی دستش را مشت کرده و دارد استخوان را به آن یکی دستش ‌می‌کوبد تا مغز استخوانش داخل بشقابش بریزد. چراغعلی به عباس گفته برود نوار چسب پهن بخرد ضربدری به شیشه بچسباند بمب ‌می‌افتد شیشه‌ها نشکند. با کوچکترین صدایی که ‌می‌آید چراغعلی به هوا ‌می‌پرد. دیگر اعصاب بمب و راکت را ندارد. آدم آورده است کف زیرزمین را کنده‌اند پناهگاه درست کنند به آب رسیده‌اند. شهناز از ترس چراغعلی اخبار که ‌می‌گوید تلویزیون را خاموش ‌می‌کند. چراغعلی به دکتر اعصاب گفته که فقط یک بار به بنی صدر رای دادم او هم فرار کرد و دیگر هیچ وقت رای ندادم و دکتر قاه قاه خندیده است. در طاق‌یانی راهپیمایی بیست و دوی بهمن است و چراغعلی از صبح دارد فحش ‌می‌دهد. دست یحیی در منجنیق سوخته و دارد پمادولی ‌می‌زند. عباس و یحیی از این اسم پمادولی خنده‌‌شان ‌می‌گیرد. سریه اخم کرده است. همینجور از اول صبح اخم کرده است. شهناز بیصدا دارد کارهای خانه را ‌می‌کند. مثل یک روبوت. مثل یک تراکتور. مثل یک زن قدیمی. یحیی موتور گازی را فروخته و یک ژیان، بیست و هشت هزار تومن از بنگاه قاسم قصاب خریده است. عباس شیهه ‌می‌کشد و پاهایش را زمین ‌می‌کوبد و ادای ژیان یحیی را در ‌می‌آورد. عباس موتورجت را که روشن ‌می‌کند آتش ‌می‌گیرد. یحیی دوربین را حاضر کرده تا عکس بگیرد به مجله ماشین بفرستد. نازلی رفته یک اطلس نقاشی خریده و دارد از رویش نقاشی ‌می‌کند. یحیی ژیان را فروخته و یک جیب میوی رو باز آبی رنگ خریده است. به سرش زده که با جیپ از سربالایی قله بالا برود. عباس و غضنفر هم داخل جیب نشسته‌اند. مردم پایین قله جمع شده‌اند و دارند نگاه ‌می‌کنند. چراغعلی به شهناز گفته عباس دیگر بزرگ شده برایش دنبال زن بگردند. عباس اما در فاز زن گرفتن نیست. عاشق دایناسور و هلی کوپتر و سیاهچاله است. عباس دوست دارد رشید بهبودوف گوش کند. آهنگ ساری گلین را هزار بار گوش کرده است. در جشن‌ها ‌می‌رود وسط تالار و بالا و پایین ‌می‌پرد که مثلا دارد ‌می‌رقصد. وسط مهمانی پاهایش را دراز ‌می‌کند یعنی اولین کسی است که پاهایش را دراز ‌می‌کند بعد ‌کم‌کم چند نفر دیگر هم پاهایشان را دراز ‌می‌کنند. گاهی وسط مهمانی چرت ‌می‌زند. گاهی یک حرفهایی ‌می‌زند و یک شوخی‌هایی ‌می‌کند که آدم خجالت ‌می‌کشد. خودش هم از کارهای خودش خوشش ‌می‌آید و دو ساعت ‌می‌خندد. گاهی وسط مهمانی یک سرفه خنده داری با صدای نازک ‌می‌کند که شهناز کم ‌می‌ماند از خجالت آب شود. غضنفر را که در کوچه ‌می‌بیند زانوهایش را خم ‌می‌کند و سلانه سلانه راه ‌می‌رود. دارد مثلا ادای غضنفر را در ‌می‌آورد. به غضنفر قوجاقوت[4] ‌می‌گوید. غضنفر قوجاقوتزاده اصلانی تازهکندی قوشقوان گورچینی هم ‌می‌گوید. به مدرسه ‌نمی‌رود که مداد سوسمار نشان ‌می‌خواهم. شهناز و سریه همه باغمیشه را دنبال مداد سوسمار نشان ‌می‌گردند پیدا ‌نمی‌کنند. تیپش تیپ مدرسه نیست. از مدرسه و معلم‌ها و کتابهایش خوشش ‌نمی‌آید. کتاب شیمی ‌غضنفر را ور ‌می‌دارد و ورق ‌می‌زند. ‌می‌گوید من از همه این کتابها زیاد ‌می‌دانم. معلم که قرآن و عربی درس ‌می‌دهد سرم درد ‌می‌گیرد. همه‌اش تقصیر علی‌اشرف است. آنقدر آمده نشسته در خانه چراغعلی از این حرفها زده که بنده خدا بچه‌ها شستشوی مغزی شده‌اند. سریه داخل جانمازش یک مهر دارد که شکل قلب است و پشتش آینه دارد. و یک تسبیح قدیمی ‌که کم مانده است پاره شود. عباس از پاهای سریه ‌می‌گیرد و تا وسط اتاق ‌می‌کشد و سریه داد و هوار راه ‌می‌اندازد و شهناز دعوایش ‌می‌کند که الان پایش از جایش در ‌می‌آید. عباس به جبهه رفته است. افتاده گروه تخریب. ‌می‌گوید مین‌های گوجه‌ای را خنثی ‌می‌کنیم. چراغعلی کارد بهش بزنی خونش در ‌نمی‌آید. شهناز لام تا کام حرف ‌نمی‌زند. عکس‌هایش را فرستاده. دارد در سنگرشان نماز ‌می‌خواند. آنجا همه نماز ‌می‌خوانند من هم نماز ‌می‌خوانم. به بسیجی‌ها آموزش ‌می‌دهم. اول رب اشرح لی صدری ‌می‌خوانم. وقتی بیکار ‌می‌شوم با بسیجی‌ها بحث ‌می‌کنم و عصبانی‌شان ‌می‌کنم. ترکش به یکی از چشمهایش خورده و در بیمارستان اهواز بستری است. به مادرش نوشته که نترس میندار اسکی اوت دوتماز[5]‌. زیاد در حال و هوای شهید شدن نیست. اصلا در فاز دیگری است. سریه دلش برای عباس و دیوانه بازی‌هایش تنگ شده است. دوست دارد وقتی نماز ‌می‌خواند یکی مهرش را بردارد و فرار کند. کسی نیست که دعوایش کند. چراغعلی اگر بداند عباس به جبهه رفته است دیوانه ‌می‌شود ‌می‌زند همه را ‌می‌کشد. شهناز مانده چه کند. سالار از شیر سماور گرفته و کشیده است. همه جایش سوخته است. شهناز هر روز ‌می‌برد پانسمان ‌می‌کنند. همانجا هم ختنهاش ‌می‌کنند. ‌‌‌بالاخان در مغازه‌اش دارد آواز ‌می‌خواند... سالار سلامت... در آمد. اصلا اگر بخواهی درست حساب کنی دهه شصت با همین سالار شروع ‌می‌شود. لب پایینش از آن لب‌های برگردان است. موهایش وز وزی است. یک تب‌هایی ‌می‌کند که نگو. شهناز زود ورش ‌می‌دارد ‌می‌بردش پاستور. یکبار تشنج کرده و شهناز ترسیده است. سالار جایش را خراب کرده است. در اتاق بغل حمام، لاستیکش را باز ‌می‌کند و چند دور ‌می‌چرخاند و پرتاب ‌می‌کند. لاستیک و محتویاتش به دیوار ‌می‌خورد و به صورت زن غلامحسن که دارد با شهناز حرف میزند میپاشد. از وقتی سالار بدنیا آمده یحیی ‌می‌آید در ‌‌‌‌هال ‌می‌خوابد. عباس رفته برای سالار یک موتور پلاستیکی سبز رنگ خریده است. یحیی خروس بزرگ را داده دست سالار عکسش را ‌می‌گیرد. چراغعلی غروب‌ها سالار را بر ‌می‌دارد و به قله ‌می‌رود. از قبله دربندی و پل اسبه‌ریز ‌می‌گذرند. در سربالایی قله مردم با بیل و کلنگ در زیر سنگها برای خودشان پناهگاه درست کرده‌اند. وقتی وضعیت قرمز ‌می‌شود ‌می‌روند آنجا پناه ‌می‌گیرند. چراغعلی ‌می‌خواند سو گلیر بوروخبوروخ. سوواویردیم یومورخ‌.  لاله‌‌‌‌‌لر  هم ‌می‌خواند. سالار ‌می‌خواند.  آلوده اوتوروب اوش مرتبه ده  و شهناز ‌می‌خندد. یحیی به سربازی رفته است. کرمانشاهان. روی نامه‌هایش خلیج فارس ایران محل دفن ریگان نوشته است. از آن نامه‌های مخصوص رزمندگان. از زبل خان کردستان به زبل خان آذربایجان. پس از عرض سلام و آرزوی سلامتی. نگرانی فقط از دوری شما و نامه‌های شماست. آخر نامه هم عکس زبلخان را با آن سبیل‌هایش کشیده و بالایش نوشته... زبل خان اینجا زبل خان آنجا زبل خان همه جا و بعد یک قلب کشیده که دو تا تیر خورده است. شطرنج آزاد شده است. همه دارند در کوچه‌ها و پارک‌ها شطرنج بازی ‌می‌کنند. غضنفر رفته کتاب سیاهچاله‌های ‌‌‌‌هاوکینگ را از کتابفروشی نوبل خریده است. عباس ‌می‌گوید سنگواره‌ها نشان ‌می‌دهد که آدم از میمون بوجود آمده. غضنفر ‌می‌رود از معلم دینی ‌می‌پرسد. معلم دینی پیراهن سفیدش را روی شلوار سرمه‌ای‌اش ‌می‌اندازد. سریه یک مگس کش پلاستیکی دارد. با دسته مگسکش پشتش را ‌می‌خارد. یحیی که مگسکش را بر ‌می‌دارد داد و هوار راه ‌می‌اندازد. سریه هر کس را که ‌می‌بیند از درد پاهایش ‌می‌گوید. غضنفر همیشه کتاب دستش است. سریه به سالار ‌می‌گوید یاد بگیر. سالار ‌می‌گوید... آبا، کتاب درسی نیست دارد کتاب شعر ‌می‌خواند.

 

خانه کدخدا

 

دیشب شهناز خواب گل‌خانم زن کدخدای ونیار را دیده بود که داشت با کفن از اتاق پیر در بالای تپه ونیار پایین می‌آمد. فردایش بود یا پس فردایش که سر ناهار یادش افتاد و به یحیی گفت... این انگشتری را در بیاور حرام است. نذر مردم است. خوب نیست برداشتی با خودت آوردی. شب‌‌ها خواب‌‌های بد می‌بینم. ببر بگذار سر جایش. یحیی گفت یکبار با فولوکس رفتیم سد زده بودند پیر مانده بود زیر آب. اصلا پیر انگشتری را می‌خواهد چکار. کسی که نذر کرده حاجتش را گرفته تمام شده رفته. ده بیست تا سنگ را روی هم چیده بودند شده بود یک اتاقک یک در یک متری. نه قبری بود نه امامزاده‌ای نه چیزی‌. ما هم که هر چی بدلیجات برداشته بودیم بردیم گذاشتیم سرجایش. فقط همین انگشتری ماند. چراغعلی دارد با گوشتکوب، گوشت و نخود‌‌ها و سیب زمینی‌‌ها را در کاسه آلومینیومی له می‌کند. اصلا حواست کجاست. ونیار یادت هست. نزدیک غروب بود که رسیدیم و هنوز صدای آجی چای در گوشم هست. نوروزعلی جلوی قهوه خانه نشسته بود و لیلا که داشت از پشت پنجره قهوه‌خانه نگاه می‌کرد. پشت سر پسر کدخدا راه افتادیم که آمده بود دنبالمان. با یک وجب گِل که مثل یک وزغ گوشتی چسبیده بود به زیر کفش‌هایمان و ابراهیم‌قلی که نرسیده رفته بود سر قبر گل‌خانم آن طرف پل آجی چای. خانه کدخدا پایین بود و برای ما چای و شیر داغ آوردند. از آن استکان‌های کوچک در یک سینی بزرگ. دریا، شوخی یا جدی یک استکان چای برداشت و یک استکان شیر و تو هم گفتی که باید هم چای بخوری و هم شیر و اکرم خجالت می‌کشید و اصلا تو در خانه که بودی شیر نمی‌خوردی و این از عجایب بمباران بود و  فردا صبح که با یحیی و جلال و جمال رفتید پیر را غارت کردید. بالای کوه. انگشتری‌ها و النگوهای مردم را که از سنگ‌ها آویخته بودند و شهناز رنگش مثل گچ سفید شده بود که نذر مردم است و دهاتی‌ها اگر... و سالار کم مانده بود بیفتد در تنوری که دختران کدخدا نان می‌پختند که بویش همه دهه شصت را گرفته بود و شما در هوا می‌قاپیدید و مثل گرسنه‌ها می‌خوردید و آبروی هر چه تبریزی هست را می‌بردید و تازه هر بار که بهم می‌رسیدید بلند مثل دهاتی‌ها سلام علیکم می‌گفتید و مثلا ادایشان را در می‌آوردید و می‌خندیدید و تو نمی‌فهمی که من چه می‌گویم... جلوی قصابی بودیم که آهو آمد که اخبار گفته فردا بمب شیمیایی می‌اندازند و باید پیاز بگیریم جلوی بینی‌مان و نایلون فریزر بکشیم سرمان. نه واقعا یادت هست یا داری فقط سرت را تکان می‌دهی و یک تابلو از پشت شیشه قصابی آویخته بود که گوشت گوسفند با استخوان، هفتاد تومن و چراغعلی با لهجه ترکی و خشمی که هیچ وقت تمام نمی‌شد داشت برای رشید که از عراق آمده بود و معلوم نبود حالا چرا در خانه چراغعلی تلپ شده است می‌گفت که دروغ است و با هفتاد تومن فقط پیه و استخوان گوسفند را در کاغذ می‌پیچد و روی ترازو می‌گذارد و سر و صدای صافکار‌‌ها و آهنگرهای ماشین بلند بود و پسر مهوش که چراغعلی گذاشته بودش پیش نقاش ماشین و داشت یک پیکان سبز را سمباده می‌زد و بخار فینیش‌‌ها بلند بود و یحیی و عباس، طاقه پارچه‌‌های اتوشده را چیده بودند تا سقف مغازه و بالاخان و شاگردانش که با چکش افتاده بودند به جان کفش‌ها و تو رفته بودی از مغازه بالاخان، کش قرمز آورده بودی و سرشان را گره زده بودی و  مگس‌های‌جلوی قصابی را می‌زدی لت و پار می‌کردی و بوی چسب کفاشی بالاخان که دنبالت آمده بود. آهو که رفت ‌کم‌کم ترس برمان داشت و چراغعلی به شهناز گفت که وسایل را جمع کند و فرشته و بچه‌‌هایش هم آمدند و تو و اکرم هم که همیشه تلپ بودید و اکرم هنوز رخت عزا تنش بود و همان غروب راه افتادیم با وانت چراغعلی و رفتیم به خانه غلامحسن درکرکج و شام، آبگوشت بود و سالار که آبگوشت دوست نداشت کاسه تیلیت را کشیده بود جلویش و حتما می‌ترسید که تمام شود و زن صاحبخانه که بیرون رفت ‌‌یحیی و جلال، اثاث و بقچه‌‌های زیر تخت را بیرون آورده بودند و یک مدال یاقوتی که برق می‌زد و شهناز و فرشته، دعوایشان کردند که سرجایش بگذارند و سر شام فقط خنده بود‌. یک اتاق کوچک کج و کوله که دیوار‌‌هایش گچ سیاه بود و  فردا صبح‌‌ که غلامحسن برایمان شلغم از خاک درمی‌آورد و من با سنگ می‌زدم تا سنجد‌‌ها از درخت بیفتند و تا ظهر خبری از شیمیایی نشد و دست از پا درازتر برگشتیم باغمیشه خودمان‌. و چند هفته بعد که همه فامیل جمع شدیم و پشت کامیون مقصود سوار شدیم که سرد بود و پتو‌‌ها را سرمان کشیده بودیم و می‌خندیدیم و از جاده قدیم اهر رسیدیم به ونیار و تپه‌‌ها تکه تکه برف بود و پسر کدخدا رفته بود روی فرشی که مقصود دور خودش پیچیده بود و خوابیده بود و ما می‌خندیدیم. دو شب ماندیم در خانه کدخدا و من و میترا  از پنجره اتاق بالا گاومیش‌ها را که بزرگ و سیاه بودند و صدایشان مثل رعد و برق بود و از طویله به حیاط می‌آمدند نگاه می‌کردیم و بوی یاپبا[6]  که در پشت بامها روی هم چیده بودند.



[1] چراغعلی تنها پسر جعفر بود. چراغعلی چهار خواهر داشت. مهناز، مهتاج و مرجان و مهوش. مهتاج زن اسرافیل شد و مهناز زن ابراهیم‌قلی و مرجان زن اسماعیل و مهوش زن نقی.

[2]  بخور گردنت کلفت شود.

[3]  فینیش دو تا استوانه داغ است که خلاف جهت هم می چرخند و پارچه از وسطشان می گذرد و اتو می شود.

[4]  گرگ پیر

[5] یک ضرب المثل ترکی که ‌می‌گوید لباس نجس هیچ وقت آتش ‌نمی‌گیرد.

[6]  گلوله‌های‌ خشک و پهن شده فضولات گاوها


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۸
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی