در آلزایمر سلطنت
اسداله
با انقراض قاجار و آمدن رضاشاه، قدرت سیاسی کلانترلیها افول کرد و مردی بنام جعفرقلی که از قرهداغ آمده بود قدرت را در باغمیشه بدست گرفت. خانه جعفرقلی روبروی خانه اسداله بود. کنار خانه میرزا غلامعلی. خانکیشیمیگوید... جعفرقلی لوطی و کلانتر محل بود. طپانچه داشت. خودش حکم میداد و خودش حکم را اجرا میکرد. قبلهعلی میگوید سیلی که از عینالی میآمد وارد خانه جعفرقلی شده بود و اگر اسداله نبود دعوای بزرگی بین کلانترلیها و جعفرقلی راه میافتاد. اسداله شبانه بنا و کارگر آورد و درب خانه جعفرقلی را یک پله از کوچه بالاتر برد. صبح که جعفرقلی دیده بود گفته بود اللاه اکبر. اسداله زنی داشت بنام علویه و سه دختر و یک پسر بنامهای گلچهره، گلدسته، آهو و قبلهعلی. علویه سال 61 مرد و اسداله سال 63. من و اکرم که از مرند میآمدیم به خانهشان میرفتیم. علویه با کمر خمیده از پلهها بالا میآمد و در را باز میکرد. اسداله این یکی اتاق مینشست و علویه آن یکی اتاق. آخر عمری آبشان به یک جو نمیرفت. گلچهره و گلدسته در جوانی مردند. گلچهره سال 39 و گلدسته سال 40. سلطنت میگوید گلدسته یکی از سه دختری بود که در باغمیشه آن روز به مدرسه میرفت.
عبداله
یک روز در خانه عباسقلی بازی میکردم که زن همسایه در زد و گفت که بابایت آمده و من فکر کردم که نورالدین است و خوشحال دویدم و دیدم پیرمردی است با کلاه لبه داری بر سر که دستهایش میلرزند. عبداله بود. برادر اسداله. این عبداله و اسداله، داییهای سلطنت بودند. عبداله آلزایمر گرفته بود و راه خانه شان را گم کرده بود و تصادفی به کوچه ما آمده بود. اسداله هم آخر عمری مثل عبداله، آلزایمر گرفت، اما پدرشان، گل مراد، تا آخر عمر حواسش سر جایش بود. اسداله، میر آب بود آهو دختر کوچک اسداله میگوید که آنروزها به خانه ما دزد زیاد میآمد و دزدها گاهی طپانچه هم داشتند. میگویند یکبار گوسفندان اسداله را دزدیده بودند و هر چه که رئیس کلانتری میپرسیده از اسم و شهرت و آدرس، اسداله میگفته باغچادان آپاردیلار (از باغچه دزدیدند). یعنی زیاد به حرف طرف گوش نمیکرد و حرف خودش را میزد. آنروزها مردم باغمیشه، فقط عیدها، برنج میخوردند و بقیه سال، غذایشان آبگوشت بود. اسداله، مرد پولداری بود و هر روز ناهار برنج میخوردند. اسداله میگفت برنج، سردی است و علویه حتما باید سر سفره، مربای گل سرخی، چیزی، که گرمی باشد میگذاشت. اسداله پیاله مربا را خالی میکرد در بشقابش. علویه زن کدبانویی بوده. دست پختش حرف نداشته. سلطنت میگوید برنجشان یک عطری داشت که هوش از سر آدم میبرد.
آهو
آهو، هر وقت که ما، نوههای خواهرش گلدسته را میدید، از ریز تا درشت، یکی یکی ماچمان میکرد. هر وقت به خانه شان میرفتیم حتما سر سفره، اوماج آشی و قویماخ هم بود. گاهی داخل این آش اوماج، فلفلهای درستهای هم میانداخت. دُلمه برگ مو و کوکوی تره هم میگذاشت. کوفته هم میپخت. از آن کوفتههای بزرگ تبریزی که داخلش تخم مرغ آب پز و گردو و بادام و آلبالو میگذارند. ناهار را که میخوردیم یک چرتی میزدیم و عصر در ایوانشان که رو به قله بود مینشستیم و پنیر چورک سبزی و چای میخوردیم. آهو داستانهای پنجاه شصت سال قبل را مثل پرده سینما برایت شرح میداد. محال بود چیزی را از قلم بیاندازد. تاریخها را هم به شمسی و هم به قمری میگفت. به روز و به ساعت. با تمام جزئیات و حوادث همزمان. فولاچدی و سینکرونایزد.
عروس گلاحمد
قبلهعلی عقدنامه گلدسته را این همه سال نگه داشته است. صداق یک هزار ریال و یک حلقه انگشتر طلا بمبلغ پنجاه ریال. و اثر انگشت گلاحمد[1] و اسداله و مهر گلمراد[2] و جعفرقلی. صورت اشیا جهیزیه گلدسته دختر اسدالهمیرآب که به خانه زوجش حمزهعلی پسر گلاحمد باغبان برده به قرار ذیل است فی تاریخ 23 شهریور 1317شمسی. ظروف مسی سی و سه پارچه، چراغ ورشو، جانماز، عرقچین، صندل دو عدد، سفره غذای سفید، گردن بند و گوشواره طلا جمعا هفت مثقال، پارچه ابریشم و... گلدسته بچههای شورچمن را در دهلیز خانه حمزهعلی جمع میکرد و قرآن یادشان میداد و این دهلیز یک در پشتی به حیاط خانه گلاحمد داشت. وسط حیاط گلاحمد یک چاله بود که فضولات گاومیشها را میریختند. حلیمه زن گلاحمد هر روز گاومیشها را میدوشید. گلدسته خجالت میکشید هر روز برود در خانه گلاحمد ناهار بخورد. برایش از خانه اسداله[3] غذا میآوردند. طرلان در شکم گلدسته بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و حمزهعلی را به سربازی فرستادند.
مرگ گلدسته
گلاحمد زمستان 39 از دنیا رفت. اکرم میگوید برف سنگینی باریده بود و بالاخان با دوستانش رفته بود فوتبال بازی کند. خانه گلاحمد را فروختند به مردی بنام سوتچیممد و ابراهیمقلی آمد عمهاش آیپارا را برد به خانه عباسقلی. گلدسته سرطان داشت. دکتر برایش برق نوشته بود. همان رادیوتراپی که آنروزها در تبریز نبود. و بهروز هر ماه یکبار گلدسته را به تهران میبرد. حمزهعلی نصف خانه را فروخت و خرج دوا و درمان گلدسته کرد. گلدسته بهار 40 از دنیا رفت. سه ماه بعد از گلاحمد. و حمزهعلی زنی گرفت بنام زیور که سیگار زر میکشید. طرلان، نامزد بود. اکرم میگوید برای من و شهناز که خواستگار میآمد زیور میگفت دختر نداریم دو تا دلخشه[4] داریم و در را میکوبید.
طرلان دختر گلدسته
طرلان هیچ وقت در تهران فارسی یاد نگرفت و دوستی پیدا نکرد مگر ستاره که داستانش را اگر بخواهیم بنویسیم هزار جلد کتاب میشود. ستاره زنی بود مهربان و خوش صحبت با عینکی که شیشههای ته استکانی داشت. از وقتی که به خانه طرلان میرسید یک ریز صحبت میکرد تا وقتی که میرفت. داستان پشت داستان. خانه شان در بازارچه شاپور بود. بچه طرلان مرده بدنیا آمد همان روزی که ولیعهد را در تهران ختنه کردند. همان خانه قدمعلی در تبریز. خدیجه، بچه را دست حیدرعلی داد تا ببرد در قبرستان گوشا، چالش کند. و دیگر هیچ وقت طرلان بچهای بدنیا نیاورد. چرا... نمیدانیم. بروید از دکترش بپرسید. گلدسته را که به خاک سپردند طرلان شد مادر اکرم و شهناز و حسن و مقصود. روزی که آی پارا و رباب[5]، زیور را آوردند طرلان با حیدرعلی به تهران رفت. همهاش نگران بود که زیور، بچهها را اذیت کند.
حیدرعلی که خانه نبود تا صبح مینشستم گریه میکردم. یک اتاق هشت متری که دهلیز نداشت و از پنجره رفت و آمد میکردیم و همه اثاثمان یک گلیم کوچک یک در دو متری بود و یک پیلته سوز برای گرم کردن اتاق و پختن غذا که لب پنجره میگذاشتیم. غیر از ما شش هفت تا مستاجر دیگر هم بودند. عفتخانم زن صاحبخانه حتی مرغدانی بالای مستراح را هم به یک مرد معتاد اجاره داده بود.
اکرم و حسن و مقصود، دور از چشم پدرشان حمزهعلی، آب چشمه خوجالیبی را کج کرده اند، میریزد در حوض وسط باغ دستمالچی، دارند شنا میکنند که اسداله پدربزرگشان، بیل در دست پیدایش میشود و فرار میکنند. اربابهای دستمالچی، شهریور نشده رفتهاند و حمزهعلی با بچههایش آمدهاند در عمارت زندگی میکنند. عمارت دو طبقه در زیر سایه قره آغاجهای بزرگ که ارباب ها، تابستانها از تهران میآیند چند هفتهای میمانند. حمزهعلی، گاومیشهایش را هم از خانه شورچمن آورده است. طرلان سه تا خواستگار داشت. محمود پسر رودابه. صمد پسر سودابه و حیدرعلی پسر قدمعلی. صمد اولین کسی بود از نوههای گلاحمد که به تهران رفت. گلاحمد که مرد حیدرعلی هم رفت. همان سال چهل و دو که تهران شلوغ بود و در بازار اعلامیه پخش میکردند. و شبها در همان کارگاه فینیش میخوابید طرفهای میدان اعدام. و چند ماه بعد که آمد و طرلان را هم برد. خانه عفت خانم. طرفهای دروازه غار یا چه میدانم مولوی. هر جا که بود جای خوبی نبود. معتاد زیاد داشت و یکبار کفشهای حسن را دزدیدند. حسن در کاخ شاه، سرباز بود. گارد ویژه بود. بالاخان هم بود. از ارتش فرار کرده بود. در خیابان لالهزار، کفاشی میکرد و شبها به خانه طرلان میآمد.
در تهران به این بزرگی، کسی زبان طرلان را نمیداند. تنهایی دارد دیوانهاش میکند. دلش برای چشمه حسن پادشاه تنگ شده است. لباس را که دو بار آب میکشد عفت خانم داد و هوار راه میاندازد. یاد روزی میافتد که از پشت بام خانه گلاحمد به سر قدرت شوهر سودابه که دارد با الاغ در جلوی گوسفندان از کوچه شورچمن میگذرد میشاشد. یاد گلدسته که میافتد شروع میکند به خواندن پنجره دن داش گلیر. آهنگی شاد که گلدسته میخواند. میخوانَد و اشک میریزد. دلش برای دخترهای کوچه قدمعلی تنگ شده است. حیدرعلی شب کار است. ماشینهای گردباف. تا صبح نخهای پاره را گره میزند و سوزنهای شکسته را عوض میکند. صبح که میآید سیمین دختر عفت خانم صدای رادیو را تا آخرش بلند کرده است. حیدرعلی نمیتواند بخوابد. الان همه کوچههای باغمیشه پر از برف است. حیدرعلی پیچ گوشتی را بر میدارد و میرود سراغ پریز برق و چه میکند که فیوز کنتور میپرد. تنها صدای قابلمه کوچک کج و کوله است که روی پیلته دارد لق لق میکند. رمضان به مستراح که میرود دو تا آفتابه میبرد. نزدیک ظهر است. حیدرعلی گوشه اتاق، لحاف کشیده و خوابیده است. طرلان خودش این لحاف را برای حیدرعلی دوخته است. برای شهناز و اکرم هم لحاف دوخته و فرستاده است. برای عروسکهای بچههایی که ندارد هم لحاف تشک کوچک دوخته است. اکرم و شهناز زیر لحاف کرسی نشستهاند. برف همه درختان باغمیشه را پوشانده است. طرلان از پشت پنجره دارد دعوای عفت خانم و رمضان را تماشا میکند. شب عید، آنقدر گریه میکند که حیدرعلی میرود از شمس العماره برایش بلیط میگیرد. طرلان یخدان گلدسته را که باز میکند هفت تا موش دارند این ور و آن ور میدوند. موشها لباسهای اکرم و شهناز را جویده اند. طرلان هر چه از دهانش در میآید به زیور میگوید و شروع میکند به گریه کردن. حیدرعلی هر روز بیست تومن میگرفت که پانزده تومنش را جمع میکرد. پنج هزار تومن جمع کرده بود. چهار هزار تومن هم قرض کرد و خانه بازارچه شاپور را خرید و همانجا بود که بالاخان از فرشته خواستگاری کرد. فرشته دختر خانکیشی بود. خانکیشی سرایهدار کارخانه پیراموسسازی بود. کیلومتر هفده جاده قدیم کرج. نارینگل گفته بود دختر به فامیل نمیدهیم. طرلان عاشق چیدن آلبالو است. سریه زن جعفر رفته خانه حمزهعلی، پیش رعنا زن بهروز و شهناز را برای پسرش چراغعلی خواستگاری کرده است.
[1] گل احمد دامدار بود. خانهاش در شورچمن بود. سه پسر و سه دختر داشت بنامهای قدمعلی، حمزه علی، سیفعلی، رودابه، سودابه و نارینگل.
[2]گلمراد برادر بزرگ گل احمد بود. خانهاش در محله کلانتر بود. دو پسر و یک دختر داشت بنامهای اسداله، عبداله و فرخنده.
[3] اسداله از ثروتمندان باغمیشه آن روز به حساب میآمد.
[4] به فتح دال و لام یعنی دختر جلف
[5] رباب زن دوم سیفعلی. سیفعلی از زن اولش توران پسری داشت بنام اصغر.