باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۲

طبقه سوم

 

اکرم دارد شام ‌می‌پزد. عکس ‌‌بالاخان روی دیوار خانه است. اکرم عینکش را ‌می‌زند تا از آشپزخانه تلویزیون را ببیند. یک دوربین باشد ظهر ببینم تو آمدی. میترا چکار ‌می‌کند. از اینجا سرما ‌می‌آید. سه تا آیه است از اینترنت بیاور معنی‌اش را پیدا کنیم. سه هفته است قرآن یاد نداده ای. چای، چورک، بیسکویت، میوه. اوخ. برف سنگین جاده هراز را مسدود کرد. آنجا کجاست. این را ‌نمی‌توانی در خانهتان بازی کنی بالا که ‌می‌آیی به من قرآن یاد بدهی. روی دیوار آشپزخانه، شماره تاکسی تلفنی‌ها است. اعتراض‌ها در تایلند. به من ‌می‌گویند اسمت را چرا عوض کردی اکرم خوب بود. ورشکستگی شهر دیترویت. آنها زمستان چرا بستنی ‌می‌خورند. آخر اینها چی است ‌می‌نویسی بروم آمپولهایم را بیاورم بزنی دستهایم درد ‌می‌کند. باید حوله گرم رویش بگذاری. به جای نوشتن اینها درس بخوان. مهناز وقتی ‌می‌خندد صدایش تا طبقه پایین ‌می‌آید. اکرم ‌می‌گوید من هم اگر جای او بودم اینجوری ‌می‌خندیدم. مهناز هر وقت قهر ‌می‌کند به خانه اکرم ‌می‌آید. اکرم کلکسیون درد است مهناز هم که ‌می‌آید واویلا ‌می‌شود. به قول هوشنگ‌مرادی‌کرمانی، شما که غریبه نیستید. این طبقه سوم که نوشته‌ام یک طبقه خیالی است. تازه طبقه دومش را هم غیر قانونی ساخته‌ایم. آدم‌هایش هم خیالی هستند. مثلا همین مهناز. اگر بداند فقط یک خیال است پوست از سرم ‌می‌کند. فکر ‌می‌کند که این‌همه وقت سر کارش گذاشته‌ام. اصلا من ‌نمی‌دانم برای ابراهیم‌قلی چه فرقی ‌می‌کند که یک شخصیت داستانی باشد یا یک شخصیت واقعی. خیال یا واقعیت، ابراهیم‌قلی یک شخصیت است و مثل همه شخصیت‌ها در همه داستان‌ها برای خودش، خودآگاهی دارد. خودآگاهی نداشته باشد که شخصیت ‌نمی‌شود. اینکه چرا سر از داستان من در آورده نه خودش ‌می‌داند و نه من. مهناز و ابراهیم‌قلی و مزدک هر کدام دنیای خودشان را دارند. سه دایره بدون سطح مشترک. معلوم نیست کدام نویسنده این سه شخصیت را در طبقه سوم جمع کرده است. ابراهیم‌قلی یک فسیل است. یک سنگواره که باغمیشه قدیم در تک تک لایه‌هایش رسوب کرده است. مهناز همینجور وسط باغمیشه قدیم و جدید، آونگ ‌می‌خورد. و مزدک که ‌می‌گوید طبقه سوم آخر دنیاست. مهناز تا آرنجش النگو دارد. دست‌هایش مثل برف سفید است. هر هفته ‌می‌رود در تزریقات ‌‌آرا‌کوچه آمپول نوروبیون ‌می‌زند. قوطی کبریت را از دست ابراهیم‌قلی در کابینت مخفی ‌می‌کند. سه بار سوریه و یکبار حج عمره رفته است. تا ابراهیم‌قلی به خانه ‌می‌آید ‌می‌زند ترک‌سَت، سریال ‌می‌بیند. ‌نمی‌گذارد ابراهیم‌قلی اخبار گوش کند. مزدک عاشق شخصیت لئون است وقتی که گلدان دستش است و در خیابان راه ‌می‌رود. تیتراژ سریال مدار صفر درجه را دوست دارد. دوست دارد پوتین سربازی بپوشد و همیشه یک باتوم همراهش باشد. در کامپیوترش عکس‌های کودکان فلسطینی را گذاشته که در حمله اسرائیلی‌ها ‌‌زخمی ‌شده‌اند. روی در اتاقش نوشته... ول کام تو هل... و صلیب شکسته هیتلر را کشیده و رویش عکس چارلی چاپلین را زده است. دوست دارد ویولون بخرد. کاغذ پاره‌ها را ‌می‌برد در حیاط آتش ‌می‌زند. با خود نویس شعرهای کتاب قوم محزون را عوض کرده است. اسم وبلاگش را فرمانروایان خیابان گذاشته است. ده بار گلادیاتور و بتمن را دیده است. فکر ‌می‌کند که شانزده آذر، شورش ‌می‌شود ‌می‌خواهد برود در خیابان عکس بگیرد. ابراهیم‌قلی مردی است با ابروهای پر پشت و صورت آبله گون. صدایش خش دارد. تف ‌می‌کند در جوب ‌‌آرا‌کوچه وقتی به سر کوی دستمالچی ‌می‌رسد. دهانش بو ‌می‌دهد. دو دندان طلا دارد. میخ به زیر کفش‌هایش ‌می‌زند. عاشق فیلم‌های آلن دلون و بیک‌ایمانوردی است. جلوی قهوه‌خانه اسماعیل، کپسول گاز پر ‌می‌کند. هندوانه و خربزه هم ‌می‌فروشد. اکرم و مهناز برای دیدن آی‌پارا به خانه عباسقلی رفته‌اند. مرجان زن اسماعیل چای ‌می‌آورد. آی‌پارا جایش را خراب کرده است. مهناز بلند ‌می‌شود و پنجره اتاق را باز ‌می‌کند تا هوای تازه بیاید. آی‌پارا عمه ابراهیم‌قلی است. صد و چند سالش است. چشمهایش گود رفته است. چانه‌اش ‌می‌لرزد. پوستش نازک و چین و چروک خورده است. دندانهایش افتاده‌اند. چشمهایش را باز ‌می‌کند و اکرم و مهناز را نگاه ‌می‌کند. غضفر از پله‌های سه گوش بالا ‌می‌رود. مزدک باتومش را هم برداشته است و یک کلت که وقتی شلیک ‌می‌کند مثل فندک روشن ‌می‌شود. سقف یکی از اتاقها ریخته است. شیشه پنجره صندوقخانه شکسته است. عنکبوت پیر چشمهایش آبمروارید گرفته است. غضنفر را ‌نمی‌شناسد. یک دیازپام خورده و در گوشه پنجره صندوقخانه خوابیده است. اشتها ندارد مگسی را که در تور افتاده بخورد. غضفر ‌می‌رود از پنجره اتاق سلطنت، حیاط عباسقلی را نگاه ‌می‌کند. درخت آلبالوی کنار حوض خشکیده است. وسط حوض یک بشقاب ماهواره گذاشته‌اند و رویش پارچه کشیده‌اند. علفهای هرز همه کرت را گرفته است. غضنفر با دوربین موبایلش در قیافه چروکیده عنکبوت پیر زوم ‌می‌کند و عکس ماکرو ‌می‌گیرد. مزدک با پوتین سربازی‌اش یک لگد به در چوبی صندوقخانه ‌می‌زند و غضنفر نیم متر هوا ‌می‌پرد. کاهگل‌ها از سقف صندوقخانه روی سر و صورت غضنفر ‌می‌ریزند. عنکبوت پیر چرتش پاره ‌می‌شود.

 

طبقه اول [1]

 

میترا یخچال را خاموش کرده تا برفکش آب شود. چیچک عروسکش را بغل گرفته دارد دور ستون وسط خانه چرخ ‌می‌زند. پرهام ‌می‌خواهد بشقابش را ببرد جلوی تلویزیون غذا بخورد. میترا ‌می‌گوید جارو کشیده‌ام زمین ‌می‌ریزی. تلویزیون خاموش است. پرهام رفته است مسواک بزند. چیچک ‌می‌گوید من ائشیخده یاتاجاغام. غضنفر نشسته است دارد تایپ ‌می‌کند. پرهام موبایل را آورده که چرا این گیم‌ها ‌نمی‌آیند. غضنفر ‌می‌گوید پرهام جان بابا دارد چیز ‌می‌نویسد حواسش پرت ‌می‌شود. پرهام دارد با لهجه با میترا فارسی صحبت ‌می‌کند. شب از تخت بیفتی پایین ‌می‌کشمت دیشب ترسیدم. پرهام ‌می‌خندد. میترا ‌می‌رود مسواک بزند. چراغ ‌‌‌هال را خاموش کرده‌اند. میترا دارد موهایش را شانه ‌می‌زند. شب بخیر. آخش چه روز خوبی بود جیش نکن‌ها باشه پرهام پاهایت بدجوری بو ‌می‌دهد شب‌بخیر بچه‌هایمن. پرهام دارد با درب فلزی شیشه سس و یک کارد، طبل ‌می‌زند و دور ستون خانه ‌می‌چرخد و یاحوسن ‌می‌گوید چیچک هم دنبالش راه افتاده است. میترا رفته است لباس‌ها را از لباس شویی کاراژ در بیاورد. اکرم رفته مرثیه خانه همسایه. پرهام ‌می‌گوید بابا اجازه است با موبایلت کار کنم غضنفر با سر ‌می‌گوید آره. چیچک طبل پرهام را برداشته و لالا حسین ‌می‌گوید. پرهام ‌می‌گوید آخ جون امتیازم در کوزه خیلی زیاد شد. دارد با اندروئید سفال درست ‌می‌کند. چیچک دارد با کارد فرش را ‌می‌برد. اکرم قرمه سبزی ‌می‌پزد. سبزی‌ها را از نایلون در یخچال در آورده داخل قابلمه ریخته است. لوبیاهای پخته هم داخل آبکش در ظرفشویی است. غضنفر چند تا از لوبیاها بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. غضنفر خانه‌های در هم برهم را دوست دارد. حس خاصی دارد. آدم یاد بچه‌ها ‌می‌افتد که خانه را بهم ریخته‌اند. میترا، چیچک را هم برداشته و برای شام به خانه فرشته رفته است. اکرم ‌می‌گوید بچه‌ها که نیستند شام بیا بالا. غضنفر حال ندارد برود برنج بخرد. حسش نیست. میترا زن خوبی است. چیزی ‌نمی‌گوید. میترا از مریخ آمده است. غضنفر هم. بشقاب پرندهشان به گنبد مسجد المهدی ‌می‌خورد و مردم بالای سرشان جمع ‌می‌شوند و زنگ ‌می‌زنند صد و ده. بشقاب پرنده‌‌شان بیمه ندارد. گنبد مسجد المهدی را هم بیمه بدنه نکرده‌اند. اینهمه از مردم پول ‌می‌گیرند آن‌وقت. اصلا معلوم نیست با این همه پول چکار ‌می‌کنند. هر روز در مسجد ختم است. اصلا معلوم نیست غضنفر اینها را برای چه ‌می‌نویسد. سلامت باشید. به مامان هم سلام برسانید. صدای همسایه‌ها از پشت پنجره. صدای گریه چیچک از پشت در. فلکه پمپ در موتورخانه دارد چکه ‌می‌کند. لباس شویی وقتی کار ‌می‌کند همه گاراژ ‌می‌لرزد. میترا زیر لباس شویی سنگ مرمر گذاشته است تا نلرزد. ماشین همسایه دارد استارت ‌می‌زند اما روشن ‌نمی‌شود. روشن شد. چه حالی ‌می‌کند دارد در جا گاز ‌می‌دهد. اکرم هنوز نیامده است. دمپایه‌های سبز رنگش جلوی جا کفشی است. میترا از طبقه بالا داد ‌می‌زند که برو  ماست بخر. غضنفر با دمپایه ‌می‌رود از بقالی سر کوچه یک ماست بزرگ گلدم و دو تا پریل و یک روغن لادن و سه تا بیسکویت دایجستیو و دو تا شیر ‌می‌خرد. بیست و شش هزار تومن. شام زرشک پلو با مرغ دارند. میترا پیاز را حلقهحلقه بریده و در یک بشقاب کوچک روی میز گذاشته است. پرهام و چیچک لباس پوشیده‌اند رفته‌اند در حیاط برف بازی کنند. میترا هر کار ‌می‌کند خانه ‌نمی‌آیند.  غضنفر وقتی چای ‌می‌خورد مثل آن است که دارد در دهانش لباس ‌می‌شوید. یک قورت قورتی راه ‌می‌اندازد که نگو. اکرم ‌می‌گوید زشت است در مهمانی آرام چای بخور. میترا ‌می‌گوید قند کوچک بردار. میترا برای پرهام یک کیسه بکس و برای چیچک یکی از آن شلوارهای ورزشی که بغلشان دو خط دارند خریده است. غضنفر ‌می‌گوید مثل شلوار کلاه قرمزی است. میترا ‌می‌گوید شلوار کلاه قرمزی سه خط دارد. چیچک ‌می‌خواهد بزرگ که شود دندانپزشک شود. پرهام ‌می‌خواهد قوی باشد. مثل ‌‌بالاخان. از غضنفر ‌می‌پرسد که دوچرخه سواری پولش زیاد است یا کم است. میترا ‌می‌گوید پرهام جان دوچرخه سواری شغل نیست ورزش است. چیچک همه دندانهایش در آمده است و پرهام همه دندانهایش خراب شده است. مسواکشان خانه فرشته جامانده است. غضنفر دست پرهام و چیچک را ‌می‌گیرد و وسط ‌‌‌‌هال  الالهدومهدله  بازی ‌می‌کنند. ‌‌خان‌کیشی پیش فرشته ‌می‌ماند. طبقه پنجم بنفشه. آسانسور که به طبقه پنجم ‌می‌رسد چیچک ‌می‌گوید طبقه ‌‌خان‌کیشی و میترا و پرهام ‌می‌خندند. پرهام و چیچک و میترا دارند کارتون اسب‌ها را در شبکه پویا تماشا ‌می‌کنند. پرهام از دیروز تب دارد. غضنفر وقتی ‌می‌رود در لاک نوشتن، سخت است بیرون آمدن. غضنفر روزهای تعطیل همه نظم زندگی‌اش بهم ‌می‌خورد. میترا مریض است. همه خانه مریض است. همه دنیا مریض است. چیچک و پرهام خانه را بهم ریخته‌اند. سیدی‌ها وسط اتاق است. پشتی مبل‌ها وسط ‌‌‌هال است. غضنفر مشق‌های پرهام را ‌می‌گوید بنویسد. جنوبی را جونوبی ‌می‌نویسد. مسجد کبود و کاشی‌کاری‌هایش. برای دوم دبستان سخت است. پرهام دوست دارد فردا برف ببارد. پرهام و چیچک سرفه ‌می‌کنند. غضنفر ساعت شش، دو قاشق آموکسی به پرهام ‌می‌دهد بخورد. غضنفر و پرهام از قابلمه روی گاز آش سرد ‌می‌کشند ‌می‌خورند اما چیچک ‌نمی‌خورد. پرهام از یخچال ماست و آب ‌می‌آورد. غضنفر چیچک را پیش اکرم ‌می‌برد. ‌می‌گوید شام نخورده. اکرم غذایش روی گاز است. ساعت نه شب است. میترا نباشد غضنفر ول معطل است. پرهام لباس ‌می‌پوشد به خانه فرشته برود. چیچک و میترا ‌می‌روند لیمو شیرین بخرند. چیچک ‌نمی‌آیی؟ من بروم؟ ‌می‌آیم. مسجد المهدی دارد اذان ظهر ‌می‌دهد. بابا.  خودافیز‌. صدای دزدگیر ماشین ‌می‌آید. خوب بیاید. پرهام ‌می‌خواهد گربه سگ ببیند میترا هم ‌می‌خواهد سریال چشم بادا‌می‌ببیند. غضنفر تلویزیون را بر ‌می‌دارد و به اتاق بالا ‌می‌برد. میترا و پرهام دادشان در ‌می‌آید. اکرم برای چیچک یک دون و برای پرهام دو تا کوینک خریده است. این دون هم ‌نمی‌دانم فارسیاش چه ‌می‌شود. فکر کنم ترکی بنویسم آبرومندانهتر باشد. داده زرگر زنجیرش را هم درست کرده است. غضنفر دلش برای ابراهیم و فلاکس چایش و شرح مثنوی‌اش و بحر طویلش و از خنده سرخ شدنش و جوش آوردنش و قرآن خواندنش و شجریان گوشکردنش تنگ شده است. روشنایی‌های گاز در دیوار پذیرایی، شیشه ندارند. غضنفر باید برود برایشان از خیابان تربیت شیشه بخرد. غضنفر مبل‌های گاراژ و تلویزیون بیست و یک اینچ رنگی پارس را که روی اجاق گاز گاراژ گذاشته‌اند اول صبح به آقایی که نان خشک ‌می‌خرد پانزده هزار تومن ‌می‌فروشد. تلویزیون کنترل ندارد یکی از مبل‌ها هم پایه ندارد پنج تومن کم ‌می‌کند. غضنفر دارد در آمد اول بیات ترک را ‌می‌زند. میترا دارد به درس و مشق پرهام ‌می‌رسد. غضنفر میکروفون را به آمپلی فایر وصل کرده دارد با پرهام آواز ‌می‌خواند. چیچک و میترا هم پیدایشان ‌می‌شود. چیچک شام پیش اکرم رفته است. اکرم دارد ادغام و یرملون را یاد ‌می‌گیرد. پرهام در صفحه کلید جدید دارد کمنتاشسیبل یاد ‌می‌گیرد. دارد هفت نت را هم از آخر به اول یاد ‌می‌گیرد. پرهام اتاق بالا آمده که بابا اینجا کلا چند تا نی هفتبند داریم. استاد کسایی دارد در تلویزیون سلام علیکم سلام علیکم ‌می‌زند. میترا ‌می‌رود  سلام علیکم کسایی  را از اینترنت دانلود ‌می‌کند. دستگاه چهار گاه. چیچک صندلی کوچک آبی‌اش را که وسطش مستراح است به اتاق بالا ‌می‌آورد. غضنفر وسط نماز ‌می‌خواهد مگس بگیرد اما مگس فرار ‌می‌کند. میترا و چیچک دارند ‌می‌روند شیر بخرند. یخچال کاراژ تکانی ‌می‌خورد و خاموش ‌می‌شود. غضنفر دیگر به  ولاالضالین‌ها گیر ‌نمی‌دهد و آب از دهانش ‌نمی‌پرد.  هر روز جدولهایش را ‌می‌نویسد. تاریخ، اتفاق، احساس، اولین فکر، فکر منطقی. اولش مسخره به نظر ‌می‌رسد اما بعد از دو سه ماه معجزه ‌می‌کند. میترا شام ماکارونی با سویا پخته است. یک زیتون‌های ترشی هم رفته‌اند از سوپرمارکت سر کوچه خریده‌اند. چیچک ‌می‌آید و برای شام صدایش ‌می‌زند. غضنفر وقتی سجده ‌می‌کند چیچک ‌می‌گوید بابا آت اولوب. یعنی بابا اسب شده و ‌می‌آید سوارش  ‌می‌شود. گاهی هم برعکس سوار ‌می‌شود و میترا ‌می‌خندد. گاهی هم ‌می‌آید روی کله‌اش ‌می‌نشیند و گوشهایش را ‌می‌گیرد. گاهی هم سرش را روی فرش ‌می‌گذارد و از آن پایین به چشمهای غضنفر نگاه ‌‌‌می‌کند. آفتاب تا کاشی‌های وسط زیر زمین آمده است. اکرم ‌می‌گوید ‌می‌خواهم یخچال گاراژ را باز کنم مرباهای گل سرخ و زرد آلو را ببر به خانهتان اگر خراب نشده بود بخورید اگر خراب شده بود دور بریزید. غضنفر ‌می‌گوید خودمان گاهی بر ‌می‌داریم ‌می‌خوریم بچه‌ها خیلی دوست دارند. ‌می‌گوید لوبیاهای چشم بلبلی و خرماهای داخل نایلون را هم از یخچال بردارد آمدنی بیاورد بالا. غضنفر به پرهام ‌می‌گوید صدای موبایل را کم کند. غضنفر دیروز و امروز فلوکستین‌هایش را نخورده است. یادش رفته است. پرهام دارد با موبایل پیانو ‌می‌زند. در خانه همسایه دسته جمعی مولا علی ‌می‌گویند. پرهام مترونم را باز کرده است و دارد انگولک ‌می‌کند. غضنفر یک دقیقه ‌می‌آی بالا. تلفن زنگ ‌می‌زند. پرهام دارد گریه ‌می‌کند که خانم معلم گفته با مقوا یک کره زمین و یک خورشید درست کنید. میترا به غضنفر ‌می‌گوید چیچک را طبقه بالا ببرد. غضنفر ‌می‌گوید اکرم کفش‌هایش در آستانه است حتما به مسجد رفته است. غضنفر چایش سرد شده است. کبریت ‌می‌کشد و گاز را روشن ‌می‌کند تا آب داخل کتری داغ شود. میترا به غضنفر ‌می‌گوید تا من بیایم به پرهام املا بگو و یک کره درست کن. غضنفر مغزش کار ‌نمی‌کند. ذهنش هنوز در آخرین پاراگرافی که داشت ‌می‌نوشت مانده است. اصلا در باغ املا گفتن نیست. اگر میترا نباشد همه این خانه بهم ‌می‌ریزد. اکرم یک سنگک آورده است. شام خورشت کرفس با ماست و ترشی دارند. میترا ‌می‌گوید از آشپزخانه بو ‌می‌آید. چیچک دو تا با مشت به سر پرهام ‌می‌کوبد. چیچک ‌نمی‌گذارد پرهام کتابش را رنگ کند. به پرهام گفته‌اند فردا لباس سیاه بپوشد مدرسه ناهار ‌می‌دهند. چیچک دستهایش را روی مبل گذاشته و با پاهایش پرهام را که روی زمین نشسته لگد ‌می‌زند. پرهام مداد رنگی‌هایت یکی یکی دارند گم ‌می‌شوند. اینجا تخت چیچک است پرهام اینجا نخوابد. پرهام خیلی خوب رنگ کرده ای. یادمان باشد شیر و پنیر هم برگشتنی بخریم. میترا بلوز صورتی پوشیده است. شکلات‌های چیچک خانه اکرم ریخته است. پرهام رفته دستشویی دارد  حسنه فی الدنیا  ‌می‌خواند میترا داد ‌می‌زد پرهام اونجا ‌نمی‌خوانند. دار قالی هنوز وسط اتاق است. پرهام جوراب‌هایت را بپوش. چیچک ‌می‌گوید  جیلیخ میلیخ دی‌. یعنی پاره پوره است. دفتر پرهام را ‌می‌گوید. میترا ‌می‌گوید پیدا کردم بو از زباله‌ها ‌می‌آید. پرهام دور ستون ‌می‌دود و چیچک هم دنبالش راه افتاده است. پرهام. دست نزن ببینم. پرهام  انگریبرد  چیچک را برداشته است. انگری برد دارد آهنگ ‌می‌خواند. چیچک دارد جا مدادی را به هوا ‌می‌اندازد که روی سرش بیفتد. میترا با اشاره ‌می‌گوید که حالا چکار کنیم. ای وای. صدا نکنید دیگه. حالم خراب ‌می‌شه. میترا و پرهام ‌می‌روند از ‌‌آرا‌کوچه پیراهن سرمه‌ای بخرند. چیچک دارد سر پایی یک پایش را روی جوراب آن یکی پایش ‌می‌گذارد جورابش را در بیاورد. میترا چیچک را بغل ‌می‌کند. پرهام ‌می‌گوید  من آجام نارنگی بخورم‌. میترا ‌می‌گوید یکی هم برای من بیاور. میترا سر کیسه زباله را گره ‌می‌زند ‌می‌برد در گاراژ ‌می‌گذارد. پرهام سه تا نارنگی ‌می‌آورد میترا ‌می‌گوید پس بابا چی. اکرم ‌می‌گوید شاید یکی پول نداشته باشد پیراهن بخرد. غضنفر. یک چیز ‌می‌گویم زود آنجا ننویس. غضنفر سرش را بر ‌می‌گرداند. فردا گفته‌اند کیف و کتاب نیاورند و فقط پیراهن سیاه بپوشند. پرهام فردا مدرسه ‌می‌ری یا ‌نمی‌ری؟ ‌می‌رم اما اگر دعوا کردند ترا ‌می‌کشم. پرهام اجازه ندارند به خاطر لباس سیاه دعوایت کنند. مامان بگو برای چی. ‌نمی‌دونم ‌می‌خوان همه جا سیاه دیده بشه من اصلا از لباس سیاه خوشم ‌نمی‌آد. پرهام نرو دیگه. ‌می‌رم. به خاطر چی ‌می‌ری؟ به خاطر عزاداری و عکس گرفتن. من گفتم عکس ‌می‌گیرند؟ من ازت در خانه صد تا عکس ‌می‌اندازم. من ‌می‌خوام از مدرسه عکس‌ها را بدهند. مگه سال پیش عکس گرفتند. از کمد بیسکویت بردار بخور. یکی هم برای چیچک بیاور. دوباره استفراغ نکند. پرهام هم پاستیل بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. چیچک چرا اینجوری ‌می‌کنی. برو از یخچال نارنگی بیاور. چیچک دارد نارنگی ‌می‌خورد و به میترا تعارف ‌می‌کند. بعد مثل اسب به هوا ‌می‌پرد. اگر ‌می‌ری پس برو به حمام. از حمام بیرون میام این پیراهن را ‌می‌پوشم. این را بپوشی شب جایت جیش ‌می‌کنی من چکار کنم. چیچک دارد مداد رنگی‌ها را داخل جامدادی ‌می‌گذارد. اکرم کار خوبی کرده برات پیراهن بزرگ خریده. پرهام پیراهن جدیدش را پوشیده و دور ستون وسط خانه ‌می‌دود. پرهام دستهایش دیده ‌نمی‌شود. پیراهنش هنوز بزرگ است.  آخی ایستی سونان دا کامفا یوواللار. غضنفر سفهلهمهدا‌. من ‌می‌رم حمام. من هم ‌می‌روم برنج بپزم. چقدر زندگی اینجا خودمانی است. چیچک از خواب بیدار ‌می‌شود. ‌می‌دود و در کنار غضنفر ‌می‌نشیند. میترا دارد به درس و مشق پرهام ‌می‌رسد و تخمه ‌می‌شکند. چیچک به ناخن‌های پایش لاک صورتی زده است. کتری دارد ‌می‌جوشد. غضنفر ‌می‌رود چای دم ‌می‌کند و ‌می‌آید. ساعت پنج و نیم عصر جمعه است. مسجد المهدی دارد اذان ‌می‌گوید. چیچک ‌می‌گوید این بلوز اسکی یقه‌ات بو ‌می‌دهد. میترا بلند ‌می‌شود برود چای بیاورد. پرهام به دستشویی ‌می‌رود. چیچک همینجوری کنار غضنفر نشسته است. صدای برداشتن استکان‌ها از آشپزخانه ‌می‌آید. غضنفر پای راستش را تکان تکان ‌می‌دهد. پرهام دارد کتاب فارسی‌اش را از کیفش در ‌می‌آورد. میترا در سینی چای و بیسکویت ‌می‌آورد. پرهام سکسکه ‌می‌کند. اکرم روی تختش خوابیده است و دارد با چیچک حرف ‌می‌زند. ارخمان الرخیم. چیچک ماه محرم بلوز قرمز پوشیده است. میترا مثل همیشه دارد سیب زمینی سرخ ‌می‌کند. غضنفر کیف سامسونت میترا را که باز ‌نمی‌شد با پیچ گوشتی باز ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید چیچک یک نی نی کوچولو بدنیا آمده اسمش احسان است. دارند سایزش را با عروسک انگریبرد نشان ‌می‌دهند. غضنفر با کاغذ برای پرهام یک کلاه درست ‌می‌کند. پرهام و چیچک  تام و جری  ‌می‌بینند. میترا ‌می‌گوید کمی ‌عقبتر بنشینند. چراغ اتاق نشیمن روشن است کسی بلند ‌نمی‌شود برود خاموش کند. میترا دارد پیاز خرد ‌می‌کند. جری داخل کاسه شیر افتاده و تام دارد شیر را سر ‌می‌کشد. غضنفر از میترا ‌می‌پرسد جری کدام است. میترا ‌می‌گوید جری همان  جرذ  است یعنی موش.  میترا تلویزیون را باز ‌می‌کند. کنسرت ایرانی پخش ‌می‌کند. حسین علیزاده دارد تار ‌می‌زند. سور تویی نور تویی. بیش میازار مرا. غضنفر ‌می‌رود از طاق‌یانی نخود کشمش و انجیر و خرمای خشک ‌می‌خرد. از سوپر مارکت هم دو بسته لواش ‌می‌خرد. از میوه فروشی‌های میدان ولیامر هم انار و نارنگی ‌می‌خرد. میترا یک بشقاب آجیل و یک بشقاب انار در سینی ‌می‌گذارد برای اکرم ‌می‌برد. یک سینی هم برای مهناز ‌می‌برد. مهناز ‌می‌گوید امروز هر چه از دهنم در آمد به ابراهیم‌قلی گفتم. میترا جواب نمونه سوالهای علوم پرهام را در اینترنت پیدا کرده است. چیچک همچنان سرفه ‌می‌کند. از دیروز برایش شربت کوتریموکسازول هر دوازده ساعت هفت و نیم سیسی شروع کردهام. چیچک با دستمال کاغذی هم آب دماغش را پاک ‌می‌کند و هم نوشته‌های وایت برد کوچکش را که با ماژیک خط خطی ‌می‌کند. غضنفر دارد دوچرخه چیچک را درست ‌می‌کند. چیچک به دوچرخه، دوکرچه ‌می‌گوید. چیچک به همه حرفهای ر، ل ‌می‌گوید. گوشهای اکرم صدا ‌می‌دهد. فلوکستین‌ها رفته‌اند به دیواره معده غضنفر چسبیدهاند آروغ که ‌می‌زند مزه فلوکستین ‌می‌دهد. ابراهیم‌قلی لحاف تشک ‌می‌اندازد وسط پذیرایی از صبح تا شب ‌می‌خوابد. ناهار آش ‌می‌خورند که آبغوره و لوبیا سفید دارد. میترا دارد وسط پذیرایی آستر لحاف بزرگ زمستانی را ‌می‌دوزد. میترا و چیچک دارند انار ‌می‌خورند. پرهام انار ‌می‌خوری. سه دانه هم کف دستش در دهان غضنفر ‌می‌گذارد. چیچک بخور دیگر. آشغال‌هایش را در نیاور. طرلان و اکرم در طبقه بالا دارند شام ‌می‌خورند. اکرم رفته از راه پله از آن پیازهایی که غضنفر خریده ‌می‌آورد. ‌می‌گوید پیازها یخ زده‌اند. میترا به اتاق بالا آمده از نمونه سوالات پرهام پرینت بگیرد. چیچک و پرهام هم دنبالش ‌می‌آیند. پرهام دارد میمون‌های فضایی را نگاه ‌می‌کند. دیشب یوزارسیف و پس از باران تمام شده و امروز اکرم سریال ندارد تماشا کند. چیچک تاس منچ را داخل یک شیشه خالی انداخته است و تکانش ‌می‌دهد کلی سر و صدا در ‌می‌آید. در فیلیپین سیل سه هزار و چند نفر را کشته است. تا پرهام مشق‌هایش را تمام نکند شام ‌نمی‌خورند. چیچک با مداد دارد دیوار خانه را ‌می‌نویسد. غضنفر دارد با مدادپاککن نقاشی‌های چیچک را از دیوار پاک ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید جایش ‌می‌ماند. آدم که گرسنه است بوی غذا را از هزار کیلومتری حس ‌می‌کند. غضنفر از صبح لحاف تشک وسط اتاق انداخته و خوابیده که مثلا مریض است. خلط‌ها از گلویش راه افتاده‌اند دارند خفه‌اش ‌می‌کنند. لجش گرفته که آنتی بیوتیک نخورد. میترا نشسته‌  ام‌بی‌سی  تماشا ‌می‌کند. غضنفر داد ‌می‌زند که دارم ‌می‌میرم تلویزیون را خاموش کن. میترا ‌می‌رود سه تا لیمو شیرین ‌می‌آورد و به اتاق نشیمن ‌می‌رود و در را پشت سرش ‌می‌بندد. غضنفر دنبالش ‌می‌رود ‌می‌بیند چشمهایش سرخ شده است. پرهام دارد با کاغذ، قایق درست ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید اگر سر درس و مشقش نیاید دو تا از ستاره‌هایش را پاک ‌می‌کند. آب دماغ چیچک آمده دارد داخل دهانش ‌می‌رود. میترا دارد دنبال دستمالکاغذی ‌می‌گردد. میترا کرفس‌ها و هویج‌های سرخ شده را در سینی ‌می‌گذارد به طبقه بالا ‌می‌پرد. حیوان با وفا. سگ. پرهام دارد بالای کمد ‌می‌رود. شاپرک آمد کنار پنجره. روی شیشه مثل برگی دیده شد. پشت شیشه آفتاب مهربان. ‌می‌درخشید از میان آسمان. مگه نه. پرهام. حالت خوبه. میترا خمیازه ‌می‌کشد. پرهام حکایت خوش اخلاقی را در مدرسه خوانده‌‌اید. آقا پرهام گل بسته. روی گل‌هاش نشسته. چیچک خانم گل بسته. غضنفر بابا گل بسته. خودت را هم بخوان. میترا جونم گل بسته. روی گلاش نشسته. وقتی گلاش باز ‌می‌شه. پرواز ‌می‌کنه و ‌می‌ره. میترا ‌می‌خندد. او. او. نینداز زمین. پرهام اینجا یک دانه غلط داری. یک عنکبوت دارد در دیوار اتاق بالا راه ‌می‌رود. میترا ‌می‌رود از آشپزخانه دمپایه ‌می‌آورد عنکبوت را ‌می‌کشد. پرهام دوست دارد در ترکست، کارتون نگاه کند. دارد با میترا دعوا ‌می‌کند. میترا دارد چیچک را در حمام ‌می‌شوید. دوبار به غضنفر ‌می‌گوید برو سیب زمینی را در ماهی تابه روی گاز بهم بزن نسوزد و غضنفر که انگار نه انگار نشسته است روی مبل و دارد نی ‌می‌زند. پرهام دارد اول صبحی عطسه ‌می‌کند. میترا و چیچک هنوز خواب هستند. غضنفر دوش گرفته گل گلاب نشسته دارد تایپ ‌می‌کند. چیچک تا پنج صبح هر نیم ساعت یکبار استفراغ ‌می‌کند. میترا سطل خالی ماست را جلوی دهانش ‌می‌گیرد. هوای روستا نمنه است؟ فردا پرهام امتحان دارد. میترا دارد برای چیچک بادکنک باد ‌می‌کند. پرهام دارد مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. غضنفر بلوز اسکی یقه قهوه‌ای کمرنگ پوشیده است. رادیاتور اتاق بالا باز است. غضنفر در اتاق را بسته تا صدا نیاید. ‌‌خان‌کیشی را به بیمارستان شهدا برده‌اند. دو بار عکس گرفته‌اند. گفته‌اند لگنش ترک خورده است. این پیری خیلی سخت است. همان بهتر که زلزله‌ای چیزی بیاید. من پاستیل ‌می‌خواهم صبحانه ‌نمی‌خورم. غضنفر دو تا بزن اینور آنور نشان ندهد. پرهام بیاور فکری ریاضیات را بچسبانیم. پرهام آنها مال چیچک است تو چرا نشستی الان زر زر ‌می‌کند. غضنفر این گوشهایش ‌نمی‌شنود. کتابت پشت کیفت است داری کجا ‌می‌ری. میترا چای ‌می‌آورد غضنفر دو تا بر ‌می‌دارد. یک پرتقال هم پوست ‌می‌کند. شام آش و قرمه سبزی است. ترشی هم آورده‌اند. غضنفر کلم‌های سفیدش را بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. غضنفر ساعت دو شب دارد موتور ماهواره را ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور ‌می‌چرخاند. با زیر پیراهن ‌می‌رود الانبی را در ایوان ‌‌این‌ور ‌‌آن‌ور ‌می‌کند. سرما نخورد خوب است. معلوم نیست نصف شبی دارد دنبال چه ‌می‌گردد. چیچک به میترا ‌می‌گوید که پرهام امروز نینی من را آخ کرده است. ‌‌خان‌کیشی از آن یکی اتاق صداهای عجیب و غریبی از خودش در ‌می‌آورد. چیزی شبیه سرفه یا زور زدن. چند روز است شکمش کار ‌نمی‌کند.غضنفر تمام خیابان ولیعصر تهران را دنبال مستراح ‌می‌گردد. در خواب حتی یکی مستراح هم پیدا ‌نمی‌کند. سربازی دم در یک پادگان ایستاده است. گروهبان مستراح را نشان ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود در مستراح ‌می‌نشیند اما سربازها از پشت نرده نگاه ‌می‌کنند. چاه مستراح چیزی شبیه یک پرتگاه است. اکرم ‌می‌گوید عید ‌می‌آید برای خانهتان لوستر بخرید زشت است. غضنفر زیر دوش دارد به خواب‌هایی که دیده است فکر ‌می‌کند. میترا چای غضنفر را در نعلبکی ریخته است. دارد سرد ‌می‌شود. چیچک دمپایه‌اش را مثل میکروفون گرفته دارد آواز ‌می‌خواند. میترا دماغش را جمع کرده و دارد ‌می‌خندد. چیچک آمده خم شده دارد چای غضنفر را از نعلبکی ‌می‌خورد. میترا رفته ال ان بی را درست ‌می‌کند تا یوزارسیف نگاه کند. در حیاط را باز گذاشته است. دارد همه سوخت بیرون ‌می‌رود. رفته از اتاق بالا شماره موتور را عوض ‌می‌کند. آمد. رفت. آمد. یوزارسیف دارد با اختاتون صحبت ‌می‌کند. پرهام دارد دنبال پاک کنش ‌می‌گردد. اکرم آش آورده است. غضنفر حرف ‌نمی‌زند. اگر حرف بزنم همه‌اش خراب ‌می‌شود. چیچک قند را در چای ‌می‌اندازد. پرهام دارد مثل اسب دور ستون وسط‌‌‌‌ هال ‌می‌چرخد.  من از نام آمون بیزارم. من آتون را ‌می‌پرستم. از فردا من آمن هوتپ نیستم. از فردا نام خودم را آختاتون ‌می‌گذارم. از فردا دین خود را عرضه ‌می‌کنم. اما مردم هنوز آمون را دوست دارند. این کاهنان را به وحشت ‌می‌اندازد. باید معبد آمون را در قصر خود تعطیل کنیم‌. غضنفر چایش را ‌می‌خورد.  پرهام چرا ‌می‌چرخی مشق‌هایت را بنویس. اختاتون دارد در آب غسل ‌می‌کند. سه شش تا دوازده تا. چیچک سرفه ‌می‌کند. چیچک پیراهن و شورت قرمز پوشیده است. پرهام پلیور قرمز و آبی پوشیده است. غضنفر ‌می‌رود از زیر زمین برای پرینتر، کاغذ آچاهار ‌می‌آورد. علت نجواهایتان را ‌می‌دانم. اینکه چرا لباس رسمی ‌نپوشیدهام. در مقابل آمون زانو نزدهام. پاسخ روشن است. من از این پس دیگر آمون را ‌نمی‌پرستم و به خدای یکتا ایمان ‌می‌آورم. من به خدای آسمانها ایمان آورده‌ام و با خدای شما مردم مصر کاری ندارم. هر کسی در انتخاب خدای خود آزاد است. این قصر از این پس معبدی هم ندارد. این تندیس آمون را از قصر ببرید. آمون اینهمه بی ایمانی و کفر را تحمل نخواهد کرد‌. پیام‌های بازرگانی. میترا چیچک را ‌می‌برد در حمام بشوید.

 

دکتر

 

یک برگه دادند امضا کردم و بعد فهمیدم که سوگندنامه پزشکی بوده. بی هیچ تشریفاتی. ده سالی بود که دانشگاه کشکی شده بود. کلاس صد نفری را کرده بودند چهارصد نفر. سر جسد به جای جسد فیلیپینی،  پس گردن همکلاسی‌مان را می‌دیدیم. همان ترم اول اتاق 27 یک فارغ‌التحصیل پزشکی آمد اتاقمان کتابهایش را ببرد و گفت که من جای شما بودم ول می‌کردم دوستان در شمال مطب زده‌اند و حتی اجاره‌اش را هم در نمی‌آورند بس که پزشک ریختند بیرون. باورمان نشد حرفش تا وقتی که فارغ‌التحصیل شدیم و این کلینیک و آن کلیینک و این کشیک و آن کشیک که آخرش می‌شد حقوق ساده یک کارمند. تخصص هم اگر سوالها را نمی‌فروختند و دو سال از کار و زندگی می‌افتادی یک رشته بدرد نخوری قبول می‌شدی و استخدام که من فرزند شهیدش بودم و پس از شش سال با هزار دنگ و فنگ توانستم استخدام پیمانی بشوم آن هم دور از شهر و خانواده. خلاصه شنیدم که دبیرستان‌ها دیگر آن رونق زمان ما را ندارد و کلاس‌های تجربی که خالی خالی شده. تهران جای من نبود. جمع کردیم آمدیم باغمیشه خودمان. دو سالی رفتم طرح. بهداری باسمنج. نرسیده به لیقوان. باسمنج خیارش و خیارشورش مشهور بود و لیقوان،  پنیرش. شدم پزشک سیاری. دارو برمی داشتیم و با ماشین به روستاها می‌رفتیم،  خانه‌های بهداشت. اولین روز رفتم روستای نعمت آباد که چسبیده به باسمنج بود. یک کیف سامسونت داشتم که درش خراب بود. مریض‌ها نشسته بودند. تا سلام کردم در کیفم باز شد و همه وسایلم ریخت کف اتاق. در باسمنج دوست داشتند برایشان آمپول و سرم بنویسم. قرص و شربت را قبول نداشتند. خوراکشان پنی‌سیلین بود و آمپول‌های ب‌دوازده و ب‌کمپلکس. گلویشان چرک داشت یا نداشت مهم نبود. کم خون بودند یا نبودند مهم نبود. تشخیص چه بود مهم نبود. حتما باید فشارشان را می‌گرفتم و یک گوشی به سینه‌‌شان می‌گذاشتم. نیاز بود این کار یا نیاز نبود مهم نبود. استاد چه یادم داده بود مهم نبود. مقاومت بی فایده بود. خیلی چیزها از مریض‌ها یاد گرفتم که علمی نبود. لازم هم نبود علمی باشد. همان ماه اول در باسمنج فهمیدم که دانشگاه رفتن هم نیاز نبود،  تنها دنبال یک نفر بودند که روپوش سفید بپوشد و داروهایی را که می‌خواهند برایشان نسخه کند. اگر می‌خواستی بگویی که ویروسی است و آنتی بیوتیک لازم نیست و از این حرفها،  الم شنگه‌ای می‌شد که نگو.  طرح که تمام شد رفتم بهداری زندان.

 

زندان

 

آنجا روز روشن از ما سرنگ می‌دزدیدند و با برادرانشان تزریق می‌کردند آنجا برای گرفتن قرصی خواب‌آور به تمام مقدساتشان قسم می‌خوردند آنجا با پیراهنشان در حمام تمام سی و چند ساله خویش را حلق آویز می‌کردند آنها گاهی با تیزی همدیگر را لت و پار می‌کردند و ما می‌دوختیمشان غر زنان. آنها لباس راه راه نمی‌پوشیدند و وزنه‌ای بزرگ را با زنجیر نمی‌کشیدند ما کاری به جرمشان نداشتیم آنها کلمات خودشان را داشتند اما تو آنجا نمی‌توانستی چیزی را باور کنی آنجا اگر کسی در جیبت مواد می‌گذاشت کارت تمام بود آنها علاقه خاصی به یادگاری نوشتن روی دیوارها داشتند ملاقات که می‌رفتند ادکلن می‌زدند ما گاهی با آنها یکی بدو می‌کردیم گاهی گلاویز هم. ما عاشق آنها نبودیم، دشمنانشان نیز. آنها برای نانی چند آنجا بودند و ما نیز...

رئیس گفت باید یکی یکی کبد و طحال و کجا و کجایشان را معاینه کنی و در این فرم بنویسی و فلان کنی. دکتر قبلی هم آنجا بود گفت نمی‌خواهد چند سوال بپرس و فقط آنهایی را که شک داشتی معاینه کن. روزی سی چهل تا ورودی داشتیم. اول می‌رفتند برای انگشت نگاری و عکس و بعد می‌آمدند قرنطینه برای واکسن. و من فرمهایشان را پر می‌کردم. سرقت مسلحانه، قتل، حشیش، هروئین، مال خر، ضامن، دیه، تصادف، اخلال در نظم عمومی، توهین به قاضی، مشروب، قاچاق، ماهواره، نفقه، مهریه، تکدی گری، رابطه، مزاحمت، قلعه بابک و... بخش هم می‌رفتم. بیشتر، زندانی‌های سفارشی بودند. فک و فامیل مسئول‌ها بودند که می‌فرستادند بخش تا راحت باشند و گرنه هزار تا مریض بدحال در بند بود که هیچ کدام بستری نمی‌شدند. گاهی سفارش می‌فرستاندند که فلانی را بستری کن. وقتی می‌گفتیم که نیاز به بستری ندارد می‌گفتند که دستور فلانی است. دکتر قبلی را گذاشته بودند اورژانس. آدم دل رحمی بود. هر چه زندانی‌ها می‌گفتند برایشان نسخه می‌کرد. عصر‌ هم می‌رفت رادیولوژی چرتی می‌زد و بعد سیگاری می‌کشید و برای خودش در فلاسکش چای دم می‌کرد و سر حال که می‌شد روزنامه شرقش را می‌خواند و می‌رفت بند مخدره و موقت برای ویزیت. یک شب یکی هر چی آپاندیسیت علایم دارداز خودش در می‌آورد، از استفراغ و ریباند تندرنس و هر چی کتاب جراحی نوشته،  کم مانده بود اعزامش کنیم وکار دستمان بدهد و این دادگاه و آن دادگاه که یارو جرمش قتل بوده و چرا اعزامش کردی و حتما ازش پول گرفتی و اگر اعزامش نمی‌کردی فرار نمی‌کرد و خلاصه غوز بالا غوز می‌شد،  حالا خوب است که آخرین قلقمان که در هیچ کتابی ننوشته و هنوز زندانی‌ها یادش نگرفته بودند به دادمان رسید و دستش رو شد. یکبار یکی از زندانی‌ها را اعزام کرده بودیم بیمارستان و از دست سرباز فرار کرده بود. کلی اضافه خدمت زدند برای سرباز. چند ماه بعد که گرفتندش می‌گفت فرار نکرده بودم، سربازم را گم کرده بودم. یک تمارض‌هایی می‌کردند که آدم شاخ در می‌آورد. ادای سنگ کلیه را در می‌آوردند،  تشنج الکی می‌کردند. الکی از هوش می‌رفتند. هر کاری می‌کردیم به هوش نمی‌آمدند. آمپول آب مقطر می‌زدیم زیر جلدی که درد وحشتناک داشت اما خم به ابرو هم نمی‌آوردند. قباد پنبه الکل را می‌فشرد در بینی‌شان و دهانشان را محکم می‌گرفت با دستش. مجبور می‌شدند از بینی نفس بکشند که الکل یکدفعه به گلو و ریه‌‌شان می‌رفت و از شدت سرفه نیم‌خیز می‌شدند و چشم‌هایشان را باز می‌کردند. خیلی‌هایشان منتظر قصاص بودند. یک روز، هشت صبح می‌آمدند و با دست‌بند می‌بردندشان. و گاهی برشان می‌گرداندند. مثل گوسفندی که زیر چاقوی قصاب رفته و برگشته باشد. یکبار رفتم تماشا و پشیمان شدم از رفتنم. می‌افتادند به پای اولیای دم و التماس می‌کردند. طنابی می‌انداختند گردنش. یکدفعه می‌زدند چهارپایه زیر پایش می‌افتاد کمی آویزان تقلا می‌کرد و رنگش سیاه می‌شد و کف از دهانش بیرون می‌آمد و دست و پایش ویبره می‌شد و تمام. پایینش می‌آوردند و دستبندش را باز می‌کردند. حس خوبی نداشت. دوستانش از پنجره بند می‌پرسیدند که چی شد رضایت دادند. و ما دلمان نمی‌آمد که بگوییم اعدام شد. خیلی‌هایشان آدم‌های باشخصیتی بودند. کلا با جرمهای قتل، زیاد مشکلی نداشتیم. مشکلمان بیشتر با بند مخدر بود. بوی دود از چند متری‌شان حالت را بهم می‌زد. مسئول بندشان می‌گفت که آدم وقتی معتاد می‌شود حتی النگوهای زن و بچه‌اش را هم با زور و کتک می‌گیرد و می‌فروشد و مواد می‌خرد. ویزیت بند هم می‌رفتم. تا می‌گفتند خواب نداریم یعنی لورازپام بنویس. لورازپام و کدئین را در بندها خرید و فروش می‌کردند‌. به جای لوازپام، آنتی هیستامین می‌نوشتیم به جای کدئین هم پیروکسیکام می‌نوشتیم. بند روانی ده پانزده نفر بیشتر نبودند. سربازشان بنده خدا هم کم مانده بود از دستشان روانی بشود. جایی نبود برای ویزیت کردن. یک پتو می‌انداختند روی یکی از تخت‌ها و من می‌نشستم و می‌ریختند سرم. همه‌‌شان هم باهم حرف می‌زدند. درد‌هایشان را نمی‌گفتند،  داروهایشان را می‌گفتند نسخه می‌کردم. آشنا هم می‌آمد زندان. گاهی سر چیزهای الکی. یک روز می‌ماندند و قباله می‌گذاشتند و می‌رفتند. آن آخرین شبی که زندان بودم،  تلنگوری بود در ذهن کوچکم که نمی‌ارزد به خدا،  به آن همه خطرات. خدا پدرش را بیامرزد. نصف شب بود که پیدایش شد. سرباز همراهش نبود. دستبند هم نزده بودند. نخواسته بود پیراهنش را هم بپوشد. شبیه غول‌‌‌های سندباد بود. یکبار قبلا آمپول کلسیم آورده بود بزنیم که نزده بودیم. رفت جلوی آینه ته اتاق اورژانس. فکر کردم دارد آینه را نگاه می‌کند،  قلبش را گرفته بود،  گفتم نوار بگیریم،  گفت نه،  جای چاقوی قبلی است،  یک مسکن بزنید خوب می‌شود. و یکدفعه که نعره‌ای کشید و شیشه الکل را که روی ترالی بود برداشت و... سرباز که همان اول جیم شد،  پرستار هم سریع و فرز از بالای استیشن پرید و ماندن را صلاح ندانست. ماندم من و آن بزرگوار که زده بود خودش را با شیشه شکسته الکل، لت و پار کرده بود و نعره می‌کشید. ترسیدم فرار کنم و دنبالم کند. اگر فیلم بود این جایش کمی مکث می‌کرد.



[1] داستان طبقه اول به شیوه رئالیسم بی سر و ته نوشته شده است. رئالیسم بی سر و ته‌، رئالیسم سیب‌زمینی است‌. رئالیسم بی خاصیت و بی بو است و چه از این بهتر‌. خسته شدیم از اینهمه بو‌. رئالیسم بی سر و ته به جزئیات می‌پردازد‌. شاید ادامه همان رئالیسم آپارتمانی باشد‌. رئالیسم بی سر و ته زیاد با آدمها سر و کار ندارد‌. بیشتر با اشیا کار دارد‌. خودش را الکی با آدمها در گیر نمی‌کند‌. آرام از کنارشان می‌گذرد‌. آدمها خطرناک هستند‌. می‌روند از آدم شکایت می‌کنند آنوقت آدم آبرویش در محل می‌رود‌. رئالیسم بی‌سروته کاری به سیاست ندارد‌. کاری به مذهب هم ندارد‌. یک جور رئالیسم غیر مستقیم است‌. در رئالیسم بی سر و ته، انسان محور همه چیز نیست‌. انسان هم یکی از موجودات زمین است‌. همین‌. یعنی با اومانیسم هم فرق می‌کند‌. با خدا هم کاری ندارد‌. یعنی اصلا در این حد و اندازه‌‌ها نیست‌. مثل یک غریبه از کنار همه چیز می‌گذرد‌.  رئالیسم بی سر و ته را از هر کجا شروع کنی می‌شود‌. اصالت رئالیسم بی‌سر و ته به تصویرهای بدیع آن است‌. رئالیسم بی سر و ته هیچ وقت سانسور نمی‌شود هیچ وقت قدغن نمی‌شود همیشه مجوز چاپ می‌گیرد رئالیسم بی سر و ته هیچ وقت خطر نمی‌کند رئالیسم بی سر و ته مخصوص این آب و خاک است حتی در غلظت بالای نمک دریاچه ارومیه هم قابلیت حیات دارد اصلا جان می‌دهد برای آدمی مثل غضنفر که مرض تایپ کردن دارد. آدمها در رئالیسم بی ‌سر و ته‌، درونشان را بیرون نمی‌ریزند چیزی هستند در حد اشیا‌. نه بیشتر و نه کمتر‌. این ذهن خواننده هست که به اشیا و آدمهای بی جان‌، جان می‌دهد نه ذهن نویسنده‌.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۸
امیرقاسم دباغ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی