باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات
۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۹

غضنفر نامه

  

غضنفر چیست. غضنفر موجودی است که خیال می‌کند موجود است اصلا چون خیال می‌کند پس موجود است‌. این زنی که چادر سر می‌کند می‌رود خرید می‌کند می‌آید در آشپزخانه کته و سیب زمینی می‌پزد اسمش میترا است‌. زن غضنفر است‌. میترا دوست دارد مینیاتور بکشد‌. غضنفر ناهارش را که می‌خورد می‌رود در اتاق بالا می‌خوابد‌. غضنفر چهل سالش است آن‌وقت هنوز فکر می‌کند بچه است‌. غضنفر بچه که بود با چکش به جان سکه‌‌های زرد رنگ پنج تومنی می‌افتاد تا طلای درونش را بیرون بیاورد‌[1]. غضنفر فکر می‌کند همان سکه‌‌های پنج تومنی است و با چکش کلمات، دنبال طلای درونش می‌گردد‌. غضنفر زیپ کاپشنش خراب است‌. غضنفر می‌تواند با بیسکویت و آب چند هفته زنده بماند‌. غضنفر برای آدمهایی که مرده‌اند گواهی فوت می‌نویسد اما دوست ندارد به مجلس ختمشان برود‌. برای غضنفر مردن یک اتفاق ساده است‌. یک اتفاق زیبا‌. غضنفر وقتی که رانندگی می‌کند با دست چپ فرمان را می‌گیرد و با دست راست تار آذری تمرین می‌کند‌. دکتر بودن غضنفر را محدود می‌کند‌. مچاله می‌کند‌. غضنفر دوست دارد خودش باشد‌. غضنفر دوست ندارد برچسب فرزند شهید بخورد‌. دوست ندارد کسی فکر کند که نان مردم را می‌برند می‌دهند غضنفر بخورد‌. غضنفر تک یاخته نیست اما موجود ساده‌ای است‌. غضنفر یک شوالیه زنگ زده است‌. باید قیام کند‌. اینجوری نمی‌شود‌. هیچ چیز جای خودش نیست‌. پشتی مبل وسط اتاق است‌. تار آذری پشت پرینتر است‌. دوچرخه کوهستانی در گاراژ زنگ زده است‌. غضنفر باید برود برای خودش یک کاپشن بخرد‌. و یک یخچال ساید‌بای‌ساید که برفک نزند‌. غضنفر دارد قلب مریض را گوش می‌کند صدا نکنید‌. این گوشی چقدر پارازیت دارد‌. غضنفر گوشهایش پارازیت دارد‌. غضنفر مغزش پارازیت دارد‌. مریض قلبش پارازیت دارد‌. این هوایی که نفس می‌کشیم پارازیت دارد‌. غضنفر پان ترکیست نیست‌. ایرانی زده هم نیست‌. اما گوسفند هم نیست‌. خیلی چیزها را می‌فهمد‌. اصلا غضنفر نمی‌داند برای چه غضنفر است‌. و این کلماتی که می‌نویسد از کجا می‌آیند‌. در این ساختمانی که همه آجرهایش دروغ است همه چیز حال غضنفر را بهم می‌زند‌.   اصلا آن روزها که غضنفر و خدا سر یک میز می‌نشستند چای کهلیک‌اوتی می‌خوردند این حرفها نبود گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند خدا کلی به غضنفر جوک می‌گفت و غضنفر آنقدر می‌خندید که خدا می‌ترسید نکند دیوانه شده باشد‌. اصلا غضنفر پسر خاله خداست بروید زود طناب بیاورید اعدامش کنید چه حرف کفر آمیزی‌. اصلا شما بروید جنگهای مذهبی‌تان را بکنید کاری به مسایل خصوصی خدا و غضنفر نداشته باشید‌. غضنفر جوک نیست این شهری که غضنفر دارد زندگی می‌کند جوک است این آدمهایی که دور و بر غضنفر هستند جوک هستند این فرهنگی که به زور به خورد غضنفر می‌دهند جوک است‌. این حرفهای ضد و نقیض و این خدایی که برای منافع خودشان ساخته‌اند جوک است‌. این تریپ آخرت بازی و له له زدنشان برای دنیا جوک است‌. غضنفر می‌خواهد بمیرد‌. بروید کنار‌. همه بروند کنار‌. غضنفر هیچ آرزویی ندارد‌. جسد غضنفر را تکه تکه کنید و در یخ بگذارید و ببرید به مناطق حفاظت شده محیط زیست تا حیواناتی که نسلشان دارد منقرض می‌شود بخورند‌. مدیونید اگر بخواهید برای مردن غضنفر گریه کنید یا پول خرج کنید و مراسمی بگیرید و مردم را از کار و زندگی بیاندازید‌. اشتباهات و فرصت سوزی‌‌های غضنفر را بنویسید تا عبرتی باشد برای دیگران. غضنفر چهل سال زندگی کرد و آخرش به جایی نرسید و تازه فهمید که اصلا نباید هم به جایی می‌رسید و همه چیز در همان جایی بود که غضنفر ایستاده بود‌. غضنفر تنبل بود منزوی بود خجالتی بود دست و پا چلفتی بود اما هر چه که بود غضنفر بود و هیچ وقت غضنفر بودنش را انکار نکرد‌. غضنفر خسته است می‌فهمید غضنفر خسته است‌. غضنفر دوست ندارد مثل یک قهرمان بمیرد غضنفر دوست دارد مثل غضنفر بمیرد‌. غضنفر روانش پریش‌‌تر از این حرفهاست که نوشته‌‌هایش را جدی بگیرید بخوانید و بخندید و بگذرید. غضنفر را ملاحظه بفرمایید لطفا‌. غضنفر گم شده است. لطفا پیدایش کنید و سر جایش قرار دهید‌ * و غضنفر نخود هر آش نیست و همه نخود‌‌ها پیش تو است و تو سادیسم نداری که نخودها را انبار کنی و غضنفر مازوخیسم ندارد و آخرش نخود نخود هر کی رود خانه خود و عرفان همین نخود بازی‌‌هاست و همین قمار بازی‌‌ها و یقین حرف چرت است و اصلا شک که نباشد قمار‌، قمار نمی‌شود و اصلا پاسور برای چه حرام است نه واقعا می‌خواهم بدانم پاسور برای چه حرام است اصلا وسط این همه عرفان نخودی می‌خواهم بدانم پاسور برای چه حرام است و اصلا برای چه کعبه را بغل خانه ما نساخته‌اند که من اینهمه راه را بلند نشوم بروم عربستان و اصلا چرا حجر الاسود را می‌بوسند شاید هم نمی‌بوسند و ابراهیم برای چه می‌خواست بچه‌اش را سر ببرد تازه خوب شد که قوچ فرستادی نه اصلا می‌خواهم بدانم آدم بخاطر چند تا نخود... اصلا ببین یک نخود، آدم را به کجاها می‌کشد که غضنفر الاغ است و چه خوب بار می‌برد. بارش چیست نخود با صدای چی‌ * و خدا مثل مردی که آنقدر سیگار کشیده باشد که سبیل‌‌های سفیدش زرد شده باشد کنار بخاری سیاه نشست و غضنفر هنوز شک داشت و پرسید آیا شما واقعا همان خدای آسمانها و زمین هستید و خدا سرفه‌ای کرد و سیگاری روشن کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی به غضنفر انداخت‌. غضنفر شک داشت. از وقتی که یادش می‌آمد شک داشت‌. غضنفر گفت اگر شما خدا باشید باید معجزه‌ای داشته باشید و خدا آنقدر خندید که به سرفه افتاد و از شدت سرفه سیاه شد و غضنفر رفت برایش یک لیوان آب آورد‌. خدا گفت معجزه دیگر برای چه غضنفر‌. حرف حق که معجزه نمی‌خواهد. یا قبول می‌کنی یا نمی‌کنی دیگر این مسخره بازی‌‌ها برای چیست. غضنفر گفت شاید خواب باشد و خدا گفت مگر چه فرقی می‌کند و تو فکر می‌کنی که من آسمانها و زمین را چگونه آفریدم و اگر خواب نبود الان تو اینجا نبودی. تو خیال می‌کنی که من رفتم از خانه همسایه الکترون پروتون آوردم که برایت کهکشان بسازم یا خواسته باشم با خاک و گل برای دلخوشی‌ام غضنفر بسازم.‌.‌. و خدا آنقدر تند تند حرف می‌زد که دوباره به سرفه افتاد و بلند شد پنجره را که رو به بازار مسگرها بود باز کرد تا هوای تازه بیاید و غضنفر ترسید که خدا بمیرد و اشک از چشمهایش جاری شد‌. خدا گفت نترس غضنفر خدا هرگز نمی‌میرد بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود و تو اگر اینقدر خل بازی در نیاوری می‌توانی برای خودت یک خدا باشی و هرگز نمیری بلکه در خیال‌هایت زنده بمانی اما یادت باشد که تا وقتی که غضنفر هستی نمی‌توانی خدا باشی و خدا خوب نیست یکجا بماند که فاسد می‌شود و من برای همین هر روز که از خواب بیدار می‌شوم دنیاهای دیگری خلق می‌کنم و خیال‌های دیگری و از خودم بیرون می‌آیم و در خیال‌هایم غرق می‌شوم و آب تنی می‌کنم و دوباره به خودم بر می‌گردم و تو یکی از این خیالهایم هستی غضنفر‌. و این خیال‌ها پایانی ندارد‌. غضنفر همینجور دهانش باز مانده بود. خدا گفت غضنفر تو در این خانه دستشویی نداری غضنفر گفت نه خدا جان تا صبح صبر می‌کنم و به مستراح مسجد بازار می‌روم اگر خواستید پشت خانه، خاک ریخته‌اند و از شما چه پنهان شب‌‌ها می‌روم آنجا کارم را می‌کنم. خدا گفت غضنفر از رک بودنت خوشم می‌آید اما هنوز فکر می‌کنم یک تخته‌ات کم باشد. من دارم می‌روم فقط یادت باشد که همه اینها یک خیال بود.



[1]  بچه‌‌ها در مدرسه شایعه کرده بودند که داخل سکه‌‌های پنج تومنی، طلا است.


امیرقاسم دباغ

 

قهوه خانه قله [1]

 

در سال‌های دور (دهه سی و چهل شمسی) در شمال شرقی تبریز، در محلّه‌ای به نام باغمیشه (که مرحوم شهریار، در شعر ای وای مادرم آن را باغ بیشه خوانده و گفته است... در باغ‌بیشه، خانه مردی است با خدا) کوهی بود به نام قلّه. در آن جا قهوه‌خانه‌ای بود که تابستان‌ها، سه چهار روز در هفته، با دوستان به آن جا می‌رفتیم. آن روزها مقدّمه پایان نامه‌ام را مرتّب می‌کردم. غروب یکی از روزهای تابستان 1340ش، با چند تن از دوستان، در آن قهوه خانه نشسته بودیم. بحثی در گرفت درباره حافظ که چرا حافظ، شهید خوانده شده است. در بُحبوحه بحث، چند مشتری تازه وارد آمدند. یکی از آنها خیلی دقیق به مشاجره ما گوش می‌داد. آن مرد موقّر، به سخنان من ایراداتی می‌گرفت و من تلاش می‌کردم پاسخ دهم. ایشان یکی دو مأخذ معرّفی کرد و من یادداشت کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. باید اضافه کنم که باغمیشه، در ده دوازده کیلومتری تبریز، واقع بود. اکنون همه این محلّه‌ها داخل شهر تبریز واقع شده‌اند. حتّی بعد از وَلیانکوی و باغمیشه هم به جای درختان سبز و شاداب، سنگ و تیرآهن روییده است. آن مرد محترم، هنگام خروج از قهوه خانه، دَم پلّه‌ها توقّف کرد و گفت... در شهر، به منزل ما تشریف بیاورید. خوش حال می‌شویم! آدرس ما سرراست است... خیابان تربیت، محمّد نخجوانی[2]. برق از چشمان من پرید. دست و پایم را گم کردم. از جسارت خود، عذر خواستم. مرحوم نخجوانی که دستپاچگی مرا دید، فرمود... شما خوب کار کرده اید و با چند جمله، مرا تشویق کرد و آرامش بخشید. خداحافظی کرد. متأسّفانه فرصتی پیش نیامد که در منزل به زیارت ایشان بروم. کوتاه مدّتی بعد، شنیدم که به رحمت حق پیوسته است. خدایش بیامرزد.

 

بو توی موبارک

 

آهو‌‌ می‌گوید که گل‌گَز‌، در جشن عالیشان‌، دایره می‌زد و آمنه آواز‌‌ می‌خواند... حوض باشی داش اولی، سو توکولی یاش اولی... و بعد برمی گشت به طرف عروس و زبانش را در‌‌ می‌آورد و دوباره‌‌ می‌خواند‌‌... من شوفره گئتمه رم، شوفر‌‌‌‌‌لر عیّاش اولی... و اشاره‌اش به داماد‌، عالیشان بود. سلطنت‌‌ می‌گوید صدای آمنه‌، تا قله‌‌ می‌رفت. در اینجا‌، آهو‌، یاد جشن خان‌کیشی‌، برادر بزرگ عالیشان‌‌ می‌افتد که...

نارین گل‌، دختر کوچک گل احمد را با روبندی سفید و سوار بر اسب به خانه خان‌کیشی‌‌ می‌آورند. گل‌گز و آمنه قاوال در دست‌‌ می‌خوانند که... توی دوگوسون آریتمیشیخ،دامدان داما داغیتمیشیخ، قیز ننه سین قاریتمیشیخ، بو توی موبارک‌، موبارک بارک، هزار هزار‌‌‌‌دی بو گئجه، توکان بازاردی بو گئجه، وئرین آپاراخ گلینی، بَی انتظاردی بو گئجه... حلیمه و گلدسته‌، گیردکان بادام روی سر عروس‌‌ می‌پاشند. فرحناز‌، نامزد قدمعلی‌، کنار ساقدوش سولدوش نشسته و اولین کسی است که صدای ساز را از دور‌‌ می‌شنود و فریاد‌‌ می‌زند چالقیچیلار گلدیلر و‌‌ می‌دود و خبر‌‌ می‌آورد که داماد را دارند از حمام‌‌ می‌آورند و زنها‌‌ می‌دوند برای تماشا. نوازنده‌‌‌ها‌‌ می‌نوازند و  قره‌یحیی‌، پیشاپیش نوازنده‌‌‌ها در دالی کوچه‌، استکانها را بهم‌‌ می‌زند و‌‌ می‌رقصد. و در اینجا‌، آهو یاد گَلین حامامی نارین گل‌‌ می‌افتد... حمام کلانتر‌، بسته است و به حمام پل سنگی‌‌ می‌روند. در حمام پل سنگی‌، خواهران داماد نشسته‌اند و دارند سرشان را با گل‌‌ می‌شویند و گل آرام دختر بزرگ گلچهره به روی آنها آب‌‌ می‌پاشد و‌‌ می‌خندد. گلدسته هم دارد سر آهو را‌‌ می‌شوید. عروس را هم داده‌اند دلاک، حمامش کند. آهو‌‌ می‌گوید که؛ مادرم‌، علویه در آن جشن برایم یک پارچه بامباز و دو تا گوشواره طلا به وزن  ایکی میثقال‌، یئتدی نوخود‌، اوش بوغدا (دو مثقال و هفت نخود و سه گندم) خریده بود که این پارچه بامباز را دادیم به درزی خامیستان‌، زن ایبان آقا در شورچمن‌، برایم بدوزد.

 

گَلین حامامی[3]

 

از سوز دانیشما شروع‌‌ می‌شد که همان قند سیندیرما یا ائلچی گئتمه یا اوزوک تاخما بود تا‌‌ می‌رسید به  قیز گورمه و کبین کسمه و پالتار کسمه و جاهاز گورمه و جاهاز گئتمه یا خونچا آپارما و دو روز بعد از جاهاز آپارما‌، گلین حامامی بود. هزینه گلین حامامی را اوغلان ائوی باید‌‌ می‌پرداخت و زنی بود بنام موشاطا که خانه به خانه‌‌ می‌رفت مهمانها را دعوت‌‌ می‌کرد. مثلا‌‌ می‌گفت که ننه با دختر بزرگ فردا بیاید گلین حامامی و دو تا دختر کوچک پس فردا صبح بیایند گلین یولاسالما و پس فردا عصر هم ننه تنها بیاید برای بندیتخت. و موشاطا تعداد مهمانها را حساب‌‌ می‌کرد و قبلا پول حمامشان را‌‌ می‌داد. در گلین حامامی زنها حلقه‌‌ می‌نشستند و عروس با مشقفه که همان جام بود روی شانه‌‌‌هایشان آب‌‌ می‌ریخت و خوش گلسین‌‌ می‌گفت. موشاطا هم یک ملافه بزرگ روی زمین پهن‌‌ می‌کرد و روی آن یک پارچه توری نقش دار که به آن سوز‌نی‌‌ می‌گفتند‌‌ می‌انداخت و روی سوز‌نی‌، دو تا بقچه‌‌ می‌گذاشت یک بقچه‌، بقچه حوله‌‌‌ها بود که شامل سه حوله بود‌، حوله سر‌، حوله بدن و حوله پا که ایاق آلتی‌‌ می‌گفتند. موشاطا برای عروس کفش و حوله‌‌ می‌برد و کمک‌‌ می‌کرد خشک شود و لباس بپوشد و همه لباس‌‌‌ها و حوله‌‌‌ها را آخر کار در بقچه بزرگی که به آن منده یا باغلی‌‌ می‌گفتند جمع‌‌ می‌کرد. قدیم تر‌‌‌ها‌، عروس‌، قیرمیزی فیته و بعدها آغ فیته‌‌ می‌انداخت. از حمام ظهر راه‌‌ می‌افتادند و برای ناهار و عصرانه به خانه عروس‌‌ می‌رفتند. دنبال عروس هم عمه یا خاله‌ای از طرف داماد و عمه یا خاله‌ای از طرف عروس راه‌‌ می‌افتاد و عروس را همراهی‌‌ می‌کرد که به این همراهان یئنگه‌‌ می‌گفتند. مردها هم عصر برای داماد حامامی‌‌ می‌رفتند. در حمام حاجی نقی‌، مش عباس‌، جان سورتن و مش جعفر اوستای حمام بود. در حمام سیاوان هم‌، دلاک سکینه‌، باش یووان بود. زلیخا باجی هم سو وئره ن بود و شووه رن سکینه هم آب به مشقفه‌‌ می‌ریخت. در حمام کلانتر هم که دختران اسداله‌‌ می‌رفتند کَبه خجّه، باش یووان بود.  طرلان‌‌ می‌گوید یکبار این کبه خجّه به آبا گفت که مشه گلدسته از گل‌‌‌هایتان‌‌ می‌دهید بخورم. آنروزها که به حمام‌‌ می‌رفتند حامام یئری برمی داشتند که شامل نوشول‌، کیسه‌، لیف‌، باش حوله سی‌، اَیاخ حوله سی‌، فیته‌، مَنده‌، مشقفه و ایاخ داشی و سایر اقلام بود. حیدرعلی‌‌ می‌گوید که زنها فیته نداشتند و دستمالی را با نخ می‌بستند اما طرلان‌‌ می‌گوید که زن‌‌‌ها فیته داشتند که حاشیه‌‌‌هایش هم چین دار بود.

 

طرلان

 

چه بازی‌‌‌هایی‌‌ می‌کردید... بئش‌داش بازی‌‌ می‌کردیم و َال‌اَله‌دومه‌دَله بازی‌‌ می‌کردیم و قوناق‌باجی بازی‌‌ می‌کردیم و قولچاق اَره وئره‌ردیخ یعنی عروسک شوهر‌‌ می‌دادیم و برایشان جهاز‌‌ می‌دادیم و این جهاز‌، یک قوطی کبریت یا گودوش سینیغی بود و این گودوش یک ظرف سفالی بود که در آن گوشت‌‌ می‌گذاشتند یا با آن از چشمه، آب‌‌ می‌آوردند... دَوه دَوه ‌خوتدان دَوه هم بازی‌‌ می‌کردیم... این زگیلت را چرا نمی‌روی در بیاوری؟ بهروز دعا خواند و هفت تا برنج را برد در باغچه حیاط زیر خاک دفن کرد اما خوب نشد.  اَتین وزین‌ده سوتدوم دوشمه‌دی... چه‌‌ می‌خوردید؟ یک گاو یا دو تا گوسفند را سر‌‌ می‌بریدیم و در گوورما قازانی‌‌ می‌پختیم و همه‌اش را در یک گوورما کوپی‌‌ می‌ریختیم و گوورما کوپی را هم تا سرش با ساری یاغ پر می‌کردیم و این تکه گوشت‌‌‌های پخته در داخل روغن در این کوپ‌، تمام زمستان‌‌ می‌ماند و خراب نمی‌شد و هر روز از داخل این روغن چند تا تکه گوشت‌‌ می‌کندیم و آبگوشت‌‌ می‌پختیم‌، گاهی هم بچه‌‌‌ها وقتی گرسنه‌‌ می‌شدند یواشکی‌‌ می‌رفتند سر این کوپ وگوشت‌‌‌ها را‌‌ می‌کندند و‌‌ می‌خوردند که خیلی خوشمزه بود. زمستانها روی میز کرسی‌، شام مئژمئیی سی که مسی بود‌‌ می‌آوردیم و داخل آن‌، ساللاما اموروت (گلابی آویخته و خشک شده) و ساللاما اوزوم (انگور آویخته) و ایده (سنجد) و بادام و گیردکان‌‌ می‌گذاشتیم و‌‌ می‌خوردیم. گلدسته‌، حمزه‌علی را‌‌ می‌فرستاد تا بال کدوسی بخرد و ما سر کرسی‌‌ می‌نشستیم و کدو تنبل‌ها را خرد‌‌ می‌کردیم و آبا که آنروزها تا کلاس چهارم خوانده بود برایمان از کتاب‌، داستان امیر ارسلان نامدار را‌‌ می‌خواند و فردا صبح کدو را‌‌ می‌پختیم که خیلی خوشمزه و شیرین‌‌ می‌شد. آنروزها آب لوله کشی و چراغ برق نبود و ما با تلمبه‌ای که در حیاط داشتیم از چاه آب‌‌ می‌کشیدیم و شب‌‌‌های زمستان این آب یخ‌‌ می‌زد و ما صبح آب گرم‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌ریختیم تا یخش باز شود و شبها در دهلیز خانه در دولچا و آفتابه مسی آب‌‌ می‌ریختیم و در شام‌مئژمئیی‌سی چراغ نفتی‌‌ می‌گذاشتیم تا اگر نصف شب کسی خواست به مستراح برود و آب حیاط یخ زده بود‌، کارش راه بیافتد. بعدها کرگانی‌، دوست آقا و همسایه‌مان که به خانه خودشان برق کشیده بود به خانه ما هم برق کشید. خدایش بیامرزد. در صندوقخانه خانه گل احمد که تاریک بود یک خامه‌گیر داشتیم که دو تا ناودان داشت و از یکی از ناودانها‌، خامه‌‌ می‌آمد و در پوتدوق[4]‌‌ می‌ریخت که ما در سینی با چاقو آنرا قسمت‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌بردیم به بقالی حاج زینال‌‌ می‌دادیم و عوضش‌، ده‌ن‌دوش (حبوبات و غلات)‌‌ می‌گرفتیم و از ناودان دیگر هم شیر‌‌ می‌آمد که با آن ماست درست‌‌ می‌کردیم. اسداله چون میرآب و کارش سنگین بود علویه ناهار را برنج‌‌ می‌پخت و کنارش خامه و مربایی که از گل سرخ‌‌‌های حیاطشان پخته بود‌‌ می‌گذاشت‌، اما شام را نان و ماست و غذاهای سبک‌‌ می‌خوردند و اگر ما شام خانه آنها‌‌ می‌رفتیم علویه چون‌‌ می‌دانست ما شام به غذای سبک عادت نداریم به خاطر ما برنج‌‌ می‌پخت. علویه در تنبی و اسداله در دهلیز‌‌ می‌نشست. در باغ دستمالچی یک عمارت دو طبقه بود که تابستانها سه ماه‌‌ می‌رفتیم و آنجا‌‌ می‌ماندیم. سیفعلی و توران در آن ور عمارت و ما در این ور عمارت‌‌ می‌ماندیم. گاو‌‌‌ها را هم تابستان‌ها از طویله خانه به باغ‌‌ می‌بردیم و آنجا نگه‌شان‌‌ می‌داشتیم و زمستان دوباره برمی‌گرداندیم. یک روز شهناز از بالای عمارت افتاد و دستش شکست. یکبار هم شب دیرهنگام من و شهناز‌‌ می‌خواستیم از باغ به خانه بیاییم که درب باغ قفل بود و ما از قَلَمه لیق گذشتیم و از دیوار باغ بالا رفتیم و به کوچه باغ شازده پریدیم و از دور دیدیم که گرگ‌‌‌ها قدم‌‌ می‌زنند و یواش یواش از بغل دیوار خودمان را به خانه رساندیم اما شهناز خیلی ترسید و آبا او را فردایش به بچّی برد. گل احمد یک باغ آلوچه داشت که طرف باغ اسداله و گلچهره بود که فروخت و اگر این باغ مانده بود همه ما الان مکّه‌لیق شده بودیم. وقتی‌‌ می‌خواستیم به اکرم جهاز بدهیم علویه آمد و یک لحاف را مثل مینجیق‌، سیریماخ کرد و دوخت‌، من هم از تهران بالش دوختم برایش فرستادم. از پشت بام به جهار نگاه‌‌ می‌کردیم اگر نه تا خونچا بود‌‌ می‌گفتیم پولدارند و اگر سه تا خونچا بود‌‌ می‌گفتیم فقیرند.‌‌ می‌گوید اگر ما را به حنا دعوت نمی‌کردند یک جوری سوخولاردیخ باخاردیخ. آنروزها ماشین گوشت نبود و داخل تخته‌ای بنام دیبک کوفته را‌‌ می‌کوبیدند و داخل کوفته گیلانار‌‌ می‌گذاشتند.

 

حیدرعلی

 

سر شورچمن یک کاروانسرا بود. دهاتی‌‌‌ها با خر‌، ماست و پنیر‌‌ می‌آوردند و قند و شکر و داش کلم‌‌ می‌بردند و در کاروانسرای شورچمن استراحت‌‌ می‌کردند و آبدوغ چورک‌‌ می‌خوردند و یک بار پسر فلانی از پشت بام به آبدوغ دهاتی‌‌‌ها شاشیده بود. بعدها دهاتی‌‌‌ها با شتر‌‌ می‌آمدند و یکبار این شترها در باغمیشه رم کردند و به سیم‌‌‌های تلگراف گیر کردند و همه سیم‌‌‌ها پاره شدند و تیرهای چوبی تلگراف بر زمین افتادند و مردم همه چوب‌‌‌ها را بردند که خانه بسازند. یکبار سیفعلی رفت از حلیمه اجازه گرفت و مرا به چَرشنبه بازاری برد. پیاده راه افتادیم و در دانشسرا یک ریال دادیم و یک دوچرخه کرایه کردیم و به بازار رفتیم که ولوله بود. از بازار فوشقا و لولئین و گودوش با دسته دو طرفه خریدیم و داخلش نمک ریختیم که رسم خرید چهارشنبه سوری بود بعد از بازار دری عابّاس به بوتچو بازار رفتیم و یک دست و نیم چلوکباب خوردیم و برگشتیم. زنهای قدیم بیت (شپش) داشتند و هر وقت کار نان و آرد تمام‌‌ می‌شد وقت‌‌ می‌گرفتند و‌‌ می‌رفتند و سر تنور موهایشان را تکان‌‌ می‌دادند تا بیت‌‌‌هایشان به تنور بریزد. در حمام‌‌‌های عمومی آن روزگار و خزنه‌‌‌های معروفشان‌، زن‌‌‌ها نوبت صبح و مردها نوبت بعد از ظهر بودند. و مش عاباس حامام‌چی‌، بعد از نوبت خانمها با وسیله‌ای شبیه شیپور که سر گشاد داشت‌، خزنه را که پر بود از مو و مواد سیاه دیگر تمییز‌‌ می‌کرد و کف حمام را داغ‌‌ می‌کرد و بعد‌‌ می‌گذاشت که مردها به حمام وارد شوند. آخر کوچه شورچمن‌، باغی بود بنام خان باغی که ارث مادرم بود و یک روز مامور رضا شاه با اسب آمده بود و تا چارقد مادرم فرحناز را نگرفته بود دست برنداشته بود.‌‌ می‌پرسم که چرا به تهران رفتی‌،‌‌ می‌گوید که من سرمایی بودم و ازتهران که گرمتر بود‌، خوشم‌‌ می‌آمد‌، پیاده روهای تهران‌، پر از آدمهایی بود که در جنبش و جوش و تلاش بودند اما تبریز شهر مرده‌‌‌ها بود. مردها جلوی خانه‌‌‌هاشان ساعت‌‌‌ها بیکار‌‌ می‌نشستند و حرفهای مفت‌‌ می‌زدند. اقتصاد تبریز خوابیده بود. معلم‌‌‌ها با شاگردانشان‌، پلاکارد در دست در خیابانها راه‌‌ می‌افتادند و از مصدق حمایت‌‌ می‌کردند. آنروزها که شاه فرار کرده بود و مصدق سرکار بود‌، آمریکا در تبریز افرادی را اجیر کرده بود که طرفداران مصدق را بترسانند‌، یک کارخانه داری هم بود در تبریز که شاهچی بود و جمعه‌‌‌ها کارگرهایش را لباس یک دست‌‌ می‌پوشانید و در خیابان رژه‌‌ می‌برد که به نفع شاه و علیه مصدق شعار بدهند و آخر شعارها هم‌، دستشان را مثل نازی‌‌‌ها یکدفعه بلند‌‌ می‌کردند و هو‌‌ می‌گفتند و آخر سر به همه کارگرها و جماعتی که قاطی راهپیمایی شان شده بودند‌، ناهار‌‌ می‌داد. یک اصغر آقایی بود که در این مراسم رژه شرکت‌‌ می‌کرد. یکروز ازش پرسیدم که اصغر آقا چه شعارهایی در رژه‌‌ می‌دهید و اصغر آقا گفت که من هیچ وقت دقیقا متوجه شعارها نشده ام‌، شعار‌‌‌ها را آنهایی که اول رژه هستند‌‌ می‌دهند و من هم دنبالشان راه‌‌ می‌افتم و هر وقت آنها دستهایشان را بلند کردند و هو گفتند من هم‌، هو‌‌ می‌گویم و آخرسر یک ناهاری هم گیرم‌‌ می‌آید... اوروس‌‌‌ها با شمشیرهای تیزشان، درختان را قطع‌‌ می‌کردند و با گاری‌‌‌هایشان که شش اسب به آنها بسته بودند چوبها را به بازار‌‌ می‌بردند و‌‌ می‌فروختند و پولی برای غذایشان و نوشیدنشان جور‌‌ می‌کردند. میوه‌‌‌های باغ‌‌‌ها را‌‌ می‌چیدند و باغبان‌‌‌ها از ترس چیزی نمی‌گفتند. یکبار یک سرباز روس از بقالی در نوبهار، یک قوطی کبریت خرید اما پولش را نداد و با اسب فرار کرد.

 

پیشه‌وری

 

قبله‌علی می‌گوید این حرفها را ننویسم خطرناک است. قبله‌علی سال 1324 در مدرسه خیابانی درس خوانده است. روبروی مسجد کلانتر... سال 1325 که پیشه‌وری رفت کتابهای ترکی را جمع کردند و در میدان ساعت وسط حوض ریختند و سوزاندند. می‌پرسم  از کتابها چیزی یادش هست. می‌گوید... آروادی بیلسه یازی‌،  اؤزی یازار کاغاذی..[5]

پیشه‌وری‌، همه خان‌‌‌ها را از محلات تبریز جمع کرده بود. روزی که ماشین جیپ آمد که جعفرقلی را ببرد‌، اوضاع برگشت و جعفرقلی جان سالم به در برد.‌‌ و یاد شعر دیگری‌‌ می‌افتد که در خاطرش مانده است... ساقیا ایران‌دا چوخ مشکل‌دی حالی‌، رنجبرین... [6]

 

میر مختار

 

میر مختار‌‌ می‌آمد و در خانه‌‌‌ها مرثیه‌‌ می‌خواند و زنها‌، چادرشان را روی صورتشان‌‌ می‌کشیدند و گریه‌‌ می‌کردند و من در بغل مادرم‌‌ می‌نشستم و اوضاع را زیر نظر داشتم. آنروزها مرثیه برای من خیلی جالب نبود اما سفره حضرت رقیه خیلی حال‌‌ می‌داد و ما آمدنی‌، نایلون‌‌‌هایمان را با خرما و شیرینی و نان و پنیر و گردو و سبزی پر‌‌ می‌کردیم و به خانه‌‌ می‌آوردیم. مادر‌‌ می‌رفت از این میر‌مختار‌، ضامن‌نما‌‌ می‌گرفت. دعایی بود نوشته شده بر کاغذی. سنجاقش‌‌ می‌کرد به لباسم. میرمختار وقتی چای‌‌ می‌خورد آخر چای را با تفاله‌‌‌هایش نگه‌‌ می‌داشت و‌‌ می‌گفت بدهید فلان زن بخورد که باقی مانده چای سید است و شفاست. در خشکسالی‌‌‌ها میرمختار‌‌ می‌رفت در ایمام ایاغی نماز باران‌‌ می‌خواند. این ایمام ایاغی‌، سنگی بزرگ بود روی تپه‌ای و این تپه بعد از شازده باغی بود. همان ولی امر فعلی. روی این سنگ یک فرورفتگی بود که‌‌ می‌گفتند شبیه جای پای انسان است. البته زیاد هم شبیه نبود و چند متر این ورتر‌، یک فرو رفتگی دیگر بود که گرد بود و‌‌ می‌گفتند که شبیه جای ته آفتابه است. تفسیرشان این بود که روزی یکی از امام‌‌‌ها یا امام زاده‌‌‌ها که از اینجا‌‌ می‌گذشته‌، جای پایش و جای گذاشتن آفتابه‌اش روی این سنگ باقی مانده است و این یک معجره بوده است. و این مکان مقدس شده بود و زن‌‌‌ها نذر‌‌ می‌گفتند و اگر قبول‌‌ می‌شد در آن محل احسان‌‌ می‌دادند. اما اگر کسی‌‌ می‌پرسید که این کدام امام بوده یا چرا فقط جای یک پایش روی سنگ مانده و جای پای دیگرش نمانده جواب درست حسابی و قانع کننده‌ای نمی‌گرفت و اکنون این سنگ هنوز باقی است اما آن تقدس پیشین را ندارد. کسی دیگر برای ایمام ایاغی نذر نمی‌گوید. کسی دیگر نمی‌رود در ایمام ایاغی‌، نماز باران بخواند. اتوبانی زده‌اند و آپارتمانهایی ساخته‌اند دور و برش. مانده زیر خاک. سخت است پیدا کردنش.

 

شاخسی

 

چوب‌‌‌های بلند یکدست بر می‌داشتند و پیراهن همدیگر را از پشت می‌گرفتند و شاخسی‌، واخسی گویان و پا کوبان در آرا کوچه‌، این ور و آن ور‌‌ می‌رفتند. زنها هم‌‌ می‌آمدند تماشا. سبب خیر‌‌ می‌شد خیلی وقت‌‌‌ها این شاخسی. بخت خیلی‌‌‌ها باز‌‌ می‌شد. ساعت یازده که‌‌ می‌خواستیم بخوابیم تازه یک دو سه آزمایش‌‌ می‌کنم‌‌‌هاشان از پشت میکروفون  و طبل زدن‌‌‌هاشان شروع‌‌ می‌شد و گرمش‌‌ می‌کردند. یک ارکستری هم‌‌ می‌آوردند. کم مانده بود خیلی‌‌‌هایشان برقصند. اعتبار هر محله‌ای به شاخسی آن بود. اختلاف‌‌‌هایی هم بود بفهمی نفهمی بین شاخسی محلات. بچه‌‌‌ها‌، درس و مشقشان را‌‌ می‌گذاشتند کنار‌، از ده شب‌‌ می‌زدند کوچه و تا ساعت دو شب‌، چشم مادرشان به در‌‌ می‌ماند تا بیایند. اما خدایی‌اش عظمتی داشت برای خودش. همه فامیل و دوستان را‌‌ می‌دیدی در کوچه. گاهی شاخسی دالی کوچه هم از شورچمن‌‌ می‌آمد به آرا کوچه. چرخی‌‌ می‌زدند و برمی گشتند. اما شاخسی آرا کوچه یک چیز دیگر بود.

 

جَهره خانه

 

این جهره‌، یک چرخ چوبی بود و دسته‌ای داشت برای چرخاندن‌، پشم را از یونچی‌‌ می‌گرفتند و با این جهره‌‌ می‌ریسیدند‌، هر باتمان (پنج کیلو) هیجده تومن. دخترها جهره‌‌ می‌ریسیدند و برای خودشان جهاز‌‌ می‌خریدند‌، زنها جهره‌‌ می‌ریسیدند و خرج خانه را در‌‌ می‌آوردند. خیلی‌‌‌ها این جهره ریسیدن‌شان را از بقیه مخفی‌‌ می‌کردند. در جَهره خانه قدمعلی‌، یکی از دخترها قاوال‌‌ می‌زد و همه دخترهای جَهره خانه به نوبت‌‌ می‌رقصیدند. اسم سه تا از دخترها، فاطما بود. برای اینکه اسمشان اشتباه نشود هر کدام لقبی داشتند. لقب‌، شناسنامه یک باغمیشه‌ای با اصل و نسب بود. این لقب‌، گاهی خنده دار یا رکیک بود اما صاحب لقب ناراحت نمی‌شد. مزه‌ای بود در ادبیات آنروز. اصلا اگر لقبی نداشتی‌، افت داشت برایت. تا‌‌ می‌گفتی قولی‌،‌‌ می‌پرسیدند کدام قولی و تو باید لقبی‌‌ می‌گفتی تا بشناسندش. مثل کچل قولی یا اوزون قولی یا قره قولی یا قیرمیز قولی یا کوپک قولی یا جیران قولی یا قودوخ قولی یا قیز قولی یا جین قولی یا کئفلی قولی یا کیرپی قولی یا دلی قولی یا مایماخ قولی یا قوشباز قولی. اصلا مگر‌‌ می‌شد لقبی نداشته باشی. آدم اینقدر بی بو و بی خاصیت. فردا اگر سرت را زمین گذاشتی و دیگر پا نشدی و مردم خواستند برایت رحمت بفرستند‌، بگویند خدایا به کدام قولی رحمت کن. فردای قیامت‌، آن همه قولی‌، چه جوری بشناسندت. بی لقبی بد دردی بود در باغمیشه آنروز. بعضی‌‌‌ها دست به کارهای عجیب و غریبی‌‌ می‌زدند تا لقبی برای خود دست و پا کنند. خوب یا بدش مهم نبود. اگر بچه‌ات می‌پرسید بابا لقب تو چیه باید جوابی داشتی برایش. حتی اگر‌‌ می‌گفتی قانماز قولی باز کلاسی بود برای خودش تا اینکه‌‌ می‌گفتی لقبی نداری.

 

چشمه‌های باغمیشه

 

از سر کوچه شورچمن‌، چهارده پله که پایین‌‌ می‌رفتی‌‌ می‌رسیدی به چشمه حسن پادشاه و زنها و دختران را‌‌ می‌دیدی که دارند لباس‌‌ می‌شویند و از هر دری سخنی‌‌ می‌گویند. چشمه علی آباد از بارنج‌‌ می‌آمده و از شازدا باغی بیرون‌‌ می‌زده و آب بسیار خنک و گوارایی داشته. اهالی شورچمن‌، روزهایی که آب این چشمه علی آباد نمی‌آمد‌، به قله‌‌ می‌رفتند که آن ور اسبه ریز بود و از چشمه‌‌‌های قله‌، آب برای خوردن‌‌ می‌آوردند. چشمه‌‌‌های بیوک کلانتر و شاه چلپی و مجتهد هم از طرفهای باسمنج و کندرود به باغمیشه‌‌ می‌آمدند که اسداله‌، میرآب همین چشمه بیوک کلانتر بوده است. چشمه‌‌‌های دیگری هم بودند مثل بالا کلانتر و امام جمعه و یئنگی و کروانگاه و سقّاوا و خوجالی‌بی که این یئنگی‌چشمه‌سی از حیاط خانه اسداله‌‌ می‌گذشته است. آنروز‌‌‌ها که یخچال نبود‌، میوه‌‌‌ها را برای اینکه خنک بمانند در این چشمه‌‌‌ها‌‌ می‌گذاشتند. و این چشمه‌‌‌ها‌، شاهرگ باغمیشه قدیم ما بود. چشمه‌‌‌ها‌، چرا خشکیدند یا خشکاندندشان‌، نمی‌دانیم. چشمه‌‌‌ها که خشکید‌، باغمیشه ما هم چشمهایش را برای همیشه بست و دستهایش خشکید. آن طبیعت سرسبز و آن همه باغهای میوه و بستانها برای همیشه از بین رفت. و این همان  اوشودوم آی اوشودوم و ظلمی است که سلطنت هنوز زمزمه‌اش می‌کند... آلمالاری آلدیلار‌، منه ظولوم سالدیلار... نه درختی ماند و نه گاو و گوسفندی. از باغمیشه تنها نامی ماند و خاطره‌ای در آلزایمر سلطنت.

 

مرگ باغمیشه

 

دیگر خبری از آن خانه‌‌‌های کاهگلی با حیاط‌‌‌های بزرگ و حوض و کرت و درخت و طویله و مطبخ نیست. دیگر صدای گاو و گوسفند از کوچه شور چمن به گوش نمی‌رسد. دیگر پیرمردی با الاغ از آرا کوچه نمی‌گذرد. دیگر کله سحر، خروسی در حیاط همسایه نمی‌خواند. دیگر کسی در تنور خانه‌اش نان نمی‌پزد. دیگر بوی یاپپا به مشامت نمی‌رسد. باغمیشه‌‌ می‌میرد. با همه بزرگانش. با همه آدمهای بزرگ و عتیقه شجره نامه داستان ما. و این آدمها  هرکدام تنها چند حرف هستند در این شجره نامه. و نهایت کلمه‌ای. اما آدمها چیزی نیستند که بتوانی بنویسیشان. فراترند از ادبیات. فراترند از کلمات. فراترند از ذهن کوچک ما. کسی چه‌‌ می‌داند‌، شاید همه این آدمها و همه این باغمیشه‌، تنها خوابی بوده و خیالی شیرین‌، در آلزایمر سلطنت. سلطنت هم‌‌ می‌رود‌، دیر یا زود‌، همین فردا یا پس فردا‌، مثل همه آن دیگران‌، مثل همه درختها و چشمه‌‌‌های باغمیشه. سلطنت‌‌ می‌رود و باغمیشه ما را هم با خود‌‌ می‌برد. نمی‌شود که همیشه بماند. چه کسی مانده است که او بماند.

 



[1]  خاطره ای از دکتر توفیق سبحانی

[2]  حاج محمّد نخجوانی، از چهره‌های خوش نام و از فضلای صاحب نام آذربایجان، در سال 1297ق، در تبریز به دنیا آمد و پس از 84 سال زندگی با عزّت، با خوش نامی در سال 1341ش، درگذشت و در گورستان طوبائیه تبریز، به خاک سپرده شد. تصحیح و چاپ دیوان حیران خانم دُنبَلی، تصحیح و چاپ اشعار مُعجز شبستری (شاعر پر آوازه آذربایجان)، تهیه فهرست کتب خطّی کتاب خانه تربیت و تصحیح دیوان ابو منصور قَطران تبریزی، برخی از خدمات علمی اوست.

زندگی نامه و خدمات علمی مرحوم نخجوانی، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1384، ص 61 و مقدّمه

[3]  این نثر به سبک ترکی فارسی نوشته شده است.

[4]  ظرف حلبی

[5] آروادی بیلسه یازی‌،  اؤزو یازار کاغاذ ، یالوارماز یاد کیشی‌یه‌، سن کئچه نده آرازی، مانع اولسا یازیا‌، گئدین دئیین قاضیا، غیر میلّت اؤرگه دیر‌، یازی یازماخ تازیا، اوخو روسجا آلمانجا‌، محتاج اولما دیلمانجا، هرکس دئسه گوناه دی‌،  باشین دولا قیلمانجا، ائشیت دَده‌ن سؤزونی‌، اوخو اؤرگه‌ن یازی نی، یازی یازماخ آغ ائیله‌ر‌، اوخویانین اوزونی، بیزیم حاجی کیشی لر‌، یازانماز اؤز آدینی، کیبرین چوخ‌، هونَرین یوخ، فیکرین داغلاردا گزیر، دونیادان خبرین یوخ...

[6] ساقیا ایران‌دا چوخ مشکل‌دی حالی‌، رنجبرین، آلتی آی ایشلر گئنه دولماز چوالی‌، رنجبرین، او اکر بوغدانی آمما خان ییغار انبارینه، قیش‌دا یارماسیز یاتار اهل وعیالی‌، رنجبرین، مُلکدار بخته‌ور هر گون بویار ساققالینی، ایلده بیر دفعه حنا گورمز جمالی‌، رنجبرین، معجزا بیر فیکر ائده‌یدی رنجبر بو باره ده، لیک بورنون سیلمه‌گه یوخدور مجالی‌، رنجبرین.


امیرقاسم دباغ



امیرقاسم

 

خانه ما کنار خانه آهو بود. محله کلانتر. ما طبقه بالا می‌نشستیم و گلچهره و دخترش دلارام در بالاخانه و اسداله و علویه در طبقه پایین. اسداله برنج که می‌خورد مربا هم قاطی‌اش می‌کرد تا سردی نکند. از مدرسه که می‌آمدم به خانه اسداله می‌رفتم و علویه قربان صدقه‌ام می‌رفت. من همان سالی بدنیا آمدم که در بازار تبریز با آجر زده بودند به سر نجف شوهر آهو تا سیاست را تا آخر عمر ببوسد بگذارد لب طاقچه‌ای که عکس سلمان و رحمان را گذاشته بودند. رحمان در خیبر پنج شهید شده بود و سلمان، سال 60 به خارج رفته بود و دیگر نیامده بود و سرونازشان که زن بیوک‌آقای ما شده بود. من امیرقاسم هستم. شناسنامه‌ام را مردشیر[1] گرفته. باغداگل گفته بود امیر بگیر. مامور ثبت احوال گفته بود امیر تنها نمی‌شود و مردشیر از دهانش پریده بود امیر قاسم. حیدرعلی و طرلان دارند دنبال زن می‌گردند برای من که شوخی شوخی پنجاه و سه سالم شده است و نصف موهای سرم ریخته است و کتاب‌های ممنوعه می‌فروشم در خیابان انقلاب و عاشق دختری هستم که اسمش را نمی‌دانم. دختری که هر سال دو بار می‌آید کتاب می‌خرد. دختری با پیراهن چارخانه در داستان‌های من. اینجا تهران است. شهر دود و ترافیک. یک خانه قدیمی در امیریه.کوچه‌ای که پیچ می‌خورد و پیچ می‌خورد تا به خیابان شاپور می‌رسد. همان وحدت اسلامی. این وحدت اسلامی را که  می‌شنوم یاد جنگ‌های خاورمیانه می‌افتم. طبقه پایین خانه طرلان است. دختر گلدسته. دیشب خواب دیدم با ملافه‌ای که شب‌ها رویم می‌اندازم مثل سوپرمن از آسمان باغمیشه پیدایم شد و درست شیرجه رفتم در خانه کلانترلی‌ها و خوردم به یکی از ستون‌هایش و ایوانش فرو ریخت و رسیدم به زیرزمین خانه کلانترلی‌ها و تونلی که از زیر خانه جعفرقلی می‌گذشت و می‌رسید به قلعه رشیدیه[2] که نمایشگاه سلجوقی‌ها بود. یک چوب کبریت ممتاز[3] کردم در گوش آدمک سلجوقی که دم در ایستاده بود که سبیلش را با دندانش جوید اما چیزی نگفت و من خیال کردم باد عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی[4]. از قلعه رشیدیه آمدم بدون نوبت در پمپ بنزین خیابان عباسی سوختگیری کردم و از روی ماشین‌های پشت چراغ قرمز تا چهار راه عباسی دویدم و اوج گرفتم تا آسمان و آنقدر رفتم که دودها تمام شد و پایین که آمدم سال هزار و چهار صد و نمی‌دانم چند خورشیدی بود و نارنج سه قلو زاییده بود و از صدا و سیمای مرکز تبریز آمده بودند برای مصاحبه و قبله‌علی پشت دوربین با دو انگشتش علامت پیروزی نشان‌‌ می‌داد و من داشتم انگیزه خانواده را برای افزایش جمعیت به خبرنگار توضیح‌‌ می‌دادم. میکروفون را به باغداگل‌‌ ‌دادم و یکدفعه یادم‌‌ افتاد که باغداگل مرده است و داد‌‌ زدم کات کات این یک خواب است باغداگل مرده است خبرنگار عصبانی‌‌ شد که خواب است که خواب است مرده است که مرده است بگذار حرفش را بزند. باغدا گل تا‌‌ می‌خواست حرف بزند چند تا مرد داعشی وارد اتاق‌‌ شدند و من و خبرنگار دستهایمان را بالا‌‌ بردیم خبرنگار‌‌ گفت انا داعش و فیلمبردار‌‌ گفت من نه سر پیاز و نه ته پیاز و قبله‌علی نمی‌دانم از کجا‌‌ رفته بود زود یک پرچم داعش درست‌‌ کرده بود آورده بود پشت دوربین تکان‌‌ می‌داد. داعشی‌‌‌ها من و باغداگل را با خودشان‌‌ بردند. در کوچه یک نفر هم نبود طوفان نمک همه جا را سفید کرده بود روی دیوار مسجد کلانتر یک اعلامیه ترحیم که اندازه یک بنر بزرگ بود زده‌ بودند و ریز ریز چند هزار تا اسم رویش نوشته بودند چند قدم جلوتر چند مرد داعشی با کلنگ به جان ستون‌های خانه کلانتر افتاده بودند.

 

ختم باغداگل

 

خیلی حال می‌دهد که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت که داری هفت صبح به سر کارت می‌روی به سرت بزند که مستقیم بروی به شمال و ساعت دو ظهر زنگ بزنی به ‌نارنج که من انزلی هستم و او بگوید خوش بگذرد یعنی یک کارهایی بکنی که خودت را هم غافلگیر کنی چه برسد به شوهر خواهرهایت که  هیچ وقت نتوانسته‌اند در ذهن دو دو تا چهارتایشان هضمت کنند یا همین دیروز ساعت ده صبح که باغداگل را در بلوک دوازده وادی رحمت ردیف هفده بغل آبخوری طلایی به خاک سپردی به سرت بزند که بروی سراغ ایاز و باهم بروید ویلای برادر ایاز در یوش بلده و نرسیده به عوارضی تبریز زنجان به ‌نارنج اس‌ام‌اس بزنی که من قاطی کرده‌ام و چند روز نیستم و ‌نارنج برایت بنویسد قربانت بروم داداش مواظب خودت باش و آن وقت... هر قدر شوهر خواهرهایت ساعت یک ظهر در غذاخوری حاج علی و پسران و ساعت سه تا پنج عصر در مسجد کلانتر دنبالت بگردند پیدایت نکنند و در مراسم ختم هر چه خواستند مردم باغمیشه و اصناف و کسبه محله کلانتر و فک و فامیل دور و نزدیک و دوستان و آشنایان که زحمت کشیده‌اند تشریف آورده‌اند در دلشان یا بلند بلند پشت سرت بگویند و تو... تا سه راهی تاکستان با ایاز حرفهای صد من یک غاز بزنی و در مجتمع بین راهی آفتاب درخشان صحرا بعد از عوارضی قزوین یک تی‌شرت آبی بخری و پیراهن سیاهت را در بیاوری و هشتاد هزار تومن در انزلی اتاق کرایه کنی و تا ساعت سه صبح خوابت نبرد و بلند شوی بیایی در چمن‌های پارک بغل سطل آشغال بخوابی و صبح که بیدار شدی ببینی پیرمردها و پیرزن‌ها دارند دور و برت ورزش صبحگاهی می‌کنند و یاد باغداگل بیفتی که هفت ماه بود در کما بود و خواهرهای عجق وجقت که همه شان به بوی بیمارستان آلرژی داشتند و تو که لابد در پیشانی‌ات نوشته بودند همراه تخت هشت و لابد ننه فقط برای تو یکی زحمت کشیده بود و خواهرهای سنگین وزنت حتما در خانه شوهرهایشان بدنیا آمده بودند.

ایاز رفته بود زیر یک سمند موتور ملی و نمی‌دانم داشت چه غلطی می‌کرد که رسیدم. یک دویست و شش اس‌‌‌‌دی هم جلوی مغازه‌اش بغل جوب نگه داشته بود و راننده‌اش داشت با موبایلش حرف می‌زد. یک لگد زدم به پاهای بی‌قواره‌اش که از زیر سمند بیرون آمده بود. خزید و بیرون آمد و به به داش قاسم که گفتم ننه‌ام مرده دارم می‌رم شمال هستی یا نه؟ خواست خودش را به گریه کردن بزند که گفتم ادا در نیار گفت الاغ ننه‌ات مرده می‌ری شمال گفتم زر نزن هستی یا نه شاگردش ارسلان را صدا زد و کلید مغازه را داد دستش و با همان لباس‌های سرهم روغنی نشست پشت فرمان ماشینش که پژوی جی ال ایکس مدل هشتاد و هفت بود و از جمعه بازار میدان تره بار خریده بود و بی‌مقدمه راه افتادیم تا کیلومتر صدو هفت آزادراه تبریز زنجان که سرباز تابلوی قرمز ایست را از دور تکان داد و نگه داشتیم. در آینه ماشین ایاز داشت با یک دستش با افسر که داخل ماشین نشسته بود چانه می‌زد و دست دیگرش در جیبش بود و حتما دنبال یک ده هزار تومنی سبز می‌گشت که من دکمه ضبط ماشینش را زدم که شروع کرد به ای قشنگ‌‌تر از پریا، تنها تو کوچه نریا و زدم آهنگ بعدی که ایلک دفعه ساحیلده بود و چشمهایم را بستم. از بازار رویان دو تا ماهی سفید و یک کیلو برنج و دو تا کره و یک قوری بیست هزار تومنی و دو کیلو گوشت چرخکرده و نیم کیلو زیتون پرورده و چند تا آب معدنی خریدیم و پیچیدیم به طرف آبشار آب پری. ویلا بعد از میانبند بود نرسیده به یوش. جاده یوش بلده آنقدر مه بود که یک متری‌مان را هم نمی‌دیدیم و ماشین ایاز که چراغ مه شکن نداشت و درست داشت می‌رفت ته دره که نگه داشتیم. چرخ جلو طرف شاگرد وسط زمین و آسمان داشت الاکلنگ می‌خورد و شاسی ماشین قفل شده بود روی سنگ بزرگی که اگر به دادمان نرسیده بود تکه بزرگمان، گوشمان بود و من یاد حرف ایاز افتاده بودم که الاغ ننه‌ات مرده داری می‌ری شمال. و چه شمالی. ایاز شروع کرده بود اولین سفر نخجوانش را برایم تعریف می‌کرد و هوا که داشت تاریک‌‌تر و سردتر می‌شد و من شروع کرده بودم به خوردن کره و گوشت چرخ‌کرده نپخته در صندلی پشت راننده و ایاز که پشت فرمان رسیده بود به سفر آنتالیا و داستان کتابفروش دوره گردی که دوست داشت مشروب در آنتالیا غدغن شود و ایاز گفته بود الاغ ما به خاطر همین چیزها بلند می‌شویم این همه راه می‌آییم اینجا. نزدیک‌های صبح خوابمان برده بود که ماشین تلق تولوق کرد و الاکلنگ شد و بلند که شدیم گاو بزرگی داشت ماشین را هل می‌داد به طرف دره که پایین آمدیم و ایاز از دم گاو که شاخش گیر کرده بود به سپر ماشین، گرفته بود و می‌کشید که صاحب گاو آمد و ماشین را از بالای سنگ پایین آوردیم. خبری از مه غلیظی که دیروز جاده را قورت داده بود نبود. صاحب گاو که همینجور داشت از دور نگاهمان می‌کرد در پیچ و خم‌های جاده کوچک و کوچکتر می‌شدیم و هنوز مزه لقمه نان و پنیری که برایمان گرفته بود در دهانمان بود. ساعت ده صبح بود که به ویلا رسیدیم. ایاز داشت در ایوان ویلا که رو به جنگل بود ماهی‌های سفید را روی ذغال‌ها سرخ می‌کرد و من وسط اتاق خوابیده بودم و داشتم به مهمان‌هایی که از تهران و اردبیل برای ختم باغداگل آمده بودند فکر می‌کردم و حساب و کتاب غذاخوری و مسجد و ملا و عرش‌خوان و چای و قند و آن هشتصد هزار تومنی که برای پول قبر داده بودم و پانصد و چند هزار تومنی که ته کارت بانکی‌ام مانده بود و ‌کم‌کم رسیده بودم به کارت بانکی قبله‌علی و النگوهای ‌نارنج و گردن بند لیره باغداگل که ایاز صدایم زد. فردایش رفتیم به امامزاده‌ای که وسط جنگل بود و ایاز دو تا از النگوهای نذری را که از حلقه‌های امامزاده آویزان بود یادگاری برداشت گذاشت در جیبش و من قار و قور شکمم راه افتاده بود که ایاز از امامزاده بیرون آمد و با تیرکمان سنگی‌اش که هر جا می‌رفت همراهش بود زد و دو تا پرنده را که بی‌هوا از بالای امامزاده می‌گذشتند به زمین انداخت و ایکی ثانیه پوستشان را کند و به سیخشان کشید و روی آتش سرخشان کرد و خوردیم و راه افتادیم به طرف رودخانه‌ای که از بالای ایوان ویلا دیده بودیم و بچه خرسی که آمده بود از رودخانه آب بخورد بی‌آنکه حواسش به ما باشد که چند قدم از ترس مادرش که حتما آن نزدیکی‌ها بود عقب عقب رفتیم و تا امامزاده دویدیم. ایاز دو تا النگوی نذری را که برداشته بود از جیبش در آورد و سر جایش گذاشت.

ساعت ده شب با ایاز شطرنج بازی می‌کردم که ‌نارنج زنگ زد که می‌خواهند خانه باغدا گل را بفروشند. گفتم غلط کردن تا تو شوهر نکرده‌ای کسی دست به آن خانه نمی‌زند و قطع کردم و بی‌هوا اسب سفیدم را گذاشتم بغل گوش وزیر ایاز که تا نیمه‌های صفحه چوبی شطرنج که از بازار رویان خریده بودیم جلو آمده بود و سرم را که بلند کردم دیدم ایاز صورتش گل انداخته است. شام را که خوردیم وسط اتاق دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و ایاز رفته بود در ایوان کوچه‌لره سو سپمیشم می‌خواند. چشمهایم را که باز کردم ساعت سه بعد از نصف شب بود و خبری از ایاز نبود. به ایوان رفتم که رعد و برق بود و ایاز داشت زیر باران در حیاط آیریلیق می‌خواند. چند روز بیشتر در شمال نماندیم. هنوز اعلامیه‌های باغداگل روی دیوارهای باغمیشه بود و بنری که زده بودند از طرف همسایه‌ها. حوصله هیچ مراسمی را نداشتم. از تسلیت گفتن همیشه بدم می‌آمد. درست مثل خداحافظی کردن. خدا بیامرز باغداگل می‌گفت تو اصلا از چی خوشت می‌آد. از تعارف کردن خوشت نمی‌آد. از کادو آوردن خوشت نمی‌آد. راست می‌گفت بنده خدا. سر سفره دوست نداشتم یکی تعارف کند چی بخور چی نخور. از تالار غذاخوری و مهمانی‌های قاطی پاطی و قیافه‌هایی که هیچ وقت ندیده بودمشان هم خوشم نمی‌آمد. کادو را که نگو. یک قابلمه استیل یا یک دست لیوان را در کاغذ کادو بپیچند و  بیاورند که چی. دست خودم نبود. از خیلی چیزهای دیگر هم خوشم نمی‌آمد اما زندگی اجتماعی مجبورم می‌کرد که تحملشان کنم. به ‌نارنج گفتم زورم می‌آید به خاطر حرف مردم، پیراهن سیاه بپوشم. ننه خودم است دوست دارم تا چهلمش بنفش بپوشم. خدابیامرز باغداگل رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. الان که این را می‌نویسم دارم برای این پنج شنبه که چهلم باغداگل است نقشه می‌کشم. دیروز اس‌ام اس آمده بود تور زمینی سه روزه وان هر چهارشنبه نفری سیصد هزار تومن.

 

غضنفر

 

باغمیشه عوض شده است. جای پارک برای ماشین پیدا نمی‌شود. من غضنفر هستم. یک شخصیت داستانی. یک نفر هست که مرا می‌نویسد. خانه‌اش در تهران است. کجای تهران نمی‌دانم. مستاجر است. یک پدر ژپتو که من پینوکیویش هستم. باید یک روز بروم پیدایش کنم. یک نویسنده که در خیابان انقلاب کتابهای ممنوعه می‌فروشد.

 

تونل قطار

 

زری خانم یادت هست درب خانه شان آهنی بود رویش عکس یک لاله بود و تو گیج بودی از اول گیج بودی و کوچه تان سراشیب بود و دو دختر کوچک که سه چرخه‌ات را هول می‌دادند و فرار می‌کردند حیاط کوچک بود و تو با اکرم به مستراح می‌رفتی و از خیابان صدای تفنگ می‌آمد شوهر زری خانم شاه‌چی بود و اکرم می‌ترسید انقلابی‌ها ‌بریزند خانه تان و تو فکر می‌کردی قلبت دارد از جایش در می‌آید و پیراهنت را بالا می‌کشیدی و دست اکرم را روی قلبت می‌گذاشتی نورالدین را فرستاده بودند تبریز و مقصود و بالاخان که آمدند اکرم گریه کرد و تو زیر شلواری‌اش را گرفته بودی هنوز پستانک می‌خوردی و یکبار یک سوسک رفته بود داخل کفش‌های اکرم پشت همان درب آهنی که عکس لاله رویش بود و تلویزیون فیلم ترسناک نشان می‌داد و تو خدا چکارت کند اکرم را صدا زده بودی مامان این کیه و اکرم خیال کرده بود همان مرد است که در تلویزیون لبه دار سرش گذاشته است و یکبار اکرم داشت با میل بافتنی گوشش را می‌خاراند و تو زده بودی میل رفته بود پرده گوشش را پاره کرده بود. مقصود یک نیسان وانت قرمز داشت مال شرکت بود و تو فقط سیمان صوفیان را بلد بودی و ماکت هواپیما را جلوی پایگاه شکاری و خانه عباسقلی که بزرگ بود و سلطنت و گل خاتون قربان صدقه‌ات می‌رفتند از پیراهن مراد می‌گرفتی و نمی‌گذاشتی به مدرسه برود و دوست مخدومعلی ساققیزلی[5] صدایت می‌کرد و تو سقز یادت نمی‌آمد اکرم گفته بود که خدا آن بالا یک نخ بسته به گوشت و آویزانت کرده افتاده‌ای خانه زری خانم و تو باور می‌کردی همه چیز را باور می‌کردی دست اکرم و نورالدین را گرفته بودی و مردم مرگ بر شاه‌‌ می‌گفتند و سربازها شلیک هوایی می‌کردند و تو می‌ترسیدی همیشه می‌ترسیدی هنوز هم می‌ترسی شهناز هم آمده بود و تو در پیاده رو مرجیمه شاه‌‌ می‌گفتی و اکرم‌‌ می‌خندید یک نفر دیگر هم بود که تو یادت نمی‌آید اما آن چیزها هنوز هست همه چیز سر جای خودش است سی سال هم که گذشته باشد و آن پیکان که یادت نیست چه رنگی بود و رفت و رسید به پادگان و خانه‌های سازمانی که آجرهایش قرمز بود و یک اتاق و یک آشپزخانه کوچک که باز می‌شد به پشت پادگان و تو می‌رفتی گل می‌چیدی و همسایه روبرویی یک دختر سه ساله داشت که اسمش لیلا بود و همیشه دماغش می‌آمد و بطول خانم که موهایش می‌ریخت روی شانه‌هایش و صدای ضدهوایی‌ها و جیپ دژبان‌های پادگان ‌و اکرم چراغ را می‌گذاشت زیر میز تا نور بیرون نرود خاموشی بود و نورالدین با میخ پرده‌ها‌را به دیوار می‌کوبید و امیرقاسم پسر قبله‌علی که فراری بود و چهارتا بستنی خریده بود و به خانه تان آمده بود نورالدین را فرستاده بودند جبهه و فردایش که مراد آمد و با مینی بوس به تبریز رفتید و تو در یک روز بیست تا زنبور عسل کشته بودی در همان باغچه خانه عباسقلی که پر از گل سرخ بود یادت هست من که خوب یادم هست یک روز گرم تابستان بود همه چیز یک جوری بود آن روزها همه چیز یک جوری بود همه چیز یک حسی داشت کمی پر رنگ و کمی عمیق یعنی همه زندگی همان میدان کوچک بود و مناره‌های مسجد حاجی ولی و بقالی مش‌احد که نوشابه و کیک و دفتر نقاشی می‌فروخت و آن عکس‌ها ‌و نوشته‌های روی دیوار خانه‌ها‌ و نورالدین در قلبت بود و نبود در خانه بود و نبود و چه خانه بزرگی و زندگی لبه‌هایش تیز بود و یکی از آن چهار مرغی که نورالدین خریده بود زرد بود طلایی بود و یک پایش را جمع کرده بود گذاشته بود زیر پرهایش و ذهنت آن قدر شفاف بود که سنگریزه‌هایش هم دیده می‌شد و بچه قورباغه‌هایش و گوهر یادت هست قشنگ بود مثل پری‌های دریایی و تو را دوست داشت و کاش به خانه‌اش می‌رفتی و می‌نشستی و گوهر چند تا گوشت از قابلمه روی علاالدین برمی‌داشت و در سنگک‌هایی که نصراله خریده بود می‌گذاشت و می‌داد دستت که می‌خوردی عکس نصراله یادت هست روی طاقچه بود سقف خانه گرد بود و تو یاد تونل قطار می‌افتادی.

 

خاله زنکی

 

هفته پیش حیدرعلی و طرلان در تبریز بودند که توالت فرنگی خانه اکرم در طبقه دوم خراب شد با حیدرعلی رفته بودیم در زیر زمین، شناور و سیفون توالت فرنگی پیدا کنیم که دیدیم شرشر از سقف زیر زمین، آب می‌ریزد. مقصود هم بود. زنگ زدیم به لوله‌کش که نبود رفته بود مسافرت. لوله آشپزخانه طبقه اول را که ترکیده بود کور کردیم و آشپزخانه را با همه کابینت‌ها و ظرفشویی و اجاق گاز آوردیم به ایوان که این طرف خانه و رو به حیاط است. اسم این نوشته‌ها را خاله زنکی[6] گذاشته‌ام. حال می‌دهد نوشتنشان. نمی‌دانم چه گناهی کرده آن بنده خدا در وزارت ارشاد که باید این نوشته‌ها را بخواند و مجوز بدهد. دیروز با پرهام و چیچک جلد اول باغمیشه را بردیم به انتشارات اختر برای چاپ. همان نسخه که خودم صحافی کرده بودم و به جای چسب صحافی‌، با دریل شارژی، ورق‌ها را سوراخ کرده و سیم آهنی را از سوراخ‌ها رد کرده و با انبردست پیچانده بودم شده بود چیزی در مایه‌های پانچ. و فردا صبح که ناشر محترم برایش فیپا و شابک زده بود و فرستاده بود وزارت ارشاد برای مجوز نشر.

 

ختم صدرالدین

 

عصر با پیراهن زرد لیمویی به ختم صدرالدین رفته بودم در همین مسجد المهدی و شام که تالار هستیم طبقه بالای قهوه خانه اسماعیل برای صرف شام و حتما شادی روح آن مرحوم و تسلی بازماندگان و تا آنجا که من می‌دانم آن مرحوم باز مانده‌ای نداشت و هیچ وقت زنی نگرفت و در خانه‌اش آنقدر کتاب داشت که جایی نبود که بنشینی و من کتابهایم را می‌بردم صحافی می‌کرد. خانه‌اش چسبیده به باغ دو کمال بود در بیلانکوه و آن روزها باغ دو کمال، تابلو نداشت و اصلا باغ دو کمال نبود و فقط درخت‌های توت بود و گل‌های سرخ و سنگی که می‌گفتند قبر یک نقاش است و چند تا خمره کنار چشمه که نازلی و یحیی می‌گفتند خمره شراب است و زنی که صاحب باغ بود و سلطنت برایش از حیاط عباسقلی، انگور سیاه آورده بود و من که یک زنبور عسل آمده بود نمی‌دانم کجایم را نیش زده بود و داد و بیدادم که تا کبریت سازی خویلی‌ها رفته بود و اکرم و شهناز که دنبال پمادولی می‌گشتند که درمان همه نیش‌ها و زخم‌های باغمیشه بود. شام را که خوردیم موز و باقلوا آوردند و آروغ زدیم و حمد و سوره فرستادیم و تا آنجا که من می‌دانم آن مرحوم در همه عمرش یک رکعت نماز هم نخوانده بود.

 

تبریز 2018

 

دارم با رنگ و روغن یک قورباغه می‌کشم. به یاد قورباغه‌های اسبه‌ریز که منقرض شدند. بچه که بودم می‌رفتم از اسبه‌ریز نوزاد قورباغه می‌گرفتم می‌آوردم در حوض خانه مقصود می‌انداختم. و هنوز اسبه‌ریز خشک نشده بود. و هنوز آسمان آبی بود و کسی ماسک نمی‌زد. مقصود راننده کامیون بود. خانه‌شان در شورچمن بود. وجب به وجب شورچمن برای من خاطره است.... در این داستان اسم من یاشار است. یک نقاش هستم. متولد سیزده فروردین سال شصت و سه. لیسانس شیمی از دانشگاه تبریز. در کارت بانکی‌ام دویست و هشتاد هزار تومن پول دارم. با شهرداری قرارداد بسته‌ام که روی دیوارهای شهر، نقاشی بکشم. برای تبریز 2018. نقاشی باغ‌ها و چشمه‌ها و درخت هایی که خشک شدند. اسم پدرم رستم بود. از روستای استیار به تبریز آمده بود. سال سی و چند. یک اسب سفید داشت که خال‌خالی بود. و یک گاری. می‌رفت از اسبه‌ریز ماسه می‌آورد. نان خشک هم می‌خرید و به جایش سنگ نمک می‌فروخت. تللی می‌گوید شامش را که خورد رفت خوابید و صبح که دیگر بیدار نشد. تللی مادرم است. الان زن مردی است که خانه‌اش بالای قله است. مردی که باز نشسته گمرک است و سرطان دارد و تللی دو سال است که می‌گوید همین فردا پس فردا عمرش را می‌دهد به شما و بیمه‌اش می‌ماند برای او. همه تابلوهایم عاشق دختر را از خانه مقصود آورده‌ام به زیرزمین این خانه که وقتی باد می‌وزد دیوارهایش تکان می‌خورد.

 

خانم اسمیت                                   

 

صبح یکی از روزهای خردلی... این خردل اسم فصل پنجم سیاره چشم گاوی است... خانم اسمیت که سه بار پیش از این خودکشی ناموفق کرده بود ساعت بیست و هفت صبح از خواب غیر رم بیدار شد و یادش آمد که در خواب عاشق روانپزشک جوان کارخانه عروسک سازی شده است و این همان کارخانه ای بود که مادربزرگش برایش به ارث گذاشته بود.

خانم اسمیت به طرف پنجره اتاقش رفت و کارگرانی را دید که مثل سه روز گذشته در خیابان جمع شده‌اند و راه عبور خودروها را بسته‌اند و شعارهای عجیب و غریب می دهند. از وقتی کارگرها در خیابان جمع شده بودند یکی از قمرهای چهارگانه بالای ساختمان اطلاعاتی جودینگ به شکل ذوزنقه‌ای در آمده بود که روی جیب پیراهن روانپزشک کارخانه دوخته شده بود. روانپزشک کارخانه در خواب دیشب نه قوز داشت و نه وقتی حرف می زد آب دهانش بیرون می پرید و بیشتر شبیه هنرپیشه سریال یازده شنبه بود تا خودش و این ذهن خانم اسمیت را وقتی که داشت در یخچال دنبال تخم مرغ می گشت به خود مشغول کرده بود.

خانم اسمیت دیشب روی مبل وقتی که داشت کتاب داستان های باغمیشه را می خواند خوابش برده بود. سه روز بعد وقتی خانم اسمیت به دفتر وکیلش در خیابان گلهای لیمویی رفته بود تا بیمه کارخانه را راست و ریست کند متوجه کتیبه های ستارخان و باقرخان در بالای پرده های اتاق وکیل شده بود و عنکبوتی با ساق های قرمز که از سقف دفتر تا بالای سر وکیل پایین آمده بود. از همان عنکبوت هایی که در کلینیک وسواس در خیابان مقدونی پشت شیشه گذاشته بودند. دکتر گفته بود که نیش این عنکبوت می تواند افسردگی عمیقی را که خانم اسمیت از آن رنج می برد در کمتر از سه هفته درمان کند. پس از نیش سوم، خانم اسمیت توانسته بود کتاب هایی را که به زبان ترکی عهد باغمیشه نوشته شده بود بخواند و کارگرانی که در خیابان جمع شده بودند به کارخانه برگشته بودند.

 

خواب نامه

 

1

 

تلویزیون می‌گوید تا نیم ساعت دیگر طوفان نمک به تبریز می‌رسد و باید شهر را خالی کنیم و من دوست داشتم تار آذری و لپ‌تاپم را هم بردارم و در صندوق ماشین جا نبود و میترا که لباس و پتوها را بقچه کرده بود و پرهام و چیچک که می‌خواستند اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایشان را بردارند. میدان آذربایجان ترافیک بود و همه جا بنرهای تبریز 2018 را زده بودند و طوفان نمک که شروع کرده بود یکی یکی درخت‌ها و ماشین‌ها را سفید می‌کرد. برف‌پاک‌کن‌ها را که زدم پرچم داعش را زده بودند و من آهنگ آن‌شرلی را باز کرده بودم که فلش را از ضبط در آوردم و دادم میترا در کیفش گذاشت و اکرم و فرشته در صندلی عقب آیت‌الکرسی می‌خواندند فوت می‌کردند و میترا که رنگش مثل گچ سفید شده بود و من وقتی حرف می‌زدم دندان‌هایم بهم می‌خورد و یادم رفته بود که خواب هستیم و از خدا شروع کرده بودم و رسیده بودم به 124 هزار پیامبر و یکی یکی امام‌ها را شمرده بودم و رسیده بودم به امامزاده‌ها و همه صداها قطع شده بود و من هر کار می‌کردم نمی‌توانستم حرف بزنم. نفسم بالا نمی‌آمد. دستم خورد به رادیاتور اتاق بالا و  بیدار شدم.  قلبم داشت تند تند می‌زد. دستم هنوز کرخت بود.

 

2

 

وسط دسته‌‌های عزاداری جمع شده‌ایم و‌ می‌خواهیم به گردش برویم‌. فکر کنم صبح روز عاشورا بود و همزمان مثلا تعطیلات نوروز یا سیزده بدر بود و من قرار بود بچه‌‌ها را به گردش ببرم که یکدفعه یادم افتاد در بهداری زندان کشیک هستم و باید ساعت هشت صبح آنجا باشم  و با ماشین سالار رفتیم به یک هتل که نزدیک زندان بود از آن هتل‌‌های کلاس بالا که همه چیز تویش پیدا‌ می‌شود. پول دادیم و کارت‌‌هایی دادند و کارتها را وارد دستگاه‌‌های کارت‌خوان کردیم که اوکی داد و ما با آسانسور بالا رفتیم‌. کارتم را به سالار دادم و گفتم که من باید ساعت هشت در زندان باشم‌. از راهروهای پیچ در پیچ زندان گذشتم‌. زندان بعد از این چند سالی که من نبودم هیچ فرقی نکرده بود و جالب آنکه هیچ یک از سربازها گیر ندادند و کارت تردد نخواستند‌. وارد اتاق بهداری که شدم همه جمع بودند و داشتند صبحانه‌ می‌خوردند اورنگ هم بود اورنگ را ده سال بیشتر بود که ندیده بودم فکر‌ نمی‌کردم که او هم در زندان کار کند و رفته بودم اتاق افسر نگهبانی و مراقب‌ها دور تا دور نشسته بودند که زندانی را آوردند که دکمه‌های پیراهنش باز بود و تا می‌خواست حرفی بزند مراقب‌ها قاه‌قاه می‌خندیدند و من داشتم در کوچه باغ‌‌هایی که نزدیک زندان بود قدم‌ می‌زدم که دیدم چند تا غاز دارند در ارتفاع پایین پرواز‌ می‌کنند‌. پریدم و یکی از آنها را گرفتم‌. غاز بزرگی بود کمی‌ورجه وورجه کرد و بعد تسلیم شد‌. غاز را در بغلم گرفته راه افتادم که دیدم بچه مدرسه‌ای‌‌ها دور و برم را گرفته‌اند داشتند به مدرسه‌ می‌رفتند به‌شان گفتم که غاز را‌ می‌فروشم بیست هزار تومن یکی‌شان گفت ده هزار تومن گفتم باشد و او با یک چوب کبریت خیلی بزرگی که دستش بود زد وسط سرم و خندید و فرار کرد از همان شوخی‌‌هایی که بچه مدرسه ای‌‌ها باهم‌ می‌کنند یادم افتاد که در زندان کشیک هستم و باید عجله کنم نزدیک زندان مردی داشت مرغ و خروس خرید و فروش‌ می‌کرد تا گفتم آقا غاز‌ نمی‌خرید مردی را که‌ می‌خواست غاز بخرد صدا کرد‌. غاز را فروختم شصت و پنج هزار تومن یک ایران چک پنجاه هزار تومنی و بقیه‌اش را هزاری و دو هزاری داد‌. ایران چک به نظرم تقلبی آمد قبول نکردم و رفت از مغازه بغلی خردش کرد و آورد پولها را جیبم گذاشتم و به زندان رفتم خوشبختانه هیچ خبری نشده بود بیدار شدم و دیدم هنوز ساعت چهار صبح است.

 

3

 

برای میترا خواستگار آمده است. داماد کت و شلوار سیاه پوشیده بود با یک خانم که الان نمی‌دانم چه کسی بود اما در خواب می‌دانستم. از اینکه من در را به رویشان باز کردم یکه خوردند. رفتند طبقه بالا. ساختمان شبیه اداره‌مان در قیرخ‌متیر بود اما محل ساختمان نزدیک قوشخانه سیلابی در خیابان عباسی بود روبروی بیمارستان نیکوکاری نزدیک همان عینک فروشی ها. میترا با چشم‌های سرمه کشیده آمد طبقه پایین با النگویی در دست که خریده بودند و چادرشبش را برداشت. اکرم و فرشته هم بودند و من داشتم از پشت در شیشه‌ای، میترا و داماد و آن زن را که تا وسط خیابان رفته بودند تماشا می‌کردم. داماد موهای کم پشتش را با ژل بالا زده بود و شکل دهاتی‌ها بود. میترا هم شکل دختران دهاتی شده بود و ما با ماشین دنبالشان رفتیم و رسیدیم به یک محله درب و داغون. بیدار که شدم ساعت نزدیک پنج غروب بود و مسجد المهدی اذان می‌داد. میترا داشت به درس و مشق بچه‌ها می‌رسید گفت چای روی گاز است.

 

4

 

چله زمستان با سالار به تبریز آمده ایم. سالار پیراهن ضخیم نپوشیده بود و آمدنی که اتوبوس در زنجان برای شام و نماز نگه داشته بود من کشمش خریدم و در جیب هایمان ریختیم. گفتم بخور گرمت می‌شود. در چهار راه شهناز هوا به قدری سرد بود که دویدیم داخل یک کیوسک تلفن. و فردایش صبح که رفتیم بنیاد شهید و من کارنامه ترم سوم را آورده بودم و شانزده هزار تومن گرفتم و عصر که رفتیم میدان راه آهن برای خرید بلیط  برگشت. آب در حوض میدان راه‌آهن یخ زده بود و سالار با سنگ می‌زد تا یخ‌ها بشکند. فکر کنم ماه رمضان بود و من سالار را مجبور کرده بودم روزه بگیرد و در بازار شیشه‌گر‌خانه، شیرینی‌ها را در پشت ویترین قنادی‌ها نشانش می‌دادم و می‌گفتم روزه اراده‌ات را قوی می‌کند. رفتیم از کتابفروشی آن ور بازار شیشه‌گر‌خانه که به خیابان تربیت می‌رسید یک قرآن برای سالار خریدیم تا هر روز در ورامین بخواند و ایمانش قوی شود. به دکتر اعصاب هم رفتیم. هوای مطب ده درجه زیر صفر بود. دکتر کاپشن قهوه ای پوشیده بود. پرسید چه حسی داری گفتم فکر می‌کنم یک تخته ام کم است شاید هم زیاد است. دکتر سرش را تکان داد و یک برگه داد پرش کردم. گفت باید بروم مغازه و چانه بزنم و آخرش نخرم و از ته اتوبوس داد بزنم آقا نگه دار و بروم قهوه‌خانه و نشستنم و حرف زدنم مثل آنها شود. فردایش با سالار رفتیم بازار امت یک شلوار بخرم. همه شلوار‌ها را یکی یکی پوشیدم و نیم ساعت چانه زدیم و آخرش نخریدیم. اتوبوس را بی‌خیال شدیم یعنی سالار گفت... اوره‌گیم سیخیلیر خط ‌واحیده مینه‌نده[7]. رفتیم قهوه خانه قله. تلویزیون قهوه خانه داشت فوتبال پخش می‌کرد و بالای تلویزیون با خط نستعلیق نوشته بود بحث سیاسی ممنوع و یک ردیف مرد سبیل‌کلفت شلنگ در دست نشسته بودند و آرنج هایشان را روی شکمشان گذاشته بودند و قلیان می‌کشیدند و سرشان را تکیه داده بودند به آینه‌ای که پشت سرشان بود و غبغبشان آویزان بود و دود از سوراخهای بینی‌شان بیرون می‌زد و من پای راست و چپم قاطی شده بود و کم مانده بود زمین بخورم که سالار جایی پیدا کرد و نشستیم. یکی یکی اهالی قهوه خانه به خوش آمدگویی نیم‌خیز می‌شدند و یاللاه می‌گفتند و من داشتم در آینه روبرویی خودم را می‌دیدم که به قول جلال در مدیر مدرسه، مثل تفی بودم در صورت تراشیده قهوه خانه و شاید مثل صورت تراشیده‌ای در تف قهوه خانه. برگشتنی اکرم یک قابلمه بزرگ داده بود دستمان ببریم برای شهناز که نصف کوپه را گرفته بود.




[1]  پسر فاطما باجی

[2] ربع رشیدی

[3]  همان کبریت سازی خویلی‌ها

[4]  شعری از سهراب سپهری

[5] بچه سقز

[6]  همان رئالیسم بی سر و ته‌. رجوع شود به داستان طبقه اول.

 دلم می گیرد وقتی سوار خط واحد می شوم.[7]


امیرقاسم دباغ

 داستان های باغمیشه

-------------------------------------------------------------------

سر شناسه                    ‌‌:  دباغ محمدی، امیرقاسم، 1354     

عنوان و نام پدیدآور         ‌‌:  داستان‏های باغمیشه/ امیرقاسم دباغ محمدی

مشخصات نشر               ‌‌:  تبریز: اختر، پاییز 1395

شابک                         ‌‌:  9-803-517-964-978

رده بندی کنگره             ‌‌: 1395 27الف67ل/2081DSR

رده بندی دیویی             ‌‌: 3233/955

شماره کتابشناسی ملی     ‌‌: 4019351

چاپ اول                      : 1000 جلد

تلفن  و تلگرام               ‌‌:  09385935480

--------------------------------------------------------------

 

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که شاید تنها برای خودم جالب باشند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

-------------------------------------------------- 


کتاب اول. 1

از عینالی تا اسبه ریز. 1

خانه کلانتر. 4

خاطرات ابراهیمقلی.. 5

فرار از باغمیشه. 7

در توهم سارا 10

از قرون وسطی تا رنسانس... 11

آن سوی اسبه‌ریز. 14

خاطرات زیناقولی.. 15

قحطی نان. 16

تبریز شهر بیدفاع. 17

ستارخان. 18

نبرد آناخاتون. 19

جنگ هکماوار 20

علف و مشروطه. 20

سالدات‌‌‌ها 21

پارک اتابک.. 22

ثقه الاسلام. 23

صمدخان. 23

قحطی بزرگ.. 24

تامارا 25

اسداله. 26

عبداله. 27

آهو. 28

عروس گلاحمد. 28

مرگ گلدسته. 29

طرلان دختر گلدسته. 30

شهناز 32

عباس.. 34

فینیش 35

خانه چراغعلی.. 36

خانه کدخدا 49

خانه زری خانم. 51

پادگان مرند. 53

مدرسه‌‌‌ هاشمی.. 54

تا خانه سلطنت.. 55

نورالدین.. 56

در آلزایمر سلطنت.. 57

خانه نصراله. 61

خانه ‌‌حمزه‌علی.. 63

بهروز 65

خانه بالاخان. 66

خانه دستمالچی.. 69

اکرم. 77

مدرسه. 79

تهران. 81

قرنطینه. 85

میترا 89

پرهام. 96

ختم سلطنت.. 99

طبقه سوم. 100

طبقه اول 103

دکتر. 114

زندان. 116

اوشتوقان. 119

سالار 125

نخچوان. 130

مجید. 132

دالی کوچه ما 134

خانم باجی.. 139

نثر باغمیشه. 146

شجره نامه. 148

کتاب نامه چاپ اول. 150

فهرست.. 151

کتاب دوم. 154

امیرقاسم. 154

ختم باغداگل. 156

غضنفر. 160

تونل قطار 160

خاله زنکی.. 162

ختم صدرالدین.. 163

تبریز 2018. 164

خانم اسمیت.. 165

خواب نامه. 166

مستند نامه. 170

قهوه خانه قله 170

بو توی موبارک.. 171

گَلین حامامی.. 172

طرلان. 174

حیدرعلی.. 176

پیشه‌وری.. 178

میر مختار 179

شاخسی.. 180

جَهره خانه. 180

چشمه‌های باغمیشه. 181

مرگ باغمیشه. 182

پیوست نامه. 183

غضنفر نامه. 183

وصیت نامه. 187

مرده نامه. 203

تلخ نامه. 205

خلاصه نامه. 222

ترکی نامه. 236

ساریمساق تورشوسو. 236

گرامر ترکی.. 266

بیزیم تورکو. 272


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۳

دالی کوچه ما

 

اوشتوقان

 

مرکز بهداشتی درمانی اوشتوقان، بفرمایید... نه خیر دندانپزشک نیامده. خانم من از کجا بدانم ساعت چند می‌آید. زهتاب دارد آن‌ور حیاط سرنگ‌ها را می‌سوزاند. هفت هشت تا گردو در کشوی میزم است که یادم می‌رود بخورمشان. پنج شنبه‌ها هفته بازار است. زنها برای خرید می‌روند. به زهتاب می‌گویم پولم نرسید زمین را بخرم. تازه بغل کوه زمین بایر را می‌خواهم چکار. بیست دقیقه مانده به ساعت دو گرسنه‌ام می‌شود و همه گردو‌های کشوی سمت چپ را می‌شکنم می‌خورم.Top of Form سی و پنج تا عقب مانده ذهنی هست اما در فرم، آمارشان صفر است. زهتاب باطری ساعت دیواری را عوض می‌کند. هموطن گرامی، سبد کالا به شما تعلق نگرفته است. کنتور آب بهداری یخ زده است. چاه بهداری هر روز بیشتر از چهار کالون آب نمی‌دهد. زهتاب می‌گوید از فردا آبدارخانه تعطیل است. چند روز است تلفن اداره قطع است. پولش را دیر ریخته‌اند. افتخاری دارد در رادیوی اتاق تزریقات می‌خواند. آفتابه خالی است. شلنگ آب را باز می‌کنم آب تا سقف مستراح فواره می‌کند. یخ لوله‌ها آب شده است. از بهداشت محیط زنگ زده‌اند که پنج ماه است آمارهایتان عین هم است. کپی پیست است. نامه نوشته‌ایم جواب نداده‌اید. مریض سه تا دفترچه آورده تاریخ‌هایش را عوض کنم. دکتر کد ارجاع بزن مریض معطل نشود دعوا راه نیانداز. این مگس از دیروز دست از سرم بر نمی‌دارد. روی مهر پزشک خانواده‌ام دارد قدم می‌زند. 23 قدم می‌شود. 8 سانتی متر. پشتکارش را تحسین می‌کنم. دستگیره پنجره را در می‌آورم جلوی در اتاق می‌گذارم تا باد در را نکوبد. دستم می‌خورد گوگل ارت بالا می‌آید. ضربدرش را می‌زنم می‌رود. مگس روی گوشم می‌نشیند. بی خیال می‌شوم. صبحانه سیب زمینی آب پز است. زهتاب یک گوشی هوشمند خریده است. پذیرش نیست خودم پول می‌گیرم. زنی فلک زده وسط بهداری برای خودش می‌چرخد. معلوم نیست چه مرگش است. بدبختی که شاخ و دم ندارد. هر جا می‌رود پیرزن هم دنبالش می‌رود. دارند دنبال پذیرش می‌گردند قبض بگیرند. دیرشان شده است. می‌خواهند به امام رضا بروند. به کدام دکتر می‌روید. همان دکتر. من که نمی‌دانم همان دکتر کدام دکتر است. اینجا باید بنویسم دکتر چشم یا گوش. به امام رضا می‌رویم. مشکلش چیه. کبدهایش است می‌زند به پاهایش. خون بیرون می‌رود. خون استفراغ می‌کند. یک بار بستری شده بود. گفته بودند دوباره بیا. کد ارجاع می‌زنم. متخصص داخلی. قصاب یک‌سال پیش سنگ صفرا عمل کرده است. مشکل جنسی دارد. برایش تستوسترون می‌نویسم. داروخانه ندارد. در برگه می‌نویسم از تبریز بگیرد. 4 کیلو گوشت گوسفند 110 هزار تومن. دندانپزشک دارد اعلامیه ترحیم روی شیشه در ورودی بهداری را می‌خواند. صبحانه املت می‌خوریم. زهتاب نیست که چای بیاورد. راننده ساعت یازده از تبریز بنر تسلیت می‌آورد. پیراهن سیاه راه راه و شلوار طوسی‌‌ام را پوشیده‌ام. 12 ظهر به ختم می‌رویم. زهتاب زنش را خیلی دوست داشت. از آن پیرزن‌هایی است که ده بار بر می‌گردد داروهایش را می‌پرسد. آدم را دنگ می‌کند. می‌گوید در تعزیه‌ زن زهتاب زیاد نشستم قلبم خسته شده است. با دخترش آمده است. دخترش هم اینجوری است. ده بار همه چیز را می‌پرسد. دسته قندان چینی شکسته است. یکسال بیشتر است که شکسته است. دستم خورده از روی میز افتاده زمین. قوری چینی آبدارخانه را هم شکسته‌ام. شیشه میز اتاق معاینه کشیک را هم شکسته بودم. یعنی مریض در شیفت من شکسته بود و من پولش را نگرفته بودم. دوشنبه که رفتم یک شیشه که از هر طرف یک وجب بیرون زده بود روی میز گذاشته بودند. کودک چهارده ماهه سندرم داون سرفه و تب. چقدر اینجا سندرم داون زیاد است. یکی از داون‌ها دیروز در مسجد چای می‌داد. خیلی هم قبراق و سر زنده بود. از داون‌ها خوشم می‌آید. ساده و مظلوم و سر به زیر و دوست داشتنی. در شیشه لپ تابم کوه جیران از پشت نرده‌های پنجره دیده می‌شود و آسمان آبی بالای سرش. دندانپزشک جلد اول تبریز مه آلود را تمام کرده است. شنبه جلد دومش را می‌آورم. دختری که مانتوی قرمز پوشیده در سالن به این‌ور و آن‌ور می‌رود. از مریض‌های دندانپزشک است. سطل آشغال پلاستیکی را آن‌ور میز گذاشته‌ام. آبسلانگ را پرت می‌کنم داخلش می‌افتد. باید از سطل آشغال‌های استیل پدالی از اداره بگیرم. و یک پنکه برای اتاقم. کولر یکماه است که خراب است. تسمه‌اش در اتاق زهتاب مانده است. مگس‌ها ویراژ می‌دهد. کودک سه ساله اسهال دارد. پدرش معتاد است. نرفته برایش دفترچه روستایی بگیرد. مادرش قهر کرده بچه را برداشته آمده خانه پدرش. قبض آزاد هشت هزار تومنی می‌گیرد. برایش نمونه وبا می‌نویسم. می‌فرستم از خانه بهداشت ظرف التور بگیرد. مریض نفخ دارد و دردی که نمی‌دانم از کجای بدنش می‌گیرد و می‌چرخد و به کجا و کجایش می‌زند. از همان دردهای بی سر و تهی که از گوش راست مریض به کبدش و انگشت پای راستش می‌زند. این مگس در یک دقیقه هفده بار روی موهای سرم می‌نشیند. دندانپزشک گفت خداحافظ و رفت. از وقتی دمپایه می‌پوشم انگشت شست پای چپم بهتر شده است. تابستان تمام شد و هنوز این کولرمان درست نشد. و این مهتابی‌های بالای سرم که مثل زنبور صدا می‌دهند. موبایلم شارژ ندارد. مشترک گرامی تلفن شما بعلت بدهی مسدود می‌باشد. دیروز در پایانه نیم ساعت در صف گاز ایستادم. فشار گاز کم بود. یک ربع تعطیل کرد تا اتوماتیک کرد و فشار بالا آمد. یک مزدا بود که پشتش به انگلیسی تراکتور نوشته بود و بالای پلاک هم  السلام علیک یا... نوشته بود و روی گلگیر‌‌‌هایش،  فقط به خاطر تو‌. یک برچسب  کلاریون  هم زده بود. دکتر دهگردشی دیروز آبگوشت خورده و دندان عقلش شکسته است. دندانپزشک زنگ زده که دو ساعت دیر می‌آید. دارم با زبانم با خمیرهای ساقه طلایی که به دندانها و سقف دهانم چسبیده‌اند ور می‌روم. همه ارجاع‌ها را در دفتر ارجاع نمی‌نویسند. این از قانون‌های نانوشته آیین نامه پزشک خانواده است. صدای سرفه زنی از سالن انتظار می‌آید. و صدای پاهایی که تا پشت در می‌آید و بر می‌گردد. و زنی که عکس زانویش را آورده است. سالم است. گوشی دارد برای خودش زنگ می‌زند. کسی نمی‌رود برش دارد. زهتاب دارد صبحانه می‌خورد. همه در آبدارخانه دورش جمع شده‌اند و دارند حرف‌های صد من یک غاز می‌زنند. گوشی دارد خودش را می‌کشد. صدای عصای پیرمردی که کلاهی به سر گذاشته و اشتباهی دارد به ته سالن می‌رود. چند دقیقه می‌گذرد و خبری از پیرمرد نمی‌شود. ته سالن چیزی مثل جزیره برمودا شده است. از استان آمده‌اند برای پایش. روپوش می‌پوشید. نه نمی‌پوشیم. یعنی یک روپوش کهنه در دندانپزشکی است هر وقت رئیس شبکه می‌آید سریع آن را می‌پوشیم. ساعت کار مرکز را در معرض دید عموم نصب کرده‌‌اید. نه نکرده‌ایم. یعنی کرده بودیم این پانل جدید را که دادند دیگر برای آن در بورد جا نشد نمی‌دانم کجا گذاشتیمش. ساختمان را هم که نقاشی کردند همه چیز گم شد. پرونده پر می‌کنید. نه نمی‌کنیم. یعنی می‌کنیم اما اون‌جوری که باید نمی‌کنیم. دفتر ارجاع دارید. بله که داریم اما الان نمی‌دانم کجاست. آهان دیروز که دهگردشی رفته بودم در خانه جا مانده است. چند درصد ارجاع می‌دهید. سی چهل درصد اما در آمار ده درصد می‌نویسیم. چند درصد پسخوراند می‌دهند. بیست و چند درصد. به شبکه اطلاع داده‌‌اید. نه نداده‌ایم. تا ساعت چند می‌مانید. تا دو و بیست دقیقه. سگ‌ها دارند دنبال ماشین می‌دوند. شیشه ماشین را بالا می‌کشم تا داخل نپرند. از جلوی مسجد روستا به کوچه بهداشت می‌پیچیم. گوسفندها در کوچه تحصن کرده‌اند و تکان نمی‌خورند. بوق می‌زنم چوپانشان می‌آید و با زبان خودشان حالی‌شان می‌کند که راه را برای پزشک خانواده پنج ستاره باز کنند. بیشتر اهالی بدنبال یک قتل و دعوای طایفه‌ای گذاشته‌اند رفته‌اند. دو سال است با شورا و دهیار جمع می‌شویم نیاز سنجی پر می‌کنیم دفع غیر بهداشتی فاضلاب در می‌آید و آن‌وقت هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم. آب رودخانه کم شده است و من دارم از بالای پل دنبال قورباغه‌ای چیزی می‌گردم. سنجاقک‌ها مثل هلی کوپترهایی که در زندان برایمان غذا می‌آوردند دارند بالای رودخانه پرواز می‌کنند. سنگی در آب می‌اندازم و صدای قورباغه‌ای که در آن نزدیکی‌هاست در می‌آید. قورباغه‌های دیگر هم صدایشان بلند می‌شود و من به طرف ماشین می‌روم. پیرمردی دارد پهن‌ها را با بیل در فرغون می‌ریزد. مرغ‌ها دارند زیر درخت‌ها دنبال دانه‌ای چیزی می‌گردند. یک سگ در سایه زیر دیوار خوابیده است. زنها با فرغون، دبه‌های خالی را می‌آورند از تانکر آب می‌برند. فاضلاب از وسط روستا می‌گذرد. فضولات حیوانی را هر کس هر کجا دلش خواست می‌ریزد. نه ایرانسل خط می‌دهد و نه همراه اول. وانتی آمده از روستایی‌ها آهن و آلومینیوم بخرد. با بلندگو سماور کهنه و بخاری کهنه داد می‌زند. در قوطی‌های بیسکویت برای روستایی‌ها دارو آورده‌ایم. خانه بهداشت، آب لوله کشی ندارد. گرمای تابستان و بوی فضولات حیوانی که دور تا دور خانه بهداشت ریخته‌اند و فاضلابی که از جلوی خانه بهداشت می‌گذرد و بوی گرد و غباری که از کف و در و دیوار خانه بهداشت بلند می‌شود آدم را منگ می‌کند. شارژر لپ تاب را به پریزی که از دیوار کنده شده و با دو تا سیم آبی و قرمز از از گچ دیوار آویزان است وصل می‌کنم. در عین ناباوری کار می‌کند. با انگشت روی گرد و غبار میز اتاق پزشک، سلام می‌نویسم. چند تا مگس از تور عنکبوت زیر مهتابی آویزان هستند. گچ سفید دبوار‌ها، خاکستری است. اینجا نمی‌شود کار کرد همه پرونده‌های فشار و دیابت و روان را بر می‌دارم به خانه می‌برم تا قبل از آمدن بیماری‌های غیر واگیر دستی به سر و رویشان بکشم اینجوری افتضاح است. آقای دکتر یک چک آب کلی بنویس. من پنی سیلین نزنم خوب نمی‌شوم. من سرم نزنم خوب نمی‌شوم. دو بسته کپسول برای شوهرم. داروی فشار نمی‌خورم عادت کرده می‌شوم. قلم خوردگی از طرف اینجانب است. دو رنگ بودن خودکار از طرف اینجانب است. بدخط بودن نسخه تقصیر خودم است. مزخرف بودن نسخه به خاطر فرمایشات و درخواست‌های مریض است. خانم باید وزنتان را کم کنید. باید دستشویی‌فرنگی استفاده کنید. یکی از آن پلاستیکی‌ها بخرید. زانوهایتان را خم نکنید. روزی چند ساعت قالی می‌بافی. سقط حیوانی. گوشت قرمز و تخم مرغ نخورید. گوشت مرغ چی. روزی ده بیست لیوان آب بخورید. آب نمی‌توانم بخورم آقای دکتر. سبزیجات بخورید. کاهو بخورید. ماهی بخورید. آقای دکتر یک دارو بنویس غذا بخورد. تنقلات نخرید. اصلا از مغازه چیزی نخرید. فقط غذای خانگی. آمپول ننویس در روستا کسی نیست بزند. خانه بهداشت را موکت کرده‌اند. انگشت شست جورابم پاره است. پاهایم را زیر میز مخفی کرده‌ام تا مریض‌ها نبینند. صدای قدقد مرغ از حیاط بهداری می‌آید. مریض چند تا سنگ و توپ و مهر چشم زخم به لباس نوزاد سنجاق کرده است. اینها چی است. دفترچه‌ات را بده دکتر بنویسد. این خانم آزمایش‌هایش ناقص بوده باید درخواست کنیم. در تبریز به بیمارستان امیرالمومنین می‌روم. متخصص است؟ بله. اگر با من کاری ندارید بروم واکسنش را بزنم. پرونده پیش از بارداری باز نکرده بودی؟ سونوگرافی‌هایت را آورده‌ای؟ پول باید بدهیم؟ نه باردار پول لازم نیست. از آن شربت‌های پودری ندارید. بفرمایید سیب مشهدی. خیلی شیرین است. این باردار‌ها حتما بیایند قلب‌هایشان را گوش کنم. راننده می‌گوید قصاب کلی معلومات دارد. سواد ندارد اما همه چیز را می‌داند. آقا چرا با کفش داخل آمدی. من کفش‌هایم را صبح می‌بندم شب از پایم در می‌آورم. بهورز دارد با فشار سنج ور می‌رود می‌گوید چینی است. چند نفری دارند سوراخ سمبه‌های فشار سنج را می‌گیرند. خودکار مرا چکار کردی خودکار دکتر را گرفته‌ام. یکشنبه بعد بیاور پرونده‌ات را تکمیل کنم از الان می‌گویم هفتم بهمن وقت سونوگرافی‌ات است. 3 کیلو و 120 گرم. بستری نشده بود. زردی نداشت. مادرش گواتر ندارد. شماره خانه‌تان را بده. دستتان درد نکنه. نگه دار دور سرش را هم بگیرم. خش خش پیدا کردن فرمها در پرونده. تا یکماه جواب آزمایش می‌آید. مامانش خوب است؟ شیرش خوب است؟ به کی شبیه است؟ قنداب که نمی‌دهید. نه هیچ چی خاله قیزی. اسمش چیه. سلوی؟ معنی‌اش چی مشه آقای دکتر. فکر کنم پیاز یا سیر باشه. در میان قوم موسی چند کس. بی ادب گفتند کو سیر و عدس. چند بار شیر می‌دهید. هفت هشت بار. خاله قیزی یکی از سینه‌های مادرش زخم شده. دستکش داری. بله اونجاست. هر ماه یکبار با سه انگشتت سینه‌هایت را معاینه می‌کنی. شوهرت معتاد نیست. زن دیگر ندارد. همه واکسن‌هایت را زده‌ای. دندانهایت را مسواک می‌زنی. برای سه ماه باید اسید فولیک بخوری با شیر و چای نمی‌خوری. این سه ماه باید جلوگیری کنی. برای چه اسید فولیک می‌خوری برای اینکه بچه عقب‌مانده نشود. همهمه زنها در اتاق انتظار.

 

سالار

 

شهناز بفهمد تا صبح نمی‌تواند بخوابد. تا سالار در ماشین را باز می‌کند دزدگیر آژیر می‌کشد. سالار به ابوالفضل زنگ می‌زند که آب ویلا را باز کند. ابوالفضل می‌گوید هوای اینجا خیلی سرد است. از رودهن و بومهن و عوارضی می‌گذرند. با این ترافیک تا فردا ظهر هم به ویلای ننه‌بلقیس نمی‌رسند. راهنمای چپ می‌زنند و بر می‌گردند. شهناز پشتی در را انداخته است. غضنفر می‌گوید به کارخانه برویم. سالار می‌گوید صدای دیگ نمی‌گذارد بخوابیم. ماه تا بالای کارخانه پایین آمده است. سالار بخاری ماشین را روشن کرده است. چرمشهر وسط کویر است. سالار زنگ می‌زند کارگرها گوشی را بر نمی‌دارند. ساعت چهار صبح است. سالار می‌گوید من وزنم سنگین است و دستهایش را قلاب می‌کند تا غضنفر بالا برود. غضنفر یک پایش را روی دستگیره در می‌گذارد. اسب عباس روی ماسه‌ها خوابیده است غضنفر را که می‌بیند بلند می‌شود. سالار می‌گوید من تا حالا فکر می‌کردم اسب‌ها سر پا می‌خوابند. چراغ نگهبانی عباس روشن است. روح اله خواب است. سالار به شیشه می‌زند و بیدارش می‌کند تا بیاید در را باز کند. روح اله یک افغانی است. کارگرهای شب‌کار سرشان را گذاشته و خوابیده‌اند. روح اله تا در را باز کند می‌رود بیدارشان می‌کند. دیگ‌ها هنوز گرم نشده‌اند. فشار یکی از دیگ‌ها سیصد است که نباید از صد و بیست بالاتر باشد و کم مانده بترکد. دیگ کوچک هم در هشتاد درجه گیر کرده است. غضنفر و سالار به دفتر می‌روند و سالار در کامپیوتر، دوربین‌ها را چک می‌کند. ساعت نزدیک پنج صبح است و سالار چای دم کرده است و غضنفر دارد با دوربینش از وسایل درهم بر هم دفتر عکس می‌گیرد. یکی از کارگرها می‌آید در می‌زند و سالار دویست و پنجاه هزار تومن می‌دهد و روی کاغذ یادداشت می‌کند. غضنفر روی تخت که پارچه لحافش مال لحاف سریه است می‌خوابد. سالار هم روی زمین می‌خوابد و پارچه‌ها را مچاله می‌کند و رویش می‌کشد. خور و پف سالار بلند می‌شود غضنفر دارد در تاریکی دنبال خمیردندانی چیزی می‌گردد که پیدایش نمی‌کند و کمی از مایع دستشویی روی مسواک می‌زند که تلخ است. بعد هم وضو می‌گیرد و معلوم نیست که اذان شده نشده دارد چه نمازی می‌خواند تازه مهر و جانماز و از این حرفها هم پیدا نمی‌کند و همینجوری روی فرش، نماز می‌خواند. قبله را هم نمی‌داند کدام وری است دارد به طرف پنجره دفتر نماز می‌خواند آن‌وقت پیشانی‌اش را که روی فرش می‌گذارد فرش بو می‌دهد و غضنفر فکر می‌کند که حتما سالار و عباس و کارگرها با کفش روی فرش راه رفته‌اند و یادش می‌افتد که یک سال پیش که آمده بود یک سگ سفید بود که روی فرش بازی می‌کرد. غضنفر نشسته بقیه نمازش را می‌خواند. نزدیک ظهر غضنفر بیدار می‌شود. چند تا مگس دارند روی پیراهن سیاه و موهای سالار وز وز می‌کنند. سالار وقتی می‌خوابد یک دستمال جلوی چشمهایش می‌بندد. عباس و حیدر دارند یک منجنیق سی متری می‌سازند. عباس یکی یکی بلبرینگ‌ها و کاسه نمدها را داخل یک استوانه فلزی می‌گذارد و گریس می‌زند. حیدر هم دارد لولا‌ها را جوش می‌دهد. گردبادی از وسط کویر دارد می‌آید. سالار می‌گوید از آن گردبادها است که در آمریکا، کامیون‌ها را بلند کرده بود. نرسیده به آب باریک یک گله بزرگ شتر در کنار جاده دارند خارها را می‌خورند. غضنفر با خودش فکر می‌کند که چرا شترها قوز دارند و بعد یادش می‌افتد که این قوز نیست و ذخیره چربی‌شان است و یاد صندوق ذخیره ارزی می‌افتد که خالی است. ضبط ماشین سالار خراب است. رادیو باز کرده است. استاد نریمان درباره استاد شهناز و استاد صبا حرف می‌زند. سالار به غضنفر می‌گوید که به جای نوشتن این داستانها اگر موسیقی را ادامه می‌دادی الان تو هم در رادیو صحبت می‌کردی و ما افتخار می‌کردیم. کارگر افغانی در صندلی عقب نشسته است اما ترکی متوجه نمی‌شود. در آب باریک گاز می‌زنند. کارگر افعانی در ورامین پیاده می‌شود. سالار می‌گوید نگیرندت و کارگر افعانی می‌خندد. ساعت سه بعد از ظهر است. سالار چند تا ساقه طلایی خورده اما غضنفر چیزی نخورده است. می‌گوید دیشب با کلی زحمت مسواک زدم دندانهایم خراب می‌شود. دو طرف جاده پر از برف است. در محمود آباد روی تخته‌های کنار ساحل می‌نشینند و صبحانه می‌خورند. ساقه طلایی با چای شاهسبرنی. غضنفر با ماسه‌های ساحل اسب درست می‌کند که شبیه اسب تروا می‌شود. می‌رود از کنار دریا سنگ‌های رنگی و صدف جمع می‌کند. در رویان دسته‌های عزاداری است. 18 هزار تومن ماهی سفید. 15 هزار تومن سیر و 5 هزار تومن زیتون. سه تا نی هفت بند دانه‌ای 13 هزار تومن و یک شطرنج چوبی 60 هزار تومن. گوشت چرخ کرده یک کیلو 31 هزار تومن. سمند سالار نود و چند هزار تا کار کرده است. ساعت یازده صبح به ویلا می‌رسند. نی‌ها یک سوراخشان کم است اما جنسشان خوب است. اینجا روستای دستر است. در میانبند. در جاده رویان به طرف یوش بلده. جوجه‌ها دارد در ذغالهای ایوان سرخ می‌شود. دودش از پنجره دیده می‌شود. جاده هراز ترافیک بود. سالار در کابینت‌ها دنبال بشقاب می‌گردد. ناهار را در ایوان می‌خورند. سالار برنج را بدون روغن و نمک پخته است اما جوجه کباب و ترشی سیر و زیتون پرورده و منظره جنگل روبرو، طعم ناهار را خاطره‌ای به یاد ماندنی می‌کند. بخاری گازی اتاق بغل دودکش ندارد. کپسول گازش هم خالی است. می‌رویم از حیاط هیزم می‌آوریم و شومینه را روشن می‌کنیم که خاموش می‌شود. هیزم‌ها بزرگ هستند و هر قدر که سالار، آتش‌زا می‌زند نمی‌سوزند. غضنفر می‌رود چوبهای کوچک می‌آورد زیر هیزم‌ها می‌گذارد. به رویان برای پر کردن کپسول‌ها بر می‌گردند اما همه جا بسته است. یک کتری کوچک پنج هزار تومنی می‌خرند و روغن و آب معدنی و نوشابه و سم برای سمپاشی ویلا و برنج نه هزار تومنی. ساعت هفت شب است. هنوز سه شنبه است. کنده‌های بزرگ درخت را داخل شومینه گذاشته‌اند اما هنوز اتاق سرد است. شام ماهی سفید را در منقل ایوان سرخ می‌کنند و با کته می‌خورند. سالار کلاه سرش گذاشته و لحاف رویش کشیده و دارد گوش می‌کند. سالار فکر می‌کند که غضنفر از وقتی روزی چهار تا فلوکستین می‌خورد مغزش معیوب شده است. صدای اره برقی می‌آید. دارند درخت‌ها را می‌برند. ابوالفضل دویست هزار تومن هیزم در حیاط ویلا ریخته است. داخل ویلا از بیرون سردتر است. دو نفری فرش کهنه را از ماشین به طبقه دوم می‌آورند. شش تا تخم مرغ مهر خورده. پنج تا لواش هزار تومن. در کتری پنج هزار تومنی یک چای کیسه‌ای می‌اندازند و با بیسکویت، چای می‌خورند.  شطرنج‌ها را همین‌جور از شب روی میز چیده‌اند. سالار کلاه سیاه غضنفر را به سرش گذاشته است و روی مبل دراز کشیده است. غضنفر با یکی از نی‌ها، جوه جوه جوجه لریم را می‌زند. دارد از دهان سالار بخار بیرون می‌آید. اول صبح می‌روند در حیاط با دو تا هیزم، گل کوچک درست می‌کنند. سالار چهار یک می‌برد. سالار جارو برداشته دارد ذغال‌های جلوی شومینه را پاک می‌کند. شب بخاری گازی را از ترس مونو اکسید کربن خاموش می‌کنند و نفری هفت تا لحاف رویشان می‌کشند. ساعت ده شب شطرنج بازی می‌کنند. سالار سفید و غضنفر سیاه است. سالار با اسب شروع می‌کند.  آخر بازی سالار دو تا اسب و یک فیل دارد و غضنفر یک وزیر دارد یک وزیر دیگر هم می‌آورد. سالار هنوز کلاه سیاه روی سرش است. به غضنفر می‌گوید خالوغلی لحاف تشک‌ها را بده در اتاق خواب بگذارم غضنفر می‌گوید خالوغلی رفته‌ام به حس اگر از جایم بلند شوم حسم می‌پرد. همه هیزم‌ها سوخته و خاکستر شده است. سالار می‌گوید الان چالوس ترافیک است و انزلی را بی خیال بشویم در آمل چهل تا مغازه صنایع دستی بغل هم است که همه‌‌شان نی هفت بند با سوراخ‌های ایرانی می‌فروشند. از آمل هم با زنجیر چرخ و سرعت سی به تهران می‌رویم. سالار همه خانه را سمپاشی می‌کند و جارو می‌کشد. هیزم‌های حیاط را هم به انباری می‌برد تا خیس نشوند. اکنون که این را می‌نویسم شکر خدا چهل سال بعد است من و سالار مرده‌ایم و من هنوز وقت نکرده‌ام بروم ببینم ویلای ننه‌بلقیس در چه حال است و ابوالفضل زنده است یا مرده. یکبار سالار را دیدم که اصلا در باغ نبود و در حال و هوای دیگری بود و من نخواستم مزاحم مردگی‌اش بشوم. از همه اینها بگذریم از وقتی به تبریز برگشته‌ایم دارد باران می‌بارد و امروز صبح که بیدار شدم دیدم روی ماشین برف است و تازه بیست و هشت مهر چهل سال پیش است و من یادم می‌آید که در ویلا یوگا کار می‌کردم یعنی بیدار شدم دیدم ساعت یک شب است و سالار خوابیده است و با زیر پیراهنش چشمهایش را بسته است و در گوگل نوشتم یوگا که آورد یوگا از کلمه یوج است به معنی یگانگی و شاید از کلمه یوغ که به گاوها هنگام شخم زدن می‌بستند.و هنوز ویلا آب نداشت و پمپ خراب بود و من فکر کردم شکم سالار قار و قور می‌کند که سالار گفت صدای گاوهایی است که وسط جنگل دارند می‌چرند و بحث‌های من و سالار که به جاهای باریک می‌کشید. سالار گفت که در حیوانات هم این‌جوری است و یک شیر برای خودش قلمروی دارد و زنهایی برای خودش دارد و من یاد مثال هشت پایش افتادم که در تلویزیون دیده بود که یک هشت پای ماده چیزی مثل قیف درست می‌کند و آن‌وقت چهار پنج تا هشت پای نر که اعضای جنسی‌شان همان پای هشتمشان است سلول‌های جنسی‌شان را داخل قیف رها می‌کنند و دست آخر هنگام زاییدن هشت پای مادر می‌میرد و بحث به کتاب راسل رسید که تک شوهری برای مشخص شدن بچه و سهم ارث بچه بود و الان که با دی ان آ می‌شود پدر بچه را شناخت که سالار گفت تو اصلا خودت هم نمی‌دانی چه می‌گویی و به این چیزهایی که می‌گویی اصلا پایبند نیستی و من گفتم معلوم است که پایبند نیستم و صبح که بیدار شدیم دیدیم در ویلا باز است و با خودمان گفتیم که حتما اول صبح ابوالفضل آمده در ویلا را باز کرده است.و چقدر الکی خندیدیم و من گفتم که زمان مثل نخ قرقره‌ای است که از وسط بی نهایت سوراخ دکمه رد شده باشد و این نخ زمان نیست که جلو می‌رود این دکمه‌های ذهن ما است که یکی یکی از دکمه‌ای به دکمه دیگر می‌پرد و دست خودمان است که سریع‌‌تر بپریم یا سر هر دکمه بمانیم و سالار همین‌جور داشت نگاهم می‌کرد و من خیال کردم که دارم حرفهای بی سر و ته می‌زنم.

 

نخچوان

 

اینکه چرا به دیسکو نرفتیم بماند. گارسون گفت که بیست مانات ورودی می‌دهید و تا ساعت سه شب هر چه خواستید می‌خورید و می‌نوشید و خواننده‌ها می‌آیند می‌خوانند. و ما پیش از آن سفارش دو تا پیتزا داده بودیم. هر پیتزا 5 مانات. و این مانات‌هایشان 3 هزار و چند تومن ایران بود و ما در جلفا نفری 100 مانات خریده بودیم. که 28 هزار تومن در گمرک ایران دادیم و 12 مانات و 2 هزار تومن ایران هم برای ویزای نخچوان دادیم. پسری که بچه خیابان قره آغاج تبریز بود و مثل من اعصابش از صف ویزا خرد شده بود و روی جدول‌ها نشسته بود گفت که این 2 هزار تومن رشوه است. گفت ارمنستان یا گرجستان یا ترکیه که می‌خواهی بروی اینجوری نیست فقط اینجا این‌جوری است. صاحبان تور بدون نوبت، سی چهل تا پاسپورت از در پشتی به اتاق ویزا می‌بردند و ما زیر آفتاب تیر ماه یک روز مانده به عید فطر داشتیم جزغاله می‌شدیم و من به سرم زد که برگردیم به ایران و داشتم به حرفهای پسر قره آغاجی گوش می‌دادم که می‌گفت در تیفلیس، دفتر دارد و حرفهایی می‌زد که وقت بگذرد... در دفترم نشسته بودم که صدای بوق ده‌یازده از خیابان آمد و رفتم پایین و دیدم یک پیکان مدل چند در میدان پارک کرده است رفیقش را صدا زد که مش ناصیر بیدانا اونی چیله[1]. دختری که پشت شیشه نشسته بود گفت که عکست شبیه خودت نیست. در عکس سبیل داشتم با کلی روتوش. عکاسی ساکو. شش‌هفت سال پیش. گفت کارت ملی که آن هم عکسش شبیه خودم نبود. عکاسی فوکس. ده سال پیش که ریش و سبیل داشتم و الان که هیچ‌چی نداشتم و قیافه‌ام به خاطر صف ویزا، درب و داغون بود. سوار تاکسی شدیم نفری 3 مانات تا نخچوان. صندلی جلو یک پسر ابهری نشسته بود. اولش رفتیم به یک هتل و خانمی که صندلی عقب نشسته بود پیاده شد و راننده ما را برد به یک دریاچه کوچک و گفت اینجا می‌توانید شنا کنید و نوشیدنی هر چی خواستید هست عصر‌ها هم جمعیت موج می‌زند اما آن موقع که 12 ظهر بود کسی نبود و تازه هیچ چی نبرده بودیم دوست ابهری ماند و راننده، ما را به گرند هتل برد که پر بود گفت فقط یک سوئیت مانده که 150 مانات می‌شود و رفتیم به هتل نقش جهان که بیرون شهر و آن طرف پل کابلی‌شان بود. یک اتاق دو تخته نفری 30  مانات که 60 مانات دادیم و پاسپورت‌هایمان را نگه داشت و راننده ما را برد به بازار پنجاه و هفت و 4 مانات دیگر گرفت و پیاده کرد. و این بازار 57 یک پاساژ چند طبقه داشت و داخلش خنک بود و ما در طبقه دوم به دبیلیو سی رفتیم که خوشبختانه فرنگی نبود. دور تا دور پاساژ هم مثل کتدی بازاری تبریز بود. دو تا آب پرتقال خریدیم با یک بیسکویت که دو مانات شد و رفتیم در سایه خوردیم و کلی خندیدیم که نکند الکل داشته باشد. دو تا حوله کوچک هم از پاساژ خریدیم یکی سه مانات که دو تایش را 5 مانات حساب کرد و پیاده رفتیم تا هتل نقش جهان اتاق 108 طبقه دوم و دوش گرفتیم و تا پنج عصر گرفتیم خوابیدیم و پیاده راه افتادیم تا پارک بازی که آن طرف پل کابلی بود و هنوز ناهار نخورده بودیم و همان املتی که هفت هزار تومن نرسیده به جلفا نفری با یک سنگک خورده بودیم هم داشت در روده‌هایمان ته می‌کشید و سوار تاکسی شدیم و 4 مانات دادیم و جلوی یک پارک پیاده شدیم و قدم زدیم. بلندگوی پارک آهنگ استانبولی شاید هم آذری زیبایی پخش می‌کرد و راه افتادیم تا به خیابان حیدرعلی‌اف رسیدیم که خیابان زیبا و بزرگی بود که دو طرفش ساختمانهای زیبای دو یا سه طبقه و پایین ساختمانها، مغازه‌های شیکی بود که لباس و مبل و لوازم کامیپوتر و کتاب و چیزهای دیگر می‌فروختند و ما یک شارژر برای گوشی، دو مانات و یک قرآن با ترجمه آذری لاتین هفده مانات خریدیم و هنوز چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودیم.

 

مجید

 

اصلا جوری شده که گاهی مغزم مثل ماشین قیرپاچ می‌کند. مغز تو قیرپاچ نمی‌کند؟ غضنفر حواسش به مجید نیست و دارد فقط تایپ می‌کند و می‌گوید نمیدانم. غضنفر سرطان نوشتن دارد. سرطان حرفهایی که سالها نگفته است. سرطان حرفهایی که مثل ترشی سیر سالها مانده‌اند. مجید می‌گوید هیجده سال درس خوانده‌ای و نمی‌دانی. از دکتری که سخت‌‌تر نیست. هزار تا قاضی هم بیاید نمی‌تواند این کار را حل کند. آش حلیم را شنیده‌ای از آش حلیم هم قر و قاطی‌‌تر شده. به هرکس می‌گویی می‌خندد که عقلتان را از دست داده‌‌اید. به سرم می‌زند که بزنم در کوچه بکشمشان. اما اگر بکشمشان آن بیست و هشت میلیون بر نمی‌گردد و فوقش دو دقیقه دلم خنک می‌شود و باید صد و بیست  میلیون دیه بدهم. ملا در تلویزیون می‌گفت باید هم فکر باشد هم توکل باشد. الان زمانی شده است که برادر به برادر اطمینان نمی‌کند. مجید دارد پهلویش را می‌خارد. الان این حرفهایی که با تو دارم می‌زنم به خاطر این است که تو فامیلم هستی و من به تو اطمینان دارم. خلاصه زمان بد زمانی شده. دو سه ماه پیش به مشهد رفتم بچه‌ها گفتند از امام بخواه مشکلت را حل کند گفتم اگر حل می‌شد که شده بود حتما از مشکل‌هایی است که قرار نیست حل شود. صدای کفش از راه پله می‌آید. مجید می‌گوید مریض است غضنفر می‌گوید نه مزدک است دارد پوتین‌هایش را می‌پوشد به کوچه برود. مزدک در کوچه را می‌بندد و می‌رود. دادگاه هم که اصلا به کارها نمی‌رسد. پرونده را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و یکسال آنجا خاک می‌خورد. در دلش می‌گوید بمن چه ربطی دارد مشکل من که نیست. شاید قاضی در دلش اینجوری می‌گوید و می‌گوید من که دارم حقوقم را می‌گیرم. واقعا گاهی فکر می‌کنم نکند مال ما حرام بوده که این بلاها دارد سر ما می‌آید. البته این حرفها من در آوردی است مثل اسفند دود کردن و چارشنبه سوری و خیلی‌ها دیگر به این حرفها اعتقاد ندارند. در پایانه راننده‌ها روی دیوار نوشته‌اند به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد. چند روز پیش تا ساعت چهار صبح فکر کردم و دیدم در این دنیا قانون جنگل حاکم است. در بیلانکوه یک گدا بود که مرد سه تا حیاط داشت و می‌خندد. می‌گوید او از من عاقل‌‌تر است. از تهران می‌آمدم برای کار گواهینامه‌ام به تهران رفته بودم یکی پیشم آمد که از کربلا می‌آیم پولهایم را دزدیده‌اند و من پانصد تومن دادم و از اتوبوس دو سه هزار تومن جمع کرد. یکی از مسافرها گفت کارگر روزی چهل هزار تومن کار می‌کند. این اگر از هر اتوبوس هزار تومن هم جمع کند صد تا اتوبوس نگه می‌دارد هر روز صدهزار می‌شود هر ماه سه میلیون می‌شود سیصدهزار تومنش را خرج می‌کند و دو میلیون و هفتصد هزار تومنش را پس انداز می‌کند. آنوقت کارگر سه روز کار دارد و سه روز بیکار است. عقل گدا از صنعتکار و شوفر هم زیاد کار می‌کند. در محله پدر خانم، دو برادر بود که یکی میوه فروش بود و یکی کفاشی می‌کرد و در یوسف آباد خانه داشت. به کفاش گفتند خانه‌ات را بفروش برویم در تهران سرمایه گذاری کنیم. خانه‌اش را فروخت و ور شکست شد و آمد در خانه پدرش ماند. آن برادر میوه فروش هم که میوه می‌فروخت و در خانه پدرش می‌ماند پولهایش را جمع کرد و خانه خرید. این عقل است خنده هم ندارد. کسی که عقل ندارد باید خودکشی کند. البته خودکشی حرام است. مجید یک‌ساعت تمام است که با سرعت تمام حرف می‌زند. طرف پولش را به تریاک می‌دهد و می‌کشد و می‌گوید خدایا چرا اینجوری شده‌ام. ساعت چند است. نمی‌دانم. با من کاری نداری. می‌روم به داروخانه اگر تا حالا نبسته باشد. می‌بینی همه چیز یادم می‌رود. اصلا یادم رفته بود بابا مرا به داروخانه فرستاده است. آن‌روز بابا گفت برو با آفتابه دستهایت را بشور و آفتابه را بیاور. آمدم گفت آفتابه کو گفتم یادم رفت. تو می‌گویی فکر نکن اما من دست خودم نیست که. شب و روز در فکر هستم. تا ساعت سه. به قرآن قسم. به جان بچه‌ام قسم. غضنفر بلند می‌شود و مجید را بدرقه می‌کند. مجید روی ترازو می‌رود و خودش را وزن می‌کند. می‌گوید ما برعکس هستیم مردم فکر و خیال می‌کنند لاغر می‌شوند ما هم وزنمان بالاتر می‌رود. مجید از پله‌های مطب بالا می‌رود. صدای شرشر آب می‌آید. حتما طبقه بالا، یکی حمام رفته است. مجید رفته است و مطب سکوت محض است. غضنفر صدای تایپ کردنش را هم می‌شنود.

 

 

دالی کوچه ما

 

تا رفتم در خانه را باز کنم دیدم دختر همسایه در سینی، آش کشک نذری آورده است. گفت می‌بخشید می‌شود ظرفش را بیاورید. نگاهش کردم و گفتم چشم و دست پاچه دویدم کاسه را به ریحانه دادم تا بشوید. ریحانه گفت یک گل سرخ هم از حیاط بکن بگذار داخل کاسه. خندیدم و سرخ شدم و کاسه را با گل سرخ به دختر همسایه دادم. از آن روز بود که فکر کردم دیگر عقلم را از دست داده‌ام. شب و روزم شد دختر همسایه. به کفترهای داداش اژدر هم که نگاه می‌کردم دختر همسایه را می‌دیدم. آن شب صدای ساز عین اله خان چنان اثری در من کرد که می‌خواستم ستاره‌های آسمان را بردارم و به گردن دختر همسایه بیاندازم. هر قدر ننه جان داد و هوار کرد که هوا سرد است و بیا یک چیزی بپوش و برو، انگار نه انگار. عین اله خان همسایه دیوار به دیوار‌مان بود. عین اله خان وقتی ساز دستش می‌گرفت قیافه‌اش از آن حالت خشن ‌دالی‌کوچه‌ای بیرون می‌آمد و اشک در گوشه چشمهایش جمع می‌شد. شب‌ها در ایوان خانه‌‌شان می‌نشست و ساز می‌زد. صدای ساز عین اله خان که می‌آمد همه دعواهای ننه جان و داداش اژدر در ذهنم رنگ می‌باخت. خیالاتی به سراغم می‌آمد که فراتر از ذهن یک دالی کوچه‌ای بود. دده جان  دیگر  آن دده جان سابق نبود. دیگر آن چشمهای دریده و سبیل‌های تابدار و آن کلاه لبه دارش به تاریخ پیوسته بود. یک عرقچین ساده به سرش می‌گذاشت و زانو به بغل و بی‌رمق، گوشه اتاق، می‌نشست. دده جان این اواخر دیگر شده بود یک مرده متحرک. همه پولی را که از کبریت سازی می‌گرفت صرف دود و دم و منقلش می‌شد و ننه جان خانه را با پولی که از داداش سرهنگ می‌گرفت می‌چرخاند. دده جان حتی وقتی که اهل دود و منقل هم نشده بود پیش ننه جان کم می‌آورد. یعنی بنده خدا با همه‌‌‌هارت و پورتش، مثل همه ونیاری‌ها، آدم ساده و خوش باوری بود. اما ننه جان همیشه ی فتنه‌ای در سرش بود. هزار تا فیلم بازی می‌کرد تا حرفش را به کرسی می‌نشاند. ننه جان مثل آب خوردن می‌توانست دروغ بگوید. حتی رنگش هم سرخ نمی‌شد. چیزی از در و همسایه می‌شنید و آب و تابی می‌داد و یک بلوایی درست می‌کرد که کسی نمی‌توانست جمعش بکند. خوشبختانه اهداف بزرگی نداشت و گرنه تاریخ را سیاه می‌کرد. ننه جان  هیچ وقت رو نداد که خواهر‌های دده جان پا به خانه ما بگذارند. یعنی بنده خدا‌ها چند بار هم که آمده بودند چنان از فحش‌های رکیکی که ننه جان حواله دده جان و ونیاری‌ها می‌کرد رنگ به رنگ شده بودند که محال بود دوباره پا به خانه ما بگذارند. مش سکینه، هووی ننه جان هم ونیاری بود. طبقه پایین می‌نشست و اگر دده جان سری بهش می‌زد یواشکی  بود و دور از چشم ننه جان. ننه جان نه تنها از دده جان بلکه از همه ونیاری‌ها که به قول خودش آمده بودند و باغمیشه آنها را به هم ریخته بودند بدش می‌آمد. هر وقت خطایی از من سر می‌زد، ننه جان بی معطلی می‌گفت تقصیر تو نیست یک رگه‌ات از این دهاتی‌های بی همه چیز است. خیلی‌ها فکر می‌کردند که من نوه ننه جان و دده جان هستم. گاهی لباس‌های کودکی داداش سرهنگ را می‌پوشیدم و گاهی کفش‌های کودکی داداش اژدر را. من هم زبانم پیش ننه جان بسته بود. خودش را به غش کردن می‌زد و یک فیلمی بازی می‌کرد که آدم دست و پایش می‌لرزید. به سرم زده بود که بروم تهران پیش دایی لطف اله. شنیده بودم که تهران کسی کاری به کار کسی ندارد. همسایه همسایه را نمی‌شناسد. آدمها هرجور دوست دارند زندگی می‌کنند و کسی پاپیچشان نمی‌شود. اگر هنوز در ‌دالی‌کوچه مانده بودم تنها به خاطر دختر همسایه بود و ساز عین اله خان. نه دده جان، نه مش سکینه، نه عمو مصیب و زن عمو شاه صنم و نه ریحانه و نه من، هیچ کدام جلودار زبان ننه جان نبودیم. تنها داداش اژدر بود که در برابر ننه جان کوتاه نمی‌آمد و هرچی ننه جان می‌گفت بی معطلی و رودر بایستی جوابش را می‌داد. هیچ کدام کم نمی‌آوردند. بنده خدا ریحانه، زن داداش سرهنگ که پا به این خانه پر آشوب گذاشته بود. چشمهایش از ترس درشت می‌شد و کم می‌ماند گریه کند. داداش اژدر شب‌ها به کاباره‌های ارمنی‌های خیابان دوه‌چی می‌رفت. در آنجا عاشق دختری آواز خوان شده بود که طینت نام داشت. یک روز طینت را هم به خانه‌مان آورد. بیچاره مش سیکنه لام تا کام حرف نزد. چه می‌توانست بگوید. طینت دختری بلند قد بود که چارقد سرش نمی‌کرد. دده جان داداش اژدر را حالی کرد که بروند پیش میرداود، ملای محل تا خطبه‌ای بخواند. قرار شد که طینت پیش در و همسایه و فامیل چارقد سرش کند. طینت عاشق بود. آن اوایل که من هنوز بچه سال بودم و به خانه مش سکینه می‌رفتم و مش سکینه خانه نبود طینت آواز می‌خواند و می‌رقصید. با من راحت بود. قلب صافی داشت. طینت از داستان داداش اژدر و دختر عین اله خان چیزهایی شنیده بود و با آنکه می‌دانست وقتی داداش اژدر به پشتبام برای کفتر بازی می‌رود، خانه عین اله خان را دید می‌زند اما چیزی نمی‌گفت. طینت گلدوزی می‌کرد و خانه آس و پاس مش سکینه را با هنرمندی چنان تزئین کرده بود که آدم دهانش باز می‌ماند. طینت هیچ وقت صاحب بچه نشد. داداش اژدر یکبار ساعت دو نیمه شب یک هواری سر طینت زد که همه از خواب پریدیم. داداش اژدر از این کارها زیاد می‌کرد. چند بار حسابی طینت را کتک زده بود. دایی لطف اله که از تهران آمد و قضیه را فهمید کلی به داداش اژدر نصیحت داد که عزیز خواهر، دوره این کارها گذشته، مرد که نباید دست روی زنش بلند کند. خلاصه دایی لطف اله کلی حرفهای روشنفکرانه و قشنگ به داداش اژدر گفت اما انگار این حرفها اصلا در گوش داداش اژدر نمی‌رفت. طینت مثل ریحانه چارقد سرش نمی‌کرد. مثل داداش اژدر و ننه جان هم دنبال دعوا نمی‌گشت. ندیده بودم که طینت نماز بخواند. ننه جان وقتی با داداش اژدر دعوا می‌کرد، به طینت می‌گفت دختره ارمنی و داداش اژدر عصبانی می‌شد.  طینت یک روز بی‌خبر از خانه مش‌سکینه رفت. داداش اژدر هرجا رفت دنبالش پیدایش نکرد. یکبار که داداش سرهنگ مرا به سینما برده بود برگشتنی در خبابان فردوسی طینت را دیدیم. دادش سرهنگ با احترام با او احوالپرسی کرد و خواست که به سر خانه و زندگی‌اش برگردد. طینت چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. داداش اژدر دوست داشت دو دکمه بالای پیراهنش باز باشد و یک تسبیح شاه عباسی در دستش باشد و سبیل‌هایش را روی لبهایش بریزد و پاشنه کفش‌هایش را بخواباند و مثل لات‌ها حرف بزند و همه ازش حساب ببرند. می‌خواست لوطی محله باشد که نبود. چند بار که حرفهای بزرگتر از دهنش زده بود حسابی در کوچه کتک خورده بود. از دایی جان لطف اله و اخلاق روشفنکرانه و به قول خودش قرطی بازی‌هایش هم اصلا خوشش نمی‌آمد. تا وارد خانه می‌شد بیچاره طینت دست و پایش به لرزه می‌افتاد. یکبار جلوی چشم من یک سیلی محکم به گوش طینت چنان خواباند که از صدایش مش سکینه وسط نماز یک الله‌اکبر هراسانی گفت که انگار مار گزیده باشدش. ننه جان همیشه می‌ترسید که دده جان یک زن دیگر هم بگیرد. می‌گفت اینها در ارثشان است. مرا می‌فرستاد در کوچه تعقیبش کنم. داداش اژدر سپرده بود که حواسم باشد اگر آن کفتر سفید پا بلندی که فروخته بود آمد چند تا دانه بریزم و سوت بزنم و در قوشخانه را باز کنم تا کفتر برود داخل. ننه جان تا بو برد تشت مسی را چنان انداخت روی کاشی حیاط که من کم مانده بود زهره ترک شوم کفتر بدبخت هم فکر کنم تا چند سال دیگر هم از آسمان ‌دالی‌کوچه که سهل است از آسمان کل باغمیشه هم پرواز نمی‌کرد. ننه جان گوش مرا هم گرفت و کشان کشان برد به خانه که عوض اینکه بشیند سر درس و مشقش، شده هم‌دست آن نمک به حرام الوات عرق خور قمار باز، همین مانده که کفتر بازی هم بکنی. داداش اژدر وقتی یک کفتر می‌فروخت دو سه روزی چشمش به آسمان بود که برگردد. گاهی یک کفتر را سه بار می‌فروخت. داداش اژدر هیچ وقت شغل درست و حسابی نداشت. سه تا خروس جنگی داشت که می‌برد میدان نوبهار، سر برد و باختشان شرط می‌بست. یک روز یکی از خروس جنگی‌های داداش اژدر انگشت ننه جان را نوک زده بود. ننه جان یک الم شنگه‌ای راه‌انداخته بود که نگو‌. یک شب داداش اژدر آمد از دده جان پول بگیرد برود عرق خوری، ننه جان در را قفل کرد، داداش اژدر هم زد شیشه پنجره اتاق را شکست و دده جان را کشان کشان برد حیاط و گلاویز شدند که از صدایشان، همسایه‌ها ریختند خانه‌مان. سالها گذشت اما داداش سرهنگ و ریحانه صاحب بچه‌ای نشدند. ننه جان می‌خواست برای داداش سرهنگ زن بگیرد و من رفتم به ریحانه گفتم. ریحانه رنگش سفید شد و حرف را عوض کرد. فردا صبح که دیدمش چشمهایش پف کرده بود. انقلاب که شد، داداش اژدر عرق گیر نمی‌آورد. عین‌اله خان هم جرات نمی‌کرد ساز بزند. جنگ که شد، داداش سرهنگ را فرستادند جبهه. بچه‌های ‌دالی‌کوچه که روزگاری قاپ بازی می‌کردند لباس جنگ پوشیدند و به جبهه رفتند. محله که خالی شد داداش اژدر خودش را در مسجد ‌دالی‌کوچه جا کرد. ننه جان می‌گفت طهارت بلد نیست رفته شده رئیس مسجد. ‌دالی‌کوچه دیگر آن ‌دالی‌کوچه قدیم نبود. بچه‌هایی که روزی در خانه مردم را می‌زدند و فرار می‌کردند اکنون برای کمک به مردم سر و دست می‌شکستند. سه ماه گذشت و خبری از داداش سرهنگ و نامه‌هایش نشد. ریحانه چند تا نامه برایش نوشته بود اما جوابی نیامده بود. از مسجدی‌ها شنیدم که دادش سرهنگ مفقودالاثر شده. دنبال کسی می‌گشتند که به ننه جان و ریحانه خبر دهد. ریحانه حامله بود.  ریحانه به خانه خودشان، پیش عمو مصیب و زن‌عمو شاه‌صنم رفت. دوست داشتم  همه چیز را فراموش کنم. متین، چشم و ابرویش عین داداش سرهنگ بود. اسمش را خود داداش سرهنگ و ریحانه انتخاب کرده بودند و ننه جان اگر هم خواست جراتش را نکرد که دخالت کند. سالها گذشت و من با دختر همسایه ازدواج کردم. برای ریحانه خواستگار آمد اما قبول نکرد. داداش اژدر که از زندان بیرون آمد، گاو میش دده جان را فروخت و یک پیکان مدل پنجاه و سه خرید تا مسافرکشی کند.  دده جان آلزایمر گرفت و بازیچه کودکان ‌دالی‌کوچه شد. بچه‌ها برایش با کاغذ دم می‌بستند و می‌خندیدند.

 

خانم باجی

 

خانم‌باجی... جانم... چرا منو برداشتی آوردی خونه تون... تو چراغ این خونه‌ای... اگه تو منو نمی‌آوردی خونه تون من کجا می‌رفتم... نه می‌آوردم... می‌دونم حالا اگه نمی‌آوردی کجا می‌رفتم... نه می‌آوردم... جای دیگه نبود که برم... چرا می‌اومدی اینجا. آدم مگه نمی‌آد خونه خودش. خانم‌باجی وقتی بمب افتاد خونه ما تو چیکار می‌کردی...‌هان... وقتی بمب افتاد خونه ما تو کجا بودی...‌هان یادته... آره یادمه... پدرت یادت می‌آد... آره... تو کجا بودی... مدرسه بودم دیگه... آره مدرسه بودی، مدرسه هم بمب افتاد... نه مدرسه که می‌افتاد من الان اینجا نبودم... راست میگی پس من کجا بودم... من هم همینو می‌گم... فردا می‌آی مدرسه ما.. بیام که چی بشه... گفتن ولی تون بیاد... من که ولی نیستم. خانم‌باجی می‌شه باز قصه دعوای اوروس‌ها را با مش‌ابراهیم برام بگی... تو که نرفتی واسه این دووار کوپی، شیشه بخری... خوب برقها بره لاله‌ها رو روشن می‌کنیم... لاله‌ها جهیزیه فاطماباجیه دست بهش بزنیم ناراحت می‌شه... منو دوست داره چیزی نمی‌گه... مشق‌هاتو نوشتی..‌. می‌نویسم حالا تو بگو... رادیوی مش‌ابراهیم دارد آژیر قرمز می‌کشد. خانم‌باجی در اتاق به این‌ور و آن‌ور می‌دود. در خانه را گم کرده است. دارد خودش را از پنجره به حیاط می‌اندازد. در و دیوار خانه می‌لرزد... بومب، بومب‌. شیشه‌های پنجره می‌شکند. همه دارند به طرف دود می‌دوند... افتاده شورچمن... افتاده خانه سوتچی[2]  ممّد. دیگر گل‌عنبر در حیاط خانه رخت نمی‌شوید. دیگر غلامعلی آن‌ور حیاط با ماشین‌های جوراب بافی‌اش ور نمی‌رود. خانه‌مان مثل گود زورخانه شده. تیلته ماهمید[3]  رفته وسط گود. دارند آوار را جابجا می‌کنند. به صورت خانم‌باجی آب می‌زنند... یا ابالفضل‌. چارقدش را پاره می‌کند. خودش را می‌زند. دستهایش را می‌گیرند. من اما بغض گلویم را گرفته است، همیشه دیر دو ریالی‌‌ام می‌افتد، مثل مجسمه خشکم زده است. ناگهان هق هقی می‌لرزاندم...  گل‌عنبر... گل‌عنبر... غلامعلی. سر شورچمن از تاکسی پیاده می‌شویم... اینجوری فکر می‌کنند نامزد کرده‌ایم. مگه نامزد نکرده‌ایم؟  و من مثل لبو سرخ می‌شوم و سارا می‌خندد. سارا آن سالها هم به من می‌خندید وقتی که خانم‌باجی قصه خیس کردن شلوارم را تعریف می‌کرد و من در صندوقخانه مخفی می‌شدم. من یک شلوار ورزشی آبی پوشیده‌ام که بغلش سه تا خط دارد  و زانویش هم پاره است. گوشه اتاق خانم‌باجی  نشسته‌ام و دارم دماغم را بالا می‌کشم. معلوم نیست سرما خورده‌ام یا دارم گریه می‌کنم. فاطماباجی شب‌ها می‌آید و پیش ما می‌خوابد تا نترسیم. خانم‌باجی ساعت را کوک می‌کند و تا سرش را روی بالش می‌گذارد خور و پوفش بلند می‌شود. فاطماباجی هم کمی این‌ور و آن‌ور می‌شود تا خوابش می‌گیرد. کلافه می‌شوم. بلند می‌شوم و بالش‌هایشان را بالا پایین می‌کنم که تازه یک سوت زدن هم به آخر خور و پف فاطماباجی اضافه می‌شود. لامپ شصت وات با سیمی بلند از سقف آویزان است. سقف اتاق چوبی است. تیرهای چوبی بزرگ که وسطشان تخته‌های چوبی کوچک چیده‌اند. آن قدر در تاریکی به سقف خانه و وسایل روی طاقچه‌ها نگاه می‌کنم که خوابم می‌گیرد. کابوس می‌بینم... گل‌عنبر کفنش را باز کرده و از قبرش بیرون آمده است. دارد غلامعلی را هم تکان می‌دهد که برخیزد. ساعت روسی دارد خودش را می‌کشد. قلبم بالای صد تا در دقیقه می‌زند. خانم‌باجی بلند می‌شود و سماور را روشن می‌کند.  خانوم باجی، هنوز پنج نشده، زوده. پنج دقیقه بعد تکانم می‌دهد... یحیم[4]‌، یحیم، دیرت نشه. به مستراح می‌روم که آن‌ور حیاط است. در را که باز می‌کنم فاطماباجی نشسته و آفتابه مسی کنارش است. موهایش را حنا گذاشته. لبخندی می‌زند و احوالم را می‌پرسد. سرخ می‌شوم و می‌دوم. تا چند روز رویم نمی‌شود سلامش بکنم. حیاط و مستراح هنوز آب لوله کشی و برق ندارد. آفتابه را از شیر دهلیز پر می‌کنیم می‌بریم. شب‌ها آن‌ور حیاط تاریک و ترسناک است. خانم‌باجی با فانوس می‌آید کنار مستراح می‌ایستد تا من کارم تمام شود. با لهجه ترکی می‌گوید که رفته بود بالای درخت توت خودکشی کند که یک توت خورده بود و دیده بود شیرین است و یکی دیگه خورده بود دیده بود شیرین است و کلی توت چیده بود برده بود برای زنش که باهم دعوا کرده بودند. از سینما بیرون می‌آییم، هوا تاریک شده، برگهای چنار پیاده رو را پر کرده است... چه ربطی به گیلاس داشت  و سارا می‌خندد. سارا چقدر راحت است. با همه راحت است. انگار تا همین دیروز در ‌دالی‌کوچه نبوده. دختر‌ها چه زود عوض می‌شوند. اما من هنوز در خانه خانم‌باجی دارم مشق می‌نویسم و به حرفهای فاطماباجی با خانم‌باجی گوش می‌کنم. من هنوز یخم در این شهر بزرگ باز نشده است. هنوز مزه آبگوشت خانم‌باجی در دهانم مانده است. هنوز بوی گل و لای اسبه‌ریز از لباسهایم می‌آید. این همان سارای من نیست که موهایش را دو گوش می‌کرد و دندانهایش همیشه بیرون بود. دیگر آن ‌دالی‌کوچه‌ای نیست که بخواهم از خاطرات خانه خانم‌باجی با او بگویم. دارند در اتاق پشتی جهره می‌ریسند که قهقهه‌‌شان بلند می‌شود... دیم دا دا‌‌‌‌دی دام... دیم دا دا‌‌‌‌دی دام‌. فاطماباجی قاوال می‌زند و فخری خانم دارد روی پشم‌های نریسیده وسط اتاق می‌رقصد. خانم‌باجی دارد ادای رقصیدن فخری خانم را در می‌آورد. خانم‌باجی آنقدر می‌خندد که شکمش درد می‌گیرد. فخری خانم موهایش فرفری است. صورتش گرد است. فیس و افاده ندارد. فاطماباجی سیگار زر می‌کشد. صدایش خش دارد. سر دو تا شوهرش را خورده است. بچه‌هایش دیگر بهش سر نمی‌زنند. سارا از پنجره قطار به بیرون نگاه می‌کند. چهار سال است که با این قطار می‌رویم و برمی گردیم و هربار خانم‌باجی آلزایمرش شدیدتر می‌شود. خانم‌باجی همه چیز را فراموش کرده است. کلمات هم از یادش رفته است. فقط بایاتی می‌خواند. بایاتی‌ها را هم دیگر غلط غولط می‌خواند. خانم‌باجی بلد است ترس بردارد. انگار عکس برمی دارد. انگار سی‌تی‌اسکن می‌کند. و آخرش درست انگشت می‌گذارد روی آن چیزی که ترسیده. سارا دراز به دراز وسط اتاق می‌خوابد. چادرش را رویش می‌کشند. خانم‌باجی می‌رود خاک انداز سیاهش را از مطبخ می‌آورد و روی علاءالدین می‌گذارد تا داغ شود و بعد در استکان آب نمک درست می‌کند و با قاشق بهم می‌زند. بعد خاک‌انداز داغ را با دستمال برمی دارد و بالای سر سارا نگه می‌دارد و لب‌هایش را تکان می‌دهد و بعد یک دفعه آب و نمک را می‌ریزد روی خاک انداز. آب و نمک روی خاک انداز تفته می‌شود و شکل می‌گیرد... شکل گرگ شده.  نه خانم‌باجی، بمب افتاده ترسیده. سارا به همه چیز می‌خندد و من به همه چیز فکر می‌کنم و غصه می‌خورم... از مارال خوشت میاد، نه؟ سارا بلد است سوالهای سخت سخت از آدم بپرسد. روی سکه‌های گردنبند خانم‌باجی مردهایی با اسب دارند می‌دوند. خانم‌باجی اینها دیگه کی هستند؟ این ستارخانه این یکی باقر خانه این احمد شاهه این رضا شاهه این پیشه‌وریه این هم مصدقه.  خانم‌باجی اینها که قیافه‌شون معلوم نیست. چرا معلوم نیست، مش‌ابراهیم همه‌شون رو می‌شناخت. خانم‌باجی کم عاشق نیست. مش‌ابراهیم را می‌پرستد. مش‌ابراهیم استخوانهایش آن‌ور اسبه‌ریز است. بالای قله. اسبه‌ریز از آن دورها می‌آید. می‌آید و پیچ و تاب می‌خورد و از جلوی قهوه خانه تیلته ماهمید می‌گذرد و می‌رود. خانم‌باجی نمی‌داند که اسبه‌ریز به کجا می‌رود. می‌خواهیم سر قبر مش‌ابراهیم برویم. خانم‌باجی جوراب‌هایش را می‌پوشد و چارقدش را گره می‌زند. کفش‌هایش را پیدا نمی‌کند. کفش‌های فاطماباجی را می‌پوشد. چای‌قیراغی شلوغ است. دارند از پل اسبه‌ریز شهید می‌برند... این گل پرپر از کجا آمده... از سفر کرب و بلا آمده‌. صبر می‌کنیم که بگذرند. تابوت را که در پرچم سه رنگ پیچیده‌اند از قله بالا می‌برند. خانم‌باجی با سنگ کوچکی سه چهار تا خط روی قبر مش‌ابراهیم می‌کشد، شکل پنجره می‌شود بعد با سنگ چند بار روی قبر می‌زند انگار دارد در می‌زند تا مش‌ابراهیم بیدار شود. بعد سه انگشتش را مثل سه پایه دوربین روی قبر می‌گذارد و لب‌هایش را تکان می‌دهد. سر قبر گل‌عنبر و غلامعلی هم می‌رویم. دور قبر شهید جمع شده‌اند... اللهم صل علی محمد و آل محمد‌. کفترهای سفید و سیاه در آسمان آبی ‌دالی‌کوچه بالای اسبه‌ریز دسته دسته چرخ می‌زنند. سارا خطش خوب است با کلاس است. اما من خطم همان خط اول دبستان است. وقتی با خودکار می‌نویسم همه انگشتهایم مرکبی می‌شود. چقدر این خودکار بیک مرکب می‌ریزد. خانم‌باجی دارد یخدان چوبی‌اش را مرتب می‌کند. جهیزیه‌اش است. بقچه‌ها و لباس‌ها را ولو کرده وسط اتاق. چشمش به کفش‌هایش می‌افتد که در یخدان مخفی‌اش کرده... خانم‌باجی، حالا چرا کفش‌هایت را مخفی می‌کنی کی می‌آد از دهلیز کفش‌های تو را بدزدد‌. خانم‌باجی قاه قاه می‌خندد. خانم‌باجی اینروزها زیاد قاه قاه می‌خندد. زیاد هم زار زار گریه می‌کند. زیاد حرف می‌زند. راحت‌‌تر و خودمانی‌‌تر شده. گاهی کلمات رکیک می‌گوید و اصلا خجالت نمی‌کشد کلی هم تکرارش می‌کند. غذایش کم شده. فقط دوست دارد کیک و تی‌تاب با شیر گاو بخورد. شیر پاستوریزه را دوست ندارد. می‌گوید مزه ندارد. خیلی چیزها یادش می‌رود... یحیم، شام خورده‌ایم؟ نه خانم‌باجی. آدم نمی‌داند فیلم بازی می‌کند یا راستی نمی‌داند. گردنبند خانم‌باجی نیست. آب شده رفته زیر زمین. خانم‌باجی همه جا را دنبالش می‌گردد اما پیدایش نمی‌کند. خانم‌باجی چند روز است که خواب و خوراک ندارد. می‌ترسم به خاطر این گردنبند، تلف شود. شام تخم مرغ و سیب زمینی آب پز داریم. می‌روم از صندوقخانه نعنای خشک بیاورم بریزیم روی تخم مرغ.  خانم‌باجی مشتلق بده گردنبندت پیدا شده. چشمهایش از خوشحالی می‌درخشد و دهانش باز می‌ماند... کجا بود؟ ظرف نعنا را نشانش می‌دهم. قاه قاه می‌خندد. خانه خانم‌باجی یک جوری است که آدم خوشش می‌آید. طاقچه‌هایش، کمدهایی که داخل دیوار است. رادیوی مش‌ابراهیم که قد یک تلویزیون است. چراغ‌های نقره‌ای با حباب‌های لاله، عکس مش‌ابراهیم که عرقچین سفید سرش است و یک دست را بر سینه گذاشته و جلوی ضریح امام رضا ایستاده است. یک سماور نفتی روی میز تخته‌ای گوشه اتاق و بغلش چند تا استکان کوچک و بزرگ و نعلبکی گل سرخی و قندان شیشه‌ای و یک قوری چینی بند زده بالای سماور که رویش یک دستمال زرشکی انداخته‌اند تا دم بکشد گوشه اتاق یک پرده گل گلی است که پشتش صندوقخانه است. صندوقخانه پر است از خرت و پرت‌های خانم‌باجی و کلی شیشه کاکوتی و شاهسبرن و عرق نعنا و عرق بیدمشک و کیسه‌های پارچه‌ای کوچک که با میخ از دیوار صندوقخانه آویزان است و پر است از گل سرخ خشک و نعنای خشک و خرد شده و آرد برنج و زنجبیل. از سقف هم، گلابی و انگور آویخته است تا خشک شوند. خانم‌باجی کف صندوقخانه یک پتو انداخته... پتوی سربازی مش ابرهیم است‌.زیر پتو یک دریچه چوبی است که وقتی رویش راه می‌روی تلق تولوق می‌کند.  مخفی گاه است. سربازهای روس که می‌آمدند مش‌ابراهیم می‌رفت آنجا مخفی می‌شد‌. خانم‌باجی شبها در کوچه را سه تا قفل می‌کند و کلیدش را می‌گذارد زیر متکایش. یک تلویزیون در این خانه صاحب مرده نیست که آدم مشغول شود. من چه حرفی دارم که با این دو پیرزن تاریخ گذشته بزنم. گل‌عنبر دارد در حیاط رخت می‌شوید. دارد  کوچه‌لره سو‌ سپمیشم می‌خواند. غلامعلی دارد آن‌ور حیاط با ماشین‌های جوراب بافی‌اش ور می‌رود. من دارم یخ حوض را می‌شکنم. دلم برای گل‌عنبر تنگ شده است. برای خانه‌مان. برای غلامعلی. خانه‌مان مخروبه شده. غلامعلی این اواخر کارش کساد بود. گل‌عنبر می‌گفت مشق‌هایم را ریز ریز بنویسم تا دفترم زود تمام نشود. اینقدر با جوراب راه نرو پاره می‌شود‌. چکمه‌ام سوراخ بود و هر روز جورابم در برفها خیس می‌شد. خانم‌باجی پولهایش را جایی مخفی می‌کند که عقل جن هم نمی‌رسد. آقایی دارد کوپن باطل شده می‌خرد.  این از همه‌‌شان بهتر است. آن یکی‌ پایت را اذیت می‌کند.  علامتی که هم اکنون می‌شنوید آژیر قرمز یا علامت خطر است... خانم‌باجی چکمه‌ها در دست از مغازه بیرون می‌دود. حاج خانم، پولش را ندادید‌.  بومب بومب‌. ای وای... کجا انداختند؟ یا باب الحوایج و تا راننده حرفی بزند خانوم باجی سوار می‌شود. خانم‌باجی نذر کرده اگر جنگ تمام شود لخت مادرزاد تا سر کوچه تیلته ماهمید بدود و برگردد.  خانم‌باجی، این چه نذری است کرده‌ای؟ نصف شب می‌دوم‌. خانم‌باجی بلد است نقاشی بکشد. برایم یک گرگ کشیده است. خودش هم از نقاشی‌اش خنده‌اش می‌گیرد. خانم‌باجی سه تا مرغ و یک خروس دارد. لانه‌‌شان آن‌ور حیاط بغل مطبخ است. خانم‌باجی نمی‌گذارد مرغ‌ها داخل کرت‌ها بروند و سبزی‌ها را خراب کنند. صدای آواز تیلته ماهمید از صندوقخانه می‌آید... آراز[5] آراز خان آراز، سولطان آراز خان آراز‌. امروز شش ماه تمام است که من به خانه خانم‌باجی آمده‌ام. سیب را ذره ذره می‌خورم تا مزه‌اش را بیشتر حس کنم. مثل خانم‌باجی همیشه می‌ترسم که پولمان تمام شود. خانم‌باجی جورابم را که پاره شده می‌دوزد و به زانوی شلوارم  یاماخ[6]  می‌دوزد. خانم‌باجی فرش را لوله کرده گوشه اتاق گذاشته است... حیف است خراب می‌شود‌. دو تا گلیم از رنگ و رو رفته کف اتاق انداخته است. شب‌که مشق می‌نویسم خانم باجی یاد خاطره‌ای می‌افتد و تا می‌خواهد تعریف ‌کند چشمهایش پر از اشک می‌شود و خاطره از ذهنش می‌پرد. جای پای دمپایه‌های فاطماباجی تا مستراح روی برف مانده است. برف روی شاخه‌های سیب و آلبالو نشسته و خمشان کرده است.  می‌ترسم سقف روی سرمان خراب شود، اگر مش‌ابراهیم زنده بود... یاآللاه خالاقزی‌. صدای پاروی تیلته ماهمید و تلپ تلپ ریختن برفها هنوز در گوشم است. بوته‌های گوجه فرنگی زیر برف می‌ماند. خانم‌باجی چهار پنج دست بلوز و جلیقه می‌دهد که روی هم بپوشم. جنگ تمام می‌شود اما خانم‌باجی لخت مادرزاد تا سر کوچه تیلته ماهمید نمی‌دود. همه چیز از یادش رفته است. قبرستان قله را پارک کرده‌اند. اگر خانم‌باجی بفهمد الم شنگه راه می‌اندازد. اسبه‌ریز آبش کم شده. خبری از آنهمه باغ نیست. همه جا خانه‌های چندطبقه ساخته‌اند. مارال و مادرش برای خانم‌باجی، پوشاک می‌بندند. در چای‌قیراغی کنار اسبه‌ریز در مغازه‌ای که قبلا سبزی‌فروشی بوده کافی‌نت باز می‌کنم.  آقا ببخشید این سبزی فروشی کجا رفته‌. در کاغذ آچاهار تایپ می‌کنم که سبزی فروشی آن‌ور اسبه‌ریز.

 

نثر باغمیشه

 

داستان باغمیشه در نوشتن کلمات خسیس است. چند کلمه‌‌ای می‌پراند و می‌پرد. عجله دارد. مثل یک لحاف هزار تکه است. هر تکه، خاطره‌ای. داستان تا آنجا که صدایش درنیاید صامت است. شخصیت‌هایی که هر کدام بی‌صدا کار خودشان را می‌کنند. داستان را می‌شود از هر جای کتاب شروع کرد. تعلیق و آکسیون ندارد. تصویر پشت تصویر. اسم‌هایی که از شجره‌نامه بیرون می‌آیند و چرخی می‌زنند و برمی‌گردند سر جای خودشان. هر پاراگراف یک پازل است. داستان را ذهن خواننده می‌نویسد. با کنار هم چیدن قطعات این پازل. پازل آدمها و خانه‌ها و سالها، سالهایی که بر آدمهای باغمیشه می‌گذرد.


 



[1]  یعنی مش ناصر یدونه اون بوق رو بزن.

[2]  شیرفروش

[3]  محمود تیلیت

[4]  خانم باجی حرف‌‌‌های "ر" را "ی" می‌گوید.

[5]  آراز همان رودخانه ارس است.

[6]  وصله


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۲

طبقه سوم

 

اکرم دارد شام ‌می‌پزد. عکس ‌‌بالاخان روی دیوار خانه است. اکرم عینکش را ‌می‌زند تا از آشپزخانه تلویزیون را ببیند. یک دوربین باشد ظهر ببینم تو آمدی. میترا چکار ‌می‌کند. از اینجا سرما ‌می‌آید. سه تا آیه است از اینترنت بیاور معنی‌اش را پیدا کنیم. سه هفته است قرآن یاد نداده ای. چای، چورک، بیسکویت، میوه. اوخ. برف سنگین جاده هراز را مسدود کرد. آنجا کجاست. این را ‌نمی‌توانی در خانهتان بازی کنی بالا که ‌می‌آیی به من قرآن یاد بدهی. روی دیوار آشپزخانه، شماره تاکسی تلفنی‌ها است. اعتراض‌ها در تایلند. به من ‌می‌گویند اسمت را چرا عوض کردی اکرم خوب بود. ورشکستگی شهر دیترویت. آنها زمستان چرا بستنی ‌می‌خورند. آخر اینها چی است ‌می‌نویسی بروم آمپولهایم را بیاورم بزنی دستهایم درد ‌می‌کند. باید حوله گرم رویش بگذاری. به جای نوشتن اینها درس بخوان. مهناز وقتی ‌می‌خندد صدایش تا طبقه پایین ‌می‌آید. اکرم ‌می‌گوید من هم اگر جای او بودم اینجوری ‌می‌خندیدم. مهناز هر وقت قهر ‌می‌کند به خانه اکرم ‌می‌آید. اکرم کلکسیون درد است مهناز هم که ‌می‌آید واویلا ‌می‌شود. به قول هوشنگ‌مرادی‌کرمانی، شما که غریبه نیستید. این طبقه سوم که نوشته‌ام یک طبقه خیالی است. تازه طبقه دومش را هم غیر قانونی ساخته‌ایم. آدم‌هایش هم خیالی هستند. مثلا همین مهناز. اگر بداند فقط یک خیال است پوست از سرم ‌می‌کند. فکر ‌می‌کند که این‌همه وقت سر کارش گذاشته‌ام. اصلا من ‌نمی‌دانم برای ابراهیم‌قلی چه فرقی ‌می‌کند که یک شخصیت داستانی باشد یا یک شخصیت واقعی. خیال یا واقعیت، ابراهیم‌قلی یک شخصیت است و مثل همه شخصیت‌ها در همه داستان‌ها برای خودش، خودآگاهی دارد. خودآگاهی نداشته باشد که شخصیت ‌نمی‌شود. اینکه چرا سر از داستان من در آورده نه خودش ‌می‌داند و نه من. مهناز و ابراهیم‌قلی و مزدک هر کدام دنیای خودشان را دارند. سه دایره بدون سطح مشترک. معلوم نیست کدام نویسنده این سه شخصیت را در طبقه سوم جمع کرده است. ابراهیم‌قلی یک فسیل است. یک سنگواره که باغمیشه قدیم در تک تک لایه‌هایش رسوب کرده است. مهناز همینجور وسط باغمیشه قدیم و جدید، آونگ ‌می‌خورد. و مزدک که ‌می‌گوید طبقه سوم آخر دنیاست. مهناز تا آرنجش النگو دارد. دست‌هایش مثل برف سفید است. هر هفته ‌می‌رود در تزریقات ‌‌آرا‌کوچه آمپول نوروبیون ‌می‌زند. قوطی کبریت را از دست ابراهیم‌قلی در کابینت مخفی ‌می‌کند. سه بار سوریه و یکبار حج عمره رفته است. تا ابراهیم‌قلی به خانه ‌می‌آید ‌می‌زند ترک‌سَت، سریال ‌می‌بیند. ‌نمی‌گذارد ابراهیم‌قلی اخبار گوش کند. مزدک عاشق شخصیت لئون است وقتی که گلدان دستش است و در خیابان راه ‌می‌رود. تیتراژ سریال مدار صفر درجه را دوست دارد. دوست دارد پوتین سربازی بپوشد و همیشه یک باتوم همراهش باشد. در کامپیوترش عکس‌های کودکان فلسطینی را گذاشته که در حمله اسرائیلی‌ها ‌‌زخمی ‌شده‌اند. روی در اتاقش نوشته... ول کام تو هل... و صلیب شکسته هیتلر را کشیده و رویش عکس چارلی چاپلین را زده است. دوست دارد ویولون بخرد. کاغذ پاره‌ها را ‌می‌برد در حیاط آتش ‌می‌زند. با خود نویس شعرهای کتاب قوم محزون را عوض کرده است. اسم وبلاگش را فرمانروایان خیابان گذاشته است. ده بار گلادیاتور و بتمن را دیده است. فکر ‌می‌کند که شانزده آذر، شورش ‌می‌شود ‌می‌خواهد برود در خیابان عکس بگیرد. ابراهیم‌قلی مردی است با ابروهای پر پشت و صورت آبله گون. صدایش خش دارد. تف ‌می‌کند در جوب ‌‌آرا‌کوچه وقتی به سر کوی دستمالچی ‌می‌رسد. دهانش بو ‌می‌دهد. دو دندان طلا دارد. میخ به زیر کفش‌هایش ‌می‌زند. عاشق فیلم‌های آلن دلون و بیک‌ایمانوردی است. جلوی قهوه‌خانه اسماعیل، کپسول گاز پر ‌می‌کند. هندوانه و خربزه هم ‌می‌فروشد. اکرم و مهناز برای دیدن آی‌پارا به خانه عباسقلی رفته‌اند. مرجان زن اسماعیل چای ‌می‌آورد. آی‌پارا جایش را خراب کرده است. مهناز بلند ‌می‌شود و پنجره اتاق را باز ‌می‌کند تا هوای تازه بیاید. آی‌پارا عمه ابراهیم‌قلی است. صد و چند سالش است. چشمهایش گود رفته است. چانه‌اش ‌می‌لرزد. پوستش نازک و چین و چروک خورده است. دندانهایش افتاده‌اند. چشمهایش را باز ‌می‌کند و اکرم و مهناز را نگاه ‌می‌کند. غضفر از پله‌های سه گوش بالا ‌می‌رود. مزدک باتومش را هم برداشته است و یک کلت که وقتی شلیک ‌می‌کند مثل فندک روشن ‌می‌شود. سقف یکی از اتاقها ریخته است. شیشه پنجره صندوقخانه شکسته است. عنکبوت پیر چشمهایش آبمروارید گرفته است. غضنفر را ‌نمی‌شناسد. یک دیازپام خورده و در گوشه پنجره صندوقخانه خوابیده است. اشتها ندارد مگسی را که در تور افتاده بخورد. غضفر ‌می‌رود از پنجره اتاق سلطنت، حیاط عباسقلی را نگاه ‌می‌کند. درخت آلبالوی کنار حوض خشکیده است. وسط حوض یک بشقاب ماهواره گذاشته‌اند و رویش پارچه کشیده‌اند. علفهای هرز همه کرت را گرفته است. غضنفر با دوربین موبایلش در قیافه چروکیده عنکبوت پیر زوم ‌می‌کند و عکس ماکرو ‌می‌گیرد. مزدک با پوتین سربازی‌اش یک لگد به در چوبی صندوقخانه ‌می‌زند و غضنفر نیم متر هوا ‌می‌پرد. کاهگل‌ها از سقف صندوقخانه روی سر و صورت غضنفر ‌می‌ریزند. عنکبوت پیر چرتش پاره ‌می‌شود.

 

طبقه اول [1]

 

میترا یخچال را خاموش کرده تا برفکش آب شود. چیچک عروسکش را بغل گرفته دارد دور ستون وسط خانه چرخ ‌می‌زند. پرهام ‌می‌خواهد بشقابش را ببرد جلوی تلویزیون غذا بخورد. میترا ‌می‌گوید جارو کشیده‌ام زمین ‌می‌ریزی. تلویزیون خاموش است. پرهام رفته است مسواک بزند. چیچک ‌می‌گوید من ائشیخده یاتاجاغام. غضنفر نشسته است دارد تایپ ‌می‌کند. پرهام موبایل را آورده که چرا این گیم‌ها ‌نمی‌آیند. غضنفر ‌می‌گوید پرهام جان بابا دارد چیز ‌می‌نویسد حواسش پرت ‌می‌شود. پرهام دارد با لهجه با میترا فارسی صحبت ‌می‌کند. شب از تخت بیفتی پایین ‌می‌کشمت دیشب ترسیدم. پرهام ‌می‌خندد. میترا ‌می‌رود مسواک بزند. چراغ ‌‌‌هال را خاموش کرده‌اند. میترا دارد موهایش را شانه ‌می‌زند. شب بخیر. آخش چه روز خوبی بود جیش نکن‌ها باشه پرهام پاهایت بدجوری بو ‌می‌دهد شب‌بخیر بچه‌هایمن. پرهام دارد با درب فلزی شیشه سس و یک کارد، طبل ‌می‌زند و دور ستون خانه ‌می‌چرخد و یاحوسن ‌می‌گوید چیچک هم دنبالش راه افتاده است. میترا رفته است لباس‌ها را از لباس شویی کاراژ در بیاورد. اکرم رفته مرثیه خانه همسایه. پرهام ‌می‌گوید بابا اجازه است با موبایلت کار کنم غضنفر با سر ‌می‌گوید آره. چیچک طبل پرهام را برداشته و لالا حسین ‌می‌گوید. پرهام ‌می‌گوید آخ جون امتیازم در کوزه خیلی زیاد شد. دارد با اندروئید سفال درست ‌می‌کند. چیچک دارد با کارد فرش را ‌می‌برد. اکرم قرمه سبزی ‌می‌پزد. سبزی‌ها را از نایلون در یخچال در آورده داخل قابلمه ریخته است. لوبیاهای پخته هم داخل آبکش در ظرفشویی است. غضنفر چند تا از لوبیاها بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. غضنفر خانه‌های در هم برهم را دوست دارد. حس خاصی دارد. آدم یاد بچه‌ها ‌می‌افتد که خانه را بهم ریخته‌اند. میترا، چیچک را هم برداشته و برای شام به خانه فرشته رفته است. اکرم ‌می‌گوید بچه‌ها که نیستند شام بیا بالا. غضنفر حال ندارد برود برنج بخرد. حسش نیست. میترا زن خوبی است. چیزی ‌نمی‌گوید. میترا از مریخ آمده است. غضنفر هم. بشقاب پرندهشان به گنبد مسجد المهدی ‌می‌خورد و مردم بالای سرشان جمع ‌می‌شوند و زنگ ‌می‌زنند صد و ده. بشقاب پرنده‌‌شان بیمه ندارد. گنبد مسجد المهدی را هم بیمه بدنه نکرده‌اند. اینهمه از مردم پول ‌می‌گیرند آن‌وقت. اصلا معلوم نیست با این همه پول چکار ‌می‌کنند. هر روز در مسجد ختم است. اصلا معلوم نیست غضنفر اینها را برای چه ‌می‌نویسد. سلامت باشید. به مامان هم سلام برسانید. صدای همسایه‌ها از پشت پنجره. صدای گریه چیچک از پشت در. فلکه پمپ در موتورخانه دارد چکه ‌می‌کند. لباس شویی وقتی کار ‌می‌کند همه گاراژ ‌می‌لرزد. میترا زیر لباس شویی سنگ مرمر گذاشته است تا نلرزد. ماشین همسایه دارد استارت ‌می‌زند اما روشن ‌نمی‌شود. روشن شد. چه حالی ‌می‌کند دارد در جا گاز ‌می‌دهد. اکرم هنوز نیامده است. دمپایه‌های سبز رنگش جلوی جا کفشی است. میترا از طبقه بالا داد ‌می‌زند که برو  ماست بخر. غضنفر با دمپایه ‌می‌رود از بقالی سر کوچه یک ماست بزرگ گلدم و دو تا پریل و یک روغن لادن و سه تا بیسکویت دایجستیو و دو تا شیر ‌می‌خرد. بیست و شش هزار تومن. شام زرشک پلو با مرغ دارند. میترا پیاز را حلقهحلقه بریده و در یک بشقاب کوچک روی میز گذاشته است. پرهام و چیچک لباس پوشیده‌اند رفته‌اند در حیاط برف بازی کنند. میترا هر کار ‌می‌کند خانه ‌نمی‌آیند.  غضنفر وقتی چای ‌می‌خورد مثل آن است که دارد در دهانش لباس ‌می‌شوید. یک قورت قورتی راه ‌می‌اندازد که نگو. اکرم ‌می‌گوید زشت است در مهمانی آرام چای بخور. میترا ‌می‌گوید قند کوچک بردار. میترا برای پرهام یک کیسه بکس و برای چیچک یکی از آن شلوارهای ورزشی که بغلشان دو خط دارند خریده است. غضنفر ‌می‌گوید مثل شلوار کلاه قرمزی است. میترا ‌می‌گوید شلوار کلاه قرمزی سه خط دارد. چیچک ‌می‌خواهد بزرگ که شود دندانپزشک شود. پرهام ‌می‌خواهد قوی باشد. مثل ‌‌بالاخان. از غضنفر ‌می‌پرسد که دوچرخه سواری پولش زیاد است یا کم است. میترا ‌می‌گوید پرهام جان دوچرخه سواری شغل نیست ورزش است. چیچک همه دندانهایش در آمده است و پرهام همه دندانهایش خراب شده است. مسواکشان خانه فرشته جامانده است. غضنفر دست پرهام و چیچک را ‌می‌گیرد و وسط ‌‌‌‌هال  الالهدومهدله  بازی ‌می‌کنند. ‌‌خان‌کیشی پیش فرشته ‌می‌ماند. طبقه پنجم بنفشه. آسانسور که به طبقه پنجم ‌می‌رسد چیچک ‌می‌گوید طبقه ‌‌خان‌کیشی و میترا و پرهام ‌می‌خندند. پرهام و چیچک و میترا دارند کارتون اسب‌ها را در شبکه پویا تماشا ‌می‌کنند. پرهام از دیروز تب دارد. غضنفر وقتی ‌می‌رود در لاک نوشتن، سخت است بیرون آمدن. غضنفر روزهای تعطیل همه نظم زندگی‌اش بهم ‌می‌خورد. میترا مریض است. همه خانه مریض است. همه دنیا مریض است. چیچک و پرهام خانه را بهم ریخته‌اند. سیدی‌ها وسط اتاق است. پشتی مبل‌ها وسط ‌‌‌هال است. غضنفر مشق‌های پرهام را ‌می‌گوید بنویسد. جنوبی را جونوبی ‌می‌نویسد. مسجد کبود و کاشی‌کاری‌هایش. برای دوم دبستان سخت است. پرهام دوست دارد فردا برف ببارد. پرهام و چیچک سرفه ‌می‌کنند. غضنفر ساعت شش، دو قاشق آموکسی به پرهام ‌می‌دهد بخورد. غضنفر و پرهام از قابلمه روی گاز آش سرد ‌می‌کشند ‌می‌خورند اما چیچک ‌نمی‌خورد. پرهام از یخچال ماست و آب ‌می‌آورد. غضنفر چیچک را پیش اکرم ‌می‌برد. ‌می‌گوید شام نخورده. اکرم غذایش روی گاز است. ساعت نه شب است. میترا نباشد غضنفر ول معطل است. پرهام لباس ‌می‌پوشد به خانه فرشته برود. چیچک و میترا ‌می‌روند لیمو شیرین بخرند. چیچک ‌نمی‌آیی؟ من بروم؟ ‌می‌آیم. مسجد المهدی دارد اذان ظهر ‌می‌دهد. بابا.  خودافیز‌. صدای دزدگیر ماشین ‌می‌آید. خوب بیاید. پرهام ‌می‌خواهد گربه سگ ببیند میترا هم ‌می‌خواهد سریال چشم بادا‌می‌ببیند. غضنفر تلویزیون را بر ‌می‌دارد و به اتاق بالا ‌می‌برد. میترا و پرهام دادشان در ‌می‌آید. اکرم برای چیچک یک دون و برای پرهام دو تا کوینک خریده است. این دون هم ‌نمی‌دانم فارسیاش چه ‌می‌شود. فکر کنم ترکی بنویسم آبرومندانهتر باشد. داده زرگر زنجیرش را هم درست کرده است. غضنفر دلش برای ابراهیم و فلاکس چایش و شرح مثنوی‌اش و بحر طویلش و از خنده سرخ شدنش و جوش آوردنش و قرآن خواندنش و شجریان گوشکردنش تنگ شده است. روشنایی‌های گاز در دیوار پذیرایی، شیشه ندارند. غضنفر باید برود برایشان از خیابان تربیت شیشه بخرد. غضنفر مبل‌های گاراژ و تلویزیون بیست و یک اینچ رنگی پارس را که روی اجاق گاز گاراژ گذاشته‌اند اول صبح به آقایی که نان خشک ‌می‌خرد پانزده هزار تومن ‌می‌فروشد. تلویزیون کنترل ندارد یکی از مبل‌ها هم پایه ندارد پنج تومن کم ‌می‌کند. غضنفر دارد در آمد اول بیات ترک را ‌می‌زند. میترا دارد به درس و مشق پرهام ‌می‌رسد. غضنفر میکروفون را به آمپلی فایر وصل کرده دارد با پرهام آواز ‌می‌خواند. چیچک و میترا هم پیدایشان ‌می‌شود. چیچک شام پیش اکرم رفته است. اکرم دارد ادغام و یرملون را یاد ‌می‌گیرد. پرهام در صفحه کلید جدید دارد کمنتاشسیبل یاد ‌می‌گیرد. دارد هفت نت را هم از آخر به اول یاد ‌می‌گیرد. پرهام اتاق بالا آمده که بابا اینجا کلا چند تا نی هفتبند داریم. استاد کسایی دارد در تلویزیون سلام علیکم سلام علیکم ‌می‌زند. میترا ‌می‌رود  سلام علیکم کسایی  را از اینترنت دانلود ‌می‌کند. دستگاه چهار گاه. چیچک صندلی کوچک آبی‌اش را که وسطش مستراح است به اتاق بالا ‌می‌آورد. غضنفر وسط نماز ‌می‌خواهد مگس بگیرد اما مگس فرار ‌می‌کند. میترا و چیچک دارند ‌می‌روند شیر بخرند. یخچال کاراژ تکانی ‌می‌خورد و خاموش ‌می‌شود. غضنفر دیگر به  ولاالضالین‌ها گیر ‌نمی‌دهد و آب از دهانش ‌نمی‌پرد.  هر روز جدولهایش را ‌می‌نویسد. تاریخ، اتفاق، احساس، اولین فکر، فکر منطقی. اولش مسخره به نظر ‌می‌رسد اما بعد از دو سه ماه معجزه ‌می‌کند. میترا شام ماکارونی با سویا پخته است. یک زیتون‌های ترشی هم رفته‌اند از سوپرمارکت سر کوچه خریده‌اند. چیچک ‌می‌آید و برای شام صدایش ‌می‌زند. غضنفر وقتی سجده ‌می‌کند چیچک ‌می‌گوید بابا آت اولوب. یعنی بابا اسب شده و ‌می‌آید سوارش  ‌می‌شود. گاهی هم برعکس سوار ‌می‌شود و میترا ‌می‌خندد. گاهی هم ‌می‌آید روی کله‌اش ‌می‌نشیند و گوشهایش را ‌می‌گیرد. گاهی هم سرش را روی فرش ‌می‌گذارد و از آن پایین به چشمهای غضنفر نگاه ‌‌‌می‌کند. آفتاب تا کاشی‌های وسط زیر زمین آمده است. اکرم ‌می‌گوید ‌می‌خواهم یخچال گاراژ را باز کنم مرباهای گل سرخ و زرد آلو را ببر به خانهتان اگر خراب نشده بود بخورید اگر خراب شده بود دور بریزید. غضنفر ‌می‌گوید خودمان گاهی بر ‌می‌داریم ‌می‌خوریم بچه‌ها خیلی دوست دارند. ‌می‌گوید لوبیاهای چشم بلبلی و خرماهای داخل نایلون را هم از یخچال بردارد آمدنی بیاورد بالا. غضنفر به پرهام ‌می‌گوید صدای موبایل را کم کند. غضنفر دیروز و امروز فلوکستین‌هایش را نخورده است. یادش رفته است. پرهام دارد با موبایل پیانو ‌می‌زند. در خانه همسایه دسته جمعی مولا علی ‌می‌گویند. پرهام مترونم را باز کرده است و دارد انگولک ‌می‌کند. غضنفر یک دقیقه ‌می‌آی بالا. تلفن زنگ ‌می‌زند. پرهام دارد گریه ‌می‌کند که خانم معلم گفته با مقوا یک کره زمین و یک خورشید درست کنید. میترا به غضنفر ‌می‌گوید چیچک را طبقه بالا ببرد. غضنفر ‌می‌گوید اکرم کفش‌هایش در آستانه است حتما به مسجد رفته است. غضنفر چایش سرد شده است. کبریت ‌می‌کشد و گاز را روشن ‌می‌کند تا آب داخل کتری داغ شود. میترا به غضنفر ‌می‌گوید تا من بیایم به پرهام املا بگو و یک کره درست کن. غضنفر مغزش کار ‌نمی‌کند. ذهنش هنوز در آخرین پاراگرافی که داشت ‌می‌نوشت مانده است. اصلا در باغ املا گفتن نیست. اگر میترا نباشد همه این خانه بهم ‌می‌ریزد. اکرم یک سنگک آورده است. شام خورشت کرفس با ماست و ترشی دارند. میترا ‌می‌گوید از آشپزخانه بو ‌می‌آید. چیچک دو تا با مشت به سر پرهام ‌می‌کوبد. چیچک ‌نمی‌گذارد پرهام کتابش را رنگ کند. به پرهام گفته‌اند فردا لباس سیاه بپوشد مدرسه ناهار ‌می‌دهند. چیچک دستهایش را روی مبل گذاشته و با پاهایش پرهام را که روی زمین نشسته لگد ‌می‌زند. پرهام مداد رنگی‌هایت یکی یکی دارند گم ‌می‌شوند. اینجا تخت چیچک است پرهام اینجا نخوابد. پرهام خیلی خوب رنگ کرده ای. یادمان باشد شیر و پنیر هم برگشتنی بخریم. میترا بلوز صورتی پوشیده است. شکلات‌های چیچک خانه اکرم ریخته است. پرهام رفته دستشویی دارد  حسنه فی الدنیا  ‌می‌خواند میترا داد ‌می‌زد پرهام اونجا ‌نمی‌خوانند. دار قالی هنوز وسط اتاق است. پرهام جوراب‌هایت را بپوش. چیچک ‌می‌گوید  جیلیخ میلیخ دی‌. یعنی پاره پوره است. دفتر پرهام را ‌می‌گوید. میترا ‌می‌گوید پیدا کردم بو از زباله‌ها ‌می‌آید. پرهام دور ستون ‌می‌دود و چیچک هم دنبالش راه افتاده است. پرهام. دست نزن ببینم. پرهام  انگریبرد  چیچک را برداشته است. انگری برد دارد آهنگ ‌می‌خواند. چیچک دارد جا مدادی را به هوا ‌می‌اندازد که روی سرش بیفتد. میترا با اشاره ‌می‌گوید که حالا چکار کنیم. ای وای. صدا نکنید دیگه. حالم خراب ‌می‌شه. میترا و پرهام ‌می‌روند از ‌‌آرا‌کوچه پیراهن سرمه‌ای بخرند. چیچک دارد سر پایی یک پایش را روی جوراب آن یکی پایش ‌می‌گذارد جورابش را در بیاورد. میترا چیچک را بغل ‌می‌کند. پرهام ‌می‌گوید  من آجام نارنگی بخورم‌. میترا ‌می‌گوید یکی هم برای من بیاور. میترا سر کیسه زباله را گره ‌می‌زند ‌می‌برد در گاراژ ‌می‌گذارد. پرهام سه تا نارنگی ‌می‌آورد میترا ‌می‌گوید پس بابا چی. اکرم ‌می‌گوید شاید یکی پول نداشته باشد پیراهن بخرد. غضنفر. یک چیز ‌می‌گویم زود آنجا ننویس. غضنفر سرش را بر ‌می‌گرداند. فردا گفته‌اند کیف و کتاب نیاورند و فقط پیراهن سیاه بپوشند. پرهام فردا مدرسه ‌می‌ری یا ‌نمی‌ری؟ ‌می‌رم اما اگر دعوا کردند ترا ‌می‌کشم. پرهام اجازه ندارند به خاطر لباس سیاه دعوایت کنند. مامان بگو برای چی. ‌نمی‌دونم ‌می‌خوان همه جا سیاه دیده بشه من اصلا از لباس سیاه خوشم ‌نمی‌آد. پرهام نرو دیگه. ‌می‌رم. به خاطر چی ‌می‌ری؟ به خاطر عزاداری و عکس گرفتن. من گفتم عکس ‌می‌گیرند؟ من ازت در خانه صد تا عکس ‌می‌اندازم. من ‌می‌خوام از مدرسه عکس‌ها را بدهند. مگه سال پیش عکس گرفتند. از کمد بیسکویت بردار بخور. یکی هم برای چیچک بیاور. دوباره استفراغ نکند. پرهام هم پاستیل بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. چیچک چرا اینجوری ‌می‌کنی. برو از یخچال نارنگی بیاور. چیچک دارد نارنگی ‌می‌خورد و به میترا تعارف ‌می‌کند. بعد مثل اسب به هوا ‌می‌پرد. اگر ‌می‌ری پس برو به حمام. از حمام بیرون میام این پیراهن را ‌می‌پوشم. این را بپوشی شب جایت جیش ‌می‌کنی من چکار کنم. چیچک دارد مداد رنگی‌ها را داخل جامدادی ‌می‌گذارد. اکرم کار خوبی کرده برات پیراهن بزرگ خریده. پرهام پیراهن جدیدش را پوشیده و دور ستون وسط خانه ‌می‌دود. پرهام دستهایش دیده ‌نمی‌شود. پیراهنش هنوز بزرگ است.  آخی ایستی سونان دا کامفا یوواللار. غضنفر سفهلهمهدا‌. من ‌می‌رم حمام. من هم ‌می‌روم برنج بپزم. چقدر زندگی اینجا خودمانی است. چیچک از خواب بیدار ‌می‌شود. ‌می‌دود و در کنار غضنفر ‌می‌نشیند. میترا دارد به درس و مشق پرهام ‌می‌رسد و تخمه ‌می‌شکند. چیچک به ناخن‌های پایش لاک صورتی زده است. کتری دارد ‌می‌جوشد. غضنفر ‌می‌رود چای دم ‌می‌کند و ‌می‌آید. ساعت پنج و نیم عصر جمعه است. مسجد المهدی دارد اذان ‌می‌گوید. چیچک ‌می‌گوید این بلوز اسکی یقه‌ات بو ‌می‌دهد. میترا بلند ‌می‌شود برود چای بیاورد. پرهام به دستشویی ‌می‌رود. چیچک همینجوری کنار غضنفر نشسته است. صدای برداشتن استکان‌ها از آشپزخانه ‌می‌آید. غضنفر پای راستش را تکان تکان ‌می‌دهد. پرهام دارد کتاب فارسی‌اش را از کیفش در ‌می‌آورد. میترا در سینی چای و بیسکویت ‌می‌آورد. پرهام سکسکه ‌می‌کند. اکرم روی تختش خوابیده است و دارد با چیچک حرف ‌می‌زند. ارخمان الرخیم. چیچک ماه محرم بلوز قرمز پوشیده است. میترا مثل همیشه دارد سیب زمینی سرخ ‌می‌کند. غضنفر کیف سامسونت میترا را که باز ‌نمی‌شد با پیچ گوشتی باز ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید چیچک یک نی نی کوچولو بدنیا آمده اسمش احسان است. دارند سایزش را با عروسک انگریبرد نشان ‌می‌دهند. غضنفر با کاغذ برای پرهام یک کلاه درست ‌می‌کند. پرهام و چیچک  تام و جری  ‌می‌بینند. میترا ‌می‌گوید کمی ‌عقبتر بنشینند. چراغ اتاق نشیمن روشن است کسی بلند ‌نمی‌شود برود خاموش کند. میترا دارد پیاز خرد ‌می‌کند. جری داخل کاسه شیر افتاده و تام دارد شیر را سر ‌می‌کشد. غضنفر از میترا ‌می‌پرسد جری کدام است. میترا ‌می‌گوید جری همان  جرذ  است یعنی موش.  میترا تلویزیون را باز ‌می‌کند. کنسرت ایرانی پخش ‌می‌کند. حسین علیزاده دارد تار ‌می‌زند. سور تویی نور تویی. بیش میازار مرا. غضنفر ‌می‌رود از طاق‌یانی نخود کشمش و انجیر و خرمای خشک ‌می‌خرد. از سوپر مارکت هم دو بسته لواش ‌می‌خرد. از میوه فروشی‌های میدان ولیامر هم انار و نارنگی ‌می‌خرد. میترا یک بشقاب آجیل و یک بشقاب انار در سینی ‌می‌گذارد برای اکرم ‌می‌برد. یک سینی هم برای مهناز ‌می‌برد. مهناز ‌می‌گوید امروز هر چه از دهنم در آمد به ابراهیم‌قلی گفتم. میترا جواب نمونه سوالهای علوم پرهام را در اینترنت پیدا کرده است. چیچک همچنان سرفه ‌می‌کند. از دیروز برایش شربت کوتریموکسازول هر دوازده ساعت هفت و نیم سیسی شروع کردهام. چیچک با دستمال کاغذی هم آب دماغش را پاک ‌می‌کند و هم نوشته‌های وایت برد کوچکش را که با ماژیک خط خطی ‌می‌کند. غضنفر دارد دوچرخه چیچک را درست ‌می‌کند. چیچک به دوچرخه، دوکرچه ‌می‌گوید. چیچک به همه حرفهای ر، ل ‌می‌گوید. گوشهای اکرم صدا ‌می‌دهد. فلوکستین‌ها رفته‌اند به دیواره معده غضنفر چسبیدهاند آروغ که ‌می‌زند مزه فلوکستین ‌می‌دهد. ابراهیم‌قلی لحاف تشک ‌می‌اندازد وسط پذیرایی از صبح تا شب ‌می‌خوابد. ناهار آش ‌می‌خورند که آبغوره و لوبیا سفید دارد. میترا دارد وسط پذیرایی آستر لحاف بزرگ زمستانی را ‌می‌دوزد. میترا و چیچک دارند انار ‌می‌خورند. پرهام انار ‌می‌خوری. سه دانه هم کف دستش در دهان غضنفر ‌می‌گذارد. چیچک بخور دیگر. آشغال‌هایش را در نیاور. طرلان و اکرم در طبقه بالا دارند شام ‌می‌خورند. اکرم رفته از راه پله از آن پیازهایی که غضنفر خریده ‌می‌آورد. ‌می‌گوید پیازها یخ زده‌اند. میترا به اتاق بالا آمده از نمونه سوالات پرهام پرینت بگیرد. چیچک و پرهام هم دنبالش ‌می‌آیند. پرهام دارد میمون‌های فضایی را نگاه ‌می‌کند. دیشب یوزارسیف و پس از باران تمام شده و امروز اکرم سریال ندارد تماشا کند. چیچک تاس منچ را داخل یک شیشه خالی انداخته است و تکانش ‌می‌دهد کلی سر و صدا در ‌می‌آید. در فیلیپین سیل سه هزار و چند نفر را کشته است. تا پرهام مشق‌هایش را تمام نکند شام ‌نمی‌خورند. چیچک با مداد دارد دیوار خانه را ‌می‌نویسد. غضنفر دارد با مدادپاککن نقاشی‌های چیچک را از دیوار پاک ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید جایش ‌می‌ماند. آدم که گرسنه است بوی غذا را از هزار کیلومتری حس ‌می‌کند. غضنفر از صبح لحاف تشک وسط اتاق انداخته و خوابیده که مثلا مریض است. خلط‌ها از گلویش راه افتاده‌اند دارند خفه‌اش ‌می‌کنند. لجش گرفته که آنتی بیوتیک نخورد. میترا نشسته‌  ام‌بی‌سی  تماشا ‌می‌کند. غضنفر داد ‌می‌زند که دارم ‌می‌میرم تلویزیون را خاموش کن. میترا ‌می‌رود سه تا لیمو شیرین ‌می‌آورد و به اتاق نشیمن ‌می‌رود و در را پشت سرش ‌می‌بندد. غضنفر دنبالش ‌می‌رود ‌می‌بیند چشمهایش سرخ شده است. پرهام دارد با کاغذ، قایق درست ‌می‌کند. میترا ‌می‌گوید اگر سر درس و مشقش نیاید دو تا از ستاره‌هایش را پاک ‌می‌کند. آب دماغ چیچک آمده دارد داخل دهانش ‌می‌رود. میترا دارد دنبال دستمالکاغذی ‌می‌گردد. میترا کرفس‌ها و هویج‌های سرخ شده را در سینی ‌می‌گذارد به طبقه بالا ‌می‌پرد. حیوان با وفا. سگ. پرهام دارد بالای کمد ‌می‌رود. شاپرک آمد کنار پنجره. روی شیشه مثل برگی دیده شد. پشت شیشه آفتاب مهربان. ‌می‌درخشید از میان آسمان. مگه نه. پرهام. حالت خوبه. میترا خمیازه ‌می‌کشد. پرهام حکایت خوش اخلاقی را در مدرسه خوانده‌‌اید. آقا پرهام گل بسته. روی گل‌هاش نشسته. چیچک خانم گل بسته. غضنفر بابا گل بسته. خودت را هم بخوان. میترا جونم گل بسته. روی گلاش نشسته. وقتی گلاش باز ‌می‌شه. پرواز ‌می‌کنه و ‌می‌ره. میترا ‌می‌خندد. او. او. نینداز زمین. پرهام اینجا یک دانه غلط داری. یک عنکبوت دارد در دیوار اتاق بالا راه ‌می‌رود. میترا ‌می‌رود از آشپزخانه دمپایه ‌می‌آورد عنکبوت را ‌می‌کشد. پرهام دوست دارد در ترکست، کارتون نگاه کند. دارد با میترا دعوا ‌می‌کند. میترا دارد چیچک را در حمام ‌می‌شوید. دوبار به غضنفر ‌می‌گوید برو سیب زمینی را در ماهی تابه روی گاز بهم بزن نسوزد و غضنفر که انگار نه انگار نشسته است روی مبل و دارد نی ‌می‌زند. پرهام دارد اول صبحی عطسه ‌می‌کند. میترا و چیچک هنوز خواب هستند. غضنفر دوش گرفته گل گلاب نشسته دارد تایپ ‌می‌کند. چیچک تا پنج صبح هر نیم ساعت یکبار استفراغ ‌می‌کند. میترا سطل خالی ماست را جلوی دهانش ‌می‌گیرد. هوای روستا نمنه است؟ فردا پرهام امتحان دارد. میترا دارد برای چیچک بادکنک باد ‌می‌کند. پرهام دارد مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. غضنفر بلوز اسکی یقه قهوه‌ای کمرنگ پوشیده است. رادیاتور اتاق بالا باز است. غضنفر در اتاق را بسته تا صدا نیاید. ‌‌خان‌کیشی را به بیمارستان شهدا برده‌اند. دو بار عکس گرفته‌اند. گفته‌اند لگنش ترک خورده است. این پیری خیلی سخت است. همان بهتر که زلزله‌ای چیزی بیاید. من پاستیل ‌می‌خواهم صبحانه ‌نمی‌خورم. غضنفر دو تا بزن اینور آنور نشان ندهد. پرهام بیاور فکری ریاضیات را بچسبانیم. پرهام آنها مال چیچک است تو چرا نشستی الان زر زر ‌می‌کند. غضنفر این گوشهایش ‌نمی‌شنود. کتابت پشت کیفت است داری کجا ‌می‌ری. میترا چای ‌می‌آورد غضنفر دو تا بر ‌می‌دارد. یک پرتقال هم پوست ‌می‌کند. شام آش و قرمه سبزی است. ترشی هم آورده‌اند. غضنفر کلم‌های سفیدش را بر ‌می‌دارد ‌می‌خورد. غضنفر ساعت دو شب دارد موتور ماهواره را ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور ‌می‌چرخاند. با زیر پیراهن ‌می‌رود الانبی را در ایوان ‌‌این‌ور ‌‌آن‌ور ‌می‌کند. سرما نخورد خوب است. معلوم نیست نصف شبی دارد دنبال چه ‌می‌گردد. چیچک به میترا ‌می‌گوید که پرهام امروز نینی من را آخ کرده است. ‌‌خان‌کیشی از آن یکی اتاق صداهای عجیب و غریبی از خودش در ‌می‌آورد. چیزی شبیه سرفه یا زور زدن. چند روز است شکمش کار ‌نمی‌کند.غضنفر تمام خیابان ولیعصر تهران را دنبال مستراح ‌می‌گردد. در خواب حتی یکی مستراح هم پیدا ‌نمی‌کند. سربازی دم در یک پادگان ایستاده است. گروهبان مستراح را نشان ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود در مستراح ‌می‌نشیند اما سربازها از پشت نرده نگاه ‌می‌کنند. چاه مستراح چیزی شبیه یک پرتگاه است. اکرم ‌می‌گوید عید ‌می‌آید برای خانهتان لوستر بخرید زشت است. غضنفر زیر دوش دارد به خواب‌هایی که دیده است فکر ‌می‌کند. میترا چای غضنفر را در نعلبکی ریخته است. دارد سرد ‌می‌شود. چیچک دمپایه‌اش را مثل میکروفون گرفته دارد آواز ‌می‌خواند. میترا دماغش را جمع کرده و دارد ‌می‌خندد. چیچک آمده خم شده دارد چای غضنفر را از نعلبکی ‌می‌خورد. میترا رفته ال ان بی را درست ‌می‌کند تا یوزارسیف نگاه کند. در حیاط را باز گذاشته است. دارد همه سوخت بیرون ‌می‌رود. رفته از اتاق بالا شماره موتور را عوض ‌می‌کند. آمد. رفت. آمد. یوزارسیف دارد با اختاتون صحبت ‌می‌کند. پرهام دارد دنبال پاک کنش ‌می‌گردد. اکرم آش آورده است. غضنفر حرف ‌نمی‌زند. اگر حرف بزنم همه‌اش خراب ‌می‌شود. چیچک قند را در چای ‌می‌اندازد. پرهام دارد مثل اسب دور ستون وسط‌‌‌‌ هال ‌می‌چرخد.  من از نام آمون بیزارم. من آتون را ‌می‌پرستم. از فردا من آمن هوتپ نیستم. از فردا نام خودم را آختاتون ‌می‌گذارم. از فردا دین خود را عرضه ‌می‌کنم. اما مردم هنوز آمون را دوست دارند. این کاهنان را به وحشت ‌می‌اندازد. باید معبد آمون را در قصر خود تعطیل کنیم‌. غضنفر چایش را ‌می‌خورد.  پرهام چرا ‌می‌چرخی مشق‌هایت را بنویس. اختاتون دارد در آب غسل ‌می‌کند. سه شش تا دوازده تا. چیچک سرفه ‌می‌کند. چیچک پیراهن و شورت قرمز پوشیده است. پرهام پلیور قرمز و آبی پوشیده است. غضنفر ‌می‌رود از زیر زمین برای پرینتر، کاغذ آچاهار ‌می‌آورد. علت نجواهایتان را ‌می‌دانم. اینکه چرا لباس رسمی ‌نپوشیدهام. در مقابل آمون زانو نزدهام. پاسخ روشن است. من از این پس دیگر آمون را ‌نمی‌پرستم و به خدای یکتا ایمان ‌می‌آورم. من به خدای آسمانها ایمان آورده‌ام و با خدای شما مردم مصر کاری ندارم. هر کسی در انتخاب خدای خود آزاد است. این قصر از این پس معبدی هم ندارد. این تندیس آمون را از قصر ببرید. آمون اینهمه بی ایمانی و کفر را تحمل نخواهد کرد‌. پیام‌های بازرگانی. میترا چیچک را ‌می‌برد در حمام بشوید.

 

دکتر

 

یک برگه دادند امضا کردم و بعد فهمیدم که سوگندنامه پزشکی بوده. بی هیچ تشریفاتی. ده سالی بود که دانشگاه کشکی شده بود. کلاس صد نفری را کرده بودند چهارصد نفر. سر جسد به جای جسد فیلیپینی،  پس گردن همکلاسی‌مان را می‌دیدیم. همان ترم اول اتاق 27 یک فارغ‌التحصیل پزشکی آمد اتاقمان کتابهایش را ببرد و گفت که من جای شما بودم ول می‌کردم دوستان در شمال مطب زده‌اند و حتی اجاره‌اش را هم در نمی‌آورند بس که پزشک ریختند بیرون. باورمان نشد حرفش تا وقتی که فارغ‌التحصیل شدیم و این کلینیک و آن کلیینک و این کشیک و آن کشیک که آخرش می‌شد حقوق ساده یک کارمند. تخصص هم اگر سوالها را نمی‌فروختند و دو سال از کار و زندگی می‌افتادی یک رشته بدرد نخوری قبول می‌شدی و استخدام که من فرزند شهیدش بودم و پس از شش سال با هزار دنگ و فنگ توانستم استخدام پیمانی بشوم آن هم دور از شهر و خانواده. خلاصه شنیدم که دبیرستان‌ها دیگر آن رونق زمان ما را ندارد و کلاس‌های تجربی که خالی خالی شده. تهران جای من نبود. جمع کردیم آمدیم باغمیشه خودمان. دو سالی رفتم طرح. بهداری باسمنج. نرسیده به لیقوان. باسمنج خیارش و خیارشورش مشهور بود و لیقوان،  پنیرش. شدم پزشک سیاری. دارو برمی داشتیم و با ماشین به روستاها می‌رفتیم،  خانه‌های بهداشت. اولین روز رفتم روستای نعمت آباد که چسبیده به باسمنج بود. یک کیف سامسونت داشتم که درش خراب بود. مریض‌ها نشسته بودند. تا سلام کردم در کیفم باز شد و همه وسایلم ریخت کف اتاق. در باسمنج دوست داشتند برایشان آمپول و سرم بنویسم. قرص و شربت را قبول نداشتند. خوراکشان پنی‌سیلین بود و آمپول‌های ب‌دوازده و ب‌کمپلکس. گلویشان چرک داشت یا نداشت مهم نبود. کم خون بودند یا نبودند مهم نبود. تشخیص چه بود مهم نبود. حتما باید فشارشان را می‌گرفتم و یک گوشی به سینه‌‌شان می‌گذاشتم. نیاز بود این کار یا نیاز نبود مهم نبود. استاد چه یادم داده بود مهم نبود. مقاومت بی فایده بود. خیلی چیزها از مریض‌ها یاد گرفتم که علمی نبود. لازم هم نبود علمی باشد. همان ماه اول در باسمنج فهمیدم که دانشگاه رفتن هم نیاز نبود،  تنها دنبال یک نفر بودند که روپوش سفید بپوشد و داروهایی را که می‌خواهند برایشان نسخه کند. اگر می‌خواستی بگویی که ویروسی است و آنتی بیوتیک لازم نیست و از این حرفها،  الم شنگه‌ای می‌شد که نگو.  طرح که تمام شد رفتم بهداری زندان.

 

زندان

 

آنجا روز روشن از ما سرنگ می‌دزدیدند و با برادرانشان تزریق می‌کردند آنجا برای گرفتن قرصی خواب‌آور به تمام مقدساتشان قسم می‌خوردند آنجا با پیراهنشان در حمام تمام سی و چند ساله خویش را حلق آویز می‌کردند آنها گاهی با تیزی همدیگر را لت و پار می‌کردند و ما می‌دوختیمشان غر زنان. آنها لباس راه راه نمی‌پوشیدند و وزنه‌ای بزرگ را با زنجیر نمی‌کشیدند ما کاری به جرمشان نداشتیم آنها کلمات خودشان را داشتند اما تو آنجا نمی‌توانستی چیزی را باور کنی آنجا اگر کسی در جیبت مواد می‌گذاشت کارت تمام بود آنها علاقه خاصی به یادگاری نوشتن روی دیوارها داشتند ملاقات که می‌رفتند ادکلن می‌زدند ما گاهی با آنها یکی بدو می‌کردیم گاهی گلاویز هم. ما عاشق آنها نبودیم، دشمنانشان نیز. آنها برای نانی چند آنجا بودند و ما نیز...

رئیس گفت باید یکی یکی کبد و طحال و کجا و کجایشان را معاینه کنی و در این فرم بنویسی و فلان کنی. دکتر قبلی هم آنجا بود گفت نمی‌خواهد چند سوال بپرس و فقط آنهایی را که شک داشتی معاینه کن. روزی سی چهل تا ورودی داشتیم. اول می‌رفتند برای انگشت نگاری و عکس و بعد می‌آمدند قرنطینه برای واکسن. و من فرمهایشان را پر می‌کردم. سرقت مسلحانه، قتل، حشیش، هروئین، مال خر، ضامن، دیه، تصادف، اخلال در نظم عمومی، توهین به قاضی، مشروب، قاچاق، ماهواره، نفقه، مهریه، تکدی گری، رابطه، مزاحمت، قلعه بابک و... بخش هم می‌رفتم. بیشتر، زندانی‌های سفارشی بودند. فک و فامیل مسئول‌ها بودند که می‌فرستادند بخش تا راحت باشند و گرنه هزار تا مریض بدحال در بند بود که هیچ کدام بستری نمی‌شدند. گاهی سفارش می‌فرستاندند که فلانی را بستری کن. وقتی می‌گفتیم که نیاز به بستری ندارد می‌گفتند که دستور فلانی است. دکتر قبلی را گذاشته بودند اورژانس. آدم دل رحمی بود. هر چه زندانی‌ها می‌گفتند برایشان نسخه می‌کرد. عصر‌ هم می‌رفت رادیولوژی چرتی می‌زد و بعد سیگاری می‌کشید و برای خودش در فلاسکش چای دم می‌کرد و سر حال که می‌شد روزنامه شرقش را می‌خواند و می‌رفت بند مخدره و موقت برای ویزیت. یک شب یکی هر چی آپاندیسیت علایم دارداز خودش در می‌آورد، از استفراغ و ریباند تندرنس و هر چی کتاب جراحی نوشته،  کم مانده بود اعزامش کنیم وکار دستمان بدهد و این دادگاه و آن دادگاه که یارو جرمش قتل بوده و چرا اعزامش کردی و حتما ازش پول گرفتی و اگر اعزامش نمی‌کردی فرار نمی‌کرد و خلاصه غوز بالا غوز می‌شد،  حالا خوب است که آخرین قلقمان که در هیچ کتابی ننوشته و هنوز زندانی‌ها یادش نگرفته بودند به دادمان رسید و دستش رو شد. یکبار یکی از زندانی‌ها را اعزام کرده بودیم بیمارستان و از دست سرباز فرار کرده بود. کلی اضافه خدمت زدند برای سرباز. چند ماه بعد که گرفتندش می‌گفت فرار نکرده بودم، سربازم را گم کرده بودم. یک تمارض‌هایی می‌کردند که آدم شاخ در می‌آورد. ادای سنگ کلیه را در می‌آوردند،  تشنج الکی می‌کردند. الکی از هوش می‌رفتند. هر کاری می‌کردیم به هوش نمی‌آمدند. آمپول آب مقطر می‌زدیم زیر جلدی که درد وحشتناک داشت اما خم به ابرو هم نمی‌آوردند. قباد پنبه الکل را می‌فشرد در بینی‌شان و دهانشان را محکم می‌گرفت با دستش. مجبور می‌شدند از بینی نفس بکشند که الکل یکدفعه به گلو و ریه‌‌شان می‌رفت و از شدت سرفه نیم‌خیز می‌شدند و چشم‌هایشان را باز می‌کردند. خیلی‌هایشان منتظر قصاص بودند. یک روز، هشت صبح می‌آمدند و با دست‌بند می‌بردندشان. و گاهی برشان می‌گرداندند. مثل گوسفندی که زیر چاقوی قصاب رفته و برگشته باشد. یکبار رفتم تماشا و پشیمان شدم از رفتنم. می‌افتادند به پای اولیای دم و التماس می‌کردند. طنابی می‌انداختند گردنش. یکدفعه می‌زدند چهارپایه زیر پایش می‌افتاد کمی آویزان تقلا می‌کرد و رنگش سیاه می‌شد و کف از دهانش بیرون می‌آمد و دست و پایش ویبره می‌شد و تمام. پایینش می‌آوردند و دستبندش را باز می‌کردند. حس خوبی نداشت. دوستانش از پنجره بند می‌پرسیدند که چی شد رضایت دادند. و ما دلمان نمی‌آمد که بگوییم اعدام شد. خیلی‌هایشان آدم‌های باشخصیتی بودند. کلا با جرمهای قتل، زیاد مشکلی نداشتیم. مشکلمان بیشتر با بند مخدر بود. بوی دود از چند متری‌شان حالت را بهم می‌زد. مسئول بندشان می‌گفت که آدم وقتی معتاد می‌شود حتی النگوهای زن و بچه‌اش را هم با زور و کتک می‌گیرد و می‌فروشد و مواد می‌خرد. ویزیت بند هم می‌رفتم. تا می‌گفتند خواب نداریم یعنی لورازپام بنویس. لورازپام و کدئین را در بندها خرید و فروش می‌کردند‌. به جای لوازپام، آنتی هیستامین می‌نوشتیم به جای کدئین هم پیروکسیکام می‌نوشتیم. بند روانی ده پانزده نفر بیشتر نبودند. سربازشان بنده خدا هم کم مانده بود از دستشان روانی بشود. جایی نبود برای ویزیت کردن. یک پتو می‌انداختند روی یکی از تخت‌ها و من می‌نشستم و می‌ریختند سرم. همه‌‌شان هم باهم حرف می‌زدند. درد‌هایشان را نمی‌گفتند،  داروهایشان را می‌گفتند نسخه می‌کردم. آشنا هم می‌آمد زندان. گاهی سر چیزهای الکی. یک روز می‌ماندند و قباله می‌گذاشتند و می‌رفتند. آن آخرین شبی که زندان بودم،  تلنگوری بود در ذهن کوچکم که نمی‌ارزد به خدا،  به آن همه خطرات. خدا پدرش را بیامرزد. نصف شب بود که پیدایش شد. سرباز همراهش نبود. دستبند هم نزده بودند. نخواسته بود پیراهنش را هم بپوشد. شبیه غول‌‌‌های سندباد بود. یکبار قبلا آمپول کلسیم آورده بود بزنیم که نزده بودیم. رفت جلوی آینه ته اتاق اورژانس. فکر کردم دارد آینه را نگاه می‌کند،  قلبش را گرفته بود،  گفتم نوار بگیریم،  گفت نه،  جای چاقوی قبلی است،  یک مسکن بزنید خوب می‌شود. و یکدفعه که نعره‌ای کشید و شیشه الکل را که روی ترالی بود برداشت و... سرباز که همان اول جیم شد،  پرستار هم سریع و فرز از بالای استیشن پرید و ماندن را صلاح ندانست. ماندم من و آن بزرگوار که زده بود خودش را با شیشه شکسته الکل، لت و پار کرده بود و نعره می‌کشید. ترسیدم فرار کنم و دنبالم کند. اگر فیلم بود این جایش کمی مکث می‌کرد.



[1] داستان طبقه اول به شیوه رئالیسم بی سر و ته نوشته شده است. رئالیسم بی سر و ته‌، رئالیسم سیب‌زمینی است‌. رئالیسم بی خاصیت و بی بو است و چه از این بهتر‌. خسته شدیم از اینهمه بو‌. رئالیسم بی سر و ته به جزئیات می‌پردازد‌. شاید ادامه همان رئالیسم آپارتمانی باشد‌. رئالیسم بی سر و ته زیاد با آدمها سر و کار ندارد‌. بیشتر با اشیا کار دارد‌. خودش را الکی با آدمها در گیر نمی‌کند‌. آرام از کنارشان می‌گذرد‌. آدمها خطرناک هستند‌. می‌روند از آدم شکایت می‌کنند آنوقت آدم آبرویش در محل می‌رود‌. رئالیسم بی‌سروته کاری به سیاست ندارد‌. کاری به مذهب هم ندارد‌. یک جور رئالیسم غیر مستقیم است‌. در رئالیسم بی سر و ته، انسان محور همه چیز نیست‌. انسان هم یکی از موجودات زمین است‌. همین‌. یعنی با اومانیسم هم فرق می‌کند‌. با خدا هم کاری ندارد‌. یعنی اصلا در این حد و اندازه‌‌ها نیست‌. مثل یک غریبه از کنار همه چیز می‌گذرد‌.  رئالیسم بی سر و ته را از هر کجا شروع کنی می‌شود‌. اصالت رئالیسم بی‌سر و ته به تصویرهای بدیع آن است‌. رئالیسم بی سر و ته هیچ وقت سانسور نمی‌شود هیچ وقت قدغن نمی‌شود همیشه مجوز چاپ می‌گیرد رئالیسم بی سر و ته هیچ وقت خطر نمی‌کند رئالیسم بی سر و ته مخصوص این آب و خاک است حتی در غلظت بالای نمک دریاچه ارومیه هم قابلیت حیات دارد اصلا جان می‌دهد برای آدمی مثل غضنفر که مرض تایپ کردن دارد. آدمها در رئالیسم بی ‌سر و ته‌، درونشان را بیرون نمی‌ریزند چیزی هستند در حد اشیا‌. نه بیشتر و نه کمتر‌. این ذهن خواننده هست که به اشیا و آدمهای بی جان‌، جان می‌دهد نه ذهن نویسنده‌.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۰

میترا


غضنفر ساکش را بر می‌دارد و یک پتوی سبز پلنگی که اکرم اسمش را رویش دوخته است تا گم نشود. ترمینال قدیم تبریز. تونل‌‌‌های میانه. چای دارچین در زنجان و فردا صبح تهران. میدان حسن آباد، خانه حیدرعلی. طرلان در خانه را باز می‌کند و ماچ و موچ و نان های تازه و خامه ای که حیدرعلی برای صبحانه خریده است. غضنفر ‌می‌رود از خیابان منوچهری یک کیف سامسونت ‌می‌خرد و یک روپوش سفید و کلی کتاب از کتابفروشی‌های خیابان انقلاب روبروی دانشگاه. آناتو‌می‌ بهرام الهی، بافت شناسی رجحان، بیوشیمی ملک نیا. پول همه کتابها ‌می‌شود پنج هزار تومن. و یک اتاق چهار نفری. خیابان لاله زار. خوابگاه شماره یک. طبقه دوم. غضنفر به قاشق[1]، گاشُگ می‌گوید و بچه‌‌‌های اتاق می‌خندند. بچه‌‌‌های اتاق به قاشق، غاشغ می‌گویند. سلطنت به قاشق، گاشیخ می‌گوید.[2] غضنفر ‌می‌برد جزوه‌های کنکور رزمندگانش را در خیابان انقلاب بفروشد. یک پسر هشت ساله با خواهر شش ساله‌اش دارند آدامس ‌می‌فروشند. یک دختر هم خر شده و دارد عکسشان را ‌می‌گیرد. غضنفر هم خر ‌می‌شود و همه آدامس‌هایشان را ‌می‌خرد و هزار تومن ‌می‌دهد. آخرین امتحان ترم اول، روانشناسی است. غضنفر با قطار به تبریز میرود و برمی‌گردد. میدان انقلاب هر چند قدم ساک را زمین می‌گذاشتم. کلی کتاب و یک ضبط صوت آیوای قدیمی که فکر کنم از ارتش به نورالدین داده بودند چون در خانه چراغعلی هم بود. از آن تک گوشی‌ها هم داشت که درست می‌رفت داخل گوش آدم و به دهان که می‌زدی مزه تلخی داشت. فقط ده دقیقه می‌روم دانشگاه نمره بیوشیمی‌ام  را ببینم برگردم‌. نه آقا خدا پدرت را بیامرزد‌. گفتند از این چیزها قبول نکنیم‌. و من یادم افتاد که همین چند روز پیش در مشهد بمب گذاشته اند. و چند سال بعد که با پیچ گوشتی افتادم به جانش‌ و پرهام بلندگویش را برداشته بود و با آهن ربایش بازی می‌کرد‌. غضنفر در سالن دانشکده علاف ‌می‌گردد. ‌می‌رود مقاله‌های ستون آزاد را ‌می‌خواند. ‌می‌رود در صف ژتون ‌می‌ایستد. ‌می‌رود در باجه اطلاعات لیست نامه‌های سفارشی رسیده را ‌می‌بیند. ‌می‌رود در بوفه دانشکده داروسازی چای ‌می‌خورد. ژتون ده تومن است آن‌وقت یادش ‌نمی‌آید چای چند است. سرش را دراز ‌می‌کند و ‌می‌پرسد آقا چای چند است دارم نوستالژی ‌می‌نویسم. آقایی که دارد چای ‌می‌ریزد همچین نگاهش ‌می‌کند. انگل‌ها را در قفسه‌های شیشه‌ای گذاشته‌اند. غضنفر دارد نگاهشان ‌می‌کند و شکلشان را در دفترش ‌می‌کشد. غضنفر پس از این همه سال همه چیز یادش رفته است. هنوز اینترنت نیامده معلوم نیست این مدلاین از کجا پیدایش شده. اصلا هنوز سی‌دی هم نیامده. حتما یک فلاپی است. غضنفر که دلش ‌می‌گیرد ‌می‌رود در بوفه دانشکده علوم چای ‌می‌خورد و به در و دیوار نگاه ‌می‌کند. دانشگاه تهران خوب است. یک‌جورهایی ترا ‌می‌خواهد دیوانه کند. دیوارهای مسجد دانشگاه پنجره ندارد. از زمان شاه سیاسی بوده. غضنفر فکر ‌می‌کند اگر دخترها موهایشان را از روسری‌شان بیرون نگذارند همه مشکلات حل ‌می‌شود. غضنفر می‌رود. اتاق پنج نفری. امیرآباد شمالی. کوی دانشگاه. هر روز می‌رود مسجد کوی، نماز جماعت. مرتضی هم می‌آید. غضنفر ‌می‌گوید حاج آقایی که جای امجد آمده چقدر صورتش نورانی است. مرتضی ‌می‌گوید من هم اگر هر روز چلوکباب ‌می‌خوردم صورتم نورانی ‌می‌شد. مرتضی رزمنده است. چهارده ماه جبهه دارد. بیست و پنج سالش است. هر شب تا کاست‌های دکتر را گوش نکند خوابش ‌نمی‌گیرد. نمازش که تمام شد آواز ‌می‌خواند. لباس شخصی‌ها ریخته‌اند فیلم تحفه هند را بهم زده‌اند. در زیر زمین کتابخانه مرکزی نمایشگاه کاریکاتور برگزار کرده‌اند رفاه را محکوم ‌می‌کنند. در ستون آزاد برای تهاجم فرهنگی کاریکاتور کشیده‌اند. یک دختر رپ و یک دختر با چادر شب. تخت مرتضی کنار پنجره است و طبقه بالایش یک دانشجوی پیراپزشکی که سنی مذهب است و هفته‌ای دو بار ‌می‌آید و هر وقت حضرت عمر و حضرت عایشه ‌می‌گوید غضنفر عصبانی ‌می‌شود. مرتضی به قاشق، کاشُک می‌گوید. غضنفر کارت دانشجویی‌اش را برده در میدان انقلاب بغل سینما بهمن، پرس نرم و خشک کند. جشنواره فجر است و سینما بهمن، جنگ نفت کش‌های بزرگی را نشان ‌می‌دهد. یا تو فکر کن که بگذار زنده بمانم ایرج قادری را نشان ‌می‌دهد یا اصلا کلاه‌ قرمزی را. پشت سینمای بهمن یک کوچه است و یک مغازه که قفل سی‌دی‌ها را ‌می‌شکند. صاحب مغازه ‌می‌گوید نامردها برای سی‌دی قرآن هم قفل گذاشته‌اند. چقدر بی ربط نوشتن حال ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود در سینمای میدان ولیعصر، فیلم بوی پیراهن یوسف را ‌می‌بیند. هنوز حاتمی‌کیا، آژانس شیشه‌ای  را نساخته است. انتخابات مجلس پنجم است. مرتضی ‌می‌گوید روزهای اول جنگ کنسرو و ساندیس که ‌می‌دادند کسی ‌نمی‌گرفت تا به بقیه برسد. اما روزهای آخر جنگ همه ‌می‌خواستند کنسرو بگیرند. مرتضی ‌می‌گوید بچه‌های اتاق هورمون‌هایشان بهم خورده هیچ کدام غسل برایشان واجب ‌نمی‌شود. غضنفر فکر ‌می‌کند همه چیز تقصیر آمریکاست. مرتضی می‌گوید اتاق بیست و شش، چپی است. غضنفر هنوز نمی‌داند چپی یعنی چه. مظفر کاری به سیاست ندارد. ‌می‌گوید همه‌اش خیمه شب بازی است. دعوای تو نخور من بخورم است. مظفر معده‌اش مشکل دارد هر روز هر روز ‌نمی‌تواند روزه بگیرد. غضنفر وقتی نماز صبح ‌می‌خواند شکمش قار و قور ‌می‌کند. مرتضی ‌می‌گوید کرمها داخل شکمش دارند دعا ‌می‌کنند. غضنفر روی تختش دراز کشیده و چشمهایش را بسته است اما شرشر ریختن چای را در فلاکس ‌می‌شنود. مرتضی که ‌می‌رود غضنفر بلند ‌می‌شود فلاکس را در زیر تخت پیدا ‌می‌کند. غضنفر را تحریم ‌می‌کنند. غضنفر ژتونش را بر ‌می‌دارد و ‌می‌رود تنهایی در سلف غذا ‌می‌خورد. غضنفر اسم آن کاغذی که حساب کتاب‌های اتاق را در آن ‌می‌نویسند یادش رفته است. مظفر مربا، مرتضی تاید، غضنفر پرتقال. مرتضی تامسون ‌نمی‌خورد. جلوی اسمش خط ‌می‌کشند. غضنفر سینوزیت دارد. ‌می‌رود دستشویی کلی خرخر ‌می‌کند تا گلویش صاف شود. یکی از انترن‌ها که دیشب کشیک بوده آمده دعوا راه‌انداخته که از خواب بیدارم کردی. ایران آمریکا را برده و بچه‌های کوی با پیژامه رفته‌اند وسط خیابان امیر آباد ‌می‌رقصند. مظفر سه دقیقه مانده که آفتاب در بیاید بلند ‌می‌شود نمازش را ‌می‌خواند و تا خوابش نپریده ‌می‌گیرد تا هفت صبح ‌می‌خوابد. هفته نامه مهر چند هفته است مقدمه چینی ‌می‌کند که برای فیلم آدم برفی مجوز بگیرد. مرتضی به سخنرانی دکتر در دانشکده فنی رفته است. با صورت کبود بر ‌می‌گردد. مظفر ‌می‌گوید بدبخت شدیم اتاقمان را شناسایی کرده‌اند. مظفر تدریس خصوصی ‌می‌کند. فیزیک درس ‌می‌دهد. ‌می‌گوید درآمدش از پزشکی بیشتر است. غضنفر یک کت قهوه‌ای اسپورت خریده که شانه‌هایش ‌می‌افتد. آن‌وقت در خیابان مثل مجسمه راه ‌می‌رود. همه‌اش تقصیر این مرتضی است. نه، تقصیر این مظفر است. یعنی اول مظفر زن گرفت بعد مرتضی به سرش زد زن بگیرد. مرتضی و مظفر به خوابگاه متاهلی رفته‌اند و جایشان چند نفر دیگر آمده‌اند. دو تا ورودی هفتاد و هشت.  غضنفر یک قوطی شیرینی نارگیلی از تبریز آورده است. عکس‌های عقد را هم آورده لای کتابهایش مخفی کرده است. وقتی کسی نیست برشان ‌می‌دارد نگاه ‌می‌کند. اصلا همه‌چیز یک دفعه اتفاق افتاد.

 

قرنطینه

 

در شبکه یک خوابهایم، زده‌اند همه درهای اتاقها را شکسته‌اند و من دارم شعارهای روی در و دیوارهای ساختمان چهارده را در تکه کاغذی یادداشت ‌می‌کنم. و اذا وحوش حشرت. و آنک قصابانند بر گذرگاه. با وضو وارد شوید. از غرفه اتاق 27 در طبقه دوم دیدن فرمایید. شیشه پنجره اتاقمان شکسته و میزها و تخت‌ها و ظرفهای غذا واژگون شده و ژتون‌ها و روزنامه‌ها و کتابها و عکس‌هایی که به دیوار زده بودیم کف اتاق ریخته است. در شبکه دو خواب‌هایم، خبری نیست. یک نفر نشسته و همینجور در چشم بینندگان زل زده است. پلک هم ‌نمی‌زند. از صبح تا شب کارش همین است. اصلا برای همین است که حقوق ‌می‌گیرد. در شبکه سه خوابهایم، مقدماتی جام جهانی است. ایران و کویت در تلویزیون نمازخانه ساختمان دوازده مساوی ‌می‌کنند و من همین‌جوری وسط خواب و بیداری، یاد میترا دختر ‌‌بالاخان ‌می‌افتم و از فاصله ششصد کیلومتری عاشق ‌می‌شوم. به آزادی ‌می‌روم و سوار اولین اتوبوسی ‌می‌شوم که به تبریز ‌می‌رود. نرسیده به سه‌راه تاکستان خوابم ‌می‌گیرد. در خواب، زندانی‌ها بشقاب و قاشق در دست در حیاط قرنطینه در صف انگشت نگاری ایستاده‌اند. مرد بالای بشکه با دست‌هایش از حلقه دار ‌می‌گیرد و آویزان ‌می‌شود و زندانی‌ها هورا ‌می‌کشند. یک خواب سیاه و سفید با پس زمینه صدای موتور اتوبوس و قطره‌های بارانی که خودشان را به شیشه‌های اتوبوس ‌می‌کوبند. دختری که موهایش را از پشت بسته و بلوز چارخانه پوشیده ‌می‌گوید که به جای پرستار قبلی که اعتصاب کرده آمده است. دکتر ‌می‌گوید تعجب ‌می‌کنم چطور یک دختر را برای کار در اینجا ‌می‌فرستند به هر حال شما ‌می‌توانید در اینجا مشغول کار شوید اما باید بدانید که اینجا فضایش و آدمهایش خیلی فرق ‌می‌کند و امیدوارم که با شناخت کافی آمده باشید. سربازی که یادش رفته بند پوتین‌هایش  را ببندد یک زندانی آورده که لبهایش را با نخ و سوزن دوخته است. آقای دکتر، وایتکس خورده ‌می‌گوید معده‌اش سوراخ ‌می‌شود. دکتر ‌می‌گوید اینکه لبهایش را دوخته اصلا چه جوری وایتکس خورده سرباز ‌می‌گوید قربان شاید اول خورده بعد دهانش را دوخته دکتر ‌می‌گوید برای چه خورده و سرباز ‌می‌گوید که قربان به حکمش اعتراض داشته. دکتر ‌می‌گوید جرمش چه بوده و سرباز ‌می‌گوید قربان خودش هم ‌نمی‌داند برای همین اعتراض کرده دکتر به دختری که بلوز چارخانه پوشیده ‌می‌گوید با تیغ بیستوری دهان زندانی را باز کند. دکتر از پشت توری پنجره چشمش به مرد بالای بشکه ‌می‌افتد و ‌می‌گوید باز بساط اعدام راه‌ انداخته‌اند اصلا ‌نمی‌دانم چرا ‌می‌آورند اینجا اعدام ‌می‌کنند ما کلی زور ‌می‌زنیم زنده‌‌شان ‌می‌کنیم و آنها یکی یکی اعدامشان ‌می‌کنند. دکتر همیشه عصبانی است و همه‌اش پشت رئیس زندان فحش ‌می‌دهد و چند بار هم استعفا نوشته که دیگر کار ‌نمی‌کند اما یادش رفته و دوباره شروع به کار کرده است. موشی از روی پای دختری که دارد به زندانی‌ها واکسن ‌می‌زند رد ‌می‌شود و دختر جیغ ‌می‌زند. دکتر از سرباز ‌می‌پرسد چرا سمپاشی ‌نمی‌کنند سرباز ‌می‌گوید قربان دستگاه سمپاشی چند ماه است خراب است. دکتر ‌می‌گوید اصلا معلوم است که رئیس زندان برای چه آنجا نشسته و آنهمه حقوق ‌می‌گیرد. دکتر ‌می‌پرسد الان رئیس زندان کیه و سرباز ‌نمی‌داند دکتر ‌می‌پرسد چند سال است در زندان کار ‌می‌کند و سرباز ‌نمی‌داند و در آخر دکتر به این نتیجه ‌می‌رسد که سرباز کلا هیچ چیز ‌نمی‌داند. زندانی بمب گذار که یک دستش قطع شده و دارد با آن یکی دستش اسم زندانی‌های جدید را ‌می‌نویسد به دکتر ‌می‌گوید موشها از زیر زمین قرنطینه که قبلا بند انفرادی بوده ‌می‌آیند و دکتر به سرش ‌می‌زند که به زیرزمین برود که بوی تعفن ‌می‌دهد و سرباز ‌می‌گوید زیرزمین برق ندارد و دکتر چراغ قوه بر‌می‌دارد. دکتر وقتی از پله‌های زیرزمین پایین ‌می‌رود به مرد بالای بشکه اشاره ‌می‌کند و به سرباز ‌می‌گوید که این بنده خدا را از اول صبح بالای بشکه علافش کرده‌اید و نه دارش ‌می‌زنید و نه رهایش ‌می‌کنید بگویید دارش بزنند. سرباز ‌می‌گوید قربان مسئولیت دارد تازه باید تفهیم اتهام بشود اما نشده و اگر نداند به خاطر چه دارد اعدام ‌می‌شود اثر تنبیهی نخواهد داشت. دکتر ‌می‌گوید پس پایینش بیاورید تا یک چای بخورد و کمی ‌پاهایش استراحت کند سرباز ‌می‌گوید قربان مسئولیت دارد ما که ‌نمی‌توانیم جلوی حکم را بگیریم برایمان اضافه خدمت ‌می‌زنند. استخوانها و جمجمه‌ها در سیاهی زیر زمین با کوچکترین نوری در وسط آجرها و خاک‌ها و تخته‌ها ‌می‌درخشند. دهان سرباز از وحشت دارد کج ‌می‌شود. زمین زیر پای دکتر خالی ‌می‌شود و سرباز فرار ‌می‌کند. دکتر از پشت شیشه‌های اتاقکی که در آن افتاده چشمش به مسافران شیک و پیکی که روی صندلی‌های ایستگاه مترو نشسته‌اند ‌می‌افتد. ساعت ایستگاه مترو، 7:45 صبح است و دکتر یادش ‌می‌آید آن بالا که بوده ساعت قرنطینه 4 عصر بوده است. دکتر لباسهایش را ‌می‌تکاند و سر و رویش را مرتب ‌می‌کند و قاطی مسافرانی که بوی ادکلن و عرقشان قاطی شده خودش را داخل مترو ‌می‌چپاند و پیش از آنکه از خواب بیدار شود و همه چیز از یادش رود تند تند در موبایلش شروع به نوشتن ‌می‌کند... سالهای سال پیش و شاید سالهای سال بعد، در شهری نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، در شهری که خودش زندانی بزرگ بود زندانی بدون دیوار با مردمانی بدون زنجیر، مردمانی که نه زشت بودند و نه زیبا، نه خیلی خوب و نه خیلی بد،  زندان کوچکی بود با دیوارهایی بلند که بالای دیوار‌هایش سیم خاردار بود و بالای پشت بام ساختمان‌هایش همیشه سربازی با اسلحه‌ای در دست نگهبانی ‌می‌داد. زندانی که نه خیلی مخوف بود و نه خیلی دل گشا، زندانی با کلی زندانی با جرمهای مختلف، جرم‌هایی که همیشه گریبان مردمان بدبخت را ‌می‌گرفت و کسی هیچ‌وقت ‌نمی‌دانست که چرا گرفتاری‌ها همه بر سر مردم بدبخت ‌می‌آید. و چه سرهای بی گناهی که تا پای دار و از آنجا تا بالای دار رفته و آونگ شده و دکتر معاینه‌‌شان کرده و مرگ قلبی و مغزی‌شان را تایید کرده و هزار بار  از خود پرسیده بود که چرا زندان و چرا اعدام و اصلا چرا مجازات و اصلا چرا جرم و اصلا چرا انسان و هیچ وقت پاسخی نیافته بود و هر طرف که سرش را چرخانده بود آدمهایی را دیده بود که خروار خروار زندگی را بر دوش‌های ناتوانشان ‌می‌کشیدند در بندهایی که صدها تخت کیپ تا کیپ، کنار هم چیده بودند و جایی و فضایی برای نفس کشیدن نبود و آنقدر پر بود از دود سیگار که باید با دست دود را کنار ‌می‌زدی تا ‌می‌توانستی بغل دستی‌ات را ببینی. آنچه آرزو ‌می‌کردی یک فراموشی تمام عیار بود تا دنیا را با همه دنگ و فنگ‌ها و فکر و خیالهایش فراموش کنی و یک چرت بی دغدغه بخوابی آرزویی که هیچ وقت برآورده ‌نمی‌شد مگر با یک مشت قرص خواب و به قول خودشان با یک ورق لورازپام دو میلی یا کلونازپام آبی رنگ که یکجا قورتشان بدهی یا اینکه خودت را آلوده کنی و قاطی بقیه منگی‌ها و بنگی‌ها شوی و به راهی بروی که برگشتی نباشد. شهری که مردمانش با دروغ زاده ‌می‌شدند و با دروغ ‌می‌مردند، شهری که دروغ‌هایش آنقدر بزرگ بود که کسی به خاطر دروغ‌های کوچک قسم ‌نمی‌خورد، شهری که دروغ‌های بزرگش، حقیقت‌های بزرگشان بود و دروغ‌های کوچکش، سنت‌های آبا و اجدادی‌شان. شهری با آسمان خاکستری و آدمهایی که نه سیاه بودند و نه سفید، آدمهایی که همه چیز و همه کس را یا سیاه سیاه ‌می‌دیدند و یا سفید سفید. شهری که هر قدر بزرگتر ‌می‌شد مردمانش کوچکتر ‌می‌شدند، شهری که مردان بزرگش دنبال کارهای کوچک بودند و مردان کوچکش دنبال کارهای بزرگ. زندانی که خودش شهری بود در مقیاس کوچک با آدم‌هایی که هر کدام برای خودشان غولی بودند غولهایی در مقیاس کوچک که روی تخت‌هایشان در بندهای پر از دود خوابیده و پاهایشان را تکان ‌می‌دادند و به فردایی فکر ‌می‌کردند که هیچ وقت بهتر از دیروز نبوده است.

 

میترا

 

اتوبوس ساعت پنج صبح به تبریز رسید. هوا به قدری سرد بود که دندانهایم داخل تاکسی بهم ‌می‌خورد. همان جلیقه‌ای که آهو برایم آورده بود را پوشیدم. سر راه یک دسته گل هم خریدیم. میترا دانشگاه بود. نیم ساعتی نشستیم تا آمد. یادم نبود آخرین بار چند سال پیش دیدمش. چند لحظه آمد سلام کرد و رفت و من همینجوری یاد طینت[3]  در آن یکی خوابم افتاده بودم. کمی ‌دستپاچه بودم. نصف عکس‌ها سوخت. بی موقع و سر زده بودم برایش. عاشق باران بود. پیاده ‌می‌آمد وقتی باران ‌می‌بارید. کوچه‌ای بود که خیلی دوست داشت. همیشه از آنجا ‌می‌رفتیم. پل قدیمی ‌بیلانکوه و چند کوچه باریک که دست نخورده مانده بود. دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی قدیمی. گفتم سه سال نامزد ‌می‌مانیم که نشد. یعنی ‌نمی‌شد. تلفنی ‌نمی‌شد. آن هم با آن کارت تلفن‌های هشتصد تومنی. هر دو هفته پیدایم ‌می‌شد. یک خوابگاه مجردی دادند میدان هفت تیر. هر روز از امیر آباد پا ‌می‌شدم ‌می‌رفتم دیدنش. پریز کنار تختش نبود. برایش یک سیم سیار ده متری خریدم تا واکمن گوش کند. آنروزها بیشتر حیرانی شهرام ناظری گوش می‌کرد و دستان شجریان،  قرار ‌می‌گذاشتیم پارک لاله، ساعت پنج عصر. و یک خوابگاه متاهلی در کیلومتر  12 جاده مخصوص کرج. شهرک دانشگاه. کل اتاق و آشپزخانه و مستراح و حمام، بیست و هشت متر بود. سقف مستراح چکه ‌می‌کرد. ‌‌بالاخان و میترا با وایتکس، آشپزخانه را شستند و خرت و پرت‌هایی که رفتیم از فروشگاه رفاه چهارراه جمهوری خریدیم با حقوق انترنی ده هزار تومن بانک رفاه کارگران شعبه گیشا. یک جاکفشی پلاستیکی سه طبقه که بیرون در گذاشتیم و یک جاصابون و یک جفت دمپایه. میترا هر روز از شهرک دانشگاه تا میدان امام حسین ‌می‌رفت و بر ‌می‌گشت. دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکزی. از خواب ‌می‌پرم. میترا بالای سرم نشسته است و دارد با پارچه‌های رنگارنگی که با پول‌های زبان بسته من خریده عروسک ‌می‌دوزد. دو ماه است که سر کار نرفته‌ام. چند بار زنگ زده‌اند و من گوشی را برنداشته‌ام. برایشان اس‌‌ام‌اس زدم که دکتر مرد. میترا دیگر برایم کاغذ خرید ‌نمی‌نویسد. دو ماه است که میوه و گوشت چرخکرده نخریده‌ام. ناهار قرمه سبزی بدون گوشت ‌می‌خوریم. میترا با ماست ترشیده، دوغ درست کرده است. نصف پارچ را ‌می‌نوشم. در اتاق بالا خوابم ‌می‌گیرد. خواب زندان را ‌می‌بینم. این بار در پس زمینه‌ای از صدای ماشین سیمان‌ مخلوط‌کن دستی از کوچه شش‌متری‌مان. زندانی تخت سوم که سبیلهایش زرد بود در آینه برای خودش شکلک در آورد و رفت وسط اتاق ایستاد و تخت‌های سه طبقه را که دور تا دور اتاق بزرگ چیده بودند ور انداز کرد. کمی ‌فکر کرد اما چیزی یادش نیامد از آقای لاغر مردنی که سلانه سلانه به طرف پنجره ‌می‌رفت پرسید ببخشید اینجا کجاست و ما دقیقا اینجا چه ‌می‌کنیم. آقای لاغر مردنی که اخم‌هایش در هم بود برگشت و نگاهش کرد و یکدفعه چهره‌اش باز شد و با یک خنده انفجاری که همه آب دهانش را در اطراف و صورت زندانی تخت سوم پاشید گفت اینجا هتل پنج ستاره است داش مجید. آن شب داش مجید تا صبح کف اتاق خوابید. شب چند باری بیدار شد و نشست و با دقت به دستهایش و لباس‌هایش نگاه کرد و هر قدر فکر کرد نتوانست چیزی به خاطر بیاورد. مردی که در حیاط قرنطینه سر و ته ایستاده بود تا موادی را که بلعیده بود برگرداند داشت به مردی که سر و ته از حلقه دار آویزان بود نگاه ‌می‌کرد و ما داشتیم زبان مردی را که در حمام خودش را حلق آویز کرده بود از دهانش بیرون ‌می‌آوردیم و نوک شلنگ اکسیژن را در سوراخهای دماغش ‌می‌گذاشتیم. و من هنوز ‌نمی‌دانستم که چقدر عاشق دکتر شده‌ام و مردی که لبهایش را با سوزن و نخ قرقره سیاه دوخته بود داشت به ما ‌می‌خندید. اما همیشه چیزی بود برای خوردن و ما هیچ وقت گرسنه نخوابیدیم و همیشه چیزی بود برای دود کردن چیزی مثل سیگار و هر کوفت و زهرمار دیگری که گیرت ‌می‌آمد و تو ‌می‌توانستی دودش کنی و به دودش خیره شوی و با دودش به هوا بروی. خودمان بودیم و خودمان. یک غریزه تنها و بدوی. و یک جوهره انسانی دستکاری نشده و در امان مانده از فرهنگ‌ها. ما در آن فراموشی چنان همدیگر را دوست داشتیم که توصیف ناشدنی است. عشقی که درونمان بود اما طردش کرده بودیم. عشقی که هر لحظه بیشتر زبانه کشیده بود و ما محلش نگذاشته بودیم. ما در فراموشی به یک غریزه پاک و به یک عقل گستاخ رسیده بودیم. ما همه چیز را انگار برای اولین بار بود که ‌می‌دیدیم. ما آنجا عینکی به چشم نداشتیم. ما همدیگر را با عینکی از تصورات قبلی‌مان ‌نمی‌دیدیم. آنها انسانهایی بودند که در محیطی نامتعارف گیر افتاده بودند. محیطی که آیین خودش را داشت. آدمهایی هم که تازه ‌می‌آمدند چند وقت بعد مثل آنها ‌می‌شدند و ما تخطئه‌‌شان ‌نمی‌کردیم. آنجا همه برای خود حق داشتند. آنکه مواد آن یکی را کش ‌می‌رفت هم حق داشت. آنکه نمک یا شکر یا پودر قرص را قاطی مواد ‌می‌کرد و ‌می‌فروخت هم حق داشت. آنجا دادگاه نبود. آنها محکوم شده بودند و دوباره محکوم شدن برایشان مفهو‌می ‌نداشت و فرقی هم به حالشان ‌نمی‌کرد. خیلی‌هایشان چند روز بعد قصاص ‌می‌شدند. آنها آخر خط بودند و چیزی برای از دست دادن نداشتند. جامعه با آنها خوب تا نکرده بود. و من یادم افتاد که مربای آلو را در یخچال بهداری گذاشته‌ام و رفتم آوردمش و دوباره نشستیم پشت همان میز که روزنامه شرق را رویش پهن ‌می‌کردیم. یک خوشبختی باور نکردنی و باز زل زدیم در چشمهای هم دیگر. آنقدر خندیدیم که اشک از چشم‌هایمان سرازیر شد و تازه فهمیدیم که داریم گریه ‌می‌کنیم چرا که ‌‌شانه‌هایمان تکان ‌می‌خورد و خطوط درشت روزنامه زیر قطره‌های اشکمان محو ‌می‌شد. آنقدر خندیدیم که همه چیز یادمان آمد و این دردی بزرگ بود که بر شانه‌هایمان سنگینی ‌می‌کرد شاید برای همین بود که شانه‌هایمان داشت ‌می‌لرزید. مهناز به اکرم گفته و اکرم به فرشته و فرشته به میترا که یک دکتری چیزی بروید و میترا برگشته گفته خودتان دکتر بروید‌. ‌می‌ترسند نسلمان منقرض شود. گفتم مگر دایناسوریم که نسلمان منقرض شود‌. چند تا از عروسک‌های میترا بزرگ شده‌اند و به مدرسه ‌می‌روند و من رفته‌ام برایشان کیف و دفتر خریده‌ام. میترا ‌می‌گوید بچه را ‌می‌خواهیم چه کار. این عروسک‌ها نه مریض ‌می‌شوند و نه سر و صدا ‌می‌کنند. تهران که بودیم خیلی راحت بودیم. کسی به کارمان کاری نداشت. میترا به کلاس گل چینی ‌می‌رفت و من که در بیمارستان سینا کشیک ‌می‌دادم. مردم قصابخانه ‌می‌گفتند به سینا. اولین روز که شدم انترن ارتوپدی همان هشت صبح یک پای قطع شده دادند دستم که دکتر ببر بگذار داخل یخ تا با دکتر ‌نمی‌دانم چی چی که جراح عروق بود صحبت کنیم بیاید پیوند بزند این پا را به این مرد. با پایی در دستم دنبال یخ ‌می‌گشتم در اورژانس سینا. اصلا معلوم نبود کی به کیه. از پرستار پرسیدم یخ را کجا ‌می‌گذارند خبر نداشت. رزیدنت ارتوپدی مثل اینکه همینجوری اول صبح یک چیزی پرانده بود. چند دقیقه بعد آمد که نشد و ‌نمی‌خواهد. گفتم این پا را پس چکار کنم گفت بیندازش دور. حیفم آمد در سطل آشغال بیاندازم. پای خوبی بود. جوراب و شلوارش هم رویش بود. کفشش افتاده بود وسط اورژانس. آشنا بود این کفش برایم. تا وقتی این پا دستم بود کسی کاری ‌نمی‌گفت برایم. سلاحی بود در دستم. پا را دادم به همراه بیمار گفتم نگهش دارد شاید پیوندش زدیم. بنده خدا هی از این و آن ‌می‌پرسید که این پا را چکار کنم آنها هم ‌می‌گفتند ببر بگذارش داخل یخ. یک تریلی رفته بود روی پای بنده خدا. داشتیم چای ‌می‌خوردیم که سعید را آوردند. با گلوله زده بودند به سرش. یک اشعه سفید در زمینه سیاه در سی تی اسکن مغز. گلوله نرسیده به مهره پنجم گردنی متوقف شده بود. یکی دو هفته تیتر اول روزنامه‌ها بود. شلیک به مغز اصلاحات. یک روز ‌می‌نوشتند سعید لبخند زد و یک روز ‌می‌نوشتند سعید نشست. خلاصه این سعید برگشت سر کار و زندگی‌اش و ما همچنان در سینا کشیک ‌می‌دادیم. از سینا رفتیم به امیراعلم. فقط پنبه ‌می‌کردیم در دماغ مردم. گوش هم ‌می‌شستیم. استخوان هم از گلوی مردم بیرون ‌می‌آوردیم. مگس و از این حرفها هم از گوششان. زنان افتادم شریعتی. پل گیشا. کلمپ ‌می‌زدیم و نافش را ‌می‌بریدیم و بینی‌اش را ساکشن ‌می‌کردیم ‌می‌گذاشتیمش لای پتو تا گرم بماند. رزیدنت ‌می‌گفت محکم بگیر نیفتد. پنج شنبه‌ها به خانه طرلان ‌می‌رفتیم. طرلان از ظهر بشقاب و قاشق‌ها و لیوان‌های شام را داخل سینی ‌می‌گذاشت و حیدرعلی غروب که از کارخانه ‌می‌آمد ماست و کاهو و میوه ‌می‌خرید. شام را که ‌می‌خوردیم طرلان چای ‌می‌آورد و حیدرعلی اول داستان آن طبیبی را ‌می‌گفت که وقتی از کنار قبرستان ‌می‌گذشت سرش را از خجالت پایین ‌می‌انداخت و بعد داستان آن کدخدایی را که رفته بود از شهر، مرده شور آورده بود و بانگ برآورده بود که مرده شور دارد ‌می‌رود هرکس ‌می‌خواهد بمیرد عجله کند و آن‌وقت کلی ‌می‌خندید و ‌می‌گفت دکتر دارد ‌می‌رود... و من که هنوز حس دکتر بودن نداشتم و هنوز هم که هنوز است در باغ دکتر بودن نیستم... دختری که موهایش را از پشت بسته است دو ساعت است مدام حرف ‌می‌زند... ما مسخ شده بودیم آقای دکتر. همه آدمها مسخ شده‌اند.  هیچ کس خودش نیست. حتی شما آقای دکتر. ما در زندان بزرگی که در ذهن‌هایمان ساخته بودیم بشقاب و قاشق در دست منتظر قصاص بودیم. ما از همدیگر یاد ‌می‌گرفتیم که همه چیز را فراموش کنیم. و شاید بهتر آن بود که مسخ شده باشیم و ما دیگر هیچ وقت خودمان را با پیراهن چارخانه‌مان در حمام زندان حلق آویز نکردیم و دیگر هیچ گاه کسی ما را به خاطر جرمهای احمقانه‌ای که نکرده بودیم قصاص نکرد چرا که ما تنها مسخ شده بودیم و در هیچ کجای دنیا کسی آدم مسخ شده را قصاص ‌نمی‌کند. اما آنها یکبار ما را گلوله باران کردند و ما با پیراهنی که آتش گرفته بود به طرفشان دویدیم و آنها آنقدر ترسیده بودند که انگشتهایشان ماشه تفنگ‌هایشان را چکانده بود و ما داشتیم دودی را که از لوله تفنگ‌هایشان برخاسته بود تماشا ‌می‌کردیم. ما آنها را بخشیدیم حتی وقتی که خون خود را در پشت سیم خاردارها جا گذاشتیم. ما خیلی زود یاد گرفتیم که دیگر نباشیم و آدمهای دیگری جایمان آمده بودند. ما برای همیشه مرده بودیم و این چیزی فراتر از مسخ بود و چیزی بود که پیش از آن به ذهن هیچ جنبنده‌ای آنگونه که باید نرسیده بود. ما آنقدر مرده بودیم که آدم باورش ‌نمی‌شد. از بهداری زندان شکایت کرده‌ام. در خواب‌هایم پارازیت انداخته‌اند. قیافه زندانی‌ها در خواب‌هایم مشبک است. از هشتصد نفر زندانی نزدیک سی و هفت نفر مرده‌اند و هفتصد و شصت نفر دچار فراموشی شده‌اند. مرده‌ها را در زیر زمین قرنطینه دفن ‌می‌کنند. فجایع انسانی که در این چند ماه در زندان اتفاق افتاد به قدری زجر‌آور و گاهی شنیع است که امکان بازگو کردن و نوشتن آنها نیست و شاید تنها کاری که ‌می‌توان کرد فراموش کردن همه آن فجایع است. خواننده از اینکه بداند زندانی‌ها برای گرفتن قرص اعصاب تن فروشی ‌می‌کردند احساس خوشی نخواهد داشت. زندانی بمب گذار هر روز ‌می‌آید و در نیمکت حیاط بهداری زیر درخت گیلاس ‌می‌نشیند و حتی یک کلمه هم با کسی حرف ‌نمی‌زند. دکتر ‌می‌گوید شاید زندانی بمب گذار واژه‌ها را هم فراموش کرده است. خبرنگاری که در توهم‌هایش برنده جایزه صلح نوبل شده هنوز به رژیم یک لیتر آب و شانزده حبه قندش ادامه ‌می‌دهد. خیبرعلی که پایش مصنوعی‌اش را در آورده و به کله قاضی کوبیده دارد به جای افسر نگهبانی داخل که حافظه‌اش پریده زندان را اداره ‌می‌کند. خیبرعلی ‌می‌گوید برایش پاپوش دوخته‌اند اما دکتر دیگر به حرف کسی اطمینان ندارد. دکتر سه هفته است درخواست متادون کرده است اما هنوز متادون کافی نداده‌اند و زندانی‌ها پشت سر هم تشنج ‌می‌کنند. همه اسباب و اثاثیه‌مان را پشت کامیون جلال چپاندیم برد تبریز. میترا هم رفت. فقط همین کامپیوتر مانده است. بیست روز است که دنبال تسویه حساب هستم. اداره فارغ التحصیلان. اداره طرح. کامپیوتر را ‌می‌برم خانه طرلان. طبقه دوم. طرلان به حیدرعلی، عموغلی ‌می‌گوید. همه فامیل به حیدرعلی، عموغلی ‌می‌گویند. حیدرعلی از حسن آباد تا اعدام پیاده ‌می‌رود. بافنده است. ماشین‌های گرد باف. ناهار را در کارخانه، آبگوشت ‌می‌خورد. ‌می‌گوید سالاد کاهو خوب است. اشتها را باز می‌کند. یک کارت اینترنت ده ساعته از بازار رضا ‌می‌خرم و تا صبح تمامش ‌می‌کنم. شهناز با چراغعلی از ورامین آمده‌اند خانه جمهوری. خیابان شیخ‌هادی. طبقه دوم. سالار یک ترقه ‌می‌اندازد در مستراح نیم متر هوا ‌می‌پرم. شهناز دعوایش ‌می‌کند. چراغعلی ‌می‌خندد. سالار فیلم‌های ماهواره را در نوار ویدیو ضبط ‌می‌کند و ‌می‌دهد جهانگیر تبدیل به سی‌‌‌‌دی ‌می‌کند. جهانگیر سرش بوی قرمه سبزی ‌می‌دهد. شهناز و نازلی ترشی درست ‌می‌کنند و چراغعلی که دستهایش را بغل کرده و از این‌ور خانه تا آن‌ور خانه ‌می‌رود و بر ‌می‌گردد. و سیگار پشت سیگار. کامپیوتر را به خانه چراغعلی ‌می‌برم. هنوز مهر ندارم. فقط یک شماره نظام پزشکی پنج رقمی. هشتاد و چند هزار تا پزشک که شاید خیلی‌هایشان مرده‌اند. سالار ‌می‌خواهد آشپزخانه ورامین را اوپن کند. شاه عباسی. از روی کاهگل‌ها، گچ ‌می‌کشد. کوچه شهید اردستانی. خانه‌ای دراز که مثل قطار چند تا واگن دارد. در واگن آخر، سالار آکواریوم گذاشته است و یک ارگ صد و سی هزار تومنی که از جمهوری خریده و دو جلسه بیشتر به کلاسش ‌نمی‌رود. فقط یاد گرفته آمنه گل منه را بزند. به جای لوکوموتیو ران هم شهناز در آشپزخانه دارد ناهار ‌می‌پزد. با میترا ‌می‌رویم خانه دستمالچی را ‌می‌بینیم. مهناز برایمان از طبقه سوم چای ‌می‌آورد. مستاجر طبقه اول یک هفته بیشتر نیست که رفته است. میترا ‌می‌گوید دیوار آشپزخانه بماند. و فردا صبح که دو تا کارگر با کلنگ به جان دیوار‌ها ‌می‌افتند. ‌می‌روم نبش خیابان تربیت ‌می‌دهم مهر درست کنند. داروخانه‌چی گوید دو تا که نسخه بنویسی حساب کار دستم ‌می‌آید و من هنوز مرکب مهرم خشک نشده است. سی تا مریض ‌می‌بینم. مغزم دارم ‌می‌ترکد. شام طبقه دوم هستیم. خانه اکرم. میترا نشسته است به حرفهای بی سر و ته مهناز و اکرم گوش ‌می‌کند. مزدک مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. تا صبح خواب مریض‌ها را ‌می‌بینم و داروهایی که نوشته‌ام. ساعت هفت و سی دقیقه فردا صبح است. داروخانه‌چی در صندلی جلو بغل دست راننده نشسته است و یک ریز تا باسمنج حرف ‌می‌زند و ‌می‌خندد. راننده عینک دودی زده است و یک کلمه حرف ‌نمی‌زند. صبحانه املت ‌می‌خوریم. وسط آزمایشگاه. و من هنوز در باغ خیلی چیزها نیستم.

 

پرهام

 

یک نایلون در این خانه پیدا ‌نمی‌شود. همه کابینت‌های آشپزخانه را ‌می‌گردم. به میترا زنگ ‌می‌زنم گوشی‌‌اش از اتاق نشیمن زنگ ‌می‌زند. گوشی پرهام را هم بر ‌می‌دارم. گوشی پرهام گلکسی نوت سه است. چینی است. دویست هزار تومن از بانه خریده‌ایم. صد هزار تومن هم در خروجی دیواندره به خاطر گذشتن از خط ممتد جریمه‌مان کردند ‌می‌شود سیصد هزار تومن. وسط شلوار سیاهم جر خورده است. رفته بودیم در پارک مینیاتور والیبال بازی ‌می‌کردیم این‌جوری شد. و من پایم روی چمن‌ها سر خورد. ‌می‌روم بازار امت یک شلوار کتان بخرم که ‌نمی‌خرم. یعنی ‌می‌پوشم خوشم ‌نمی‌آید. اصلا از این شلوار‌های جدید خوشم ‌نمی‌آید. با وقار نیستند. بازار کویتی‌ها طبقه دوم گوشی پرهام را ‌می‌دهم ‌می‌گوید قطعه‌اش نیست. ‌می‌روم در بستنی ممتاز بغل پاساژ تربیت یک بستنی لیوانی ‌می‌خورم. دو هزار تومن. ظرف بستنی را هم سه بار از آب سرد کن پر ‌می‌کنم ‌می‌خورم. پاساژ تربیت همه جا دفتر مداد ‌می‌فروشند. فردا اول مهر است. دو قرن سکوت، عایشه پس از پیامبر، ترانه‌های داریوش، هوپ هوپ نامه و کتابهای دیگری که در کنار پیاده رو ‌می‌فروشند. از کتابفروشی بهارستان تهوع سارتر و عشق‌سالهای‌وبای مارکز را ‌می‌خرم. سی و هفت هزار تومن. ‌می‌خواهم قورباغه را قورت بده را هم بخرم که ‌نمی‌خرم. از آخر عباسی تا راسته کوچه هشتصد تومن. هزار تومن ‌می‌دهم و بقیه‌اش را ‌نمی‌دهد. میترا شام ماکارونی پخته است. اکرم فردا صبح قرآن ‌می‌رود. چهار تا غلط دارد که ‌می‌پرسد. پرهام را در آن یکی خوابم دیده بودم. در این یکی خوابم بچه‌ای نداشتیم. زیاد هم فکر بچه نبودیم و من ‌می‌خواستم تخصص قبول بشوم و از این حرفها و میترا که هر روز به درس و مشق‌های عروسک‌هایش ‌می‌رسید اما اکرم و مهناز دست بردار نبودند. خودمان هم آن اواخر رفته بودیم دکتر اما گفتند نه ‌نمی‌شود باید این دکتری که ما ‌می‌گوییم بروید. آدم وقتی کتاب سنگی بر گوری جلال را ‌می‌خواند تازه ‌می‌فهمد آن بنده خدا چی نوشته. کلی معاینه و آزمایش که آدم حالش بهم ‌می‌خورد. گفتند باید بروی عمل. نرفتم. یکی دو سالی که گذشت رفتم عمل. کسی ندانست. هفت صبح رفتیم بیمارستان. میترا رفت یک کتاب دو‌ جلدی سینوهه خرید آورد تا در بخش بخوانم. در مقدمه‌اش نوشته بود... ممکن است که لباس و زبان ورسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار ‌می‌توان بوسیله گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت زیرا همانطور که مگس عسل را دوست دارد مردم هم دروغ و ریا و وعده‌های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست ‌می‌دارند. من چون ‌نمی‌خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت ‌نمی‌شوم و اوهام و خرافات او را تجلیل ‌نمی‌کنم. مردم تصور ‌می‌کنند که امروز غیر از دیروز است ولی من ‌می‌دانم که چنین نیست و در آینده هم مثل امروز و مانند دیروز کسی حقیقت را دوست ‌نمی‌دارد. به هوش که آمدم شب شده بود. سونو گرافی ‌می‌رفتیم و همه‌اش نگران بودم که نکند ناقص الخلقه باشد. خلاصه پرهام با موهای سیخ سیخ و صورت چروک بدنیا آمد. فکر کردم همانجوری خواهد ماند، گفتم باز خدا را شکر که سالم است. همه فامیل کار و زندگی‌شان را ول کرده بودند و هر روز دسته دسته با کادویی در دست ‌می‌آمدند خانه ما. سلطنت هم آمد. گفت اسمش چیه، گفتم پرهام، گفت، فرمان؟ گفتم پرهام، گفت آره دیگه، فرمان. آلزایمرش داشت هر روز بیشتر ‌می‌شد. چند دقیقه بعد دوباره پرسید اسمش چیه. گفتم پرهام و باز گفت فرمان. اولش خوشمان ‌می‌آمد و ‌می‌خندیدیم اما آنقدر پرسید که حسابی کلافه شدیم. هیچ چیز یادش ‌نمی‌ماند. مراد و مخدومعلی کار داشتند و سلطنت را یکساعتی پیش ما گذاشته بودند. پرسید اینجا کجاست گفتم خانه ماست مگر ‌نمی‌شناسی گفت راست ‌می‌گویی خانه شماست، یادم رفته بود. نیم دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره پرسید غضنفر اینجا کجاست، گفتم خانم خانه ماست دیگه. خنده‌ای کرد و گفت آره خانه شماست. رفتم اتاق بالا و میترا ماند پیشش. از میترا هم فکر کنم هفت هشت باری پرسید که اینجا کجاست و میترا هم ‌می‌گفت که خانه ماست. دوربین را وصل کردم به کامپیوتر و میکروفون را گذاشتم پیشش و سر صحبت را باز کردم. با آنکه آلزایمر داشت و از حرفی به حرف دیگر ‌می‌پرید اما خوب از آب در آمد. خوب شد ضبط کردم. الان دیگر حتی یک جمله درست هم ‌نمی‌تواند بگوید. چندی پیش با میترا و اکرم رفتیم دیدنش. نشناخت. یعنی هیچ کس را دیگر ‌نمی‌شناسد. سلطنت سر سفره همه چیز را بهم ‌می‌ریزد. مخدومعلی، آن‌ور اتاق سفره‌ای کوچک برایش باز ‌می‌کند و آرام آرام به او غذا ‌می‌دهد تا در گلویش گیر نکند. هر روز چند بار پوشاکش را عوض ‌می‌کنند. عکس‌های نورالدین را در لپ‌تاپ ‌می‌آورم. مخدومعلی اشک از چشمهایش سرازیر ‌می‌شود. مخدومعلی به نورالدین، آداش ‌می‌گوید. مخدومعلی ‌می‌گوید آنروزها خیلی‌ها از جنگ فرار کردند و زنده ماندند اما آداش این کار را نکرد.

 

ختم سلطنت

 

بیمارستان خامنه بودم که مخدومعلی زنگ زد. از شبستر تا تبریز چهل دقیقه‌ای آمدم. اول رفتم خانه دستمالچی گواهی فوت برداشتم. سلطنت وسط اتاق دراز به دراز خوابیده بود و رویش چادر شب کشیده بودند. گل‌خاتون گریه ‌می‌کرد. با مراد و مخدومعلی روبوسی کردیم. همه دور تا دور اتاق نشسته بودند. سلطنت را فردا 10 صبح در وادی رحمت به خاک سپردیم. و من زده بود به سرم و اکرم که داشت از دستم دیوانه ‌می‌شد. دوست نداشتم پیراهن سیاه بپوشم و بروم سر در مسجد بایستم و همه تسلیت بگویند. دوست نداشتم به تالار غذا خوری بروم و سوپ و کباب کوبیده بخورم. از بلندگوهای بزرگی که عرش‌خوان با خودش ‌می‌آورد خوشم ‌نمی‌آمد. دوست داشتم خودم باشم و خودم. شب که ‌می‌خوابیدم دوست داشتم هیچ وقت صبح نشود. دوست داشتم زمین را بکنم و بروم زیر خاک. یک جای تاریک و بی صدا و بی مسئولیت و بی استرس. کتاب نت جان‌مریم همینجوری بغل کاغذهایی که چیچک پاره کرده بود مانده بود. حوصله نداشتم شارژر لپ تاب را به برق بزنم. دوست داشتم یکی را جای خودم بگذارم و بروم. یکی ‌می‌خواست حرفی بزند دوست داشتم بگیرم دو دستی خفه‌اش کنم، روزی ده بیست ساعت ‌می‌خوابیدم. فرشته زیر بالشم نمک ‌می‌گذاشت، اکرم برایم اسفند دود ‌می‌کرد، گل‌خاتون با پنبه ترسم را بر‌می‌داشت، همه زنگ ‌می‌زدند و احوالم را ‌می‌پرسیدند و من دوست داشتم که سیم تلفن را با انبردست قطع کنم و ‌کم‌کم شروع کرده بودم به چهار تا چهار تا فلوکستین خوردن و همینجور بی‌هوا نوشتن... و آن عقرب که از کجا آمده بود روی دست میترا رفته بود و میترا، پرهام و چیچک را برداشته بود و به تبریز رفته بود و شب که اکرم زنگ زده بود... یک توده چند در چند سانتی متر... و شکل حروف انگلیسی‌اش را هم یکی یکی پشت تلفن برایم گفته بود و من... به روی خودم نیاورده بودم و با خنده گفته بودم که چیزی نیست و مثل سرخپوست‌ها شیرجه زده بودم به گلهای فرش دوازده متری‌مان که ‌‌بالاخان و میترا از پنج شنبه بازار خامنه خریده بودند و همه چیز را به خدایی که از عرش تا فرش پایین آمده بود سپرده بودم. گفتم فقط ‌می‌رویم نمونه برداری... و فقط یک جراحی کوچک... و فقط چند جلسه رادیوتراپی... و فقط یک اسکن ساده... و فقط چند جلسه شیمی ‌درمانی... دوست نداشتم کسی بداند و همه ایل و طایفه بریزند بیمارستان و گریه و زاری که انگار... دوست داشتم دست کمش بگیریم و با شوخی سر و تهش را هم بیاوریم... اکرم را به دختر پرستار که پیراهن چارخانه‌اش از زیر روپوش سفیدش پیدا بود سپرده بودم و زیر باران از بیمارستان شمس تا میدان آبرسان دویده بودم و از انتشارات فروزش، هشتاد سال داستان کوتاه ایران را خریده بودم و از ماشین‌هایی که در ترافیک مانده بودند سریع‌‌تر آمده بودم و نشسته بودم در صندلی کنار تخت اکرم و رفته بودم در حال و هوای... داش آکل... گیله مرد... به کی سلام کنم...

 


[1]  هیچ کلمۀ فارسی دارای واج (ق) نیست. تمام کلماتی که در آنها واج (ق) دیده می‌شود، عربی، ترکی و یا یونانی هستند. (رجوع به فرهنگ معین ذیل ق). قاشق واژه‌ای ترکی است که از فعل قاشیماق (qaşımaq) به معنی خاریدن، خراشیدن و تراشیدن گرفته شده‌است.  پیش از آمدن این وام‌واژه به فارسی، در فارسی آن را کفچه، چمچه و کمچه می‌نامیدند. (ویکی پدیای فارسی).

[2]  لهجه ترکها بر می‌گردد به تلفظ حرف (ق) عربی که نه در فارسی وجود دارد و نه  درترکی. ترکها آن را g (در ترکی استانبولی k) و فارسها آن را (غ) تلفظ می‌کنند... عرب ها (قَلب) می‌گویند، فارسها (غَلب)، ترکهای آذربایجان (galb) و ترکهای استانبول (kalb). (g) انگلیسی در رسم الخط فارسی به شکل (گ) و در رسم الخط ترکی به شکل (ق) نوشته می‌شود. واج (ق) از واج‌های قدیمی و پرتکرار در زبان ترکی است مثل قاب، قاپی (قاپو)، قابلمه، قورمه، قاشق، قبراق.

[3]  داستان طینت در قصه ‌دالی‌کوچه ما در همین کتاب آمده است.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۹

خانه دستمالچی

 

اینجا خانه دستمالچی است. ‌‌حمزه‌علی باغبان همین دستمالچی بود. باغ مال مردی بود بنام دستمالچی. باغ را سال 52 فروختند. چشمه‌ها را خشکاندند و درخت‌ها را قطع کردند و جایش خانه ساختند. اکرم ‌می‌گوید این کوچه شش متری، درخت‌های بادام بود. دستمالچی در شمال ‌‌آرا‌کوچه است و ‌‌دالی‌کوچه در جنوب آن. ‌‌آرا‌کوچه یعنی کوچه وسطی. تمدن باغمیشه از ‌‌دالی‌کوچه برخاسته است تا به ‌‌آرا‌کوچه رسیده است. امروزه ‌‌آرا‌کوچه قسمتی از خیابان عباسی است که از غرب به طاق‌یانی و چهار راه عباسی و از شرق به سیاوان و میدان فهمیده ‌می‌رسد. ‌‌قبله‌علی ‌می‌گوید در باغمیشه قدیم، چشمه کلانتر[1]  تا از اولین باغ در میدان فهمیده به آخرین باغ در چهار راه عباسی برسد دوازده روز طول ‌می‌کشید. اسداله پدر ‌‌قبله‌علی به حساب و کتاب و نوبت بندی آب چشمه کلانتر ‌می‌رسید. اکرم ‌می‌رود ماهی تابه خورشت و قابلمه برنج را از آشپزخانه ‌می‌آورد. غضنفر هم بشقاب و قاشق‌ها و لیوان‌ها و پارچ آب را ‌می‌آورد. یحیی هم پیاله بر ‌می‌دارد ‌می‌رود از دبه ‌‌آن‌ور حیاط که زیر برفها مانده ترشی ‌می‌آورد. یحیی و غضنفر، تخم‌های گل صباح را از کاشی‌های حیاط جمع ‌می‌کنند و داخل شیشه خالی مربا ‌می‌ریزند. برگها ‌کم‌کم دارند زرد ‌می‌شوند. برگ چسبیده‌های دیوار ‌کم‌کم دارند ‌می‌ریزند. جلوی پنجره اتاق نشیمن دو تا پتوی سیاه زده‌اند تا سرما داخل نیاید. دفتر کتابهای غضنفر گوشه اتاق باز است. یحیی دارد آییننامه رانندگی را حفظ ‌می‌کند. هنوز آهنگ کارتون مهاجران در گوش غضنفر هست. یحیی هنوز ‌می‌تواند درس بوقلمونی بنام مگاپوت را از حفظ بخواند. تلویزیون سیاه و سفید دارد دیدنی‌ها را پخش ‌می‌کند. عکس نورالدین را به دیوار خانه زده‌اند و دورش چراغ کشیده‌اند که روشن خاموش ‌می‌شود. اکرم عکس‌های رنگی نورالدین را که در جبهه گرفته مخفی کرده است. سر قبر نورالدین که ‌می‌روند غضنفر را ‌نمی‌برند. نورالدین از کلمات ممنوعه است. اکرم تنهایی خودش را دارد و غضنفر تنهایی خودش را. جمعه‌ها صبح شبکه تبریز اسلام غنچه‌لری را پخش ‌می‌کند. بعد غضنفر  در ضبط آیوای نورالدین، صبح جمعه با شما را گوش ‌می‌دهد. و عصر که شبکه یک برنامه کودک ‌می‌دهد و بعد هم یک فیلم سینمایی و سریال پاییز صحرا بعد هم هوا کمکم تاریک ‌می‌شود و غروب دلگیر جمعه از راه ‌می‌رسد. غضنفر جمیله شیخی را که ‌می‌بیند دلش ‌می‌گیرد. جمیله شیخی نقش مادر بزرگ بداخلاق و سخت گیر را بازی کرده است. باید برای این غروب جمعه‌ها فکری بکنند. اینجوری که ‌نمی‌شود. شنبه‌ها اوشین را نشان ‌می‌دهد. یکشنبه‌ها هم دیدنی‌ها را. غضنفر زیر درخت آلبالو یک لوبیا کاشته است. لوبیا دور ساقه درخت آلبالو ‌می‌پیچد و بالا ‌می‌رود. سلطنت ‌می‌گوید این لوبیا ‌نمی‌گذارد درخت آلبالو میوه بدهد. اکرم هم لوبیا را در ‌می‌آورد. غضنفر که از مدرسه ‌می‌آید دیوانه ‌می‌شود. دارد شاخه‌های درخت آلبالو را یکی یکی ‌می‌شکند. یحیی از پنجره نگاه ‌می‌کند و ‌می‌خندد. سقف خانه چکه ‌می‌کند. اکرم یک قابلمه گذاشته تا فرش خیس نشود. اکرم و غضنفر رفته‌اند از بنیاد شهید حواله گونی بگیرند. مردی که حواله گونی را ‌می‌نویسد کم مانده وسط جمعیت خفه شود. زنها هر چه از دهانشان در ‌می‌آید بهش ‌می‌گویند. که چرا اینجا نشسته‌ای باید ‌می‌رفتی شهید ‌می‌شدی بچه‌های ما را به کشتن فرستادین آن‌وقت یک حواله گونی هم ‌نمی‌نویسین. ‌‌بالاخان به اکرم گفته هر جا به حرفت گوش نکردن کفشت را در بیار بزن به کله‌‌شان. تشک برای غضنفر کوتاه شده است اما غضنفر پاهایش را جمع ‌می‌کند تا اکرم نفهمد. تشک اکرم بزرگ است. اکرم نفسش گرم است. اکرم که به دستشویی ‌می‌رود غضنفر به لحاف تشک اکرم ‌می‌رود و گرم ‌می‌شود. اکرم کلکسیون درد است. اگر مریض نباشد حوصله‌اش سر ‌می‌رود. غضنفر از پیرمرد جلوی مدرسه آلبالوی خشک ‌می‌خرد. سنگک دانه‌ای دو تومن است. غضنفر با پسر همسایه دعوا ‌می‌کند. پسر همسایه ‌می‌گوید نورالدین در آسمانها ماشین سواری ‌می‌کند. غضنفر زار زار گریه ‌می‌کند. بچه‌ها دورش جمع ‌می‌شوند. غضنفر به حمام ‌نمی‌رود. اکرم از پایش ‌می‌گیرد و کشان کشان به حمام ‌می‌برد. نازلی و یحیی کلی ‌می‌خندند. اکرم ‌نمی‌گذارد یحیی از پنجره آشپزخانه بیرون نگاه کند ‌می‌گوید موهایت بلند است مردم فکر ‌می‌کنند که منم. برق‌ها رفته است. اکرم رفته زنبوری را آورده روشن کرده است. نصف توری زنبوری ریخته است. غضنفر دستش را جلوی چراغ زنبوری گرفته و دارد با سایه دستش که روی دیوار افتاده گرگ درست ‌می‌کند. غضنفر دارد پاک کن را ‌می‌جود و به انیمیشن‌هایی که بغل کتاب حرفه و فن کشیده است نگاه ‌می‌کند. آدمک اول، توپ را ازنقطه کرنر ارسال ‌می‌کند و آدمک دوم، با کله توپ را وارد دروازه ‌می‌کند. آدمک دروازه بان هم شیرجه جالبی ‌می‌زند اما به توپ ‌نمی‌رسد. اکرم ‌می‌گوید زود درس و مشق‌هایت را تمام کن الان اوشین شروع ‌می‌شود. کایو به اوشین حسادت ‌می‌کند. اوشین شب و روز کار ‌می‌کند و خسته ‌نمی‌شود. آدم آهنی است. دخترها موهایش را اوشینی ‌می‌کنند. اکرم به برق، بلق ‌می‌گوید و نازلی ‌می‌خندد. عباس با همان چکمه‌های چر‌می‌که در رنگرزی ‌می‌پوشد به خانه اکرم آمده است. غضنفر و اکرم رفته‌اند کتاب رستم نامه ترکی را بخرند. انتشارات فردوسی در شیشه گرخانه. فروشنده ‌می‌گوید نه خانم ‌نمی‌تواند این کتاب را بخواند ترکی است. اکرم ‌می‌گوید شما چکار دارید پولش را ‌می‌دهیم. غضنفر سوم ابتدایی است. تشکش را خیس کرده است. ‌نمی‌داند چرا اینجوری شده است. خیلی وقت بود اینجوری ‌نمی‌شد. اکرم تشک را ‌می‌برد روی طناب رخت حیاط ‌می‌اندازد تا جلوی آفتاب خشک شود. غضنفر به سرش زده است شانس بفروشد. اکرم دعوایش ‌می‌کند که آبرویمان در محله ‌می‌رود. داخل نایلون یک جقجقه،  یک بسته سوزن، یک حشره کش پلاستیکی، یک توپ پلاستیکی، یک آب کش و کلی خرت و پرت‌های دیگر. بچه‌ها پنج ریال ‌می‌دهند یکی از کاغذها را بر ‌می‌دارند. خیلی‌هایش سوزن در ‌می‌آید. غضنفر تیله را روی زانویش ‌می‌گذارد و هوایی ‌می‌زند. تیله در جوب وسط کوچه ‌می‌افتد و لای گل و لای فاضلاب گم ‌می‌شود. غضنفر دستش را لای گل و لای کرده دنبال تیله ‌می‌گردد. پسر همسایه با کاغذ و سوزن ته گرد و یک تکه چوب، فرفره درست کرده دارد سر کوچه ‌می‌فروشد. بچه‌ها اسفالت کوچه را با میخ سوراخ ‌می‌کنند و بعد گوگردهای چوب کبریت‌ها را در ‌می‌آورند و داخل سوراخ ‌می‌ریزند و آن‌وقت با میخ ‌می‌کوبند منفجر ‌می‌شود. از عینالی که سیل ‌می‌آید ‌می‌پیچد به کوچه شش متری و ‌می‌آید ته کوچه ‌می‌پیچد به خانه اکرم. زیر زمین پر از آب ‌می‌شود. این دهه شصت چرا تمام ‌نمی‌شود. هی لفتش ‌می‌دهند. هر کی هر‌چی دوست داره روی دیوارها ‌می‌نویسه. همین غضنفر را هم اگر بنویسیم برای هفت پشتمان کافی است با این کارهایش. غضنفر همه را کتک ‌می‌زند. کوچک و بزرگ هم سرش ‌نمی‌شود. این بچه را چرا بر‌نمی‌دارید ببرید روانپزشک. این بچه عقده‌ای است. فرشته ‌می‌گوید دارد زهرش را بیرون ‌می‌ریزد. بزرگ که شد درست ‌می‌شود. اکرم ‌می‌گوید مرا به گور ‌می‌برد بعد درست ‌می‌شود. کولر آبی در پشت بام ول معطل است. اکرم ‌نمی‌گذارد غضنفر کولر را باز کند که هوا خورد گردنم درد گرفت. زمستان که ‌می‌آید نارنگی و لیمو شیرین و پرتقال هم ‌می‌آید و غضنفر خوشحال ‌می‌شود. در اتاق نشیمن بخاری سیاه روشن ‌می‌کنند و درش را ‌می‌بندند تا گرم شود.‌‌‌‌ هال و آشپزخانه یخ بندان است. لحاف تشک‌ها از دور سرما ‌می‌دهند چه برسد که بخواهی داخلشان بخوابی. غضنفر از مدرسه آمده و دیده اکرم نیست. هنوز موبایل اختراع نشده است. تلفن هم ندارند. اکرم هم سوادش کجا بود کاغذی بنویسید وقتی بیرون ‌می‌رود. حتما یکی مرده است. حتما به خانه شهناز رفته است. غضنفر سردش شده است. ساعت پنج شده و تلویزیون دارد نخودی را ‌می‌دهد. بخاری را روزها روشن ‌نمی‌کنند و گرنه نفت کم ‌می‌آورند. غضنفر دریچه بخاری سیاه را باز ‌می‌کند و کمی ‌درجه بخاری را ‌می‌چرخاند تا نفت وارد بخاری شود. ‌می‌رود از آشپزخانه کبریت ‌می‌آورد. کبریت را ‌می‌کشد و از دریچه بخاری، کبریت روشن را داخل بخاری ‌می‌اندازد اما روشن ‌نمی‌شود. نفت زیاد رفته و شعله داخل نفت خاموش ‌می‌شود. غضنفر یک ورق از وسط دفترش ‌می‌کند و آتش ‌می‌زند و داخل بخاری ‌می‌اندازد. بخاری روشن ‌می‌شود. شعله‌ها کم مانده از سوراخ سمبه‌های بخاری بیرون بزنند. بخاری سرخ سرخ شده است. غضنفر درجه نفت بخاری را ‌می‌بندد. تا یک متری بخاری ‌نمی‌شود رفت اما هنوز ‌‌این‌ور اتاق سرد است. لامپ صد وات مثل فانوس نور ‌می‌دهد. غضنفر ‌می‌رود ترانس برق را روشن کند. چند دقیقه بعد ترانش آژیر ‌می‌کشد. دارد لولک و بولک را پخش ‌می‌کند. شیشه تلویزیون گرد است و رویش گرد و غبار ‌می‌نشیند. جلوی شیشه تلویزیون یک تلق رنگی چسبانده‌اند تا تصویرش رنگی شود. اکرم ‌می‌گوید زمان شاه که با پدرت به خیابان ‌می‌رفتیم بغل خیابان موز ‌می‌فروختند دانه‌ای یک تومن بود پدر ‌می‌خرید و تو ‌می‌خوردی اما غضنفر چیزی یادش ‌نمی‌آید. یکبار وقتی ‌مدرسه‌‌‌ هاشمی بود یکی از بچه‌ها موز آورده بود خورده بود بچه‌ها جمع شده بودند داشتند پوست موز را با تعجب نگاه ‌می‌کردند. غضنفر با لگد کپسول گاز را روی اسفالت کوچه قل ‌می‌دهد. برگشتنی اکرم هم ‌می‌رود از آن طرف کپسول ‌می‌گیرد ‌می‌آورند. غضنفر ‌می‌ترسد پولهایشان تمام شود. مشق‌هایش را ریز ریز ‌می‌نویسد تا دفترش دیرتر تمام شود. سیب را یواش یواش ‌می‌خورد تا مزه‌اش را بیشتر حس کند. از بنیاد شهید دو هزار تومن حقوق ‌می‌گیرند. تا هوا خیلی تاریک نشده لامپ‌ها را روشن ‌نمی‌کنند تا پول برقشان زیاد نیاید. تلویزیونشان برفک نشان ‌می‌دهد. اکرم به غضنفر ‌می‌گوید زیاد در خانه راه نرود تا پاشنه جوراب‌هایش پاره نشود. چرخ ماشین همسایه را باز کرده‌اند و جایش آجر چیده‌اند. زنی زیر چادرش یک دست قطع شده را به خاطر النگوهایش برداشته است. دارد از دستش خون ‌می‌چکد. ‌نمی‌گذارد مردم کمکش کنند. قربان رفته کمک کند. زیر آوار یک کودک تکه پاره دیده از هوش رفته است. مردم دارند به صورتش آب ‌می‌زنند. قربان نقاش اتومبیل است ول کرده رفته دارد پارچه ‌می‌فروشد. اکرم ‌می‌گوید من بروم نان بگیرم مردم پشت سرم حرف در ‌می‌آورند. غضنفر از هفت صبح رفته لواش بخرد. زنها لواش‌ها را در هوا ‌می‌گیرند و غضنفر را هل ‌می‌دهند. غضنفر ساعت دوازده و نیم اشک ریزان و دست خالی به خانه ‌می‌آید. اکرم به لواش پزی ‌می‌رود. خجالت ‌نمی‌کشید در نوبت بچه شهید ‌می‌روید. یکی از زنها که تازه از دهات آمده به اکرم ‌می‌گوید تو دیگه چی ‌می‌گی دیر اومدی زود یاد گرفتی و بغض که گلوی اکرم را ‌می‌گیرد. شهریار را رفته‌اند سر پیری آورده‌اند تا پشت میکروفون برای خانواده‌های شهید حیدر بابا بخواند. اکرم شهریار را ‌نمی‌شناسد. غضنفر ‌می‌گوید اسمش حیدر‌بابا است. همه کف ‌می‌زنند. یکی از پدران شهید بلند ‌می‌شود و سر همه داد ‌می‌زند که چرا کف ‌می‌زنید و دشمن را شاد ‌می‌کنید صلوات بفرستید. بچه‌های شهید را پشت تالار جمع کرده‌اند تا یکی یکی بیایند جایزه بگیرند. بچه‌ها صبرشان تمام ‌می‌شود و همانجا همه جایزه‌ها را باز ‌می‌کنند. غضنفر ‌‌‌‌هاج و واج نگاه ‌می‌کند. آقایی که در بنیاد کار ‌می‌کند و غضنفر را ‌می‌شناسد یک خودکار فشاری و یک کلاسر  بر ‌می‌دارد و به غضنفر ‌می‌دهد. قرابیه ‌می‌آورند. بچه‌ها از ترس اینکه به‌شان نرسد حمله ‌می‌کنند و سینی قرابیه واژگون ‌می‌شود. غضنفر فکر ‌می‌کند که در بنیاد شهید آدم را به چشم گدا نگاه ‌می‌کنند. غضنفر ‌می‌رود و در پله‌های حیاط ‌می‌نشیند و مگس‌ها را ‌می‌گیرد و با ذره‌بین ‌می‌سوزاند. بوی شیمی ‌آلی بلند ‌می‌شود. غضنفر یک ورق از دفترش ‌می‌کند و در روی کاشی‌های ایوان ‌می‌گذارد و با ذره بین کاغذ را ‌می‌سوزاند. دارد مرگ بر شاه ‌می‌نویسد. غضنفر یک تخم گل‌صباح از روی کاشی‌ها بر ‌می‌دارد و زیر ذره بین ‌می‌گذارد و نگاهش ‌می‌کند. تخم گل‌صباح را در دهانش ‌می‌گذارد و ‌می‌جود. مزه تلخی دارد. غضنفر دو پایش را داخل یک کفش کرده که من دوایر جادویی اقلیدس ‌می‌خواهم. اکرم با نازلی به بازار ‌می‌رود. اکرم زبانش ‌می‌گیرد وقتی دوایر جادویی اقلیدس ‌می‌گوید. مغازه دارها ‌می‌خندند که نه خانم از این چیزها نداریم. اکرم و نازلی هنوز هم که یاد دوایر جادویی اقلیدس ‌می‌افتند ‌می‌خندند. غضنفر اسباب بازی‌هایش را در طاقچه اتاق بالا چیده است. ‌نمی‌گذارد کسی دست بزند. امتحانات تمام شده است. از تیرماه شبکه دو صبح‌ها هم دو ساعت کارتون پخش ‌می‌کند. رامکار و استرلینگ را ‌می‌دهد. واتو واتو، بارباپاپا عوض ‌می‌شه، دختری بنام نل، بلفی و لیلیبیت، ‌‌‌هاج زنبور عسل، خونه مادربزرگه،‌‌‌‌هادی و هدی، بانزی، مهاجران‌. نازلی به اکرم ‌می‌گوید که نوار ترانه‌ها را بیاورد گوش کنند. اکرم ‌می‌گوید نورالدین که شهید شد همه کاست‌ها را داخل چاه‌انداختم. نازلی دست بر ‌نمی‌دارد. اکرم ‌می‌رود کاست‌ها را از زیر زمین ‌می‌آورد. روی کاست‌ها اسم خواننده‌ها را نوشته. نازلی دکمه ضبط آیوا را فشار ‌می‌دهد و درش بیرون ‌می‌پرد و کاست را داخلش ‌می‌گذارد و درش را ‌می‌بندد. رو ماسه‌های ساحل نوشته. شب‌های رامسر مثل بهشته. شب که ‌می‌شه پنجره‌ها وا ‌می‌شه‌. غضنفر از صبح تا شب ‌می‌نشیند با ضبط صوت ور ‌می‌رود. صدای اکرم را که دارد بایاتی ‌می‌خواند ضبط ‌می‌کند. یحیی یک نوار جدید آورده است. آره دوست دارم بیشتر بیشتر. غضنفر همه خانه را دنبال کاست نورالدین می‌گردد پیدا نمی‌کند. سربازها، فردا که بهار آید، صد لاله به بار آید را خوانده‌اند و نورالدین ایران ایران‌‌‌هایش را گفته است. غضنفر مشق‌هایش را ریز ‌می‌نویسد تا دفترش دیر تمام شود. معلم پنجم ‌می‌گوید این کتاب تاریخ غلط است بروید خودتان در کتابهای تاریخ حمله اعراب به ایران را بخوانید. غضنفر فکر ‌می‌کند اگر سیزده سالش شود خیلی بزرگ شده است. اکرم به نهضت سواد آموزی ‌می‌رود. اکرم و غضنفر ‌می‌دهند نازلی برایشان انشا ‌می‌نویسد... به نظر من جنگ خوب است و باید ادامه پیدا کند چون این جنگ را ما شروع نکردیم بلکه بدست ابرقدرت‌های شرق و غرب بر ما تحمیل شده است... نازلی یک چیزهایی ‌می‌نویسد که خودش قبول ندارد. معلم پنجم ‌می‌گوید بروید به من بگو چرا بخرید. چند تا کتابفروشی در بازار شیشه گرخانه است کنار مغازه‌هایی که گوشت و حلوای گردو و پنیر لیقوان ‌می‌فروشند. اکرم حواسش به دستفروش‌هایی است که برگ‌های انگور ‌می‌فروشند. فروشنده فکر ‌می‌کند به‌من بگوچرا اسم یک ترانه است. نازلی در دفتر نقاشی غضنفر، نیمرخ یک دختر زیبا را ‌می‌کشد که آرایش کرده است. غضنفر فقط بلد است پرچم ایران و تانک بکشد و یک خانه با دو تا پنجره که پشتش چند تا کوه است و بالای کوه چند تا ابر و یک خورشید. یحیی فقط بلد است هواپیمای اف چهارده بکشد.

 

اکرم

 

و هر روز که می‌گذرد اکرم بیشتر شبیه سلطنت می‌شود و من بیشتر شبیه مخدومعلی. چقدر آدمها در همدیگر تکرار می‌شوند... اکرم روی تختش خوابیده است. چشمهایش را بسته است اما وقتی من وارد اتاق ‌می‌شوم ‌می‌فهمد. تختش رو به قبله است، خوابیده در تختش قرآن ‌می‌خواند، تختش تاشو است. بقچه‌هایش را زیر تختش ‌می‌گذارد. دو تا عینک دارد و یک عصا به رنگ قهوه‌ای سوخته. وقتی از خانه بیرون ‌می‌رود دمپایه‌های آبی‌اش را جلوی خانه ما ‌می‌گذارد. خودش قند خونش را ‌می‌گیرد. روزی سه تا متفورمین ‌می‌خورد و یک آتنولول پنجاه و یک نورتریپ بیست و پنج و.. دوست دارد که شانه‌هایش را ماساژ بدهم. در اسکنش چند تا لکه سیاه در مهره‌های پشتی‌اش دیده ‌می‌شود. مبل را جلوی تلویزیون ‌می‌گذارد و ‌می‌نشیند سریال نگاه ‌می‌کند. صدایش را هم تا آخر بلند ‌می‌کند. وقتی آشغالی ‌می‌آید سمفونی پنجم بتهوون را پخش ‌می‌کند شاید هم خواب‌های طلایی باشد شاید هم آهنگ سارا کورو. پرهام به طبقه بالا ‌می‌دود و به اکرم ‌می‌گوید که آشغالی آمده است. غضنفر دو تا نایلون را باهم پرت می‌کند. یکی می‌خورد به آن آقایی که با لباس زرد بالای نیسان ایستاده است و آن یکی هم از جلوی نیسان به زمین می‌افتد و در کوچه پخش می‌شود‌. اکرم می‌گوید من نمی‌دانم این درسها را چه جوری خوانده‌ای.‌ دیروز ساعت دو از اداره که آمدم رفتم طبقه بالا پیش اکرم که می‌خواهم یک اتاق امن ضد زلزله در حیاط خانه بسازم دو ساعت نصیحت کرد که تو مثلا پزشک هستی خجالت دارد اینهمه می‌ترسی بنشین دو رکعت نماز آیات بخوان زندگی و مرگ ما دست خداست‌. دیدم اینجوری نمی‌شود و شروع کردم از هزار سال گذشته که هر صد سال یک زلزله بزرگ آمده و همه تبریز ویران شده و رسیدم به  زلزله ورزقان‌‌ و گسل باغمیشه که از زیر خانه دستمالچی ما می‌گذرد و رفتم خوابیدم‌. عصر که بلند شدم دیگر نمی‌ترسیدم رفتم پیش اکرم دیدم رنگش مثل گچ سفید شده است‌. می‌گفت همه‌اش فکر می‌کند که تختش تکان تکان می‌خورد‌. از ایوان خانه اکرم، قله و توتدوغ دیده ‌می‌شود. سبزی‌ها روی میز آشپزخانه است. اکرم دارد با تلفن با طرلان حرف ‌می‌زند. بیست دقیقه بیشتر است که حرف ‌می‌زند. سه تا لیمو ترش داخل پیاله‌انداخته تا خیس بخورد. اکرم ‌می‌گوید نباید این چیزها را بنویسم. اما من همه را ‌می‌نویسم. اکرم ‌نمی‌گذارد شکلات بخورم ‌می‌گوید دندانهایت خراب ‌می‌شود. هنوز سی سال پیش است. اکرم برایم یک پیراهن آستین کوتاه شیک خریده است. هر کاری ‌می‌کند ‌نمی‌پوشمش. در مسجد حاجی‌ولی دارند برای جبهه کمک جمع ‌می‌کنند. اکرم قند شکسته ‌می‌دهد به مسجد ببرم. ‌می‌گویند قند زیاد آورده‌اند و من قندها را بر ‌می‌گردانم. خانه پسری که در ردیف سوم کلاسمان ‌می‌نشیند با خاک یکسان ‌می‌شود و فردا معلم حرفه ‌می‌پرسد چرا آن صندلی خالی است و چند تا از بچه‌ها هق هقشان بلند ‌می‌شود. سر صف آنقدر شعار ‌می‌دهیم که صدایمان ‌می‌گیرد. دیگر نامه‌ای از نورالدین ‌نمی‌آید. دیگر کسی روی دیوارها جنگ ‌جنگ‌ تا پیروزی ‌نمی‌نویسید. بچه‌ها فارسی صحبت ‌می‌کنند، ‌کم‌کم بزرگتر‌ها هم به یئرکوکی، هویج ‌می‌گویند. سیدسبزی‌فروش، کافی‌نت ‌می‌شود و مش‌ممی، شارژ ایرانسل ‌می‌فروشد. همسایه، همسایه را ‌نمی‌شناسد. آدم‌ها بسته‌بندی ‌می‌شوند. چشمه‌ها خشک ‌می‌شود. باغ دستمالچی ‌می‌شود کوی دستمالچی و هزار هزار خانه و حتی یک درخت هم ‌نمی‌ماند. دیگر صدای گاو و گوسفند از شورچمن به گوش ‌نمی‌رسد. دیگر پیرمردی با الاغ از ‌‌آرا‌کوچه ‌نمی‌گذرد. دیگر کله سحر، خروسی در حیاط همسایه ‌نمی‌خواند. دیگر کسی در تنور خانه‌‌اش نان ‌نمی‌پزد. دیگر بوی یاپپا به مشامت ‌نمی‌رسد. به خیابان ‌می‌روی. بوق ماشین‌ها دیوانه‌ات ‌می‌کند. عکس ابراهیم‌قلی را روی تیرهای چراغ برق زده‌اند. مجلس ترحیم. هزار سال گذشت. به میترا ‌می‌گویم همه‌اش یک خواب بود. حتی کفتر‌های علی‌اشرف در آسمان ‌‌دالی‌کوچه یک خواب بود. و ما بیدار که شدیم چیزی در مایه‌های پف فیل بودیم و آن روزها هنوز پفک نبود و تامارا در تشت مسی، لواشک آلبالو درست ‌می‌کرد و سلطنت هنوز زن نصراله نشده بود و ما هنوز بوی پهن ‌می‌دادیم و زانوی شلوارمان وصله داشت و هنوز آشپزخانه‌مان اوپن نبود و من ‌می‌رفتم از مش‌احد کانادا ‌می‌خریدم و ‌‌بالاخان همه شیشه را یک نفس قولوب قولوب سر ‌می‌کشید. هنوز سالهای دور بود و سلطنت یادش نرفته بود کفش‌هایش را کجا گذاشته است.

 

مدرسه

 

روی شیروانی مدرسه مرگ بر آمریکا نوشته‌اند. دهه شصت مثل یک کاغذ خط خطی است. غضنفر اول راهنمایی است. یک کلاس پنجاه نفری که غضنفر ردیف ما قبل آخر ‌می‌نشیند. و چه حرفها که غضنفر یاد ‌نمی‌گیرد از بچه‌های این مدرسه. حرفهایی که ‌نمی‌شود اینجا نوشت. غضنفر به حرفهای ممنوعه فکر ‌می‌کند. به فکرهای ممنوعه. غضنفر را به مسابقات علمی ‌‌می‌فرستند که ‌نمی‌رود. به زور ‌می‌فرستند و دوم ‌می‌شود. سر صف یک فرهنگ عمید جایزه ‌می‌دهند. غضنفر غرورش ‌می‌شکند پیش دوستانش. حس خوبی ندارد در این مدرسه جایزه گرفتن. غضنفر دوست دارد شاگرد آخر باشد. سیزده آبان است. بچه‌ها را به راهپیمایی ‌می‌برند. چند تا از بچه‌ها، بازوبند انتظامات بسته‌اند و مواظب هستند کسی در نرود. ناظم پشت وانت با بلند گو شعار ‌می‌دهد... خلیج فارس ایران، محل دفن ریگان... بچه‌ها قاطی پاطی شعار ‌می‌دهند. دهه فجر است. مبصر از بچه‌ها پول جمع ‌می‌کند کاغذ رنگی و شیرینی بخرد. همان پرچم‌های رنگی که عکس امام رویش است. غضنفر پول ‌نمی‌دهد. صندلی‌ها را دور کلاس ‌می‌چینند و کف کلاس را موکت ‌می‌کنند و نوار ترانه ‌می‌گذارند و ‌می‌رقصند. معلم که ‌می‌خواهد درس بدهد داد ‌می‌زنند:  آ... دهه فجریدی‌. بمباران هوایی است. غضنفر دوم راهنمایی است. بمب ‌می‌افتد و امتحان تعطیل ‌می‌شود و بچه‌ها فرار ‌می‌کنند. ‌‌بالاخان ‌می‌آید که برویم مرند. همه فامیل جمع ‌می‌شوند ‌می‌روند مرند. یک خانه با دو تا اتاق بزرگ. مردها از بیکاری ‌می‌نشینند و پاسور بازی ‌می‌کنند. پاسورها را ‌نمی‌دهند بچه‌ها بازی کنند. غضنفر به سرش ‌می‌زند با مقصود به تبریز برود و پاسورهای نورالدین را بیاورد. اکرم هم دنبالشان راه ‌می‌افتد. تا به تبریز ‌می‌رسند وضعیت قرمز ‌می‌شود. مغازه‌دار‌ها کنار جوب خیابان نشسته‌اند تا اگر بمب افتاد داخل جوب، شیرجه بزنند. غضنفر دلش برای خانه‌‌شان تنگ شده است. غضنفر در مرند پاسورهایش را به کسی ‌نمی‌دهد. شایعه ‌می‌شود که صدام گفته مرند را هم ‌می‌زند و ‌‌بالاخان ماشین ‌می‌گیرد به علمدار گرگر ‌می‌روند. همان‌‌‌هادی‌شهر نرسیده به جلفا. نزدیک مرز شوروی. خانه مردی بنام اروج‌عمی ‌را اجاره ‌می‌کنند. دخترهای اروج‌عمی ‌آن طرف حیاط، قالی ‌می‌بافند. تلویزیون سیاه و سفید اروج عمی‌ با آنتن معمولی، تلویزیون باکو را ‌می‌گیرد. دارند  بو قالا داشلی قالا  ‌می‌خوانند و ‌می‌رقصند. غضنفر با میترا، بش‌داش بازی ‌می‌کند. آتش‌بس که ‌می‌شود ‌‌بالاخان، مینی بوس دربست ‌می‌گیرد بر‌می‌گردند تبریز. تابستان به ارومیه ‌می‌روند. خانه سیفعلی. عموی اکرم. سیفعلی ‌می‌گوید یکماه است با سنگ، گنجشک‌ها را ‌می‌زنم که گلابی‌ها را نخورند تا شما بیایید. غضنفر آنقدر گلابی ‌می‌خورد که شب جایش را خیس ‌می‌کند. تا صبح لحافش را تکان ‌می‌دهد تا تشکش خشک شود و رباب زن سیفعلی نفهمد. رباب همه احکام نجاست و طهارت را بلد است. غضنفر در ارومیه دست از سر اکرم بر ‌نمی‌دارد که برویم تاناکورا. همان بازار که لباس‌های دست دوم خارجی ‌می‌فروشند. لابد همان کمک‌های انسان دوستانه خارجی‌ها به مصیبت دیدگان که سر از گونی‌های این دستفروش‌ها در آورده است. غضنفر یک دوچرخه فرمان بلند ژاپنی دارد که از صبح تا غروب در کوچه شش‌متری‌شان ‌می‌رود و بر ‌می‌گردد. اکرم ‌نمی‌گذارد از سر کوچه ‌‌آن‌ورتر برود. غضنفر دو پایش را در یک کفش کرده که آتاری ‌می‌خواهم. دوچرخه فرمان بلند را با یحیی ‌می‌برند در بازار ‌می‌فروشند و یک آتاری دست دوم ‌می‌خرند. غضنفر از صبح تا شب ‌می‌نشیند هواپیما بازی ‌می‌کند و تانک و هلی‌کوپتر ‌می‌ترکاند. جاده شاه گلی. مدرسه شاهد. کف کلاس‌ها سنگ مرمر است. یک آزمایشگاه مجهز و یک سالن ورزشی و یک پناهگاه در زیر حیاط مدرسه. کلاس کامپیوتر با کمودور سی و دو.  یک مینی بوس سبز رنگ.  پسری که در صندلی عقب ‌می‌نشیند به غضنفر ‌می‌گوید فیلسوف. لابد از سر تمسخر. هفت صبح ‌می‌روند و چهار عصر بر ‌می‌گردند. یک کلاس بیست نفره.  صبحانه و ناهار هم ‌می‌دهند. از بچه‌‌‌های شهید، شهریه نمی‌گیرند. پسری است که پدرش استاد دانشگاه است و به غضنفر ‌می‌گوید یابو. لابد چون مثل یابو درس ‌می‌خواند. شاگرد اول ‌می‌شود و یک پازل لاک‌پشت‌های رنگی که باید سرشان را با دمشان جور کنی جایزه ‌می‌دهند. معلم حرفه گفته که با یک قوطی خالی شیر خشک و یک لوله مسی، توربین بخار درست کنند. پسری که خانه‌‌شان بمب افتاده یک ده تومنی که عکس مدرس رویش است از غضنفر قرض گرفته و پس ‌نمی‌دهد. اکرم ‌می‌خواهد به خاطر آن ده تومنی بلند شود بیاید مدرسه. دهه هفتاد مثل یک منچ است که پشتش مار پله است. صفوره به اکرم ‌می‌گوید فردا که غضنفر زن بگیرد تو سربارش ‌می‌شوی. غضنفر که ‌می‌آید اکرم وسط ‌‌‌هال افتاده است. تا چند ماه سرگیجه و تهوع دارد. عباس، اکرم را به بیمارستان رازی برده است. بازی برزیل اسکاتلند است. نصف شب رودبار و منجیل، زلزله ‌می‌آید. دکتر برای اکرم، قرص آرام بخش نوشته است. فینال جام جهانی نود ایتالیا است. غضنفر دوست دارد مارادونا گل بزند. اکرم استفراغ دارد. غضنفر صدای تلویزیون سیاه و سفیدشان را کم ‌می‌کند. مارادونا چاق شده است. نور تلویزیون حال اکرم را بهم ‌می‌زند. غضنفر برای اکرم سطل ‌می‌آورد. آلمان یک هیچ ‌می‌برد. غضنفر سطل را ‌می‌برد در حیاط خالی ‌می‌کند.



[1]  چشمه کلانتر، آب دامنه‌های کوه سهند بود که از روستای لیقوان و باسمنج و نعمت‌‌‌آباد ‌می‌آمد و از کرکج و بارنج ‌می‌گذشت تا به میدان فهمیده امروزی ‌می‌رسید و اسداله با پولی که از باغبان‌ها ‌می‌گرفت هر سال این قنات را مرمت ‌می‌کرد.

 


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۳

غضنفر

 

خانه زری خانم

 

همه‌اش مثل فیلمی‌که نیم ساعت پیش دیده باشم یادم است. یک زایمان طبیعی که هنوز که هنوز است اکرم از دستم شاکی است. سوار یک تاکسی نارنجی شدیم و من بغل اکرم در صندلی عقب شیر ‌می‌خوردم. تاکسی از میدان ساعت و سه راه منصور و پل سنگی و بیلانکوه و بازارچه کلانتر گذشت تا به سراشیبی ‌‌دالی‌کوچه در باغمیشه رسید و نرسیده به مسجد حاجی‌ولی، جلوی پای سلطنت که از صبح در پله‌های کوچه عباسقلی نشسته بود نگه داشت. ‌نمی‌دانم مشکل از شیر اکرم بود یا غذاهایی که گل‌خاتون ‌می‌پخت یا رطوبت دیوارهای خانه عباسقلی یا بوی فضولات گاوهای نصراله که در کرت‌ها ریخته بودند که دل پیچه عجیبی امانم را ‌می‌برید. اکرم روی پاهایش ‌می‌انداخت و آنقدر تکان تکانم ‌می‌داد که سرگیجه ‌می‌گرفتم و دل و روده‌ام به دهانم ‌می‌آمد. روز دوم، سلطنت فقط چند قاشق کوچک روغن حیوانی به خوردم داد و صدایم به کل قطع شد و من مثل یک شبح از بالای خانه عباسقلی داشتم خودم را که مثل یک تکه گوشت بیجان آن پایین افتاده بودم و اکرم و سلطنت بالای سرم گریه ‌می‌کردند تماشا ‌می‌کردم. ده روزه بودم که به خانه ‌‌حمزه‌علی در شورچمن رفتیم و همانجا بود که بندنافم افتاد. گوشه اتاق یک گنجه بود که زیور درش را قفل ‌می‌کرد. دومین سه شنبه زندگی‌ام شهناز و طرلان مرا برداشتند بردند مطب دکتر دریانی که در بازار کوروش بود برای ختنه. همان طرفهای کوچه انجمن و راسته کوچه که  کتدیلربازاری  هم ‌می‌گفتند و دهاتی‌ها ‌می‌آمدند برای خرید. طبقه دوم یک ساختمان قدیمی. صبح چهارشنبه رفتیم حمام همایونتاج در ششگلان و من با همه عشقی که به بوی ترشیده شیر و عرق داشتم بوی شامپو بچه گرفتم. و پنج شنبه که نورالدین از سقز آمد و شام رفتیم خانه سلطنت که تاسکباب پخته بود و فردا صبح که خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم و از عجب شیر و میاندواب و بوکان گذشتیم تا به سقز رسیدیم. خانه ما طبقه بالا بود. غیر از ما مستاجرهای دیگری هم بودند. اکرم از کردها ‌می‌ترسید. یک شیر آب در حیاط بود که اکرم ‌می‌برد کهنه‌هایم را ‌می‌شست. ‌‌حمزه‌علی برای دیدنمان به سقز آمده بود. لبه دارش را روی سر من گذاشت و نورالدین عکس گرفت. و غروب که به سینما رفتیم که یک فیلم بزن بزن و عشق و عاشقی بود. سقز یک سینما بیشتر نداشت. شام را هم در پارک خوردیم. ‌‌حمزه‌علی برایمان یک کناره آورده بود. پول نفت ‌کم‌کم خودش را در زندگی مردم نشان ‌می‌داد و ما هم یک یخچال خریدیم نهصد تومن و یک تلویزیون 21 اینچ که کمد چوبی داشت و یک رادیو ضبط آیوا که روی تلویزیون گذاشته بودیم. و یک بشکه نفت که جلوی خانه‌مان بود و من فکر کرده بودم آب است و تا ‌می‌توانستم خورده بودم و اکرم ندانسته بود چه خاکی به سرش کند. چراغعلی شوهر شهناز که به سنندج ‌می‌رفت به خانه ما هم سر ‌می‌زد. از سقز رفتیم مریوان. اکرم ‌می‌رفت پشم گوسفند و پارچه گلگلی از بازار ‌می‌خرید و با چوبی بلند که از تبریز آورده بود به جان پشم‌ها ‌می‌افتاد و با چرخ خیاطی  سینگرش که ‌‌حمزه‌علی هشتصد تومن برایش خریده بود برای مهمانها، لحاف تشک ‌می‌دوخت. و سال 56 که ما به خانه زری خانم در مرند رفته بودیم و اکرم برای ناهار، آبگوشت پخته بود و منتظر بود نورالدین سنگک بیاورد که نیاورد و اکرم تا غروب چشمش به در ماند. هوا تاریک شده بود و اکرم در اتاق به این طرف و آن طرف ‌می‌رفت و ‌نمی‌دانست چه کند که دوست نورالدین خبر آورد که مردم در تبریز شیشه بانکها را شکسته و رختاویز را آتش زده‌اند و ژاندارمری کاری نتوانسته بکند. نورالدین را به تبریز فرستاده بودند و این رختاویز که اکرم ‌می‌گفت همان رستاخیز بود. سال 58 از خانه زری خانم رفتیم به پادگان مرند. خانه‌های سازمانی.

 

پادگان مرند

 

اصغر آقا، شوهر بطول خانم هم کنار نورالدین نشسته بود. دست تکان دادیم و اتوبوسشان راه افتاد. گاهی من و اکرم شب‌ها ‌می‌رفتیم خانه بطول خانم که تنها نمانند و من با داود و شیوا بازی ‌می‌کردم. گاهی هم آنها ‌می‌آمدند خانه ما. شیوا دختری بلند قد و لاغر بود و موهایش کمی ‌فر بود. خانه‌‌شان بلوک روبرویی بود. طبقه اول. اکرم ‌می‌گفت که بطول خانم وقتی تنها هستند شب‌ها یک خنجر ارتشی ‌می‌گذارد زیر بالشش. نورالدین که از جبهه آمد برایم یک نفربر سبز آورده بود که شش تا سرباز سفید پشتش نشسته بودند. سربازها را ‌می‌شد در آورد. باطری و چراغ و از این حرفها نداشت. اصغر آقا برای داود یک تانک آورده بود که دو تا باطری متوسط ‌می‌خورد و مثل دیوانه‌ها خودش را به ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور ‌می‌کوبید و برای شیوا دو تا عروسک که بی خیال جنگ، کنار هم نشسته بودند و پیانو ‌می‌زدند. من و داود سوار تاب ‌می‌شدیم و شیوا هولمان ‌می‌داد. داود با یک قاشق پلاستیکی و یک کش و چند تا چوب که به هم میخ زده بود، یک مسلسل درست کرده بود که این قاشق پلاستیکی را که به کش وصل کرده بود چند دور ‌می‌پیچاند و بعد ول ‌می‌کرد که قاشق مرتب به تخته ‌می‌خورد و صدای رگبار ‌می‌داد. یک روز زمستان یادم هست که با بچه‌های پادگان رفته بودیم بالای ماسه‌ها که رویش برف باریده بود و فریاد ‌می‌زدیم...‌‌‌ هاوا سویوخدی، صدام تویوخدی.[1] اکرم نذر حضرت رقیه داشت و همه فک و فامیل از تبریز و تهران آمده بودند. آهو داشت در یک دیگ بزرگ، شله زرد ‌می‌پخت. سلطنت هم آمده بود. از یک هفته قبل با اکرم رفته بودیم از بازار مرند، سیریش خریده بودیم که عباس برایم بادبادک درست کند. هفت سالم که شد جمع کردیم آمدیم تبریز، باغمیشه خودمان، خانه عباسقلی در دالیکوچه.

 

مدرسه‌‌‌ هاشمی

 

اولین روز مدرسه، یک آقا معلم خوش اخلاقی آمد. هیچکدام از بچه‌های کلاس فارسی بلد نبودیم. به ترکی پرسید شیشه‌ها چه رنگی است و همه یکصدا گفتیم ساری. خندید و گفت که در مدرسه باید فارسی‌اش را بگوییم. از روز دوم یک خانم معلمی‌آمد که خیلی عصبانی بود و من سرکلاسش آنقدر گیج و منگ بودم که هر روز مدادپاککنم گم ‌می‌شد. همان تابلوی معروف سگ گربه را دنبال ‌می‌کند را ‌می‌ترسیدم بگویم. من ردیف ما قبل آخر ‌می‌نشستم و ردیف آخر هم خوشگواره بود. پسری که موهایم را ‌می‌گرفت و ‌می‌کشید و معلم چیزی به او ‌نمی‌گفت. مبصرمان هم یک پسر چوپان بود. بلد نبود اسم آنهایی را که شلوغ ‌می‌کردند در تخته سیاه بنویسد و شلوغ‌ها را کشان کشان به جلوی تخته سیاه ‌می‌برد تا خانم معلم وقتی آمد دعوایشان کند. وقتی مبصر ‌می‌رفت آنطرف تر، ‌می‌دویدم و سرجایمان ‌می‌نشستیم و مبصر دوباره با عصبانیت ‌می‌آمد و ما را کشان کشان به جلوی تخته ‌می‌برد و ما سر راه از نیمکت‌ها یا لباس بچه‌های دیگر ‌می‌چسبیدیم تا نتواند ما را جلوی تخته ببرد.

 

تا خانه سلطنت

 

مخدومعلی و مراد، پنج صبح به کبریت سازی ‌می‌رفتند. من هم شش و نیم صبح میرفتم. هر قدر سلطنت ‌می‌گفت زود است گوشم بدهکار نبود. یک روز آنقدر زود رسیده بودم مدرسه که فقط من بودم و کلاغ‌ها. شب قبل برف سنگینی باریده بود. جوراب‌هایم خیس شده بودند. انگشتان پایم بی حس شده بود و جمعشان کرده بودم تا یخ نزنند. سر کلاس، بچه‌ها پیچ بخاری را دستکاری کرده بودند. بچه‌های ردیف اول صدایشان در آمده بود که دارند ‌می‌پزند. صورتشان سرخ شده بود. بخاری داشت منفجر ‌می‌شد. خانم یوسفی فرستاد دنبال بابای مدرسه بیاید درستش کند. زنگ که زد بچه‌ها مثل دیوانه‌هایی که زنجیرشان را باز کرده باشی جیغی زدند و از کلاس‌ بیرون دویدند و من داشتم به خودم میپیچیدم. مدرسهمان شش تا مستراح داشت که سه تایش خراب بود و سه تایش... بی خیال شدم و دویدم. گفتم ایکی ثانیه می‌رسم به خانه سلطنت. کوچه مدرسه ‌‌‌هاشمی و کوچه باغ دستمالچی و ‌‌آرا‌کوچه که جوب‌های بزرگی داشت و به سرم زد که راه مستراح را نزدیک کنم و همانجا خلاص اما جرات نکردم و دویدم. شورچمن، نوبهار، سراشیبی دالیکوچه و کوچه حاجیولی نرسیده به پیچ آخر، دو قدم مانده به خانه سلطنت... سلطنت گفت که تکان نخورم و رفت یک تشت مسی بزرگ آورد و با آفتابه روی پاهایم سه بار آب ریخت و یک زیرشلواری بزرگ آورد پوشیدم و شلوارم را شست و در ایوان آویزان کرد و جوری که مثلا من نفهمم با آب و تاب برای مخدومعلی و مراد که از کبریت سازی برگشته بودند تعریف کرد. مراد رفت کاغذ آورد تا نقطه نقطه بازی کنیم و طوری بازی کرد که من ببرم.

 

نورالدین

 

نورالدین را دو ماهی ‌می‌شد که ندیده بودم. اکرم هم سه هفته‌ای ‌می‌شد که به تهران رفته بود. خلاصه دلتنگ بودم. به سلطنت گفتم فردا از مدرسه ‌می‌روم خانه شهناز. شهناز داشت با تلفن حرف ‌می‌زد که رسیدم. مرتب بله، بله ‌می‌گفت و بعد هم، نورالدین،‌‌‌هان! نورالدین،‌‌‌‌هان! و بعد رنگش مثل گچ سفید شد و خشکش زد و زل زد به من و همانجوری ماند. فردایش اکرم هم از تهران آمد. جرات نداشتم اکرم را ببینم. رفتم و در صندوقخانه‌‌شان نشستم. زن‌ها دور اکرم جمع شده بودند و بچه‌ها دور من. یکدفعه بغضم ترکید و هق هق زدم. و بعد هم یادمه که به خیابان رفتیم و آمبولانس ‌می‌خواست به وادی رحمتش ببرد که بیرون شهر بود و اکرم ‌نمی‌گذاشت و آوردیم به قبرستان ملک خودمان و من دست مراد را گرفته بودم و او دستم را ‌می‌فشرد. تابوت را که باز کردند، بی قراری کردم که ‌می‌خواهم نورالدین را ببینم. مراد مردها را هل داد و جلو رفتیم... تنها ‌می‌نگریستیم، نورالدین با چشمان نیمه باز به آسمان و من با دهان نیمه باز به نورالدین. امیدی نبود، آرزویی بود شاید سخت کودکانه، که آن مرد سرد شده برخواهد خاست[2].

 

در آلزایمر سلطنت

 

من ‌می‌خندم و او هم ‌می‌خندد، بی آنکه بداند برای چه ‌می‌خندد. در هشتاد سالگی مثل یک کودک شش ماهه شده است و این همان سلطنت پنجاه سال قبل نیست. سلطنت هرگز فارسی یاد نگرفت و کتابی نخواند و ندانست که در تلویزیون چه ‌می‌گویند اما به ترانه‌های ترکی باکو و نوار  آشیق‌ها گوش ‌می‌داد و این آشیق‌ها مردانی بودند که ساز در دست ‌می‌گرفتند و در قهوه‌خانه‌ها و کوچه و بازار آذربایجان برای مردم، حکایت‌ها و شعرهای حکمت آموز ‌می‌خواندند. سلطنت بایاتی بلد بود و  اوشودوم اوشودوم  را حتی وقتی که آلزایمر گرفت و در سی‌تی‌اسکن، مغزش تحلیل رفته بود و حتی نام پسرش را ‌نمی‌دانست از اول تا آخر بدون لکنت ‌می‌خواند و هر کلمه را با همان شور کودکانه و آهنگی که هشتاد سال پیش از مادرش فرخنده شنیده بود ادا ‌می‌کرد... اوشودوم آی اوشودوم، داغدان آلما داشیدیم، آلمالاری آلدیلار، منه ظولوم سالدیلار، من ظولوم دان بئزارام، درین قویو قازارام... سلطنت شاید از آن ترکان مهاجم سلجوقی باشد که به آذربایجان آمده باشد، شاید از عثمانی‌هایی باشد که در زمان صفوی به تبریز حمله کردند و شاید از بازماندگان مغول‌ها در تبریز باشد و شاید از بومی‌های آذربایجان باشد که قبل از آمدن آریایی‌ها و مادها به آذربایجان، راحت و بی دردسر ‌می‌زیستند و شاید از آریایی‌هایی باشد که از شمال سرد بالای دریای خزر آمدند و در آذربایجان ماندند و صدها سال بعد، از ترس سلجوقیان، ترک شدند. سلطنت از هر نژادی که باشد، از هر کجا که آمده باشد و هر زبانی که داشته باشد، سلطنت است و اگر او نبود این کلمات هم نبود. و من ترکی را دوست دارم، چون سلطنت آنرا ‌می‌فهمد، همین. که من سلطنت را دوست دارم که او نورالدین را با چنگ و دندان بزرگ کرد. سلطنت دیگر مرا ‌نمی‌شناسد و ‌نمی‌تواند این کلمات را بخواند که نتوانسته هرگز نیز، که او فارسی ‌نمی‌دانسته، که او خواندن ‌نمی‌دانسته است. سلطنت به کتاب ‌می‌گوید کیتاب و این همان کاف فارسی نیست، حرفی است که بین کاف و چ، ادا ‌می‌شود  و اگر یک فارس زبان بشنود، چون گوشش با این حرف آشنایی ندارد، فکر ‌می‌کند که سلطنت به کتاب، چیتاب و به کباب، چَباب ‌می‌گوید. سلطنت تنها بازمانده من است. تنها فامیل من است که هنوز زنده است. مال دیروز است. مال هشتاد سال پیش است اما وقتی من دست‌هایش را ‌می‌گیرم و ‌می‌فشارم، مرا به گذشته‌ها ‌می‌برد، بی نمکی مدرنیته را از من ‌می‌گیرد. در سی تی اسکنش یک خونریزی مزمن در زیر عنکبوتیه مغزش دیده ‌می‌شود که تخلیه‌اش کرده‌اند و هنوز بانداژ بر سرش دیده ‌می‌شود. سلطنت، مغزش تحلیل رفته است و در سیتیاسکن، بین مغزش و استخوان جمجمه‌اش، فاصله سیاهی است و این یعنی آلزایمر. من فکر ‌می‌کنم که همه باغمیشه  قدیم، یکجورهایی در این آلزایمر سلطنت گم شده است. من فکر ‌می‌کنم که از قشر خاکستری مغز سلطنت تا استخوان جمجمه‌اش، در این فاصله سیاهی که در سیتیاسکن مغزش دیده ‌می‌شود، در این آلزایمر،  در این فراموشی عمیق، در این نسیان پیری، در این فضای خاموش، در این شکاف تیره، گل‌احمد هنوز دارد شاخسی ‌می‌رود،  آسیه هنوز دارد جَهره ‌می‌ریسد، گل‌مراد وقتی از جلوی خانه ‌‌حمزه‌علی ‌می‌گذرد، گیردکان بادام به طرلان ‌می‌دهد، حلیمه دارد جامیش‌ها را ‌می‌دوشد، آی‌پارا دارد ناخن‌های پایش را ‌می‌چیند، اسداله دارد به چشمه بیوک کلانتر، سرکشی ‌می‌کند و ‌‌حمزه‌علی دارد کرت‌های باغ دستمالچی را آب ‌می‌دهد. سلطنت ‌می‌گوید شیر پاستوریزه، مزه ندارد، راست هم ‌می‌گوید. سلطنت موهای صافی دارد و پشت کلّه‌اش تخت است و شکل صورتش کمی ‌شبیه مصری‌هاست، بینی‌اش تیز است، یک چشمش مصنوعی است،  وقتی حرف ‌می‌زند، هیجان دارد و با دست، چادرش را در دستش مچاله ‌می‌کند. همیشه یک چارقد سرش است. یکی دو تا دندان طلا دارد، شلوار سیاه پشمی ‌‌می‌پوشد  و جوراب‌های سیاهش را روی شلوارش تا زانوهایش ‌می‌کشد. دستهایش را ‌می‌گیرم و خوب گوش ‌می‌کنم، من در آلزایمر سلطنت، صدای پای کفش‌های نصراله را ‌می‌شنوم، صدای خنده زنهای کوچه حاجی‌ولی را. من در آلزایمر سلطنت، دنبال خودم ‌می‌گردم، دنبال پدرم نورالدین، دنبال پدربزرگم، عباسقلی، دنبال اکبر آجان، برادر عباسقلی و فرزندانش... دباغمحمدی‌هایی که هیچوقت ندیدم‌شان و ندانستم کجا هستند. من در آلزایمر سلطنت، دنبال صد سال باغمیشه ‌می‌گردم. دنبال آدمهایی که نیامده، رفتند و از آنها تنها، خاطره‌ای ماند در آلزایمر سلطنت. لطف اله، به سلطنت، خانیم باجی ‌می‌گوید. لطف اله ‌می‌گوید که خانیم باجی، نصراله را خیلی دوست داشت. عاشقش بود. نصراله، کلاه لبه دار خاکستری به سر ‌می‌گذاشت. کت و شلوار گشاد خاکستری هم ‌می‌پوشید. بچه‌های سلطنت به او  آجان ‌می‌گفتند. خدایش بیامرزد. سلطنت ‌می‌گفت که خواستگار فرستادند و من قبول نکردم. جادو کردند. نعل اسبی را گذاشته بودند روی آتش و من دیدم که قلبم آتش گرفت و از خانه بیرون دویدم. گوهر، هووی سلطنت، زنی مهربان و کم حرف بود، کمی ‌چاق با گونه‌های برجسته و موهای موجدار که سلطنت و بچه‌هایش به او،  آرواد ‌می‌گفتند. یکبار وقتی پنج سالم بود تا در چوبی مستراح خانه نصراله را باز کردم دیدم گوهر نشسته است. بی آنکه بترسد یا ناراحت شود تبسمی‌کرد و با مهربانی حالم را پرسید و من که سرخ شده بودم، ماندم چکار کنم. در را بستم و دویدم. تا یکی دو روز رویم ‌نمی‌شد سلامش کنم. این مستراح دو پله بالاتر از حیاط بود و وقتی با آفتابه آب ‌می‌ریختی چند ثانیه بعد صدای ریختن شرشر آب را در چاه ‌می‌شنیدی. این چاه هر وقت پر ‌می‌شد آنرا با سطل‌های چر‌می‌ به کرت‌های حیاط خالی ‌می‌کردند و کَرت‌ها تا لبه پر ‌می‌شد و یک مگس مگسی ‌می‌شد که نگو. در این کَرت‌های خانه نصراله، بوته‌های گوجهفرنگی بود و درخت‌های سیب پاییزی. گوجه فرنگی‌ها را وقتی سبز بودند ‌می‌چیدند و پشت پنجره، جلوی آفتاب ‌می‌گذاشتند تا سرخ شود. سلطنت، شیشه‌های آبغوره را هم پشت پنجره ‌می‌گذاشت. سلطنت آش آبغوره که ‌می‌پخت، شکر هم سر سفره ‌می‌آورد. شکر را داخل آش که ‌می‌ریختی، ترش و شیرین قاطی هم ‌می‌شد. مزه‌اش هنوز مانده در دهانم. سلطنت، هر وقت من ‌می‌ترسیدم با یک خاک‌انداز مسی سیاه دود گرفته ‌می‌آمد و در آشپزخانه ترسم را بر ‌می‌داشت و این آشپزخانه روزی طویله‌ای بود که یک گاومیش سیاه شیرده داشت و یک آغل و گوهر هووی سلطنت هر روز این گاو را ‌می‌دوشید و نصراله شیرش را برای سلطنت در خانه عباسقلی میبرد. و این ترس برداشتن، چیزی بود شبیه عکس برداشتن. وسط آشپزخانه دراز ‌می‌کشیدم و گل‌خاتون چادرش را رویم ‌می‌کشید و سلطنت، خاک‌انداز را روی اجاق، داغ ‌می‌کرد و گل‌خاتون در استکان آبنمک درست ‌می‌کرد و مراد و مخدومعلی، روی سکوی‌ آشپزخانه ‌می‌نشستند و ‌می‌خندیدند و من هم در زیر چادر، خنده‌ام ‌می‌گرفت. سلطنت، دستهای لاغری داشت با پوستی لطیف و چروک خورده، درست مثل سیب‌های زردی که چند روزی در طاقچه مانده و چروکیده باشد. کنار سماور ‌می‌نشست. روی تشکچه‌اش. سلطنت  دومَنج  درست ‌می‌کرد برایم. نان‌های خشک را خرد ‌می‌کرد و پنیر قاطی‌اش ‌می‌کرد و بعد کره را در ماهی تابه داغ ‌می‌کرد ‌می‌ریخت رویش. با دست گلوله گلوله‌اش ‌می‌کردیم و ‌می‌خوردیم. ‌می‌مُردم برای این دومَنج. هَن[3]  که ‌می‌گفتم، سلطنت ‌می‌گفت ؛ هَن یوخ بعلی و بعلی که ‌می‌گفتم، سلطنت ‌می‌گفت... بعلیوه شَکَر، نازیوی کیم چَکهر[4]  و من که ‌می‌گفتم خانیم[5]‌، سلطنت دندانهای طلایش نمایان ‌می‌شد. سلطنت برایم کَته ‌می‌پخت و سیبزمینی و گوجه هم قاطی‌اش ‌می‌کرد که قیرمیزی دوگی ‌می‌گفتم، ‌می‌رفت از دبّه‌ای که در ایوان گذاشته بودند، ترشی بادمجان هم ‌می‌آورد، ‌می‌نشستیم سر سفره کوچکشان، من و اکرم و سلطنت و مخدومعلی و مراد و گل‌خاتون... و نورالدین که همیشه جایش خالی بود. 

 

خانه نصراله

 

غضنفر رفته از صندوقخانه سلطنت یک دیوان حافظ پیدا کرده است. نورالدین اسمش را با مداد قرمز پشت جلد سیاه رنگ دیوان حافظ نوشته است. ورق‌هایش کاهی است و بوی گرد و غبار ‌می‌دهد. غضنفر دیوان حافظ را به گل‌خاتون نشان ‌می‌دهد. چشمهای گل‌خاتون پر از اشک ‌می‌شود. آشپزخانه سلطنت در حیاط است. ته آشپزخانه تاریک است و یک در چوبی دارد که به خانه گوهر باز ‌می‌شود و همیشه بسته است. گوشه آشپزخانه یک آب گرمکن ارج گذاشته‌اند که بوی نفت ‌می‌دهد. یک ظرفشویی آهنی است که زنگ زده است و یک شیر که به سرش یک شلنگ ده سانتی قرمز وصل کرده‌اند. سلطنت از حیاط سبزی ‌می‌چیند و در کاسه آلومینیو‌می ‌‌می‌ریزد و یک تخم مرغ ‌می‌اندازد و شوربا درست ‌می‌کند. مخدومعلی دارد انگشتهایش را هم ‌می‌خورد. گل‌خاتون، غضنفر را به مدرسه‌‌شان برده است. دخترها دور غضنفر جمع شده‌اند. معلم ‌می‌گوید امروز کلاسمان مختلط است و دخترها ‌می‌خندند. برگشتنی گل‌خاتون برای غضنفر یک مجله فکاهیون ‌می‌خرد. اتوبوس ترمز ‌می‌کند و غضنفر با کله به کف اتوبوس شیرجه ‌می‌رود و همه لباسهایش خاکی ‌می‌شود. گل‌خاتون از غضنفر قول ‌می‌گیرد که به اکرم نگوید در اتوبوس به زمین خورده است. مراد برای غضنفر کیهان بچه‌ها خریده است. دو تومن که ‌می‌شود بیست ریال. گل‌خاتون داستانهای کیهان بچه‌ها را برای غضنفر ‌می‌خواند. مراد یک کتاب ماهی سیاه کوچولو دارد. ‌می‌گوید زمان شاه قدغن بوده. غضنفر به سرش زده که کتاب را بخواند. با سواد دوم ابتدایی ‌نمی‌شود. مخدومعلی به کلاس رقص آذری ‌می‌رود. در خانه ‌می‌رقصد و سلطنت ‌می‌خندد. مخدومعلی یک دوربین عکاسی زینت خریده است. همه روی پتو ‌می‌نشینند و مخدومعلی عکسشان را ‌می‌گیرد. عکس نورالدین هم که بالای سرشان روی دیوار است ‌می‌افتد. مخدومعلی گوشه چپ بازی ‌می‌کند. فوتبال دستی‌اش هم خوب است. یک دوچرخه بیست و هشت دارد. پیچیده جلوی ماشین و دعوا شده است. برای گل‌خاتون خواستگار آمده است. گل‌خاتون و سلطنت در این یکی اتاق نشسته‌اند و دارند از لای در نگاه ‌می‌کنند. هنوز گل‌خاتون ‌نمی‌داند داماد، کدام یکی است آن‌وقت سر مهریه دعوا ‌می‌شود و خواستگارها ‌می‌روند. یک دفتر چهل برگ خالی زیر میز سماور  است که مخدومعلی و غضنفر بر ‌می‌دارند نقطه نقطه بازی ‌می‌کنند. گل‌خاتون از نقطه نقطه خوشش ‌نمی‌آید و عاشق اسم و شهرت است. اسم و شهرت و میوه و حیوان و اشیا. مخدومعلی موهایش را سشوار کشیده است. ‌می‌ترسد بخوابد موهایش خراب بشود. مخدومعلی دوچرخه بیست و هشت سیاه رنگش را فروخته است و یک موتور سوزوکی هشتاد قرمز رنگ خریده است که هر روز با دستمال برقش ‌می‌اندازد. به غضنفر ‌می‌گوید که پشت موتور بنشیند و پاهایش را روی آن میله‌ها که ‌می‌گوید بگذارد. غضنفر ‌می‌ترسد. تلویزیون را بالای یک کمد چوبی گذاشته‌اند. تلویزیون دارد نامها و نشانه‌ها را پخش ‌می‌کند. مراد تمام حواسش به مسابقه است. مراد ناخن‌های دستش را گرد ‌می‌چیند و سوهان ‌می‌زند. مراد طرفدار پرسپولیس است و مخدومعلی طرفدار استقلال است. به دیوار آشپزخانه عکس حسن روشن و ناصر حجازی را زده‌اند. گل‌خاتون دستهایش را نیوا ‌می‌زند. مراد و مخدومعلی جمعه‌ها تا ظهر ‌می‌خوابند آن وقت غضنفر که صبح ‌می‌آید بیدارشان کند سلطنت داد و هوار راه ‌می‌اندازد. مخدومعلی در حیاط سوت ‌می‌زند و دانه ‌می‌پاشد تا کفترهایش پایین بیایند. کفترها اما هنوز دوست دارند پرواز کنند. نصراله ‌می‌گوید که یکی از کفترها به هواپیما خورده و هواپیما سقوط کرده است و دولت دارد کفترها را جمع ‌می‌کند. فردا که مخدومعلی به کبریت سازی ‌می‌رود نصراله لانه کفترها را خراب ‌می‌کند. غضنفر با مراد و مخدومعلی به سینما ‌می‌رود. تبریز شش تا بیشتر سینما ندارد که همه در چهار راه شهناز است. پینگ پنگ هم ‌می‌روند. مخدومعلی یک سنتور زمینی خریده است. غضنفر هم ‌می‌زند دانگ دونگی در ‌می‌آید. گل‌خاتون ‌می‌گوید خانه شده خانه مسگرها. گل‌خاتون آب داغ ‌می‌گذارد کنار کرت موهایش را ‌می‌شوید. گل‌خاتون ‌می‌ترسد خواستگار بیاید و خانه بهم ریخته باشد. مخدومعلی را دعوا ‌می‌کند که آشغال نریزد. مخدومعلی ‌می‌گوید  با نوای قابلاما ‌می‌رویم آشپازخانا‌. اعلامیه دسته جمعی شهید‌های ‌‌دالی‌کوچه را به دیوار‌ها زده‌اند. تلویزیون اجساد سوخته را نشان ‌می‌دهد. اکرم ‌می‌ترسد و تلویزیون را خاموش ‌می‌کند. عراقی‌ها خرمشهر را گرفته‌اند.

 

خانه ‌‌حمزه‌علی

 

خانه ‌‌حمزه‌علی در شورچمن است. شورچمن از شمال به ‌‌آرا‌کوچه و از جنوب به ‌‌دالی‌کوچه ‌می‌رسد. گل‌احمد پدر ‌‌حمزه‌علی، ریش سفید شورچمن است. حلیمه زن گل‌احمد مرده است و گل‌احمد زنی گرفته بنام آی‌پارا که از ونیار آمده است. به غضنفر گفته‌اند که ‌‌حمزه‌علی را با هواپیما به آلمان برده‌اند اما غضنفر همه چیز را ‌می‌فهمد. زن‌ها جمع ‌می‌شوند و هویج خرد ‌می‌کنند و حلوا ‌می‌پزند. غضنفر همه درهای خانه ‌‌حمزه‌علی را قفل ‌می‌کند و کیف مدرسه‌‌اش را به پشت بام ‌می‌اندازد که دیگر به مدرسه ‌نمی‌روم. خانه ‌‌حمزه‌علی یک نیم دایره است. یعنی الان یک چهارم دایره است. آن یکی نیم دایره خانه گل‌احمد است. بالای تخت ‌‌حمزه‌علی طاقچه‌ای است که یک دفتر قرمز رنگ دویست برگ گذاشته‌اند. غضنفر چشمش دنبال این دفتر است. ‌می‌خواهند اموال خانه را در آن بنویسند و سهم زیور را بدهند برود. زیور یک گنجه چوبی دارد که درش را قفل ‌می‌کند. غضنفر از بس لاغر است که هر کس اکرم را ‌می‌بیند ‌می‌گوید به این بچه، نان ‌نمی‌دهید بخورد. اکرم دست از سر غضنفر بر ‌نمی‌دارد که باید یک لیوان شیر بخورد. غضنفر با دمپایه ‌می‌زند شیشه‌های خانه ‌‌حمزه‌علی را ‌می‌شکند. هفت صبح یک روز زمستانی. سال 62. یحیی ‌می‌گوید شیشه‌های پنجره با دمپایه وسط آسمان و زمین داشتند به طرف ما ‌می‌آمدند. نازلی ‌می‌گوید زود لحاف را روی سرمان کشیدیم. غضنفر هر روز صبح به خانه همسایه ‌می‌رود و با حکیمه، منچ و مار پله بازی ‌می‌کنند. حکیمه درسهای غضنفر را از روی کتاب ‌می‌خواند و غضنفر ‌می‌نویسد. حکیمه ظرفهای ناهار را با تاید ‌می‌شوید و غضنفر آب ‌می‌کشد. غضنفر و حکیمه با دو تا قوطی کنسرو خالی و یک نخ قرقره بلند، زنگ اخبار درست کرده‌اند. آن‌ور حیاط یک اتاق است که به آرایشگاه زنانه اجاره داده‌اند. وقتی عروس ‌می‌آورند حکیمه و غضنفر ‌می‌روند از پشت پنجره نگاه ‌می‌کنند. بچه‌ها در حیاط مدرسه در صف آب ایستاده‌اند. دو تا شیر آب بیشتر نیست. غضنفر لیوانش را می‌دهد ناظم بدون نوبت پر ‌می‌کند. چقدر بچه شهید بودن حال می‌دهد. غضنفر با مقصود در خانه ‌‌حمزه‌علی دوازده سنگ بازی ‌می‌کند. سه‌سنگ هم بازی ‌می‌کنند. در زمستان شیر مستراح یخ ‌می‌زند. آفتابه مسی را از شیر آشپزخانه پر ‌می‌کنند ‌می‌برند. غضنفر دو متر مانده به در مستراح پایش سر ‌می‌خورد و مقصود دست بردار نیست. ‌می‌گوید غضنفر از ‌‌این‌ور حیاط سر خورد و تا ‌‌آن‌ور حیاط مثل پلنگ صورتی اسکی رفت و با کله وارد مستراح شد و دخترهای فامیل ‌می‌خندند. غضنفر و حکیمه ‌می‌روند در کوچه بغلی که مثل رختخواب مار در کارتون رابین‌هود، لاغر و دراز است لس‌لس[6]  بازی ‌می‌کنند. آشیق[7] و لوموناد[8] وکش‌کش[9] هم بازی ‌می‌کنند. مقصود همه بچه‌های فامیل را سوار تریلی‌اش ‌می‌کند و به پارک ولیعصر ‌می‌برد. غضنفر سوار تاب شده و پیاده ‌نمی‌شود تا بقیه بچه‌ها سوار شوند. مقصود به دخترهای فامیل گفته در آن یکی اتاق مثل گروه سرود ایستاده‌اند. در چوبی وسط دو تا اتاق بسته است و غضنفر دارد در این یکی اتاق بازی ‌می‌کند. مقصود یک دفعه در را باز ‌می‌کند و دخترها دسته جمعی ‌می‌خوانند... غضنفر خودشو دوس داره. یار و رفیق نداره. تنها میره مدرسه. همیشه دیر ‌می‌رسه...

 

بهروز

 

یک قفسه کتاب داشت از کتابهای شکسپیر گرفته تا کتابهای تاریخی و دینی. شبها در کارخانه کبریت سازی تا صبح می نشست می خواند. کمدی داشت در آستانه خانه‌شان آن بالا کنار کنتور برق. آدامس‌های‌ خروس‌نشان را آنجا می‌گذاشت. تابی به حیاط خانه شان بسته بود. ده نفری سوارش می‌شدیم. عکسش هست. نعیمه نستعلیق می نوشت. بهزاد نی هفت‌بند می‌زد. رعنا قصه امیرارسلان نامدار را برایمان می گفت. شطرنج بازی می‌کردیم و روپولی. آن روزها این چیزها غذغن بود. پینگ‌پنگ هم بازی می‌کردیم روی میز ناهارخوری‌شان.

 

بالاخان

 

گل‌دسته که مرد، ‌‌بالاخان گوسفند‌هایش را فروخت و به ارتش رفت. با پنجم ابتدایی. افتاد پسوه. سه ماه بیشتر نماند. فرار کرد آمد تهران. خانه طرلان. جمعه‌ها ‌می‌رفتند چیتگر و سد کرج. انقلاب که شد آمدند تبریز.  همان خانه کنار اسبه‌ریز که جمال از ‌‌این‌ورش تا ‌‌آن‌ورش ملق ‌می‌زد و من هیچ وقت یاد نگرفتم ملق بزنم. و از آنجا به هیجده متری شهید ابراهیمی. سیگار را که گذاشت کنار، می‌رفت کوه. ما را هم می‌برد. من و جمال و جلال و یحیی. مسجد عینالی و تابلو و سلام اله و قهوه خانه ونیار. یحیی با دوربین یاشیکا عکسمان را می‌گرفت. یک حلقه فیلم دوازده تایی که از عکاسی بهرنگ خریده بود. یکبار از داش‌دربندی رفتیم و رسیدیم به دره داش‌کسن و جویباری که در کنارش نشستیم و صبحانه خوردیم و بالاخان با انگشت سبابه زمختش، هسته‌های هلو را  فشار می‌داد می‌رفت داخل خاک و چند ماه بعد که رفتیم هسته‌ها سبز شده بود. بالاخان گفت این دره جان می‌دهد برای درخت کاشتن.

 

خانه بالاخان

 

هیجده متری شهید ابراهیمی ‌از غرب به ربع رشیدی ‌می‌رسد و از شرق به طاق‌یانی و از شمال به قبرستان ملک و از جنوب به خیابان عباسی، جایی که خانه و مغازه ‌‌بالاخان است و چند تا مکانیک و آهنگر و نقاش اتومبیل و یک قفل ساز و آن طرف یک نجاری و یک کله پاچه پزی و یک قهوه‌خانه و یک صافکار و یک قصابی و خانه و مغازه دو دهنه چراغعلی که پارچه‌ها را با فینیش اتو ‌می‌کنند. غضنفر یک توپ پلاستیکی بر ‌می‌دارد و ‌می‌رود خانه ‌‌بالاخان بازی ‌می‌کند. ‌‌بالاخان همیشه شاد است. کم مانده بلند شود وسط کفاشی برقصد. بالش‌های خانه ‌‌بالاخان قرمز رنگ است. روکش بالش‌ها سر ‌می‌خورد. جمال بالش‌ها را زیر پایش ‌می‌گذارد و ‌می‌پرد دستش را به شیشه بالای در ‌می‌زند. در طاقچه عکس سیاه و سفید ‌‌بالاخان را گذاشته‌اند که سبیل دارد و ریش‌هایش را زده است و موهای جلوی سرش کمی ‌ریخته است و کت و شلوار دارد. کرکره‌هایشان آبی رنگ است. میز زیر سماورشان دو تا آینه کشویی دارد. کشوها را ‌می‌کشند و قندان و استکان‌ها را از داخل میز بر ‌می‌دارند. اکرم ‌می‌گوید که چایشان مثل شربت گلابی است. ببخشید مثل شربت آلبالو است. ‌‌بالاخان دو تا دمبیل دارد. حالا ‌نمی‌دانم فارسی‌اش چه ‌می‌شود. از همان گرزهای چوبی سنگین که پهلوان‌ها در زورخانه بالای سرشان ‌می‌چرخانند. ‌‌بالاخان چهار صبح بیدار ‌می‌شود و ‌می‌رود سنگک ‌می‌خرد. رادیوی ‌‌بالاخان همیشه آهنگ شاد ‌می‌خواند. از آن رادیو گرام‌های زمان شاه که گرامش خراب شده است. بوی چسب کفاشی آدم را دیوانه ‌می‌کند. غضنفر میخ‌های کفاشی را با چکش روی میز ‌می‌کوبد. صدای شاخسی ‌نمی‌گذارد ‌‌بالاخان بخوابد. ‌‌بالاخان هم مثل چراغعلی فحش ‌می‌دهد. فقط فحش‌هایشان فرق ‌می‌کند. فرشته چای ‌می‌گذارد. بچه‌ها یکی یکی به مدرسه ‌می‌روند. فرشته ‌می‌رود از طاق‌یانی سبزی بخرد. خانه نارین‌گل هم ‌می‌رود. ته کوچه ملاحسن. ‌‌خان‌کیشی این خانه را از شوهر آهو خریده است. خانه‌ای با سقف نیمدایره با یک حیاط بزرگ. ‌‌خان‌کیشی نوشابه را ‌می‌خورد و ته شیشه را به نارین‌گل ‌می‌دهد. نارین‌گل به شلوغ، سولوخ ‌می‌گوید. موهایش فر است. گربه‌ها ‌می‌آیند از پشت پنجره، نگاهش ‌می‌کنند. گوشه ایوان بالای پنجره، یک لانه چوبی است که دو تا یا‌کریم دارد. یا کریم‌ها رفته‌اند غذا پیدا کنند. یک کلاغ ‌می‌آید و جوجه یا کریم‌ها را بر ‌می‌دارد و ‌می‌برد. فرشته چند روز مریض ‌می‌شود. ‌‌بالاخان دو تا پک که ‌می‌زند سیگار تمام ‌می‌شود. روزی یک دو قوطی سیگار بهمن ‌می‌کشد. زمان شاه وینستون ‌می‌کشید اما دیگر ‌نمی‌تواند وینستون گیر بیاورد. زمان شاه از آن شربت‌ها هم ‌می‌خورد اما الان دیگر پیدا ‌نمی‌کند. ‌‌بالاخان جمال و جلال را بر ‌می‌دارد و به عینالی ‌می‌روند. ‌‌بالاخان دارد کفش زنانه ‌می‌دوزد. به همه فامیل یک جفت ‌می‌فرستد. خانه ‌‌بالاخان یک پنکه است که پره‌هایش آبی است و دکمه‌های تند متوسط آرام و خاموش دارد. ‌‌بالاخان وقتی تهران بوده این پنکه را خریده‌اند. جمال مگس‌ها را ‌می‌گیرد و داخل پره‌های پنکه پرت ‌می‌کند. غضنفر و دریا هم مگس‌ها را ‌می‌گیرند و لای کتاب حیدربابای شهریار ‌می‌گذارند و یکدفعه کتاب را ‌می‌بندند و مگس‌ها آن تو له ‌می‌شوند. غضنفر دارد با ترکی شکسته بسته حیدربابای شهریار را ‌می‌خواند. اکرم از شهریار خوشش ‌نمی‌آید. بالاخان وقتی ‌می‌خوابد یک بالش زیر پاهایش و یک بالش زیر دستش و یک بالش هم ‌‌آن‌ورش ‌می‌گذارد. زیر پیراهنش را هم در ‌می‌آورد و ‌می‌خوابد. بدنش ورزیده و پشمالو است. صدای تلویزیون را بلند کرده‌اند. ‌‌بالاخان وسط خواب بیدار ‌می‌شود و یک فحش ‌می‌دهد که صدای تلویزیون را کم کنند و دوباره سرش را روی بالش نگذاشته خور و بفش بلند ‌می‌شود. جمال کنترل تلویزیون را زیر پیژامه‌اش مخفی ‌می‌کند. جمال و جلال یک دوچرخه بیست و چهار دارند. جلال روی صندلی ‌می‌نشیند و جمال سر پا روی میله‌های چرخ عقب ‌می‌ایستد. در راه پله پشت بام خانه ‌‌بالاخان کلی گلدان و گل و گیاه است. بچه‌ها بزرگ شدند و هنوز ‌‌بالاخان برای پله‌ها نرده درست نکرده است. یکی دو بار بچه‌ها از بالای پله‌ها افتاده‌اند و چیزی نشده است. جمال ‌می‌رود از پله نهم ‌می‌پرد. میترا هم از پله هفتم ‌می‌پرد. جمال در زیرزمین دارد خاگینه درست ‌می‌کند. در خانه ‌‌بالاخان همه عاشق غذاهای شیرین هستند. ‌‌بالاخان هر روز جمال را ‌می‌فرستد از قنادی سولماز نرسیده به طاق‌یانی از آن شیرینی‌های کشمشی ‌می‌خرد. جلال رفته یک سبد بسکتبال خریده به دیوار حیاط زده است. یک توپ بستکبال هم خریده. توپ به دیوار ‌می‌خورد و بر‌می‌گردد به شیشه‌های زیر زمین ‌می‌خورد و در همین نیم ساعت دو تا از چهار تا شیشه زیر زمین را شکسته‌اند. ‌‌بالاخان توپ را به انباری بالای مغازه ‌می‌اندازد. ‌‌بالاخان سنگک‌ها را وسط سفره ‌می‌گذارد و سفره را تا ‌می‌کند تا خشک نشوند. آشپزخانه‌‌شان در زیر زمین است. بنده خدا فرشته برای یک ناهار درست کردن ده بار به زیر زمین ‌می‌رود و بر‌می‌گردد. ‌‌بالاخان آبگوشت را داخل یک کاسه بزرگ ‌می‌ریزد و با ته شیشه آبلیمو نخودها و سیب زمینی‌ها و گوشت‌هایش را له ‌می‌کند. فرشته دارد پیاز پوست ‌می‌کند. پیاز‌ها را حلقه‌ای ‌می‌برد و در بشقاب ‌می‌گذارد. هنوز به بشقاب نگذاشته پیازها تمام ‌می‌شود. جمال دو تا پیاز برداشته است. ‌‌بالاخان با قاشق در کانادا را باز ‌می‌کند و یک نفس قولوب قولوب همه کانادا را سر ‌می‌کشد. غضنفر همینجور دهانش باز ‌می‌ماند. بالاخان جوری غذا می‌خورد که آدم اشتهایش باز می‌شود. ‌‌بالاخان دیگر سیگار ‌نمی‌کشد. ‌می‌رود در پشت کوه عینالی درخت ‌می‌کارد. ‌‌بالاخان به دیوار حیاط یک آینه زده و داده نجار یک صندلی درست کرده پنج صبح بلند ‌می‌شود جلوی آینه ورزش ‌می‌کند. ‌‌بالاخان مرد همه یا هیچ است. مرد صفر یا یک است. حوصله اعداد اعشاری را ندارد. کفش‌هایی ‌می‌دوزد که ده سال هم که بپوشی پاره ‌نمی‌شود. مثل آلمان و روسیه است. مثل فرانسه و اسپانیا نیست. حوصله کارهای کوچک و ریز را ندارد. دیجیتال نیست. کوانتوم نیست. مکانیک است. حوصله تشریفات و رسم و رسوم‌ها را ندارد. همیشه عجله دارد. دوست دارد ایکی ثانیه همه کارها را ردیف کند برود. دوست ندارد یکی کاری را لفت بدهد. نشسته و دارد پیر و پاتالهای فامیل را به ترتیب سن ‌می‌شمارد. سریه که مرد نوبت علی‌اشرفه بعد نوبت سلطنته بعد نوبت زیوره. ‌‌بالاخان دارد برای غضنفر داستان تعریف ‌می‌کند... الاغ وسط جنگل، عرعر ‌می‌زند که آواز خواندنم گرفته و آدمها ‌می‌آیند الاغ و شیر و شتر را ‌می‌گیرند وقتی ‌می‌خواهند از رودخانه رد شوند الاغ را سوار شتر ‌می‌کنند شتر هم وسط رودخانه بلند ‌می‌شود و به الاغ ‌می‌گوید که الاغ‌جان من هم الان رقصیدنم گرفته و الاغ در آب ‌می‌افتد و غرق ‌می‌شود.



[1]  هوا سرد است، صدام مرغ است.

[2]  رجوع شود به تلخ نامه در همین کتاب

[3]‌‌هان

[4]  شکر به بله ات، نازت را کی می‌کشد؟

[5]  سلطنت را خانیم صدا می‌کردم.

[6]  با گچ، هشت خانه بزرگ روی اسفالت ‌می‌کشند و یک سنگ پرتاب ‌می‌کنند که نباید روی خط بیفتد.

[7]  همان قاپ بازی.

[8]  درب کاناداها و کوکاها را جمع ‌می‌کنند و داخلشان قیر ‌می‌ریزند و رویش از کاغذهای شکلات‌ها و آدامس‌ها ‌می‌چسبانند و مثل تیله روی زمین ‌می‌چینند و بازی ‌می‌کنند.

[9]  دو نفر این‌ور و آن‌ور ‌می‌ایستند و کش را دور پاهایشان ‌می‌اندازند و یک نفر آن وسط جفت پا روی کش ‌می‌پرد چیزی مثل حرکات ژیمناستیک روی خرک. پسرها کمتر از این بازی‌ها ‌می‌کنند.


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱

شهناز

 

شهناز

 

شهناز، ترک‌ست نگاه ‌می‌کند. خانه‌‌شان در ورامین است. کوچه سپاه. طبقه دوم. طبقه اول سالار ‌می‌نشیند و طبقه پایین که پارکینگ است. و چند کوچه ‌‌این‌ور و ‌‌آن‌ور که خانه عباس و یحیی و صدرا پسر نازلی و خانه مهتاج خواهر چراغعلی است. کارخانه‌‌شان در چرمشهر است. چراغعلی[1]  به رحمت خدا رفته است. شهناز به چراغعلی، عموغلی ‌می‌گوید. چراغعلی سر سفره به من ‌می‌گفت...‌ یئ پئیسر یوغونلاسین[2]. بس که لاغر و مردنی بودم. چراغعلی ارتشی بود هر جا ‌می‌رفت خانه‌ای اجاره ‌می‌کرد و شهناز و جعفر و سریه و علی‌اشرف را هم با خودش ‌می‌برد. در مرند سه تا خانه عوض کردند و همانجا بود که عباس و یحیی و نازلی بدنیا آمدند. از مرند رفتند به سرپل ذهاب و سنندج و من که پستانک ‌می‌خوردم و به مریوان که ‌می‌رفتیم شب را خانه چراغعلی در سنندج ‌می‌ماندیم و سال 57 برگشتند به تبریز خانه حاج‌هاشم که از پشت پنجره‌هایش لانه لک‌لک‌ها بالای مناره‌های کبریت سازی خویلی‌ها دیده ‌می‌شد و من و اکرم از مرند آمده بودیم و مردم در خیابان کفن پوشیده بودند و مرگبرشاه ‌می‌گفتند و من ‌می‌ترسیدم و از آنجا رفتند به خانه یوسف‌‌‌آباد و خانه‌ای که همسایه مرده‌شورخانه بود و من و عباس رفته بودیم از فروشگاه‌‌ ایدهآل نبش دربند قبله برای هفتتیر اسباببازی، فشنگ بخریم. و از آنجا به خانه‌ای که نبش هیجده متری شهید ابراهیمی ‌بود و با بلوک‌های دو تایی ساخته بودند و یک مغازه دو دهنه داشت و یک حیاط خلوت که یحیی آکواریومش را گذاشته بود و یک زیرزمین که با منگنه‌های حرارتی، پارچه‌ها را اتو ‌می‌کردند و نازلی که کوبلن ‌می‌دوخت و همانجا بود که سالار بدنیا آمد و نازلی شوهر کرد و یحیی به سربازی رفت و سالها گذشت. سال 72 که کار فینیش در تبریز کساد شد رفتند به قلعهنو، خانه‌ای که روی دیوارهایش شعر نوشته بودند و یک گاوداری با پشه‌های سمج که تیان گذاشته بودند و پارچه‌ها را رنگ ‌می‌کردند و از آنجا به خیرآباد که من ‌می‌رفتم به سالار عربی دوم راهنمایی یاد ‌می‌دادم و آخرش هفت شد که یک پانصد تومنی قرمز دادیم و قبولش کردند و از آنجا به ورامین، خانهقشقایی طبقه دوم و همانجا بود که سالار ‌می‌رفت از میدان توپخانه شوی هفتاد و پنج ‌می‌خرید و همانجا بود که سریه عمرش را داد به شما. و از آنجا به کوچه شهید اردستانی. خانه‌ای دراز که مثل قطار چند تا واگن داشت و شهناز، لوکوموتیو‌‌ رانش بود و در واگن آخر، سالار آکواریوم گذاشته بود و دو ماهی سیاه که هفت ماهی کپی را خورده بودند و یک ارگ که صد و سی هزار تومن از جمهوری خریده بود و فقط بلد بود آمنه گل منه  بزند و از آنجا به همین کوچه سپاه. شهناز که ‌می‌شمارد سی و چند بار اسباب‌کشی کردهاند.

 

عباس

 

چند تا ترکش ریز به قرنیه چشم عباس خورده بود و یک هفته بود که در بیمارستان اهواز بستری بود اما در نامه‌‌‌هایش چیزی ننوشته بود. تا اتوبوس به تبریز برسد بیست ساعت طول کشیده بود. عباس عشقش کشیده بود برود در طاق یانی از تاکسی پیاده شود و تا هیجده متری شهید ابراهیمی پیاده برگردد. غروب شهریور ماه بود. باد شدیدی داشت تابلوی فلزی را که بالای مغازه آویخته بود و رویش با خط درشت نوشته بود فینیش بخار، تکان‌‌ می‌داد. عباس چند بار زنگ خانه را زد اما خبری نشد. بیست سی متر بالاتر مغازه ‌بالاخان بود. مردی پنجاه ساله با سری طاس و قیافه‌ای شنگول که نشسته بود و یک کفش را وسط دو زانویش محکم گرفته بود و با میخ و چکش‌‌ می‌کوبید. بوی چسب کفاشی و صدای رادیو و عکس‌‌‌های روی دیوار مغازه و چاقوهای کفاشی که پشت سر ‌بالاخان در یک ردیف به دیوار آویخته بود و قالب‌‌‌های چوبی کفش‌‌‌ها روی میز و شاگرد ‌بالاخان که مردی بود شکم گنده و داشت کفش‌‌‌ها را چسب‌‌ می‌زد و زل زده بود به عباس که با لباس‌‌‌های سربازی روی صندلی کوچکی که ‌بالاخان برایش آورده بود نشسته بود. ‌بالاخان گفت... هواپیماهای عراقی از پشت کوه عینالی پیدایشان‌‌ می‌شود. بمب‌‌‌هایشان را در باغمیشه‌‌ می‌اندازند و‌‌ می‌روند. از ترس ضدهوایی‌‌‌ها آن ورتر نمی‌روند. چراغعلی دیگر اعصاب نداشت. جمع کردند و رفتند کرکج خانه غلامحسن. به ما هم گفتند اما نرفتیم.

 

فینیش [3]

 

شوهر سودابه را سیل برد. غروب که از سر کار می‌آمد. در پل بیلانکوه طعمه اسبه‌ریز شد. اسبه‌ریز که قاطی‌‌ می‌کرد کسی جلودارش نبود. خودش را به در و دیوار می‌کوبید. سال 37 دیوار خانه اسداله را برد و سال 39 شوهر سودابه را. سودابه ماند و پسرش صمد که در نوبهار، دوچرخه تعمیر‌‌ می‌کرد و چرخ‌‌‌های خیاطی و ماشین‌‌‌های بافندگی در بازار دری‌عباس و سال 41 که به تهران رفتند طرف‌‌‌های دروازه غار و همانجا بود که صمد دستگاه فینیش را سوار کرد از روی نسخه ایتالیایی‌اش و کارگاهش را که راه انداخت برق سه فاز گرفتش و عمر نازنینش را  داد به شما خواننده محترم و سودابه خون گریه کرد.  بازار تهران خون گریه کرد. سودابه به خانه خواهرش در تبریز آمد و نصف فینیش را فروختند به خان‌کیشی و دو دانگش را به اصغر پسر سیفعلی و یک دانگش را به چراغعلی  و  فینیش را آوردند به مغازه چراغعلی و هر کار کردند این فینیش راه نیفتاد و چند ماه بعد که راه افتاد سرش دعوا شد و کم مانده بود شجره نامه گل‌احمد از هم بپاشد که صلوات فرستادند.

 

خانه چراغعلی

 

اینجا خانه‌ای در مه است. خانه‌ای در لایه‌های بالای آسمان. آن‌وقت همه کارها با شهناز است. سریه  کنار سماور نشسته است. روی پوست گوسفند دباغی شده. علی‌اشرف  هم که مثل زیور  جایی گرم و نرمتر از اینجا پیدا نکرده است. چراغعلی و علی‌اشرف بعد از ظهرها ‌می‌خوابند و یحیی و نازلی پاهایشان را ماساژ ‌می‌دهند تا خوابشان بگیرد. عباس وقتی چای ‌می‌خورد استکان را وسط اتاق پرت ‌می‌کند تا صدای سریه را در بیاورد و کمی ‌بخندد. سریه گنجه‌ای در زیر پله‌های پشت بام دارد که همه چیز را آنجا مخفی ‌می‌کند. آنجا برای مردنش چای و قند و همه چیز ‌می‌گذارد. زیور سیگار زر ‌می‌کشد. عباس در جاسیگاری زیور شاشیده است. وقتی سریه نماز ‌می‌خواند عباس مهرش را بر ‌می‌دارد و فرار ‌می‌کند. یحیی دارد با آکواریومش ور ‌می‌رود. نازلی دارد رمان ‌می‌خواند. شهناز مثل تراکتور کار ‌می‌کند. چراغعلی یک گوشی بزرگ روی گوشهایش گذاشته است تا صدای اذان را نشنود. علی‌اشرف صدای رادیوی ده موجش را بلند کرده است. چراغعلی و شهناز و یحیی شب‌ها در اتاق بغل حمام ‌می‌خوابند. عباس و نازلی و علی‌اشرف هم در‌‌‌‌ هال ‌می‌خوابند. سریه و زیور هم در اتاق رو به حیاط ‌می‌خوابند. علی‌اشرف و سریه در خورخور کردن باهم مسابقه ‌می‌دهند. علی‌اشرف آنقدر سیگار کشیده است که سبیل‌های سفیدش زرد شده است. قیافه علی‌اشرف شبیه استالین است. زندگی با تمام ابعادش در این خانه جریان دارد. حتی در چشمهای گربه‌هایی که از پشت پنجره نگاه ‌می‌کنند. و در مرباهای آلبالو که شهناز سر سفره صبحانه ‌می‌گذارد و کره شکلیلی. و این نان‌های لواشی که وسطش سوخته و دورش آنقدر خمیر است که ‌نمی‌شود خورد. علی‌اشرف فلفل را مثل نقل و نبات ‌می‌خورد. علی‌اشرف که ‌می‌آید زیور چادر سر ‌می‌کند. زیور عروسی دخترش را برای سریه تعریف ‌می‌کند. شهناز کمتر از همه در این خانه حرف ‌می‌زند. فقط حواسش است که ناهار و شام دیر نشود تا صدای چراغعلی در نیاید. یحیی گاز فندک چراغعلی را زیاد کرده است. چراغعلی که ‌می‌خواهد سیگارش را روشن کند سبیل‌هایش ‌می‌سوزد و یک پدرسوختهای ‌می‌گوید که یحیی مثل برق از اتاق بیرون ‌می‌دود. شهناز دارد یقه بلوزش را با قیچی درست ‌می‌کند. یقه‌اش آجری است و دارد یقه هفتش ‌می‌کند. یحیی دور کتابهایش یک کش ‌می‌اندازد و با دوچرخه به مدرسه ‌می‌رود. پنج تومنی کاغذی را در فرمان دوچرخه مخفی ‌می‌کند. انقلابی‌ها به همه چیز گیر ‌می‌دهند. یحیی از مدرسه که ‌می‌آید کتابهایش را ‌می‌اندازد گوشه اتاق تا فردا صبح که برشان ‌می‌دارد و به مدرسه ‌می‌رود. شهناز سر سفره سه تا لیوان آورده است. هر کدام از لیوانها شکلش فرق ‌می‌کند. یحیی و عباس دارند با ذره بین و لامپ صد وات و تخته یک آپارات درست ‌می‌کنند. ‌می‌خواهند فیلمهای عکاسی را روی دیوار خانه بیاندازند. چراغعلی از این کارها خوشش ‌می‌آید. چراغعلی معده‌اش درد ‌می‌کند وقتی حرص ‌می‌خورد. دکتر گفته معده‌اش بزرگ ‌می‌شود و به قلبش گیر ‌می‌کند. شهناز لحاف تشک‌ها را جمع ‌می‌کند و روی هم در صندوقخانه ‌می‌گذارد. علی‌اشرف یک حرفهایی ‌می‌زند که شهناز ‌می‌ترسد بلای آسمانی بیاید. عباس به سرش زده است که یک موتور جت درست کند. فکر ‌می‌کند که به همین آسانی است که مجله ماشین نوشته است. چراغعلی پولهایش را داخل صندوقچه چوبی‌اش ‌می‌گذارد و درش را با کلید کوچکش قفل ‌می‌کند. صندوقچه را بالای کمد لباس‌ها ‌می‌گذارد. دستهچک‌هایش هم داخل صندوقچه است. در همان اتاق بغل حمام که شب‌ها ‌می‌خوابند. یک حاج آقایی، ملایی، آخوندی ‌‌آن‌ور خیابان فولکس قورباغه‌ای‌اش را نگه ‌می‌دارد و ‌می‌رود. یحیی یک سیبزمینی ‌می‌برد داخل اگزوز فولکس ‌می‌چپاند و فشار ‌می‌دهد. حاج آقا نیم ساعت است که دارد استارت می‌زند ماشین راه نمی‌افتد. مردم دور فلوکس جمع ‌شده‌اند و هر کدام نظری ‌می‌دهند. در باغمیشه همه کارشناس هستند. شهناز همیشه یک دستمال دستش است. تا یک دانه برنج یا آشغال در روی فرش یا موکت ‌می‌بیند خم ‌می‌شود و بر ‌می‌دارد. یحیی از کتاب آیین نامه رانندگی، علامت بوقزدنممنوع را بریده و برده به در آهنی مستراح حیاط از داخل چسبانده است. روی همان سوراخ روی در تا کسی داخل را نبیند. چراغعلی سوره جمعه را از حفظ ‌می‌خواند. ‌می‌گوید بچه که بودم ‌می‌رفتم سر قبرها ‌می‌خواندم و پول ‌می‌گرفتم. چراغعلی همه‌اش دوست دارد آبگوشت بخورد. یحیی و عباس هم دوست دارند کته و سیب زمینی بخورند. همه ‌می‌نشینند و فقط شهناز کار ‌می‌کند. چراغعلی هر روز یک قوطی سیگار ‌می‌کشد. ‌می‌گوید حقوق ارتش برای پول سیگارم کافی نیست. طاقه‌های پارچه را اتو ‌می‌کنند و داخل نایلون ‌می‌گذارند و روی هم تا سقف مغازه ‌می‌چینند. چراغعلی یک وانت پیکان قهوه‌ای رنگ خریده است تا با آن پارچه‌های اتو شده را ببرد. زیور و سریه یک پتو انداخته‌اند و در ایوان نشسته‌اند. شب‌ها سریه پتو ‌می‌اندازد و لحاف تشکش را ‌می‌آورد و در ایوان ‌می‌خوابد. یحیی و نازلی هم لحاف تشکشان را به ایوان ‌می‌برند. شهناز تازه لحاف تشک‌ها را شسته است. شهناز خیلی وقت است که از ته دل نخندیده است. چراغعلی ‌می‌گوید که نازلی از سال بعد به مدرسه نرود. چراغعلی حرفش دو تا ‌نمی‌شود. نازلی دارد کوبلن ‌می‌دوزد. یحیی دارد صدای آژیر قرمز در ‌می‌آورد و شهناز ‌می‌ترسد و دعوایش ‌می‌کند. شهناز دعوا کردنش هم بی سر و صداست. عباس از همه زودتر بیدار ‌می‌شود اما از جایش بلند ‌نمی‌شود و همانجور مثل مجسمه در لحاف تشکش ‌می‌ماند و به سقف اتاق نگاه ‌می‌کند. لابد دارد فکر می‌کند. چراغعلی ‌می‌خواهد عباس را به ترکیه بفرستد تا جنگ تمام شود. سریه کبریت‌ها را از دست چراغعلی مخفی ‌می‌کند. قندها را هم در میز زیر سماور مخفی ‌می‌کند. یحیی آتاری اجاره کرده است. دسته آتاری خراب است و یحیی با پیچ گوشتی بازش کرده است. شهناز هیچ وقت اشتباه ‌نمی‌کند. همه کارهایش نظم دارد. ‌می‌داند چه جوری چراغعلی را تر و خشک کند که صدایش در نیاید. شب‌ها پشهبند توری را به دستگیره‌های در اتاق و دستگیره‌های کمد چوبی ‌می‌بندد. چراغعلی به پشه حساسیت دارد. صدای یک پشه که بیاید تا صبح ‌نمی‌تواند بخوابد. همینجوری خارش ‌می‌گیرد. ‌می‌رود از آن شربت‌ها که علی‌اشرف در یخچال گذاشته ‌می‌خورد و تا صبح آواز ‌می‌خواند. برق‌ها رفته و جارو وسط اتاق مانده است. یحیی و نازلی رفته‌اند در بالای پشت بام بازی ‌می‌کنند و سقف خانه دارد بومب بومب ‌می‌کند. سریه دارد پشت سرشان بد و بیراه ‌می‌گوید و به شهناز غر ‌می‌زند که اینها بچه‌اند که بزرگ کرده‌ای. کم مانده سقف روی سرمان خراب شود. سریه و زیور رفته‌اند در زیرزمین عرق شاهسبرن ‌می‌گیرند. سریه شیشه‌های شاهسبرن را در گنجه‌اش در زیر پله‌های پشت بام مخفی ‌می‌کند. یحیی که در گنجه را باز ‌می‌کند سریه یک داد و هواری راه ‌می‌اندازد که نگو. کم ‌می‌ماند سکته کند. سریه برای مردنش، سیگار و چای و قند در گنجه مخفی کرده است. زیر پله‌های حیاط سریه چند تا مرغ و خروس نگه داشته است. یحیی به خروس کشمش داده و خروس وحشی شده است. از آن خروس‌های لاری است. یحیی یک ماشین جوجه‌کشی درست کرده است. یک لامپ صدوات که عوض مرغ مادر به تخم مرغ‌ها گرما ‌می‌دهد. دستگاه جوجه کشی را در زیر زمین گذاشته است. چراغعلی و عباس دارند در زیر زمین منگنه ‌می‌سازند. پارچه دور استوانه داغ ‌می‌پیچد و اتو ‌می‌شود. یحیی یک کلاغ گرفته و با طناب پایش را به بلوک سیمانی پشت بام بسته است. کلاغ یک قارقاری راه ‌انداخته که نگو. صدای بقیه کلاغهای محله را هم در آورده است. یحیی ‌می‌گوید که دیشب خواب دیدم که یک دست از زیر زمین دراز شد و دراز شد و آمد پایم را که در ایوان خوابیده بودم گرفت و کشید به زیر زمین. یحیی از این حرفهای بی سر و ته زیاد ‌می‌زند. یحیی را هفت صبح ‌می‌فرستند ‌می‌رود لواش ‌می‌خرد. چراغعلی ساعت نه صبح از خواب بیدار ‌می‌شود و شهناز مراقب است که تا ساعت نه کسی سر و صدا نکند. عکس جوانی چراغعلی را به دیوار زده‌اند. رنگ لب‌هایش قرمز است. فیلمهای جبهه را که نشان ‌می‌دهد چراغعلی عصبانی ‌می‌شود. چراغعلی شب‌ها یک دیازپام دو میلی ‌می‌خورد. چراغعلی همه‌اش فکر ‌می‌کند. چراغعلی وقتی فکر ‌می‌کند یا در خانه قدم ‌می‌زند یا چمباتمه ‌می‌نشیند و پاهایش را زیر ران‌هایش جمع ‌می‌کند و دود سیگار از سوراخهای بینی‌اش بیرون ‌می‌زند. چراغعلی چند سال است که یک لباس درست و حسابی نپوشیده است. وقت این کارها را ندارد. رادیو دارد تفنگ دردت به جونم ‌می‌خواند و یحیی یک کاست سونی روی ضبط انداخته و دارد ضبط ‌می‌کند. یحیی دوست دارد یک موتور گازی رکس بخرد اما چراغعلی همه پولها را به ریختهگر و تراشکار ‌می‌دهد. چراغعلی درخت‌های کنار پیاده رو را آب ‌می‌دهد. مامور آمده آب را قطع کند. چراغعلی کلنگ را از دست مامور آب ‌می‌گیرد و به وسط خیابان پرتاب ‌می‌کند. همسایه‌ها جمع ‌می‌شوند. مامور آب ‌می‌گوید شستن کوچه قدغن است. چراغعلی ‌می‌گوید پس این درختها را برای چه کاشتهاید و ‌می‌رود درخت‌هایی که تازه شهرداری در کوچه کاشته است را از ریشه در ‌می‌آورد. یحیی سوار گردن عباس شده است و آن‌وقت عباس چادر سریه را روی سرش کشیده است. یک زن دو سه متری شده‌اند. یحیی و عباس که وارد ‌می‌شوند نازلی جیغ ‌می‌زند و شهناز کم ‌می‌ماند از هوش برود. شانس ‌می‌آورند که سر یحیی به بالای در ‌می‌خورد و زمین ‌می‌خورند. چراغعلی هم اولش ‌می‌ترسد و بعد ‌می‌خواهد عصبانی شود اما یکدفعه خنده‌اش ‌می‌گیرد. آنقدر ‌می‌خندد که سیاه ‌می‌شود. نازلی برایش آب ‌می‌ریزد. یحیی و عباس هنوز ‌می‌ترسند که چراغعلی وقتی خنده‌هایش تمام شود بلند شود و کتکشان بزند. نازلی رفته میترا دختر ‌‌‌بالاخان را آورده دارد با قیچی موهایش را ‌می‌زند. در خانه چراغعلی کسی لب به غذای شیرین ‌نمی‌زند. سرکه ترشی را با قاشق مثل آب ‌می‌خورند. یحیی و نازلی ‌می‌روند از بقالی حسین آقا معلم، لواشک و ترشمزه ‌می‌خرند. غوره‌ها را مثل نخود کشمش ‌می‌خورند. شطرنج قدغن است. عباس و غضنفر یواشکی رفته‌اند با چوب سی و دو تا مکعب درست کرده‌اند و رویشان نوشته‌اند فیل، اسب، سرباز، وزیر، قلعه، شاه و نشسته‌اند در ‌‌‌هال دارند شطرنج بازی ‌می‌کنند. عباس ‌می‌گوید که به جای فیل، شتر بنویسیم. یحیی دارد با خودکار رکس مشق‌هایش را ‌می‌نویسد. غضنفر خودکار قرمز را بر ‌می‌دارد و مشق‌های یحیی را خط ‌می‌کشد. یحیی همینجور دارد غضنفر را نگاه ‌می‌کند. اصلا این یحیی یک چیزی ‌می‌داند که مشق ‌نمی‌نویسد. این غضنفر اصلا سادیسم دارد. کفر اکرم را در ‌می‌آورد. بچه که پدر بالای سرش نباشد همین ‌می‌شود دیگر. یحیی رفته یک تلویزیون سونی رنگی چهارده اینچ خریده و یک شب ویدیو و چند تا نوار کرایه کرده بچه‌های فامیل جمع شده‌اند دارند در خانه چراغعلی ویدیو ‌می‌بینند. یحیی جلوی ویدیو نشسته وقتی چراغعلی چپکی نگاه ‌می‌کند ‌می‌زند صحنه رد ‌می‌شود. ویدیو کنترل ندارد. از آن نوارهای کوچک ‌می‌خورد. فیلم‌ها را آنقدر کرایه داده‌اند که رنگهایش پریده است. یک فیلم بزن‌بزن است. آخر فیلم هم یک شوی هندی زده‌اند. عباس از وقتی کار ‌می‌کند دو بشقاب غذا ‌می‌خورد. فینیش دارد ‌می‌چرخد و پارچه‌ها را اتو ‌می‌کند. عباس برای نازلی رمان دختر عموی من راشل را خریده است. چراغعلی که غضنفر را ‌می‌بنید ‌می‌گوید گؤیگؤز عؤمر داغدا گزر میلچک دوشهر باشین ازر و غضنفر عصبانی ‌می‌شود و چراغعلی ‌می‌خندد و سرفه ‌می‌کند و سیگار روشن ‌می‌کند. چراغعلی سیگار روشن کردن‌هایش اتوماتیک شده است. دست خودش نیست. چیزی مثل نفس کشیدن شده است. چراغعلی عینکش را زده و دارد به حساب و کتابهایش ‌می‌رسد. دو بسته صدتایی اسکناس ده تومنی و بیست تومنی آبی هم کنارش است. سبیل‌ها و موهایش را سیاه رنگ کرده است. غضنفر و یحیی ‌می‌روند از شیشه مغازه نگاهش ‌می‌کنند و ‌می‌آیند ‌‌این‌ور کلی ‌می‌خندند. زنها در اتاق رو به حیاط دارند ‌می‌رقصند. یحیی و غضنفر دارند از پله‌های زیر زمین نگاهشان ‌می‌کنند. وضعیت قرمز ‌می‌شود. زنها دارند در اتاق به ‌‌این‌ طرف و ‌‌آن‌ طرف ‌می‌دوند و دنبال چادرشان ‌می‌گردند. دو تا هواپیمای افپنج در آسمان به پرواز در آمده‌اند. با صدای ضدهوایی‌ها، زن‌ها به هوا ‌می‌پرند. یحیی یکی از آن کشتی‌های آهنی خریده است. نفت ‌می‌ریزد و آتش ‌می‌زند و کشتی با صدای خورخور داخل تشت آب در  حمام دور ‌می‌زند. ناوهای آمریکا به خلیج فارس آمده‌اند. عباس ‌می‌گوید بسیجی‌ها ‌می‌خواهند با قایق موتوری به ناوهای آمریکا بکوبند. چراغعلی ‌می‌گوید آمریکایی‌ها قایق‌ها نرسیده با لیزر ذوبش ‌می‌کنند. برای عباس جشن پایان خدمت گرفته‌اند. چراغعلی ‌می‌ترسد که بچه‌های مسجد بریزند و همه را بگیرند. چراغعلی ‌می‌گوید اینها یک یا زهرا ‌می‌گویند و همه را به کشتن ‌می‌دهند. چراغعلی ‌می‌گوید در ارتش هم که بودم از دستم خسته شده بودند. هیچ وقت درست و حسابی خدمت نکردم. از این پادگان به آن پادگان و از این شهر به آن شهر ‌می‌فرستادند. دوست نداشتم یکی به من دستور بدهد. سریه همهاش سر چراغعلی نق ‌می‌زند که همه پولش را ‌می‌دهد آهن قراضه ‌می‌خرد. سریه به منگنه و فینیش بخار، منجنیق ‌می‌گوید. از وقتی زیور پیش دخترش رفته سریه زیاد به چراغعلی گیر ‌می‌دهد. چراغعلی ‌می‌گوید ‌می‌خواهی شوهرت بدهم. جعفر ده سال بیشتر است که مرده است. بلندگوی مسجد دارد مارش حمله پخش ‌می‌کند. چراغعلی قبض برق را که ‌می‌بیند سیگار روشن ‌می‌کند و چند تا فحش آبدار به انقلابی‌ها ‌می‌دهد. شهناز کوپن روغن را به یحیی داده برود از شاطر روغن بخرد. مغازه شاطر بغل سلمانی رحیم آقا است. جلوی مغازه یک صف سی چهل نفری است. یحیی آخر صف است. عباس نه ‌می‌رود نان بخرد و نه در صف روغن و برنج ‌می‌ایستد. هر کاری خودش دلش خواست ‌می‌کند. یحیی با تلفن حرف ‌می‌زند و با خودکار بیک دارد روی مشمای روی میز یک قلب تیر خورده ‌می‌کشد. یک بمب در ایستگاه علی‌‌‌آباد ‌می‌افتد و شیشه‌های خانه چراغعلی ‌می‌شکند. ‌‌‌بالاخان هر روز ‌می‌رود در ایستگاه علی‌‌‌آباد والیبال بازی ‌می‌کند. چراغعلی دیگر اعصاب معصاب ندارد. ‌می‌خواهد جمع کند برود. و تا ‌می‌تواند پشت سر انقلابی‌ها فحش‌های رکیک ‌می‌گوید و باز دلش خنک ‌نمی‌شود. چراغعلی هنوز عشق زمان شاه را دارد. ‌می‌گوید ‌می‌رفتیم ‌می‌خوردیم مست ‌می‌شدیم و ‌می‌زدیم و ‌می‌شکستیم. اصلا عرق‌خور از جلوی مسجد رد ‌می‌شد خجالت ‌می‌کشید. یحیی مگس‌ها را ‌می‌گیرد و داخل تور عنکبوت ‌می‌اندازد. زنبورها را هم زنده زنده داخل قوطی کبریت زندانی ‌می‌کند. یحیی و نازلی دارند جوکهای سید کریم را گوش ‌می‌کنند. سریه دارد به سماور آب ‌می‌ریزد. هر وقت مهمان ‌می‌آید سریه زود به سماور آب ‌می‌ریزد و شهناز خجالت ‌می‌کشد. کلی طول ‌می‌کشد تا به مهمان چای بدهد. چراغعلی دخترش نازلی را که ‌می‌بیند شروع ‌می‌کند در وسط خانه ‌می‌رقصد. شهناز دارد ظرفها را ‌می‌شوید. یحیی از وسط دفتر مشقش ورق کنده و دارد موشک درست ‌می‌کند. سریه دارد نماز ‌می‌خواند. علی‌اشرف از چراغعلی پول گرفته و گذاشته رفته است. شهناز ‌می‌گوید آدم جای علی‌اشرف باشد. یحیی به مدرسه رفته است. شهناز رفته دراز کشیده است. ‌می‌ترسد کار کند سر و صدا شود چراغعلی بیدار شود. سریه تازه بلند شده و ‌می‌رود پارچ استیل را از ظرفشویی آشپزخانه پر ‌می‌کند و ‌می‌آید در سماور ‌می‌ریزد. شهناز جرات ‌نمی‌کند دست به سماور بزند. در کتری روی اجاق گاز چای ‌می‌گذارد. یحیی ساعت یازده صبح پیدایش شده است. معلم کار داشت گفت همهتان به خانه بروید. یحیی نوار آهنگران باز کرده است. دارد با نوای کاروان ‌می‌خواند. چراغعلی ‌می‌گوید با نوای قابلاما، ‌می‌رویم آشپازخانا و ‌می‌خندد. یحیی و نازلی هر چه ظرف پلاستیکی کهنه در خانه است جمع کرده‌اند و دارند به چهار راه عباسی ‌می‌برند. در چهار راه عباسی پلاستیک‌ها و نان خشک‌ها را به مردی که دارد روی چرخ دستی وسایل ‌می‌فروشد ‌می‌دهند و به جایش یک قوری کوچک ‌می‌گیرند. قوری را ‌می‌آورند در دکور چوبی خانه رو به ایوان ‌می‌گذارند. یحیی گاز بوتان را داخل یک گونی باز ‌می‌کند و گربه‌ای را  داخل گونی ‌می‌اندازد و ‌می‌بندد بعد از چند دقیقه گربه را ول ‌می‌کند گربه یک در میان و زیگزاگ ‌می‌دود. عباس به سرش زده است که آب اکسیژنه درست کند. فکر ‌می‌کند که اگر بتواند فقط یک اتم اکسیژن به مولکول آب اضافه کند میلیاردر ‌می‌شود. دارد کتاب شیمی ‌را ورق ‌می‌زند. یحیی سر صف نوک مداد را داخل گوش نفر جلویی ‌می‌کند. ناظم ‌می‌بیند و شلنگ قرمز رنگ نیم متری‌اش را در دست تکان ‌می‌دهد. هنوز مدرسه دیوار ندارد. ناظم مواظب است کسی در برود. یحیی دارد با کتاب فارسی به سر دوستش ‌می‌زند. یک خانم معلمی‌آمده که صدایش خیلی بم و مردانه است و بچه‌ها وقتی حرف ‌می‌زند خنده‌‌شان ‌می‌گیرد. یحیی صدای خانم معلم را در ‌می‌آورد و خانم معلم ‌می‌شنود و از کلاس بیرونش ‌می‌کند. عکس امام را بالای تخته سیاه زده‌اند. اصلا این مدرسه بوی خاصی دارد. آدم که این بو را ‌می‌شنود یکجوری قلبش تند تند ‌می‌زند. فکر ‌می‌کند امتحان دیکته دارد. سر صف پشت میکروفون پسری که در آن یکی کلاس است دارد اذا الوحوش حشرت را ‌می‌خواند. صدایش را ‌می‌لرزاند و از گلو در ‌می‌آورد اما زیاد وارد نیست. بعضی جاها هم نفسش ‌نمی‌رسد و قطع ‌می‌کند. بعد کلی سر صف شعار ‌می‌دهند. مرگ بر آمریکا مرگ بر شوروی مرگ بر انگلیس مرگ بر توده‌ای مرگ بر صدام یزید کافر. اصلا بچه‌ها حال ‌می‌کنند وقتی مرگ بر ‌می‌گویند. غضنفر و یحیی چهار تا نخ به دهانه کیسه زباله بسته و نخ‌ها را به یک تکه پنبه بسته‌اند. نازلی از بالای کیسه زباله نگه ‌می‌دارد و یحیی به پنبه بنزین ‌می‌زند و کبریت را ‌می‌کشد. بالون به آسمان ‌می‌رود. تا چراغعلی بیاید سه تا بالون به فضا فرستاده‌اند. یکی از بالون‌ها به سیم‌های چراغ برق گیر ‌می‌کند و آتش ‌می‌گیرد. مکانیک‌ها و مغازه دار‌ها جمع شده‌اند و دارند تماشا ‌می‌کنند. یحیی و غضنفر هم دارند یواشکی از بین مردم تماشا ‌می‌کنند. پشت خانه چراغعلی یک باغ بزرگ است. چراغعلی ‌می‌گوید یک بالون افتاده عمارت وسط باغ آتش گرفته. یحیی و غضنفر آب دهانشان را قورت ‌می‌دهند. اگر چراغعلی بفهمد پدرشان را در ‌می‌آورد. یحیی یک موش را گرفته و دارد زنده زنده با قیچی جراحی‌اش ‌می‌کند. ‌می‌گوید ‌می‌خواهم بازش کنم ببینم قلبش چه جوری کار ‌می‌کند. فکر ‌می‌کند اسباب بازی است. چراغعلی وانتپیکان را فروخته و یک فیات زرد خریده است. یحیی پنج صبح ماشین را روشن ‌می‌کند و به خیابان ‌می‌رود. در طاق‌یانی دوست چراغعلی ‌می‌بیند و بوق ‌می‌زند. چراغعلی که از خواب بیدار ‌می‌شود ‌می‌بیند کاپوت ماشین داغ است. یحیی ‌می‌گوید از دیشب داغ مانده است. چراغعلی کمربندش را در ‌می‌آورد. شهناز رنگش ‌می‌پرد. یحیی و غضنفر موتور گازی همسایه را گرفته‌اند و سوارش شده‌اند. شلنگ بنزین جلوی مسجد المهدی در ‌می‌آید و بنزین شرشر ‌می‌ریزد. نگه ‌می‌دارند و درستش ‌می‌کنند. نرسیده به طاق‌یانی جلوی شیشهبری یک زن با بچه‌اش ایستاده است. یحیی با موتور هر طرف ‌می‌رود زن هم همان طرف ‌می‌رود و یحیی درست ‌می‌زند به زن و زن وسط خیابان ولو ‌می‌شود. مردم جمع ‌می‌شوند و زن را از زمین بلند ‌می‌کنند. مغازهدارها دارند یحیی را نصیحت ‌می‌کنند. یحیی دارد نگاهشان ‌می‌کند. یحیی با انبردست و سیم روکش دار، تیرکمان درست کرده است. مردی را که دارد از وسط خیابان ‌می‌گذرد نشانه ‌می‌گیرد. مرد وسط خیابان به هوا ‌می‌پرد. وسط خیابان جدول کشیده‌اند. یحیی و نازلی دستهایشان را باز کرده‌اند از روی جدول‌ها پاورچین به خانه عباسقلی ‌می‌روند سیب ترش بچینند. جدول‌ها که دور ‌می‌زند نازلی و یحیی هم دور ‌می‌زنند. شهناز ناهار دلمه بادمجان پخته است. عباس و یحیی پوست بادمجان را کنار ‌می‌گذارند و مخلفات داخلش را ‌می‌خورند. ‌می‌گویند پوستش را بده ‌‌‌بالاخان باهاش کفش بدوزد و چراغعلی قاه قاه ‌می‌خندد. سریه هم ‌می‌خندد. شهناز چیزی ‌نمی‌گوید. چراغعلی قاشق بزرگ را جلوی قابلمه آبگوشت گرفته تا نخودهایش نریزد و شهناز دارد آب قابلمه را داخل کاسه چینی که عکس گل سرخ رویش است خالی ‌می‌کند. چراغعلی نانهایی را که  خرد کرده داخل کاسه ‌می‌ریزد و با قاشق بهم ‌می‌زند. یک پارچ پلاستیکی قرمز رنگ هم آورده‌اند که در سفید دارد. عباس دارد با پارچ در لیوانش آب ‌می‌ریزد و ‌کم‌کم پارچ را تا ارتفاع یک متری بالا ‌می‌برد و شرشر آب بلند ‌می‌شود. دارد مثلا ادای فرشته را در ‌می‌آورد. فرشته یکبار وقتی آب ‌می‌ریخت کمی ‌پارچ را بالاتر از لیوان گرفته بود و حالا بچه‌های چراغعلی دست بردار نیستند. چراغعلی قاه قاه ‌می‌خندد. لواشها را بنده خدا یحیی اول صبح رفته خریده است. چراغعلی یک استخوان بزرگ برداشته و آن یکی دستش را مشت کرده و دارد استخوان را به آن یکی دستش ‌می‌کوبد تا مغز استخوانش داخل بشقابش بریزد. چراغعلی به عباس گفته برود نوار چسب پهن بخرد ضربدری به شیشه بچسباند بمب ‌می‌افتد شیشه‌ها نشکند. با کوچکترین صدایی که ‌می‌آید چراغعلی به هوا ‌می‌پرد. دیگر اعصاب بمب و راکت را ندارد. آدم آورده است کف زیرزمین را کنده‌اند پناهگاه درست کنند به آب رسیده‌اند. شهناز از ترس چراغعلی اخبار که ‌می‌گوید تلویزیون را خاموش ‌می‌کند. چراغعلی به دکتر اعصاب گفته که فقط یک بار به بنی صدر رای دادم او هم فرار کرد و دیگر هیچ وقت رای ندادم و دکتر قاه قاه خندیده است. در طاق‌یانی راهپیمایی بیست و دوی بهمن است و چراغعلی از صبح دارد فحش ‌می‌دهد. دست یحیی در منجنیق سوخته و دارد پمادولی ‌می‌زند. عباس و یحیی از این اسم پمادولی خنده‌‌شان ‌می‌گیرد. سریه اخم کرده است. همینجور از اول صبح اخم کرده است. شهناز بیصدا دارد کارهای خانه را ‌می‌کند. مثل یک روبوت. مثل یک تراکتور. مثل یک زن قدیمی. یحیی موتور گازی را فروخته و یک ژیان، بیست و هشت هزار تومن از بنگاه قاسم قصاب خریده است. عباس شیهه ‌می‌کشد و پاهایش را زمین ‌می‌کوبد و ادای ژیان یحیی را در ‌می‌آورد. عباس موتورجت را که روشن ‌می‌کند آتش ‌می‌گیرد. یحیی دوربین را حاضر کرده تا عکس بگیرد به مجله ماشین بفرستد. نازلی رفته یک اطلس نقاشی خریده و دارد از رویش نقاشی ‌می‌کند. یحیی ژیان را فروخته و یک جیب میوی رو باز آبی رنگ خریده است. به سرش زده که با جیپ از سربالایی قله بالا برود. عباس و غضنفر هم داخل جیب نشسته‌اند. مردم پایین قله جمع شده‌اند و دارند نگاه ‌می‌کنند. چراغعلی به شهناز گفته عباس دیگر بزرگ شده برایش دنبال زن بگردند. عباس اما در فاز زن گرفتن نیست. عاشق دایناسور و هلی کوپتر و سیاهچاله است. عباس دوست دارد رشید بهبودوف گوش کند. آهنگ ساری گلین را هزار بار گوش کرده است. در جشن‌ها ‌می‌رود وسط تالار و بالا و پایین ‌می‌پرد که مثلا دارد ‌می‌رقصد. وسط مهمانی پاهایش را دراز ‌می‌کند یعنی اولین کسی است که پاهایش را دراز ‌می‌کند بعد ‌کم‌کم چند نفر دیگر هم پاهایشان را دراز ‌می‌کنند. گاهی وسط مهمانی چرت ‌می‌زند. گاهی یک حرفهایی ‌می‌زند و یک شوخی‌هایی ‌می‌کند که آدم خجالت ‌می‌کشد. خودش هم از کارهای خودش خوشش ‌می‌آید و دو ساعت ‌می‌خندد. گاهی وسط مهمانی یک سرفه خنده داری با صدای نازک ‌می‌کند که شهناز کم ‌می‌ماند از خجالت آب شود. غضنفر را که در کوچه ‌می‌بیند زانوهایش را خم ‌می‌کند و سلانه سلانه راه ‌می‌رود. دارد مثلا ادای غضنفر را در ‌می‌آورد. به غضنفر قوجاقوت[4] ‌می‌گوید. غضنفر قوجاقوتزاده اصلانی تازهکندی قوشقوان گورچینی هم ‌می‌گوید. به مدرسه ‌نمی‌رود که مداد سوسمار نشان ‌می‌خواهم. شهناز و سریه همه باغمیشه را دنبال مداد سوسمار نشان ‌می‌گردند پیدا ‌نمی‌کنند. تیپش تیپ مدرسه نیست. از مدرسه و معلم‌ها و کتابهایش خوشش ‌نمی‌آید. کتاب شیمی ‌غضنفر را ور ‌می‌دارد و ورق ‌می‌زند. ‌می‌گوید من از همه این کتابها زیاد ‌می‌دانم. معلم که قرآن و عربی درس ‌می‌دهد سرم درد ‌می‌گیرد. همه‌اش تقصیر علی‌اشرف است. آنقدر آمده نشسته در خانه چراغعلی از این حرفها زده که بنده خدا بچه‌ها شستشوی مغزی شده‌اند. سریه داخل جانمازش یک مهر دارد که شکل قلب است و پشتش آینه دارد. و یک تسبیح قدیمی ‌که کم مانده است پاره شود. عباس از پاهای سریه ‌می‌گیرد و تا وسط اتاق ‌می‌کشد و سریه داد و هوار راه ‌می‌اندازد و شهناز دعوایش ‌می‌کند که الان پایش از جایش در ‌می‌آید. عباس به جبهه رفته است. افتاده گروه تخریب. ‌می‌گوید مین‌های گوجه‌ای را خنثی ‌می‌کنیم. چراغعلی کارد بهش بزنی خونش در ‌نمی‌آید. شهناز لام تا کام حرف ‌نمی‌زند. عکس‌هایش را فرستاده. دارد در سنگرشان نماز ‌می‌خواند. آنجا همه نماز ‌می‌خوانند من هم نماز ‌می‌خوانم. به بسیجی‌ها آموزش ‌می‌دهم. اول رب اشرح لی صدری ‌می‌خوانم. وقتی بیکار ‌می‌شوم با بسیجی‌ها بحث ‌می‌کنم و عصبانی‌شان ‌می‌کنم. ترکش به یکی از چشمهایش خورده و در بیمارستان اهواز بستری است. به مادرش نوشته که نترس میندار اسکی اوت دوتماز[5]‌. زیاد در حال و هوای شهید شدن نیست. اصلا در فاز دیگری است. سریه دلش برای عباس و دیوانه بازی‌هایش تنگ شده است. دوست دارد وقتی نماز ‌می‌خواند یکی مهرش را بردارد و فرار کند. کسی نیست که دعوایش کند. چراغعلی اگر بداند عباس به جبهه رفته است دیوانه ‌می‌شود ‌می‌زند همه را ‌می‌کشد. شهناز مانده چه کند. سالار از شیر سماور گرفته و کشیده است. همه جایش سوخته است. شهناز هر روز ‌می‌برد پانسمان ‌می‌کنند. همانجا هم ختنهاش ‌می‌کنند. ‌‌‌بالاخان در مغازه‌اش دارد آواز ‌می‌خواند... سالار سلامت... در آمد. اصلا اگر بخواهی درست حساب کنی دهه شصت با همین سالار شروع ‌می‌شود. لب پایینش از آن لب‌های برگردان است. موهایش وز وزی است. یک تب‌هایی ‌می‌کند که نگو. شهناز زود ورش ‌می‌دارد ‌می‌بردش پاستور. یکبار تشنج کرده و شهناز ترسیده است. سالار جایش را خراب کرده است. در اتاق بغل حمام، لاستیکش را باز ‌می‌کند و چند دور ‌می‌چرخاند و پرتاب ‌می‌کند. لاستیک و محتویاتش به دیوار ‌می‌خورد و به صورت زن غلامحسن که دارد با شهناز حرف میزند میپاشد. از وقتی سالار بدنیا آمده یحیی ‌می‌آید در ‌‌‌‌هال ‌می‌خوابد. عباس رفته برای سالار یک موتور پلاستیکی سبز رنگ خریده است. یحیی خروس بزرگ را داده دست سالار عکسش را ‌می‌گیرد. چراغعلی غروب‌ها سالار را بر ‌می‌دارد و به قله ‌می‌رود. از قبله دربندی و پل اسبه‌ریز ‌می‌گذرند. در سربالایی قله مردم با بیل و کلنگ در زیر سنگها برای خودشان پناهگاه درست کرده‌اند. وقتی وضعیت قرمز ‌می‌شود ‌می‌روند آنجا پناه ‌می‌گیرند. چراغعلی ‌می‌خواند سو گلیر بوروخبوروخ. سوواویردیم یومورخ‌.  لاله‌‌‌‌‌لر  هم ‌می‌خواند. سالار ‌می‌خواند.  آلوده اوتوروب اوش مرتبه ده  و شهناز ‌می‌خندد. یحیی به سربازی رفته است. کرمانشاهان. روی نامه‌هایش خلیج فارس ایران محل دفن ریگان نوشته است. از آن نامه‌های مخصوص رزمندگان. از زبل خان کردستان به زبل خان آذربایجان. پس از عرض سلام و آرزوی سلامتی. نگرانی فقط از دوری شما و نامه‌های شماست. آخر نامه هم عکس زبلخان را با آن سبیل‌هایش کشیده و بالایش نوشته... زبل خان اینجا زبل خان آنجا زبل خان همه جا و بعد یک قلب کشیده که دو تا تیر خورده است. شطرنج آزاد شده است. همه دارند در کوچه‌ها و پارک‌ها شطرنج بازی ‌می‌کنند. غضنفر رفته کتاب سیاهچاله‌های ‌‌‌‌هاوکینگ را از کتابفروشی نوبل خریده است. عباس ‌می‌گوید سنگواره‌ها نشان ‌می‌دهد که آدم از میمون بوجود آمده. غضنفر ‌می‌رود از معلم دینی ‌می‌پرسد. معلم دینی پیراهن سفیدش را روی شلوار سرمه‌ای‌اش ‌می‌اندازد. سریه یک مگس کش پلاستیکی دارد. با دسته مگسکش پشتش را ‌می‌خارد. یحیی که مگسکش را بر ‌می‌دارد داد و هوار راه ‌می‌اندازد. سریه هر کس را که ‌می‌بیند از درد پاهایش ‌می‌گوید. غضنفر همیشه کتاب دستش است. سریه به سالار ‌می‌گوید یاد بگیر. سالار ‌می‌گوید... آبا، کتاب درسی نیست دارد کتاب شعر ‌می‌خواند.

 

خانه کدخدا

 

دیشب شهناز خواب گل‌خانم زن کدخدای ونیار را دیده بود که داشت با کفن از اتاق پیر در بالای تپه ونیار پایین می‌آمد. فردایش بود یا پس فردایش که سر ناهار یادش افتاد و به یحیی گفت... این انگشتری را در بیاور حرام است. نذر مردم است. خوب نیست برداشتی با خودت آوردی. شب‌‌ها خواب‌‌های بد می‌بینم. ببر بگذار سر جایش. یحیی گفت یکبار با فولوکس رفتیم سد زده بودند پیر مانده بود زیر آب. اصلا پیر انگشتری را می‌خواهد چکار. کسی که نذر کرده حاجتش را گرفته تمام شده رفته. ده بیست تا سنگ را روی هم چیده بودند شده بود یک اتاقک یک در یک متری. نه قبری بود نه امامزاده‌ای نه چیزی‌. ما هم که هر چی بدلیجات برداشته بودیم بردیم گذاشتیم سرجایش. فقط همین انگشتری ماند. چراغعلی دارد با گوشتکوب، گوشت و نخود‌‌ها و سیب زمینی‌‌ها را در کاسه آلومینیومی له می‌کند. اصلا حواست کجاست. ونیار یادت هست. نزدیک غروب بود که رسیدیم و هنوز صدای آجی چای در گوشم هست. نوروزعلی جلوی قهوه خانه نشسته بود و لیلا که داشت از پشت پنجره قهوه‌خانه نگاه می‌کرد. پشت سر پسر کدخدا راه افتادیم که آمده بود دنبالمان. با یک وجب گِل که مثل یک وزغ گوشتی چسبیده بود به زیر کفش‌هایمان و ابراهیم‌قلی که نرسیده رفته بود سر قبر گل‌خانم آن طرف پل آجی چای. خانه کدخدا پایین بود و برای ما چای و شیر داغ آوردند. از آن استکان‌های کوچک در یک سینی بزرگ. دریا، شوخی یا جدی یک استکان چای برداشت و یک استکان شیر و تو هم گفتی که باید هم چای بخوری و هم شیر و اکرم خجالت می‌کشید و اصلا تو در خانه که بودی شیر نمی‌خوردی و این از عجایب بمباران بود و  فردا صبح که با یحیی و جلال و جمال رفتید پیر را غارت کردید. بالای کوه. انگشتری‌ها و النگوهای مردم را که از سنگ‌ها آویخته بودند و شهناز رنگش مثل گچ سفید شده بود که نذر مردم است و دهاتی‌ها اگر... و سالار کم مانده بود بیفتد در تنوری که دختران کدخدا نان می‌پختند که بویش همه دهه شصت را گرفته بود و شما در هوا می‌قاپیدید و مثل گرسنه‌ها می‌خوردید و آبروی هر چه تبریزی هست را می‌بردید و تازه هر بار که بهم می‌رسیدید بلند مثل دهاتی‌ها سلام علیکم می‌گفتید و مثلا ادایشان را در می‌آوردید و می‌خندیدید و تو نمی‌فهمی که من چه می‌گویم... جلوی قصابی بودیم که آهو آمد که اخبار گفته فردا بمب شیمیایی می‌اندازند و باید پیاز بگیریم جلوی بینی‌مان و نایلون فریزر بکشیم سرمان. نه واقعا یادت هست یا داری فقط سرت را تکان می‌دهی و یک تابلو از پشت شیشه قصابی آویخته بود که گوشت گوسفند با استخوان، هفتاد تومن و چراغعلی با لهجه ترکی و خشمی که هیچ وقت تمام نمی‌شد داشت برای رشید که از عراق آمده بود و معلوم نبود حالا چرا در خانه چراغعلی تلپ شده است می‌گفت که دروغ است و با هفتاد تومن فقط پیه و استخوان گوسفند را در کاغذ می‌پیچد و روی ترازو می‌گذارد و سر و صدای صافکار‌‌ها و آهنگرهای ماشین بلند بود و پسر مهوش که چراغعلی گذاشته بودش پیش نقاش ماشین و داشت یک پیکان سبز را سمباده می‌زد و بخار فینیش‌‌ها بلند بود و یحیی و عباس، طاقه پارچه‌‌های اتوشده را چیده بودند تا سقف مغازه و بالاخان و شاگردانش که با چکش افتاده بودند به جان کفش‌ها و تو رفته بودی از مغازه بالاخان، کش قرمز آورده بودی و سرشان را گره زده بودی و  مگس‌های‌جلوی قصابی را می‌زدی لت و پار می‌کردی و بوی چسب کفاشی بالاخان که دنبالت آمده بود. آهو که رفت ‌کم‌کم ترس برمان داشت و چراغعلی به شهناز گفت که وسایل را جمع کند و فرشته و بچه‌‌هایش هم آمدند و تو و اکرم هم که همیشه تلپ بودید و اکرم هنوز رخت عزا تنش بود و همان غروب راه افتادیم با وانت چراغعلی و رفتیم به خانه غلامحسن درکرکج و شام، آبگوشت بود و سالار که آبگوشت دوست نداشت کاسه تیلیت را کشیده بود جلویش و حتما می‌ترسید که تمام شود و زن صاحبخانه که بیرون رفت ‌‌یحیی و جلال، اثاث و بقچه‌‌های زیر تخت را بیرون آورده بودند و یک مدال یاقوتی که برق می‌زد و شهناز و فرشته، دعوایشان کردند که سرجایش بگذارند و سر شام فقط خنده بود‌. یک اتاق کوچک کج و کوله که دیوار‌‌هایش گچ سیاه بود و  فردا صبح‌‌ که غلامحسن برایمان شلغم از خاک درمی‌آورد و من با سنگ می‌زدم تا سنجد‌‌ها از درخت بیفتند و تا ظهر خبری از شیمیایی نشد و دست از پا درازتر برگشتیم باغمیشه خودمان‌. و چند هفته بعد که همه فامیل جمع شدیم و پشت کامیون مقصود سوار شدیم که سرد بود و پتو‌‌ها را سرمان کشیده بودیم و می‌خندیدیم و از جاده قدیم اهر رسیدیم به ونیار و تپه‌‌ها تکه تکه برف بود و پسر کدخدا رفته بود روی فرشی که مقصود دور خودش پیچیده بود و خوابیده بود و ما می‌خندیدیم. دو شب ماندیم در خانه کدخدا و من و میترا  از پنجره اتاق بالا گاومیش‌ها را که بزرگ و سیاه بودند و صدایشان مثل رعد و برق بود و از طویله به حیاط می‌آمدند نگاه می‌کردیم و بوی یاپبا[6]  که در پشت بامها روی هم چیده بودند.



[1] چراغعلی تنها پسر جعفر بود. چراغعلی چهار خواهر داشت. مهناز، مهتاج و مرجان و مهوش. مهتاج زن اسرافیل شد و مهناز زن ابراهیم‌قلی و مرجان زن اسماعیل و مهوش زن نقی.

[2]  بخور گردنت کلفت شود.

[3]  فینیش دو تا استوانه داغ است که خلاف جهت هم می چرخند و پارچه از وسطشان می گذرد و اتو می شود.

[4]  گرگ پیر

[5] یک ضرب المثل ترکی که ‌می‌گوید لباس نجس هیچ وقت آتش ‌نمی‌گیرد.

[6]  گلوله‌های‌ خشک و پهن شده فضولات گاوها


امیرقاسم دباغ