باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

باغمیشه

من در باغمیشه دنبال خودم می گردم

درباره بلاگ
باغمیشه

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده‌ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که دیگر نیستند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

بایگانی
آخرین نظرات

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کتاب سمفونی باغمیشه (داستان ها و ماستان های باغمیشه)

دریافت نسخه pdf

امیرقاسم دباغ
۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۰

خلاصه نامه غضنفر

خلاصه داستان‌‌‌هایی که خوانده‌ام

فیلم‌هایی که دیده‌ام، حرفهایی که شنیده‌ام

فکرهایم، خیال هایم

و یادداشت‌های روزانه اجتماعی، شغلی و خصوصی‌ام

 

خوشبختانه با این فیلد وسیعی که در عنوان نوشته‌ام آنقدر موضوع زیاد است که لازم نیست تا ته یک موضوع بروم هر جا کلمات ایستادند من هم می‌ایستم و به موضوع دیگری می‌روم زور نمی‌زنم دوباره خوانی هم نمی‌کنم.

آناکارنینا... اوبلانسکی با زنش دالی، دعوایش می‌شود. دالی، نامه عاشقانه ابلانسکی به معلمه فرانسوی را پیدا کرده است. آناکارنینا، خواهر اوبلانسکی از پترزبورگ به مسکو می‌آید و دالی را با اوبلانسکی آشتی می‌دهد. کیتی، خواهر دالی، دو خواستگار دارد یکی ورانسکی و یکی ‌له‌وین. کیتی و دالی از خانواده شجرباتسکی‌ها هستند. دالی شش تا بچه دارد. آناکارنینا، همسر کاره‌نین است و یک پسر بچه هشت ساله دارد که خیلی او را دوست دارد. کل داستان در خانواده‌های‌ اشرافی اتفاق می‌افتد. خانواده‌ها برای خودشان، چند تا خدمتکار و آشپز و معلمه و دربان دارند. هر چند وقت یکبار مهمانی‌های‌ بزرگ در تالار که همراه رقص است ترتیب می‌دهند. بچه‌هایشان را هم می‌دهند دایه شیر می‌دهد. داستان بیشتر خانوادگی است و حول و حوش ازدواج دور می‌زند. تولستوی، نویسنده داستان، با نثری غیر مبتذل، زیبایی جادویی آناکارنینا را با قدرتی تمام به خواننده القا می‌کند. کیتی پس از آنا، دومین زن زیبا در داستان تولستوی است. لوانسکی هم مردی خوش قیافه و آداب دان است. ‌له‌وین یک شخصیت بدوی و روستایی و غیر اجتماعی دارد. کاره‌نین مردی غیر ظریف و نا زیبا است. آنا پیش عمه‌اش بزرگ می‌شود و عمه آنا که ثروتمند بوده، کاره‌نین را با آنا آشنا می‌کند و طوری ترتیب کار را می‌دهد که کاره‌نین مجبور شود با آنا ازدواج کند. بعدها کاره‌نین تا حدی به آنا دلبسته می‌شود اما آنا هیچ وقت از کاره‌نین خوشش نمی‌آید. کاره‌نین، یک دولتمرد بزرگ است و بیست سال از آناکارنینا بزرگتر است و شخصیت ‌بی‌احساسی دارد. ‌له‌وین از روستا برای خواستگاری کیتی می‌آید اما کیتی به خاطر ورانسکی به لوین جواب رد می‌دهد و ‌له‌وین به روستا برمی‌گردد. ‌له‌وین دو برادر دارد، کازنی شف که روشنفکر و نویسنده است و نیکولا که خوشگذران است و سل می‌گیرد و می‌میرد و مرگ او باعث می‌شود که ‌له‌وین بیشتر به موضوع مرگ و زندگی بیاندیشد. ورانسکی، در مجلس رقص مسکو، به جای کیتی، با آناکارنینا می‌رقصد و کیتی، نگاه عاشقانه آن دو به همدیگر را می‌بیند. کیتی پس از خیانت ورانسکی، سخت بیمار می‌شود. روابط ورانسکی با آناکارنینا در شهر پترزبورگ، باعث رسوایی می‌شود. آنا پیش کاره‌نین، به عشق خود به ورانسکی اعتراف می‌کند. آنا از ورانسکی صاحب دختری می‌شود و کاره‌نین اقدام به طلاق آنا می‌کند. دربیماری سخت آنا سر زا، کاره‌نین دلش به رحم می‌آید و آنا و ورانسکی را می‌بخشد. آنا و ورانسکی با دخترشان، پترزبورگ را ترک می‌کنند و کاره‌نین را با پسر هشت ساله اش تنها می‌گذارند. آنا یکبار مخفیانه می‌آید و پسر هشت ساله‌اش را می‌بیند و پس از آن پسرش سخت بیمار می‌شود و بعد سعی می‌کند که مادرش را فراموش کند. کیتی با ‌له‌وین ازدوداج می‌کند و خوشبخت می‌شود. آناکارنینا ‌کم‌کم می‌پندارد که عشق ورانسکی به او، سرد شده است. بدنبال یک مشاجره، آنا که بعلت طرد شدن در اجتماع و نیز دوری از پسر هشت ساله‌اش و خطر از دست دادن عشق ورانسکی دچار مشکل روحی شده خودش را به زیر قطار می‌اندازد و خودکشی می‌کند. بدنبال خودکشی آنا، لوانسکی سخت بیمار و روانی می‌شود و پس از چند ماه تصمیم می‌گیرد که به جنگ برود تا خودش را فدا کند. ‌له‌وین در پایان داستان، فلسفه را رها می‌کند و با حرف یک دهاتی، خداپرست می‌شود.

عشق و شیاطین دیگر... سییروا ماریا دختری دوازده ساله است که موهایش تا پاهایش می‌رسد. پدرش مارکز است. سگ ‌هاری سیروا ماریا را گاز می‌گیرد. فکر می‌کنند که شیطان زده شده است و او را در معبد زندانی می‌کنند. مادر سییروا ماریا، برناردا نام دارد که زنی روانی است و از سییروا ماریا می‌ترسد و نفرت دارد. آبره نونچیکو، نام پزشک خانوادگی سییروا ماریا است که کلی کتاب دارد و از ترس محکوم  شدن به ارتداد عقایدش را مخفی می‌دارد. او تنها کسی است که بیماری ‌هاری را بصورت علمی و نه خرافاتی می‌شناسد. کایه تانو دلاورا، شخص مورد اعتماد اسقف در معبد است که برای جن گیری و راندن شیاطین از سییروا ماریا به سلول سییروا می‌رود و آنجا عاشقش می‌شود و ایمانش را از دست می‌دهد و شبها مخفیانه از راه تونلی به سلول سییروا ماریا می‌رود. کایه تانو دلاورا را دستگیر و تبعید می‌کنند و سییروا هر قدر انتظارش را می‌کشد نمی‌آید. با روشهای خشن دوباره در معبد موهای سییروا ماریا را می‌تراشند و می‌خواهند شیاطین را از روح سییروا ماریا بیرون کنند. در پایان داستان سییروا از غم عشق کایه تانو دلاورا می‌میرد و پس از مرگ دوباره موهایش با سرعتی قابل رویت رشد می‌کنند.

بیگانه... مردی کارمند مادرش در نوانخانه می‌میرد و مرد مرخصی می‌گیرد و برای تدفین او می‌رود. سر جسد مادرش گریه نمی‌کند و سیگار می‌کشد. فردای مرگ مادرش هم دوستش ماری را که سابقا با او همکار بوده و خاطرخواهش بوده در شنا می‌بیند و با او به سینما و خوشگذارنی می‌رود و بعد دوستش را می‌بیند و به دوستش کمک می‌کند تا رفیقه‌اش را که به او ‌بی‌وفایی کرده بوده تنبیه کند و بعد برادر رفیقه دوستش در ساحل به اینها حمله می‌کنند و مرد کارمند اسلحه دوستش را می‌گیرد و می‌رود برادر رفیقه دوستش را می‌کشد و به زندان می‌افتد و بعد چند ماهی در زندان می‌ماند و بعد در دادگاه محاکمه‌اش می‌کنند و همه این داستانها که گفتیم در دادگاه دوباره از طریق دادستان و وکیل موشکافی می‌شود. مرد کارمند به خدا اعتقادی ندارد. همه داستان در آفتاب سوزان آفریقا اتفاق می‌افتد. همیشه بعد از ظهر است. خیلی به ندرت به غروب یا شب اشاره می‌شود. مرد کارمند در دادگاه به جدا کردن سرش از تنش در میدان عمومی شهر محکوم می‌شود. از پذیرفتن کشیش خودداری می‌کند. کارمند در زندان سعی می‌کند با مرگ کنار بیاید.

جنایات و مکافات... راسکلنیکف دانشجویی فقیر است که پیرزن نزول خور را می‌کشد. مادر و خواهر راسکلنیکف در شهرستان زندگی می‌کنند. نام خواهر راسکلنیکف، دونیا است. راسکلنیکف با مردی میخواره بنام مارمالادوف در میخانه آشنا می‌شود. راسکلنیکف عاقبت با دختر تنی مارمالادوف که سونیا نام دارد ازدواج می‌کند. لوژین یک کارمند عالیرتبه است که از دونیا خواستگاری کرده است. نام مادر راسکلنیکف، پولخریا است. راسکلنیکف، جوانی ‌بی‌اعتقاد، عصبی و با خوی مالیخولیایی و احساساتی است. راسکلنیکلف، پس از مرگ مارمالادوف در زیر کالسکه، همه پولش را که مادرش از شهرستان فرستاده بود به خانواده مارمالادوف می‌بخشد. داستایوفسکی بر خلاف تولستوی که زندگی اشراف و روشنفکران و مرفهان را می‌نویسد زندگی فقیر بیچارگان و بخت برگشتگان و طبقه پایین را با موشکافی تمام و بی تعصب و بدون دخالت دادن عقاید خودش، می‌نویسد. داستانهای داستایوفسکی بیشتر از تولستوی به زندگی واقعی نزدیک‌‌تر است. تولستوی بیشتر افکار و عقاید خود را در قالب شخصیت‌های‌ داستانش می‌نویسد تا زندگی معمولی و واقعی. راسکلنیکف یکبار هم پولش را به افسری می‌دهد تا دختری را که مست بوده و در خطر سو استفاده مزاحمان قرار داشته، به خانه‌اش برساند. راسکلنیکف خواب یابویی را می‌بیند که او را تا حد مرگ می‌زنند و بعد از خواب تصمیم می‌گیرد که پیرزن را نکشد اما آگاه شدن اتفاقی از اینکه لیزاوتا، خواهر پیرزن فردا ساعت هفت در پیش پیرزن نیست دوباره راسکلنیکف را وسوسه می‌کند که پیرزن را بکشد. نام پیرزنی که به قتل می‌رسد آلینا ایوانونا و نام خواهرش لیزاوتا است که باهم زندگی می‌کنند. پیرزن شصت ساله و خواهرش لیزاوتا سی و پنج ساله است. پیرزن لیزاوتا را استثمار می‌کند. لیزاوتا خیلی از پیرزن می‌ترسد. پیرزن و لیزاوتا خواهر پدری هستند. ناستاسیا خدمتکار خانه‌ای است که راسکلنیکف در آن خانه مستاجر است.

دایی‌جان‌ ناپلئون... دایی‌جان ناپلئون، دایی بزرگ نویسنده است که فکر می‌کند همه خرابکاری‌ها کار انگلیسی‌هاست. دایی جان ناپلئون، که در به توپ بستن مجلس، سرباز بوده الان خودش را یک مشروطه خواه جا می‌زند. دایی جان ناپلئون، عاشق ناپلئون است و ‌کم‌کم در آخر داستان فکر می‌کند که خودش هم قهرمانی مثل ناپلئون است. دایی جان ناپلئون به پدربزرگش می‌نازد و دایم اشرافیت فامیلش را به رخ شوهر خواهرش که پدر نویسنده باشد می‌کشد و نبرد سختی بین دایی جان و پدر نویسنده یا همان آقا جان تا آخر داستان جریان دارد. مشقاسم نوکر دایی جان ناپلئون هم مثل دایی جان، در بزرگ کردن جنگ کازرون و ممسنی و چاخان کردن و باورکردن آن چاخان‌ها نقش دارد. نویسنده، عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلئون می‌شود و این عشق تا پایان داستان تحت سیطره دعوای دایی جان ناپلئون با پدر نویسنده یعنی آقا جان باقی می‌ماند. عموی نویسنده یعنی اسداله میرزا، که مردی شوخ و زن باره اما در عین حال منطقی و رئوف است به نویسنده در برداشتن موانع ازدواجش به لیلی، کمک می‌کند. داستان به مسخره کردن غرور یک خانواده اشرافی می‌پردازد و بدبینی و انگلیسی هراسی ایرانیان را در شخصیت دایی جان ناپلئون به طرز مضحکی به نمایش می‌گذارد. از دیگر شخصیت‌های‌ داستان، عمو سرهنگ است که می‌خواهد لیلی را برای پسرش پوری خواستگاری کند.

برفهای کلیمانجارو... یک نویسنده که پس از طلاق دو زنش با زن پولداری ازدواج کرده است و باهم با پول زنش به آفریقا برای گردش می‌رود و آنجا پایش زخمی می‌شود و چرک می‌کند و تا هواپیمای نجات بیاید نویسنده یا همان هری فوت می‌کند و در خواب می‌بیند که با هواپیمای نجات به بالا قله کلیمانجارو پرواز کرده است. در داستان گفتگوی‌های‌ نویسنده با زنش آورده می‌شود و افکار نویسنده از سالهای قبل که به مرور برخی خاطراتش می‌پردازد. نویسنده با این سومین زنش به خاطر پولش ازدواج کرده است و با او مشاجره‌ای ندارد اما با دو زن اولش که دوستشان هم می‌داشته مشاجرات زیادی داشته است.

مادام بوواری... مادام بوواری در صومعه بزرگ می‌شود. مادرش می‌میرد و با پدرش در روستا زندگی می‌کند اما عاشق پاریس است. پای پدرش می‌شکند و پزشکی بنام شارل برای مداوایش می‌آید. زن اول شارل که زشت اما پولدار بوده مرده است. شارل و مادام بوواری ازدواج می‌کنند. شارل مادام بوواری را دوست دارد اما مادام بوواری طالب عشقی رمانتیک‌‌تر و پر هیجان‌‌تر است کسی که عاشقِ عاشقش باشد. از زندگی روستایی حوصله‌اش سر رفته است. برای درمان افسردگی مادام بوواری، به محل دیگری نقل مکان می‌کنند که همسایه شان مردی داروخانه چی است و جوانی بنام لئون که مستاجر است و حقوق می‌خواند. مادام بوواری صاحب دختری بنام برت می‌شود. لئون و مادام بوواری عاشق هم می‌شوند اما لئون آنجا را ترک می‌کند و مادام بوواری دوباره به زندگی زناشویی‌اش برمی‌گردد. چندی بعد مردی بنام رودالف که پولدار و مریض شارل است به مادام بوواری اظهار عشق می‌کند. رودالف مردی زن باز است. مادام بوواری کلمات عاشقانه‌اش را باور می‌کند و عاشق رودالف می‌شود و قرار می‌گذارند که فرار کنند اما رودالف زیر قولش می‌زند و از آنجا می‌رود و مادام بوواری دو ماه تمام بیمار می‌شود. مادام بوواری و شارل در شهر لئون را می‌بینند و دوباره عشق لئون و مادام بوواری تشدید می‌شود و روابط پنهانشان تا آخرین حد ادامه می‌یابد. وضع مالی شارل بدتر می‌شود و مادام بوواری با ولخرجی‌‌‌هایی که به خاطر لئون می‌کند کلی قرض بالا می‌آورند و سفته‌هایشان را به اجرا می‌گذارند. مادام بوواری از لئون و رودالف پول می‌خواهد اما آنها کمکش نمی‌کنند در حالیکه مادام بوواری به خاطر آنها هر کاری حاضر بود بکند. مادام بوواری با آرسنیک خودکشی می‌کند. چندی بعد شارل نامه‌های‌ عاشقانه مادام بوواری را با لئون و رودالف پیدا می‌کند. در آخر داستان شارل هم می‌میرد و برت پیش مادر شارل می‌ماند که او هم می‌میرد و برت پیش یکی از خویشاوندان پدری مادام بوواری می‌ماند. در کل داستان مادام بوواری زیاد برت را دوست ندارد. به نظر می‌رسد که تولستوی در نوشتن آناکارنینا از این داستان گوستاو فلوبر تاثیر گرفته باشد. مادام بوواری بعنوان اولین رمان بزرگ سبک رئال شناخته می‌شود.

 دون‌کیشوت... به نظر من دون‌کیشوت یک داستان کوتاه است و همین تمرکز داستان سبب موفقیت آن شده است. داستان دون‌کیشوت تنها به یک شخصیت و تنها به یک جنبه شخصیت او یعنی افسانه باوری اش می‌پردازد و تنها همین چند هفته‌ای که دون‌کیشوت به خاطر اختلال عقلش قهرمان بازی در می‌آورد را به تصویر می‌کشد.

هیس دخترها فریاد نمی‌زنند... از وسط فیلم دیدم. دختری هشت ساله در آینه دستشویی گریه می‌کرد. شهاب حسینی بازپرس بود داشت از زنی که نگهبان ساختمان را کشته بود پرس و جو می‌کرد. مریلا زارعی هم وکیل متهم بود. جمشید‌هاشم پور هم بود. یک کشیده زد به گوش مردی که در پرونده‌اش بیست و هفت تا تجاوز بود. بازیگرش خیلی خوب بازی می‌کرد اسمش را نمی‌دانم. یکی از قربانی‌ها همین زنی بود که نگهبان ساختمان را کشته بود. وقتی قربانی هشت ساله بود. قربانی دو ازدواج ناموفق داشت و در شب عروسیِ ازدواج سومش نگهبان ساختمان را که داشت دختری هشت ساله را در پارکینگ ساختمان آزار می‌داد با آچار فرانسه کشته بود. پدر دختر برای حفظ آبرو واقعیت را از پلیس مخفی می‌کرد.

زیر آفتاب سوزان... آلن دلون بازی کرده. با آهنگ شاد شروع می‌شود. آلن دلون که از طبقه پایین و بی پول است و در جعل امضا مهارت دارد دوست میلیاردرش را در قایق تفریحی می‌کشد و خودش را به جای او جا می‌زند اما آخر فیلم لو می‌رود.

رسوایی 2... از آخرهای فیلم دیدم. اکبر عیدی که آخوند بود پیش بینی کرده بود که زلزله می‌آید و آخرش وقتی در هواپیما می‌خواست از آن شهر برود زلزله آمد. ولید هم بود. الناز شاکر دوست را ندیدم.

من سالوادور نیستم... فقط وسط‌های فیلم را دیدیم بعد تبلیغات پخش کرد و زدم شبکه دیگر. عطاران کچل بود کت و شلوار سفید پوشیده بود و داشت نقش نامزد آنجل را بازی می‌کرد. وسط شام که فهمید گوشت خوک است دوید استفراغ کرد.  شوخی‌های بی‌مزه و عامه‌پسند شبیه فیلم‌های ده‌نمکی که نمی‌دانم چرا به مذاق من خوش نمی‌آید لابد چون فکر می‌کنم روشنفکرم و از دماغ فیل افتاده‌ام و کلاسم بالاتر از این حرف‌ها است.

خوشه‌های خشم... خانواده روستایی که با آمدن تراکتور، زمینشان را از دست می‌دهند و به شهر مهاجرت می‌کنند اما در شهر هم خبری نیست. آخرهای کتاب را نخواندم. وقت شد حتما می‌خوانم. وسط‌های کتاب به سرم زد داستان چراغعلی و بچه‌هایش را که برای کار به تهران می‌روند بنویسم اما نشد از بس به قول سالار هر گون بیر‌هاوا چالیرام. حوصله می‌خواهد نوشتن و خواندن این جور کتاب‌ها. جان اشتاین بک اگر اشتباه نکنم. فیلمش هم هست. در یوتیوب چند ثانیه‌اش را دیدم.

ناطور دشت... حجم کتاب زیاد نیست اینجایش خوب است. یک پسر آمریکایی که از پنج تا درسش چهار تایش را افتاده و اخراجش کرده‌اند و چند روز این ور و آن ور علاف است تا بعد از رسیدن نامه اخراجش به خانه شان برسد. تجربه‌هایش در آن سه روز است از زبان خودش. روحیه طغیانگری دارد این پسر. بد نبود اما نه به اندازه‌ای که اسم در کرده.

عقاید یک دلقک... خوشم آمد. یک دلقک است که به خاطر خیانت همسرش و از دست دادن کارش روحیه‌اش داغون است و تا آخر داستان ‌کم‌کم پول‌هایش ته می‌کشد. دوست ندارد از پدر و مادرش که پولدار و از طبقه بالا هستند پول بگیرد. اسم این رمان را در کافه پیانو شنیدم و رفتم خواندم.

موبی دیک... دیروز خواندم. از یک کتاب خلاصه جیبی که میترا برای پرهام خریده بود. اسماعیل خطابم کنید. کتاب با این جمله شروع می‌شود. اسماعیل به سرش می‌زند که با کشتی وال‌گیری به دریا برود. ناخدای کشتی می‌خواهد از یک وال سفید که یکبار کشتی اش را شکسته و پایش را خرد کرده انتقام بگیرد و سر این انتقام همه را به کشتن می‌دهد فقط اسماعیل زنده می‌ماند که داستان را برایمان تعریف می‌کند. نویسنده کتاب، هرمان ملویل است. از نویسندگان قرن نوزده آمریکا. کتاب تا زمان مرگ نویسنده یک شکست تجاری بوده و فقط سه هزار نسخه می‌فروشد اما در قرن بیستم، در اکثر نظر سنجی‌ها جزء صد کتاب برتر جهان می‌شود. فالکنر آرزو می‌کند که کاش موبی دیک را او می‌نوشت.

کلبه عمو تام... دیشب خواندمش. باز هم از یک کتاب خلاصه جیبی که پرهام آورده بود روی مبل انداخته بود. اما این یکی خوب خلاصه کرده بود. خلاصه موبی‌دیک خوب نبود. شاید من در حال و هوای موبی دیک خواندن نبودم. بر خلاف موبی دیک ، کلبه عموتام در اولین چاپ کلی فروش داشته است. نویسنده‌اش یک زن کوچک است که کتابش باعث جنگی بزرگ داخلی در آمریکای قرن نوزدهم شده است. کتاب بر ضد برده داری نوشته شده.  اسم زن عمو تام ، کلو است. عمه کلو. یا به قول جورج ارباب کوچک، ننه کلو. در آخر داستان جورج می‌رود تام را بخرد و آزاد کند اما تام می‌میرد. عمو تام را دو بار می‌فروشند.  ارباب اول ثروتمند و مهربان است و ارباب دوم بی رحم. اصلا خودتان بروید بخوانید  من که هفت هشت بار  هق هق زدم زیر گریه. یکبار وقتی آن زن که اسمش فکر کنم الیزا بود می‌خواست در ابتدای داستان با بچه‌اش از روی یخ‌های رودخانه فرار کند. یکبار وقتی می‌خواستند  بچه کاسی را بفروشند. یکبار وقتی آن زن خودش را  در دریا انداخت. داستان کاسی هم خیلی حرف دارد برای گفتن. نمی‌دانم چرا هر وقت یک رمان خوب می‌خوانم دلم می‌خواهد یکی مثل آن را بنویسم.

شوهر آهو خانم... داستان در زمان رضا شاه، یکسال قبل از کشف حجاب. سیدمیران سرابی، رئیس صنف نانوایان کرمانشاه و خباز باشی است. سیدمیران مردی متقی و معتبر و با آبرو در شهر است. در ماه رمضان خانم جوان بیست و یکساله‌ای بنام هما با چادر کهنه با بچه‌ای در بغل به نانوایی اش می‌آید. همان زنی فوق العاده زیبا است. سر صحبت سیدمیران بصورت اتفاقی با هما باز می‌شود و هما می‌گوید که شوهرش حاجی بنا و خواهر شوهرش ملوس، اذیتش کرده‌اند و او هم دو بچه‌اش را گذاشته و طلاق گرفته و پول ندارد که به کسانش در ده خبر دهد تا بیایند و ببرندش و اکنون در خانه‌ای مستاجر است و این بچه هم مال صاحبخانه شان است. سیدمیران نزدیک پنجاه سالش است و زنی سی ساله و خوش اخلاق و صبور و نسبتا زیبا بنام آهو دارد و صاحب چهار بچه است، سه پسر و یک دختر. سیدمیران در خانه‌اش دو تا اتاق دیگر دارد که به مستاجر داده است. چند روز بعد سیدمیران اتفاقی هما را در بازار می‌بیند و هما از او کمک می‌خواهد تا دو بچه‌اش را از حاجی بنا بگیرد و او را از خانه صاحبخانه‌اش نجات دهد و برایش کاری پیدا کند. رفتار هما ظاهرا بسیار با حیا است و سیدمیران احساس مسئولیت می‌کند که به او کمک کند و قرار می‌شود که سیدمیران به خانه صاحبخانه هما برود و خود را کسی معرفی کند که از طرف حاجی بنا شوهر هما آمده تا او را به خانه شوهرش برگرداند. هما در ضمن به سیدمیران گفته که بعد از طلاق، مردی عاشقش می‌شود و با او نشانده (قرار برای نامزدی) می‌شود اما قبل از آنکه دست او به هما بخورد، با کمک صاحبخانه‌اش نقشه می‌کشند و به آن مرد می‌گویند که هما برای همیشه از آن خانه رفته است. صاحبخانه هما کسی نیست جز حسین خان ضربی که تار می‌نوازد و زنش زهرا رشتی است. حسین خان پیرمردی ناتوان است اما ساز می‌زند و به هما رقص یاد می‌دهد. حسین خان ضربی نمی‌خواهد هما را از دست بدهد و کلی با سیدمیران بحث می‌کند و سیدمیران را به خانه‌اش دعوت می‌کند و در خانه حسین ضربی، سیدمیران اتفاقی چشمش به رقص هما می‌افتد. ‌کم‌کم سیدمیران بدون آنکه خودش متوجه بشود هدفش به جای کمک به هما، بدست آوردن هما می‌شود و اینها همه به خاطر نقشه‌های‌ هما اتفاق می‌افتد. هما می‌گوید که من سر پناهی ندارم و سیدمیران می‌گوید که می‌توانی عجالتا در یکی از اتاقهای خانه ما بمانی تا کسانت از ده بیایند و ببرندت یا اینکه خواستگار برایت بیاید و ازدواج کنی و هما می‌گوید که مردم حرف در می‌آورند و تو بهتر است که اسمی روی من بگذاری و صیغه‌ای بخوانی تا از حرف مردم نجات پیدا کنیم. روز بعد سیدمیران هما را به خانه شان می‌آورد و به زنش آهو می‌گوید که زن ‌بی‌کسی است که حاج آقا در مسجد بعد از نماز به من معرفی کرد تا چند روزی در خانه ما بماند تا کسانش از ده بیایند و ببرندش و آهو با مهربانی از او استقبال می‌کند. دو هفته‌ای می‌گذرد و کسان هما نمی‌آیند و آهو به سیدمیران می‌گوید که مردم پشت سرشان حرف در آورده‌اند و سیدمیران می‌گوید که یا باید بیرونش کنم و یا اینکه اسمی رویش بگذارم یعنی صیغه‌ای بخوانم اما اصلا دست بهش نمی‌زنم تا کسانش بیایند و ببرندش و آهو ناراحت می‌شود اما مجبور به تسلیم می‌شود. هما در کارهای خانه به آهو کمک می‌کند. آهو با کمک مستاجرهایش خورشید خانم و صفیه و نقره می‌فهمد که سیدمیران در محضر به جای صیغه، هما را عقد رسمی کرده است و از اینجاست که بدبختی آهو شروع می‌شود. قرار می‌شود که سیدمیران روزهای زوج در اتاق هما و در روزهای فرد در اتاق آهو بخوابد و روزهای جمعه را آزاد باشد تا هرکجا خواست بخوابد. چند روز قبل عید، که نوبت آهو بوده، آهو که گذشته و بدنامی هما را فهمیده شب به سیدمیران می‌گوید و سیدمیران عصبانی شده و نوبت را بهم می‌زند و پیش هما می‌رود. سیدمیران به هما می‌گوید که از آهو متنفر است و هر شب پیش هما می‌خوابد و آهو از پشت در حرفهایشان را می‌شنود. صبح فردا در حیاط خانه آهو و هما مشاجره می‌کنند که سیدمیران می‌آید و دست آهو را می‌گیرد و به اتاق می‌برد و کتکش می‌زند و بعد با دسته بیلی به سرش می‌زند که خون جاری می‌شود. سیدمیران تا چند ماه با آهو حرف نمی‌زند و هر شب در اتاق هما می‌خوابد. هر قدر آهو کوتاه می‌آید سیدمیران تحویلش نمی‌گیرد و یکروز به آهو می‌گوید که از او متنفر است و چهار بچه‌شان هم چون خون آهو در رگشان است ناراحتش می‌کنند و با این حرف، آسمان بر سر آهو خراب می‌شود. آهو کم‌کم تصمیم می‌گیرد که دیگر کاری به کار سیدمیران و هما نداشته باشد و از آن به بعد خیلی راحت به کارهای خانه‌ و بچه‌هایش می‌رسد و از این اخلاق متعالی و فداکاری اش، سیدمیران و هما هم خوششان می‌آید. قضیه کشف حجاب پیش می‌آید و سیدمیران با هما بدون روسری به جلسه شهرداری می‌رود. هما بیمار می‌شود و به مریضخانه آمریکایی‌ها می‌رود و ‌کم‌کم معلوم می‌شود که هما دیگر نمی‌تواند صاحب بچه‌ای شود. هما به خیاط خانه می‌رود و خیاطی یاد می‌گیرد. کم‌کم هما به بهانه درمان بیماری‌اش مشروب می‌خورد و ‌کم‌کم سیدمیران را هم عرق خور می‌کند و هر شب به خوشگذرانی می‌روند. کسان هما از روستا به او سر می‌زنند و از سیدمیران کلی پول قرض می‌گیرند اما پس نمی‌دهند و سیدمیران کلی بدهی بالا می‌آورد. در اواسط داستان هم ناشناسی که احتمالا حاجی بنا بوده کلی نامه به خانه سیدمیران می‌اندازد و به دیوار‌ها می‌زند و آبروی سیدمیران را به خاطر این سر پیری و معرکه گیری اش می‌برد و به خانه‌شان آجر و سنگ می‌اندازد و تهدیدش می‌کند که اگر هما را طلاق ندهد فلان و بهمان می‌کند و بعدها حاجی بنا زن دیگری می‌گیرد و قضیه تمام می‌شود. ‌کم‌کم سیدمیران، باغ و همه دارایی اش را می‌فروشد و نانوایی اش را هم از دست می‌دهد و کلی قرض بالا می‌آورد و اینها به خاطر خرجهایی بالایی است که هر روز برای خرید لباس و سایر وسایل برای هما می‌کند. سیدمیران مجبور به قاچاق پارچه می‌شود که گیر می‌افتد و کلی زیان می‌بیند. یک روز که هما بدون روسری و با پیراهن آستین کوتاه به کوچه می‌رود سیدمیران عصبانی می‌شود و غیابا او را سه طلاقه می‌کند. سیدمیران پیش آهو به اشتباهاتش اعتراف می‌کند اما اقرار می‌کند که نمی‌تواند عشق هما را از سرش بیرون کند. بعد هما با وساطت دوست سیدمیران دوباره به خانه سیدمیران برمی‌گردد و در حالیکه سه طلاقه و شرعا بر سیدمیران حرام است پیش سیدمیران زندگی می‌کند. سیدمیران ‌کم‌کم همه آبرویش را در شهر از دست می‌دهد. سیدمیران چندی با هما به قم و روستا و مسافرت هم می‌رود. در پایان داستان در حالیکه که سیدمیران آهو و چهار بچه‌اش را به ده فرستاده، همه خانه و اثاث آهو را می‌فروشد تا با هما از کرمانشاه فرار کند و به تهران برود که آهو خبردار می‌شود و سیدمیران را با هما در گاراژ گیر می‌آورد و او را کشان کشان به خانه می‌آورد و هما هم برگشت به آن خانه را صلاح نمی‌داند چون سیدمیران نه در آن شهر اعتباری دارد و نه خانه‌ای و نه پولی و هما با چمدان و پولهای سیدمیران همراه آن راننده‌ای که قرار بوده آن دو را به تهران ببرد فرار می‌کند. سیدمیران هم ‌بی‌خیالش می‌شود و تصمیم می‌گیرد که دوباره با آهو و بچه‌هایش بماند و این در حالی است که فردایش قرار است قشون انگلیس وارد کرمانشاه شود و ارتش پهلوی تسلیم انگلیس شده است.

داستان‌های باغمیشه... داستان‌های باغمیشه کتاب تاریخ نیست اما تاریخ چند نسل از مردم این مرز و بوم  را چنان به تصویر می‌کشد که مخاطب از خلال آن، شورش ها، قیام ها، جنگ ها، تجاوزها و مقاومت‌های شناخته شده در تاریخ خود را تجربه می‌کند. داستان‌های باغمیشه، قصه سیاست هم نیست اما وقایع سیاسی روز را هنرمندانه با سرنوشت شخصیت‌هایش گره می‌زند آن‌طور که لحظات حساس این بزنگاه‌های سیاسی را مخاطب با گوشت و پوست خود حس می‌کند. داستان‌های باغمیشه کتاب جغرافیا هم نیست اما کوچه به کوچه و کوی به کوی، مکانش را چنان به تصویر می‌کشد که مخاطب می‌تواند با گوگل‌مپ راه خود را از میان کوچه‌ها و محلات و باغ‌هایی که حالا دیگر جای خود را به آپارتمان‌ها و فروشگاه و خیابانها و بزرگراه‌های سراسری داده اند، ‌بیابد. [1]



[1]  نقدی از یک فیلمساز آبادانی


امیرقاسم دباغ

 

وین استخوان سربازان قلعه‌‌های من شعله خانه‌‌های شهر سوخته من گیسوان دخیل بسته دخترکان شعرهای من زرتشت سوت و کور کوچه‌‌های اشک من تقدیم تو باد وین زنجیرهای طلایی دست‌‌های عشق حلقه‌‌های گردن مردمان آویخته خواب‌‌های شکسته در چشمهای نیما تقدیم تو باد * چونان جمجمه‌ای که مغزش را موریانه‌‌ها خورده باشند به خاکم چنان خو کرده‌ام که هزار سال دیگر اندیشه‌ای از من برنخیزد استخوان‌هایم را می‌چینم و می‌شمارم که دوستشان دارم و می‌پرستم و اشک می‌ریزم به زیبایی شان کانان جواهرات منند فکم را سوار می‌کنم و هزار سال می‌خندم * خمیده به زلفی تیره تاریخ را تا آنجا که بشکند خم می‌کنم فرو می‌روم در سیاهچاله‌ای که فرمانتان نبرم و رسوای کسی نباشم که من این وحشی نامانوس در جغرافیای تنگ این قبیلهنمی‌گنجم ققنوس را تا جنون تماشا می‌برم ققنوسی دیگر می‌شوم فراتر از آن نیز * اینکه دیریست چون عنکبوتی فراموش کار در تار چسبناک رنج‌‌های خویش دست و پا می‌زنم و نه امانی تا  نجات دهنده را فریاد برآرم تلخینه ای‌ست گزنده که تا چند ندانم گریزی از آن نخواهدم بودن از اشک‌‌هایت که مروارید‌‌های بی‌دریغ است جواهری گرانمایه  توانم ساخت این در من تنیده سخت جان اگر بگذارد * در چشمهایت کشتی‌‌هایی‌ست و نهنگ غمهایی ایستاده‌ای بی آنکه بشکنی و گیسوانت در باد می‌رقصند هیچنمی‌دانستم می‌شود در چشمهای یک زن اینهمه پنجره دید و در پشت هر پنجره اینهمه درد * بر پرنیان باغ رقصیده بر بالهای قو از نازکای احساس چه بچینم برایت بانوی من سینه ریزی از بردگان تاریخ گوشواره‌ای از مردانی که بر دار شدند و دستبندی برای آزادی به کدامین ستاره بگریزیم که عشق را اهریمنی نباشد * شمشیرت را بردار و تمام شوالیه‌‌هایت را خبر کن اما من در همان شیپور نخستین جان باخته‌ام * رسواترین غزل در شراب چشمانت چون شوالیه‌ای خسته از هوش می‌رود بر لبانت خطی‌ست موسیقی را بر گیتار حسی گم شده فرمان می‌دهد در گیسوانت کتاب سوزانی‌ست این رسوایی پادشاهی‌ست که هفت اقلیمش را به دو سکه آبی و دو کمان و دو صدف و سی و دو عاج  بخشید و این شراب آویزان و این زهد که تاریخ خون‌آشام قبییله‌ای در زهدان تمدنش جانمی‌گرفت توحش مرا چنین بی‌محابا تا نگاهی که آفتاب از آن سایه می‌جوید به شربی ابلهانه با انسان نخستین سنگ می‌کند * رشته‌‌هایی از بلور قلبت را بهم بافته‌اند و همه در یک آن فرو می‌ریزند چه شنیده‌ای که آبشارها بر گونه‌‌هایت می‌توفند در دور دست‌‌ها چه کسی را زل زده‌ای همیشه  دستهایی هست که بر آبگینه‌‌های خیالت نقشه‌‌های سنگی می‌کشند و تو از خوشه‌‌های مهربانی‌ات انگور  تعارفشان می‌کنی چشمهایت از دریایی در آنسو حکایت دارد و ابروانت از شهری در سایه‌اش * ترا آوا می‌شوم در شکستنگاه که چشمهایت افسانه هزار ساله است و افسون بلوری شراب. بر گونه‌‌هایت هزار غرور مردانه می‌شکند و در ابروانت هزار قرن نیامده حرف عاشقانه است. راه می‌روی چون فاتحی مغرور در قلب غارت شده‌ام و مرا با انحنای قامتت شکل می‌دهی. کوزه گرت چه مست انگشتانی داشت آنگاه که پری گونه‌ات شکل می‌گرفت * تنها اهورایی تو و آن گلهای شمعدانی تنها آن ستاره‌‌های دم صبح  می‌ماند. در قلبت جای خالی مادری‌ست می‌دانم و بر گیسوانت جای خالی نوازشی برایت از گردو گردن بندی ساخت‌‌ه‌ام گردوهایی برای بچه خرس یتیم کنار رودخانه فردا در خالی خالی آغوشت کودکی می‌روید و تو شیرش می‌دهی تنها آن عروسک‌هایی که دوختی تنها آن کودکی که نداشتیم می‌ماند * بی تو کجا می‌رود انسان تشنه در کوچه‌‌هایی که ناودانهایش سالهاست خشکسالی را چکه کرده‌اند * و زین پیشتر مرا با تو کاری نبود اگر عشق را پریزاده‌ای به مستی چنینش زمزمه‌ای یارسته بود و بودایی بود کاین سرود را به میمنتش دل از دست داده‌ای نواختنی می‌یارست و زرتشتی که اوستایش را بر سر گرفتنی و گریستنی * به شمشیرانه‌ای بر لب  قیصری‌ست فرمان می‌دهد از عشق به نازکانه‌ای بردوش این کیست این خمیده به تاریخ پیچم می‌دهد کرشمه‌ای تنیده بر آستین زنجیر حلقه بگوشان است می‌افکند برخاکی این تن آویزه ای‌ست شاید می‌رهاندم از سلاخی چند لبخند من است بر لبان او در شرابی هزار ساله موج می‌زند موسای من است بی نعلین در گونه‌‌هایش آتشی می‌جوید ابوالهولی‌ست خدایانش خوش تراشیده‌اند بی چهره بر من می‌نشیند او نه بت است اخناتون من شاید * در پری گونه رویایی‌ست دخترکم سرمه بر خمار دختران مهتاب می‌کشد اسکندری‌ست تاخته با پولادی صیقلین در دست یا دخت عشقی‌ست هزار ساله در پریگونه رویایی‌ست دخترکم * بی تو زندگی را چون طنابی که به پایم پیچیده باشد با خودم می‌کشم و دنبال قبیله‌ای می‌گردم که نفرینم کند و دستی که فرو ریخته طاعون زده‌ام را در گور بی تو چون برده‌ای که در زیر سنگی بزرگ برای همیشه آرمیده باشد زندگی را نفس بریده‌ام و اگر هنوز نه سردم تپیدن قلبی‌ست ناگزیر * و ما بر سنگفرش‌‌های داغ راه افتادیم با کودکی بر دوش و نی لبکی نابینایانی با کاسه‌ای در دست و غربتی که سکه سکه گریستیم ما گدایانی بیش نبودیم شاید که رسوایی قرن را یکبار دیگر در پرده‌ای دیگر برای سکه‌‌هایی چند می‌نواختیم * نه مثل دختران شامی نه جامی از شراب در دست داری نه کشتی اقیانوسی با ملوانهایی شوخ و نه آن دخترک بازیگوش که پروانه‌ای را دنبال می‌کرد با من سخن بگو با زبان سنگ و درخت و ستاره ترا بر فرشها می‌بافم و بر سنگها می‌کنم نه هیچگاه ندانستم چگونه تصویرت کنم * هر روز در نگاهی که به زنجیرهای گره خورده می‌ماند حبس می‌شوم و دنبال سخت ترین سنگ می‌گردم تا دلش را باور کنم من مانده‌ام و سنگ پشت‌‌هایی که در قلب  یک پری دریایی خانه کرده‌اند * هر بتی خدایی برای نمردن دارد و هر بودایی مسیحی برای در صلیب شدن هر شرمی پایانی دارد جز نگاه من که در نگاه تو می‌افتد وحرفهایت که کاروان ربودن است * سرمه‌‌هایی از تبسمهای طولانی برای ساحل چشمهای یک پری دریایی که فانوسها تا صبح انتظارش را کشیدند نگاه منتظر مرغابی مادر و ترکهایی که بر پیشانی تخمهای پر تپش نقش می‌بندد سرمه‌‌هایی از تبسمهای طولانی برای ساحل چشمهای یک پری دریایی * بر شانه‌‌هایت نگاه فرشته‌ای دوخته است در زیر چنگال شاخه‌‌های بیرحم یک احساس بلوری را باید بربایی یادت باشد از باغ نیلوفرها چگونه پاورچین بگذری که باغچه قلبش نگیرد گنجشکها در نگاهت آواز می‌خوانند ماهی‌‌ها کنار حوض نشستنت را آرزو می‌برند بزغاله‌‌های بازیگوش در تپه گونه‌‌هایت صمیمی ترین علفها را چرا می‌برند وقتی از چشمهایت گوزن می‌چکد پیرترین قلبها هم کمانگیر می‌شوند * افسون  هزار ساله  مسیح است در چشمهای تو چنین بی پروا بردگانت را از گوش میاویز کاین صلیب  خاک گرفته  من است آونگ می‌خورد * نه تمجیدی که لب‌‌ها همه فصول است و گلها همه در گونه‌‌های تو و عقاقی‌‌ها در ناپیدای حرفهایت به رستن برخاسته * به بردگان چشمانت و حلق آویزان مرامت به زنجیرهای تاریخ و ارابه‌‌هایی که تقدیر مرا می‌برند به افیون شعر و شراب این سکوت جاویدان به سربازانم که در مژه‌‌هایت بر نیزه شدند به چه باید شکست و ریخت شب که داروغه در خواب است و نگار در مهتاب کلاف عشق می‌بافد عتیقه  بودن را چه بت پرستانه تقدیس می‌کنی بی پرده چنین چه درخیالی گفتن که قرن از این بیش عصیان برده زاده‌ای را برنتابد ترسم دخترکانت را آراسته‌ای شب را به عیش گسترده با این زنجیریان شب زده چه در خیالی کردن * زنی با زنبیلی در دست از دور دست زندگی می‌گذرد جنگل به احترام کلاهش را برمی دارد ابرها غرق موسیقی می‌شوند باران حیفش می‌آید ببارد که خورشید دارد نقاشی می‌کند با قلم موهای طلایی اش زنی را که با زنبیلی در دست از دوردست زندگی می‌گذرد * این شهر من است ای شوالیه‌های‌من این شهر من است و من اشک می‌ریزم بر استخوانهای در گور هراسان شما بر آونگ مردان گستاخ بر طنابها این شوکت من است فرو ریخته از سرود شما و این ترانه‌های‌من ناجورنشسته بر لبان شما این شهر من است ای شوالیه‌های‌من این شهر من است پیش از آنکه زنجیرها فرو افتند و دیوانگان شهر را تسخیر کنند چیزی بگو * تکیده در مقبره کدام درد ژولیده در سایه کدام بید خزیده در جزیزه کدام عشق در بی سرزمین کدام شب خاکستر مرگ کدام دوشیزه را رمیده اینچنین از مردمان وطن بر سر می‌کنی * می‌دانی اصلا همین است که آدم را دیوانه می‌کند نه آن نگاه تو آویخته از پر مرغابی سرمیده تا خوشه پروین افتاده تا ماهتاب یوسف در چاه رقصیده تا رنگین کمان هزار مینیاتور لرزیده تا سنتور قلب عاشق مستانه تا بیستون اصلا همین است که آدم را دیوانه می‌کند می‌دانی وقتی گیسوانت جاده ابریشم عشق است من دوست دارم یک کاروان شتر پر از طلا باشم و از چین لبانت راه بیفتم تا اندلس آخرین حرف عاشقانه‌ای که نگفتی * که از این زمخت‌‌تر نمی‌توانم بود التماس نکن بگذار عروسکی را که در دستان توست دوست داشته باشم همانگونه که ترا بگذار برای عروسکی که در دستان توست آوازی بخوانم می‌دانم صدایم زمخت است بگذار در چشمان عروسکی که در دستان توست به خواب روم بگذار فقط خوابهای خوب ببینم خوب نیست یک آدم اینهمه بمیرد آغوش باز کن تا در دست‌های‌عروسکی که در دستان توست تمام اینهمه سال را بگریم خوب نیست اینهمه نقش بازی کنم بگذار در دستهای عروسکی که در آغوش توست به دروغ‌‌‌هایی که به خودم و دیگران گفتم اعتراف کنم خوب نیست آدم اینهمه نداند چه می‌کند * از من نه هیچ نمانده به جز وجود و سکوت به قدیسی مهارم مزن مانده تا درندگی ام را پایانی باشد بانو به احترام این همه تاریخ که اینهمه جور را بر پیشانی زن دید و سکوت کرد بگذار شب امشب بی ستاره بخوابد * توحشی در میانه نیست اوفیلیای من است پرپر می‌شود بگذار تاریخ را برایت بی شرمانه بگریم بگذار تطهیرت کنم ای که هفت دریا تطهیرت نمی‌کند بمان مادر بگذار فرشته‌‌‌‌هایت را از شانه‌‌‌‌هایت بردارم و تمام شمع‌های‌ جهان را بکشم کاین تاریکی را از هزار روشنایی وقیح دوست‌تر دارم بمان کاین بغض تا خدا می‌رود خدا را بمان مادر بمان و بر آفتاب دوباره بتاب * پاتوق من چشمهای توست بانو و اشک هایم بند کفش‌های‌ پاره تو به چشم خواهری بانو پاتوق من دست‌های ‌توست که در فنجانی اشک می‌ریزی شان تا فقر مرا فریاد کند * شاه بانوی عشق من کجاست در کدام ستاره در سایه چشم کدام نیلوفر در رنگین کمان کدام باران در رقص یال کدام اسب * مثل یک پری که روی صندلی نقاشی شده باشد در کنارم نشسته است * آب اشک دختران زنده بگور شده است و رعد فریاد مادرانشان شب ذره ذره صبح می‌شود * و زنی با تمام زنانگی اش در انتهای قرن ایستاده است آنجا که مردان قبیله با تمام مردانگی شان جان می‌بازند * یادت هست که من روانپریش شدم و تو روانپزشک رویاهایم مرا تا جنون اسب‌های‌ مست رقصاندی * شاید شبی با این سر انگشتان لرزان و درازم تاری برای تو بسازم وانگاه غمگین ترین آهنگ دنیا را برایت می‌نوازم * نازنین وقت است دیگر آب شو این غزل را بشنو و در خواب شو مثل عکس روزهای مدرسه زنده شو آتش بزن در قاب شو هر دو سر باشد چه خوبست عشقها امشب ای زیبا تو هم بی تاب شو اهل کاشان نیستی اما بیا ساده باش امشب کمی سهراب شو عاشقان را عافیت جویی خطاست موج شو دیوانه شو گرداب شو * پرده‌ها امشب چه می‌توفند در شب امشب آشنا احساس ژرفی‌‌ست سماور جوش می‌آید تمام خانه امشب با تو می‌جوشد ببین دست قنوت کوچه امشب تا خدا جاری‌‌ست سیاه اسپان وحشی شیهه می‌کوبند بر دیدار درشکه میهمان آورده در را باز باید کردکبوتر هم بیاور با خودت یادت که می‌ماند * نه بر آن گلوله سربی که بر قلب پدر دوختید نه بر آن تفنگ چوبی که دزدیدید که این زمین گرد پرچاله را من از دباغخانه پدربزرگم می‌شناختم به آن نیمکت و آن تخته سیاه و آن الفبای پر راز مدیونم ولی برای تکاندن قلبم هزار حرف کم دارم پدر هنوز مفهوم گنگ و غریبی بود که در ذهن هشت ساله‌ام خشکید و مادر با دندانی قفل شده بر چادری سیاه آنروزها صف نان خیلی شلوغ بود مادر نیفتاد من هم ایستادم و دردی سوزناک بر کویر جانهامان می‌وزید عطش را تنها آنکه در کویر جان سپرد می‌داند * من همچنان به آن مرد سرد شده می‌اندیشم و آن صندوقچه چوبی و آن چشمهای بی حرکت که برای همیشه به ستاره‌‌ها دوخته ماند و آن گلن گدن و آن سرب سوزان سرزده که ‌ای کاش بر قلب هشت ساله من می‌نشست مادر آب آورد قرآن هم پدر نگفت که نمی‌آید * پدر چیزی نگفت و من نیز لبخندی بر لبان پدر ندوید و اشکی بر گونه‌‌های من نیز تنها می‌نگریستیم پدر با چشمان نیمه باز به آسمان و من با دهان نیمه باز به پدر امیدی نبود آرزویی بود شاید سخت کودکانه که آن مرد سرد شده برخواهدخاست * اینکه خون پدر را بر دوش می‌برم سالهاست و با پوتین‌‌هایش هنوز هشت ساله‌ام راه می‌رود و زمین می‌خورداینکه سخت دوست دارمش و اینرا برتمام دیوارهای شهر نوشتن خواهم اینکه دیر است اما نه آنقدر که نتوانم اشکی ریخت و دور است  اما نه آنقدر که دلتنگ نشد اینکه اشک امانمنمی‌دهد که بگویمتان خدا رفتگان شما را هم بیامرزد سخت می‌آزاردم هنوز * و چه سخت است نبودن تو ای آنکه دیگر نیامدی و سالها گذشت به ما چه که چه کسی نان چه کسی را می‌دزدد و چه کسی چه کسی را نفله می‌کند که وقتی تو بیایی همه فلسفه‌ها بیهوده است و همه جنگ‌ها حماقتی ابدی بیا مثل دو مرد برای این همه سال که در نبودنمان گذشت چای بخوریم و سخت بگرییم مثل دو مرد می‌فهمی * در جمجمه ات چغندر می‌کارم صدایت در نمی‌آید فرعون هم که باشی جمجمه ات مال من است در زیر پلک‌ها یت چند شاه عباس کبیر پنهان کرده‌ای که چنین حرمسراهایت را به رخ اجنبی می‌کشی من بلوغ نپخته بو قلمون نیستم و مثل قلیان ناصرالدین شاه برای دلخوشی قولوب قولوب نمی‌کنم من مصدقم هزار صنعت نفت را ملی می‌کند و گاندی ام هزار بریتانیای کبیر را به خانه‌اش می‌فرستد من میرزا کوچکم هزار جنگل درد دارد * در هگمتانه آهنگری‌‌ست که برای زلف‌های تو سربازان ده هزار ساله می‌بافد نبض طغرل را می‌گیرم هزار آسیای کبیر تشنه است تخت جمشید را متر می‌کنم به اندازه تمام غرور لنگه به لنگه تان جا ندارد باغمیشه را می‌کاوم به صفوی می‌رسم قزلباش‌ها هورا می‌کشند مرا در سمت ساده قبیله ات خاک کن و برایم آواز بی استخوان بخوان * و ما از ابتذال واژه‌ها نهراسیدیم و از ابتذال عشق که عادتی دیرینه بود و ما به زنجیرهامان خو کرده بودیم و تشنه خونی بودیم که از زخم‌هامان می‌چکید و چشم انتظار مشتی که بر گونه هامان می‌نشست ما اما چندی میان مردمان به دلواپسی زیسته بودیم و چندی کوچیده و دم برنیاورده و پریشان و تنها و شاید روانپریش و صدالبته عجیب گاه قهقهه‌ای چنان میان هق هقمان که مادرانمان به خداهایشان پناه می‌بردند ما همیشه محکوم بودیم با کلوچه‌ای در جیب و کتابهایی در دست و پیراهنی از آشفتگی و چشمهایی که دنبال خبری نانوشته بودند در روزنامه‌‌‌هایی کلیشه‌ای و دندان قروچه‌ای که ناشنوایی پیر از سی فرسنگی اش می‌شنید ما به حماقتی ابدی محکوم شدیم در سرزمین دیوانگان و دیگربار خنده‌ای تلخ بر لبانمان نشست چندان که مشتی بر گونه هامان زان پیشتر ما اما عشق را هرگز بنایی نساختیم و دیوار خانه‌ای را به واژه‌ای نیالودیم و سنگفرش خیابانی را به خونی ما ابتذال را چندی به گوشت و پوست با مقدس ترین واژه هامان زیسته بودیم * بر درازنای قرن دراز می‌کشم و به اندازه تمام مرمان استثمارشده چرت می‌زنم فردا صبح که قهرمانتان آمد بیدارم  کنید * ترسم چنان بر تخت بنشینم که جز کوردلانتان را زنده نگذارم و چنان بکوبمتان که هزار سال از خاک سر برنیارید کازادی را زمرمه کنید * دیشب کسی از فرار مغزها صحبت نکرد دیشب در گورستان دانشمندان اشکی از چشمی نچکید دیشب همه از من سراغ دایناسورها را می‌گرفتند دیشب انگشتان دخترکی شوخ قیراندود مومیایی ام را از هم گشوده بود دیشب در صندوقخانه قصری متروک داشتم پوست می‌انداختم * نه آن سرخپوست بوده‌ای که سرزمینت را فروخته باشی و نه آن پیرمردی که بسیار دیر مرگ را هوار کشید و تو ناخلف‌‌تر از این نمی‌توانی بود ستاره هایت را گم کرده‌ای تاریخ پوسیده است تمام تاریخ پوسیده است و تو بدنیا می‌آیی در دست‌های‌ غریزه ‌بی‌قبیله‌ای که دشنامش را آموخته باشی دیگر برای خدایت گوشواره نمی‌سازی * آسمانی که در کوه چکیده آتشی که در اشکهایی فوران کرده شاید تو باشی آن پلنگ زخمی از خود گریخته بر آجرهایی که در سیمان میخکوب شده‌اند برای حسرت یک قاتل در خویش ویران شده از زاگرس هر چه بلندی‌‌ست فرود می‌آیند مردان از خواب بر خاسته که با سرعت یک افسوس تمام رد پای خویش را با کاردک وچکش از ذهن سربی این جاده‌های‌ مسلول پاک می‌کنند شاید آنروز پدر بزرگ روزهای آینده آخرین بازمانده غرورش را به فروشنده دوره گردی بفروشد * مرگ متاع شیرینی‌‌ست در سرزمینی که مردانش شرف نداشته شان را در سر هرکوی و برزنی هزار و یکبار فروخته باشند مرگ متاع شیرینی‌ست وقتی کفتار‌ها می‌ریزند و حریصانه جسد شاه بانوی عشق را نشخوار می‌کنند خونی نتوانم ریخت که مرا نه چنین ساخته‌اند وینگونه نتوانم زیست * شمشیر را به دوش اگر نه توان برد زخمی از پشت توان زد بر دوست کاین زخم را سال‌هاست بر دوش می‌برد و دم برنمی‌آورد و این نه آیین بردگان است و نه شیوه در بندیان دوستی را اگرچه مرامی‌‌ست اما نه آنچنان که عشق را نفس از شرم شماره شود * برای نفس کشیدن نظر هوا را پرسیده‌ای تو مومیایی چند سال پیشی که اینگونه خشکت زده است و درختان سایه شان را از زیر پای نگاهت کنار می‌کشند همیشه ظریفتر از آن است زندگی که تو می‌پنداری * و این نه شرمی‌‌ست که خوشایندت را بر گونه نشانیده باشم و نه دروغی سترگ شاید در خود خزیدنی باشد کاین خلق تمام مرا ازمن ربود جز آفتابه‌ای که غرورم را در آن دمیده باشم و این تبسم مرگ است نه دندان قروچه‌ای کافتاب را بر آمدنی هست و برشدنی و این نه خلق تواند برد و نه خلق تواند نشاند * شکوهی برای غرورم و تندری برای خشم نهفته نیاکانم می‌خواهم چونان حشره‌ای زیست توانی کرد ضخامتی برای کاویدن و نیستن گاهی برای سوت زدن می‌خواهم چونان حشره‌ای زیست توانی کرد * من که تمام بودنم را با هزار اسب سیاه سربه زیر می‌برم آن هم شب از کویر از ترس راهزنان از ترس کفتارها من که یکبار از ترس تمام بودنم را در زیر قالیچه خانه‌مان پنهان کرده بودم اکنون * ما به گور پدرانمان خندیدیم و فریاد برآوردیم تبه کارانیم فریاد برآوردیم از خویش برآمدگانیم مصلوب شدگان ما فریاد حقارتمان بودیم خمار منقل پدرانمان ما هیچ نبودیم و هیچ نکردیم فریاد برآوردیم. نه آنیم که بودیم همانیم که هستیم هرگز اینقدر دیوانه نبودیم ما نقاب تقدسشان را دریدیم ما پدرانمان را گور به گور کردیم * هزار شعر هم که بگویم کودک همسایه گرسنه است هزار شعر هم که نگویم کودک همسایه گرسنه است * بر دیوارها هزار بر هم تنیده خطوطی‌‌ست هرخطی منحنی جراحیده روحی و هر آجر خیره گاه نگاهی که به فرار می‌اندیشد * به تحمیق خویش دلمشغول چندی به دریدن این گونه فاخر پرداختیم که سلاخی پیشه دیرین این قوم بود آداب چارپایی ندانسته قدیسی پیشه کردیم گفتی نخستینیانی بیش نبودیم هرگز گفتی هزار سال انسان ‌بی‌تاریخ زیسته است سخن به چماق اگر توان گفتن هزار تمدن بیهوده است * خوی آدمیانم اگر ناموختند به نامردمی از این بیش هم ندانم زیستن نان ‌بی‌نانی دزدیدن از تبهکاران قوم اگر برناید قدیسانشان را از گلو تواند رفت که خدا را از این پیش هم به سکه‌‌‌هایی چند فروخته‌اند این قوم را از این بیش توان هم فریفت از این بیش هم با کاسه‌ای در دست توان میان  خلق و خدایشان خزید کاین خاک سخت سالوس پرور است * لگد چپانده به مشتی تنیده به زخم هزاران مضمحل در باتونی خون آلود فردای خویش را در گلوله باران مردان دو آتشه تصویر می‌کند این کیست این دختر در خون تپیده تنها دمی شاید بیارزد تجربتش به گلوله‌ای حتی تنها دمی تا مردان دو آتشه سر برسند * گفت اینقدر کتاب مخوان می‌آیند دستبندت می‌زنند و می‌برند گفت اینقدر کتاب مخوان ‌بی‌آبرو می‌شویم * شهری در عنکبوتی اندیشه‌هایی خوفان بر بنابود چکمه‌‌‌هایی خورشیدی که نورش را دریغ می‌دارد و این تبانی با شب باید خو گرفت شاعر باید خو گرفت و این تنیده در حرف‌های من نمی‌گذاردم که بگویم و این بریده بریده سر بریده تن بریده شعر من است و برادرانم اولین قاتلان من طنابی به گردن آویخته در ستیز شدم و آنان در خدایشان سخت خزیده بودند که کدامشان خبردار نشد * بودن زخمی‌‌ست تلخینه‌ای تسلسلی برای رسوایی به راستای عشق و زنجیر نگاه و تسلسل دست‌ها مانده تا دست‌های‌ من و تو حلقه در حلقه شود و فریادمان کوه را سنگریزه کند * سنگی برای رودخانه‌ای نانی برای گرسنه‌ای حلقه‌های‌ سنگین این زنجیر و این زمزمه بردگان تاریخ را با میخ‌های‌ آهنین بر الواح سربی نوشته‌اند در تاریخ بردگان هر زمزمه خونی‌‌ست هر سنگی رودخانه‌ای هر گرسنه‌ای نانی * ما زردشتمان را از ترس آنکه اوستایی دیگر بنگارد زنده در آتش سوختیم ما دست خون آلودمان را در پشت تقدس پدرانمان پنهان ساختیم آنان ابلهانی بیش نبودند و ما دست آنان را از پشت بسته بودیم * این آتشی‌‌ست گریخته در کوچه‌های‌ شهر نور از دریچه پرتاب می‌کند کهکشانی‌‌ست چکیده بر دستهای عشق خوشه برمی دارد از چشمهای اشک فقر می‌دزدد از خانه‌های‌ درد برق می‌زند از ابرهای رنگ سرزده بر سیمهای ساز این آتشی‌‌ست گریخته در کوچه‌های‌ شهر * چنین سنگ تیغ تکفیرم مکن گوشهایم کرکهایشان چندی‌‌ست فرو ریخته است زان است در افسون چشمهایت که هزاره‌ها قربانیانش می‌داشتم به تردید می‌نگرم * آن مرد که به فانوس وساتور از دستهای شب می‌گذرد از کشتن خدای خویش آمده است به جنبش اگر آید از خالی روده هاست یا اضطرابی کهن و این قوم چه سخت در حقارت خویش تنیده است ای مغز متلاشی ای گوشت و پوست تنیده در زنجیر ای تمام زخم‌های‌ خون‌آلود بگویید اگرم ناسزایی هست اگرم در خور است چکیده‌ای بر گوش * به زنگاهی چنین تیره فقری‌‌ست به آونگ سکه‌‌‌هایی مدهوش می‌برد قرنی را به عشرتکده‌ای که مردانش را در تیزی ابروانت سربریده‌اند به لبهایت می‌شود آویخت و مرد و در گودی چانه ات شراب ریخت و وضو گرفت * و نان، این شوالیه گستاخ رامت می‌کند که برده‌ای بیش نبوده‌ای هرگز سر بر آخور خویش پوستینت همان غمت همان این کاره نیستی وردی بخوان * به کج و کولگی بینی من که قسم نمی‌خورند به غربت کوههای ‌بی‌گوزن عهد می‌بندند درشکم قورباغه بیست هزار سال تمدن است می‌افتی درتاج خروسی که زنگ مدرسه را قورت داده بود و نگران به مردی جیب بر خمیازه تعارف می‌کنی و در استکان چشمهایت چای دم نکرده می‌خوری و آنگاه پا در کفش یوزپلنگ جنگل دلواپسی می‌کنی و می‌روی * زمین به خاطر قلیان ناصرالدین شاه که گرد نیست ما هزار سال از واژه دوریم و صدهزار سال از حرف حسابی آن‌وقت در فنجان غیرت چای می‌خوریم * مچاله روزهای بی اشتیاق را در ته مانده بی قواره مردی که از او تنها استخوانهای مانده و پوستی چروکیده و چشمهایی گود فال می‌گیری به پشت بام می‌روی و می‌پری هیچ روزنامه‌ای نامت را نمی‌نویسد دست و پا شکسته برمی گردی و به مردی که حماقت خود راجشن گرفت می‌اندیشی * می‌ترسم در حنجر‌ه‌ام بشکند یا در پرده گوش تو ترک بردارد شیشه‌ای‌‌تر از آن است که بگویم * آنها شیر را کشتند اما نه آن غروری را که از نجابت بیشه برمی خاست آنها چراغ را کشتند اما نه خورشیدی را که از پشت کوهها بر می‌آمد * از یاد می‌برم آنانی را که آمدند و رفتند آنانی را که نصف نانی را که هرگز آسوده نخوردیم دزدیدند که من با آواز پیرزن هایت زند‌ه‌ام با شلوار وصله دار کودکانت سرزمین من * متروکه نیست این شهر من است این اشک می‌ریزد بر استخوانهای در گور هراسان شما آونگ نیست این گلوی مومیایی دردی‌‌ست آویخته بر سکوت هراسی شب پره نیست این مردمک چشم دخترکی‌‌ست دوخته بر چارنعل فریادی نه متروکه نیست این * من اشک می‌ریزم تو پیراهنت را آتش می‌زنی من بر دار آونگ می‌شوم و تو چون پرنده‌ای فنری هر قرن یکبار رسوایی ات را کو کو می‌کنی کسی خوابش نمی‌پرد تنها من و تو رسوا می‌شویم * این جمجمه بر سردر شهر جارچی حیات است لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو وین گوشت آلود خسبیده در دهان نه زبان است اندام جانوری‌‌ست لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو وین کفتارنیست آدمی نیز کاشکی نبود لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو * و من اینگونه شکل گرفتم ‌بی‌آنکه طبلی نواخته باشند ‌بی‌آنکه اجدادم ککشان گزیده باشد اینقدر مرا تقدیس مکن من با آخرین شوالیه که افتاد فرو مُردم من و تو پس از اینهمه سال باید خودمان را نبخشیم اگر گنجشکی نتواند بر سر در خانه‌مان لانه کند و ‌بی‌ترس بخواند * و این نمک سود قبیله‌ای‌‌ست تفیده بر سنگفرشی خون مانده تنها کدامشان گلوی کدامشان را بجود آنکه در پوستینی تنید و عربده کشید آنکه برای تکه نانی چند به هیبت غارنشینی در آمد و ما به نظاره چنان که هزار خورشید گریست و ما نه گریستیم آنکه خورشید را تنها برای خود می‌خواست تاریکی را جاودانه در عطش بود * اشک‌‌‌‌هایت خنجری‌‌ست ترانه‌ای عریان خونین تا شفق وقتی که فریادت خون من است خیابانها رگ گردن من است که می‌کشند زان پیش که زاغچه از سر شاخه بپرد و آفتاب هزار سال دیگر بر نیاید من کتا‌بی ‌برایت خواهم نوشت * عاقبت خواب دلم تعبیر شد عاقبت آیینه در زنجیر شد من برای نان سرت را کوفتم دوستان کابوس من تصویر شد عشق  زیبا بود دست فقر بود دیو شد وقتی که دندان‌گیر شد من کمی دیر از تو خود را باختم عذر می‌باید کمی تاخیر شد روبهی در کنج امن خویش بود تا فرو شد فتنه ‌کم‌کم شیر شد شخم می‌زد خاک سختی‌ها نمود گاو ما با مش حسن در گیر شد عشق را نفرت گلو آویز کرد زور و زر بر کاسه تزویر شد کاسه لیسان بر صدارت‌ها شدند شیخ ما در کوچه‌ها تحقیر شد ‌بی‌خدایان نرد تقوی باختند دم بر آوردی کسی تکفیر شد ای یتیم از حق مگو نق نق مزن باش تا داروغه وقتی سیر شد چنگ را کشتند و نی را سوختند این چنین فرزند من تخدیر شد دسته گل آورده بودیمش ولی عاقبت حق با همان شمشیر شد من نشستم تو نشستی او نشست اینچنین شهر عاقبت تسخیر شد ای سکوت این شهر مردانش کجاست ناجوانمردی عجب واگیر شد با دو تکبیر عاشقان را سر زدند دین چه شد این بر سر تکبیر شد از بخارا تا به شهر ‌بی‌بخار هر چه بود از ترس جان تبخیر شد مدعی بر صدر محفلها نشست از تملق‌ها بسی تقدیر شد ما شبانگاهان چراغ افروختیم زهد در میخانه غافلگیر شد من نگفتم تو نگفتی او نگفت حرفها در سینه‌ها تخمیر شد * من در فنجانهای فرانسوی بلورهای پاساژ دوهزار پارتی شب سه شنبه در مبلهایی که خواهیم خرید در پیتزای سر سراه نه نه هرگز من در تسبیح مادر بزرگ جانماز روی طاقچه ضریح‌های‌ طلایی حوریان بلوری بهشت نه نه هرگز من در صفحه حوادث روزنامه‌های‌ صبح چت‌های‌ دو ساعته اینترنت فیلمهای شب کریسمس ماهواره‌های‌ دیجیتالی میکای شوکو پارس ویدئو سی‌‌‌‌دی ال جی نه نه هرگز مرا تحریف نکنید من با ابهتی که هرگز نداشته‌ام زند‌ه‌ام من در ستونهای تخت جمشید سنگهای قلعه بابک در موزه‌های‌ فرانسه در برج ایفل نه نه پیش از این هرگز هیچ تاریخ نویسی اینقدر آدمی را ناچیز ننوشت من در اضافه کاری آخر اردیبهشت لاف‌‌‌هایی که می‌زنیم فتوکپی آخرین مدرکم سیمکارتی که برای همسرم خریدم کلاسی که برای خود گذاشتم کادویی که برایتان نیاوردم نه نه هرگز مرا نشناختید و نسبتهایم دادید مرا اینقدر تحریف نکنید من با ابهتی که هرگز نداشته‌ام زند‌ه‌ام من در ناکجای خویش خانه‌ای دارم و هر شب انتظارتان را می‌کشم من از بدهی‌های‌ انبار شده تان دفتر مشق تمام شده کودکتان هوارهایی که بر سر هم می‌کشید سگ دو زدنتان اجاره خانه تان قبض‌های‌ مانده برق و گاز وتلفنتان تیر می‌کشم من از ذهنهای تحریف شده آدمهای تخدیر شده سرطانی که بر دست وپایمان چنگ می‌زند حرفهایی که گفتند و باور کردیم کتابهایی که نخواندیم در خود خزیدنهامان از اینجا ماندگیمان از آنجا راندگیمان تیر می‌کشم من تمام نبودنمان را تیر می‌کشم من تمام بودنمان را تیر می‌کشم بگذار دل مادر بزرگ بشکند تا کی در ذهنهای پینه بسته شام می‌خوریم من از عقده هایمان حرفهایمان فکرهایمان عشق هایمان تیر می‌کشم آنشب که منچستر باخت خیلی‌ها نخوابیدند ما سالهاست که باخته‌ایم هزار سال سیاه از اشراف ساسانی تا اعراب تا مغول تا صفوی تا قاجار تا آنشب که منچستر باخت خیلی‌ها نخوابیدند من خوابم سالهاست پریده است اما نه به خاطر منچستر نه به خاطر زخم زبان بقال سر کوچه من از مردان غارت زده مومهای سیاهی که دست بدست فرزندانتان می‌شود خوابم نمی‌گیرد این دفتر ستون آزاد دل من است روز نامه تک نسخه‌ای حرفهایم من از سرطانی که در ذهنتان است عکس می‌گیرم غده بزرگی دارید نمی‌دانم کی شاید روزی تنها چون روزنامه‌ای مچاله شده در قطار بخوانیدم * نگاهی کن به جامعه به نسل در بدر شده ببین که شاخه‌های‌ نو چگونه ‌بی‌ثمر شده نسلی که از گذشته‌ها جدا و ‌بی‌خبر شده برای سوزاندن دین کبریت ‌بی‌خطر شده نسلی که ماهواره براش نصیحت پدر شده فیلم جنایی و سوپر قصه تازه‌‌تر شده مادر بزرگ کهنه شده قصه هاش کهنه‌‌تر شده نسلی که تیر عاطفه به قلبش ‌بی‌اثر شده ماهواره‌های‌ آسمان برای او قمر شده آوریل و مارس و ماه می ‌‌محرم و صفر شده * نصف این طایفه گرگ است جایی چوپان نی تو زخمی اُرگ است کجایی چوپان سر این قصه دراز است بیا برگردیم حاجیا وقت نماز است بیا برگردیم گوسفندان همه رفتند از این آبادی به تغافل‌کده رفتند پی آزادی این گلو تشنه نهر است تمدن‌چی‌ها آفت مزرعه شهر است تمدن‌چی‌ها آسمان رنگ ذغال است کجا باید رفت نسترن رو به زوال است کجا باید رفت * شمشیر ترا به دوش خواهم بردن بر سینه گه سکوت خواهم مردن تا در افق آزادگی ام بر دار است آواز حزین به از حزین آزردن تا چهره ناشناس شهر است انسان جایی نرسیم از این دلیل آوردن * چون داریوشی در سرزمین ‌بی‌شمشیر گستره لشکریانم را غرور می‌برم از قسطنطنیه تا روم دو هزار بار عاشق می شوم اما میان من و تو هزار دیوار چین فاصله است چون نادری بر اسب در هندوستان چشمانت گیج می شوم تو سنگهای اهرام ثلاثه فرعون قدرتی و من بردگان سیاهی که بی صدا در زیر سنگها می میرند من آخرین فرمان کوروش را بر قلب‌ها نوشتم بر کتیبه هایی سنگی من شمشیر بابک را در دستان ابولهول نهادم برای هزار عرب آنسوتر من از چشمهای چنگیز بالا رفتم و به هزار تمدن آنسوتر با تمام عقده های هزار ساله‌ام نگریستم من آخرین قزلباش شاه اسماعیل توام که چنین قلندرانه شمشیر شاه عباس را گذر کردم من مشروطه غارت رفته دستهای توام و چون یزدگردی فراری شکست سرزمینم را از خاک سربازان فدا شده شرم می ریزم از اشکانیان چشمهای کوروش تو هارون الرشید خستگی منی از چین تا اندلس از هند تا آذربایجان قرون وسطای این همه درد را قیام می زنم کسی برای یک بغل رنسانس تحویلم نمی برد  در پشت پلکهای جهل یک ارسطو اشک نیست من و تو آذربایجان هزار سال قبلیم بی‌آنکه ارسی از میانمان گذشته باشد * و من زان پیشتر که مسیح خویش بوده باشم بودای تو بودم و زان پیشتر که برخیزم در تو فرو مرده بودم و زان پیشتر که دخترکانم را زنده بگور کنم خدایی داشتم و نه هرگز بتی از سفال و او اینهمه گفت و هیچ نگفت و من از جهل خویش بتی می‌سازم و چندان در پایش اشک همی ریزم کان موبدان را غروری بود اگر از ابولهول نیز یا مسیحایی بود اگر در قلب چندان فرو می ریخت که هزار سال دیگر برنمی آمد و او اینهمه گفت و هیچ نگفت با شما می‌گویم ای تمام بت‌های‌ جهان و در پایتان سخت همی گریم کانان، خدایان خویش را کشتند و تمام بت های مرا روز روشن با قداره ای خونین و چندان به جدال برخاستند که بودایشان از شرم فرو ریخت وانان انسان را بوزینه‌ای پنداشتند و چنان در او نگریستند که خدایشان سخت گریست وانگاه در تقدسی گران پا در گل بماندند با پوستینی سخت باژگونه و چندان یاوه گفتند که کلام را یارای نطفه بستن نبود و هزار و اندی سال گذشت و زان پس هرگز آدمیزاده‌ای خدای خویش را نماز نکرد و من اکنون با معبدی بردوش مسیح خویشم و بودای خویش با شما می گویم ای تمام بت های جهان و او اینهمه گفت و هیچ نگفت * که عشق بهانه‌ای است لعابی برای زیستن و چشمهایت افسانه‌ای تنها شمشیر خدایان است که می‌ماند و این تراژدی بی پایان در تالابی خونین آنجا که برادرانت را سر می‌برند که زندگی وردی بیش نبوده خدایی می‌جویی معبدی برای شکستن * در ژرفی  اندیشه‌ای خسته تنیده به گمنامی  خویش در سردخانه بردگان انگشت می‌مکد این نوزاد چروکیده روشنایی را از مرده شور  تاریکخانه آرزو دارد پیرزنی که ندانست دریغ در این پستو جز خالی جمجمه بردگان نخواهد یافت دریغ خمیده به بی شرمی تاریخ در کوچه‌های‌ شب و این پتک که بی امان بر سر مردمان می‌کوبند شهر در امن و امان است زخم نیست این جای پای ساتوری‌‌ست در لحافم فرو می‌پیچم که نه هر تاریکخانه‌ای گور نیست * که رنجابه‌ای خاموش تفیده بر خشت  بردگانی چند شمشیر خدایان است تفته می‌کننند چندان که حرف را سلاخی کردند یاوه‌ای بیش نماند برای نوشتن * پیشتر چشمی چنین ‌بی‌شمشیر تسخیر نشد و لبخندی چنین به ملاحت بر لبی خون آلود ننشست پیشتر شاهزاده‌ای چنین زخم تندیس بردگانش را تقدیس نکرد تو زنجیر منی سرزمین من و من اشک تو در حلقه‌های‌ خون آلود * با یک دهن پر از تاریخ و یک ساز دهنی تمام قبیله را رسوا می‌کنم به همین قبله قسم تمام جنگهای تاریخ را از اول تماشا می‌کنم تا ابله ترین مرد دنیا را بشناسم و تمام کتابهای جهان را می‌خوانم تا حماقتم را جشن بگیرم چیزی شبیه پرش با نیزه از روی تمام سرنیزه‌های‌ جهان می‌پرم حیف نیست واقعا به این زودی بکشیدم.


امیرقاسم دباغ
۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۲

مرده نامه


چند روز است که در این پایین در این تاریکی تنهای تنها مانده‌ام و به زندگی کوتاهی که داشتم فکر‌ می‌کنم‌.‌ نمی‌دانم که آن بالا چه خبر است‌. اصلا یادم رفته که برای چه مرده‌ام‌. آنقدر رویم خاک ریخته‌اند که‌ نمی‌توام بجنبم‌. خاطرات آن بالا مثل جرقه به ذهنم‌ می‌آیند و‌ می‌روند و‌ نمی‌توانم جمع و جورشان کنم‌. زنم که موهایش را رنگ کرده بود و دعوایمان شد‌. سر چی‌ نمی‌دانم‌. اول او شروع کرد‌. نه فکر‌ نمی‌کنم که کار او بوده باشد‌. باید به مرگ طبیعی مرده باشم‌. قیافه‌اش هر قدر فکر‌ می‌کنم یادم‌ نمی‌آید‌. فقط رنگ موهایش یادم مانده است و اینکه در را کوبیدم و به اتاقم رفتم و شام نخوردم‌. نکند که از گرسنگی مرده باشم‌.‌ نمی‌دانم‌. واقعا‌ نمی‌دانم‌. اصلا یادم رفته که بچه‌ای داشتیم یا نه‌. این پایین آدم چقدر زود همه چیز از یادش‌ می‌رود‌. اصلا چه اهمیتی دارد‌. مهم این است که نباید‌ می‌مردم و حالا که مرده‌ام نباید اوقات تلخی کنم‌. آدم این پایین انتظار ندارد که قبرش آقتاب گیر باشد و تهویه‌اش فلان باشد‌. یکی شان گفت فایده‌ای ندارد و مغزش ریخته بیرون‌‌. باورم‌ نمی‌شد که مرده باشم‌. به خودم که آمدم در سردخانه بودم‌. داشتم به یک قطعه گوشت یخ زده تبدیل‌ می‌شدم‌. چقدر دوست داشتم یکبار دیگر در ایوان خانه مان جلوی آفتاب بنشینم و به کفترهای همسایه نگاه کنم‌. از بیرون غسالخانه صدای گریه‌ می‌آمد‌. معلوم نبود برای من گریه‌ می‌کنند یا برای مرده‌‌های دیگر‌. همه اهل محل و دوستان و فامیل‌‌های دور‌ آمده بودند. صف به صف پشت سرم ایستادند و نماز خواندند‌. صاحب احترامی شده بودم که هیچ وقت در زندگی‌ام  نداشتم‌. سنگی بزرگ روی سینه‌ام گذاشتند تا حتما فرار نکنم ... سلام اختر عزیز‌‌، نیستی که ببینی به چه دنیایی آمده ام‌. چه دوستان نازنینی پیدا کرده ام‌. یک تکه جواهر‌. نشستیم این پایین سیگار می‌کشیم و من دارم از خوبی‌‌های تو تعریف می‌کنم‌. آنروز که با ماهی تابه زدی به سرم، یادت هست؟ چه روزهای خوشی داشتیم‌. راستی دیشب آمدم به خوابت، مثل اینکه نشناختی‌ام، خواب شیر تو شیری داشتی می‌دیدی‌. ریش پروفسوری گذاشته بودم در خوابت، داشتم لبو می‌فروختم جلوی مدرسه تان‌‌، تو هم که ماشاللاه هزار ماشاللاه هیچ وقت خوابهایت به یادت‌ نمی‌ماند‌. اختر عزیز‌‌، اینجا یکجوری است یعنی نه که بد باشد اما آدم یک جوری‌اش می‌شود دیشب یکی آمد تکانم داد فکر کنم خواب بودم گفت هی پا شو برویم من هم پشت سرش راه افتادم یعنی نه که راه بیفتم همه استخوانهایم را جمع کرد ریخت داخل یک کیسه و تلق تولوق راه افتادیم تا رسیدیم به گودالی پر از استخوان و همانجا بود که من استخوانهایم با استخوانهای دیگر قاطی شد یعنی فکر کنم عوضی برداشتم و حالا که دارم فکر می‌کنم اصلا من دست به این بلندی نداشتم.‌ فقط خواستم بدانی اگر برایم فاتحه خواندی چند آیه‌اش هم می‌رود به حساب صاحب این دست دراز که قاطی من شده‌. اختر دلبندم‌‌ کی می‌خواهی بمیری که دلم برایت یک ذره شده‌‌، یادت باشد اگر در خواب لبوفروش جلوی مدرسه تان دیدی منم. این دست درازم دارد می‌خارد فکر کنم صاحبش آمده فعلا خداحافظ ... سلام جناب والی‌‌، اینکه پنج شنبه‌‌ها آنجا دم در قبرستان می‌نشینی و صندوقی می‌گذاری و کلی پول از صاحبان مرده‌‌ها جمع می‌کنی و آنوقت یک چراغ هم بالای سر قبرها‌ نمی‌کشی تا من شبها بتوانم برای اختر نامه‌ای بنویسم وضع قبرها هم که خودت بهتر می‌دانی همه جایشان سوراخ سمبه است و اینکه هنوز چند سال نگذشته می‌آوری و یک مرده دیگر روی قبر ما می‌گذاری خلاصه فردا پس فردا تو را هم می‌آورند و در این یک وجب خاک می‌چپانند و تازه می‌فهمی که برایت چه نوشته‌ام ... از گوشه قبرم کم‌کم پیدایم شد‌. اول نوک انگشتانم و بعد همه استخوانهایم را بیرون کشیدم و آخرش جمجمه‌ام را. نشستم و با سومین انگشتم، جمجمه‌ام را خاراندم و یکدفعه بلند شدم و جمجمه‌ام را برداشتم انداختم روی زمین و خم شدم و مثل توپ چرخاندمش و شوتش کردم که رفت و افتاد آن‌ور قبرستان. رفتم دنبالش و آوردمش و نشستم یکی یکی همه سوراخ سمبه‌‌هایش را ورانداز کردم و دیدم که چیزی داخلش نیست و خالی است و نیش جمجمه‌ام از این کشف تازه باز شد و فک پایینم شروع کرد به تلق تولوق خندیدن و بهم خوردن. یک جمجمه بی مغز. بلند شدم و شروع کردم در وسط قبرستان روی قبرها رقصیدن و از تلق تولوق استخوان هایم ‌کم‌کم مرده‌‌های دیگر هم از قبرهایشان بیرون خزیدند. با جمجمه‌‌های خالی شان والیبال بازی‌ می‌کردند‌. ‌کم‌کم اسکلت‌‌های قدیمی هم که چند لایه زیر قبرهای دیگر بودند بیرون خزیده بودند هزاران اسکلت رقص کنان به طرف شهر کوچک قدیمی که پنج هزار نفر بیشتر جمعیت نداشت‌ می‌رفتند‌. ساعت نزدیک هفت و نیم صبح بود و تازه مردم شهر داشتند به سرکارهایشان‌ می‌رفتند که با لشکری از اسکلت‌‌ها روبرو شدند‌. خیلی از مردم شهر از هوش رفتند و خیلی‌‌ها دچار ایست قلبی شدند. نبرد تا فردا صبح که اسکلت‌‌ها پرچم یک جمجمه زیرش دو تا استخوان ضربدری را بر بالای شهر به اهتزاز در آوردند ادامه داشت. به سرم زد که به اختر سری بزنم‌. راه افتادم‌. خیابان‌‌ها هنوز در یادم بود‌. خواستم در بزنم اما رویم نشد‌. بعد از اینهمه سال خوب نبود که دست خالی به خانه برگردم‌. تازه گفتم که شاید بترسد‌. سلانه سلانه و تلق تولوق کنان برگشتم‌. 


امیرقاسم دباغ
۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱

وصیت نامه غضنفر

 

سلام پسرم‌‌. می‌دانم برخلاف قولی که به من داده‌ای این وصیت نامه را قبل از مرگ می‌خوانی اما من تو را می‌بخشم. می‌دانی که حقوقی را که از بابت بازنشستگی می‌گرفتم همیشه دو هفته اول ماه تمام می‌شد و دو هفته آخر ماه را با قرض و قوله‌ای که از همسایه و فامیل می‌گرفتم زندگی‌مان را می‌چرخاندیم و خوب می‌دانم که تو هم آهی در بساط نداری اما من همیشه دوست داشتم با آنکه خوب زندگی نکردم خوب بمیرم. از تو می‌خواهم برایم مراسم آبرومندی بگیری. شام غریبان و شب سوم و شب هفتم و روز چهلم و سالگرد اول و سالگرد دوم را تا سالگرد هفتم با شکوه برپا دار و همه فک و فامیل و گردن کلفت‌‌های محل را به تالار بزرگی دعوت کن و شام مفصلی بده که اگر شام ندهی همان حمد و سوره غلطشان را هم نمی‌خوانند و حتی الکی لب‌‌هایشان را هم تکان نمی‌دهند و آن‌وقت من آمرزیده نخواهم شد‌‌. پسرم  به همه فامیل و آشنایان بگو که چهل روز تمام سیاه بپوشند و  ریش‌‌هایشان را کوتاه نکنند و اگر از مردن من خرسند هم باشند در ملاعام نخندند‌‌. خوب می‌دانی که سنگ قبر در زندگی انسان‌‌، البته منظورم مردگی انسان است‌‌، بسیار اهمیت دارد پس دقت کن که جنس سنگ قبرم مرغوب باشد و تا حد ممکن گرانترین سنگ قبر در قبرستان باشد و سعی کن کمی بلندتر از قبرهای اطراف باشد که من همیشه دوست داشتم سربلند باشم‌‌. نرده‌ای چیزی هم دور قبرم بکش تا بچه‌‌ها با کفش روی قبرم راه نروند و سنگ قبرم کثیف نشود‌. حتما در سنگ قبر قبل از اسمم یک کربلایی بنویس هرچند که کسی مرا کربلایی خطاب نمی‌کند و خوب می‌دانی این به خاطر این است که پس از بازگشت از کربلا نتوانستم شام بدهم‌‌. روی سنگ قبرم اگر جا بود این شعر را که خودم سروده‌ام را بگو با خط تاهوما بنویسند... من اینجا مرده‌ام‌‌، اشکی رها کن. دعایی‌‌، سوره ای‌‌، حمدی هوا کن. پسرم یک ماشین ریش تراشی دارم که در کمدم گذاشته‌ام و کلید کمدم را هم داخل قابلمه قرمز در کمد آشپزخانه گذاشته‌ام آن ریش تراش مدتی است خراب است بده تعمیرش کنند  و آن را نگه دار و هرگز استفاده نکن که یادگاری است و بعدها که آن‌را ببینی به یاد من می‌افتی و حتما گریه‌ات می‌گیرد‌‌. پسرم فقط به من و آبروی من فکر کن و بدان که کار مرگ شوخی بردار نیست و ما که در  زندگی هیچ وقت دلخوشی نداشته‌ایم تمام دلخوشی‌مان به همین مراسم هاست‌‌. پسرم در قهوخانه مش عباس پیرمردی هست که هر هفته یک دویست تومنی از من می‌گرفت و از خوبی‌‌های من تعریف می‌کرد این را گفتم که بدانی احترام دیگران همینجوری مفت بدست نمی‌آید و اگر خواستی از پدرت به نیکی یاد شود باید سر کیسه را شل کنی‌. پسرم همیشه به خاطر پولی که سر قضیه گرفتن گواهینامه رانندگی‌ات به افسر دادم افتخار می‌کنم چرا که اگر به امید آن فوق لیسانست بودی اکنون به جای مسافرکشی باید کاسه گدایی به دست می‌گرفتی و حتی پول نداشتی که برایم اعلامیه ترحیم چاپ کنی‌‌. پسرم می‌دانی که همیشه دوست داشتم در یکی از روزهای پنج شنبه یا جمعه بمیرم یادت هست که شوهر خاله‌ات فقط به خاطر اینکه پنج شنبه مرده بود با همه خلافکاری‌‌هایی که داشت همه می‌گفتند خوش به سعادتش پس پسرم اگر در روزهای دیگری چشم از جهان فرو بستم نگذار کسی خبردار شود و جنازه‌ام را در سردخانه نگه دار تا پنج شنبه شود‌‌. پسرم می‌دانی که نماز و روزه قضای پدر بر پسر بزرگ واجب است و تو هرچند هرگز یک نماز درست حسابی نخوانده‌ای بر گردنت هست که پنجاه و هشت سال نماز برایم بخوانی و تو بهتر است به جای غر زدن و فحش به مرده دادن برخیزی و تا دیر نشده نماز‌‌هایم را بخوانی که من از این دنیای دیگر ناظر بر اعمالت هستم و هرگز تو را رها نمی‌کنم‌‌ * پسرم این چندمین وصیت نامه‌ای است که برایت می‌نویسم اما شکر خدا هنوز نمرده ام‌. ببخش که از خواب بیدارت کردم‌ برو بخواب‌. جان خودم این ویندوز آنقدر ادا در آورد که اصلا یادم رفت چی می‌خواستم برایت بنویسم‌. راستش را بخواهی چیز خاصی هم در ذهنم نبود‌. هیچ چی اصلا هیچ چی باور کن اصلا هیچ چی. همینجوری خواستم یک چیزی برایت بنویسم بیخیال شدم دندانپزشک گفت همه اینها را قبلا لقمان برای پسرش نوشته است اصلا همان بهتر که هیچچی برایت ننویسم اصلا برای چه باید چرندیات ذهنم را به خورد تو بدهم.  امروز مامان رفته بود کارنامه‌ات را گرفته بود که همه‌اش خیلی خوب بود و باهم رفتیم از بازارچه کتاب روبروی مسجد انگج یک میخکوب و یک کاغذ سوراخ کن برایت خریدیم‌. باور کن اگر اینها را برای تو ننویسم می‌میرم خواستی بخوان خواستی نخوان خواستی اسمش را وصیت نامه بگذار خواستی اسمش را خزعبلات بگذار‌. این وصیت نامه یک ورژن قبلی است و از نسلی که تاریخ مصرفش گذشته است اما تو به روی خودت نیاور و هر وقت پرسیدم وصیت نامه‌ام را خوانده‌ای بگو بله پدر کلمه به کلمه‌اش را خوانده‌ام محشر بود‌. من چهل سال از عمرم گذشت و هیچ غلطی نکردم تو هم اینجوری نخند که اصلا چرا باید غلطی می‌کردم همه غلط‌‌ها را دیگران پیش از من کرده‌اند و اگر می‌بینی که اینقدر با کلمات بازی می‌کنم برای آن است که واقعا دیگر هیچ چیز تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد که برایت بنویسم و ذهنت را پر کنم‌. شب‌‌ها مسواک بزن و از زیر این سقف و لوسترها بیرون برو و در بی‌کرانگی آسمان و دوری ستاره‌‌ها غرق شو‌. خودت را مثل من در چهار دیواری اتاقت حبس نکن‌. دنیای تو باید بزرگتر از دنیای من باشد‌. دنیای تو باید چیزی باشد که به ذهن من نمی‌رسد‌. این دنیا یک قانون‌‌هایی دارد که در کتابهای فیزیک و شیمی نوشته‌اند مثل همان جاذبه زمین و افتادن سیب و از این حرفها‌. یک قانونهایی هم هست که شاید من در آوردی باشد و من نمی‌خواهم اسمشان را قانون‌‌های متافیزیک و از این حرفها بگذارم دلم هم نمی‌آید که بگویم خرافات و تلقین و از این حرفها است‌. از امروز یکی یکی این قانونهای من در آوردی را که خودم کشف کرده‌ام برایت می‌نویسم فقط خواهش می‌کنم اگر خندیدی هم بلند نخند و خرافاتی هم جد و آبادت است‌. اصلا نمی‌نویسم خودت برو کشف کن. آدم باش‌. به جهنم هم که رفتی آدم باش. خواستی درس بخوان یا درس نخوان اما هیچوقت احمق نباش‌. حرف مردم را از این گوش بشنو و از آن گوش بیرون کن. سر به زیر نباش‌. سر به هوا هم نباش‌. به خدایی که در قلبت داری بیشتر تکیه کن تا به خدایی که در کتابها نوشته اند‌. از خدا نترس که خدا ترس ندارد‌. رفیق بی کلک مادر نیست رفیق بی کلک خداست شک نکن‌. خیال نکن که خدای آسمانها و زمین همان خدایی است که در ذهن کوچک خودت ساخته‌ای و هیچ وقت به خاطر خدای ذهنت دل انسان دیگری را نشکن و خون انسان دیگری را نریز‌. خودت باش‌. نگذار کسی خودت را ازت بگیرد‌. مسخ نشو‌. در هیچ آیین و آدابی مسخ نشو‌. در پدر و مادرت هم مسخ نشو‌. در بچه‌‌هایت هم مسخ نشو‌. هیچ چیز بدیهی نیست‌. هیچ چیز را همینجوری باور نکن‌. همانجوری هم باور نکن‌. به همه چیز شک کن‌. انسان با شک زاده می‌شود و با شک می‌میرد‌. انسان در مقامی نیست که به یقین برسد‌. زمین را دوست بدار و در سرسبزی و آبادانی‌اش بکوش‌. الاغ نباش الاغ هم بودی سواری نده سواری هم دادی بار نبر بار هم بردی رام نباش رام هم شدی خام نباش خام هم بودی اشکالی ندارد یک روز می‌پزی و اصلا همه اینها برای این است که تو بپزی و آنقدر بپزی که جزغاله شوی و به ته قابلمه بچسبی و تو خیال نکن که خدا آشپزی بلد نیست که تو مزه دهانت را هنوز نمی‌فهمی و تو چه می‌دانی جزغاله چیست اصلا بی خیال برو مثنوی بخوان و یاد بگیر چگونه جزغاله می‌شوند‌. خدا سادیسم ندارد بدبیاری‌‌هایت را تقصیر خدا نیانداز‌. هر قدر هم گناه کنی خدا، تمام قد عاشق تو است شک نکن و تو آخرش به خدا می‌رسی بخواهی یا نخواهی به خدا می‌رسی و راه دیگری نیست پس سعی کن با زبان آدمیزاد به خدایت برسی تا به دردسر نیفتی‌. خودت را در هیچ مکتب و کتابی خفه نکن‌. خداوند در هیچ کتابی و ذهنی جا نمی‌گیرد‌. زور نزن‌. هر شب کفش‌‌های کودک درونت را واکس بزن تا فردا صبح با طراوت به مدرسه برود‌. از بازیگوشی‌‌هایش خجالت نکش‌. به راستی خود معتاد باش و با راستی خود تا ته دره برو که به خاطر راستی مردن زیباتر از به خاطر بیماری یا کهولت سن مردن است‌. چاره‌ای هم جز اطمینان به خدایت نداری وگرنه دیوانه می‌شوی دیوانه هم نشدی تلف می‌شوی تلف هم نشدی نمی‌دانم چه می‌شوی. با ساز دیگران نرقص اگر هم رقصیدی برای دل خودت برقص‌. وابسته نباش‌. به چای و قند و کدئین و سیگار و قلیان و نمک و فلفل وابسته نباش‌. باور کن دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد خودت بقیه‌اش را بنویس. اصلا مگر تو درس و مشق نداری که نشستی اینها را می‌خوانی‌. مشق‌‌هایت را اول وقت بنویس بعد هر غلطی که خواستی بکن اینقدر هم روی اعصاب مامانت راه نرو‌. ناخن‌‌هایت را وسط اتاق نچین. مسواک که می‌زنی اینقدر دور ستون وسط‌‌ هال نچرخ.  تو مدیون من نیستی اما می‌دانی که من هیچ وقت از خریدن نان خوشم نمی‌آمد پس بلند شو برو دو تا سنگک بخر بیا. انسان بودن تنها ترازوی ذهنت است که وزن همه چیز را می‌تواند بدون پیش داوری‌‌ها و بدون بدیهیاتی که در طول سالها قالبت کرده‌اند به تو نشان دهد همه چیز را از خدا گرفته تا کرم خاکی با حوصله وزن کن‌. این جارو برقی را از وسط ذهنت بردار تا خدایت مجال جاری شدن داشته باشد و بگذار هر روز ذهنت برای خودش تاب بخورد و عمیق‌‌تر شود‌. خیال نکن این یک جرعه خدایی که در ذهنت ریخته همه دریای خداست و زود هوایی نشو و فریاد نزن که یافتم‌. در دیروز جا نمان و برای رسیدن به فردا عجله نکن. همه چیز دست تو نیست و تو راه فراری از خدایت نداری. سوراخ سمبه‌‌های ذهنت را نبند که هنوز شرشر خدا تمام نشده است. خدایی که شرشر در ذهن یک موسیقیدان می‌ریزد با خدایی که شرشر در ذهن یک فیلسوف می‌ریزد فرق می‌کند درست مثل یک قوری چای که در چند تا استکان می‌ریزی و یکی کمرنگ می‌شود و یکی پر رنگ می‌شود و تو هیچ وقت بیشتر از استکانت چای نمی‌خوری و اگر در نعلبکی بریزی خدایت دهانت را نمی‌سوزاند‌. گاو نباش گاو هم بودی زمین را شخم نزن زمین را هم شخم زدی از شخم زدنت لذت ببر و اینهمه یونجه نخور که هر قدر بخوری می‌دوشندت و اگر دوشیدندت عصبانی نشو و با لگد سطل شیر را نزن و نریز. آسمان را با زمین قاطی نکن و اگر از من می‌پرسی آسمان را فدای زمینت نکن. بگذار آسمان سر جای خودش بماند و تا می‌توانی در زمینت درخت بکار و خسته که شدی دراز بکش و از تماشای آسمانت لذت ببر‌. مراقب زبانت باش که این موجود نرم و عضلانی و منعطف یک شاهکار است و می‌تواند تکه‌‌های نان را از لای دندانهایت در بیاورد‌. با موسیقی بیگانه نباش و پرده گوشهایت را خشک و زمخت بار نیاور و بگذار ذهنت با ریتم‌‌ها و نت‌‌ها برقصد و تنش‌‌هایش بریزد‌. دو تا نخ دندان پنجاه متری از هفده شهریور خریدم که دو برابر قیمت حساب کردند که بالای قفسه کتابهای اتاق بالا گذاشته‌ام و یکبار هم استفاده نکرده‌ام اگر تا وقتی که بمیرم تاریخ انقضایش نگذشته باشد حتما بردار و استفاده کن که حیف است‌. پسرم سمند نخر سمند هم خریدی موتور ملی نخر موتور ملی هم خریدی قبل از آنکه گارانتی‌اش تمام شود بفروش نفروختی هم بده روغن ریزی دارد درستش کنند‌. سیگنالش هم هر شش ماه نمی‌زند و یحیی که به تبریز می‌آید بگو درستش می‌کند حواست باشد تا یحیی نیامده از نیسان و وانت پیکان سبقت نگیری سبقت هم گرفتی عمر دست خداست‌. همرنگ جماعت نباش تافته جدا بافته از دیگران هم نباش از تنها بودن نترس و از اینکه چیزهایی به ذهنت می‌رسد که به ذهنت دیگران نمی‌رسد خودت را ملامت نکن ذهنت را آزاد بگذار تا در هر آسمانی که دوست داشت بپرد ناخودآگاهت را زندان اندیشه‌‌های سرکوب شده نکن از کوره در نرو و اگر در رفتی هر چه از دهانت در آمد نگو و اگر گفتی فراموش کن که این فیلم به عقب بر نمی‌گردد و اتفاقی که افتاده است افتاده است و دلی که شکسته است شکسته است‌. فردا دیر است اگر راست می‌گویی از همین الان شروع کن. خودت را فریب نده و از خودت فرار نکن. خودت را مچاله نکن بگذار بال و پرت تمام هستی را بگیرد‌. خدا را بی خیال شو و خودت را بشناس که خدا نه شناختنی است و نه رسیدنی. خدا حس کردنی است و مزمزه کردنی‌. شب‌‌ها زود بخواب. آنقدر بیکار نباش که دنبال سرگرمی بگردی‌. ادای هیچ کسی را در نیاور. دنبال هیچ کسی نرو. خودت را بچسب. دنبال پول ندو که هر قدر بدوی بیشتر از تو دور می‌شود. جنبه داشته باش. این مردم که دور و برت هستند مثل آب خوردن دروغ می‌گویند و قسم‌‌های دروغ می‌خورند گول ظاهرشان را نخور و اگر توانستی به سرزمین دیگری مهاجرت کن و اگر مهاجرت نکردی قاطی این جماعت نشو و یک هدفون در گوشهایت بگذار تا حرفهایشان را نشنوی. انگلیسی یاد بگیر تا بدانی دیگران به کجا رسیده‌اند و ما در کجا مانده ایم‌. مقدس بازی در نیاور فیلم بازی نکن جماعت را رنگ نکن جماعت را هم رنگ کردی خودت را رنگ نکن خودت را هم رنگ کردی خدایت را رنگ نکن که خدا رنگ کردنی نیست خودت را ضایع نکن‌. از مسلمانها بیشتر از کافران بترس‌. از این جماعت خیری به تو نمی‌رسد. به کسی نیکی نکن همین‌قدر که ضرری نرسانی مرحمت کرده‌ای نیکی هم کردی به زبان نیاور و فراموش کن‌. هنوز هم کوتاه ترین راه راست ترین راه است خودت و دیگران را نپیچان‌. به شک‌‌هایت ایمان داشته باش‌. با نسبیت زندگی کن و با نسبیت بمیر که یقین برای بشر غلط زیادی است‌. هیچ وقت با کسانی که خیال می‌کنند به یقین رسیده‌اند بحث نکن‌. تا می‌توانی خودت را زیر سوال ببر بگذار ورژن جدیدت بالا بیاید‌. از نقشی که فرو رفته‌ای بیرون بیا‌. حق را به دیگران بده مگر آنکه خلافش ثابت شود‌. نگذار اعتماد بنفس مردم در تو هم سرایت کند‌. این جماعت در بد چرخه‌ای افتاده‌اند تماشایشان نکن سرت گیج می‌رود‌.گواهی فوتم را خودم نوشته‌ام روزی که بمیرم مرا در کرت حیاط چال کن و یک دوش بگیر و با همین سمند موتور ملی که روغن ریزی دارد اگر تا آن روز از کار نیفتاده باشد یکراست به دزفول برو و چند تا نی خام پچین و بده یک استاد نی سوراخش کند و بنوازد و حالش را ببر‌.‌کم‌کم دارم به این وصیت نامه نوشتن معتاد می‌شوم اگر خیلی طولانی شد نخوان یا یک خط در میان بخوان پسرم اخبار گوش نکن اگر هم گوش کردی صدایش را کم کن صدایش را هم کم نکردی اعصابت را کنترل کن و فحش نده پسرم این قطار ترمزش بریده است از شیشه خودت را بیرون بیانداز اگر هم نیانداختی با موبایلت بازی کن تا به ته دره برسی‌. پسرم زندگی تو پر از اشتباه است و این برای آن است که پایت را از گلیم آدمی‌زاد بودنت درازتر نکنی ودر روی زمین مقدس بازی یا خدا بازی در نیاوری و بدانی که همیشه یک شاگرد هستی و هیچ وقت استاد نمی‌شوی‌. این دوش گرفتن خیلی خوب است وقتی سرت را شامپو می‌زنی آب را ببند نترس چشمهایت نمی‌سوزد‌. دریاچه ارومیه را ببین و عبرت بگیر. این همه تمدن ایرانی که می‌گویند حرف چرت است حرف چرت هم نباشد فقط چند سطر نوشته در کتابهای تاریخ است و یک ذره هم به درد امروز تو نمی‌خورد و آنچه واقعیت است این است که ما چند صد سال از اروپایی‌‌ها و آمریکایی‌‌ها و ژاپنی‌‌ها در همه چیز عقب تریم و این که می‌گویم همه چیز اغراق نمی‌کنم مگر دروغ گفتن و کلاه سر هم گذاشتن و پشت سر هم حرف زدن و در زندگی همدیگر فضولی کردن و چشم هم چشمی و خرافات بازی و همه چیز را تقصیر دیگران انداختن و به همه دنیا فحش دادن که چند صد سال هم از همه دنیا جلوتریم‌. اگر خواستی بدانی پدرت چه جور آدمی بوده آنجور که خودم دستگیرم شده آدمی هستم سمج و منزوی و کم رو و دست و پا چلفتی و عجیب و غیر اقتصادی و طغیانگر و درونگرا و تنبل و گیج و کند با تفکر عمیق و تمرکز وحشتناک و از نظر ظاهری کمی لاغر با گردن دراز و بینی بزرگ و چانه برآمده یعنی چیزی در مایه‌‌های شتر بدون کوهان که روی دو پایش ایستاده است و هر چه به ذهنش می‌رسد در قالب وصیت نامه برای تو می‌نویسد. به پدرت افتخار کن و اگر افتخار نکردی شرمنده نباش و اگر شرمنده شدی به روی خودت نیاور که هر چه باشد من پدرت هستم و تو مجبور هستی مرا تحمل کنی شاید هم مجبور نیستی‌. هرگز نجنگ اگر هم جنگیدی هیچ وقت صلح نکن و آنقدر بجنگ تا دیگران به حماقت و لجبازی‌ات بخندند. مرزبندی‌‌ها را جدی نگیر. پسرم پول چرک کف دست نیست اما همه چیز هم نیست مثل پراید کم مصرف باش و مثل سمند اهل سفر باش و مثل پژو اصیل باش. حواست به آینه‌‌ها باشد و هیچ وقت سر پیچ سبقت نگیر‌. اینقدر هر چه همه می‌گویند تکرار نکن به غرور و شخصیت خود وابسته نباش که تو هر لحظه شخصیت دیگری هستی و شخصیت یک لحظه قبلت مرده است‌. از احترامی که به ترس آلوده باشد پرهیز کن و ادبی را که به نیاز آلوده باشد باور نکن‌. مثل گدا گشنه‌‌ها و ذلیل بیچاره‌‌ها با خدایت صحبت نکن صاف بنشین و چشمهایت را در چشمهای خدایت بدوز و مثل دو تا مرد با خدایت حرف بزن خدا به فیلم بازی کردن و ادا در آوردن‌‌ها و عربده کشیدن‌‌ها و هق هق کردن‌‌های تو نیازی ندارد‌. سرت را بالا بگیر خواستی هم پایین بگیر اصلا به سر تو چکار دارم‌.  خورشید باش خورشید هم نبودی ماه باش ماه هم نبودی شهاب سنگ باش و آسمان را سوراخ کن خودت را به زمین بکوب فقط مواظب باش روی قبر من نیفتی و اگر افتادی یکجوری بیفت که توهم‌‌هایم نپرد‌. پسرم آسمان مثل زمین نیست و جا برای همه است و هر کس هر کجایش خواست می‌تواند ویراژ بدهد‌. آسمان مسجد محل نیست که یک عده برای خودشان قبضه‌اش کرده باشند‌. دنبال فکرهای خوب برو قبل از آنکه فکر‌‌های بد به سراغت بیایند‌. خدا آن هیولایی نیست که گفته‌اند و نوشته اند‌. به خدایت گیر نده تا به تو گیر ندهد‌. خدا نیازی به حمایت تو ندارد. بخشنده باش تا جهان بر تو بخشنده باشد‌. حرف مرد یکی نیست مرد کلی حرف دارد برای گفتن‌. زن دوم نگیر همان زن اول برای هفت پشت خودت و جد و آبادت کافی است‌. همه پیاده رو برای تو نیست می‌روی از عابر بانک پول بگیری وسط پیاده رو نایست بگذار زن و بچه مردم رد شوند قبض‌‌های آب و برق را هم اینترنتی پرداخت کن عابر بانک روبروی مسجد المهدی بارکد خوانش خراب است مردم را معطل نکن‌. من هیچ وقت لب به مشروب و سیگار و قلیان نزدم تو خواستی تجربه کن تا دیگران از تجربه‌‌هایت استفاده کنند‌. برای امروز بس است برو به درس و مشقت برس‌. از دستشویی رفتن خجالت نکش‌. خیلی وقت‌‌ها که مستراح می‌روی تمام ذهنت عوض می‌شود و همه چیز را مثبت می‌بینی‌. رک نباش که عواقبی دارد‌. هر چه پول داری بده اینترنت با سرعت بالاتر بخر ضرر نمی‌کنی‌. همیشه یک فیلتر شکن ذخیره برای روز مبادا داشته باش‌. مردم طمعکارند دنبالشان راه نیفت که با همان سرعتی که رفته‌اند بر می‌گردند‌. قهرمان بازی در نیاور. بگذار گذشت زمان به جای تو زحمت کارها را بکشد‌. نگذار گرد و غبار تقدس دامن خدایت را بگیرد و تا می‌توانی خودت و خدایت را بتکان‌. مرد بودن به سبیل بلند و عاقل بودن به ریش پروفسوری و مدرن بودن به سه تیغ کردن و با شخصیت بودن به کفش‌‌های واکس زده و ساده بودن به حماقت بازی نیست‌. این خانه دستمالچی تمام اسکلت نیست تازه یک طبقه هم غیر قانونی بالایش ساخته‌ایم و سی و چند سال نشسته‌ایم و خراب نشده است نترس تا زلزله بالای هفت ریشتر نیاید خراب نمی‌شود تو هم سی و چند سال بنشین تا ببینیم چه می‌شود یک وقت ندهی به بساز بفروش چهار طبقه بسازد که ما فرهنگ زندگی آپارتمانی را یاد نگرفته‌ایم و همین دستشویی فرنگی را هم لطف کرده‌ایم می‌رویم رویش می‌نشینیم‌. وام نگیر و هیچ چیز با وام و دسته چک نخر و اگر از من می‌شنوی اصلا دسته چک نداشته باشی بهتر است‌. این تکنولوژی دیگر شورش را در آورده هر روز یک گوشی جدید و یک تلویزیون جدید و یک نمی‌دانم چی جدید به بازار می‌آید وسوسه نشو و قدر پولهایت را بدان تا محتاج کسی نباشی و بی استرس‌‌تر زندگی کنی تا عمرت صرف روز شماری برای پرداخت حقوق و قسط‌‌هایت و سال شماری برای تمام شدن وام‌‌هایت نشود و امنیت ذهنی داشته باشی تا به مسایل عمیق‌‌تر زندگی هم فکر کنی و اصلا بدانی که این همه سگ دو زدن برای چیست و تو را برای چه ساخته‌اند و چه باید می‌کردی که نکردی‌. اصلا بگذریم و من با دیوار که حرف نمی‌زنم‌. در این دنیا رسیدن به امنیت محال است با پول و شغل و سواد و اهل و عیال و قدرت و سیاست هم نمی‌شود به امنیت رسید و همیشه یک اتفاقی می‌تواند پیش بیاید که همه کاسه کوزه‌‌هایت را بهم بریزد. پسرم به کسی قرض نده اگر هم دادی از خیر پولت بگذر و او را سکه یک پول نکن خیال کن که پولت را دزد زده است اصلا فدای سرت و اگر جربزه‌اش را نداشتی چرا اصلا قرض دادی‌. پسرم حساب پولهایت را به کسی نگو که مردم همانجور که برای پولهای خودشان نقشه می‌کشند برای پولهای تو هم نقشه می‌کشند‌. پسرم این مردم خیلی خوبند اما تو زیاد به آنها اطمینان نکن‌. پای هیچ کاغذی را امضا نکن و انگشت نزن. مواظب دوست‌‌هایت باش که دشمن‌‌هایت آنقدر برایت خطری ندارند‌. خرمگس نباش که یک آدم نمی‌تواند هم خر باشد و هم مگس باشد باور کن سخت است و من از این بابت به خرمگس حق می‌دهم‌. فحش نده و اصلا برای چه فحش می‌دهی وقتی هزار تا کلمه دیگر هم بلدی. باور کن من هیچ وقت به کسی فحش ندادم و با کسی دعوا نکردم و اصلا بلد نبودم چه جوری دعوا می‌کنند اما تو اگر خواستی به کلاس کاراته برو‌. هر وقت دلت برای خدایت تنگ شد منتظر نباش که اذان بگویند. خدا شبانه روزی است‌. مرد باش مرد هم نبودی نامرد نباش نامرد هم بودی یادت باشد که نامردها هم برای خودشان مرامی دارند دست کم به همان مرام نامردی پایبند باش پایبند نبودی من دیگر نمی‌دانم چه باش ای بی نامرد‌. سخت ترین راه و راحت ترین راه‌، راه راست است‌. می‌شود در یک ثانیه به کمال رسید و می‌شود یک عمر زحمت کشید و به کمال نرسید که هر زحمتی به نتیجه نمی‌رسد‌. می‌شود یک عمر در حوزه علمیه بود و به کمال نرسید‌. می‌شود یک بچه خیابانی بود و وسط آشغالها به کمال رسید‌. فکر کن تا جوهره آموزشی پشت هر اتفاق را کشف کنی. فهم و شعور به سواد نیست اما تو درست را بخوان‌. طوطی نباش و هر چیزی را که شنیدی تکرار نکن‌. احساس گناه نکن فقط اشتباه‌‌هایت را یاد داشت کن تا وسط دو نیمه اصلاح کنی‌. هدف‌‌های بزرگ را بی خیال شو که سنگ بزرگ علامت نزدن است. قرار نیست اگر دیگران یک غلطی کرده‌اند تو هم همان غلط را بکنی تو می‌توانی غلط دیگری بکنی‌.وقتی حرف می‌زنی مثل من دستهایت را در هوا تکان نده پشت گوشی تلفن هم مثل من داد نزن طرف کر که نیست می‌شنود. هر روز دوش بگیر و هر بیست و پنج روز یکبار به سلمانی برو. این مواد مخدر بد جانوری است از نامشان هم بترس‌. هر کجا از دشمنی برگردی سود کرده ای‌. نترس چیزی از تو کم نمی‌شود اگر هم کم شود حتما به جای دیگری منتقل شده است. خودت را فراموش کن و هستی را بچسب‌. چه فرقی می‌کند که قلب تو بتپد یا قلب یک مارمولک‌. وقتی یک مارمولک خوش است باید تو هم خوش باشی‌.  هیچ راهی برای اثبات یا رد خدا وجود ندارد زور نزن‌. خدا همین حسی است که داری‌. همه ما را که جمع کنند خدا می‌شویم‌. اصلا خدا همین جهان است که می‌بینی با همه قانون‌‌های فیزیکی و متافیزیکی‌اش و شاید جهان‌‌های دیگر و اصلا تو به جهان‌‌های دیگرش چکار داری همین جهانش را آباد کن بقیه پیشکش‌. خورشید باش و بر همه بتاب و برای نوری که می‌دهی هر دو ماه قبض نفرست‌. پسرم اینقدر خمیازه نکش اگر خوابت می‌آید من به این زودی‌‌ها نمی‌میرم برو بخواب‌. اگر به خاطر ترس از طوفان نمک یا حمله داعش از باغمیشه رفتی خیلی ترسویی اما اگر به خاطر سرعت اینترنت بود اشکالی ندارد‌. نترس خدا تمام نمی‌شود‌. به همه می‌رسد‌. به اندازه همه هست‌. جنگ و دعوا ندارد‌. خدا پیچیده نیست ساده است آنقدر ساده که باورت نمی‌شود‌. خدا دم دست ترین چیزی است که به ذهنت می‌رسد‌. خدا مثل آّب خوردن است‌. فلسفه و کلام نمی‌خواهد. مسجد و مدرسه نمی‌خواهد. خدا در قلب‌‌های مردم اینهمه قرن زنده مانده است‌. اگر به مسجد و مدرسه بود که خدا را روز روشن کشته بودند‌. پسرم چه خدا یکی باشد و چه دو تا باشد تو آدم باش‌. اصلا تو به تعداد خدا چکار داری‌. مگر کلاس ریاضی است‌. هیچ وقت خدا را در یک ذوزنقه جا نده‌. تو همه شکل‌‌ها را بلد نیستی‌. برای ذهنت خط قرمز نکش شاید خدایت آن طرف خط مانده باشد‌. مدیون نباش‌. اگر کسی محبتی به تو کرده خودش خواسته و حتما آنقدر بزرگوار است که دوست نداشته باشد تو مدیونش باشی‌. تو هم به کسی دیگر محبت کن و انتظار نداشته باش که مدیونت باشد و بگذار این چرخه برای خودش بچرخد که یک روز دوباره به خودت می‌رسد‌. با دشمنی‌‌ها قلبت را زجر نده‌. من دوست داشتم همیشه سیب بخورم‌. مادرت هم سیب را دوست داشت‌. نترس با سیب خوردن دیگر کسی را از بهشت بیرون نمی‌کنند‌. با ادبیات کلیشه‌ای با خدایت حرف نزن‌. نگذار خدایت برایت تکراری شود‌. خدا را هر قدر ورق بزنی تمام نمی‌شود‌. خدا یک داستان کوتاه نیست که نوشته باشند و تمام شده باشد‌. خدای دیروزت همان خدای امروزت نیست. هر روز که ورژن ذهنت بالاتر می‌رود خدایت را از شبکه لایتناهی آپدیت کن‌. باید ذهنت با خدایت سازگار باشد و گرنه یا ذهنت زجر می‌کشد یا خدا آن تو خفه می‌شود‌. عوام نباش‌. خدایت را بدنیا نیامده سقط نکن‌. بگذار هر صبح خدایت در ذهنت شاخ و برگهای تازه بدهد‌. بگذار خدایت شکوفه بدهد و پرنده‌‌ها در شاخه‌‌هایش آواز بخوانند‌. از خداهایی که چنگی بدل نمی‌زنند دست بکش‌. فرصت بده تا زندگی آدمت کند‌. هر روز که بیدار می‌شوی آدم دیگری باش‌. نگذار دیروز امروزت را ازت بگیرد‌. نمی‌شود که همه زندگی نگران باشی باید به خدایت اطمینان کنی یعنی چاره‌ای نداری. یعنی برای او زندگی کنی و برای او کار کنی و خیال کنی که او از آن بالا یا از آن پایین یا از آن هر جا هوایت را دارد. اینجوری راحت تری. با فکرهای منفی کار به جایی نمی‌رسد. به جایی هم برسد نمی‌ارزد. بیارزد هم بی خیال شو. یک چیز دیگری هم می‌خواستم برایت بگویم که یادم رفت. خیلی‌‌ها که در دور و برت هستند دروغ می‌گویند ضایعشان نکن اما حواست باشد که از طناب دروغ‌‌هایشان بالا نروی. غصه هیچ کس را نخور اصلا غصه خوردن نه سودی برای تو دارد و نه سودی برای کسی که غصه‌اش را می‌خوری‌. خاله زنکی نباش. خواهش می‌کنم خاله زنکی نباش زشت است که در قرن بیست و یکم هنوز کسی خاله زنکی باشد‌. دنبال جادو و جمبل و فال بین و از این حرفها نرو هر چند خیال کنی که شاید خبری باشد‌. همیشه شکر گزار و راضی باش. خودت را به خاطر نداشته‌‌هایت عذاب نکن از نداشته‌‌هایت برای خودت عقده درست نکن‌. تو می‌توانستی یک کرم خاکی یا یک جلبک بدنیا بیایی یا یک سوسک که در چاه مستراح بزرگ شده باشد با انتظارات بی جا و زیادی زندگی را بر خودت تلخ نکن‌. تو آفریده نشده‌ای که همیشه پریشان باشی یا زجر بکشی اینها را از ذهنت بیرون کن خدا از آن بالا هوایت را دارد. فکرهای بلند داشته باش و تا دیر نشده هر غلطی که می‌خواهی بکن. هزار جور حقیقت در دنیا هست خودت را در یکی شان خفه نکن. با حقیقت‌‌های دیگر به خاطر تنها حقیقتی که شناخته‌ای نجنگ. اصلا یادت باشد که حقیقت نیاز به جنگ کردن ندارد این دروغ است که نیاز به جنگ کردن دارد‌. همه رودخانه‌‌ها آخرش به دریا می‌رسند شک نکن‌. مردسالار نباش اما زن ذلیل هم نباش بچه ذلیل هم نباش پدر و مادر ذلیل هم نباش دوستان ذلیل هم نباش پول ذلیل هم نباش شغل و مقام ذلیل هم نباش اگر از من می‌پرسی خدا ذلیل هم نباش اصلا خدا دوست ندارد که تو ذلیل باشی ترا آفریده است که سربلند زندگی کنی و سربلند بمیری پسرم چشم بسته از کسی اطاعت نکن گیرم که از تو عاقل‌‌تر باشد‌. از خدا هم چشم بسته اطاعت نکن‌. چشم بسته اطاعت کردن بدرد لای جرز می‌خورد‌. خدا ترا چشم و گوش بسته دوست ندارد‌. البته من فقط خدایی را که خودم شناخته‌ام می‌گویم‌. شاید خدایی که تو بشناسی اخلاقش فرق کند‌. این دنیا برای زندگی است. تا زنده هستی ادای مرده‌‌ها را در نیاور. زیباتر زندگی کن تا زیباتر بمیری و تو این زیباتر را دست کم نگیر که خدا از همین زیباتر شروع می‌شود و اصلا ثانیه‌‌ها که اینهمه جلو می‌روند فقط برای زیباتر شدن است و خیال نکنی که زیباتر شدن به چشم و ابرو است که چشم و ابرو یک توهم بینایی است و آنکه برای مغز ترجمه‌اش می‌کند هیچ چی حالی‌اش نیست و اگر حالی‌اش بود که زیبایی کارش به اینجا نمی‌رسید‌. زرنگ باش اما زرنگی نکن‌. خیلی وقت‌‌ها بریدن از لذت‌‌ها از خود لذت‌‌ها، لذت بخش‌‌تر است‌. اصلا اگر همه هدفت لذت بردن از زندگی باشد نمی‌توانی لذت ببری‌. لذت بردن باید خودش بیاید و گرنه الکی خودت را برای خودت و دیگران، خوش نشان دادن است‌. نازک نارنجی نباش‌. قهر نکن‌. لوس بازی در نیاور‌. آه نکش‌. زانوهایت را بغل نکن‌. داشته‌‌هایت را بنویس‌. کسی از تو به خاطر نداشته‌‌هایت انتظاری ندارد‌. انتظاری هم داشته باشد احمق است‌. پسرم داشته‌‌هایت آنقدر زیاد است که نمی‌توانی بنویسی‌. به داشته‌‌هایت عادت کرده‌ای و عادت که کنی کور می‌شوی و نمی‌بینی شان‌. باید داشته‌‌هایت را از اول کشف کنی‌. مثل یک ناشنوا که تازه پیوند حلزون گوش شده باشد و از شنوایی‌اش لذت ببرد‌. خسته نباش و اگر خسته بودی یعنی باید تغییر کنی و اگر تغییر نکردی به خستگی‌ات ادامه بده تا روزگار ترا تغییر دهد‌. با وفا باش اما سگ نباش‌. اگر از من می‌شنوی به خاطر یک تکه استخوان باوفا هم نباش‌. با وفا هم بودی نمک گیر نباش که آدم را ذلیل می‌کند‌. اصلا یکی غلط کرده به تو خوبی کرده که تو مدیونش باشی‌. اصلا نمی‌خواهد مدیونش باشی‌. به درک که خوبی کرده‌. داشتم می‌گفتم سگ نباش‌. سگ هم بودی کسی را گاز نگیر و فقط پارس کن‌. و باید برای تک تک پارسهایت دلیل داشته باشی‌. شهر هرت که نیست‌. شهر هرت هم باشد تو بی حساب و کتاب پارس نکن‌. این تمدن فرو می‌ریزد حواست باشد آجرهایش به سرت نخورد‌. پسرم دروغ در رگ و پوست و استخوانهای مردم تنیده است اما تو ملامتشان نکن که دیری نمی‌گذرد که یکی از آنها می‌شوی‌. به پرچم‌‌هایی که بر برج و باروی این تمدن افراشته‌اند دلخوش نباش و از این نردبان که دارد سقوط آزاد را تجربه می‌کند بالا نرو‌. نان خشک بخور اما نان به نرخ روز نخور‌. رشوه نگیر و رشوه نده بگذار کارت لنگ بماند‌. بچه که بودم فکر می‌کردم همه چیز بدیهی است و همه چیز باید همینجور باشد که دور و برم است‌. اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر ساده بودم‌. و این ساده بودن چیزی در مایه‌‌های خوب بودن و احمق بودن است‌. دیگر حتی تاریخ چند هزار ساله‌مان هم چنگی به دلم نمی‌زند‌. دوست ندارم الکی قربان صدقه مردم بروم‌. دیگر از هر چیزی که بوی اینجا را می‌دهد بدم می‌آید‌. یک چیزی در این سرزمین هست که بوی گند می‌دهد‌. بوی گندش آدم را فراری می‌دهد‌. و گرنه من به غرب چکار دارم‌. پسرم من خود باخته نیستم‌. غرب زده هم نیستم‌. من یک شرق زده ام‌. از این شرق و بوی لجنش زده شده ام‌. کاری به متافیزیک نداشته باش و انگولکش نکن. اصلا اگر متافیزیک برای تو آفریده شده بود اینقدر در پرده نبود‌. اینقدر مبهم نبود‌. نسل من بیشتر ذهنش را صرف متافیزیک کرد و آخرش به هیچ جایی نرسید‌. اما غربی‌‌ها که همان فیزیک را چسبیدند به متافیزیک هم ناخواسته رسیدند‌. حقیقت از یک نقطه که طول و عرض و ارتفاعی ندارد شروع می‌شود و بسط می‌یابد تا به یک خط که یک بعدی است و شاید همان صراط مستقیم باشد می‌رسد و ‌کم‌کم هزار خط می‌شود که روی یک صفحه دو بعدی به این ور و آن ور رفته‌اند و در همین نقطه برخورد خط‌‌های راست است که جنگ‌‌ها و اختلاف‌‌ها پیش می‌آید تا اینکه حقیقت سه بعدی می‌شود و از هر زاویه‌ای به شکلی دیده می‌شود و همین جاست که ناظرهای تیز بین هم گیج می‌شوند و اختلاف بین علما پیش می‌آید و آنوقت زمان را که اضافه کنی حقیقت چهار بعدی می‌شود و صحبت از آن می‌شود که کدام حقیقت و کدام خدا یعنی ناظر در کدام زمان و کدام مکان دارد از کدام حقیقت و کدام خدا حرف می‌زند و اگر از حقیقت پنج بعدی و بیشتر بپرسی مغز من یکی که قد نمی‌دهد. در این شهر هر چند وقت، چیزی همه گیر می‌شود‌. چند وقت همه می‌روند از بانه ماهی تابه می‌آورند‌. چند وقت همه به کیش می‌روند‌. چند وقت همه خانه شان را خراب می‌کنند چند طبقه می‌سازند‌. دنبال هم راه می‌افتند می‌ترسند یکدفعه دیگران خوشبخت بشوند و اینها بمانند‌. ذهنشان را با ذهن دیگران کوک می‌کنند‌. عجیب خودشان را گم کرده اند‌. نگذار این ذهن‌‌های شیر تو شیرشان در تو اثر کند‌. هول کرده اند‌. دنبالشان راه نیفت‌. نترس عقب نمی‌مانی‌. با همین سرعتی که رفته‌اند بر می‌گردند‌. کاری به سیاست نداشته باش‌. بگذار هر کس هر غلطی می‌خواهد بکند‌. آدمها را بچسب‌. ذهن‌‌ها را‌. من هیچ وقت آشپزی بلد نبودم اما تو یاد بگیر. گرسنه بودی یک وقت نروی کالباس بخوری‌. مامان کبریت را روی لباس شویی می‌گذارد‌. من تنبل بودم اما تو تنبل نباش‌. کفش‌‌های خودت را که واکس می‌زنی کفش‌‌های مرا هم واکس بزن‌. تعارف نکن. خیلی هم با ادب و بچه دبستانی و پاستوریزه نباش‌. فکر‌‌های محال نکن‌. نق نزن‌. این دنیا همین است که هست‌. می‌خواستی یک دنیای دیگری بدنیا می‌آمدی‌. حتما درصدهایت پایین بود که اینجا افتاده ای‌. شاید هم بالا بود‌. اینجا هم بد نیست‌. ‌کم‌کم عادت می‌کنی‌. فقط حواست باشد که زیاد هم عادت نکنی‌.


امیرقاسم دباغ
۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۹

غضنفر نامه

  

غضنفر چیست. غضنفر موجودی است که خیال می‌کند موجود است اصلا چون خیال می‌کند پس موجود است‌. این زنی که چادر سر می‌کند می‌رود خرید می‌کند می‌آید در آشپزخانه کته و سیب زمینی می‌پزد اسمش میترا است‌. زن غضنفر است‌. میترا دوست دارد مینیاتور بکشد‌. غضنفر ناهارش را که می‌خورد می‌رود در اتاق بالا می‌خوابد‌. غضنفر چهل سالش است آن‌وقت هنوز فکر می‌کند بچه است‌. غضنفر بچه که بود با چکش به جان سکه‌‌های زرد رنگ پنج تومنی می‌افتاد تا طلای درونش را بیرون بیاورد‌[1]. غضنفر فکر می‌کند همان سکه‌‌های پنج تومنی است و با چکش کلمات، دنبال طلای درونش می‌گردد‌. غضنفر زیپ کاپشنش خراب است‌. غضنفر می‌تواند با بیسکویت و آب چند هفته زنده بماند‌. غضنفر برای آدمهایی که مرده‌اند گواهی فوت می‌نویسد اما دوست ندارد به مجلس ختمشان برود‌. برای غضنفر مردن یک اتفاق ساده است‌. یک اتفاق زیبا‌. غضنفر وقتی که رانندگی می‌کند با دست چپ فرمان را می‌گیرد و با دست راست تار آذری تمرین می‌کند‌. دکتر بودن غضنفر را محدود می‌کند‌. مچاله می‌کند‌. غضنفر دوست دارد خودش باشد‌. غضنفر دوست ندارد برچسب فرزند شهید بخورد‌. دوست ندارد کسی فکر کند که نان مردم را می‌برند می‌دهند غضنفر بخورد‌. غضنفر تک یاخته نیست اما موجود ساده‌ای است‌. غضنفر یک شوالیه زنگ زده است‌. باید قیام کند‌. اینجوری نمی‌شود‌. هیچ چیز جای خودش نیست‌. پشتی مبل وسط اتاق است‌. تار آذری پشت پرینتر است‌. دوچرخه کوهستانی در گاراژ زنگ زده است‌. غضنفر باید برود برای خودش یک کاپشن بخرد‌. و یک یخچال ساید‌بای‌ساید که برفک نزند‌. غضنفر دارد قلب مریض را گوش می‌کند صدا نکنید‌. این گوشی چقدر پارازیت دارد‌. غضنفر گوشهایش پارازیت دارد‌. غضنفر مغزش پارازیت دارد‌. مریض قلبش پارازیت دارد‌. این هوایی که نفس می‌کشیم پارازیت دارد‌. غضنفر پان ترکیست نیست‌. ایرانی زده هم نیست‌. اما گوسفند هم نیست‌. خیلی چیزها را می‌فهمد‌. اصلا غضنفر نمی‌داند برای چه غضنفر است‌. و این کلماتی که می‌نویسد از کجا می‌آیند‌. در این ساختمانی که همه آجرهایش دروغ است همه چیز حال غضنفر را بهم می‌زند‌.   اصلا آن روزها که غضنفر و خدا سر یک میز می‌نشستند چای کهلیک‌اوتی می‌خوردند این حرفها نبود گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند خدا کلی به غضنفر جوک می‌گفت و غضنفر آنقدر می‌خندید که خدا می‌ترسید نکند دیوانه شده باشد‌. اصلا غضنفر پسر خاله خداست بروید زود طناب بیاورید اعدامش کنید چه حرف کفر آمیزی‌. اصلا شما بروید جنگهای مذهبی‌تان را بکنید کاری به مسایل خصوصی خدا و غضنفر نداشته باشید‌. غضنفر جوک نیست این شهری که غضنفر دارد زندگی می‌کند جوک است این آدمهایی که دور و بر غضنفر هستند جوک هستند این فرهنگی که به زور به خورد غضنفر می‌دهند جوک است‌. این حرفهای ضد و نقیض و این خدایی که برای منافع خودشان ساخته‌اند جوک است‌. این تریپ آخرت بازی و له له زدنشان برای دنیا جوک است‌. غضنفر می‌خواهد بمیرد‌. بروید کنار‌. همه بروند کنار‌. غضنفر هیچ آرزویی ندارد‌. جسد غضنفر را تکه تکه کنید و در یخ بگذارید و ببرید به مناطق حفاظت شده محیط زیست تا حیواناتی که نسلشان دارد منقرض می‌شود بخورند‌. مدیونید اگر بخواهید برای مردن غضنفر گریه کنید یا پول خرج کنید و مراسمی بگیرید و مردم را از کار و زندگی بیاندازید‌. اشتباهات و فرصت سوزی‌‌های غضنفر را بنویسید تا عبرتی باشد برای دیگران. غضنفر چهل سال زندگی کرد و آخرش به جایی نرسید و تازه فهمید که اصلا نباید هم به جایی می‌رسید و همه چیز در همان جایی بود که غضنفر ایستاده بود‌. غضنفر تنبل بود منزوی بود خجالتی بود دست و پا چلفتی بود اما هر چه که بود غضنفر بود و هیچ وقت غضنفر بودنش را انکار نکرد‌. غضنفر خسته است می‌فهمید غضنفر خسته است‌. غضنفر دوست ندارد مثل یک قهرمان بمیرد غضنفر دوست دارد مثل غضنفر بمیرد‌. غضنفر روانش پریش‌‌تر از این حرفهاست که نوشته‌‌هایش را جدی بگیرید بخوانید و بخندید و بگذرید. غضنفر را ملاحظه بفرمایید لطفا‌. غضنفر گم شده است. لطفا پیدایش کنید و سر جایش قرار دهید‌ * و غضنفر نخود هر آش نیست و همه نخود‌‌ها پیش تو است و تو سادیسم نداری که نخودها را انبار کنی و غضنفر مازوخیسم ندارد و آخرش نخود نخود هر کی رود خانه خود و عرفان همین نخود بازی‌‌هاست و همین قمار بازی‌‌ها و یقین حرف چرت است و اصلا شک که نباشد قمار‌، قمار نمی‌شود و اصلا پاسور برای چه حرام است نه واقعا می‌خواهم بدانم پاسور برای چه حرام است اصلا وسط این همه عرفان نخودی می‌خواهم بدانم پاسور برای چه حرام است و اصلا برای چه کعبه را بغل خانه ما نساخته‌اند که من اینهمه راه را بلند نشوم بروم عربستان و اصلا چرا حجر الاسود را می‌بوسند شاید هم نمی‌بوسند و ابراهیم برای چه می‌خواست بچه‌اش را سر ببرد تازه خوب شد که قوچ فرستادی نه اصلا می‌خواهم بدانم آدم بخاطر چند تا نخود... اصلا ببین یک نخود، آدم را به کجاها می‌کشد که غضنفر الاغ است و چه خوب بار می‌برد. بارش چیست نخود با صدای چی‌ * و خدا مثل مردی که آنقدر سیگار کشیده باشد که سبیل‌‌های سفیدش زرد شده باشد کنار بخاری سیاه نشست و غضنفر هنوز شک داشت و پرسید آیا شما واقعا همان خدای آسمانها و زمین هستید و خدا سرفه‌ای کرد و سیگاری روشن کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی به غضنفر انداخت‌. غضنفر شک داشت. از وقتی که یادش می‌آمد شک داشت‌. غضنفر گفت اگر شما خدا باشید باید معجزه‌ای داشته باشید و خدا آنقدر خندید که به سرفه افتاد و از شدت سرفه سیاه شد و غضنفر رفت برایش یک لیوان آب آورد‌. خدا گفت معجزه دیگر برای چه غضنفر‌. حرف حق که معجزه نمی‌خواهد. یا قبول می‌کنی یا نمی‌کنی دیگر این مسخره بازی‌‌ها برای چیست. غضنفر گفت شاید خواب باشد و خدا گفت مگر چه فرقی می‌کند و تو فکر می‌کنی که من آسمانها و زمین را چگونه آفریدم و اگر خواب نبود الان تو اینجا نبودی. تو خیال می‌کنی که من رفتم از خانه همسایه الکترون پروتون آوردم که برایت کهکشان بسازم یا خواسته باشم با خاک و گل برای دلخوشی‌ام غضنفر بسازم.‌.‌. و خدا آنقدر تند تند حرف می‌زد که دوباره به سرفه افتاد و بلند شد پنجره را که رو به بازار مسگرها بود باز کرد تا هوای تازه بیاید و غضنفر ترسید که خدا بمیرد و اشک از چشمهایش جاری شد‌. خدا گفت نترس غضنفر خدا هرگز نمی‌میرد بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود و تو اگر اینقدر خل بازی در نیاوری می‌توانی برای خودت یک خدا باشی و هرگز نمیری بلکه در خیال‌هایت زنده بمانی اما یادت باشد که تا وقتی که غضنفر هستی نمی‌توانی خدا باشی و خدا خوب نیست یکجا بماند که فاسد می‌شود و من برای همین هر روز که از خواب بیدار می‌شوم دنیاهای دیگری خلق می‌کنم و خیال‌های دیگری و از خودم بیرون می‌آیم و در خیال‌هایم غرق می‌شوم و آب تنی می‌کنم و دوباره به خودم بر می‌گردم و تو یکی از این خیالهایم هستی غضنفر‌. و این خیال‌ها پایانی ندارد‌. غضنفر همینجور دهانش باز مانده بود. خدا گفت غضنفر تو در این خانه دستشویی نداری غضنفر گفت نه خدا جان تا صبح صبر می‌کنم و به مستراح مسجد بازار می‌روم اگر خواستید پشت خانه، خاک ریخته‌اند و از شما چه پنهان شب‌‌ها می‌روم آنجا کارم را می‌کنم. خدا گفت غضنفر از رک بودنت خوشم می‌آید اما هنوز فکر می‌کنم یک تخته‌ات کم باشد. من دارم می‌روم فقط یادت باشد که همه اینها یک خیال بود.



[1]  بچه‌‌ها در مدرسه شایعه کرده بودند که داخل سکه‌‌های پنج تومنی، طلا است.


امیرقاسم دباغ

 

قهوه خانه قله [1]

 

در سال‌های دور (دهه سی و چهل شمسی) در شمال شرقی تبریز، در محلّه‌ای به نام باغمیشه (که مرحوم شهریار، در شعر ای وای مادرم آن را باغ بیشه خوانده و گفته است... در باغ‌بیشه، خانه مردی است با خدا) کوهی بود به نام قلّه. در آن جا قهوه‌خانه‌ای بود که تابستان‌ها، سه چهار روز در هفته، با دوستان به آن جا می‌رفتیم. آن روزها مقدّمه پایان نامه‌ام را مرتّب می‌کردم. غروب یکی از روزهای تابستان 1340ش، با چند تن از دوستان، در آن قهوه خانه نشسته بودیم. بحثی در گرفت درباره حافظ که چرا حافظ، شهید خوانده شده است. در بُحبوحه بحث، چند مشتری تازه وارد آمدند. یکی از آنها خیلی دقیق به مشاجره ما گوش می‌داد. آن مرد موقّر، به سخنان من ایراداتی می‌گرفت و من تلاش می‌کردم پاسخ دهم. ایشان یکی دو مأخذ معرّفی کرد و من یادداشت کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. باید اضافه کنم که باغمیشه، در ده دوازده کیلومتری تبریز، واقع بود. اکنون همه این محلّه‌ها داخل شهر تبریز واقع شده‌اند. حتّی بعد از وَلیانکوی و باغمیشه هم به جای درختان سبز و شاداب، سنگ و تیرآهن روییده است. آن مرد محترم، هنگام خروج از قهوه خانه، دَم پلّه‌ها توقّف کرد و گفت... در شهر، به منزل ما تشریف بیاورید. خوش حال می‌شویم! آدرس ما سرراست است... خیابان تربیت، محمّد نخجوانی[2]. برق از چشمان من پرید. دست و پایم را گم کردم. از جسارت خود، عذر خواستم. مرحوم نخجوانی که دستپاچگی مرا دید، فرمود... شما خوب کار کرده اید و با چند جمله، مرا تشویق کرد و آرامش بخشید. خداحافظی کرد. متأسّفانه فرصتی پیش نیامد که در منزل به زیارت ایشان بروم. کوتاه مدّتی بعد، شنیدم که به رحمت حق پیوسته است. خدایش بیامرزد.

 

بو توی موبارک

 

آهو‌‌ می‌گوید که گل‌گَز‌، در جشن عالیشان‌، دایره می‌زد و آمنه آواز‌‌ می‌خواند... حوض باشی داش اولی، سو توکولی یاش اولی... و بعد برمی گشت به طرف عروس و زبانش را در‌‌ می‌آورد و دوباره‌‌ می‌خواند‌‌... من شوفره گئتمه رم، شوفر‌‌‌‌‌لر عیّاش اولی... و اشاره‌اش به داماد‌، عالیشان بود. سلطنت‌‌ می‌گوید صدای آمنه‌، تا قله‌‌ می‌رفت. در اینجا‌، آهو‌، یاد جشن خان‌کیشی‌، برادر بزرگ عالیشان‌‌ می‌افتد که...

نارین گل‌، دختر کوچک گل احمد را با روبندی سفید و سوار بر اسب به خانه خان‌کیشی‌‌ می‌آورند. گل‌گز و آمنه قاوال در دست‌‌ می‌خوانند که... توی دوگوسون آریتمیشیخ،دامدان داما داغیتمیشیخ، قیز ننه سین قاریتمیشیخ، بو توی موبارک‌، موبارک بارک، هزار هزار‌‌‌‌دی بو گئجه، توکان بازاردی بو گئجه، وئرین آپاراخ گلینی، بَی انتظاردی بو گئجه... حلیمه و گلدسته‌، گیردکان بادام روی سر عروس‌‌ می‌پاشند. فرحناز‌، نامزد قدمعلی‌، کنار ساقدوش سولدوش نشسته و اولین کسی است که صدای ساز را از دور‌‌ می‌شنود و فریاد‌‌ می‌زند چالقیچیلار گلدیلر و‌‌ می‌دود و خبر‌‌ می‌آورد که داماد را دارند از حمام‌‌ می‌آورند و زنها‌‌ می‌دوند برای تماشا. نوازنده‌‌‌ها‌‌ می‌نوازند و  قره‌یحیی‌، پیشاپیش نوازنده‌‌‌ها در دالی کوچه‌، استکانها را بهم‌‌ می‌زند و‌‌ می‌رقصد. و در اینجا‌، آهو یاد گَلین حامامی نارین گل‌‌ می‌افتد... حمام کلانتر‌، بسته است و به حمام پل سنگی‌‌ می‌روند. در حمام پل سنگی‌، خواهران داماد نشسته‌اند و دارند سرشان را با گل‌‌ می‌شویند و گل آرام دختر بزرگ گلچهره به روی آنها آب‌‌ می‌پاشد و‌‌ می‌خندد. گلدسته هم دارد سر آهو را‌‌ می‌شوید. عروس را هم داده‌اند دلاک، حمامش کند. آهو‌‌ می‌گوید که؛ مادرم‌، علویه در آن جشن برایم یک پارچه بامباز و دو تا گوشواره طلا به وزن  ایکی میثقال‌، یئتدی نوخود‌، اوش بوغدا (دو مثقال و هفت نخود و سه گندم) خریده بود که این پارچه بامباز را دادیم به درزی خامیستان‌، زن ایبان آقا در شورچمن‌، برایم بدوزد.

 

گَلین حامامی[3]

 

از سوز دانیشما شروع‌‌ می‌شد که همان قند سیندیرما یا ائلچی گئتمه یا اوزوک تاخما بود تا‌‌ می‌رسید به  قیز گورمه و کبین کسمه و پالتار کسمه و جاهاز گورمه و جاهاز گئتمه یا خونچا آپارما و دو روز بعد از جاهاز آپارما‌، گلین حامامی بود. هزینه گلین حامامی را اوغلان ائوی باید‌‌ می‌پرداخت و زنی بود بنام موشاطا که خانه به خانه‌‌ می‌رفت مهمانها را دعوت‌‌ می‌کرد. مثلا‌‌ می‌گفت که ننه با دختر بزرگ فردا بیاید گلین حامامی و دو تا دختر کوچک پس فردا صبح بیایند گلین یولاسالما و پس فردا عصر هم ننه تنها بیاید برای بندیتخت. و موشاطا تعداد مهمانها را حساب‌‌ می‌کرد و قبلا پول حمامشان را‌‌ می‌داد. در گلین حامامی زنها حلقه‌‌ می‌نشستند و عروس با مشقفه که همان جام بود روی شانه‌‌‌هایشان آب‌‌ می‌ریخت و خوش گلسین‌‌ می‌گفت. موشاطا هم یک ملافه بزرگ روی زمین پهن‌‌ می‌کرد و روی آن یک پارچه توری نقش دار که به آن سوز‌نی‌‌ می‌گفتند‌‌ می‌انداخت و روی سوز‌نی‌، دو تا بقچه‌‌ می‌گذاشت یک بقچه‌، بقچه حوله‌‌‌ها بود که شامل سه حوله بود‌، حوله سر‌، حوله بدن و حوله پا که ایاق آلتی‌‌ می‌گفتند. موشاطا برای عروس کفش و حوله‌‌ می‌برد و کمک‌‌ می‌کرد خشک شود و لباس بپوشد و همه لباس‌‌‌ها و حوله‌‌‌ها را آخر کار در بقچه بزرگی که به آن منده یا باغلی‌‌ می‌گفتند جمع‌‌ می‌کرد. قدیم تر‌‌‌ها‌، عروس‌، قیرمیزی فیته و بعدها آغ فیته‌‌ می‌انداخت. از حمام ظهر راه‌‌ می‌افتادند و برای ناهار و عصرانه به خانه عروس‌‌ می‌رفتند. دنبال عروس هم عمه یا خاله‌ای از طرف داماد و عمه یا خاله‌ای از طرف عروس راه‌‌ می‌افتاد و عروس را همراهی‌‌ می‌کرد که به این همراهان یئنگه‌‌ می‌گفتند. مردها هم عصر برای داماد حامامی‌‌ می‌رفتند. در حمام حاجی نقی‌، مش عباس‌، جان سورتن و مش جعفر اوستای حمام بود. در حمام سیاوان هم‌، دلاک سکینه‌، باش یووان بود. زلیخا باجی هم سو وئره ن بود و شووه رن سکینه هم آب به مشقفه‌‌ می‌ریخت. در حمام کلانتر هم که دختران اسداله‌‌ می‌رفتند کَبه خجّه، باش یووان بود.  طرلان‌‌ می‌گوید یکبار این کبه خجّه به آبا گفت که مشه گلدسته از گل‌‌‌هایتان‌‌ می‌دهید بخورم. آنروزها که به حمام‌‌ می‌رفتند حامام یئری برمی داشتند که شامل نوشول‌، کیسه‌، لیف‌، باش حوله سی‌، اَیاخ حوله سی‌، فیته‌، مَنده‌، مشقفه و ایاخ داشی و سایر اقلام بود. حیدرعلی‌‌ می‌گوید که زنها فیته نداشتند و دستمالی را با نخ می‌بستند اما طرلان‌‌ می‌گوید که زن‌‌‌ها فیته داشتند که حاشیه‌‌‌هایش هم چین دار بود.

 

طرلان

 

چه بازی‌‌‌هایی‌‌ می‌کردید... بئش‌داش بازی‌‌ می‌کردیم و َال‌اَله‌دومه‌دَله بازی‌‌ می‌کردیم و قوناق‌باجی بازی‌‌ می‌کردیم و قولچاق اَره وئره‌ردیخ یعنی عروسک شوهر‌‌ می‌دادیم و برایشان جهاز‌‌ می‌دادیم و این جهاز‌، یک قوطی کبریت یا گودوش سینیغی بود و این گودوش یک ظرف سفالی بود که در آن گوشت‌‌ می‌گذاشتند یا با آن از چشمه، آب‌‌ می‌آوردند... دَوه دَوه ‌خوتدان دَوه هم بازی‌‌ می‌کردیم... این زگیلت را چرا نمی‌روی در بیاوری؟ بهروز دعا خواند و هفت تا برنج را برد در باغچه حیاط زیر خاک دفن کرد اما خوب نشد.  اَتین وزین‌ده سوتدوم دوشمه‌دی... چه‌‌ می‌خوردید؟ یک گاو یا دو تا گوسفند را سر‌‌ می‌بریدیم و در گوورما قازانی‌‌ می‌پختیم و همه‌اش را در یک گوورما کوپی‌‌ می‌ریختیم و گوورما کوپی را هم تا سرش با ساری یاغ پر می‌کردیم و این تکه گوشت‌‌‌های پخته در داخل روغن در این کوپ‌، تمام زمستان‌‌ می‌ماند و خراب نمی‌شد و هر روز از داخل این روغن چند تا تکه گوشت‌‌ می‌کندیم و آبگوشت‌‌ می‌پختیم‌، گاهی هم بچه‌‌‌ها وقتی گرسنه‌‌ می‌شدند یواشکی‌‌ می‌رفتند سر این کوپ وگوشت‌‌‌ها را‌‌ می‌کندند و‌‌ می‌خوردند که خیلی خوشمزه بود. زمستانها روی میز کرسی‌، شام مئژمئیی سی که مسی بود‌‌ می‌آوردیم و داخل آن‌، ساللاما اموروت (گلابی آویخته و خشک شده) و ساللاما اوزوم (انگور آویخته) و ایده (سنجد) و بادام و گیردکان‌‌ می‌گذاشتیم و‌‌ می‌خوردیم. گلدسته‌، حمزه‌علی را‌‌ می‌فرستاد تا بال کدوسی بخرد و ما سر کرسی‌‌ می‌نشستیم و کدو تنبل‌ها را خرد‌‌ می‌کردیم و آبا که آنروزها تا کلاس چهارم خوانده بود برایمان از کتاب‌، داستان امیر ارسلان نامدار را‌‌ می‌خواند و فردا صبح کدو را‌‌ می‌پختیم که خیلی خوشمزه و شیرین‌‌ می‌شد. آنروزها آب لوله کشی و چراغ برق نبود و ما با تلمبه‌ای که در حیاط داشتیم از چاه آب‌‌ می‌کشیدیم و شب‌‌‌های زمستان این آب یخ‌‌ می‌زد و ما صبح آب گرم‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌ریختیم تا یخش باز شود و شبها در دهلیز خانه در دولچا و آفتابه مسی آب‌‌ می‌ریختیم و در شام‌مئژمئیی‌سی چراغ نفتی‌‌ می‌گذاشتیم تا اگر نصف شب کسی خواست به مستراح برود و آب حیاط یخ زده بود‌، کارش راه بیافتد. بعدها کرگانی‌، دوست آقا و همسایه‌مان که به خانه خودشان برق کشیده بود به خانه ما هم برق کشید. خدایش بیامرزد. در صندوقخانه خانه گل احمد که تاریک بود یک خامه‌گیر داشتیم که دو تا ناودان داشت و از یکی از ناودانها‌، خامه‌‌ می‌آمد و در پوتدوق[4]‌‌ می‌ریخت که ما در سینی با چاقو آنرا قسمت‌‌ می‌کردیم و‌‌ می‌بردیم به بقالی حاج زینال‌‌ می‌دادیم و عوضش‌، ده‌ن‌دوش (حبوبات و غلات)‌‌ می‌گرفتیم و از ناودان دیگر هم شیر‌‌ می‌آمد که با آن ماست درست‌‌ می‌کردیم. اسداله چون میرآب و کارش سنگین بود علویه ناهار را برنج‌‌ می‌پخت و کنارش خامه و مربایی که از گل سرخ‌‌‌های حیاطشان پخته بود‌‌ می‌گذاشت‌، اما شام را نان و ماست و غذاهای سبک‌‌ می‌خوردند و اگر ما شام خانه آنها‌‌ می‌رفتیم علویه چون‌‌ می‌دانست ما شام به غذای سبک عادت نداریم به خاطر ما برنج‌‌ می‌پخت. علویه در تنبی و اسداله در دهلیز‌‌ می‌نشست. در باغ دستمالچی یک عمارت دو طبقه بود که تابستانها سه ماه‌‌ می‌رفتیم و آنجا‌‌ می‌ماندیم. سیفعلی و توران در آن ور عمارت و ما در این ور عمارت‌‌ می‌ماندیم. گاو‌‌‌ها را هم تابستان‌ها از طویله خانه به باغ‌‌ می‌بردیم و آنجا نگه‌شان‌‌ می‌داشتیم و زمستان دوباره برمی‌گرداندیم. یک روز شهناز از بالای عمارت افتاد و دستش شکست. یکبار هم شب دیرهنگام من و شهناز‌‌ می‌خواستیم از باغ به خانه بیاییم که درب باغ قفل بود و ما از قَلَمه لیق گذشتیم و از دیوار باغ بالا رفتیم و به کوچه باغ شازده پریدیم و از دور دیدیم که گرگ‌‌‌ها قدم‌‌ می‌زنند و یواش یواش از بغل دیوار خودمان را به خانه رساندیم اما شهناز خیلی ترسید و آبا او را فردایش به بچّی برد. گل احمد یک باغ آلوچه داشت که طرف باغ اسداله و گلچهره بود که فروخت و اگر این باغ مانده بود همه ما الان مکّه‌لیق شده بودیم. وقتی‌‌ می‌خواستیم به اکرم جهاز بدهیم علویه آمد و یک لحاف را مثل مینجیق‌، سیریماخ کرد و دوخت‌، من هم از تهران بالش دوختم برایش فرستادم. از پشت بام به جهار نگاه‌‌ می‌کردیم اگر نه تا خونچا بود‌‌ می‌گفتیم پولدارند و اگر سه تا خونچا بود‌‌ می‌گفتیم فقیرند.‌‌ می‌گوید اگر ما را به حنا دعوت نمی‌کردند یک جوری سوخولاردیخ باخاردیخ. آنروزها ماشین گوشت نبود و داخل تخته‌ای بنام دیبک کوفته را‌‌ می‌کوبیدند و داخل کوفته گیلانار‌‌ می‌گذاشتند.

 

حیدرعلی

 

سر شورچمن یک کاروانسرا بود. دهاتی‌‌‌ها با خر‌، ماست و پنیر‌‌ می‌آوردند و قند و شکر و داش کلم‌‌ می‌بردند و در کاروانسرای شورچمن استراحت‌‌ می‌کردند و آبدوغ چورک‌‌ می‌خوردند و یک بار پسر فلانی از پشت بام به آبدوغ دهاتی‌‌‌ها شاشیده بود. بعدها دهاتی‌‌‌ها با شتر‌‌ می‌آمدند و یکبار این شترها در باغمیشه رم کردند و به سیم‌‌‌های تلگراف گیر کردند و همه سیم‌‌‌ها پاره شدند و تیرهای چوبی تلگراف بر زمین افتادند و مردم همه چوب‌‌‌ها را بردند که خانه بسازند. یکبار سیفعلی رفت از حلیمه اجازه گرفت و مرا به چَرشنبه بازاری برد. پیاده راه افتادیم و در دانشسرا یک ریال دادیم و یک دوچرخه کرایه کردیم و به بازار رفتیم که ولوله بود. از بازار فوشقا و لولئین و گودوش با دسته دو طرفه خریدیم و داخلش نمک ریختیم که رسم خرید چهارشنبه سوری بود بعد از بازار دری عابّاس به بوتچو بازار رفتیم و یک دست و نیم چلوکباب خوردیم و برگشتیم. زنهای قدیم بیت (شپش) داشتند و هر وقت کار نان و آرد تمام‌‌ می‌شد وقت‌‌ می‌گرفتند و‌‌ می‌رفتند و سر تنور موهایشان را تکان‌‌ می‌دادند تا بیت‌‌‌هایشان به تنور بریزد. در حمام‌‌‌های عمومی آن روزگار و خزنه‌‌‌های معروفشان‌، زن‌‌‌ها نوبت صبح و مردها نوبت بعد از ظهر بودند. و مش عاباس حامام‌چی‌، بعد از نوبت خانمها با وسیله‌ای شبیه شیپور که سر گشاد داشت‌، خزنه را که پر بود از مو و مواد سیاه دیگر تمییز‌‌ می‌کرد و کف حمام را داغ‌‌ می‌کرد و بعد‌‌ می‌گذاشت که مردها به حمام وارد شوند. آخر کوچه شورچمن‌، باغی بود بنام خان باغی که ارث مادرم بود و یک روز مامور رضا شاه با اسب آمده بود و تا چارقد مادرم فرحناز را نگرفته بود دست برنداشته بود.‌‌ می‌پرسم که چرا به تهران رفتی‌،‌‌ می‌گوید که من سرمایی بودم و ازتهران که گرمتر بود‌، خوشم‌‌ می‌آمد‌، پیاده روهای تهران‌، پر از آدمهایی بود که در جنبش و جوش و تلاش بودند اما تبریز شهر مرده‌‌‌ها بود. مردها جلوی خانه‌‌‌هاشان ساعت‌‌‌ها بیکار‌‌ می‌نشستند و حرفهای مفت‌‌ می‌زدند. اقتصاد تبریز خوابیده بود. معلم‌‌‌ها با شاگردانشان‌، پلاکارد در دست در خیابانها راه‌‌ می‌افتادند و از مصدق حمایت‌‌ می‌کردند. آنروزها که شاه فرار کرده بود و مصدق سرکار بود‌، آمریکا در تبریز افرادی را اجیر کرده بود که طرفداران مصدق را بترسانند‌، یک کارخانه داری هم بود در تبریز که شاهچی بود و جمعه‌‌‌ها کارگرهایش را لباس یک دست‌‌ می‌پوشانید و در خیابان رژه‌‌ می‌برد که به نفع شاه و علیه مصدق شعار بدهند و آخر شعارها هم‌، دستشان را مثل نازی‌‌‌ها یکدفعه بلند‌‌ می‌کردند و هو‌‌ می‌گفتند و آخر سر به همه کارگرها و جماعتی که قاطی راهپیمایی شان شده بودند‌، ناهار‌‌ می‌داد. یک اصغر آقایی بود که در این مراسم رژه شرکت‌‌ می‌کرد. یکروز ازش پرسیدم که اصغر آقا چه شعارهایی در رژه‌‌ می‌دهید و اصغر آقا گفت که من هیچ وقت دقیقا متوجه شعارها نشده ام‌، شعار‌‌‌ها را آنهایی که اول رژه هستند‌‌ می‌دهند و من هم دنبالشان راه‌‌ می‌افتم و هر وقت آنها دستهایشان را بلند کردند و هو گفتند من هم‌، هو‌‌ می‌گویم و آخرسر یک ناهاری هم گیرم‌‌ می‌آید... اوروس‌‌‌ها با شمشیرهای تیزشان، درختان را قطع‌‌ می‌کردند و با گاری‌‌‌هایشان که شش اسب به آنها بسته بودند چوبها را به بازار‌‌ می‌بردند و‌‌ می‌فروختند و پولی برای غذایشان و نوشیدنشان جور‌‌ می‌کردند. میوه‌‌‌های باغ‌‌‌ها را‌‌ می‌چیدند و باغبان‌‌‌ها از ترس چیزی نمی‌گفتند. یکبار یک سرباز روس از بقالی در نوبهار، یک قوطی کبریت خرید اما پولش را نداد و با اسب فرار کرد.

 

پیشه‌وری

 

قبله‌علی می‌گوید این حرفها را ننویسم خطرناک است. قبله‌علی سال 1324 در مدرسه خیابانی درس خوانده است. روبروی مسجد کلانتر... سال 1325 که پیشه‌وری رفت کتابهای ترکی را جمع کردند و در میدان ساعت وسط حوض ریختند و سوزاندند. می‌پرسم  از کتابها چیزی یادش هست. می‌گوید... آروادی بیلسه یازی‌،  اؤزی یازار کاغاذی..[5]

پیشه‌وری‌، همه خان‌‌‌ها را از محلات تبریز جمع کرده بود. روزی که ماشین جیپ آمد که جعفرقلی را ببرد‌، اوضاع برگشت و جعفرقلی جان سالم به در برد.‌‌ و یاد شعر دیگری‌‌ می‌افتد که در خاطرش مانده است... ساقیا ایران‌دا چوخ مشکل‌دی حالی‌، رنجبرین... [6]

 

میر مختار

 

میر مختار‌‌ می‌آمد و در خانه‌‌‌ها مرثیه‌‌ می‌خواند و زنها‌، چادرشان را روی صورتشان‌‌ می‌کشیدند و گریه‌‌ می‌کردند و من در بغل مادرم‌‌ می‌نشستم و اوضاع را زیر نظر داشتم. آنروزها مرثیه برای من خیلی جالب نبود اما سفره حضرت رقیه خیلی حال‌‌ می‌داد و ما آمدنی‌، نایلون‌‌‌هایمان را با خرما و شیرینی و نان و پنیر و گردو و سبزی پر‌‌ می‌کردیم و به خانه‌‌ می‌آوردیم. مادر‌‌ می‌رفت از این میر‌مختار‌، ضامن‌نما‌‌ می‌گرفت. دعایی بود نوشته شده بر کاغذی. سنجاقش‌‌ می‌کرد به لباسم. میرمختار وقتی چای‌‌ می‌خورد آخر چای را با تفاله‌‌‌هایش نگه‌‌ می‌داشت و‌‌ می‌گفت بدهید فلان زن بخورد که باقی مانده چای سید است و شفاست. در خشکسالی‌‌‌ها میرمختار‌‌ می‌رفت در ایمام ایاغی نماز باران‌‌ می‌خواند. این ایمام ایاغی‌، سنگی بزرگ بود روی تپه‌ای و این تپه بعد از شازده باغی بود. همان ولی امر فعلی. روی این سنگ یک فرورفتگی بود که‌‌ می‌گفتند شبیه جای پای انسان است. البته زیاد هم شبیه نبود و چند متر این ورتر‌، یک فرو رفتگی دیگر بود که گرد بود و‌‌ می‌گفتند که شبیه جای ته آفتابه است. تفسیرشان این بود که روزی یکی از امام‌‌‌ها یا امام زاده‌‌‌ها که از اینجا‌‌ می‌گذشته‌، جای پایش و جای گذاشتن آفتابه‌اش روی این سنگ باقی مانده است و این یک معجره بوده است. و این مکان مقدس شده بود و زن‌‌‌ها نذر‌‌ می‌گفتند و اگر قبول‌‌ می‌شد در آن محل احسان‌‌ می‌دادند. اما اگر کسی‌‌ می‌پرسید که این کدام امام بوده یا چرا فقط جای یک پایش روی سنگ مانده و جای پای دیگرش نمانده جواب درست حسابی و قانع کننده‌ای نمی‌گرفت و اکنون این سنگ هنوز باقی است اما آن تقدس پیشین را ندارد. کسی دیگر برای ایمام ایاغی نذر نمی‌گوید. کسی دیگر نمی‌رود در ایمام ایاغی‌، نماز باران بخواند. اتوبانی زده‌اند و آپارتمانهایی ساخته‌اند دور و برش. مانده زیر خاک. سخت است پیدا کردنش.

 

شاخسی

 

چوب‌‌‌های بلند یکدست بر می‌داشتند و پیراهن همدیگر را از پشت می‌گرفتند و شاخسی‌، واخسی گویان و پا کوبان در آرا کوچه‌، این ور و آن ور‌‌ می‌رفتند. زنها هم‌‌ می‌آمدند تماشا. سبب خیر‌‌ می‌شد خیلی وقت‌‌‌ها این شاخسی. بخت خیلی‌‌‌ها باز‌‌ می‌شد. ساعت یازده که‌‌ می‌خواستیم بخوابیم تازه یک دو سه آزمایش‌‌ می‌کنم‌‌‌هاشان از پشت میکروفون  و طبل زدن‌‌‌هاشان شروع‌‌ می‌شد و گرمش‌‌ می‌کردند. یک ارکستری هم‌‌ می‌آوردند. کم مانده بود خیلی‌‌‌هایشان برقصند. اعتبار هر محله‌ای به شاخسی آن بود. اختلاف‌‌‌هایی هم بود بفهمی نفهمی بین شاخسی محلات. بچه‌‌‌ها‌، درس و مشقشان را‌‌ می‌گذاشتند کنار‌، از ده شب‌‌ می‌زدند کوچه و تا ساعت دو شب‌، چشم مادرشان به در‌‌ می‌ماند تا بیایند. اما خدایی‌اش عظمتی داشت برای خودش. همه فامیل و دوستان را‌‌ می‌دیدی در کوچه. گاهی شاخسی دالی کوچه هم از شورچمن‌‌ می‌آمد به آرا کوچه. چرخی‌‌ می‌زدند و برمی گشتند. اما شاخسی آرا کوچه یک چیز دیگر بود.

 

جَهره خانه

 

این جهره‌، یک چرخ چوبی بود و دسته‌ای داشت برای چرخاندن‌، پشم را از یونچی‌‌ می‌گرفتند و با این جهره‌‌ می‌ریسیدند‌، هر باتمان (پنج کیلو) هیجده تومن. دخترها جهره‌‌ می‌ریسیدند و برای خودشان جهاز‌‌ می‌خریدند‌، زنها جهره‌‌ می‌ریسیدند و خرج خانه را در‌‌ می‌آوردند. خیلی‌‌‌ها این جهره ریسیدن‌شان را از بقیه مخفی‌‌ می‌کردند. در جَهره خانه قدمعلی‌، یکی از دخترها قاوال‌‌ می‌زد و همه دخترهای جَهره خانه به نوبت‌‌ می‌رقصیدند. اسم سه تا از دخترها، فاطما بود. برای اینکه اسمشان اشتباه نشود هر کدام لقبی داشتند. لقب‌، شناسنامه یک باغمیشه‌ای با اصل و نسب بود. این لقب‌، گاهی خنده دار یا رکیک بود اما صاحب لقب ناراحت نمی‌شد. مزه‌ای بود در ادبیات آنروز. اصلا اگر لقبی نداشتی‌، افت داشت برایت. تا‌‌ می‌گفتی قولی‌،‌‌ می‌پرسیدند کدام قولی و تو باید لقبی‌‌ می‌گفتی تا بشناسندش. مثل کچل قولی یا اوزون قولی یا قره قولی یا قیرمیز قولی یا کوپک قولی یا جیران قولی یا قودوخ قولی یا قیز قولی یا جین قولی یا کئفلی قولی یا کیرپی قولی یا دلی قولی یا مایماخ قولی یا قوشباز قولی. اصلا مگر‌‌ می‌شد لقبی نداشته باشی. آدم اینقدر بی بو و بی خاصیت. فردا اگر سرت را زمین گذاشتی و دیگر پا نشدی و مردم خواستند برایت رحمت بفرستند‌، بگویند خدایا به کدام قولی رحمت کن. فردای قیامت‌، آن همه قولی‌، چه جوری بشناسندت. بی لقبی بد دردی بود در باغمیشه آنروز. بعضی‌‌‌ها دست به کارهای عجیب و غریبی‌‌ می‌زدند تا لقبی برای خود دست و پا کنند. خوب یا بدش مهم نبود. اگر بچه‌ات می‌پرسید بابا لقب تو چیه باید جوابی داشتی برایش. حتی اگر‌‌ می‌گفتی قانماز قولی باز کلاسی بود برای خودش تا اینکه‌‌ می‌گفتی لقبی نداری.

 

چشمه‌های باغمیشه

 

از سر کوچه شورچمن‌، چهارده پله که پایین‌‌ می‌رفتی‌‌ می‌رسیدی به چشمه حسن پادشاه و زنها و دختران را‌‌ می‌دیدی که دارند لباس‌‌ می‌شویند و از هر دری سخنی‌‌ می‌گویند. چشمه علی آباد از بارنج‌‌ می‌آمده و از شازدا باغی بیرون‌‌ می‌زده و آب بسیار خنک و گوارایی داشته. اهالی شورچمن‌، روزهایی که آب این چشمه علی آباد نمی‌آمد‌، به قله‌‌ می‌رفتند که آن ور اسبه ریز بود و از چشمه‌‌‌های قله‌، آب برای خوردن‌‌ می‌آوردند. چشمه‌‌‌های بیوک کلانتر و شاه چلپی و مجتهد هم از طرفهای باسمنج و کندرود به باغمیشه‌‌ می‌آمدند که اسداله‌، میرآب همین چشمه بیوک کلانتر بوده است. چشمه‌‌‌های دیگری هم بودند مثل بالا کلانتر و امام جمعه و یئنگی و کروانگاه و سقّاوا و خوجالی‌بی که این یئنگی‌چشمه‌سی از حیاط خانه اسداله‌‌ می‌گذشته است. آنروز‌‌‌ها که یخچال نبود‌، میوه‌‌‌ها را برای اینکه خنک بمانند در این چشمه‌‌‌ها‌‌ می‌گذاشتند. و این چشمه‌‌‌ها‌، شاهرگ باغمیشه قدیم ما بود. چشمه‌‌‌ها‌، چرا خشکیدند یا خشکاندندشان‌، نمی‌دانیم. چشمه‌‌‌ها که خشکید‌، باغمیشه ما هم چشمهایش را برای همیشه بست و دستهایش خشکید. آن طبیعت سرسبز و آن همه باغهای میوه و بستانها برای همیشه از بین رفت. و این همان  اوشودوم آی اوشودوم و ظلمی است که سلطنت هنوز زمزمه‌اش می‌کند... آلمالاری آلدیلار‌، منه ظولوم سالدیلار... نه درختی ماند و نه گاو و گوسفندی. از باغمیشه تنها نامی ماند و خاطره‌ای در آلزایمر سلطنت.

 

مرگ باغمیشه

 

دیگر خبری از آن خانه‌‌‌های کاهگلی با حیاط‌‌‌های بزرگ و حوض و کرت و درخت و طویله و مطبخ نیست. دیگر صدای گاو و گوسفند از کوچه شور چمن به گوش نمی‌رسد. دیگر پیرمردی با الاغ از آرا کوچه نمی‌گذرد. دیگر کله سحر، خروسی در حیاط همسایه نمی‌خواند. دیگر کسی در تنور خانه‌اش نان نمی‌پزد. دیگر بوی یاپپا به مشامت نمی‌رسد. باغمیشه‌‌ می‌میرد. با همه بزرگانش. با همه آدمهای بزرگ و عتیقه شجره نامه داستان ما. و این آدمها  هرکدام تنها چند حرف هستند در این شجره نامه. و نهایت کلمه‌ای. اما آدمها چیزی نیستند که بتوانی بنویسیشان. فراترند از ادبیات. فراترند از کلمات. فراترند از ذهن کوچک ما. کسی چه‌‌ می‌داند‌، شاید همه این آدمها و همه این باغمیشه‌، تنها خوابی بوده و خیالی شیرین‌، در آلزایمر سلطنت. سلطنت هم‌‌ می‌رود‌، دیر یا زود‌، همین فردا یا پس فردا‌، مثل همه آن دیگران‌، مثل همه درختها و چشمه‌‌‌های باغمیشه. سلطنت‌‌ می‌رود و باغمیشه ما را هم با خود‌‌ می‌برد. نمی‌شود که همیشه بماند. چه کسی مانده است که او بماند.

 



[1]  خاطره ای از دکتر توفیق سبحانی

[2]  حاج محمّد نخجوانی، از چهره‌های خوش نام و از فضلای صاحب نام آذربایجان، در سال 1297ق، در تبریز به دنیا آمد و پس از 84 سال زندگی با عزّت، با خوش نامی در سال 1341ش، درگذشت و در گورستان طوبائیه تبریز، به خاک سپرده شد. تصحیح و چاپ دیوان حیران خانم دُنبَلی، تصحیح و چاپ اشعار مُعجز شبستری (شاعر پر آوازه آذربایجان)، تهیه فهرست کتب خطّی کتاب خانه تربیت و تصحیح دیوان ابو منصور قَطران تبریزی، برخی از خدمات علمی اوست.

زندگی نامه و خدمات علمی مرحوم نخجوانی، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1384، ص 61 و مقدّمه

[3]  این نثر به سبک ترکی فارسی نوشته شده است.

[4]  ظرف حلبی

[5] آروادی بیلسه یازی‌،  اؤزو یازار کاغاذ ، یالوارماز یاد کیشی‌یه‌، سن کئچه نده آرازی، مانع اولسا یازیا‌، گئدین دئیین قاضیا، غیر میلّت اؤرگه دیر‌، یازی یازماخ تازیا، اوخو روسجا آلمانجا‌، محتاج اولما دیلمانجا، هرکس دئسه گوناه دی‌،  باشین دولا قیلمانجا، ائشیت دَده‌ن سؤزونی‌، اوخو اؤرگه‌ن یازی نی، یازی یازماخ آغ ائیله‌ر‌، اوخویانین اوزونی، بیزیم حاجی کیشی لر‌، یازانماز اؤز آدینی، کیبرین چوخ‌، هونَرین یوخ، فیکرین داغلاردا گزیر، دونیادان خبرین یوخ...

[6] ساقیا ایران‌دا چوخ مشکل‌دی حالی‌، رنجبرین، آلتی آی ایشلر گئنه دولماز چوالی‌، رنجبرین، او اکر بوغدانی آمما خان ییغار انبارینه، قیش‌دا یارماسیز یاتار اهل وعیالی‌، رنجبرین، مُلکدار بخته‌ور هر گون بویار ساققالینی، ایلده بیر دفعه حنا گورمز جمالی‌، رنجبرین، معجزا بیر فیکر ائده‌یدی رنجبر بو باره ده، لیک بورنون سیلمه‌گه یوخدور مجالی‌، رنجبرین.


امیرقاسم دباغ



امیرقاسم

 

خانه ما کنار خانه آهو بود. محله کلانتر. ما طبقه بالا می‌نشستیم و گلچهره و دخترش دلارام در بالاخانه و اسداله و علویه در طبقه پایین. اسداله برنج که می‌خورد مربا هم قاطی‌اش می‌کرد تا سردی نکند. از مدرسه که می‌آمدم به خانه اسداله می‌رفتم و علویه قربان صدقه‌ام می‌رفت. من همان سالی بدنیا آمدم که در بازار تبریز با آجر زده بودند به سر نجف شوهر آهو تا سیاست را تا آخر عمر ببوسد بگذارد لب طاقچه‌ای که عکس سلمان و رحمان را گذاشته بودند. رحمان در خیبر پنج شهید شده بود و سلمان، سال 60 به خارج رفته بود و دیگر نیامده بود و سرونازشان که زن بیوک‌آقای ما شده بود. من امیرقاسم هستم. شناسنامه‌ام را مردشیر[1] گرفته. باغداگل گفته بود امیر بگیر. مامور ثبت احوال گفته بود امیر تنها نمی‌شود و مردشیر از دهانش پریده بود امیر قاسم. حیدرعلی و طرلان دارند دنبال زن می‌گردند برای من که شوخی شوخی پنجاه و سه سالم شده است و نصف موهای سرم ریخته است و کتاب‌های ممنوعه می‌فروشم در خیابان انقلاب و عاشق دختری هستم که اسمش را نمی‌دانم. دختری که هر سال دو بار می‌آید کتاب می‌خرد. دختری با پیراهن چارخانه در داستان‌های من. اینجا تهران است. شهر دود و ترافیک. یک خانه قدیمی در امیریه.کوچه‌ای که پیچ می‌خورد و پیچ می‌خورد تا به خیابان شاپور می‌رسد. همان وحدت اسلامی. این وحدت اسلامی را که  می‌شنوم یاد جنگ‌های خاورمیانه می‌افتم. طبقه پایین خانه طرلان است. دختر گلدسته. دیشب خواب دیدم با ملافه‌ای که شب‌ها رویم می‌اندازم مثل سوپرمن از آسمان باغمیشه پیدایم شد و درست شیرجه رفتم در خانه کلانترلی‌ها و خوردم به یکی از ستون‌هایش و ایوانش فرو ریخت و رسیدم به زیرزمین خانه کلانترلی‌ها و تونلی که از زیر خانه جعفرقلی می‌گذشت و می‌رسید به قلعه رشیدیه[2] که نمایشگاه سلجوقی‌ها بود. یک چوب کبریت ممتاز[3] کردم در گوش آدمک سلجوقی که دم در ایستاده بود که سبیلش را با دندانش جوید اما چیزی نگفت و من خیال کردم باد عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی[4]. از قلعه رشیدیه آمدم بدون نوبت در پمپ بنزین خیابان عباسی سوختگیری کردم و از روی ماشین‌های پشت چراغ قرمز تا چهار راه عباسی دویدم و اوج گرفتم تا آسمان و آنقدر رفتم که دودها تمام شد و پایین که آمدم سال هزار و چهار صد و نمی‌دانم چند خورشیدی بود و نارنج سه قلو زاییده بود و از صدا و سیمای مرکز تبریز آمده بودند برای مصاحبه و قبله‌علی پشت دوربین با دو انگشتش علامت پیروزی نشان‌‌ می‌داد و من داشتم انگیزه خانواده را برای افزایش جمعیت به خبرنگار توضیح‌‌ می‌دادم. میکروفون را به باغداگل‌‌ ‌دادم و یکدفعه یادم‌‌ افتاد که باغداگل مرده است و داد‌‌ زدم کات کات این یک خواب است باغداگل مرده است خبرنگار عصبانی‌‌ شد که خواب است که خواب است مرده است که مرده است بگذار حرفش را بزند. باغدا گل تا‌‌ می‌خواست حرف بزند چند تا مرد داعشی وارد اتاق‌‌ شدند و من و خبرنگار دستهایمان را بالا‌‌ بردیم خبرنگار‌‌ گفت انا داعش و فیلمبردار‌‌ گفت من نه سر پیاز و نه ته پیاز و قبله‌علی نمی‌دانم از کجا‌‌ رفته بود زود یک پرچم داعش درست‌‌ کرده بود آورده بود پشت دوربین تکان‌‌ می‌داد. داعشی‌‌‌ها من و باغداگل را با خودشان‌‌ بردند. در کوچه یک نفر هم نبود طوفان نمک همه جا را سفید کرده بود روی دیوار مسجد کلانتر یک اعلامیه ترحیم که اندازه یک بنر بزرگ بود زده‌ بودند و ریز ریز چند هزار تا اسم رویش نوشته بودند چند قدم جلوتر چند مرد داعشی با کلنگ به جان ستون‌های خانه کلانتر افتاده بودند.

 

ختم باغداگل

 

خیلی حال می‌دهد که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت که داری هفت صبح به سر کارت می‌روی به سرت بزند که مستقیم بروی به شمال و ساعت دو ظهر زنگ بزنی به ‌نارنج که من انزلی هستم و او بگوید خوش بگذرد یعنی یک کارهایی بکنی که خودت را هم غافلگیر کنی چه برسد به شوهر خواهرهایت که  هیچ وقت نتوانسته‌اند در ذهن دو دو تا چهارتایشان هضمت کنند یا همین دیروز ساعت ده صبح که باغداگل را در بلوک دوازده وادی رحمت ردیف هفده بغل آبخوری طلایی به خاک سپردی به سرت بزند که بروی سراغ ایاز و باهم بروید ویلای برادر ایاز در یوش بلده و نرسیده به عوارضی تبریز زنجان به ‌نارنج اس‌ام‌اس بزنی که من قاطی کرده‌ام و چند روز نیستم و ‌نارنج برایت بنویسد قربانت بروم داداش مواظب خودت باش و آن وقت... هر قدر شوهر خواهرهایت ساعت یک ظهر در غذاخوری حاج علی و پسران و ساعت سه تا پنج عصر در مسجد کلانتر دنبالت بگردند پیدایت نکنند و در مراسم ختم هر چه خواستند مردم باغمیشه و اصناف و کسبه محله کلانتر و فک و فامیل دور و نزدیک و دوستان و آشنایان که زحمت کشیده‌اند تشریف آورده‌اند در دلشان یا بلند بلند پشت سرت بگویند و تو... تا سه راهی تاکستان با ایاز حرفهای صد من یک غاز بزنی و در مجتمع بین راهی آفتاب درخشان صحرا بعد از عوارضی قزوین یک تی‌شرت آبی بخری و پیراهن سیاهت را در بیاوری و هشتاد هزار تومن در انزلی اتاق کرایه کنی و تا ساعت سه صبح خوابت نبرد و بلند شوی بیایی در چمن‌های پارک بغل سطل آشغال بخوابی و صبح که بیدار شدی ببینی پیرمردها و پیرزن‌ها دارند دور و برت ورزش صبحگاهی می‌کنند و یاد باغداگل بیفتی که هفت ماه بود در کما بود و خواهرهای عجق وجقت که همه شان به بوی بیمارستان آلرژی داشتند و تو که لابد در پیشانی‌ات نوشته بودند همراه تخت هشت و لابد ننه فقط برای تو یکی زحمت کشیده بود و خواهرهای سنگین وزنت حتما در خانه شوهرهایشان بدنیا آمده بودند.

ایاز رفته بود زیر یک سمند موتور ملی و نمی‌دانم داشت چه غلطی می‌کرد که رسیدم. یک دویست و شش اس‌‌‌‌دی هم جلوی مغازه‌اش بغل جوب نگه داشته بود و راننده‌اش داشت با موبایلش حرف می‌زد. یک لگد زدم به پاهای بی‌قواره‌اش که از زیر سمند بیرون آمده بود. خزید و بیرون آمد و به به داش قاسم که گفتم ننه‌ام مرده دارم می‌رم شمال هستی یا نه؟ خواست خودش را به گریه کردن بزند که گفتم ادا در نیار گفت الاغ ننه‌ات مرده می‌ری شمال گفتم زر نزن هستی یا نه شاگردش ارسلان را صدا زد و کلید مغازه را داد دستش و با همان لباس‌های سرهم روغنی نشست پشت فرمان ماشینش که پژوی جی ال ایکس مدل هشتاد و هفت بود و از جمعه بازار میدان تره بار خریده بود و بی‌مقدمه راه افتادیم تا کیلومتر صدو هفت آزادراه تبریز زنجان که سرباز تابلوی قرمز ایست را از دور تکان داد و نگه داشتیم. در آینه ماشین ایاز داشت با یک دستش با افسر که داخل ماشین نشسته بود چانه می‌زد و دست دیگرش در جیبش بود و حتما دنبال یک ده هزار تومنی سبز می‌گشت که من دکمه ضبط ماشینش را زدم که شروع کرد به ای قشنگ‌‌تر از پریا، تنها تو کوچه نریا و زدم آهنگ بعدی که ایلک دفعه ساحیلده بود و چشمهایم را بستم. از بازار رویان دو تا ماهی سفید و یک کیلو برنج و دو تا کره و یک قوری بیست هزار تومنی و دو کیلو گوشت چرخکرده و نیم کیلو زیتون پرورده و چند تا آب معدنی خریدیم و پیچیدیم به طرف آبشار آب پری. ویلا بعد از میانبند بود نرسیده به یوش. جاده یوش بلده آنقدر مه بود که یک متری‌مان را هم نمی‌دیدیم و ماشین ایاز که چراغ مه شکن نداشت و درست داشت می‌رفت ته دره که نگه داشتیم. چرخ جلو طرف شاگرد وسط زمین و آسمان داشت الاکلنگ می‌خورد و شاسی ماشین قفل شده بود روی سنگ بزرگی که اگر به دادمان نرسیده بود تکه بزرگمان، گوشمان بود و من یاد حرف ایاز افتاده بودم که الاغ ننه‌ات مرده داری می‌ری شمال. و چه شمالی. ایاز شروع کرده بود اولین سفر نخجوانش را برایم تعریف می‌کرد و هوا که داشت تاریک‌‌تر و سردتر می‌شد و من شروع کرده بودم به خوردن کره و گوشت چرخ‌کرده نپخته در صندلی پشت راننده و ایاز که پشت فرمان رسیده بود به سفر آنتالیا و داستان کتابفروش دوره گردی که دوست داشت مشروب در آنتالیا غدغن شود و ایاز گفته بود الاغ ما به خاطر همین چیزها بلند می‌شویم این همه راه می‌آییم اینجا. نزدیک‌های صبح خوابمان برده بود که ماشین تلق تولوق کرد و الاکلنگ شد و بلند که شدیم گاو بزرگی داشت ماشین را هل می‌داد به طرف دره که پایین آمدیم و ایاز از دم گاو که شاخش گیر کرده بود به سپر ماشین، گرفته بود و می‌کشید که صاحب گاو آمد و ماشین را از بالای سنگ پایین آوردیم. خبری از مه غلیظی که دیروز جاده را قورت داده بود نبود. صاحب گاو که همینجور داشت از دور نگاهمان می‌کرد در پیچ و خم‌های جاده کوچک و کوچکتر می‌شدیم و هنوز مزه لقمه نان و پنیری که برایمان گرفته بود در دهانمان بود. ساعت ده صبح بود که به ویلا رسیدیم. ایاز داشت در ایوان ویلا که رو به جنگل بود ماهی‌های سفید را روی ذغال‌ها سرخ می‌کرد و من وسط اتاق خوابیده بودم و داشتم به مهمان‌هایی که از تهران و اردبیل برای ختم باغداگل آمده بودند فکر می‌کردم و حساب و کتاب غذاخوری و مسجد و ملا و عرش‌خوان و چای و قند و آن هشتصد هزار تومنی که برای پول قبر داده بودم و پانصد و چند هزار تومنی که ته کارت بانکی‌ام مانده بود و ‌کم‌کم رسیده بودم به کارت بانکی قبله‌علی و النگوهای ‌نارنج و گردن بند لیره باغداگل که ایاز صدایم زد. فردایش رفتیم به امامزاده‌ای که وسط جنگل بود و ایاز دو تا از النگوهای نذری را که از حلقه‌های امامزاده آویزان بود یادگاری برداشت گذاشت در جیبش و من قار و قور شکمم راه افتاده بود که ایاز از امامزاده بیرون آمد و با تیرکمان سنگی‌اش که هر جا می‌رفت همراهش بود زد و دو تا پرنده را که بی‌هوا از بالای امامزاده می‌گذشتند به زمین انداخت و ایکی ثانیه پوستشان را کند و به سیخشان کشید و روی آتش سرخشان کرد و خوردیم و راه افتادیم به طرف رودخانه‌ای که از بالای ایوان ویلا دیده بودیم و بچه خرسی که آمده بود از رودخانه آب بخورد بی‌آنکه حواسش به ما باشد که چند قدم از ترس مادرش که حتما آن نزدیکی‌ها بود عقب عقب رفتیم و تا امامزاده دویدیم. ایاز دو تا النگوی نذری را که برداشته بود از جیبش در آورد و سر جایش گذاشت.

ساعت ده شب با ایاز شطرنج بازی می‌کردم که ‌نارنج زنگ زد که می‌خواهند خانه باغدا گل را بفروشند. گفتم غلط کردن تا تو شوهر نکرده‌ای کسی دست به آن خانه نمی‌زند و قطع کردم و بی‌هوا اسب سفیدم را گذاشتم بغل گوش وزیر ایاز که تا نیمه‌های صفحه چوبی شطرنج که از بازار رویان خریده بودیم جلو آمده بود و سرم را که بلند کردم دیدم ایاز صورتش گل انداخته است. شام را که خوردیم وسط اتاق دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و ایاز رفته بود در ایوان کوچه‌لره سو سپمیشم می‌خواند. چشمهایم را که باز کردم ساعت سه بعد از نصف شب بود و خبری از ایاز نبود. به ایوان رفتم که رعد و برق بود و ایاز داشت زیر باران در حیاط آیریلیق می‌خواند. چند روز بیشتر در شمال نماندیم. هنوز اعلامیه‌های باغداگل روی دیوارهای باغمیشه بود و بنری که زده بودند از طرف همسایه‌ها. حوصله هیچ مراسمی را نداشتم. از تسلیت گفتن همیشه بدم می‌آمد. درست مثل خداحافظی کردن. خدا بیامرز باغداگل می‌گفت تو اصلا از چی خوشت می‌آد. از تعارف کردن خوشت نمی‌آد. از کادو آوردن خوشت نمی‌آد. راست می‌گفت بنده خدا. سر سفره دوست نداشتم یکی تعارف کند چی بخور چی نخور. از تالار غذاخوری و مهمانی‌های قاطی پاطی و قیافه‌هایی که هیچ وقت ندیده بودمشان هم خوشم نمی‌آمد. کادو را که نگو. یک قابلمه استیل یا یک دست لیوان را در کاغذ کادو بپیچند و  بیاورند که چی. دست خودم نبود. از خیلی چیزهای دیگر هم خوشم نمی‌آمد اما زندگی اجتماعی مجبورم می‌کرد که تحملشان کنم. به ‌نارنج گفتم زورم می‌آید به خاطر حرف مردم، پیراهن سیاه بپوشم. ننه خودم است دوست دارم تا چهلمش بنفش بپوشم. خدابیامرز باغداگل رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. الان که این را می‌نویسم دارم برای این پنج شنبه که چهلم باغداگل است نقشه می‌کشم. دیروز اس‌ام اس آمده بود تور زمینی سه روزه وان هر چهارشنبه نفری سیصد هزار تومن.

 

غضنفر

 

باغمیشه عوض شده است. جای پارک برای ماشین پیدا نمی‌شود. من غضنفر هستم. یک شخصیت داستانی. یک نفر هست که مرا می‌نویسد. خانه‌اش در تهران است. کجای تهران نمی‌دانم. مستاجر است. یک پدر ژپتو که من پینوکیویش هستم. باید یک روز بروم پیدایش کنم. یک نویسنده که در خیابان انقلاب کتابهای ممنوعه می‌فروشد.

 

تونل قطار

 

زری خانم یادت هست درب خانه شان آهنی بود رویش عکس یک لاله بود و تو گیج بودی از اول گیج بودی و کوچه تان سراشیب بود و دو دختر کوچک که سه چرخه‌ات را هول می‌دادند و فرار می‌کردند حیاط کوچک بود و تو با اکرم به مستراح می‌رفتی و از خیابان صدای تفنگ می‌آمد شوهر زری خانم شاه‌چی بود و اکرم می‌ترسید انقلابی‌ها ‌بریزند خانه تان و تو فکر می‌کردی قلبت دارد از جایش در می‌آید و پیراهنت را بالا می‌کشیدی و دست اکرم را روی قلبت می‌گذاشتی نورالدین را فرستاده بودند تبریز و مقصود و بالاخان که آمدند اکرم گریه کرد و تو زیر شلواری‌اش را گرفته بودی هنوز پستانک می‌خوردی و یکبار یک سوسک رفته بود داخل کفش‌های اکرم پشت همان درب آهنی که عکس لاله رویش بود و تلویزیون فیلم ترسناک نشان می‌داد و تو خدا چکارت کند اکرم را صدا زده بودی مامان این کیه و اکرم خیال کرده بود همان مرد است که در تلویزیون لبه دار سرش گذاشته است و یکبار اکرم داشت با میل بافتنی گوشش را می‌خاراند و تو زده بودی میل رفته بود پرده گوشش را پاره کرده بود. مقصود یک نیسان وانت قرمز داشت مال شرکت بود و تو فقط سیمان صوفیان را بلد بودی و ماکت هواپیما را جلوی پایگاه شکاری و خانه عباسقلی که بزرگ بود و سلطنت و گل خاتون قربان صدقه‌ات می‌رفتند از پیراهن مراد می‌گرفتی و نمی‌گذاشتی به مدرسه برود و دوست مخدومعلی ساققیزلی[5] صدایت می‌کرد و تو سقز یادت نمی‌آمد اکرم گفته بود که خدا آن بالا یک نخ بسته به گوشت و آویزانت کرده افتاده‌ای خانه زری خانم و تو باور می‌کردی همه چیز را باور می‌کردی دست اکرم و نورالدین را گرفته بودی و مردم مرگ بر شاه‌‌ می‌گفتند و سربازها شلیک هوایی می‌کردند و تو می‌ترسیدی همیشه می‌ترسیدی هنوز هم می‌ترسی شهناز هم آمده بود و تو در پیاده رو مرجیمه شاه‌‌ می‌گفتی و اکرم‌‌ می‌خندید یک نفر دیگر هم بود که تو یادت نمی‌آید اما آن چیزها هنوز هست همه چیز سر جای خودش است سی سال هم که گذشته باشد و آن پیکان که یادت نیست چه رنگی بود و رفت و رسید به پادگان و خانه‌های سازمانی که آجرهایش قرمز بود و یک اتاق و یک آشپزخانه کوچک که باز می‌شد به پشت پادگان و تو می‌رفتی گل می‌چیدی و همسایه روبرویی یک دختر سه ساله داشت که اسمش لیلا بود و همیشه دماغش می‌آمد و بطول خانم که موهایش می‌ریخت روی شانه‌هایش و صدای ضدهوایی‌ها و جیپ دژبان‌های پادگان ‌و اکرم چراغ را می‌گذاشت زیر میز تا نور بیرون نرود خاموشی بود و نورالدین با میخ پرده‌ها‌را به دیوار می‌کوبید و امیرقاسم پسر قبله‌علی که فراری بود و چهارتا بستنی خریده بود و به خانه تان آمده بود نورالدین را فرستاده بودند جبهه و فردایش که مراد آمد و با مینی بوس به تبریز رفتید و تو در یک روز بیست تا زنبور عسل کشته بودی در همان باغچه خانه عباسقلی که پر از گل سرخ بود یادت هست من که خوب یادم هست یک روز گرم تابستان بود همه چیز یک جوری بود آن روزها همه چیز یک جوری بود همه چیز یک حسی داشت کمی پر رنگ و کمی عمیق یعنی همه زندگی همان میدان کوچک بود و مناره‌های مسجد حاجی ولی و بقالی مش‌احد که نوشابه و کیک و دفتر نقاشی می‌فروخت و آن عکس‌ها ‌و نوشته‌های روی دیوار خانه‌ها‌ و نورالدین در قلبت بود و نبود در خانه بود و نبود و چه خانه بزرگی و زندگی لبه‌هایش تیز بود و یکی از آن چهار مرغی که نورالدین خریده بود زرد بود طلایی بود و یک پایش را جمع کرده بود گذاشته بود زیر پرهایش و ذهنت آن قدر شفاف بود که سنگریزه‌هایش هم دیده می‌شد و بچه قورباغه‌هایش و گوهر یادت هست قشنگ بود مثل پری‌های دریایی و تو را دوست داشت و کاش به خانه‌اش می‌رفتی و می‌نشستی و گوهر چند تا گوشت از قابلمه روی علاالدین برمی‌داشت و در سنگک‌هایی که نصراله خریده بود می‌گذاشت و می‌داد دستت که می‌خوردی عکس نصراله یادت هست روی طاقچه بود سقف خانه گرد بود و تو یاد تونل قطار می‌افتادی.

 

خاله زنکی

 

هفته پیش حیدرعلی و طرلان در تبریز بودند که توالت فرنگی خانه اکرم در طبقه دوم خراب شد با حیدرعلی رفته بودیم در زیر زمین، شناور و سیفون توالت فرنگی پیدا کنیم که دیدیم شرشر از سقف زیر زمین، آب می‌ریزد. مقصود هم بود. زنگ زدیم به لوله‌کش که نبود رفته بود مسافرت. لوله آشپزخانه طبقه اول را که ترکیده بود کور کردیم و آشپزخانه را با همه کابینت‌ها و ظرفشویی و اجاق گاز آوردیم به ایوان که این طرف خانه و رو به حیاط است. اسم این نوشته‌ها را خاله زنکی[6] گذاشته‌ام. حال می‌دهد نوشتنشان. نمی‌دانم چه گناهی کرده آن بنده خدا در وزارت ارشاد که باید این نوشته‌ها را بخواند و مجوز بدهد. دیروز با پرهام و چیچک جلد اول باغمیشه را بردیم به انتشارات اختر برای چاپ. همان نسخه که خودم صحافی کرده بودم و به جای چسب صحافی‌، با دریل شارژی، ورق‌ها را سوراخ کرده و سیم آهنی را از سوراخ‌ها رد کرده و با انبردست پیچانده بودم شده بود چیزی در مایه‌های پانچ. و فردا صبح که ناشر محترم برایش فیپا و شابک زده بود و فرستاده بود وزارت ارشاد برای مجوز نشر.

 

ختم صدرالدین

 

عصر با پیراهن زرد لیمویی به ختم صدرالدین رفته بودم در همین مسجد المهدی و شام که تالار هستیم طبقه بالای قهوه خانه اسماعیل برای صرف شام و حتما شادی روح آن مرحوم و تسلی بازماندگان و تا آنجا که من می‌دانم آن مرحوم باز مانده‌ای نداشت و هیچ وقت زنی نگرفت و در خانه‌اش آنقدر کتاب داشت که جایی نبود که بنشینی و من کتابهایم را می‌بردم صحافی می‌کرد. خانه‌اش چسبیده به باغ دو کمال بود در بیلانکوه و آن روزها باغ دو کمال، تابلو نداشت و اصلا باغ دو کمال نبود و فقط درخت‌های توت بود و گل‌های سرخ و سنگی که می‌گفتند قبر یک نقاش است و چند تا خمره کنار چشمه که نازلی و یحیی می‌گفتند خمره شراب است و زنی که صاحب باغ بود و سلطنت برایش از حیاط عباسقلی، انگور سیاه آورده بود و من که یک زنبور عسل آمده بود نمی‌دانم کجایم را نیش زده بود و داد و بیدادم که تا کبریت سازی خویلی‌ها رفته بود و اکرم و شهناز که دنبال پمادولی می‌گشتند که درمان همه نیش‌ها و زخم‌های باغمیشه بود. شام را که خوردیم موز و باقلوا آوردند و آروغ زدیم و حمد و سوره فرستادیم و تا آنجا که من می‌دانم آن مرحوم در همه عمرش یک رکعت نماز هم نخوانده بود.

 

تبریز 2018

 

دارم با رنگ و روغن یک قورباغه می‌کشم. به یاد قورباغه‌های اسبه‌ریز که منقرض شدند. بچه که بودم می‌رفتم از اسبه‌ریز نوزاد قورباغه می‌گرفتم می‌آوردم در حوض خانه مقصود می‌انداختم. و هنوز اسبه‌ریز خشک نشده بود. و هنوز آسمان آبی بود و کسی ماسک نمی‌زد. مقصود راننده کامیون بود. خانه‌شان در شورچمن بود. وجب به وجب شورچمن برای من خاطره است.... در این داستان اسم من یاشار است. یک نقاش هستم. متولد سیزده فروردین سال شصت و سه. لیسانس شیمی از دانشگاه تبریز. در کارت بانکی‌ام دویست و هشتاد هزار تومن پول دارم. با شهرداری قرارداد بسته‌ام که روی دیوارهای شهر، نقاشی بکشم. برای تبریز 2018. نقاشی باغ‌ها و چشمه‌ها و درخت هایی که خشک شدند. اسم پدرم رستم بود. از روستای استیار به تبریز آمده بود. سال سی و چند. یک اسب سفید داشت که خال‌خالی بود. و یک گاری. می‌رفت از اسبه‌ریز ماسه می‌آورد. نان خشک هم می‌خرید و به جایش سنگ نمک می‌فروخت. تللی می‌گوید شامش را که خورد رفت خوابید و صبح که دیگر بیدار نشد. تللی مادرم است. الان زن مردی است که خانه‌اش بالای قله است. مردی که باز نشسته گمرک است و سرطان دارد و تللی دو سال است که می‌گوید همین فردا پس فردا عمرش را می‌دهد به شما و بیمه‌اش می‌ماند برای او. همه تابلوهایم عاشق دختر را از خانه مقصود آورده‌ام به زیرزمین این خانه که وقتی باد می‌وزد دیوارهایش تکان می‌خورد.

 

خانم اسمیت                                   

 

صبح یکی از روزهای خردلی... این خردل اسم فصل پنجم سیاره چشم گاوی است... خانم اسمیت که سه بار پیش از این خودکشی ناموفق کرده بود ساعت بیست و هفت صبح از خواب غیر رم بیدار شد و یادش آمد که در خواب عاشق روانپزشک جوان کارخانه عروسک سازی شده است و این همان کارخانه ای بود که مادربزرگش برایش به ارث گذاشته بود.

خانم اسمیت به طرف پنجره اتاقش رفت و کارگرانی را دید که مثل سه روز گذشته در خیابان جمع شده‌اند و راه عبور خودروها را بسته‌اند و شعارهای عجیب و غریب می دهند. از وقتی کارگرها در خیابان جمع شده بودند یکی از قمرهای چهارگانه بالای ساختمان اطلاعاتی جودینگ به شکل ذوزنقه‌ای در آمده بود که روی جیب پیراهن روانپزشک کارخانه دوخته شده بود. روانپزشک کارخانه در خواب دیشب نه قوز داشت و نه وقتی حرف می زد آب دهانش بیرون می پرید و بیشتر شبیه هنرپیشه سریال یازده شنبه بود تا خودش و این ذهن خانم اسمیت را وقتی که داشت در یخچال دنبال تخم مرغ می گشت به خود مشغول کرده بود.

خانم اسمیت دیشب روی مبل وقتی که داشت کتاب داستان های باغمیشه را می خواند خوابش برده بود. سه روز بعد وقتی خانم اسمیت به دفتر وکیلش در خیابان گلهای لیمویی رفته بود تا بیمه کارخانه را راست و ریست کند متوجه کتیبه های ستارخان و باقرخان در بالای پرده های اتاق وکیل شده بود و عنکبوتی با ساق های قرمز که از سقف دفتر تا بالای سر وکیل پایین آمده بود. از همان عنکبوت هایی که در کلینیک وسواس در خیابان مقدونی پشت شیشه گذاشته بودند. دکتر گفته بود که نیش این عنکبوت می تواند افسردگی عمیقی را که خانم اسمیت از آن رنج می برد در کمتر از سه هفته درمان کند. پس از نیش سوم، خانم اسمیت توانسته بود کتاب هایی را که به زبان ترکی عهد باغمیشه نوشته شده بود بخواند و کارگرانی که در خیابان جمع شده بودند به کارخانه برگشته بودند.

 

خواب نامه

 

1

 

تلویزیون می‌گوید تا نیم ساعت دیگر طوفان نمک به تبریز می‌رسد و باید شهر را خالی کنیم و من دوست داشتم تار آذری و لپ‌تاپم را هم بردارم و در صندوق ماشین جا نبود و میترا که لباس و پتوها را بقچه کرده بود و پرهام و چیچک که می‌خواستند اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایشان را بردارند. میدان آذربایجان ترافیک بود و همه جا بنرهای تبریز 2018 را زده بودند و طوفان نمک که شروع کرده بود یکی یکی درخت‌ها و ماشین‌ها را سفید می‌کرد. برف‌پاک‌کن‌ها را که زدم پرچم داعش را زده بودند و من آهنگ آن‌شرلی را باز کرده بودم که فلش را از ضبط در آوردم و دادم میترا در کیفش گذاشت و اکرم و فرشته در صندلی عقب آیت‌الکرسی می‌خواندند فوت می‌کردند و میترا که رنگش مثل گچ سفید شده بود و من وقتی حرف می‌زدم دندان‌هایم بهم می‌خورد و یادم رفته بود که خواب هستیم و از خدا شروع کرده بودم و رسیده بودم به 124 هزار پیامبر و یکی یکی امام‌ها را شمرده بودم و رسیده بودم به امامزاده‌ها و همه صداها قطع شده بود و من هر کار می‌کردم نمی‌توانستم حرف بزنم. نفسم بالا نمی‌آمد. دستم خورد به رادیاتور اتاق بالا و  بیدار شدم.  قلبم داشت تند تند می‌زد. دستم هنوز کرخت بود.

 

2

 

وسط دسته‌‌های عزاداری جمع شده‌ایم و‌ می‌خواهیم به گردش برویم‌. فکر کنم صبح روز عاشورا بود و همزمان مثلا تعطیلات نوروز یا سیزده بدر بود و من قرار بود بچه‌‌ها را به گردش ببرم که یکدفعه یادم افتاد در بهداری زندان کشیک هستم و باید ساعت هشت صبح آنجا باشم  و با ماشین سالار رفتیم به یک هتل که نزدیک زندان بود از آن هتل‌‌های کلاس بالا که همه چیز تویش پیدا‌ می‌شود. پول دادیم و کارت‌‌هایی دادند و کارتها را وارد دستگاه‌‌های کارت‌خوان کردیم که اوکی داد و ما با آسانسور بالا رفتیم‌. کارتم را به سالار دادم و گفتم که من باید ساعت هشت در زندان باشم‌. از راهروهای پیچ در پیچ زندان گذشتم‌. زندان بعد از این چند سالی که من نبودم هیچ فرقی نکرده بود و جالب آنکه هیچ یک از سربازها گیر ندادند و کارت تردد نخواستند‌. وارد اتاق بهداری که شدم همه جمع بودند و داشتند صبحانه‌ می‌خوردند اورنگ هم بود اورنگ را ده سال بیشتر بود که ندیده بودم فکر‌ نمی‌کردم که او هم در زندان کار کند و رفته بودم اتاق افسر نگهبانی و مراقب‌ها دور تا دور نشسته بودند که زندانی را آوردند که دکمه‌های پیراهنش باز بود و تا می‌خواست حرفی بزند مراقب‌ها قاه‌قاه می‌خندیدند و من داشتم در کوچه باغ‌‌هایی که نزدیک زندان بود قدم‌ می‌زدم که دیدم چند تا غاز دارند در ارتفاع پایین پرواز‌ می‌کنند‌. پریدم و یکی از آنها را گرفتم‌. غاز بزرگی بود کمی‌ورجه وورجه کرد و بعد تسلیم شد‌. غاز را در بغلم گرفته راه افتادم که دیدم بچه مدرسه‌ای‌‌ها دور و برم را گرفته‌اند داشتند به مدرسه‌ می‌رفتند به‌شان گفتم که غاز را‌ می‌فروشم بیست هزار تومن یکی‌شان گفت ده هزار تومن گفتم باشد و او با یک چوب کبریت خیلی بزرگی که دستش بود زد وسط سرم و خندید و فرار کرد از همان شوخی‌‌هایی که بچه مدرسه ای‌‌ها باهم‌ می‌کنند یادم افتاد که در زندان کشیک هستم و باید عجله کنم نزدیک زندان مردی داشت مرغ و خروس خرید و فروش‌ می‌کرد تا گفتم آقا غاز‌ نمی‌خرید مردی را که‌ می‌خواست غاز بخرد صدا کرد‌. غاز را فروختم شصت و پنج هزار تومن یک ایران چک پنجاه هزار تومنی و بقیه‌اش را هزاری و دو هزاری داد‌. ایران چک به نظرم تقلبی آمد قبول نکردم و رفت از مغازه بغلی خردش کرد و آورد پولها را جیبم گذاشتم و به زندان رفتم خوشبختانه هیچ خبری نشده بود بیدار شدم و دیدم هنوز ساعت چهار صبح است.

 

3

 

برای میترا خواستگار آمده است. داماد کت و شلوار سیاه پوشیده بود با یک خانم که الان نمی‌دانم چه کسی بود اما در خواب می‌دانستم. از اینکه من در را به رویشان باز کردم یکه خوردند. رفتند طبقه بالا. ساختمان شبیه اداره‌مان در قیرخ‌متیر بود اما محل ساختمان نزدیک قوشخانه سیلابی در خیابان عباسی بود روبروی بیمارستان نیکوکاری نزدیک همان عینک فروشی ها. میترا با چشم‌های سرمه کشیده آمد طبقه پایین با النگویی در دست که خریده بودند و چادرشبش را برداشت. اکرم و فرشته هم بودند و من داشتم از پشت در شیشه‌ای، میترا و داماد و آن زن را که تا وسط خیابان رفته بودند تماشا می‌کردم. داماد موهای کم پشتش را با ژل بالا زده بود و شکل دهاتی‌ها بود. میترا هم شکل دختران دهاتی شده بود و ما با ماشین دنبالشان رفتیم و رسیدیم به یک محله درب و داغون. بیدار که شدم ساعت نزدیک پنج غروب بود و مسجد المهدی اذان می‌داد. میترا داشت به درس و مشق بچه‌ها می‌رسید گفت چای روی گاز است.

 

4

 

چله زمستان با سالار به تبریز آمده ایم. سالار پیراهن ضخیم نپوشیده بود و آمدنی که اتوبوس در زنجان برای شام و نماز نگه داشته بود من کشمش خریدم و در جیب هایمان ریختیم. گفتم بخور گرمت می‌شود. در چهار راه شهناز هوا به قدری سرد بود که دویدیم داخل یک کیوسک تلفن. و فردایش صبح که رفتیم بنیاد شهید و من کارنامه ترم سوم را آورده بودم و شانزده هزار تومن گرفتم و عصر که رفتیم میدان راه آهن برای خرید بلیط  برگشت. آب در حوض میدان راه‌آهن یخ زده بود و سالار با سنگ می‌زد تا یخ‌ها بشکند. فکر کنم ماه رمضان بود و من سالار را مجبور کرده بودم روزه بگیرد و در بازار شیشه‌گر‌خانه، شیرینی‌ها را در پشت ویترین قنادی‌ها نشانش می‌دادم و می‌گفتم روزه اراده‌ات را قوی می‌کند. رفتیم از کتابفروشی آن ور بازار شیشه‌گر‌خانه که به خیابان تربیت می‌رسید یک قرآن برای سالار خریدیم تا هر روز در ورامین بخواند و ایمانش قوی شود. به دکتر اعصاب هم رفتیم. هوای مطب ده درجه زیر صفر بود. دکتر کاپشن قهوه ای پوشیده بود. پرسید چه حسی داری گفتم فکر می‌کنم یک تخته ام کم است شاید هم زیاد است. دکتر سرش را تکان داد و یک برگه داد پرش کردم. گفت باید بروم مغازه و چانه بزنم و آخرش نخرم و از ته اتوبوس داد بزنم آقا نگه دار و بروم قهوه‌خانه و نشستنم و حرف زدنم مثل آنها شود. فردایش با سالار رفتیم بازار امت یک شلوار بخرم. همه شلوار‌ها را یکی یکی پوشیدم و نیم ساعت چانه زدیم و آخرش نخریدیم. اتوبوس را بی‌خیال شدیم یعنی سالار گفت... اوره‌گیم سیخیلیر خط ‌واحیده مینه‌نده[7]. رفتیم قهوه خانه قله. تلویزیون قهوه خانه داشت فوتبال پخش می‌کرد و بالای تلویزیون با خط نستعلیق نوشته بود بحث سیاسی ممنوع و یک ردیف مرد سبیل‌کلفت شلنگ در دست نشسته بودند و آرنج هایشان را روی شکمشان گذاشته بودند و قلیان می‌کشیدند و سرشان را تکیه داده بودند به آینه‌ای که پشت سرشان بود و غبغبشان آویزان بود و دود از سوراخهای بینی‌شان بیرون می‌زد و من پای راست و چپم قاطی شده بود و کم مانده بود زمین بخورم که سالار جایی پیدا کرد و نشستیم. یکی یکی اهالی قهوه خانه به خوش آمدگویی نیم‌خیز می‌شدند و یاللاه می‌گفتند و من داشتم در آینه روبرویی خودم را می‌دیدم که به قول جلال در مدیر مدرسه، مثل تفی بودم در صورت تراشیده قهوه خانه و شاید مثل صورت تراشیده‌ای در تف قهوه خانه. برگشتنی اکرم یک قابلمه بزرگ داده بود دستمان ببریم برای شهناز که نصف کوپه را گرفته بود.




[1]  پسر فاطما باجی

[2] ربع رشیدی

[3]  همان کبریت سازی خویلی‌ها

[4]  شعری از سهراب سپهری

[5] بچه سقز

[6]  همان رئالیسم بی سر و ته‌. رجوع شود به داستان طبقه اول.

 دلم می گیرد وقتی سوار خط واحد می شوم.[7]


امیرقاسم دباغ

 داستان های باغمیشه

-------------------------------------------------------------------

سر شناسه                    ‌‌:  دباغ محمدی، امیرقاسم، 1354     

عنوان و نام پدیدآور         ‌‌:  داستان‏های باغمیشه/ امیرقاسم دباغ محمدی

مشخصات نشر               ‌‌:  تبریز: اختر، پاییز 1395

شابک                         ‌‌:  9-803-517-964-978

رده بندی کنگره             ‌‌: 1395 27الف67ل/2081DSR

رده بندی دیویی             ‌‌: 3233/955

شماره کتابشناسی ملی     ‌‌: 4019351

چاپ اول                      : 1000 جلد

تلفن  و تلگرام               ‌‌:  09385935480

--------------------------------------------------------------

 

باغمیشه بهانه است. تاریخ و جغرافیایش هم. اسم‌های شجره نامه‌اش هم. من در باغمیشه دنبال خودم می‌گردم. دنبال آدمهایی که در آلزایمر مادر‌بزرگم سلطنت گم شدند. آدمهایی که هر کدام صد جلد کتاب هستند. شرمنده ام به خدا از این همه اسم که به خورد خواننده می‌دهم. آن هم اسم های فامیلی و کوچه‌ها و خانه‌هایی که شاید تنها برای خودم جالب باشند. نمی‌شد ننویسمشان. در ذهنم سنگینی می‌کرد. گفتم بهم بدوزم تا گم نشوند. خلاصه می‌بخشید.

-------------------------------------------------- 


کتاب اول. 1

از عینالی تا اسبه ریز. 1

خانه کلانتر. 4

خاطرات ابراهیمقلی.. 5

فرار از باغمیشه. 7

در توهم سارا 10

از قرون وسطی تا رنسانس... 11

آن سوی اسبه‌ریز. 14

خاطرات زیناقولی.. 15

قحطی نان. 16

تبریز شهر بیدفاع. 17

ستارخان. 18

نبرد آناخاتون. 19

جنگ هکماوار 20

علف و مشروطه. 20

سالدات‌‌‌ها 21

پارک اتابک.. 22

ثقه الاسلام. 23

صمدخان. 23

قحطی بزرگ.. 24

تامارا 25

اسداله. 26

عبداله. 27

آهو. 28

عروس گلاحمد. 28

مرگ گلدسته. 29

طرلان دختر گلدسته. 30

شهناز 32

عباس.. 34

فینیش 35

خانه چراغعلی.. 36

خانه کدخدا 49

خانه زری خانم. 51

پادگان مرند. 53

مدرسه‌‌‌ هاشمی.. 54

تا خانه سلطنت.. 55

نورالدین.. 56

در آلزایمر سلطنت.. 57

خانه نصراله. 61

خانه ‌‌حمزه‌علی.. 63

بهروز 65

خانه بالاخان. 66

خانه دستمالچی.. 69

اکرم. 77

مدرسه. 79

تهران. 81

قرنطینه. 85

میترا 89

پرهام. 96

ختم سلطنت.. 99

طبقه سوم. 100

طبقه اول 103

دکتر. 114

زندان. 116

اوشتوقان. 119

سالار 125

نخچوان. 130

مجید. 132

دالی کوچه ما 134

خانم باجی.. 139

نثر باغمیشه. 146

شجره نامه. 148

کتاب نامه چاپ اول. 150

فهرست.. 151

کتاب دوم. 154

امیرقاسم. 154

ختم باغداگل. 156

غضنفر. 160

تونل قطار 160

خاله زنکی.. 162

ختم صدرالدین.. 163

تبریز 2018. 164

خانم اسمیت.. 165

خواب نامه. 166

مستند نامه. 170

قهوه خانه قله 170

بو توی موبارک.. 171

گَلین حامامی.. 172

طرلان. 174

حیدرعلی.. 176

پیشه‌وری.. 178

میر مختار 179

شاخسی.. 180

جَهره خانه. 180

چشمه‌های باغمیشه. 181

مرگ باغمیشه. 182

پیوست نامه. 183

غضنفر نامه. 183

وصیت نامه. 187

مرده نامه. 203

تلخ نامه. 205

خلاصه نامه. 222

ترکی نامه. 236

ساریمساق تورشوسو. 236

گرامر ترکی.. 266

بیزیم تورکو. 272


امیرقاسم دباغ
۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۳

دالی کوچه ما

 

اوشتوقان

 

مرکز بهداشتی درمانی اوشتوقان، بفرمایید... نه خیر دندانپزشک نیامده. خانم من از کجا بدانم ساعت چند می‌آید. زهتاب دارد آن‌ور حیاط سرنگ‌ها را می‌سوزاند. هفت هشت تا گردو در کشوی میزم است که یادم می‌رود بخورمشان. پنج شنبه‌ها هفته بازار است. زنها برای خرید می‌روند. به زهتاب می‌گویم پولم نرسید زمین را بخرم. تازه بغل کوه زمین بایر را می‌خواهم چکار. بیست دقیقه مانده به ساعت دو گرسنه‌ام می‌شود و همه گردو‌های کشوی سمت چپ را می‌شکنم می‌خورم.Top of Form سی و پنج تا عقب مانده ذهنی هست اما در فرم، آمارشان صفر است. زهتاب باطری ساعت دیواری را عوض می‌کند. هموطن گرامی، سبد کالا به شما تعلق نگرفته است. کنتور آب بهداری یخ زده است. چاه بهداری هر روز بیشتر از چهار کالون آب نمی‌دهد. زهتاب می‌گوید از فردا آبدارخانه تعطیل است. چند روز است تلفن اداره قطع است. پولش را دیر ریخته‌اند. افتخاری دارد در رادیوی اتاق تزریقات می‌خواند. آفتابه خالی است. شلنگ آب را باز می‌کنم آب تا سقف مستراح فواره می‌کند. یخ لوله‌ها آب شده است. از بهداشت محیط زنگ زده‌اند که پنج ماه است آمارهایتان عین هم است. کپی پیست است. نامه نوشته‌ایم جواب نداده‌اید. مریض سه تا دفترچه آورده تاریخ‌هایش را عوض کنم. دکتر کد ارجاع بزن مریض معطل نشود دعوا راه نیانداز. این مگس از دیروز دست از سرم بر نمی‌دارد. روی مهر پزشک خانواده‌ام دارد قدم می‌زند. 23 قدم می‌شود. 8 سانتی متر. پشتکارش را تحسین می‌کنم. دستگیره پنجره را در می‌آورم جلوی در اتاق می‌گذارم تا باد در را نکوبد. دستم می‌خورد گوگل ارت بالا می‌آید. ضربدرش را می‌زنم می‌رود. مگس روی گوشم می‌نشیند. بی خیال می‌شوم. صبحانه سیب زمینی آب پز است. زهتاب یک گوشی هوشمند خریده است. پذیرش نیست خودم پول می‌گیرم. زنی فلک زده وسط بهداری برای خودش می‌چرخد. معلوم نیست چه مرگش است. بدبختی که شاخ و دم ندارد. هر جا می‌رود پیرزن هم دنبالش می‌رود. دارند دنبال پذیرش می‌گردند قبض بگیرند. دیرشان شده است. می‌خواهند به امام رضا بروند. به کدام دکتر می‌روید. همان دکتر. من که نمی‌دانم همان دکتر کدام دکتر است. اینجا باید بنویسم دکتر چشم یا گوش. به امام رضا می‌رویم. مشکلش چیه. کبدهایش است می‌زند به پاهایش. خون بیرون می‌رود. خون استفراغ می‌کند. یک بار بستری شده بود. گفته بودند دوباره بیا. کد ارجاع می‌زنم. متخصص داخلی. قصاب یک‌سال پیش سنگ صفرا عمل کرده است. مشکل جنسی دارد. برایش تستوسترون می‌نویسم. داروخانه ندارد. در برگه می‌نویسم از تبریز بگیرد. 4 کیلو گوشت گوسفند 110 هزار تومن. دندانپزشک دارد اعلامیه ترحیم روی شیشه در ورودی بهداری را می‌خواند. صبحانه املت می‌خوریم. زهتاب نیست که چای بیاورد. راننده ساعت یازده از تبریز بنر تسلیت می‌آورد. پیراهن سیاه راه راه و شلوار طوسی‌‌ام را پوشیده‌ام. 12 ظهر به ختم می‌رویم. زهتاب زنش را خیلی دوست داشت. از آن پیرزن‌هایی است که ده بار بر می‌گردد داروهایش را می‌پرسد. آدم را دنگ می‌کند. می‌گوید در تعزیه‌ زن زهتاب زیاد نشستم قلبم خسته شده است. با دخترش آمده است. دخترش هم اینجوری است. ده بار همه چیز را می‌پرسد. دسته قندان چینی شکسته است. یکسال بیشتر است که شکسته است. دستم خورده از روی میز افتاده زمین. قوری چینی آبدارخانه را هم شکسته‌ام. شیشه میز اتاق معاینه کشیک را هم شکسته بودم. یعنی مریض در شیفت من شکسته بود و من پولش را نگرفته بودم. دوشنبه که رفتم یک شیشه که از هر طرف یک وجب بیرون زده بود روی میز گذاشته بودند. کودک چهارده ماهه سندرم داون سرفه و تب. چقدر اینجا سندرم داون زیاد است. یکی از داون‌ها دیروز در مسجد چای می‌داد. خیلی هم قبراق و سر زنده بود. از داون‌ها خوشم می‌آید. ساده و مظلوم و سر به زیر و دوست داشتنی. در شیشه لپ تابم کوه جیران از پشت نرده‌های پنجره دیده می‌شود و آسمان آبی بالای سرش. دندانپزشک جلد اول تبریز مه آلود را تمام کرده است. شنبه جلد دومش را می‌آورم. دختری که مانتوی قرمز پوشیده در سالن به این‌ور و آن‌ور می‌رود. از مریض‌های دندانپزشک است. سطل آشغال پلاستیکی را آن‌ور میز گذاشته‌ام. آبسلانگ را پرت می‌کنم داخلش می‌افتد. باید از سطل آشغال‌های استیل پدالی از اداره بگیرم. و یک پنکه برای اتاقم. کولر یکماه است که خراب است. تسمه‌اش در اتاق زهتاب مانده است. مگس‌ها ویراژ می‌دهد. کودک سه ساله اسهال دارد. پدرش معتاد است. نرفته برایش دفترچه روستایی بگیرد. مادرش قهر کرده بچه را برداشته آمده خانه پدرش. قبض آزاد هشت هزار تومنی می‌گیرد. برایش نمونه وبا می‌نویسم. می‌فرستم از خانه بهداشت ظرف التور بگیرد. مریض نفخ دارد و دردی که نمی‌دانم از کجای بدنش می‌گیرد و می‌چرخد و به کجا و کجایش می‌زند. از همان دردهای بی سر و تهی که از گوش راست مریض به کبدش و انگشت پای راستش می‌زند. این مگس در یک دقیقه هفده بار روی موهای سرم می‌نشیند. دندانپزشک گفت خداحافظ و رفت. از وقتی دمپایه می‌پوشم انگشت شست پای چپم بهتر شده است. تابستان تمام شد و هنوز این کولرمان درست نشد. و این مهتابی‌های بالای سرم که مثل زنبور صدا می‌دهند. موبایلم شارژ ندارد. مشترک گرامی تلفن شما بعلت بدهی مسدود می‌باشد. دیروز در پایانه نیم ساعت در صف گاز ایستادم. فشار گاز کم بود. یک ربع تعطیل کرد تا اتوماتیک کرد و فشار بالا آمد. یک مزدا بود که پشتش به انگلیسی تراکتور نوشته بود و بالای پلاک هم  السلام علیک یا... نوشته بود و روی گلگیر‌‌‌هایش،  فقط به خاطر تو‌. یک برچسب  کلاریون  هم زده بود. دکتر دهگردشی دیروز آبگوشت خورده و دندان عقلش شکسته است. دندانپزشک زنگ زده که دو ساعت دیر می‌آید. دارم با زبانم با خمیرهای ساقه طلایی که به دندانها و سقف دهانم چسبیده‌اند ور می‌روم. همه ارجاع‌ها را در دفتر ارجاع نمی‌نویسند. این از قانون‌های نانوشته آیین نامه پزشک خانواده است. صدای سرفه زنی از سالن انتظار می‌آید. و صدای پاهایی که تا پشت در می‌آید و بر می‌گردد. و زنی که عکس زانویش را آورده است. سالم است. گوشی دارد برای خودش زنگ می‌زند. کسی نمی‌رود برش دارد. زهتاب دارد صبحانه می‌خورد. همه در آبدارخانه دورش جمع شده‌اند و دارند حرف‌های صد من یک غاز می‌زنند. گوشی دارد خودش را می‌کشد. صدای عصای پیرمردی که کلاهی به سر گذاشته و اشتباهی دارد به ته سالن می‌رود. چند دقیقه می‌گذرد و خبری از پیرمرد نمی‌شود. ته سالن چیزی مثل جزیره برمودا شده است. از استان آمده‌اند برای پایش. روپوش می‌پوشید. نه نمی‌پوشیم. یعنی یک روپوش کهنه در دندانپزشکی است هر وقت رئیس شبکه می‌آید سریع آن را می‌پوشیم. ساعت کار مرکز را در معرض دید عموم نصب کرده‌‌اید. نه نکرده‌ایم. یعنی کرده بودیم این پانل جدید را که دادند دیگر برای آن در بورد جا نشد نمی‌دانم کجا گذاشتیمش. ساختمان را هم که نقاشی کردند همه چیز گم شد. پرونده پر می‌کنید. نه نمی‌کنیم. یعنی می‌کنیم اما اون‌جوری که باید نمی‌کنیم. دفتر ارجاع دارید. بله که داریم اما الان نمی‌دانم کجاست. آهان دیروز که دهگردشی رفته بودم در خانه جا مانده است. چند درصد ارجاع می‌دهید. سی چهل درصد اما در آمار ده درصد می‌نویسیم. چند درصد پسخوراند می‌دهند. بیست و چند درصد. به شبکه اطلاع داده‌‌اید. نه نداده‌ایم. تا ساعت چند می‌مانید. تا دو و بیست دقیقه. سگ‌ها دارند دنبال ماشین می‌دوند. شیشه ماشین را بالا می‌کشم تا داخل نپرند. از جلوی مسجد روستا به کوچه بهداشت می‌پیچیم. گوسفندها در کوچه تحصن کرده‌اند و تکان نمی‌خورند. بوق می‌زنم چوپانشان می‌آید و با زبان خودشان حالی‌شان می‌کند که راه را برای پزشک خانواده پنج ستاره باز کنند. بیشتر اهالی بدنبال یک قتل و دعوای طایفه‌ای گذاشته‌اند رفته‌اند. دو سال است با شورا و دهیار جمع می‌شویم نیاز سنجی پر می‌کنیم دفع غیر بهداشتی فاضلاب در می‌آید و آن‌وقت هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم. آب رودخانه کم شده است و من دارم از بالای پل دنبال قورباغه‌ای چیزی می‌گردم. سنجاقک‌ها مثل هلی کوپترهایی که در زندان برایمان غذا می‌آوردند دارند بالای رودخانه پرواز می‌کنند. سنگی در آب می‌اندازم و صدای قورباغه‌ای که در آن نزدیکی‌هاست در می‌آید. قورباغه‌های دیگر هم صدایشان بلند می‌شود و من به طرف ماشین می‌روم. پیرمردی دارد پهن‌ها را با بیل در فرغون می‌ریزد. مرغ‌ها دارند زیر درخت‌ها دنبال دانه‌ای چیزی می‌گردند. یک سگ در سایه زیر دیوار خوابیده است. زنها با فرغون، دبه‌های خالی را می‌آورند از تانکر آب می‌برند. فاضلاب از وسط روستا می‌گذرد. فضولات حیوانی را هر کس هر کجا دلش خواست می‌ریزد. نه ایرانسل خط می‌دهد و نه همراه اول. وانتی آمده از روستایی‌ها آهن و آلومینیوم بخرد. با بلندگو سماور کهنه و بخاری کهنه داد می‌زند. در قوطی‌های بیسکویت برای روستایی‌ها دارو آورده‌ایم. خانه بهداشت، آب لوله کشی ندارد. گرمای تابستان و بوی فضولات حیوانی که دور تا دور خانه بهداشت ریخته‌اند و فاضلابی که از جلوی خانه بهداشت می‌گذرد و بوی گرد و غباری که از کف و در و دیوار خانه بهداشت بلند می‌شود آدم را منگ می‌کند. شارژر لپ تاب را به پریزی که از دیوار کنده شده و با دو تا سیم آبی و قرمز از از گچ دیوار آویزان است وصل می‌کنم. در عین ناباوری کار می‌کند. با انگشت روی گرد و غبار میز اتاق پزشک، سلام می‌نویسم. چند تا مگس از تور عنکبوت زیر مهتابی آویزان هستند. گچ سفید دبوار‌ها، خاکستری است. اینجا نمی‌شود کار کرد همه پرونده‌های فشار و دیابت و روان را بر می‌دارم به خانه می‌برم تا قبل از آمدن بیماری‌های غیر واگیر دستی به سر و رویشان بکشم اینجوری افتضاح است. آقای دکتر یک چک آب کلی بنویس. من پنی سیلین نزنم خوب نمی‌شوم. من سرم نزنم خوب نمی‌شوم. دو بسته کپسول برای شوهرم. داروی فشار نمی‌خورم عادت کرده می‌شوم. قلم خوردگی از طرف اینجانب است. دو رنگ بودن خودکار از طرف اینجانب است. بدخط بودن نسخه تقصیر خودم است. مزخرف بودن نسخه به خاطر فرمایشات و درخواست‌های مریض است. خانم باید وزنتان را کم کنید. باید دستشویی‌فرنگی استفاده کنید. یکی از آن پلاستیکی‌ها بخرید. زانوهایتان را خم نکنید. روزی چند ساعت قالی می‌بافی. سقط حیوانی. گوشت قرمز و تخم مرغ نخورید. گوشت مرغ چی. روزی ده بیست لیوان آب بخورید. آب نمی‌توانم بخورم آقای دکتر. سبزیجات بخورید. کاهو بخورید. ماهی بخورید. آقای دکتر یک دارو بنویس غذا بخورد. تنقلات نخرید. اصلا از مغازه چیزی نخرید. فقط غذای خانگی. آمپول ننویس در روستا کسی نیست بزند. خانه بهداشت را موکت کرده‌اند. انگشت شست جورابم پاره است. پاهایم را زیر میز مخفی کرده‌ام تا مریض‌ها نبینند. صدای قدقد مرغ از حیاط بهداری می‌آید. مریض چند تا سنگ و توپ و مهر چشم زخم به لباس نوزاد سنجاق کرده است. اینها چی است. دفترچه‌ات را بده دکتر بنویسد. این خانم آزمایش‌هایش ناقص بوده باید درخواست کنیم. در تبریز به بیمارستان امیرالمومنین می‌روم. متخصص است؟ بله. اگر با من کاری ندارید بروم واکسنش را بزنم. پرونده پیش از بارداری باز نکرده بودی؟ سونوگرافی‌هایت را آورده‌ای؟ پول باید بدهیم؟ نه باردار پول لازم نیست. از آن شربت‌های پودری ندارید. بفرمایید سیب مشهدی. خیلی شیرین است. این باردار‌ها حتما بیایند قلب‌هایشان را گوش کنم. راننده می‌گوید قصاب کلی معلومات دارد. سواد ندارد اما همه چیز را می‌داند. آقا چرا با کفش داخل آمدی. من کفش‌هایم را صبح می‌بندم شب از پایم در می‌آورم. بهورز دارد با فشار سنج ور می‌رود می‌گوید چینی است. چند نفری دارند سوراخ سمبه‌های فشار سنج را می‌گیرند. خودکار مرا چکار کردی خودکار دکتر را گرفته‌ام. یکشنبه بعد بیاور پرونده‌ات را تکمیل کنم از الان می‌گویم هفتم بهمن وقت سونوگرافی‌ات است. 3 کیلو و 120 گرم. بستری نشده بود. زردی نداشت. مادرش گواتر ندارد. شماره خانه‌تان را بده. دستتان درد نکنه. نگه دار دور سرش را هم بگیرم. خش خش پیدا کردن فرمها در پرونده. تا یکماه جواب آزمایش می‌آید. مامانش خوب است؟ شیرش خوب است؟ به کی شبیه است؟ قنداب که نمی‌دهید. نه هیچ چی خاله قیزی. اسمش چیه. سلوی؟ معنی‌اش چی مشه آقای دکتر. فکر کنم پیاز یا سیر باشه. در میان قوم موسی چند کس. بی ادب گفتند کو سیر و عدس. چند بار شیر می‌دهید. هفت هشت بار. خاله قیزی یکی از سینه‌های مادرش زخم شده. دستکش داری. بله اونجاست. هر ماه یکبار با سه انگشتت سینه‌هایت را معاینه می‌کنی. شوهرت معتاد نیست. زن دیگر ندارد. همه واکسن‌هایت را زده‌ای. دندانهایت را مسواک می‌زنی. برای سه ماه باید اسید فولیک بخوری با شیر و چای نمی‌خوری. این سه ماه باید جلوگیری کنی. برای چه اسید فولیک می‌خوری برای اینکه بچه عقب‌مانده نشود. همهمه زنها در اتاق انتظار.

 

سالار

 

شهناز بفهمد تا صبح نمی‌تواند بخوابد. تا سالار در ماشین را باز می‌کند دزدگیر آژیر می‌کشد. سالار به ابوالفضل زنگ می‌زند که آب ویلا را باز کند. ابوالفضل می‌گوید هوای اینجا خیلی سرد است. از رودهن و بومهن و عوارضی می‌گذرند. با این ترافیک تا فردا ظهر هم به ویلای ننه‌بلقیس نمی‌رسند. راهنمای چپ می‌زنند و بر می‌گردند. شهناز پشتی در را انداخته است. غضنفر می‌گوید به کارخانه برویم. سالار می‌گوید صدای دیگ نمی‌گذارد بخوابیم. ماه تا بالای کارخانه پایین آمده است. سالار بخاری ماشین را روشن کرده است. چرمشهر وسط کویر است. سالار زنگ می‌زند کارگرها گوشی را بر نمی‌دارند. ساعت چهار صبح است. سالار می‌گوید من وزنم سنگین است و دستهایش را قلاب می‌کند تا غضنفر بالا برود. غضنفر یک پایش را روی دستگیره در می‌گذارد. اسب عباس روی ماسه‌ها خوابیده است غضنفر را که می‌بیند بلند می‌شود. سالار می‌گوید من تا حالا فکر می‌کردم اسب‌ها سر پا می‌خوابند. چراغ نگهبانی عباس روشن است. روح اله خواب است. سالار به شیشه می‌زند و بیدارش می‌کند تا بیاید در را باز کند. روح اله یک افغانی است. کارگرهای شب‌کار سرشان را گذاشته و خوابیده‌اند. روح اله تا در را باز کند می‌رود بیدارشان می‌کند. دیگ‌ها هنوز گرم نشده‌اند. فشار یکی از دیگ‌ها سیصد است که نباید از صد و بیست بالاتر باشد و کم مانده بترکد. دیگ کوچک هم در هشتاد درجه گیر کرده است. غضنفر و سالار به دفتر می‌روند و سالار در کامپیوتر، دوربین‌ها را چک می‌کند. ساعت نزدیک پنج صبح است و سالار چای دم کرده است و غضنفر دارد با دوربینش از وسایل درهم بر هم دفتر عکس می‌گیرد. یکی از کارگرها می‌آید در می‌زند و سالار دویست و پنجاه هزار تومن می‌دهد و روی کاغذ یادداشت می‌کند. غضنفر روی تخت که پارچه لحافش مال لحاف سریه است می‌خوابد. سالار هم روی زمین می‌خوابد و پارچه‌ها را مچاله می‌کند و رویش می‌کشد. خور و پف سالار بلند می‌شود غضنفر دارد در تاریکی دنبال خمیردندانی چیزی می‌گردد که پیدایش نمی‌کند و کمی از مایع دستشویی روی مسواک می‌زند که تلخ است. بعد هم وضو می‌گیرد و معلوم نیست که اذان شده نشده دارد چه نمازی می‌خواند تازه مهر و جانماز و از این حرفها هم پیدا نمی‌کند و همینجوری روی فرش، نماز می‌خواند. قبله را هم نمی‌داند کدام وری است دارد به طرف پنجره دفتر نماز می‌خواند آن‌وقت پیشانی‌اش را که روی فرش می‌گذارد فرش بو می‌دهد و غضنفر فکر می‌کند که حتما سالار و عباس و کارگرها با کفش روی فرش راه رفته‌اند و یادش می‌افتد که یک سال پیش که آمده بود یک سگ سفید بود که روی فرش بازی می‌کرد. غضنفر نشسته بقیه نمازش را می‌خواند. نزدیک ظهر غضنفر بیدار می‌شود. چند تا مگس دارند روی پیراهن سیاه و موهای سالار وز وز می‌کنند. سالار وقتی می‌خوابد یک دستمال جلوی چشمهایش می‌بندد. عباس و حیدر دارند یک منجنیق سی متری می‌سازند. عباس یکی یکی بلبرینگ‌ها و کاسه نمدها را داخل یک استوانه فلزی می‌گذارد و گریس می‌زند. حیدر هم دارد لولا‌ها را جوش می‌دهد. گردبادی از وسط کویر دارد می‌آید. سالار می‌گوید از آن گردبادها است که در آمریکا، کامیون‌ها را بلند کرده بود. نرسیده به آب باریک یک گله بزرگ شتر در کنار جاده دارند خارها را می‌خورند. غضنفر با خودش فکر می‌کند که چرا شترها قوز دارند و بعد یادش می‌افتد که این قوز نیست و ذخیره چربی‌شان است و یاد صندوق ذخیره ارزی می‌افتد که خالی است. ضبط ماشین سالار خراب است. رادیو باز کرده است. استاد نریمان درباره استاد شهناز و استاد صبا حرف می‌زند. سالار به غضنفر می‌گوید که به جای نوشتن این داستانها اگر موسیقی را ادامه می‌دادی الان تو هم در رادیو صحبت می‌کردی و ما افتخار می‌کردیم. کارگر افغانی در صندلی عقب نشسته است اما ترکی متوجه نمی‌شود. در آب باریک گاز می‌زنند. کارگر افعانی در ورامین پیاده می‌شود. سالار می‌گوید نگیرندت و کارگر افعانی می‌خندد. ساعت سه بعد از ظهر است. سالار چند تا ساقه طلایی خورده اما غضنفر چیزی نخورده است. می‌گوید دیشب با کلی زحمت مسواک زدم دندانهایم خراب می‌شود. دو طرف جاده پر از برف است. در محمود آباد روی تخته‌های کنار ساحل می‌نشینند و صبحانه می‌خورند. ساقه طلایی با چای شاهسبرنی. غضنفر با ماسه‌های ساحل اسب درست می‌کند که شبیه اسب تروا می‌شود. می‌رود از کنار دریا سنگ‌های رنگی و صدف جمع می‌کند. در رویان دسته‌های عزاداری است. 18 هزار تومن ماهی سفید. 15 هزار تومن سیر و 5 هزار تومن زیتون. سه تا نی هفت بند دانه‌ای 13 هزار تومن و یک شطرنج چوبی 60 هزار تومن. گوشت چرخ کرده یک کیلو 31 هزار تومن. سمند سالار نود و چند هزار تا کار کرده است. ساعت یازده صبح به ویلا می‌رسند. نی‌ها یک سوراخشان کم است اما جنسشان خوب است. اینجا روستای دستر است. در میانبند. در جاده رویان به طرف یوش بلده. جوجه‌ها دارد در ذغالهای ایوان سرخ می‌شود. دودش از پنجره دیده می‌شود. جاده هراز ترافیک بود. سالار در کابینت‌ها دنبال بشقاب می‌گردد. ناهار را در ایوان می‌خورند. سالار برنج را بدون روغن و نمک پخته است اما جوجه کباب و ترشی سیر و زیتون پرورده و منظره جنگل روبرو، طعم ناهار را خاطره‌ای به یاد ماندنی می‌کند. بخاری گازی اتاق بغل دودکش ندارد. کپسول گازش هم خالی است. می‌رویم از حیاط هیزم می‌آوریم و شومینه را روشن می‌کنیم که خاموش می‌شود. هیزم‌ها بزرگ هستند و هر قدر که سالار، آتش‌زا می‌زند نمی‌سوزند. غضنفر می‌رود چوبهای کوچک می‌آورد زیر هیزم‌ها می‌گذارد. به رویان برای پر کردن کپسول‌ها بر می‌گردند اما همه جا بسته است. یک کتری کوچک پنج هزار تومنی می‌خرند و روغن و آب معدنی و نوشابه و سم برای سمپاشی ویلا و برنج نه هزار تومنی. ساعت هفت شب است. هنوز سه شنبه است. کنده‌های بزرگ درخت را داخل شومینه گذاشته‌اند اما هنوز اتاق سرد است. شام ماهی سفید را در منقل ایوان سرخ می‌کنند و با کته می‌خورند. سالار کلاه سرش گذاشته و لحاف رویش کشیده و دارد گوش می‌کند. سالار فکر می‌کند که غضنفر از وقتی روزی چهار تا فلوکستین می‌خورد مغزش معیوب شده است. صدای اره برقی می‌آید. دارند درخت‌ها را می‌برند. ابوالفضل دویست هزار تومن هیزم در حیاط ویلا ریخته است. داخل ویلا از بیرون سردتر است. دو نفری فرش کهنه را از ماشین به طبقه دوم می‌آورند. شش تا تخم مرغ مهر خورده. پنج تا لواش هزار تومن. در کتری پنج هزار تومنی یک چای کیسه‌ای می‌اندازند و با بیسکویت، چای می‌خورند.  شطرنج‌ها را همین‌جور از شب روی میز چیده‌اند. سالار کلاه سیاه غضنفر را به سرش گذاشته است و روی مبل دراز کشیده است. غضنفر با یکی از نی‌ها، جوه جوه جوجه لریم را می‌زند. دارد از دهان سالار بخار بیرون می‌آید. اول صبح می‌روند در حیاط با دو تا هیزم، گل کوچک درست می‌کنند. سالار چهار یک می‌برد. سالار جارو برداشته دارد ذغال‌های جلوی شومینه را پاک می‌کند. شب بخاری گازی را از ترس مونو اکسید کربن خاموش می‌کنند و نفری هفت تا لحاف رویشان می‌کشند. ساعت ده شب شطرنج بازی می‌کنند. سالار سفید و غضنفر سیاه است. سالار با اسب شروع می‌کند.  آخر بازی سالار دو تا اسب و یک فیل دارد و غضنفر یک وزیر دارد یک وزیر دیگر هم می‌آورد. سالار هنوز کلاه سیاه روی سرش است. به غضنفر می‌گوید خالوغلی لحاف تشک‌ها را بده در اتاق خواب بگذارم غضنفر می‌گوید خالوغلی رفته‌ام به حس اگر از جایم بلند شوم حسم می‌پرد. همه هیزم‌ها سوخته و خاکستر شده است. سالار می‌گوید الان چالوس ترافیک است و انزلی را بی خیال بشویم در آمل چهل تا مغازه صنایع دستی بغل هم است که همه‌‌شان نی هفت بند با سوراخ‌های ایرانی می‌فروشند. از آمل هم با زنجیر چرخ و سرعت سی به تهران می‌رویم. سالار همه خانه را سمپاشی می‌کند و جارو می‌کشد. هیزم‌های حیاط را هم به انباری می‌برد تا خیس نشوند. اکنون که این را می‌نویسم شکر خدا چهل سال بعد است من و سالار مرده‌ایم و من هنوز وقت نکرده‌ام بروم ببینم ویلای ننه‌بلقیس در چه حال است و ابوالفضل زنده است یا مرده. یکبار سالار را دیدم که اصلا در باغ نبود و در حال و هوای دیگری بود و من نخواستم مزاحم مردگی‌اش بشوم. از همه اینها بگذریم از وقتی به تبریز برگشته‌ایم دارد باران می‌بارد و امروز صبح که بیدار شدم دیدم روی ماشین برف است و تازه بیست و هشت مهر چهل سال پیش است و من یادم می‌آید که در ویلا یوگا کار می‌کردم یعنی بیدار شدم دیدم ساعت یک شب است و سالار خوابیده است و با زیر پیراهنش چشمهایش را بسته است و در گوگل نوشتم یوگا که آورد یوگا از کلمه یوج است به معنی یگانگی و شاید از کلمه یوغ که به گاوها هنگام شخم زدن می‌بستند.و هنوز ویلا آب نداشت و پمپ خراب بود و من فکر کردم شکم سالار قار و قور می‌کند که سالار گفت صدای گاوهایی است که وسط جنگل دارند می‌چرند و بحث‌های من و سالار که به جاهای باریک می‌کشید. سالار گفت که در حیوانات هم این‌جوری است و یک شیر برای خودش قلمروی دارد و زنهایی برای خودش دارد و من یاد مثال هشت پایش افتادم که در تلویزیون دیده بود که یک هشت پای ماده چیزی مثل قیف درست می‌کند و آن‌وقت چهار پنج تا هشت پای نر که اعضای جنسی‌شان همان پای هشتمشان است سلول‌های جنسی‌شان را داخل قیف رها می‌کنند و دست آخر هنگام زاییدن هشت پای مادر می‌میرد و بحث به کتاب راسل رسید که تک شوهری برای مشخص شدن بچه و سهم ارث بچه بود و الان که با دی ان آ می‌شود پدر بچه را شناخت که سالار گفت تو اصلا خودت هم نمی‌دانی چه می‌گویی و به این چیزهایی که می‌گویی اصلا پایبند نیستی و من گفتم معلوم است که پایبند نیستم و صبح که بیدار شدیم دیدیم در ویلا باز است و با خودمان گفتیم که حتما اول صبح ابوالفضل آمده در ویلا را باز کرده است.و چقدر الکی خندیدیم و من گفتم که زمان مثل نخ قرقره‌ای است که از وسط بی نهایت سوراخ دکمه رد شده باشد و این نخ زمان نیست که جلو می‌رود این دکمه‌های ذهن ما است که یکی یکی از دکمه‌ای به دکمه دیگر می‌پرد و دست خودمان است که سریع‌‌تر بپریم یا سر هر دکمه بمانیم و سالار همین‌جور داشت نگاهم می‌کرد و من خیال کردم که دارم حرفهای بی سر و ته می‌زنم.

 

نخچوان

 

اینکه چرا به دیسکو نرفتیم بماند. گارسون گفت که بیست مانات ورودی می‌دهید و تا ساعت سه شب هر چه خواستید می‌خورید و می‌نوشید و خواننده‌ها می‌آیند می‌خوانند. و ما پیش از آن سفارش دو تا پیتزا داده بودیم. هر پیتزا 5 مانات. و این مانات‌هایشان 3 هزار و چند تومن ایران بود و ما در جلفا نفری 100 مانات خریده بودیم. که 28 هزار تومن در گمرک ایران دادیم و 12 مانات و 2 هزار تومن ایران هم برای ویزای نخچوان دادیم. پسری که بچه خیابان قره آغاج تبریز بود و مثل من اعصابش از صف ویزا خرد شده بود و روی جدول‌ها نشسته بود گفت که این 2 هزار تومن رشوه است. گفت ارمنستان یا گرجستان یا ترکیه که می‌خواهی بروی اینجوری نیست فقط اینجا این‌جوری است. صاحبان تور بدون نوبت، سی چهل تا پاسپورت از در پشتی به اتاق ویزا می‌بردند و ما زیر آفتاب تیر ماه یک روز مانده به عید فطر داشتیم جزغاله می‌شدیم و من به سرم زد که برگردیم به ایران و داشتم به حرفهای پسر قره آغاجی گوش می‌دادم که می‌گفت در تیفلیس، دفتر دارد و حرفهایی می‌زد که وقت بگذرد... در دفترم نشسته بودم که صدای بوق ده‌یازده از خیابان آمد و رفتم پایین و دیدم یک پیکان مدل چند در میدان پارک کرده است رفیقش را صدا زد که مش ناصیر بیدانا اونی چیله[1]. دختری که پشت شیشه نشسته بود گفت که عکست شبیه خودت نیست. در عکس سبیل داشتم با کلی روتوش. عکاسی ساکو. شش‌هفت سال پیش. گفت کارت ملی که آن هم عکسش شبیه خودم نبود. عکاسی فوکس. ده سال پیش که ریش و سبیل داشتم و الان که هیچ‌چی نداشتم و قیافه‌ام به خاطر صف ویزا، درب و داغون بود. سوار تاکسی شدیم نفری 3 مانات تا نخچوان. صندلی جلو یک پسر ابهری نشسته بود. اولش رفتیم به یک هتل و خانمی که صندلی عقب نشسته بود پیاده شد و راننده ما را برد به یک دریاچه کوچک و گفت اینجا می‌توانید شنا کنید و نوشیدنی هر چی خواستید هست عصر‌ها هم جمعیت موج می‌زند اما آن موقع که 12 ظهر بود کسی نبود و تازه هیچ چی نبرده بودیم دوست ابهری ماند و راننده، ما را به گرند هتل برد که پر بود گفت فقط یک سوئیت مانده که 150 مانات می‌شود و رفتیم به هتل نقش جهان که بیرون شهر و آن طرف پل کابلی‌شان بود. یک اتاق دو تخته نفری 30  مانات که 60 مانات دادیم و پاسپورت‌هایمان را نگه داشت و راننده ما را برد به بازار پنجاه و هفت و 4 مانات دیگر گرفت و پیاده کرد. و این بازار 57 یک پاساژ چند طبقه داشت و داخلش خنک بود و ما در طبقه دوم به دبیلیو سی رفتیم که خوشبختانه فرنگی نبود. دور تا دور پاساژ هم مثل کتدی بازاری تبریز بود. دو تا آب پرتقال خریدیم با یک بیسکویت که دو مانات شد و رفتیم در سایه خوردیم و کلی خندیدیم که نکند الکل داشته باشد. دو تا حوله کوچک هم از پاساژ خریدیم یکی سه مانات که دو تایش را 5 مانات حساب کرد و پیاده رفتیم تا هتل نقش جهان اتاق 108 طبقه دوم و دوش گرفتیم و تا پنج عصر گرفتیم خوابیدیم و پیاده راه افتادیم تا پارک بازی که آن طرف پل کابلی بود و هنوز ناهار نخورده بودیم و همان املتی که هفت هزار تومن نرسیده به جلفا نفری با یک سنگک خورده بودیم هم داشت در روده‌هایمان ته می‌کشید و سوار تاکسی شدیم و 4 مانات دادیم و جلوی یک پارک پیاده شدیم و قدم زدیم. بلندگوی پارک آهنگ استانبولی شاید هم آذری زیبایی پخش می‌کرد و راه افتادیم تا به خیابان حیدرعلی‌اف رسیدیم که خیابان زیبا و بزرگی بود که دو طرفش ساختمانهای زیبای دو یا سه طبقه و پایین ساختمانها، مغازه‌های شیکی بود که لباس و مبل و لوازم کامیپوتر و کتاب و چیزهای دیگر می‌فروختند و ما یک شارژر برای گوشی، دو مانات و یک قرآن با ترجمه آذری لاتین هفده مانات خریدیم و هنوز چیزی برای خوردن پیدا نکرده بودیم.

 

مجید

 

اصلا جوری شده که گاهی مغزم مثل ماشین قیرپاچ می‌کند. مغز تو قیرپاچ نمی‌کند؟ غضنفر حواسش به مجید نیست و دارد فقط تایپ می‌کند و می‌گوید نمیدانم. غضنفر سرطان نوشتن دارد. سرطان حرفهایی که سالها نگفته است. سرطان حرفهایی که مثل ترشی سیر سالها مانده‌اند. مجید می‌گوید هیجده سال درس خوانده‌ای و نمی‌دانی. از دکتری که سخت‌‌تر نیست. هزار تا قاضی هم بیاید نمی‌تواند این کار را حل کند. آش حلیم را شنیده‌ای از آش حلیم هم قر و قاطی‌‌تر شده. به هرکس می‌گویی می‌خندد که عقلتان را از دست داده‌‌اید. به سرم می‌زند که بزنم در کوچه بکشمشان. اما اگر بکشمشان آن بیست و هشت میلیون بر نمی‌گردد و فوقش دو دقیقه دلم خنک می‌شود و باید صد و بیست  میلیون دیه بدهم. ملا در تلویزیون می‌گفت باید هم فکر باشد هم توکل باشد. الان زمانی شده است که برادر به برادر اطمینان نمی‌کند. مجید دارد پهلویش را می‌خارد. الان این حرفهایی که با تو دارم می‌زنم به خاطر این است که تو فامیلم هستی و من به تو اطمینان دارم. خلاصه زمان بد زمانی شده. دو سه ماه پیش به مشهد رفتم بچه‌ها گفتند از امام بخواه مشکلت را حل کند گفتم اگر حل می‌شد که شده بود حتما از مشکل‌هایی است که قرار نیست حل شود. صدای کفش از راه پله می‌آید. مجید می‌گوید مریض است غضنفر می‌گوید نه مزدک است دارد پوتین‌هایش را می‌پوشد به کوچه برود. مزدک در کوچه را می‌بندد و می‌رود. دادگاه هم که اصلا به کارها نمی‌رسد. پرونده را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و یکسال آنجا خاک می‌خورد. در دلش می‌گوید بمن چه ربطی دارد مشکل من که نیست. شاید قاضی در دلش اینجوری می‌گوید و می‌گوید من که دارم حقوقم را می‌گیرم. واقعا گاهی فکر می‌کنم نکند مال ما حرام بوده که این بلاها دارد سر ما می‌آید. البته این حرفها من در آوردی است مثل اسفند دود کردن و چارشنبه سوری و خیلی‌ها دیگر به این حرفها اعتقاد ندارند. در پایانه راننده‌ها روی دیوار نوشته‌اند به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد. چند روز پیش تا ساعت چهار صبح فکر کردم و دیدم در این دنیا قانون جنگل حاکم است. در بیلانکوه یک گدا بود که مرد سه تا حیاط داشت و می‌خندد. می‌گوید او از من عاقل‌‌تر است. از تهران می‌آمدم برای کار گواهینامه‌ام به تهران رفته بودم یکی پیشم آمد که از کربلا می‌آیم پولهایم را دزدیده‌اند و من پانصد تومن دادم و از اتوبوس دو سه هزار تومن جمع کرد. یکی از مسافرها گفت کارگر روزی چهل هزار تومن کار می‌کند. این اگر از هر اتوبوس هزار تومن هم جمع کند صد تا اتوبوس نگه می‌دارد هر روز صدهزار می‌شود هر ماه سه میلیون می‌شود سیصدهزار تومنش را خرج می‌کند و دو میلیون و هفتصد هزار تومنش را پس انداز می‌کند. آنوقت کارگر سه روز کار دارد و سه روز بیکار است. عقل گدا از صنعتکار و شوفر هم زیاد کار می‌کند. در محله پدر خانم، دو برادر بود که یکی میوه فروش بود و یکی کفاشی می‌کرد و در یوسف آباد خانه داشت. به کفاش گفتند خانه‌ات را بفروش برویم در تهران سرمایه گذاری کنیم. خانه‌اش را فروخت و ور شکست شد و آمد در خانه پدرش ماند. آن برادر میوه فروش هم که میوه می‌فروخت و در خانه پدرش می‌ماند پولهایش را جمع کرد و خانه خرید. این عقل است خنده هم ندارد. کسی که عقل ندارد باید خودکشی کند. البته خودکشی حرام است. مجید یک‌ساعت تمام است که با سرعت تمام حرف می‌زند. طرف پولش را به تریاک می‌دهد و می‌کشد و می‌گوید خدایا چرا اینجوری شده‌ام. ساعت چند است. نمی‌دانم. با من کاری نداری. می‌روم به داروخانه اگر تا حالا نبسته باشد. می‌بینی همه چیز یادم می‌رود. اصلا یادم رفته بود بابا مرا به داروخانه فرستاده است. آن‌روز بابا گفت برو با آفتابه دستهایت را بشور و آفتابه را بیاور. آمدم گفت آفتابه کو گفتم یادم رفت. تو می‌گویی فکر نکن اما من دست خودم نیست که. شب و روز در فکر هستم. تا ساعت سه. به قرآن قسم. به جان بچه‌ام قسم. غضنفر بلند می‌شود و مجید را بدرقه می‌کند. مجید روی ترازو می‌رود و خودش را وزن می‌کند. می‌گوید ما برعکس هستیم مردم فکر و خیال می‌کنند لاغر می‌شوند ما هم وزنمان بالاتر می‌رود. مجید از پله‌های مطب بالا می‌رود. صدای شرشر آب می‌آید. حتما طبقه بالا، یکی حمام رفته است. مجید رفته است و مطب سکوت محض است. غضنفر صدای تایپ کردنش را هم می‌شنود.

 

 

دالی کوچه ما

 

تا رفتم در خانه را باز کنم دیدم دختر همسایه در سینی، آش کشک نذری آورده است. گفت می‌بخشید می‌شود ظرفش را بیاورید. نگاهش کردم و گفتم چشم و دست پاچه دویدم کاسه را به ریحانه دادم تا بشوید. ریحانه گفت یک گل سرخ هم از حیاط بکن بگذار داخل کاسه. خندیدم و سرخ شدم و کاسه را با گل سرخ به دختر همسایه دادم. از آن روز بود که فکر کردم دیگر عقلم را از دست داده‌ام. شب و روزم شد دختر همسایه. به کفترهای داداش اژدر هم که نگاه می‌کردم دختر همسایه را می‌دیدم. آن شب صدای ساز عین اله خان چنان اثری در من کرد که می‌خواستم ستاره‌های آسمان را بردارم و به گردن دختر همسایه بیاندازم. هر قدر ننه جان داد و هوار کرد که هوا سرد است و بیا یک چیزی بپوش و برو، انگار نه انگار. عین اله خان همسایه دیوار به دیوار‌مان بود. عین اله خان وقتی ساز دستش می‌گرفت قیافه‌اش از آن حالت خشن ‌دالی‌کوچه‌ای بیرون می‌آمد و اشک در گوشه چشمهایش جمع می‌شد. شب‌ها در ایوان خانه‌‌شان می‌نشست و ساز می‌زد. صدای ساز عین اله خان که می‌آمد همه دعواهای ننه جان و داداش اژدر در ذهنم رنگ می‌باخت. خیالاتی به سراغم می‌آمد که فراتر از ذهن یک دالی کوچه‌ای بود. دده جان  دیگر  آن دده جان سابق نبود. دیگر آن چشمهای دریده و سبیل‌های تابدار و آن کلاه لبه دارش به تاریخ پیوسته بود. یک عرقچین ساده به سرش می‌گذاشت و زانو به بغل و بی‌رمق، گوشه اتاق، می‌نشست. دده جان این اواخر دیگر شده بود یک مرده متحرک. همه پولی را که از کبریت سازی می‌گرفت صرف دود و دم و منقلش می‌شد و ننه جان خانه را با پولی که از داداش سرهنگ می‌گرفت می‌چرخاند. دده جان حتی وقتی که اهل دود و منقل هم نشده بود پیش ننه جان کم می‌آورد. یعنی بنده خدا با همه‌‌‌هارت و پورتش، مثل همه ونیاری‌ها، آدم ساده و خوش باوری بود. اما ننه جان همیشه ی فتنه‌ای در سرش بود. هزار تا فیلم بازی می‌کرد تا حرفش را به کرسی می‌نشاند. ننه جان مثل آب خوردن می‌توانست دروغ بگوید. حتی رنگش هم سرخ نمی‌شد. چیزی از در و همسایه می‌شنید و آب و تابی می‌داد و یک بلوایی درست می‌کرد که کسی نمی‌توانست جمعش بکند. خوشبختانه اهداف بزرگی نداشت و گرنه تاریخ را سیاه می‌کرد. ننه جان  هیچ وقت رو نداد که خواهر‌های دده جان پا به خانه ما بگذارند. یعنی بنده خدا‌ها چند بار هم که آمده بودند چنان از فحش‌های رکیکی که ننه جان حواله دده جان و ونیاری‌ها می‌کرد رنگ به رنگ شده بودند که محال بود دوباره پا به خانه ما بگذارند. مش سکینه، هووی ننه جان هم ونیاری بود. طبقه پایین می‌نشست و اگر دده جان سری بهش می‌زد یواشکی  بود و دور از چشم ننه جان. ننه جان نه تنها از دده جان بلکه از همه ونیاری‌ها که به قول خودش آمده بودند و باغمیشه آنها را به هم ریخته بودند بدش می‌آمد. هر وقت خطایی از من سر می‌زد، ننه جان بی معطلی می‌گفت تقصیر تو نیست یک رگه‌ات از این دهاتی‌های بی همه چیز است. خیلی‌ها فکر می‌کردند که من نوه ننه جان و دده جان هستم. گاهی لباس‌های کودکی داداش سرهنگ را می‌پوشیدم و گاهی کفش‌های کودکی داداش اژدر را. من هم زبانم پیش ننه جان بسته بود. خودش را به غش کردن می‌زد و یک فیلمی بازی می‌کرد که آدم دست و پایش می‌لرزید. به سرم زده بود که بروم تهران پیش دایی لطف اله. شنیده بودم که تهران کسی کاری به کار کسی ندارد. همسایه همسایه را نمی‌شناسد. آدمها هرجور دوست دارند زندگی می‌کنند و کسی پاپیچشان نمی‌شود. اگر هنوز در ‌دالی‌کوچه مانده بودم تنها به خاطر دختر همسایه بود و ساز عین اله خان. نه دده جان، نه مش سکینه، نه عمو مصیب و زن عمو شاه صنم و نه ریحانه و نه من، هیچ کدام جلودار زبان ننه جان نبودیم. تنها داداش اژدر بود که در برابر ننه جان کوتاه نمی‌آمد و هرچی ننه جان می‌گفت بی معطلی و رودر بایستی جوابش را می‌داد. هیچ کدام کم نمی‌آوردند. بنده خدا ریحانه، زن داداش سرهنگ که پا به این خانه پر آشوب گذاشته بود. چشمهایش از ترس درشت می‌شد و کم می‌ماند گریه کند. داداش اژدر شب‌ها به کاباره‌های ارمنی‌های خیابان دوه‌چی می‌رفت. در آنجا عاشق دختری آواز خوان شده بود که طینت نام داشت. یک روز طینت را هم به خانه‌مان آورد. بیچاره مش سیکنه لام تا کام حرف نزد. چه می‌توانست بگوید. طینت دختری بلند قد بود که چارقد سرش نمی‌کرد. دده جان داداش اژدر را حالی کرد که بروند پیش میرداود، ملای محل تا خطبه‌ای بخواند. قرار شد که طینت پیش در و همسایه و فامیل چارقد سرش کند. طینت عاشق بود. آن اوایل که من هنوز بچه سال بودم و به خانه مش سکینه می‌رفتم و مش سکینه خانه نبود طینت آواز می‌خواند و می‌رقصید. با من راحت بود. قلب صافی داشت. طینت از داستان داداش اژدر و دختر عین اله خان چیزهایی شنیده بود و با آنکه می‌دانست وقتی داداش اژدر به پشتبام برای کفتر بازی می‌رود، خانه عین اله خان را دید می‌زند اما چیزی نمی‌گفت. طینت گلدوزی می‌کرد و خانه آس و پاس مش سکینه را با هنرمندی چنان تزئین کرده بود که آدم دهانش باز می‌ماند. طینت هیچ وقت صاحب بچه نشد. داداش اژدر یکبار ساعت دو نیمه شب یک هواری سر طینت زد که همه از خواب پریدیم. داداش اژدر از این کارها زیاد می‌کرد. چند بار حسابی طینت را کتک زده بود. دایی لطف اله که از تهران آمد و قضیه را فهمید کلی به داداش اژدر نصیحت داد که عزیز خواهر، دوره این کارها گذشته، مرد که نباید دست روی زنش بلند کند. خلاصه دایی لطف اله کلی حرفهای روشنفکرانه و قشنگ به داداش اژدر گفت اما انگار این حرفها اصلا در گوش داداش اژدر نمی‌رفت. طینت مثل ریحانه چارقد سرش نمی‌کرد. مثل داداش اژدر و ننه جان هم دنبال دعوا نمی‌گشت. ندیده بودم که طینت نماز بخواند. ننه جان وقتی با داداش اژدر دعوا می‌کرد، به طینت می‌گفت دختره ارمنی و داداش اژدر عصبانی می‌شد.  طینت یک روز بی‌خبر از خانه مش‌سکینه رفت. داداش اژدر هرجا رفت دنبالش پیدایش نکرد. یکبار که داداش سرهنگ مرا به سینما برده بود برگشتنی در خبابان فردوسی طینت را دیدیم. دادش سرهنگ با احترام با او احوالپرسی کرد و خواست که به سر خانه و زندگی‌اش برگردد. طینت چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. داداش اژدر دوست داشت دو دکمه بالای پیراهنش باز باشد و یک تسبیح شاه عباسی در دستش باشد و سبیل‌هایش را روی لبهایش بریزد و پاشنه کفش‌هایش را بخواباند و مثل لات‌ها حرف بزند و همه ازش حساب ببرند. می‌خواست لوطی محله باشد که نبود. چند بار که حرفهای بزرگتر از دهنش زده بود حسابی در کوچه کتک خورده بود. از دایی جان لطف اله و اخلاق روشفنکرانه و به قول خودش قرطی بازی‌هایش هم اصلا خوشش نمی‌آمد. تا وارد خانه می‌شد بیچاره طینت دست و پایش به لرزه می‌افتاد. یکبار جلوی چشم من یک سیلی محکم به گوش طینت چنان خواباند که از صدایش مش سکینه وسط نماز یک الله‌اکبر هراسانی گفت که انگار مار گزیده باشدش. ننه جان همیشه می‌ترسید که دده جان یک زن دیگر هم بگیرد. می‌گفت اینها در ارثشان است. مرا می‌فرستاد در کوچه تعقیبش کنم. داداش اژدر سپرده بود که حواسم باشد اگر آن کفتر سفید پا بلندی که فروخته بود آمد چند تا دانه بریزم و سوت بزنم و در قوشخانه را باز کنم تا کفتر برود داخل. ننه جان تا بو برد تشت مسی را چنان انداخت روی کاشی حیاط که من کم مانده بود زهره ترک شوم کفتر بدبخت هم فکر کنم تا چند سال دیگر هم از آسمان ‌دالی‌کوچه که سهل است از آسمان کل باغمیشه هم پرواز نمی‌کرد. ننه جان گوش مرا هم گرفت و کشان کشان برد به خانه که عوض اینکه بشیند سر درس و مشقش، شده هم‌دست آن نمک به حرام الوات عرق خور قمار باز، همین مانده که کفتر بازی هم بکنی. داداش اژدر وقتی یک کفتر می‌فروخت دو سه روزی چشمش به آسمان بود که برگردد. گاهی یک کفتر را سه بار می‌فروخت. داداش اژدر هیچ وقت شغل درست و حسابی نداشت. سه تا خروس جنگی داشت که می‌برد میدان نوبهار، سر برد و باختشان شرط می‌بست. یک روز یکی از خروس جنگی‌های داداش اژدر انگشت ننه جان را نوک زده بود. ننه جان یک الم شنگه‌ای راه‌انداخته بود که نگو‌. یک شب داداش اژدر آمد از دده جان پول بگیرد برود عرق خوری، ننه جان در را قفل کرد، داداش اژدر هم زد شیشه پنجره اتاق را شکست و دده جان را کشان کشان برد حیاط و گلاویز شدند که از صدایشان، همسایه‌ها ریختند خانه‌مان. سالها گذشت اما داداش سرهنگ و ریحانه صاحب بچه‌ای نشدند. ننه جان می‌خواست برای داداش سرهنگ زن بگیرد و من رفتم به ریحانه گفتم. ریحانه رنگش سفید شد و حرف را عوض کرد. فردا صبح که دیدمش چشمهایش پف کرده بود. انقلاب که شد، داداش اژدر عرق گیر نمی‌آورد. عین‌اله خان هم جرات نمی‌کرد ساز بزند. جنگ که شد، داداش سرهنگ را فرستادند جبهه. بچه‌های ‌دالی‌کوچه که روزگاری قاپ بازی می‌کردند لباس جنگ پوشیدند و به جبهه رفتند. محله که خالی شد داداش اژدر خودش را در مسجد ‌دالی‌کوچه جا کرد. ننه جان می‌گفت طهارت بلد نیست رفته شده رئیس مسجد. ‌دالی‌کوچه دیگر آن ‌دالی‌کوچه قدیم نبود. بچه‌هایی که روزی در خانه مردم را می‌زدند و فرار می‌کردند اکنون برای کمک به مردم سر و دست می‌شکستند. سه ماه گذشت و خبری از داداش سرهنگ و نامه‌هایش نشد. ریحانه چند تا نامه برایش نوشته بود اما جوابی نیامده بود. از مسجدی‌ها شنیدم که دادش سرهنگ مفقودالاثر شده. دنبال کسی می‌گشتند که به ننه جان و ریحانه خبر دهد. ریحانه حامله بود.  ریحانه به خانه خودشان، پیش عمو مصیب و زن‌عمو شاه‌صنم رفت. دوست داشتم  همه چیز را فراموش کنم. متین، چشم و ابرویش عین داداش سرهنگ بود. اسمش را خود داداش سرهنگ و ریحانه انتخاب کرده بودند و ننه جان اگر هم خواست جراتش را نکرد که دخالت کند. سالها گذشت و من با دختر همسایه ازدواج کردم. برای ریحانه خواستگار آمد اما قبول نکرد. داداش اژدر که از زندان بیرون آمد، گاو میش دده جان را فروخت و یک پیکان مدل پنجاه و سه خرید تا مسافرکشی کند.  دده جان آلزایمر گرفت و بازیچه کودکان ‌دالی‌کوچه شد. بچه‌ها برایش با کاغذ دم می‌بستند و می‌خندیدند.

 

خانم باجی

 

خانم‌باجی... جانم... چرا منو برداشتی آوردی خونه تون... تو چراغ این خونه‌ای... اگه تو منو نمی‌آوردی خونه تون من کجا می‌رفتم... نه می‌آوردم... می‌دونم حالا اگه نمی‌آوردی کجا می‌رفتم... نه می‌آوردم... جای دیگه نبود که برم... چرا می‌اومدی اینجا. آدم مگه نمی‌آد خونه خودش. خانم‌باجی وقتی بمب افتاد خونه ما تو چیکار می‌کردی...‌هان... وقتی بمب افتاد خونه ما تو کجا بودی...‌هان یادته... آره یادمه... پدرت یادت می‌آد... آره... تو کجا بودی... مدرسه بودم دیگه... آره مدرسه بودی، مدرسه هم بمب افتاد... نه مدرسه که می‌افتاد من الان اینجا نبودم... راست میگی پس من کجا بودم... من هم همینو می‌گم... فردا می‌آی مدرسه ما.. بیام که چی بشه... گفتن ولی تون بیاد... من که ولی نیستم. خانم‌باجی می‌شه باز قصه دعوای اوروس‌ها را با مش‌ابراهیم برام بگی... تو که نرفتی واسه این دووار کوپی، شیشه بخری... خوب برقها بره لاله‌ها رو روشن می‌کنیم... لاله‌ها جهیزیه فاطماباجیه دست بهش بزنیم ناراحت می‌شه... منو دوست داره چیزی نمی‌گه... مشق‌هاتو نوشتی..‌. می‌نویسم حالا تو بگو... رادیوی مش‌ابراهیم دارد آژیر قرمز می‌کشد. خانم‌باجی در اتاق به این‌ور و آن‌ور می‌دود. در خانه را گم کرده است. دارد خودش را از پنجره به حیاط می‌اندازد. در و دیوار خانه می‌لرزد... بومب، بومب‌. شیشه‌های پنجره می‌شکند. همه دارند به طرف دود می‌دوند... افتاده شورچمن... افتاده خانه سوتچی[2]  ممّد. دیگر گل‌عنبر در حیاط خانه رخت نمی‌شوید. دیگر غلامعلی آن‌ور حیاط با ماشین‌های جوراب بافی‌اش ور نمی‌رود. خانه‌مان مثل گود زورخانه شده. تیلته ماهمید[3]  رفته وسط گود. دارند آوار را جابجا می‌کنند. به صورت خانم‌باجی آب می‌زنند... یا ابالفضل‌. چارقدش را پاره می‌کند. خودش را می‌زند. دستهایش را می‌گیرند. من اما بغض گلویم را گرفته است، همیشه دیر دو ریالی‌‌ام می‌افتد، مثل مجسمه خشکم زده است. ناگهان هق هقی می‌لرزاندم...  گل‌عنبر... گل‌عنبر... غلامعلی. سر شورچمن از تاکسی پیاده می‌شویم... اینجوری فکر می‌کنند نامزد کرده‌ایم. مگه نامزد نکرده‌ایم؟  و من مثل لبو سرخ می‌شوم و سارا می‌خندد. سارا آن سالها هم به من می‌خندید وقتی که خانم‌باجی قصه خیس کردن شلوارم را تعریف می‌کرد و من در صندوقخانه مخفی می‌شدم. من یک شلوار ورزشی آبی پوشیده‌ام که بغلش سه تا خط دارد  و زانویش هم پاره است. گوشه اتاق خانم‌باجی  نشسته‌ام و دارم دماغم را بالا می‌کشم. معلوم نیست سرما خورده‌ام یا دارم گریه می‌کنم. فاطماباجی شب‌ها می‌آید و پیش ما می‌خوابد تا نترسیم. خانم‌باجی ساعت را کوک می‌کند و تا سرش را روی بالش می‌گذارد خور و پوفش بلند می‌شود. فاطماباجی هم کمی این‌ور و آن‌ور می‌شود تا خوابش می‌گیرد. کلافه می‌شوم. بلند می‌شوم و بالش‌هایشان را بالا پایین می‌کنم که تازه یک سوت زدن هم به آخر خور و پف فاطماباجی اضافه می‌شود. لامپ شصت وات با سیمی بلند از سقف آویزان است. سقف اتاق چوبی است. تیرهای چوبی بزرگ که وسطشان تخته‌های چوبی کوچک چیده‌اند. آن قدر در تاریکی به سقف خانه و وسایل روی طاقچه‌ها نگاه می‌کنم که خوابم می‌گیرد. کابوس می‌بینم... گل‌عنبر کفنش را باز کرده و از قبرش بیرون آمده است. دارد غلامعلی را هم تکان می‌دهد که برخیزد. ساعت روسی دارد خودش را می‌کشد. قلبم بالای صد تا در دقیقه می‌زند. خانم‌باجی بلند می‌شود و سماور را روشن می‌کند.  خانوم باجی، هنوز پنج نشده، زوده. پنج دقیقه بعد تکانم می‌دهد... یحیم[4]‌، یحیم، دیرت نشه. به مستراح می‌روم که آن‌ور حیاط است. در را که باز می‌کنم فاطماباجی نشسته و آفتابه مسی کنارش است. موهایش را حنا گذاشته. لبخندی می‌زند و احوالم را می‌پرسد. سرخ می‌شوم و می‌دوم. تا چند روز رویم نمی‌شود سلامش بکنم. حیاط و مستراح هنوز آب لوله کشی و برق ندارد. آفتابه را از شیر دهلیز پر می‌کنیم می‌بریم. شب‌ها آن‌ور حیاط تاریک و ترسناک است. خانم‌باجی با فانوس می‌آید کنار مستراح می‌ایستد تا من کارم تمام شود. با لهجه ترکی می‌گوید که رفته بود بالای درخت توت خودکشی کند که یک توت خورده بود و دیده بود شیرین است و یکی دیگه خورده بود دیده بود شیرین است و کلی توت چیده بود برده بود برای زنش که باهم دعوا کرده بودند. از سینما بیرون می‌آییم، هوا تاریک شده، برگهای چنار پیاده رو را پر کرده است... چه ربطی به گیلاس داشت  و سارا می‌خندد. سارا چقدر راحت است. با همه راحت است. انگار تا همین دیروز در ‌دالی‌کوچه نبوده. دختر‌ها چه زود عوض می‌شوند. اما من هنوز در خانه خانم‌باجی دارم مشق می‌نویسم و به حرفهای فاطماباجی با خانم‌باجی گوش می‌کنم. من هنوز یخم در این شهر بزرگ باز نشده است. هنوز مزه آبگوشت خانم‌باجی در دهانم مانده است. هنوز بوی گل و لای اسبه‌ریز از لباسهایم می‌آید. این همان سارای من نیست که موهایش را دو گوش می‌کرد و دندانهایش همیشه بیرون بود. دیگر آن ‌دالی‌کوچه‌ای نیست که بخواهم از خاطرات خانه خانم‌باجی با او بگویم. دارند در اتاق پشتی جهره می‌ریسند که قهقهه‌‌شان بلند می‌شود... دیم دا دا‌‌‌‌دی دام... دیم دا دا‌‌‌‌دی دام‌. فاطماباجی قاوال می‌زند و فخری خانم دارد روی پشم‌های نریسیده وسط اتاق می‌رقصد. خانم‌باجی دارد ادای رقصیدن فخری خانم را در می‌آورد. خانم‌باجی آنقدر می‌خندد که شکمش درد می‌گیرد. فخری خانم موهایش فرفری است. صورتش گرد است. فیس و افاده ندارد. فاطماباجی سیگار زر می‌کشد. صدایش خش دارد. سر دو تا شوهرش را خورده است. بچه‌هایش دیگر بهش سر نمی‌زنند. سارا از پنجره قطار به بیرون نگاه می‌کند. چهار سال است که با این قطار می‌رویم و برمی گردیم و هربار خانم‌باجی آلزایمرش شدیدتر می‌شود. خانم‌باجی همه چیز را فراموش کرده است. کلمات هم از یادش رفته است. فقط بایاتی می‌خواند. بایاتی‌ها را هم دیگر غلط غولط می‌خواند. خانم‌باجی بلد است ترس بردارد. انگار عکس برمی دارد. انگار سی‌تی‌اسکن می‌کند. و آخرش درست انگشت می‌گذارد روی آن چیزی که ترسیده. سارا دراز به دراز وسط اتاق می‌خوابد. چادرش را رویش می‌کشند. خانم‌باجی می‌رود خاک انداز سیاهش را از مطبخ می‌آورد و روی علاءالدین می‌گذارد تا داغ شود و بعد در استکان آب نمک درست می‌کند و با قاشق بهم می‌زند. بعد خاک‌انداز داغ را با دستمال برمی دارد و بالای سر سارا نگه می‌دارد و لب‌هایش را تکان می‌دهد و بعد یک دفعه آب و نمک را می‌ریزد روی خاک انداز. آب و نمک روی خاک انداز تفته می‌شود و شکل می‌گیرد... شکل گرگ شده.  نه خانم‌باجی، بمب افتاده ترسیده. سارا به همه چیز می‌خندد و من به همه چیز فکر می‌کنم و غصه می‌خورم... از مارال خوشت میاد، نه؟ سارا بلد است سوالهای سخت سخت از آدم بپرسد. روی سکه‌های گردنبند خانم‌باجی مردهایی با اسب دارند می‌دوند. خانم‌باجی اینها دیگه کی هستند؟ این ستارخانه این یکی باقر خانه این احمد شاهه این رضا شاهه این پیشه‌وریه این هم مصدقه.  خانم‌باجی اینها که قیافه‌شون معلوم نیست. چرا معلوم نیست، مش‌ابراهیم همه‌شون رو می‌شناخت. خانم‌باجی کم عاشق نیست. مش‌ابراهیم را می‌پرستد. مش‌ابراهیم استخوانهایش آن‌ور اسبه‌ریز است. بالای قله. اسبه‌ریز از آن دورها می‌آید. می‌آید و پیچ و تاب می‌خورد و از جلوی قهوه خانه تیلته ماهمید می‌گذرد و می‌رود. خانم‌باجی نمی‌داند که اسبه‌ریز به کجا می‌رود. می‌خواهیم سر قبر مش‌ابراهیم برویم. خانم‌باجی جوراب‌هایش را می‌پوشد و چارقدش را گره می‌زند. کفش‌هایش را پیدا نمی‌کند. کفش‌های فاطماباجی را می‌پوشد. چای‌قیراغی شلوغ است. دارند از پل اسبه‌ریز شهید می‌برند... این گل پرپر از کجا آمده... از سفر کرب و بلا آمده‌. صبر می‌کنیم که بگذرند. تابوت را که در پرچم سه رنگ پیچیده‌اند از قله بالا می‌برند. خانم‌باجی با سنگ کوچکی سه چهار تا خط روی قبر مش‌ابراهیم می‌کشد، شکل پنجره می‌شود بعد با سنگ چند بار روی قبر می‌زند انگار دارد در می‌زند تا مش‌ابراهیم بیدار شود. بعد سه انگشتش را مثل سه پایه دوربین روی قبر می‌گذارد و لب‌هایش را تکان می‌دهد. سر قبر گل‌عنبر و غلامعلی هم می‌رویم. دور قبر شهید جمع شده‌اند... اللهم صل علی محمد و آل محمد‌. کفترهای سفید و سیاه در آسمان آبی ‌دالی‌کوچه بالای اسبه‌ریز دسته دسته چرخ می‌زنند. سارا خطش خوب است با کلاس است. اما من خطم همان خط اول دبستان است. وقتی با خودکار می‌نویسم همه انگشتهایم مرکبی می‌شود. چقدر این خودکار بیک مرکب می‌ریزد. خانم‌باجی دارد یخدان چوبی‌اش را مرتب می‌کند. جهیزیه‌اش است. بقچه‌ها و لباس‌ها را ولو کرده وسط اتاق. چشمش به کفش‌هایش می‌افتد که در یخدان مخفی‌اش کرده... خانم‌باجی، حالا چرا کفش‌هایت را مخفی می‌کنی کی می‌آد از دهلیز کفش‌های تو را بدزدد‌. خانم‌باجی قاه قاه می‌خندد. خانم‌باجی اینروزها زیاد قاه قاه می‌خندد. زیاد هم زار زار گریه می‌کند. زیاد حرف می‌زند. راحت‌‌تر و خودمانی‌‌تر شده. گاهی کلمات رکیک می‌گوید و اصلا خجالت نمی‌کشد کلی هم تکرارش می‌کند. غذایش کم شده. فقط دوست دارد کیک و تی‌تاب با شیر گاو بخورد. شیر پاستوریزه را دوست ندارد. می‌گوید مزه ندارد. خیلی چیزها یادش می‌رود... یحیم، شام خورده‌ایم؟ نه خانم‌باجی. آدم نمی‌داند فیلم بازی می‌کند یا راستی نمی‌داند. گردنبند خانم‌باجی نیست. آب شده رفته زیر زمین. خانم‌باجی همه جا را دنبالش می‌گردد اما پیدایش نمی‌کند. خانم‌باجی چند روز است که خواب و خوراک ندارد. می‌ترسم به خاطر این گردنبند، تلف شود. شام تخم مرغ و سیب زمینی آب پز داریم. می‌روم از صندوقخانه نعنای خشک بیاورم بریزیم روی تخم مرغ.  خانم‌باجی مشتلق بده گردنبندت پیدا شده. چشمهایش از خوشحالی می‌درخشد و دهانش باز می‌ماند... کجا بود؟ ظرف نعنا را نشانش می‌دهم. قاه قاه می‌خندد. خانه خانم‌باجی یک جوری است که آدم خوشش می‌آید. طاقچه‌هایش، کمدهایی که داخل دیوار است. رادیوی مش‌ابراهیم که قد یک تلویزیون است. چراغ‌های نقره‌ای با حباب‌های لاله، عکس مش‌ابراهیم که عرقچین سفید سرش است و یک دست را بر سینه گذاشته و جلوی ضریح امام رضا ایستاده است. یک سماور نفتی روی میز تخته‌ای گوشه اتاق و بغلش چند تا استکان کوچک و بزرگ و نعلبکی گل سرخی و قندان شیشه‌ای و یک قوری چینی بند زده بالای سماور که رویش یک دستمال زرشکی انداخته‌اند تا دم بکشد گوشه اتاق یک پرده گل گلی است که پشتش صندوقخانه است. صندوقخانه پر است از خرت و پرت‌های خانم‌باجی و کلی شیشه کاکوتی و شاهسبرن و عرق نعنا و عرق بیدمشک و کیسه‌های پارچه‌ای کوچک که با میخ از دیوار صندوقخانه آویزان است و پر است از گل سرخ خشک و نعنای خشک و خرد شده و آرد برنج و زنجبیل. از سقف هم، گلابی و انگور آویخته است تا خشک شوند. خانم‌باجی کف صندوقخانه یک پتو انداخته... پتوی سربازی مش ابرهیم است‌.زیر پتو یک دریچه چوبی است که وقتی رویش راه می‌روی تلق تولوق می‌کند.  مخفی گاه است. سربازهای روس که می‌آمدند مش‌ابراهیم می‌رفت آنجا مخفی می‌شد‌. خانم‌باجی شبها در کوچه را سه تا قفل می‌کند و کلیدش را می‌گذارد زیر متکایش. یک تلویزیون در این خانه صاحب مرده نیست که آدم مشغول شود. من چه حرفی دارم که با این دو پیرزن تاریخ گذشته بزنم. گل‌عنبر دارد در حیاط رخت می‌شوید. دارد  کوچه‌لره سو‌ سپمیشم می‌خواند. غلامعلی دارد آن‌ور حیاط با ماشین‌های جوراب بافی‌اش ور می‌رود. من دارم یخ حوض را می‌شکنم. دلم برای گل‌عنبر تنگ شده است. برای خانه‌مان. برای غلامعلی. خانه‌مان مخروبه شده. غلامعلی این اواخر کارش کساد بود. گل‌عنبر می‌گفت مشق‌هایم را ریز ریز بنویسم تا دفترم زود تمام نشود. اینقدر با جوراب راه نرو پاره می‌شود‌. چکمه‌ام سوراخ بود و هر روز جورابم در برفها خیس می‌شد. خانم‌باجی پولهایش را جایی مخفی می‌کند که عقل جن هم نمی‌رسد. آقایی دارد کوپن باطل شده می‌خرد.  این از همه‌‌شان بهتر است. آن یکی‌ پایت را اذیت می‌کند.  علامتی که هم اکنون می‌شنوید آژیر قرمز یا علامت خطر است... خانم‌باجی چکمه‌ها در دست از مغازه بیرون می‌دود. حاج خانم، پولش را ندادید‌.  بومب بومب‌. ای وای... کجا انداختند؟ یا باب الحوایج و تا راننده حرفی بزند خانوم باجی سوار می‌شود. خانم‌باجی نذر کرده اگر جنگ تمام شود لخت مادرزاد تا سر کوچه تیلته ماهمید بدود و برگردد.  خانم‌باجی، این چه نذری است کرده‌ای؟ نصف شب می‌دوم‌. خانم‌باجی بلد است نقاشی بکشد. برایم یک گرگ کشیده است. خودش هم از نقاشی‌اش خنده‌اش می‌گیرد. خانم‌باجی سه تا مرغ و یک خروس دارد. لانه‌‌شان آن‌ور حیاط بغل مطبخ است. خانم‌باجی نمی‌گذارد مرغ‌ها داخل کرت‌ها بروند و سبزی‌ها را خراب کنند. صدای آواز تیلته ماهمید از صندوقخانه می‌آید... آراز[5] آراز خان آراز، سولطان آراز خان آراز‌. امروز شش ماه تمام است که من به خانه خانم‌باجی آمده‌ام. سیب را ذره ذره می‌خورم تا مزه‌اش را بیشتر حس کنم. مثل خانم‌باجی همیشه می‌ترسم که پولمان تمام شود. خانم‌باجی جورابم را که پاره شده می‌دوزد و به زانوی شلوارم  یاماخ[6]  می‌دوزد. خانم‌باجی فرش را لوله کرده گوشه اتاق گذاشته است... حیف است خراب می‌شود‌. دو تا گلیم از رنگ و رو رفته کف اتاق انداخته است. شب‌که مشق می‌نویسم خانم باجی یاد خاطره‌ای می‌افتد و تا می‌خواهد تعریف ‌کند چشمهایش پر از اشک می‌شود و خاطره از ذهنش می‌پرد. جای پای دمپایه‌های فاطماباجی تا مستراح روی برف مانده است. برف روی شاخه‌های سیب و آلبالو نشسته و خمشان کرده است.  می‌ترسم سقف روی سرمان خراب شود، اگر مش‌ابراهیم زنده بود... یاآللاه خالاقزی‌. صدای پاروی تیلته ماهمید و تلپ تلپ ریختن برفها هنوز در گوشم است. بوته‌های گوجه فرنگی زیر برف می‌ماند. خانم‌باجی چهار پنج دست بلوز و جلیقه می‌دهد که روی هم بپوشم. جنگ تمام می‌شود اما خانم‌باجی لخت مادرزاد تا سر کوچه تیلته ماهمید نمی‌دود. همه چیز از یادش رفته است. قبرستان قله را پارک کرده‌اند. اگر خانم‌باجی بفهمد الم شنگه راه می‌اندازد. اسبه‌ریز آبش کم شده. خبری از آنهمه باغ نیست. همه جا خانه‌های چندطبقه ساخته‌اند. مارال و مادرش برای خانم‌باجی، پوشاک می‌بندند. در چای‌قیراغی کنار اسبه‌ریز در مغازه‌ای که قبلا سبزی‌فروشی بوده کافی‌نت باز می‌کنم.  آقا ببخشید این سبزی فروشی کجا رفته‌. در کاغذ آچاهار تایپ می‌کنم که سبزی فروشی آن‌ور اسبه‌ریز.

 

نثر باغمیشه

 

داستان باغمیشه در نوشتن کلمات خسیس است. چند کلمه‌‌ای می‌پراند و می‌پرد. عجله دارد. مثل یک لحاف هزار تکه است. هر تکه، خاطره‌ای. داستان تا آنجا که صدایش درنیاید صامت است. شخصیت‌هایی که هر کدام بی‌صدا کار خودشان را می‌کنند. داستان را می‌شود از هر جای کتاب شروع کرد. تعلیق و آکسیون ندارد. تصویر پشت تصویر. اسم‌هایی که از شجره‌نامه بیرون می‌آیند و چرخی می‌زنند و برمی‌گردند سر جای خودشان. هر پاراگراف یک پازل است. داستان را ذهن خواننده می‌نویسد. با کنار هم چیدن قطعات این پازل. پازل آدمها و خانه‌ها و سالها، سالهایی که بر آدمهای باغمیشه می‌گذرد.


 



[1]  یعنی مش ناصر یدونه اون بوق رو بزن.

[2]  شیرفروش

[3]  محمود تیلیت

[4]  خانم باجی حرف‌‌‌های "ر" را "ی" می‌گوید.

[5]  آراز همان رودخانه ارس است.

[6]  وصله


امیرقاسم دباغ