سمفونی باغمیشه. نسخه پی دی اف
کتاب سمفونی باغمیشه (داستان ها و ماستان های باغمیشه)
دریافت نسخه pdf
کتاب سمفونی باغمیشه (داستان ها و ماستان های باغمیشه)
دریافت نسخه pdf
خلاصه داستانهایی که خواندهام
فیلمهایی که دیدهام، حرفهایی که شنیدهام
فکرهایم، خیال هایم
و یادداشتهای روزانه اجتماعی، شغلی و خصوصیام
خوشبختانه با این فیلد وسیعی که در عنوان نوشتهام آنقدر موضوع زیاد است که لازم نیست تا ته یک موضوع بروم هر جا کلمات ایستادند من هم میایستم و به موضوع دیگری میروم زور نمیزنم دوباره خوانی هم نمیکنم.
آناکارنینا... اوبلانسکی با زنش دالی، دعوایش میشود. دالی، نامه عاشقانه ابلانسکی به معلمه فرانسوی را پیدا کرده است. آناکارنینا، خواهر اوبلانسکی از پترزبورگ به مسکو میآید و دالی را با اوبلانسکی آشتی میدهد. کیتی، خواهر دالی، دو خواستگار دارد یکی ورانسکی و یکی لهوین. کیتی و دالی از خانواده شجرباتسکیها هستند. دالی شش تا بچه دارد. آناکارنینا، همسر کارهنین است و یک پسر بچه هشت ساله دارد که خیلی او را دوست دارد. کل داستان در خانوادههای اشرافی اتفاق میافتد. خانوادهها برای خودشان، چند تا خدمتکار و آشپز و معلمه و دربان دارند. هر چند وقت یکبار مهمانیهای بزرگ در تالار که همراه رقص است ترتیب میدهند. بچههایشان را هم میدهند دایه شیر میدهد. داستان بیشتر خانوادگی است و حول و حوش ازدواج دور میزند. تولستوی، نویسنده داستان، با نثری غیر مبتذل، زیبایی جادویی آناکارنینا را با قدرتی تمام به خواننده القا میکند. کیتی پس از آنا، دومین زن زیبا در داستان تولستوی است. لوانسکی هم مردی خوش قیافه و آداب دان است. لهوین یک شخصیت بدوی و روستایی و غیر اجتماعی دارد. کارهنین مردی غیر ظریف و نا زیبا است. آنا پیش عمهاش بزرگ میشود و عمه آنا که ثروتمند بوده، کارهنین را با آنا آشنا میکند و طوری ترتیب کار را میدهد که کارهنین مجبور شود با آنا ازدواج کند. بعدها کارهنین تا حدی به آنا دلبسته میشود اما آنا هیچ وقت از کارهنین خوشش نمیآید. کارهنین، یک دولتمرد بزرگ است و بیست سال از آناکارنینا بزرگتر است و شخصیت بیاحساسی دارد. لهوین از روستا برای خواستگاری کیتی میآید اما کیتی به خاطر ورانسکی به لوین جواب رد میدهد و لهوین به روستا برمیگردد. لهوین دو برادر دارد، کازنی شف که روشنفکر و نویسنده است و نیکولا که خوشگذران است و سل میگیرد و میمیرد و مرگ او باعث میشود که لهوین بیشتر به موضوع مرگ و زندگی بیاندیشد. ورانسکی، در مجلس رقص مسکو، به جای کیتی، با آناکارنینا میرقصد و کیتی، نگاه عاشقانه آن دو به همدیگر را میبیند. کیتی پس از خیانت ورانسکی، سخت بیمار میشود. روابط ورانسکی با آناکارنینا در شهر پترزبورگ، باعث رسوایی میشود. آنا پیش کارهنین، به عشق خود به ورانسکی اعتراف میکند. آنا از ورانسکی صاحب دختری میشود و کارهنین اقدام به طلاق آنا میکند. دربیماری سخت آنا سر زا، کارهنین دلش به رحم میآید و آنا و ورانسکی را میبخشد. آنا و ورانسکی با دخترشان، پترزبورگ را ترک میکنند و کارهنین را با پسر هشت ساله اش تنها میگذارند. آنا یکبار مخفیانه میآید و پسر هشت سالهاش را میبیند و پس از آن پسرش سخت بیمار میشود و بعد سعی میکند که مادرش را فراموش کند. کیتی با لهوین ازدوداج میکند و خوشبخت میشود. آناکارنینا کمکم میپندارد که عشق ورانسکی به او، سرد شده است. بدنبال یک مشاجره، آنا که بعلت طرد شدن در اجتماع و نیز دوری از پسر هشت سالهاش و خطر از دست دادن عشق ورانسکی دچار مشکل روحی شده خودش را به زیر قطار میاندازد و خودکشی میکند. بدنبال خودکشی آنا، لوانسکی سخت بیمار و روانی میشود و پس از چند ماه تصمیم میگیرد که به جنگ برود تا خودش را فدا کند. لهوین در پایان داستان، فلسفه را رها میکند و با حرف یک دهاتی، خداپرست میشود.
عشق و شیاطین دیگر... سییروا ماریا دختری دوازده ساله است که موهایش تا پاهایش میرسد. پدرش مارکز است. سگ هاری سیروا ماریا را گاز میگیرد. فکر میکنند که شیطان زده شده است و او را در معبد زندانی میکنند. مادر سییروا ماریا، برناردا نام دارد که زنی روانی است و از سییروا ماریا میترسد و نفرت دارد. آبره نونچیکو، نام پزشک خانوادگی سییروا ماریا است که کلی کتاب دارد و از ترس محکوم شدن به ارتداد عقایدش را مخفی میدارد. او تنها کسی است که بیماری هاری را بصورت علمی و نه خرافاتی میشناسد. کایه تانو دلاورا، شخص مورد اعتماد اسقف در معبد است که برای جن گیری و راندن شیاطین از سییروا ماریا به سلول سییروا میرود و آنجا عاشقش میشود و ایمانش را از دست میدهد و شبها مخفیانه از راه تونلی به سلول سییروا ماریا میرود. کایه تانو دلاورا را دستگیر و تبعید میکنند و سییروا هر قدر انتظارش را میکشد نمیآید. با روشهای خشن دوباره در معبد موهای سییروا ماریا را میتراشند و میخواهند شیاطین را از روح سییروا ماریا بیرون کنند. در پایان داستان سییروا از غم عشق کایه تانو دلاورا میمیرد و پس از مرگ دوباره موهایش با سرعتی قابل رویت رشد میکنند.
بیگانه... مردی کارمند مادرش در نوانخانه میمیرد و مرد مرخصی میگیرد و برای تدفین او میرود. سر جسد مادرش گریه نمیکند و سیگار میکشد. فردای مرگ مادرش هم دوستش ماری را که سابقا با او همکار بوده و خاطرخواهش بوده در شنا میبیند و با او به سینما و خوشگذارنی میرود و بعد دوستش را میبیند و به دوستش کمک میکند تا رفیقهاش را که به او بیوفایی کرده بوده تنبیه کند و بعد برادر رفیقه دوستش در ساحل به اینها حمله میکنند و مرد کارمند اسلحه دوستش را میگیرد و میرود برادر رفیقه دوستش را میکشد و به زندان میافتد و بعد چند ماهی در زندان میماند و بعد در دادگاه محاکمهاش میکنند و همه این داستانها که گفتیم در دادگاه دوباره از طریق دادستان و وکیل موشکافی میشود. مرد کارمند به خدا اعتقادی ندارد. همه داستان در آفتاب سوزان آفریقا اتفاق میافتد. همیشه بعد از ظهر است. خیلی به ندرت به غروب یا شب اشاره میشود. مرد کارمند در دادگاه به جدا کردن سرش از تنش در میدان عمومی شهر محکوم میشود. از پذیرفتن کشیش خودداری میکند. کارمند در زندان سعی میکند با مرگ کنار بیاید.
جنایات و مکافات... راسکلنیکف دانشجویی فقیر است که پیرزن نزول خور را میکشد. مادر و خواهر راسکلنیکف در شهرستان زندگی میکنند. نام خواهر راسکلنیکف، دونیا است. راسکلنیکف با مردی میخواره بنام مارمالادوف در میخانه آشنا میشود. راسکلنیکف عاقبت با دختر تنی مارمالادوف که سونیا نام دارد ازدواج میکند. لوژین یک کارمند عالیرتبه است که از دونیا خواستگاری کرده است. نام مادر راسکلنیکف، پولخریا است. راسکلنیکف، جوانی بیاعتقاد، عصبی و با خوی مالیخولیایی و احساساتی است. راسکلنیکلف، پس از مرگ مارمالادوف در زیر کالسکه، همه پولش را که مادرش از شهرستان فرستاده بود به خانواده مارمالادوف میبخشد. داستایوفسکی بر خلاف تولستوی که زندگی اشراف و روشنفکران و مرفهان را مینویسد زندگی فقیر بیچارگان و بخت برگشتگان و طبقه پایین را با موشکافی تمام و بی تعصب و بدون دخالت دادن عقاید خودش، مینویسد. داستانهای داستایوفسکی بیشتر از تولستوی به زندگی واقعی نزدیکتر است. تولستوی بیشتر افکار و عقاید خود را در قالب شخصیتهای داستانش مینویسد تا زندگی معمولی و واقعی. راسکلنیکف یکبار هم پولش را به افسری میدهد تا دختری را که مست بوده و در خطر سو استفاده مزاحمان قرار داشته، به خانهاش برساند. راسکلنیکف خواب یابویی را میبیند که او را تا حد مرگ میزنند و بعد از خواب تصمیم میگیرد که پیرزن را نکشد اما آگاه شدن اتفاقی از اینکه لیزاوتا، خواهر پیرزن فردا ساعت هفت در پیش پیرزن نیست دوباره راسکلنیکف را وسوسه میکند که پیرزن را بکشد. نام پیرزنی که به قتل میرسد آلینا ایوانونا و نام خواهرش لیزاوتا است که باهم زندگی میکنند. پیرزن شصت ساله و خواهرش لیزاوتا سی و پنج ساله است. پیرزن لیزاوتا را استثمار میکند. لیزاوتا خیلی از پیرزن میترسد. پیرزن و لیزاوتا خواهر پدری هستند. ناستاسیا خدمتکار خانهای است که راسکلنیکف در آن خانه مستاجر است.
داییجان ناپلئون... داییجان ناپلئون، دایی بزرگ نویسنده است که فکر میکند همه خرابکاریها کار انگلیسیهاست. دایی جان ناپلئون، که در به توپ بستن مجلس، سرباز بوده الان خودش را یک مشروطه خواه جا میزند. دایی جان ناپلئون، عاشق ناپلئون است و کمکم در آخر داستان فکر میکند که خودش هم قهرمانی مثل ناپلئون است. دایی جان ناپلئون به پدربزرگش مینازد و دایم اشرافیت فامیلش را به رخ شوهر خواهرش که پدر نویسنده باشد میکشد و نبرد سختی بین دایی جان و پدر نویسنده یا همان آقا جان تا آخر داستان جریان دارد. مشقاسم نوکر دایی جان ناپلئون هم مثل دایی جان، در بزرگ کردن جنگ کازرون و ممسنی و چاخان کردن و باورکردن آن چاخانها نقش دارد. نویسنده، عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلئون میشود و این عشق تا پایان داستان تحت سیطره دعوای دایی جان ناپلئون با پدر نویسنده یعنی آقا جان باقی میماند. عموی نویسنده یعنی اسداله میرزا، که مردی شوخ و زن باره اما در عین حال منطقی و رئوف است به نویسنده در برداشتن موانع ازدواجش به لیلی، کمک میکند. داستان به مسخره کردن غرور یک خانواده اشرافی میپردازد و بدبینی و انگلیسی هراسی ایرانیان را در شخصیت دایی جان ناپلئون به طرز مضحکی به نمایش میگذارد. از دیگر شخصیتهای داستان، عمو سرهنگ است که میخواهد لیلی را برای پسرش پوری خواستگاری کند.
برفهای کلیمانجارو... یک نویسنده که پس از طلاق دو زنش با زن پولداری ازدواج کرده است و باهم با پول زنش به آفریقا برای گردش میرود و آنجا پایش زخمی میشود و چرک میکند و تا هواپیمای نجات بیاید نویسنده یا همان هری فوت میکند و در خواب میبیند که با هواپیمای نجات به بالا قله کلیمانجارو پرواز کرده است. در داستان گفتگویهای نویسنده با زنش آورده میشود و افکار نویسنده از سالهای قبل که به مرور برخی خاطراتش میپردازد. نویسنده با این سومین زنش به خاطر پولش ازدواج کرده است و با او مشاجرهای ندارد اما با دو زن اولش که دوستشان هم میداشته مشاجرات زیادی داشته است.
مادام بوواری... مادام بوواری در صومعه بزرگ میشود. مادرش میمیرد و با پدرش در روستا زندگی میکند اما عاشق پاریس است. پای پدرش میشکند و پزشکی بنام شارل برای مداوایش میآید. زن اول شارل که زشت اما پولدار بوده مرده است. شارل و مادام بوواری ازدواج میکنند. شارل مادام بوواری را دوست دارد اما مادام بوواری طالب عشقی رمانتیکتر و پر هیجانتر است کسی که عاشقِ عاشقش باشد. از زندگی روستایی حوصلهاش سر رفته است. برای درمان افسردگی مادام بوواری، به محل دیگری نقل مکان میکنند که همسایه شان مردی داروخانه چی است و جوانی بنام لئون که مستاجر است و حقوق میخواند. مادام بوواری صاحب دختری بنام برت میشود. لئون و مادام بوواری عاشق هم میشوند اما لئون آنجا را ترک میکند و مادام بوواری دوباره به زندگی زناشوییاش برمیگردد. چندی بعد مردی بنام رودالف که پولدار و مریض شارل است به مادام بوواری اظهار عشق میکند. رودالف مردی زن باز است. مادام بوواری کلمات عاشقانهاش را باور میکند و عاشق رودالف میشود و قرار میگذارند که فرار کنند اما رودالف زیر قولش میزند و از آنجا میرود و مادام بوواری دو ماه تمام بیمار میشود. مادام بوواری و شارل در شهر لئون را میبینند و دوباره عشق لئون و مادام بوواری تشدید میشود و روابط پنهانشان تا آخرین حد ادامه مییابد. وضع مالی شارل بدتر میشود و مادام بوواری با ولخرجیهایی که به خاطر لئون میکند کلی قرض بالا میآورند و سفتههایشان را به اجرا میگذارند. مادام بوواری از لئون و رودالف پول میخواهد اما آنها کمکش نمیکنند در حالیکه مادام بوواری به خاطر آنها هر کاری حاضر بود بکند. مادام بوواری با آرسنیک خودکشی میکند. چندی بعد شارل نامههای عاشقانه مادام بوواری را با لئون و رودالف پیدا میکند. در آخر داستان شارل هم میمیرد و برت پیش مادر شارل میماند که او هم میمیرد و برت پیش یکی از خویشاوندان پدری مادام بوواری میماند. در کل داستان مادام بوواری زیاد برت را دوست ندارد. به نظر میرسد که تولستوی در نوشتن آناکارنینا از این داستان گوستاو فلوبر تاثیر گرفته باشد. مادام بوواری بعنوان اولین رمان بزرگ سبک رئال شناخته میشود.
دونکیشوت... به نظر من دونکیشوت یک داستان کوتاه است و همین تمرکز داستان سبب موفقیت آن شده است. داستان دونکیشوت تنها به یک شخصیت و تنها به یک جنبه شخصیت او یعنی افسانه باوری اش میپردازد و تنها همین چند هفتهای که دونکیشوت به خاطر اختلال عقلش قهرمان بازی در میآورد را به تصویر میکشد.
هیس دخترها فریاد نمیزنند... از وسط فیلم دیدم. دختری هشت ساله در آینه دستشویی گریه میکرد. شهاب حسینی بازپرس بود داشت از زنی که نگهبان ساختمان را کشته بود پرس و جو میکرد. مریلا زارعی هم وکیل متهم بود. جمشیدهاشم پور هم بود. یک کشیده زد به گوش مردی که در پروندهاش بیست و هفت تا تجاوز بود. بازیگرش خیلی خوب بازی میکرد اسمش را نمیدانم. یکی از قربانیها همین زنی بود که نگهبان ساختمان را کشته بود. وقتی قربانی هشت ساله بود. قربانی دو ازدواج ناموفق داشت و در شب عروسیِ ازدواج سومش نگهبان ساختمان را که داشت دختری هشت ساله را در پارکینگ ساختمان آزار میداد با آچار فرانسه کشته بود. پدر دختر برای حفظ آبرو واقعیت را از پلیس مخفی میکرد.
زیر آفتاب سوزان... آلن دلون بازی کرده. با آهنگ شاد شروع میشود. آلن دلون که از طبقه پایین و بی پول است و در جعل امضا مهارت دارد دوست میلیاردرش را در قایق تفریحی میکشد و خودش را به جای او جا میزند اما آخر فیلم لو میرود.
رسوایی 2... از آخرهای فیلم دیدم. اکبر عیدی که آخوند بود پیش بینی کرده بود که زلزله میآید و آخرش وقتی در هواپیما میخواست از آن شهر برود زلزله آمد. ولید هم بود. الناز شاکر دوست را ندیدم.
من سالوادور نیستم... فقط وسطهای فیلم را دیدیم بعد تبلیغات پخش کرد و زدم شبکه دیگر. عطاران کچل بود کت و شلوار سفید پوشیده بود و داشت نقش نامزد آنجل را بازی میکرد. وسط شام که فهمید گوشت خوک است دوید استفراغ کرد. شوخیهای بیمزه و عامهپسند شبیه فیلمهای دهنمکی که نمیدانم چرا به مذاق من خوش نمیآید لابد چون فکر میکنم روشنفکرم و از دماغ فیل افتادهام و کلاسم بالاتر از این حرفها است.
خوشههای خشم... خانواده روستایی که با آمدن تراکتور، زمینشان را از دست میدهند و به شهر مهاجرت میکنند اما در شهر هم خبری نیست. آخرهای کتاب را نخواندم. وقت شد حتما میخوانم. وسطهای کتاب به سرم زد داستان چراغعلی و بچههایش را که برای کار به تهران میروند بنویسم اما نشد از بس به قول سالار هر گون بیرهاوا چالیرام. حوصله میخواهد نوشتن و خواندن این جور کتابها. جان اشتاین بک اگر اشتباه نکنم. فیلمش هم هست. در یوتیوب چند ثانیهاش را دیدم.
ناطور دشت... حجم کتاب زیاد نیست اینجایش خوب است. یک پسر آمریکایی که از پنج تا درسش چهار تایش را افتاده و اخراجش کردهاند و چند روز این ور و آن ور علاف است تا بعد از رسیدن نامه اخراجش به خانه شان برسد. تجربههایش در آن سه روز است از زبان خودش. روحیه طغیانگری دارد این پسر. بد نبود اما نه به اندازهای که اسم در کرده.
عقاید یک دلقک... خوشم آمد. یک دلقک است که به خاطر خیانت همسرش و از دست دادن کارش روحیهاش داغون است و تا آخر داستان کمکم پولهایش ته میکشد. دوست ندارد از پدر و مادرش که پولدار و از طبقه بالا هستند پول بگیرد. اسم این رمان را در کافه پیانو شنیدم و رفتم خواندم.
موبی دیک... دیروز خواندم. از یک کتاب خلاصه جیبی که میترا برای پرهام خریده بود. اسماعیل خطابم کنید. کتاب با این جمله شروع میشود. اسماعیل به سرش میزند که با کشتی والگیری به دریا برود. ناخدای کشتی میخواهد از یک وال سفید که یکبار کشتی اش را شکسته و پایش را خرد کرده انتقام بگیرد و سر این انتقام همه را به کشتن میدهد فقط اسماعیل زنده میماند که داستان را برایمان تعریف میکند. نویسنده کتاب، هرمان ملویل است. از نویسندگان قرن نوزده آمریکا. کتاب تا زمان مرگ نویسنده یک شکست تجاری بوده و فقط سه هزار نسخه میفروشد اما در قرن بیستم، در اکثر نظر سنجیها جزء صد کتاب برتر جهان میشود. فالکنر آرزو میکند که کاش موبی دیک را او مینوشت.
کلبه عمو تام... دیشب خواندمش. باز هم از یک کتاب خلاصه جیبی که پرهام آورده بود روی مبل انداخته بود. اما این یکی خوب خلاصه کرده بود. خلاصه موبیدیک خوب نبود. شاید من در حال و هوای موبی دیک خواندن نبودم. بر خلاف موبی دیک ، کلبه عموتام در اولین چاپ کلی فروش داشته است. نویسندهاش یک زن کوچک است که کتابش باعث جنگی بزرگ داخلی در آمریکای قرن نوزدهم شده است. کتاب بر ضد برده داری نوشته شده. اسم زن عمو تام ، کلو است. عمه کلو. یا به قول جورج ارباب کوچک، ننه کلو. در آخر داستان جورج میرود تام را بخرد و آزاد کند اما تام میمیرد. عمو تام را دو بار میفروشند. ارباب اول ثروتمند و مهربان است و ارباب دوم بی رحم. اصلا خودتان بروید بخوانید من که هفت هشت بار هق هق زدم زیر گریه. یکبار وقتی آن زن که اسمش فکر کنم الیزا بود میخواست در ابتدای داستان با بچهاش از روی یخهای رودخانه فرار کند. یکبار وقتی میخواستند بچه کاسی را بفروشند. یکبار وقتی آن زن خودش را در دریا انداخت. داستان کاسی هم خیلی حرف دارد برای گفتن. نمیدانم چرا هر وقت یک رمان خوب میخوانم دلم میخواهد یکی مثل آن را بنویسم.
شوهر آهو خانم... داستان در زمان رضا شاه، یکسال قبل از کشف حجاب. سیدمیران سرابی، رئیس صنف نانوایان کرمانشاه و خباز باشی است. سیدمیران مردی متقی و معتبر و با آبرو در شهر است. در ماه رمضان خانم جوان بیست و یکسالهای بنام هما با چادر کهنه با بچهای در بغل به نانوایی اش میآید. همان زنی فوق العاده زیبا است. سر صحبت سیدمیران بصورت اتفاقی با هما باز میشود و هما میگوید که شوهرش حاجی بنا و خواهر شوهرش ملوس، اذیتش کردهاند و او هم دو بچهاش را گذاشته و طلاق گرفته و پول ندارد که به کسانش در ده خبر دهد تا بیایند و ببرندش و اکنون در خانهای مستاجر است و این بچه هم مال صاحبخانه شان است. سیدمیران نزدیک پنجاه سالش است و زنی سی ساله و خوش اخلاق و صبور و نسبتا زیبا بنام آهو دارد و صاحب چهار بچه است، سه پسر و یک دختر. سیدمیران در خانهاش دو تا اتاق دیگر دارد که به مستاجر داده است. چند روز بعد سیدمیران اتفاقی هما را در بازار میبیند و هما از او کمک میخواهد تا دو بچهاش را از حاجی بنا بگیرد و او را از خانه صاحبخانهاش نجات دهد و برایش کاری پیدا کند. رفتار هما ظاهرا بسیار با حیا است و سیدمیران احساس مسئولیت میکند که به او کمک کند و قرار میشود که سیدمیران به خانه صاحبخانه هما برود و خود را کسی معرفی کند که از طرف حاجی بنا شوهر هما آمده تا او را به خانه شوهرش برگرداند. هما در ضمن به سیدمیران گفته که بعد از طلاق، مردی عاشقش میشود و با او نشانده (قرار برای نامزدی) میشود اما قبل از آنکه دست او به هما بخورد، با کمک صاحبخانهاش نقشه میکشند و به آن مرد میگویند که هما برای همیشه از آن خانه رفته است. صاحبخانه هما کسی نیست جز حسین خان ضربی که تار مینوازد و زنش زهرا رشتی است. حسین خان پیرمردی ناتوان است اما ساز میزند و به هما رقص یاد میدهد. حسین خان ضربی نمیخواهد هما را از دست بدهد و کلی با سیدمیران بحث میکند و سیدمیران را به خانهاش دعوت میکند و در خانه حسین ضربی، سیدمیران اتفاقی چشمش به رقص هما میافتد. کمکم سیدمیران بدون آنکه خودش متوجه بشود هدفش به جای کمک به هما، بدست آوردن هما میشود و اینها همه به خاطر نقشههای هما اتفاق میافتد. هما میگوید که من سر پناهی ندارم و سیدمیران میگوید که میتوانی عجالتا در یکی از اتاقهای خانه ما بمانی تا کسانت از ده بیایند و ببرندت یا اینکه خواستگار برایت بیاید و ازدواج کنی و هما میگوید که مردم حرف در میآورند و تو بهتر است که اسمی روی من بگذاری و صیغهای بخوانی تا از حرف مردم نجات پیدا کنیم. روز بعد سیدمیران هما را به خانه شان میآورد و به زنش آهو میگوید که زن بیکسی است که حاج آقا در مسجد بعد از نماز به من معرفی کرد تا چند روزی در خانه ما بماند تا کسانش از ده بیایند و ببرندش و آهو با مهربانی از او استقبال میکند. دو هفتهای میگذرد و کسان هما نمیآیند و آهو به سیدمیران میگوید که مردم پشت سرشان حرف در آوردهاند و سیدمیران میگوید که یا باید بیرونش کنم و یا اینکه اسمی رویش بگذارم یعنی صیغهای بخوانم اما اصلا دست بهش نمیزنم تا کسانش بیایند و ببرندش و آهو ناراحت میشود اما مجبور به تسلیم میشود. هما در کارهای خانه به آهو کمک میکند. آهو با کمک مستاجرهایش خورشید خانم و صفیه و نقره میفهمد که سیدمیران در محضر به جای صیغه، هما را عقد رسمی کرده است و از اینجاست که بدبختی آهو شروع میشود. قرار میشود که سیدمیران روزهای زوج در اتاق هما و در روزهای فرد در اتاق آهو بخوابد و روزهای جمعه را آزاد باشد تا هرکجا خواست بخوابد. چند روز قبل عید، که نوبت آهو بوده، آهو که گذشته و بدنامی هما را فهمیده شب به سیدمیران میگوید و سیدمیران عصبانی شده و نوبت را بهم میزند و پیش هما میرود. سیدمیران به هما میگوید که از آهو متنفر است و هر شب پیش هما میخوابد و آهو از پشت در حرفهایشان را میشنود. صبح فردا در حیاط خانه آهو و هما مشاجره میکنند که سیدمیران میآید و دست آهو را میگیرد و به اتاق میبرد و کتکش میزند و بعد با دسته بیلی به سرش میزند که خون جاری میشود. سیدمیران تا چند ماه با آهو حرف نمیزند و هر شب در اتاق هما میخوابد. هر قدر آهو کوتاه میآید سیدمیران تحویلش نمیگیرد و یکروز به آهو میگوید که از او متنفر است و چهار بچهشان هم چون خون آهو در رگشان است ناراحتش میکنند و با این حرف، آسمان بر سر آهو خراب میشود. آهو کمکم تصمیم میگیرد که دیگر کاری به کار سیدمیران و هما نداشته باشد و از آن به بعد خیلی راحت به کارهای خانه و بچههایش میرسد و از این اخلاق متعالی و فداکاری اش، سیدمیران و هما هم خوششان میآید. قضیه کشف حجاب پیش میآید و سیدمیران با هما بدون روسری به جلسه شهرداری میرود. هما بیمار میشود و به مریضخانه آمریکاییها میرود و کمکم معلوم میشود که هما دیگر نمیتواند صاحب بچهای شود. هما به خیاط خانه میرود و خیاطی یاد میگیرد. کمکم هما به بهانه درمان بیماریاش مشروب میخورد و کمکم سیدمیران را هم عرق خور میکند و هر شب به خوشگذرانی میروند. کسان هما از روستا به او سر میزنند و از سیدمیران کلی پول قرض میگیرند اما پس نمیدهند و سیدمیران کلی بدهی بالا میآورد. در اواسط داستان هم ناشناسی که احتمالا حاجی بنا بوده کلی نامه به خانه سیدمیران میاندازد و به دیوارها میزند و آبروی سیدمیران را به خاطر این سر پیری و معرکه گیری اش میبرد و به خانهشان آجر و سنگ میاندازد و تهدیدش میکند که اگر هما را طلاق ندهد فلان و بهمان میکند و بعدها حاجی بنا زن دیگری میگیرد و قضیه تمام میشود. کمکم سیدمیران، باغ و همه دارایی اش را میفروشد و نانوایی اش را هم از دست میدهد و کلی قرض بالا میآورد و اینها به خاطر خرجهایی بالایی است که هر روز برای خرید لباس و سایر وسایل برای هما میکند. سیدمیران مجبور به قاچاق پارچه میشود که گیر میافتد و کلی زیان میبیند. یک روز که هما بدون روسری و با پیراهن آستین کوتاه به کوچه میرود سیدمیران عصبانی میشود و غیابا او را سه طلاقه میکند. سیدمیران پیش آهو به اشتباهاتش اعتراف میکند اما اقرار میکند که نمیتواند عشق هما را از سرش بیرون کند. بعد هما با وساطت دوست سیدمیران دوباره به خانه سیدمیران برمیگردد و در حالیکه سه طلاقه و شرعا بر سیدمیران حرام است پیش سیدمیران زندگی میکند. سیدمیران کمکم همه آبرویش را در شهر از دست میدهد. سیدمیران چندی با هما به قم و روستا و مسافرت هم میرود. در پایان داستان در حالیکه که سیدمیران آهو و چهار بچهاش را به ده فرستاده، همه خانه و اثاث آهو را میفروشد تا با هما از کرمانشاه فرار کند و به تهران برود که آهو خبردار میشود و سیدمیران را با هما در گاراژ گیر میآورد و او را کشان کشان به خانه میآورد و هما هم برگشت به آن خانه را صلاح نمیداند چون سیدمیران نه در آن شهر اعتباری دارد و نه خانهای و نه پولی و هما با چمدان و پولهای سیدمیران همراه آن رانندهای که قرار بوده آن دو را به تهران ببرد فرار میکند. سیدمیران هم بیخیالش میشود و تصمیم میگیرد که دوباره با آهو و بچههایش بماند و این در حالی است که فردایش قرار است قشون انگلیس وارد کرمانشاه شود و ارتش پهلوی تسلیم انگلیس شده است.
داستانهای باغمیشه... داستانهای باغمیشه کتاب تاریخ نیست اما تاریخ چند نسل از مردم این مرز و بوم را چنان به تصویر میکشد که مخاطب از خلال آن، شورش ها، قیام ها، جنگ ها، تجاوزها و مقاومتهای شناخته شده در تاریخ خود را تجربه میکند. داستانهای باغمیشه، قصه سیاست هم نیست اما وقایع سیاسی روز را هنرمندانه با سرنوشت شخصیتهایش گره میزند آنطور که لحظات حساس این بزنگاههای سیاسی را مخاطب با گوشت و پوست خود حس میکند. داستانهای باغمیشه کتاب جغرافیا هم نیست اما کوچه به کوچه و کوی به کوی، مکانش را چنان به تصویر میکشد که مخاطب میتواند با گوگلمپ راه خود را از میان کوچهها و محلات و باغهایی که حالا دیگر جای خود را به آپارتمانها و فروشگاه و خیابانها و بزرگراههای سراسری داده اند، بیابد. [1]
وین استخوان سربازان قلعههای من شعله خانههای شهر سوخته من گیسوان دخیل بسته دخترکان شعرهای من زرتشت سوت و کور کوچههای اشک من تقدیم تو باد وین زنجیرهای طلایی دستهای عشق حلقههای گردن مردمان آویخته خوابهای شکسته در چشمهای نیما تقدیم تو باد * چونان جمجمهای که مغزش را موریانهها خورده باشند به خاکم چنان خو کردهام که هزار سال دیگر اندیشهای از من برنخیزد استخوانهایم را میچینم و میشمارم که دوستشان دارم و میپرستم و اشک میریزم به زیبایی شان کانان جواهرات منند فکم را سوار میکنم و هزار سال میخندم * خمیده به زلفی تیره تاریخ را تا آنجا که بشکند خم میکنم فرو میروم در سیاهچالهای که فرمانتان نبرم و رسوای کسی نباشم که من این وحشی نامانوس در جغرافیای تنگ این قبیله نمیگنجم ققنوس را تا جنون تماشا میبرم ققنوسی دیگر میشوم فراتر از آن نیز * اینکه دیریست چون عنکبوتی فراموش کار در تار چسبناک رنجهای خویش دست و پا میزنم و نه امانی تا نجات دهنده را فریاد برآرم تلخینه ایست گزنده که تا چند ندانم گریزی از آن نخواهدم بودن از اشکهایت که مرواریدهای بیدریغ است جواهری گرانمایه توانم ساخت این در من تنیده سخت جان اگر بگذارد * در چشمهایت کشتیهاییست و نهنگ غمهایی ایستادهای بی آنکه بشکنی و گیسوانت در باد میرقصند هیچ نمیدانستم میشود در چشمهای یک زن اینهمه پنجره دید و در پشت هر پنجره اینهمه درد * بر پرنیان باغ رقصیده بر بالهای قو از نازکای احساس چه بچینم برایت بانوی من سینه ریزی از بردگان تاریخ گوشوارهای از مردانی که بر دار شدند و دستبندی برای آزادی به کدامین ستاره بگریزیم که عشق را اهریمنی نباشد * شمشیرت را بردار و تمام شوالیههایت را خبر کن اما من در همان شیپور نخستین جان باختهام * رسواترین غزل در شراب چشمانت چون شوالیهای خسته از هوش میرود بر لبانت خطیست موسیقی را بر گیتار حسی گم شده فرمان میدهد در گیسوانت کتاب سوزانیست این رسوایی پادشاهیست که هفت اقلیمش را به دو سکه آبی و دو کمان و دو صدف و سی و دو عاج بخشید و این شراب آویزان و این زهد که تاریخ خونآشام قبییلهای در زهدان تمدنش جا نمیگرفت توحش مرا چنین بیمحابا تا نگاهی که آفتاب از آن سایه میجوید به شربی ابلهانه با انسان نخستین سنگ میکند * رشتههایی از بلور قلبت را بهم بافتهاند و همه در یک آن فرو میریزند چه شنیدهای که آبشارها بر گونههایت میتوفند در دور دستها چه کسی را زل زدهای همیشه دستهایی هست که بر آبگینههای خیالت نقشههای سنگی میکشند و تو از خوشههای مهربانیات انگور تعارفشان میکنی چشمهایت از دریایی در آنسو حکایت دارد و ابروانت از شهری در سایهاش * ترا آوا میشوم در شکستنگاه که چشمهایت افسانه هزار ساله است و افسون بلوری شراب. بر گونههایت هزار غرور مردانه میشکند و در ابروانت هزار قرن نیامده حرف عاشقانه است. راه میروی چون فاتحی مغرور در قلب غارت شدهام و مرا با انحنای قامتت شکل میدهی. کوزه گرت چه مست انگشتانی داشت آنگاه که پری گونهات شکل میگرفت * تنها اهورایی تو و آن گلهای شمعدانی تنها آن ستارههای دم صبح میماند. در قلبت جای خالی مادریست میدانم و بر گیسوانت جای خالی نوازشی برایت از گردو گردن بندی ساختهام گردوهایی برای بچه خرس یتیم کنار رودخانه فردا در خالی خالی آغوشت کودکی میروید و تو شیرش میدهی تنها آن عروسکهایی که دوختی تنها آن کودکی که نداشتیم میماند * بی تو کجا میرود انسان تشنه در کوچههایی که ناودانهایش سالهاست خشکسالی را چکه کردهاند * و زین پیشتر مرا با تو کاری نبود اگر عشق را پریزادهای به مستی چنینش زمزمهای یارسته بود و بودایی بود کاین سرود را به میمنتش دل از دست دادهای نواختنی مییارست و زرتشتی که اوستایش را بر سر گرفتنی و گریستنی * به شمشیرانهای بر لب قیصریست فرمان میدهد از عشق به نازکانهای بردوش این کیست این خمیده به تاریخ پیچم میدهد کرشمهای تنیده بر آستین زنجیر حلقه بگوشان است میافکند برخاکی این تن آویزه ایست شاید میرهاندم از سلاخی چند لبخند من است بر لبان او در شرابی هزار ساله موج میزند موسای من است بی نعلین در گونههایش آتشی میجوید ابوالهولیست خدایانش خوش تراشیدهاند بی چهره بر من مینشیند او نه بت است اخناتون من شاید * در پری گونه رویاییست دخترکم سرمه بر خمار دختران مهتاب میکشد اسکندریست تاخته با پولادی صیقلین در دست یا دخت عشقیست هزار ساله در پریگونه رویاییست دخترکم * بی تو زندگی را چون طنابی که به پایم پیچیده باشد با خودم میکشم و دنبال قبیلهای میگردم که نفرینم کند و دستی که فرو ریخته طاعون زدهام را در گور بی تو چون بردهای که در زیر سنگی بزرگ برای همیشه آرمیده باشد زندگی را نفس بریدهام و اگر هنوز نه سردم تپیدن قلبیست ناگزیر * و ما بر سنگفرشهای داغ راه افتادیم با کودکی بر دوش و نی لبکی نابینایانی با کاسهای در دست و غربتی که سکه سکه گریستیم ما گدایانی بیش نبودیم شاید که رسوایی قرن را یکبار دیگر در پردهای دیگر برای سکههایی چند مینواختیم * نه مثل دختران شامی نه جامی از شراب در دست داری نه کشتی اقیانوسی با ملوانهایی شوخ و نه آن دخترک بازیگوش که پروانهای را دنبال میکرد با من سخن بگو با زبان سنگ و درخت و ستاره ترا بر فرشها میبافم و بر سنگها میکنم نه هیچگاه ندانستم چگونه تصویرت کنم * هر روز در نگاهی که به زنجیرهای گره خورده میماند حبس میشوم و دنبال سخت ترین سنگ میگردم تا دلش را باور کنم من ماندهام و سنگ پشتهایی که در قلب یک پری دریایی خانه کردهاند * هر بتی خدایی برای نمردن دارد و هر بودایی مسیحی برای در صلیب شدن هر شرمی پایانی دارد جز نگاه من که در نگاه تو میافتد وحرفهایت که کاروان ربودن است * سرمههایی از تبسمهای طولانی برای ساحل چشمهای یک پری دریایی که فانوسها تا صبح انتظارش را کشیدند نگاه منتظر مرغابی مادر و ترکهایی که بر پیشانی تخمهای پر تپش نقش میبندد سرمههایی از تبسمهای طولانی برای ساحل چشمهای یک پری دریایی * بر شانههایت نگاه فرشتهای دوخته است در زیر چنگال شاخههای بیرحم یک احساس بلوری را باید بربایی یادت باشد از باغ نیلوفرها چگونه پاورچین بگذری که باغچه قلبش نگیرد گنجشکها در نگاهت آواز میخوانند ماهیها کنار حوض نشستنت را آرزو میبرند بزغالههای بازیگوش در تپه گونههایت صمیمی ترین علفها را چرا میبرند وقتی از چشمهایت گوزن میچکد پیرترین قلبها هم کمانگیر میشوند * افسون هزار ساله مسیح است در چشمهای تو چنین بی پروا بردگانت را از گوش میاویز کاین صلیب خاک گرفته من است آونگ میخورد * نه تمجیدی که لبها همه فصول است و گلها همه در گونههای تو و عقاقیها در ناپیدای حرفهایت به رستن برخاسته * به بردگان چشمانت و حلق آویزان مرامت به زنجیرهای تاریخ و ارابههایی که تقدیر مرا میبرند به افیون شعر و شراب این سکوت جاویدان به سربازانم که در مژههایت بر نیزه شدند به چه باید شکست و ریخت شب که داروغه در خواب است و نگار در مهتاب کلاف عشق میبافد عتیقه بودن را چه بت پرستانه تقدیس میکنی بی پرده چنین چه درخیالی گفتن که قرن از این بیش عصیان برده زادهای را برنتابد ترسم دخترکانت را آراستهای شب را به عیش گسترده با این زنجیریان شب زده چه در خیالی کردن * زنی با زنبیلی در دست از دور دست زندگی میگذرد جنگل به احترام کلاهش را برمی دارد ابرها غرق موسیقی میشوند باران حیفش میآید ببارد که خورشید دارد نقاشی میکند با قلم موهای طلایی اش زنی را که با زنبیلی در دست از دوردست زندگی میگذرد * این شهر من است ای شوالیههایمن این شهر من است و من اشک میریزم بر استخوانهای در گور هراسان شما بر آونگ مردان گستاخ بر طنابها این شوکت من است فرو ریخته از سرود شما و این ترانههایمن ناجورنشسته بر لبان شما این شهر من است ای شوالیههایمن این شهر من است پیش از آنکه زنجیرها فرو افتند و دیوانگان شهر را تسخیر کنند چیزی بگو * تکیده در مقبره کدام درد ژولیده در سایه کدام بید خزیده در جزیزه کدام عشق در بی سرزمین کدام شب خاکستر مرگ کدام دوشیزه را رمیده اینچنین از مردمان وطن بر سر میکنی * میدانی اصلا همین است که آدم را دیوانه میکند نه آن نگاه تو آویخته از پر مرغابی سرمیده تا خوشه پروین افتاده تا ماهتاب یوسف در چاه رقصیده تا رنگین کمان هزار مینیاتور لرزیده تا سنتور قلب عاشق مستانه تا بیستون اصلا همین است که آدم را دیوانه میکند میدانی وقتی گیسوانت جاده ابریشم عشق است من دوست دارم یک کاروان شتر پر از طلا باشم و از چین لبانت راه بیفتم تا اندلس آخرین حرف عاشقانهای که نگفتی * که از این زمختتر نمیتوانم بود التماس نکن بگذار عروسکی را که در دستان توست دوست داشته باشم همانگونه که ترا بگذار برای عروسکی که در دستان توست آوازی بخوانم میدانم صدایم زمخت است بگذار در چشمان عروسکی که در دستان توست به خواب روم بگذار فقط خوابهای خوب ببینم خوب نیست یک آدم اینهمه بمیرد آغوش باز کن تا در دستهایعروسکی که در دستان توست تمام اینهمه سال را بگریم خوب نیست اینهمه نقش بازی کنم بگذار در دستهای عروسکی که در آغوش توست به دروغهایی که به خودم و دیگران گفتم اعتراف کنم خوب نیست آدم اینهمه نداند چه میکند * از من نه هیچ نمانده به جز وجود و سکوت به قدیسی مهارم مزن مانده تا درندگی ام را پایانی باشد بانو به احترام این همه تاریخ که اینهمه جور را بر پیشانی زن دید و سکوت کرد بگذار شب امشب بی ستاره بخوابد * توحشی در میانه نیست اوفیلیای من است پرپر میشود بگذار تاریخ را برایت بی شرمانه بگریم بگذار تطهیرت کنم ای که هفت دریا تطهیرت نمیکند بمان مادر بگذار فرشتههایت را از شانههایت بردارم و تمام شمعهای جهان را بکشم کاین تاریکی را از هزار روشنایی وقیح دوستتر دارم بمان کاین بغض تا خدا میرود خدا را بمان مادر بمان و بر آفتاب دوباره بتاب * پاتوق من چشمهای توست بانو و اشک هایم بند کفشهای پاره تو به چشم خواهری بانو پاتوق من دستهای توست که در فنجانی اشک میریزی شان تا فقر مرا فریاد کند * شاه بانوی عشق من کجاست در کدام ستاره در سایه چشم کدام نیلوفر در رنگین کمان کدام باران در رقص یال کدام اسب * مثل یک پری که روی صندلی نقاشی شده باشد در کنارم نشسته است * آب اشک دختران زنده بگور شده است و رعد فریاد مادرانشان شب ذره ذره صبح میشود * و زنی با تمام زنانگی اش در انتهای قرن ایستاده است آنجا که مردان قبیله با تمام مردانگی شان جان میبازند * یادت هست که من روانپریش شدم و تو روانپزشک رویاهایم مرا تا جنون اسبهای مست رقصاندی * شاید شبی با این سر انگشتان لرزان و درازم تاری برای تو بسازم وانگاه غمگین ترین آهنگ دنیا را برایت مینوازم * نازنین وقت است دیگر آب شو این غزل را بشنو و در خواب شو مثل عکس روزهای مدرسه زنده شو آتش بزن در قاب شو هر دو سر باشد چه خوبست عشقها امشب ای زیبا تو هم بی تاب شو اهل کاشان نیستی اما بیا ساده باش امشب کمی سهراب شو عاشقان را عافیت جویی خطاست موج شو دیوانه شو گرداب شو * پردهها امشب چه میتوفند در شب امشب آشنا احساس ژرفیست سماور جوش میآید تمام خانه امشب با تو میجوشد ببین دست قنوت کوچه امشب تا خدا جاریست سیاه اسپان وحشی شیهه میکوبند بر دیدار درشکه میهمان آورده در را باز باید کردکبوتر هم بیاور با خودت یادت که میماند * نه بر آن گلوله سربی که بر قلب پدر دوختید نه بر آن تفنگ چوبی که دزدیدید که این زمین گرد پرچاله را من از دباغخانه پدربزرگم میشناختم به آن نیمکت و آن تخته سیاه و آن الفبای پر راز مدیونم ولی برای تکاندن قلبم هزار حرف کم دارم پدر هنوز مفهوم گنگ و غریبی بود که در ذهن هشت سالهام خشکید و مادر با دندانی قفل شده بر چادری سیاه آنروزها صف نان خیلی شلوغ بود مادر نیفتاد من هم ایستادم و دردی سوزناک بر کویر جانهامان میوزید عطش را تنها آنکه در کویر جان سپرد میداند * من همچنان به آن مرد سرد شده میاندیشم و آن صندوقچه چوبی و آن چشمهای بی حرکت که برای همیشه به ستارهها دوخته ماند و آن گلن گدن و آن سرب سوزان سرزده که ای کاش بر قلب هشت ساله من مینشست مادر آب آورد قرآن هم پدر نگفت که نمیآید * پدر چیزی نگفت و من نیز لبخندی بر لبان پدر ندوید و اشکی بر گونههای من نیز تنها مینگریستیم پدر با چشمان نیمه باز به آسمان و من با دهان نیمه باز به پدر امیدی نبود آرزویی بود شاید سخت کودکانه که آن مرد سرد شده برخواهدخاست * اینکه خون پدر را بر دوش میبرم سالهاست و با پوتینهایش هنوز هشت سالهام راه میرود و زمین میخورداینکه سخت دوست دارمش و اینرا برتمام دیوارهای شهر نوشتن خواهم اینکه دیر است اما نه آنقدر که نتوانم اشکی ریخت و دور است اما نه آنقدر که دلتنگ نشد اینکه اشک امانم نمیدهد که بگویمتان خدا رفتگان شما را هم بیامرزد سخت میآزاردم هنوز * و چه سخت است نبودن تو ای آنکه دیگر نیامدی و سالها گذشت به ما چه که چه کسی نان چه کسی را میدزدد و چه کسی چه کسی را نفله میکند که وقتی تو بیایی همه فلسفهها بیهوده است و همه جنگها حماقتی ابدی بیا مثل دو مرد برای این همه سال که در نبودنمان گذشت چای بخوریم و سخت بگرییم مثل دو مرد میفهمی * در جمجمه ات چغندر میکارم صدایت در نمیآید فرعون هم که باشی جمجمه ات مال من است در زیر پلکها یت چند شاه عباس کبیر پنهان کردهای که چنین حرمسراهایت را به رخ اجنبی میکشی من بلوغ نپخته بو قلمون نیستم و مثل قلیان ناصرالدین شاه برای دلخوشی قولوب قولوب نمیکنم من مصدقم هزار صنعت نفت را ملی میکند و گاندی ام هزار بریتانیای کبیر را به خانهاش میفرستد من میرزا کوچکم هزار جنگل درد دارد * در هگمتانه آهنگریست که برای زلفهای تو سربازان ده هزار ساله میبافد نبض طغرل را میگیرم هزار آسیای کبیر تشنه است تخت جمشید را متر میکنم به اندازه تمام غرور لنگه به لنگه تان جا ندارد باغمیشه را میکاوم به صفوی میرسم قزلباشها هورا میکشند مرا در سمت ساده قبیله ات خاک کن و برایم آواز بی استخوان بخوان * و ما از ابتذال واژهها نهراسیدیم و از ابتذال عشق که عادتی دیرینه بود و ما به زنجیرهامان خو کرده بودیم و تشنه خونی بودیم که از زخمهامان میچکید و چشم انتظار مشتی که بر گونه هامان مینشست ما اما چندی میان مردمان به دلواپسی زیسته بودیم و چندی کوچیده و دم برنیاورده و پریشان و تنها و شاید روانپریش و صدالبته عجیب گاه قهقههای چنان میان هق هقمان که مادرانمان به خداهایشان پناه میبردند ما همیشه محکوم بودیم با کلوچهای در جیب و کتابهایی در دست و پیراهنی از آشفتگی و چشمهایی که دنبال خبری نانوشته بودند در روزنامههایی کلیشهای و دندان قروچهای که ناشنوایی پیر از سی فرسنگی اش میشنید ما به حماقتی ابدی محکوم شدیم در سرزمین دیوانگان و دیگربار خندهای تلخ بر لبانمان نشست چندان که مشتی بر گونه هامان زان پیشتر ما اما عشق را هرگز بنایی نساختیم و دیوار خانهای را به واژهای نیالودیم و سنگفرش خیابانی را به خونی ما ابتذال را چندی به گوشت و پوست با مقدس ترین واژه هامان زیسته بودیم * بر درازنای قرن دراز میکشم و به اندازه تمام مرمان استثمارشده چرت میزنم فردا صبح که قهرمانتان آمد بیدارم کنید * ترسم چنان بر تخت بنشینم که جز کوردلانتان را زنده نگذارم و چنان بکوبمتان که هزار سال از خاک سر برنیارید کازادی را زمرمه کنید * دیشب کسی از فرار مغزها صحبت نکرد دیشب در گورستان دانشمندان اشکی از چشمی نچکید دیشب همه از من سراغ دایناسورها را میگرفتند دیشب انگشتان دخترکی شوخ قیراندود مومیایی ام را از هم گشوده بود دیشب در صندوقخانه قصری متروک داشتم پوست میانداختم * نه آن سرخپوست بودهای که سرزمینت را فروخته باشی و نه آن پیرمردی که بسیار دیر مرگ را هوار کشید و تو ناخلفتر از این نمیتوانی بود ستاره هایت را گم کردهای تاریخ پوسیده است تمام تاریخ پوسیده است و تو بدنیا میآیی در دستهای غریزه بیقبیلهای که دشنامش را آموخته باشی دیگر برای خدایت گوشواره نمیسازی * آسمانی که در کوه چکیده آتشی که در اشکهایی فوران کرده شاید تو باشی آن پلنگ زخمی از خود گریخته بر آجرهایی که در سیمان میخکوب شدهاند برای حسرت یک قاتل در خویش ویران شده از زاگرس هر چه بلندیست فرود میآیند مردان از خواب بر خاسته که با سرعت یک افسوس تمام رد پای خویش را با کاردک وچکش از ذهن سربی این جادههای مسلول پاک میکنند شاید آنروز پدر بزرگ روزهای آینده آخرین بازمانده غرورش را به فروشنده دوره گردی بفروشد * مرگ متاع شیرینیست در سرزمینی که مردانش شرف نداشته شان را در سر هرکوی و برزنی هزار و یکبار فروخته باشند مرگ متاع شیرینیست وقتی کفتارها میریزند و حریصانه جسد شاه بانوی عشق را نشخوار میکنند خونی نتوانم ریخت که مرا نه چنین ساختهاند وینگونه نتوانم زیست * شمشیر را به دوش اگر نه توان برد زخمی از پشت توان زد بر دوست کاین زخم را سالهاست بر دوش میبرد و دم برنمیآورد و این نه آیین بردگان است و نه شیوه در بندیان دوستی را اگرچه مرامیست اما نه آنچنان که عشق را نفس از شرم شماره شود * برای نفس کشیدن نظر هوا را پرسیدهای تو مومیایی چند سال پیشی که اینگونه خشکت زده است و درختان سایه شان را از زیر پای نگاهت کنار میکشند همیشه ظریفتر از آن است زندگی که تو میپنداری * و این نه شرمیست که خوشایندت را بر گونه نشانیده باشم و نه دروغی سترگ شاید در خود خزیدنی باشد کاین خلق تمام مرا ازمن ربود جز آفتابهای که غرورم را در آن دمیده باشم و این تبسم مرگ است نه دندان قروچهای کافتاب را بر آمدنی هست و برشدنی و این نه خلق تواند برد و نه خلق تواند نشاند * شکوهی برای غرورم و تندری برای خشم نهفته نیاکانم میخواهم چونان حشرهای زیست توانی کرد ضخامتی برای کاویدن و نیستن گاهی برای سوت زدن میخواهم چونان حشرهای زیست توانی کرد * من که تمام بودنم را با هزار اسب سیاه سربه زیر میبرم آن هم شب از کویر از ترس راهزنان از ترس کفتارها من که یکبار از ترس تمام بودنم را در زیر قالیچه خانهمان پنهان کرده بودم اکنون * ما به گور پدرانمان خندیدیم و فریاد برآوردیم تبه کارانیم فریاد برآوردیم از خویش برآمدگانیم مصلوب شدگان ما فریاد حقارتمان بودیم خمار منقل پدرانمان ما هیچ نبودیم و هیچ نکردیم فریاد برآوردیم. نه آنیم که بودیم همانیم که هستیم هرگز اینقدر دیوانه نبودیم ما نقاب تقدسشان را دریدیم ما پدرانمان را گور به گور کردیم * هزار شعر هم که بگویم کودک همسایه گرسنه است هزار شعر هم که نگویم کودک همسایه گرسنه است * بر دیوارها هزار بر هم تنیده خطوطیست هرخطی منحنی جراحیده روحی و هر آجر خیره گاه نگاهی که به فرار میاندیشد * به تحمیق خویش دلمشغول چندی به دریدن این گونه فاخر پرداختیم که سلاخی پیشه دیرین این قوم بود آداب چارپایی ندانسته قدیسی پیشه کردیم گفتی نخستینیانی بیش نبودیم هرگز گفتی هزار سال انسان بیتاریخ زیسته است سخن به چماق اگر توان گفتن هزار تمدن بیهوده است * خوی آدمیانم اگر ناموختند به نامردمی از این بیش هم ندانم زیستن نان بینانی دزدیدن از تبهکاران قوم اگر برناید قدیسانشان را از گلو تواند رفت که خدا را از این پیش هم به سکههایی چند فروختهاند این قوم را از این بیش توان هم فریفت از این بیش هم با کاسهای در دست توان میان خلق و خدایشان خزید کاین خاک سخت سالوس پرور است * لگد چپانده به مشتی تنیده به زخم هزاران مضمحل در باتونی خون آلود فردای خویش را در گلوله باران مردان دو آتشه تصویر میکند این کیست این دختر در خون تپیده تنها دمی شاید بیارزد تجربتش به گلولهای حتی تنها دمی تا مردان دو آتشه سر برسند * گفت اینقدر کتاب مخوان میآیند دستبندت میزنند و میبرند گفت اینقدر کتاب مخوان بیآبرو میشویم * شهری در عنکبوتی اندیشههایی خوفان بر بنابود چکمههایی خورشیدی که نورش را دریغ میدارد و این تبانی با شب باید خو گرفت شاعر باید خو گرفت و این تنیده در حرفهای من نمیگذاردم که بگویم و این بریده بریده سر بریده تن بریده شعر من است و برادرانم اولین قاتلان من طنابی به گردن آویخته در ستیز شدم و آنان در خدایشان سخت خزیده بودند که کدامشان خبردار نشد * بودن زخمیست تلخینهای تسلسلی برای رسوایی به راستای عشق و زنجیر نگاه و تسلسل دستها مانده تا دستهای من و تو حلقه در حلقه شود و فریادمان کوه را سنگریزه کند * سنگی برای رودخانهای نانی برای گرسنهای حلقههای سنگین این زنجیر و این زمزمه بردگان تاریخ را با میخهای آهنین بر الواح سربی نوشتهاند در تاریخ بردگان هر زمزمه خونیست هر سنگی رودخانهای هر گرسنهای نانی * ما زردشتمان را از ترس آنکه اوستایی دیگر بنگارد زنده در آتش سوختیم ما دست خون آلودمان را در پشت تقدس پدرانمان پنهان ساختیم آنان ابلهانی بیش نبودند و ما دست آنان را از پشت بسته بودیم * این آتشیست گریخته در کوچههای شهر نور از دریچه پرتاب میکند کهکشانیست چکیده بر دستهای عشق خوشه برمی دارد از چشمهای اشک فقر میدزدد از خانههای درد برق میزند از ابرهای رنگ سرزده بر سیمهای ساز این آتشیست گریخته در کوچههای شهر * چنین سنگ تیغ تکفیرم مکن گوشهایم کرکهایشان چندیست فرو ریخته است زان است در افسون چشمهایت که هزارهها قربانیانش میداشتم به تردید مینگرم * آن مرد که به فانوس وساتور از دستهای شب میگذرد از کشتن خدای خویش آمده است به جنبش اگر آید از خالی روده هاست یا اضطرابی کهن و این قوم چه سخت در حقارت خویش تنیده است ای مغز متلاشی ای گوشت و پوست تنیده در زنجیر ای تمام زخمهای خونآلود بگویید اگرم ناسزایی هست اگرم در خور است چکیدهای بر گوش * به زنگاهی چنین تیره فقریست به آونگ سکههایی مدهوش میبرد قرنی را به عشرتکدهای که مردانش را در تیزی ابروانت سربریدهاند به لبهایت میشود آویخت و مرد و در گودی چانه ات شراب ریخت و وضو گرفت * و نان، این شوالیه گستاخ رامت میکند که بردهای بیش نبودهای هرگز سر بر آخور خویش پوستینت همان غمت همان این کاره نیستی وردی بخوان * به کج و کولگی بینی من که قسم نمیخورند به غربت کوههای بیگوزن عهد میبندند درشکم قورباغه بیست هزار سال تمدن است میافتی درتاج خروسی که زنگ مدرسه را قورت داده بود و نگران به مردی جیب بر خمیازه تعارف میکنی و در استکان چشمهایت چای دم نکرده میخوری و آنگاه پا در کفش یوزپلنگ جنگل دلواپسی میکنی و میروی * زمین به خاطر قلیان ناصرالدین شاه که گرد نیست ما هزار سال از واژه دوریم و صدهزار سال از حرف حسابی آنوقت در فنجان غیرت چای میخوریم * مچاله روزهای بی اشتیاق را در ته مانده بی قواره مردی که از او تنها استخوانهای مانده و پوستی چروکیده و چشمهایی گود فال میگیری به پشت بام میروی و میپری هیچ روزنامهای نامت را نمینویسد دست و پا شکسته برمی گردی و به مردی که حماقت خود راجشن گرفت میاندیشی * میترسم در حنجرهام بشکند یا در پرده گوش تو ترک بردارد شیشهایتر از آن است که بگویم * آنها شیر را کشتند اما نه آن غروری را که از نجابت بیشه برمی خاست آنها چراغ را کشتند اما نه خورشیدی را که از پشت کوهها بر میآمد * از یاد میبرم آنانی را که آمدند و رفتند آنانی را که نصف نانی را که هرگز آسوده نخوردیم دزدیدند که من با آواز پیرزن هایت زندهام با شلوار وصله دار کودکانت سرزمین من * متروکه نیست این شهر من است این اشک میریزد بر استخوانهای در گور هراسان شما آونگ نیست این گلوی مومیایی دردیست آویخته بر سکوت هراسی شب پره نیست این مردمک چشم دخترکیست دوخته بر چارنعل فریادی نه متروکه نیست این * من اشک میریزم تو پیراهنت را آتش میزنی من بر دار آونگ میشوم و تو چون پرندهای فنری هر قرن یکبار رسوایی ات را کو کو میکنی کسی خوابش نمیپرد تنها من و تو رسوا میشویم * این جمجمه بر سردر شهر جارچی حیات است لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو وین گوشت آلود خسبیده در دهان نه زبان است اندام جانوریست لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو وین کفتارنیست آدمی نیز کاشکی نبود لیک زانکه نیاشوبد گورکن و مرده را به خدا رها مکند خدا را ای نازنین چیزی مگو * و من اینگونه شکل گرفتم بیآنکه طبلی نواخته باشند بیآنکه اجدادم ککشان گزیده باشد اینقدر مرا تقدیس مکن من با آخرین شوالیه که افتاد فرو مُردم من و تو پس از اینهمه سال باید خودمان را نبخشیم اگر گنجشکی نتواند بر سر در خانهمان لانه کند و بیترس بخواند * و این نمک سود قبیلهایست تفیده بر سنگفرشی خون مانده تنها کدامشان گلوی کدامشان را بجود آنکه در پوستینی تنید و عربده کشید آنکه برای تکه نانی چند به هیبت غارنشینی در آمد و ما به نظاره چنان که هزار خورشید گریست و ما نه گریستیم آنکه خورشید را تنها برای خود میخواست تاریکی را جاودانه در عطش بود * اشکهایت خنجریست ترانهای عریان خونین تا شفق وقتی که فریادت خون من است خیابانها رگ گردن من است که میکشند زان پیش که زاغچه از سر شاخه بپرد و آفتاب هزار سال دیگر بر نیاید من کتابی برایت خواهم نوشت * عاقبت خواب دلم تعبیر شد عاقبت آیینه در زنجیر شد من برای نان سرت را کوفتم دوستان کابوس من تصویر شد عشق زیبا بود دست فقر بود دیو شد وقتی که دندانگیر شد من کمی دیر از تو خود را باختم عذر میباید کمی تاخیر شد روبهی در کنج امن خویش بود تا فرو شد فتنه کمکم شیر شد شخم میزد خاک سختیها نمود گاو ما با مش حسن در گیر شد عشق را نفرت گلو آویز کرد زور و زر بر کاسه تزویر شد کاسه لیسان بر صدارتها شدند شیخ ما در کوچهها تحقیر شد بیخدایان نرد تقوی باختند دم بر آوردی کسی تکفیر شد ای یتیم از حق مگو نق نق مزن باش تا داروغه وقتی سیر شد چنگ را کشتند و نی را سوختند این چنین فرزند من تخدیر شد دسته گل آورده بودیمش ولی عاقبت حق با همان شمشیر شد من نشستم تو نشستی او نشست اینچنین شهر عاقبت تسخیر شد ای سکوت این شهر مردانش کجاست ناجوانمردی عجب واگیر شد با دو تکبیر عاشقان را سر زدند دین چه شد این بر سر تکبیر شد از بخارا تا به شهر بیبخار هر چه بود از ترس جان تبخیر شد مدعی بر صدر محفلها نشست از تملقها بسی تقدیر شد ما شبانگاهان چراغ افروختیم زهد در میخانه غافلگیر شد من نگفتم تو نگفتی او نگفت حرفها در سینهها تخمیر شد * من در فنجانهای فرانسوی بلورهای پاساژ دوهزار پارتی شب سه شنبه در مبلهایی که خواهیم خرید در پیتزای سر سراه نه نه هرگز من در تسبیح مادر بزرگ جانماز روی طاقچه ضریحهای طلایی حوریان بلوری بهشت نه نه هرگز من در صفحه حوادث روزنامههای صبح چتهای دو ساعته اینترنت فیلمهای شب کریسمس ماهوارههای دیجیتالی میکای شوکو پارس ویدئو سیدی ال جی نه نه هرگز مرا تحریف نکنید من با ابهتی که هرگز نداشتهام زندهام من در ستونهای تخت جمشید سنگهای قلعه بابک در موزههای فرانسه در برج ایفل نه نه پیش از این هرگز هیچ تاریخ نویسی اینقدر آدمی را ناچیز ننوشت من در اضافه کاری آخر اردیبهشت لافهایی که میزنیم فتوکپی آخرین مدرکم سیمکارتی که برای همسرم خریدم کلاسی که برای خود گذاشتم کادویی که برایتان نیاوردم نه نه هرگز مرا نشناختید و نسبتهایم دادید مرا اینقدر تحریف نکنید من با ابهتی که هرگز نداشتهام زندهام من در ناکجای خویش خانهای دارم و هر شب انتظارتان را میکشم من از بدهیهای انبار شده تان دفتر مشق تمام شده کودکتان هوارهایی که بر سر هم میکشید سگ دو زدنتان اجاره خانه تان قبضهای مانده برق و گاز وتلفنتان تیر میکشم من از ذهنهای تحریف شده آدمهای تخدیر شده سرطانی که بر دست وپایمان چنگ میزند حرفهایی که گفتند و باور کردیم کتابهایی که نخواندیم در خود خزیدنهامان از اینجا ماندگیمان از آنجا راندگیمان تیر میکشم من تمام نبودنمان را تیر میکشم من تمام بودنمان را تیر میکشم بگذار دل مادر بزرگ بشکند تا کی در ذهنهای پینه بسته شام میخوریم من از عقده هایمان حرفهایمان فکرهایمان عشق هایمان تیر میکشم آنشب که منچستر باخت خیلیها نخوابیدند ما سالهاست که باختهایم هزار سال سیاه از اشراف ساسانی تا اعراب تا مغول تا صفوی تا قاجار تا آنشب که منچستر باخت خیلیها نخوابیدند من خوابم سالهاست پریده است اما نه به خاطر منچستر نه به خاطر زخم زبان بقال سر کوچه من از مردان غارت زده مومهای سیاهی که دست بدست فرزندانتان میشود خوابم نمیگیرد این دفتر ستون آزاد دل من است روز نامه تک نسخهای حرفهایم من از سرطانی که در ذهنتان است عکس میگیرم غده بزرگی دارید نمیدانم کی شاید روزی تنها چون روزنامهای مچاله شده در قطار بخوانیدم * نگاهی کن به جامعه به نسل در بدر شده ببین که شاخههای نو چگونه بیثمر شده نسلی که از گذشتهها جدا و بیخبر شده برای سوزاندن دین کبریت بیخطر شده نسلی که ماهواره براش نصیحت پدر شده فیلم جنایی و سوپر قصه تازهتر شده مادر بزرگ کهنه شده قصه هاش کهنهتر شده نسلی که تیر عاطفه به قلبش بیاثر شده ماهوارههای آسمان برای او قمر شده آوریل و مارس و ماه می محرم و صفر شده * نصف این طایفه گرگ است جایی چوپان نی تو زخمی اُرگ است کجایی چوپان سر این قصه دراز است بیا برگردیم حاجیا وقت نماز است بیا برگردیم گوسفندان همه رفتند از این آبادی به تغافلکده رفتند پی آزادی این گلو تشنه نهر است تمدنچیها آفت مزرعه شهر است تمدنچیها آسمان رنگ ذغال است کجا باید رفت نسترن رو به زوال است کجا باید رفت * شمشیر ترا به دوش خواهم بردن بر سینه گه سکوت خواهم مردن تا در افق آزادگی ام بر دار است آواز حزین به از حزین آزردن تا چهره ناشناس شهر است انسان جایی نرسیم از این دلیل آوردن * چون داریوشی در سرزمین بیشمشیر گستره لشکریانم را غرور میبرم از قسطنطنیه تا روم دو هزار بار عاشق می شوم اما میان من و تو هزار دیوار چین فاصله است چون نادری بر اسب در هندوستان چشمانت گیج می شوم تو سنگهای اهرام ثلاثه فرعون قدرتی و من بردگان سیاهی که بی صدا در زیر سنگها می میرند من آخرین فرمان کوروش را بر قلبها نوشتم بر کتیبه هایی سنگی من شمشیر بابک را در دستان ابولهول نهادم برای هزار عرب آنسوتر من از چشمهای چنگیز بالا رفتم و به هزار تمدن آنسوتر با تمام عقده های هزار سالهام نگریستم من آخرین قزلباش شاه اسماعیل توام که چنین قلندرانه شمشیر شاه عباس را گذر کردم من مشروطه غارت رفته دستهای توام و چون یزدگردی فراری شکست سرزمینم را از خاک سربازان فدا شده شرم می ریزم از اشکانیان چشمهای کوروش تو هارون الرشید خستگی منی از چین تا اندلس از هند تا آذربایجان قرون وسطای این همه درد را قیام می زنم کسی برای یک بغل رنسانس تحویلم نمی برد در پشت پلکهای جهل یک ارسطو اشک نیست من و تو آذربایجان هزار سال قبلیم بیآنکه ارسی از میانمان گذشته باشد * و من زان پیشتر که مسیح خویش بوده باشم بودای تو بودم و زان پیشتر که برخیزم در تو فرو مرده بودم و زان پیشتر که دخترکانم را زنده بگور کنم خدایی داشتم و نه هرگز بتی از سفال و او اینهمه گفت و هیچ نگفت و من از جهل خویش بتی میسازم و چندان در پایش اشک همی ریزم کان موبدان را غروری بود اگر از ابولهول نیز یا مسیحایی بود اگر در قلب چندان فرو می ریخت که هزار سال دیگر برنمی آمد و او اینهمه گفت و هیچ نگفت با شما میگویم ای تمام بتهای جهان و در پایتان سخت همی گریم کانان، خدایان خویش را کشتند و تمام بت های مرا روز روشن با قداره ای خونین و چندان به جدال برخاستند که بودایشان از شرم فرو ریخت وانان انسان را بوزینهای پنداشتند و چنان در او نگریستند که خدایشان سخت گریست وانگاه در تقدسی گران پا در گل بماندند با پوستینی سخت باژگونه و چندان یاوه گفتند که کلام را یارای نطفه بستن نبود و هزار و اندی سال گذشت و زان پس هرگز آدمیزادهای خدای خویش را نماز نکرد و من اکنون با معبدی بردوش مسیح خویشم و بودای خویش با شما می گویم ای تمام بت های جهان و او اینهمه گفت و هیچ نگفت * که عشق بهانهای است لعابی برای زیستن و چشمهایت افسانهای تنها شمشیر خدایان است که میماند و این تراژدی بی پایان در تالابی خونین آنجا که برادرانت را سر میبرند که زندگی وردی بیش نبوده خدایی میجویی معبدی برای شکستن * در ژرفی اندیشهای خسته تنیده به گمنامی خویش در سردخانه بردگان انگشت میمکد این نوزاد چروکیده روشنایی را از مرده شور تاریکخانه آرزو دارد پیرزنی که ندانست دریغ در این پستو جز خالی جمجمه بردگان نخواهد یافت دریغ خمیده به بی شرمی تاریخ در کوچههای شب و این پتک که بی امان بر سر مردمان میکوبند شهر در امن و امان است زخم نیست این جای پای ساتوریست در لحافم فرو میپیچم که نه هر تاریکخانهای گور نیست * که رنجابهای خاموش تفیده بر خشت بردگانی چند شمشیر خدایان است تفته میکننند چندان که حرف را سلاخی کردند یاوهای بیش نماند برای نوشتن * پیشتر چشمی چنین بیشمشیر تسخیر نشد و لبخندی چنین به ملاحت بر لبی خون آلود ننشست پیشتر شاهزادهای چنین زخم تندیس بردگانش را تقدیس نکرد تو زنجیر منی سرزمین من و من اشک تو در حلقههای خون آلود * با یک دهن پر از تاریخ و یک ساز دهنی تمام قبیله را رسوا میکنم به همین قبله قسم تمام جنگهای تاریخ را از اول تماشا میکنم تا ابله ترین مرد دنیا را بشناسم و تمام کتابهای جهان را میخوانم تا حماقتم را جشن بگیرم چیزی شبیه پرش با نیزه از روی تمام سرنیزههای جهان میپرم حیف نیست واقعا به این زودی بکشیدم.
چند روز است که در این پایین در این تاریکی تنهای تنها ماندهام و به زندگی کوتاهی که داشتم فکر میکنم. نمیدانم که آن بالا چه خبر است. اصلا یادم رفته که برای چه مردهام. آنقدر رویم خاک ریختهاند که نمیتوام بجنبم. خاطرات آن بالا مثل جرقه به ذهنم میآیند و میروند و نمیتوانم جمع و جورشان کنم. زنم که موهایش را رنگ کرده بود و دعوایمان شد. سر چی نمیدانم. اول او شروع کرد. نه فکر نمیکنم که کار او بوده باشد. باید به مرگ طبیعی مرده باشم. قیافهاش هر قدر فکر میکنم یادم نمیآید. فقط رنگ موهایش یادم مانده است و اینکه در را کوبیدم و به اتاقم رفتم و شام نخوردم. نکند که از گرسنگی مرده باشم. نمیدانم. واقعا نمیدانم. اصلا یادم رفته که بچهای داشتیم یا نه. این پایین آدم چقدر زود همه چیز از یادش میرود. اصلا چه اهمیتی دارد. مهم این است که نباید میمردم و حالا که مردهام نباید اوقات تلخی کنم. آدم این پایین انتظار ندارد که قبرش آقتاب گیر باشد و تهویهاش فلان باشد. یکی شان گفت فایدهای ندارد و مغزش ریخته بیرون. باورم نمیشد که مرده باشم. به خودم که آمدم در سردخانه بودم. داشتم به یک قطعه گوشت یخ زده تبدیل میشدم. چقدر دوست داشتم یکبار دیگر در ایوان خانه مان جلوی آفتاب بنشینم و به کفترهای همسایه نگاه کنم. از بیرون غسالخانه صدای گریه میآمد. معلوم نبود برای من گریه میکنند یا برای مردههای دیگر. همه اهل محل و دوستان و فامیلهای دور آمده بودند. صف به صف پشت سرم ایستادند و نماز خواندند. صاحب احترامی شده بودم که هیچ وقت در زندگیام نداشتم. سنگی بزرگ روی سینهام گذاشتند تا حتما فرار نکنم ... سلام اختر عزیز، نیستی که ببینی به چه دنیایی آمده ام. چه دوستان نازنینی پیدا کرده ام. یک تکه جواهر. نشستیم این پایین سیگار میکشیم و من دارم از خوبیهای تو تعریف میکنم. آنروز که با ماهی تابه زدی به سرم، یادت هست؟ چه روزهای خوشی داشتیم. راستی دیشب آمدم به خوابت، مثل اینکه نشناختیام، خواب شیر تو شیری داشتی میدیدی. ریش پروفسوری گذاشته بودم در خوابت، داشتم لبو میفروختم جلوی مدرسه تان، تو هم که ماشاللاه هزار ماشاللاه هیچ وقت خوابهایت به یادت نمیماند. اختر عزیز، اینجا یکجوری است یعنی نه که بد باشد اما آدم یک جوریاش میشود دیشب یکی آمد تکانم داد فکر کنم خواب بودم گفت هی پا شو برویم من هم پشت سرش راه افتادم یعنی نه که راه بیفتم همه استخوانهایم را جمع کرد ریخت داخل یک کیسه و تلق تولوق راه افتادیم تا رسیدیم به گودالی پر از استخوان و همانجا بود که من استخوانهایم با استخوانهای دیگر قاطی شد یعنی فکر کنم عوضی برداشتم و حالا که دارم فکر میکنم اصلا من دست به این بلندی نداشتم. فقط خواستم بدانی اگر برایم فاتحه خواندی چند آیهاش هم میرود به حساب صاحب این دست دراز که قاطی من شده. اختر دلبندم کی میخواهی بمیری که دلم برایت یک ذره شده، یادت باشد اگر در خواب لبوفروش جلوی مدرسه تان دیدی منم. این دست درازم دارد میخارد فکر کنم صاحبش آمده فعلا خداحافظ ... سلام جناب والی، اینکه پنج شنبهها آنجا دم در قبرستان مینشینی و صندوقی میگذاری و کلی پول از صاحبان مردهها جمع میکنی و آنوقت یک چراغ هم بالای سر قبرها نمیکشی تا من شبها بتوانم برای اختر نامهای بنویسم وضع قبرها هم که خودت بهتر میدانی همه جایشان سوراخ سمبه است و اینکه هنوز چند سال نگذشته میآوری و یک مرده دیگر روی قبر ما میگذاری خلاصه فردا پس فردا تو را هم میآورند و در این یک وجب خاک میچپانند و تازه میفهمی که برایت چه نوشتهام ... از گوشه قبرم کمکم پیدایم شد. اول نوک انگشتانم و بعد همه استخوانهایم را بیرون کشیدم و آخرش جمجمهام را. نشستم و با سومین انگشتم، جمجمهام را خاراندم و یکدفعه بلند شدم و جمجمهام را برداشتم انداختم روی زمین و خم شدم و مثل توپ چرخاندمش و شوتش کردم که رفت و افتاد آنور قبرستان. رفتم دنبالش و آوردمش و نشستم یکی یکی همه سوراخ سمبههایش را ورانداز کردم و دیدم که چیزی داخلش نیست و خالی است و نیش جمجمهام از این کشف تازه باز شد و فک پایینم شروع کرد به تلق تولوق خندیدن و بهم خوردن. یک جمجمه بی مغز. بلند شدم و شروع کردم در وسط قبرستان روی قبرها رقصیدن و از تلق تولوق استخوان هایم کمکم مردههای دیگر هم از قبرهایشان بیرون خزیدند. با جمجمههای خالی شان والیبال بازی میکردند. کمکم اسکلتهای قدیمی هم که چند لایه زیر قبرهای دیگر بودند بیرون خزیده بودند هزاران اسکلت رقص کنان به طرف شهر کوچک قدیمی که پنج هزار نفر بیشتر جمعیت نداشت میرفتند. ساعت نزدیک هفت و نیم صبح بود و تازه مردم شهر داشتند به سرکارهایشان میرفتند که با لشکری از اسکلتها روبرو شدند. خیلی از مردم شهر از هوش رفتند و خیلیها دچار ایست قلبی شدند. نبرد تا فردا صبح که اسکلتها پرچم یک جمجمه زیرش دو تا استخوان ضربدری را بر بالای شهر به اهتزاز در آوردند ادامه داشت. به سرم زد که به اختر سری بزنم. راه افتادم. خیابانها هنوز در یادم بود. خواستم در بزنم اما رویم نشد. بعد از اینهمه سال خوب نبود که دست خالی به خانه برگردم. تازه گفتم که شاید بترسد. سلانه سلانه و تلق تولوق کنان برگشتم.
سلام پسرم. میدانم برخلاف قولی که به من دادهای این وصیت نامه را قبل از مرگ میخوانی اما من تو را میبخشم. میدانی که حقوقی را که از بابت بازنشستگی میگرفتم همیشه دو هفته اول ماه تمام میشد و دو هفته آخر ماه را با قرض و قولهای که از همسایه و فامیل میگرفتم زندگیمان را میچرخاندیم و خوب میدانم که تو هم آهی در بساط نداری اما من همیشه دوست داشتم با آنکه خوب زندگی نکردم خوب بمیرم. از تو میخواهم برایم مراسم آبرومندی بگیری. شام غریبان و شب سوم و شب هفتم و روز چهلم و سالگرد اول و سالگرد دوم را تا سالگرد هفتم با شکوه برپا دار و همه فک و فامیل و گردن کلفتهای محل را به تالار بزرگی دعوت کن و شام مفصلی بده که اگر شام ندهی همان حمد و سوره غلطشان را هم نمیخوانند و حتی الکی لبهایشان را هم تکان نمیدهند و آنوقت من آمرزیده نخواهم شد. پسرم به همه فامیل و آشنایان بگو که چهل روز تمام سیاه بپوشند و ریشهایشان را کوتاه نکنند و اگر از مردن من خرسند هم باشند در ملاعام نخندند. خوب میدانی که سنگ قبر در زندگی انسان، البته منظورم مردگی انسان است، بسیار اهمیت دارد پس دقت کن که جنس سنگ قبرم مرغوب باشد و تا حد ممکن گرانترین سنگ قبر در قبرستان باشد و سعی کن کمی بلندتر از قبرهای اطراف باشد که من همیشه دوست داشتم سربلند باشم. نردهای چیزی هم دور قبرم بکش تا بچهها با کفش روی قبرم راه نروند و سنگ قبرم کثیف نشود. حتما در سنگ قبر قبل از اسمم یک کربلایی بنویس هرچند که کسی مرا کربلایی خطاب نمیکند و خوب میدانی این به خاطر این است که پس از بازگشت از کربلا نتوانستم شام بدهم. روی سنگ قبرم اگر جا بود این شعر را که خودم سرودهام را بگو با خط تاهوما بنویسند... من اینجا مردهام، اشکی رها کن. دعایی، سوره ای، حمدی هوا کن. پسرم یک ماشین ریش تراشی دارم که در کمدم گذاشتهام و کلید کمدم را هم داخل قابلمه قرمز در کمد آشپزخانه گذاشتهام آن ریش تراش مدتی است خراب است بده تعمیرش کنند و آن را نگه دار و هرگز استفاده نکن که یادگاری است و بعدها که آنرا ببینی به یاد من میافتی و حتما گریهات میگیرد. پسرم فقط به من و آبروی من فکر کن و بدان که کار مرگ شوخی بردار نیست و ما که در زندگی هیچ وقت دلخوشی نداشتهایم تمام دلخوشیمان به همین مراسم هاست. پسرم در قهوخانه مش عباس پیرمردی هست که هر هفته یک دویست تومنی از من میگرفت و از خوبیهای من تعریف میکرد این را گفتم که بدانی احترام دیگران همینجوری مفت بدست نمیآید و اگر خواستی از پدرت به نیکی یاد شود باید سر کیسه را شل کنی. پسرم همیشه به خاطر پولی که سر قضیه گرفتن گواهینامه رانندگیات به افسر دادم افتخار میکنم چرا که اگر به امید آن فوق لیسانست بودی اکنون به جای مسافرکشی باید کاسه گدایی به دست میگرفتی و حتی پول نداشتی که برایم اعلامیه ترحیم چاپ کنی. پسرم میدانی که همیشه دوست داشتم در یکی از روزهای پنج شنبه یا جمعه بمیرم یادت هست که شوهر خالهات فقط به خاطر اینکه پنج شنبه مرده بود با همه خلافکاریهایی که داشت همه میگفتند خوش به سعادتش پس پسرم اگر در روزهای دیگری چشم از جهان فرو بستم نگذار کسی خبردار شود و جنازهام را در سردخانه نگه دار تا پنج شنبه شود. پسرم میدانی که نماز و روزه قضای پدر بر پسر بزرگ واجب است و تو هرچند هرگز یک نماز درست حسابی نخواندهای بر گردنت هست که پنجاه و هشت سال نماز برایم بخوانی و تو بهتر است به جای غر زدن و فحش به مرده دادن برخیزی و تا دیر نشده نمازهایم را بخوانی که من از این دنیای دیگر ناظر بر اعمالت هستم و هرگز تو را رها نمیکنم * پسرم این چندمین وصیت نامهای است که برایت مینویسم اما شکر خدا هنوز نمرده ام. ببخش که از خواب بیدارت کردم برو بخواب. جان خودم این ویندوز آنقدر ادا در آورد که اصلا یادم رفت چی میخواستم برایت بنویسم. راستش را بخواهی چیز خاصی هم در ذهنم نبود. هیچ چی اصلا هیچ چی باور کن اصلا هیچ چی. همینجوری خواستم یک چیزی برایت بنویسم بیخیال شدم دندانپزشک گفت همه اینها را قبلا لقمان برای پسرش نوشته است اصلا همان بهتر که هیچچی برایت ننویسم اصلا برای چه باید چرندیات ذهنم را به خورد تو بدهم. امروز مامان رفته بود کارنامهات را گرفته بود که همهاش خیلی خوب بود و باهم رفتیم از بازارچه کتاب روبروی مسجد انگج یک میخکوب و یک کاغذ سوراخ کن برایت خریدیم. باور کن اگر اینها را برای تو ننویسم میمیرم خواستی بخوان خواستی نخوان خواستی اسمش را وصیت نامه بگذار خواستی اسمش را خزعبلات بگذار. این وصیت نامه یک ورژن قبلی است و از نسلی که تاریخ مصرفش گذشته است اما تو به روی خودت نیاور و هر وقت پرسیدم وصیت نامهام را خواندهای بگو بله پدر کلمه به کلمهاش را خواندهام محشر بود. من چهل سال از عمرم گذشت و هیچ غلطی نکردم تو هم اینجوری نخند که اصلا چرا باید غلطی میکردم همه غلطها را دیگران پیش از من کردهاند و اگر میبینی که اینقدر با کلمات بازی میکنم برای آن است که واقعا دیگر هیچ چیز تازهای به ذهنم نمیرسد که برایت بنویسم و ذهنت را پر کنم. شبها مسواک بزن و از زیر این سقف و لوسترها بیرون برو و در بیکرانگی آسمان و دوری ستارهها غرق شو. خودت را مثل من در چهار دیواری اتاقت حبس نکن. دنیای تو باید بزرگتر از دنیای من باشد. دنیای تو باید چیزی باشد که به ذهن من نمیرسد. این دنیا یک قانونهایی دارد که در کتابهای فیزیک و شیمی نوشتهاند مثل همان جاذبه زمین و افتادن سیب و از این حرفها. یک قانونهایی هم هست که شاید من در آوردی باشد و من نمیخواهم اسمشان را قانونهای متافیزیک و از این حرفها بگذارم دلم هم نمیآید که بگویم خرافات و تلقین و از این حرفها است. از امروز یکی یکی این قانونهای من در آوردی را که خودم کشف کردهام برایت مینویسم فقط خواهش میکنم اگر خندیدی هم بلند نخند و خرافاتی هم جد و آبادت است. اصلا نمینویسم خودت برو کشف کن. آدم باش. به جهنم هم که رفتی آدم باش. خواستی درس بخوان یا درس نخوان اما هیچوقت احمق نباش. حرف مردم را از این گوش بشنو و از آن گوش بیرون کن. سر به زیر نباش. سر به هوا هم نباش. به خدایی که در قلبت داری بیشتر تکیه کن تا به خدایی که در کتابها نوشته اند. از خدا نترس که خدا ترس ندارد. رفیق بی کلک مادر نیست رفیق بی کلک خداست شک نکن. خیال نکن که خدای آسمانها و زمین همان خدایی است که در ذهن کوچک خودت ساختهای و هیچ وقت به خاطر خدای ذهنت دل انسان دیگری را نشکن و خون انسان دیگری را نریز. خودت باش. نگذار کسی خودت را ازت بگیرد. مسخ نشو. در هیچ آیین و آدابی مسخ نشو. در پدر و مادرت هم مسخ نشو. در بچههایت هم مسخ نشو. هیچ چیز بدیهی نیست. هیچ چیز را همینجوری باور نکن. همانجوری هم باور نکن. به همه چیز شک کن. انسان با شک زاده میشود و با شک میمیرد. انسان در مقامی نیست که به یقین برسد. زمین را دوست بدار و در سرسبزی و آبادانیاش بکوش. الاغ نباش الاغ هم بودی سواری نده سواری هم دادی بار نبر بار هم بردی رام نباش رام هم شدی خام نباش خام هم بودی اشکالی ندارد یک روز میپزی و اصلا همه اینها برای این است که تو بپزی و آنقدر بپزی که جزغاله شوی و به ته قابلمه بچسبی و تو خیال نکن که خدا آشپزی بلد نیست که تو مزه دهانت را هنوز نمیفهمی و تو چه میدانی جزغاله چیست اصلا بی خیال برو مثنوی بخوان و یاد بگیر چگونه جزغاله میشوند. خدا سادیسم ندارد بدبیاریهایت را تقصیر خدا نیانداز. هر قدر هم گناه کنی خدا، تمام قد عاشق تو است شک نکن و تو آخرش به خدا میرسی بخواهی یا نخواهی به خدا میرسی و راه دیگری نیست پس سعی کن با زبان آدمیزاد به خدایت برسی تا به دردسر نیفتی. خودت را در هیچ مکتب و کتابی خفه نکن. خداوند در هیچ کتابی و ذهنی جا نمیگیرد. زور نزن. هر شب کفشهای کودک درونت را واکس بزن تا فردا صبح با طراوت به مدرسه برود. از بازیگوشیهایش خجالت نکش. به راستی خود معتاد باش و با راستی خود تا ته دره برو که به خاطر راستی مردن زیباتر از به خاطر بیماری یا کهولت سن مردن است. چارهای هم جز اطمینان به خدایت نداری وگرنه دیوانه میشوی دیوانه هم نشدی تلف میشوی تلف هم نشدی نمیدانم چه میشوی. با ساز دیگران نرقص اگر هم رقصیدی برای دل خودت برقص. وابسته نباش. به چای و قند و کدئین و سیگار و قلیان و نمک و فلفل وابسته نباش. باور کن دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد خودت بقیهاش را بنویس. اصلا مگر تو درس و مشق نداری که نشستی اینها را میخوانی. مشقهایت را اول وقت بنویس بعد هر غلطی که خواستی بکن اینقدر هم روی اعصاب مامانت راه نرو. ناخنهایت را وسط اتاق نچین. مسواک که میزنی اینقدر دور ستون وسط هال نچرخ. تو مدیون من نیستی اما میدانی که من هیچ وقت از خریدن نان خوشم نمیآمد پس بلند شو برو دو تا سنگک بخر بیا. انسان بودن تنها ترازوی ذهنت است که وزن همه چیز را میتواند بدون پیش داوریها و بدون بدیهیاتی که در طول سالها قالبت کردهاند به تو نشان دهد همه چیز را از خدا گرفته تا کرم خاکی با حوصله وزن کن. این جارو برقی را از وسط ذهنت بردار تا خدایت مجال جاری شدن داشته باشد و بگذار هر روز ذهنت برای خودش تاب بخورد و عمیقتر شود. خیال نکن این یک جرعه خدایی که در ذهنت ریخته همه دریای خداست و زود هوایی نشو و فریاد نزن که یافتم. در دیروز جا نمان و برای رسیدن به فردا عجله نکن. همه چیز دست تو نیست و تو راه فراری از خدایت نداری. سوراخ سمبههای ذهنت را نبند که هنوز شرشر خدا تمام نشده است. خدایی که شرشر در ذهن یک موسیقیدان میریزد با خدایی که شرشر در ذهن یک فیلسوف میریزد فرق میکند درست مثل یک قوری چای که در چند تا استکان میریزی و یکی کمرنگ میشود و یکی پر رنگ میشود و تو هیچ وقت بیشتر از استکانت چای نمیخوری و اگر در نعلبکی بریزی خدایت دهانت را نمیسوزاند. گاو نباش گاو هم بودی زمین را شخم نزن زمین را هم شخم زدی از شخم زدنت لذت ببر و اینهمه یونجه نخور که هر قدر بخوری میدوشندت و اگر دوشیدندت عصبانی نشو و با لگد سطل شیر را نزن و نریز. آسمان را با زمین قاطی نکن و اگر از من میپرسی آسمان را فدای زمینت نکن. بگذار آسمان سر جای خودش بماند و تا میتوانی در زمینت درخت بکار و خسته که شدی دراز بکش و از تماشای آسمانت لذت ببر. مراقب زبانت باش که این موجود نرم و عضلانی و منعطف یک شاهکار است و میتواند تکههای نان را از لای دندانهایت در بیاورد. با موسیقی بیگانه نباش و پرده گوشهایت را خشک و زمخت بار نیاور و بگذار ذهنت با ریتمها و نتها برقصد و تنشهایش بریزد. دو تا نخ دندان پنجاه متری از هفده شهریور خریدم که دو برابر قیمت حساب کردند که بالای قفسه کتابهای اتاق بالا گذاشتهام و یکبار هم استفاده نکردهام اگر تا وقتی که بمیرم تاریخ انقضایش نگذشته باشد حتما بردار و استفاده کن که حیف است. پسرم سمند نخر سمند هم خریدی موتور ملی نخر موتور ملی هم خریدی قبل از آنکه گارانتیاش تمام شود بفروش نفروختی هم بده روغن ریزی دارد درستش کنند. سیگنالش هم هر شش ماه نمیزند و یحیی که به تبریز میآید بگو درستش میکند حواست باشد تا یحیی نیامده از نیسان و وانت پیکان سبقت نگیری سبقت هم گرفتی عمر دست خداست. همرنگ جماعت نباش تافته جدا بافته از دیگران هم نباش از تنها بودن نترس و از اینکه چیزهایی به ذهنت میرسد که به ذهنت دیگران نمیرسد خودت را ملامت نکن ذهنت را آزاد بگذار تا در هر آسمانی که دوست داشت بپرد ناخودآگاهت را زندان اندیشههای سرکوب شده نکن از کوره در نرو و اگر در رفتی هر چه از دهانت در آمد نگو و اگر گفتی فراموش کن که این فیلم به عقب بر نمیگردد و اتفاقی که افتاده است افتاده است و دلی که شکسته است شکسته است. فردا دیر است اگر راست میگویی از همین الان شروع کن. خودت را فریب نده و از خودت فرار نکن. خودت را مچاله نکن بگذار بال و پرت تمام هستی را بگیرد. خدا را بی خیال شو و خودت را بشناس که خدا نه شناختنی است و نه رسیدنی. خدا حس کردنی است و مزمزه کردنی. شبها زود بخواب. آنقدر بیکار نباش که دنبال سرگرمی بگردی. ادای هیچ کسی را در نیاور. دنبال هیچ کسی نرو. خودت را بچسب. دنبال پول ندو که هر قدر بدوی بیشتر از تو دور میشود. جنبه داشته باش. این مردم که دور و برت هستند مثل آب خوردن دروغ میگویند و قسمهای دروغ میخورند گول ظاهرشان را نخور و اگر توانستی به سرزمین دیگری مهاجرت کن و اگر مهاجرت نکردی قاطی این جماعت نشو و یک هدفون در گوشهایت بگذار تا حرفهایشان را نشنوی. انگلیسی یاد بگیر تا بدانی دیگران به کجا رسیدهاند و ما در کجا مانده ایم. مقدس بازی در نیاور فیلم بازی نکن جماعت را رنگ نکن جماعت را هم رنگ کردی خودت را رنگ نکن خودت را هم رنگ کردی خدایت را رنگ نکن که خدا رنگ کردنی نیست خودت را ضایع نکن. از مسلمانها بیشتر از کافران بترس. از این جماعت خیری به تو نمیرسد. به کسی نیکی نکن همینقدر که ضرری نرسانی مرحمت کردهای نیکی هم کردی به زبان نیاور و فراموش کن. هنوز هم کوتاه ترین راه راست ترین راه است خودت و دیگران را نپیچان. به شکهایت ایمان داشته باش. با نسبیت زندگی کن و با نسبیت بمیر که یقین برای بشر غلط زیادی است. هیچ وقت با کسانی که خیال میکنند به یقین رسیدهاند بحث نکن. تا میتوانی خودت را زیر سوال ببر بگذار ورژن جدیدت بالا بیاید. از نقشی که فرو رفتهای بیرون بیا. حق را به دیگران بده مگر آنکه خلافش ثابت شود. نگذار اعتماد بنفس مردم در تو هم سرایت کند. این جماعت در بد چرخهای افتادهاند تماشایشان نکن سرت گیج میرود.گواهی فوتم را خودم نوشتهام روزی که بمیرم مرا در کرت حیاط چال کن و یک دوش بگیر و با همین سمند موتور ملی که روغن ریزی دارد اگر تا آن روز از کار نیفتاده باشد یکراست به دزفول برو و چند تا نی خام پچین و بده یک استاد نی سوراخش کند و بنوازد و حالش را ببر.کمکم دارم به این وصیت نامه نوشتن معتاد میشوم اگر خیلی طولانی شد نخوان یا یک خط در میان بخوان پسرم اخبار گوش نکن اگر هم گوش کردی صدایش را کم کن صدایش را هم کم نکردی اعصابت را کنترل کن و فحش نده پسرم این قطار ترمزش بریده است از شیشه خودت را بیرون بیانداز اگر هم نیانداختی با موبایلت بازی کن تا به ته دره برسی. پسرم زندگی تو پر از اشتباه است و این برای آن است که پایت را از گلیم آدمیزاد بودنت درازتر نکنی ودر روی زمین مقدس بازی یا خدا بازی در نیاوری و بدانی که همیشه یک شاگرد هستی و هیچ وقت استاد نمیشوی. این دوش گرفتن خیلی خوب است وقتی سرت را شامپو میزنی آب را ببند نترس چشمهایت نمیسوزد. دریاچه ارومیه را ببین و عبرت بگیر. این همه تمدن ایرانی که میگویند حرف چرت است حرف چرت هم نباشد فقط چند سطر نوشته در کتابهای تاریخ است و یک ذره هم به درد امروز تو نمیخورد و آنچه واقعیت است این است که ما چند صد سال از اروپاییها و آمریکاییها و ژاپنیها در همه چیز عقب تریم و این که میگویم همه چیز اغراق نمیکنم مگر دروغ گفتن و کلاه سر هم گذاشتن و پشت سر هم حرف زدن و در زندگی همدیگر فضولی کردن و چشم هم چشمی و خرافات بازی و همه چیز را تقصیر دیگران انداختن و به همه دنیا فحش دادن که چند صد سال هم از همه دنیا جلوتریم. اگر خواستی بدانی پدرت چه جور آدمی بوده آنجور که خودم دستگیرم شده آدمی هستم سمج و منزوی و کم رو و دست و پا چلفتی و عجیب و غیر اقتصادی و طغیانگر و درونگرا و تنبل و گیج و کند با تفکر عمیق و تمرکز وحشتناک و از نظر ظاهری کمی لاغر با گردن دراز و بینی بزرگ و چانه برآمده یعنی چیزی در مایههای شتر بدون کوهان که روی دو پایش ایستاده است و هر چه به ذهنش میرسد در قالب وصیت نامه برای تو مینویسد. به پدرت افتخار کن و اگر افتخار نکردی شرمنده نباش و اگر شرمنده شدی به روی خودت نیاور که هر چه باشد من پدرت هستم و تو مجبور هستی مرا تحمل کنی شاید هم مجبور نیستی. هرگز نجنگ اگر هم جنگیدی هیچ وقت صلح نکن و آنقدر بجنگ تا دیگران به حماقت و لجبازیات بخندند. مرزبندیها را جدی نگیر. پسرم پول چرک کف دست نیست اما همه چیز هم نیست مثل پراید کم مصرف باش و مثل سمند اهل سفر باش و مثل پژو اصیل باش. حواست به آینهها باشد و هیچ وقت سر پیچ سبقت نگیر. اینقدر هر چه همه میگویند تکرار نکن به غرور و شخصیت خود وابسته نباش که تو هر لحظه شخصیت دیگری هستی و شخصیت یک لحظه قبلت مرده است. از احترامی که به ترس آلوده باشد پرهیز کن و ادبی را که به نیاز آلوده باشد باور نکن. مثل گدا گشنهها و ذلیل بیچارهها با خدایت صحبت نکن صاف بنشین و چشمهایت را در چشمهای خدایت بدوز و مثل دو تا مرد با خدایت حرف بزن خدا به فیلم بازی کردن و ادا در آوردنها و عربده کشیدنها و هق هق کردنهای تو نیازی ندارد. سرت را بالا بگیر خواستی هم پایین بگیر اصلا به سر تو چکار دارم. خورشید باش خورشید هم نبودی ماه باش ماه هم نبودی شهاب سنگ باش و آسمان را سوراخ کن خودت را به زمین بکوب فقط مواظب باش روی قبر من نیفتی و اگر افتادی یکجوری بیفت که توهمهایم نپرد. پسرم آسمان مثل زمین نیست و جا برای همه است و هر کس هر کجایش خواست میتواند ویراژ بدهد. آسمان مسجد محل نیست که یک عده برای خودشان قبضهاش کرده باشند. دنبال فکرهای خوب برو قبل از آنکه فکرهای بد به سراغت بیایند. خدا آن هیولایی نیست که گفتهاند و نوشته اند. به خدایت گیر نده تا به تو گیر ندهد. خدا نیازی به حمایت تو ندارد. بخشنده باش تا جهان بر تو بخشنده باشد. حرف مرد یکی نیست مرد کلی حرف دارد برای گفتن. زن دوم نگیر همان زن اول برای هفت پشت خودت و جد و آبادت کافی است. همه پیاده رو برای تو نیست میروی از عابر بانک پول بگیری وسط پیاده رو نایست بگذار زن و بچه مردم رد شوند قبضهای آب و برق را هم اینترنتی پرداخت کن عابر بانک روبروی مسجد المهدی بارکد خوانش خراب است مردم را معطل نکن. من هیچ وقت لب به مشروب و سیگار و قلیان نزدم تو خواستی تجربه کن تا دیگران از تجربههایت استفاده کنند. برای امروز بس است برو به درس و مشقت برس. از دستشویی رفتن خجالت نکش. خیلی وقتها که مستراح میروی تمام ذهنت عوض میشود و همه چیز را مثبت میبینی. رک نباش که عواقبی دارد. هر چه پول داری بده اینترنت با سرعت بالاتر بخر ضرر نمیکنی. همیشه یک فیلتر شکن ذخیره برای روز مبادا داشته باش. مردم طمعکارند دنبالشان راه نیفت که با همان سرعتی که رفتهاند بر میگردند. قهرمان بازی در نیاور. بگذار گذشت زمان به جای تو زحمت کارها را بکشد. نگذار گرد و غبار تقدس دامن خدایت را بگیرد و تا میتوانی خودت و خدایت را بتکان. مرد بودن به سبیل بلند و عاقل بودن به ریش پروفسوری و مدرن بودن به سه تیغ کردن و با شخصیت بودن به کفشهای واکس زده و ساده بودن به حماقت بازی نیست. این خانه دستمالچی تمام اسکلت نیست تازه یک طبقه هم غیر قانونی بالایش ساختهایم و سی و چند سال نشستهایم و خراب نشده است نترس تا زلزله بالای هفت ریشتر نیاید خراب نمیشود تو هم سی و چند سال بنشین تا ببینیم چه میشود یک وقت ندهی به بساز بفروش چهار طبقه بسازد که ما فرهنگ زندگی آپارتمانی را یاد نگرفتهایم و همین دستشویی فرنگی را هم لطف کردهایم میرویم رویش مینشینیم. وام نگیر و هیچ چیز با وام و دسته چک نخر و اگر از من میشنوی اصلا دسته چک نداشته باشی بهتر است. این تکنولوژی دیگر شورش را در آورده هر روز یک گوشی جدید و یک تلویزیون جدید و یک نمیدانم چی جدید به بازار میآید وسوسه نشو و قدر پولهایت را بدان تا محتاج کسی نباشی و بی استرستر زندگی کنی تا عمرت صرف روز شماری برای پرداخت حقوق و قسطهایت و سال شماری برای تمام شدن وامهایت نشود و امنیت ذهنی داشته باشی تا به مسایل عمیقتر زندگی هم فکر کنی و اصلا بدانی که این همه سگ دو زدن برای چیست و تو را برای چه ساختهاند و چه باید میکردی که نکردی. اصلا بگذریم و من با دیوار که حرف نمیزنم. در این دنیا رسیدن به امنیت محال است با پول و شغل و سواد و اهل و عیال و قدرت و سیاست هم نمیشود به امنیت رسید و همیشه یک اتفاقی میتواند پیش بیاید که همه کاسه کوزههایت را بهم بریزد. پسرم به کسی قرض نده اگر هم دادی از خیر پولت بگذر و او را سکه یک پول نکن خیال کن که پولت را دزد زده است اصلا فدای سرت و اگر جربزهاش را نداشتی چرا اصلا قرض دادی. پسرم حساب پولهایت را به کسی نگو که مردم همانجور که برای پولهای خودشان نقشه میکشند برای پولهای تو هم نقشه میکشند. پسرم این مردم خیلی خوبند اما تو زیاد به آنها اطمینان نکن. پای هیچ کاغذی را امضا نکن و انگشت نزن. مواظب دوستهایت باش که دشمنهایت آنقدر برایت خطری ندارند. خرمگس نباش که یک آدم نمیتواند هم خر باشد و هم مگس باشد باور کن سخت است و من از این بابت به خرمگس حق میدهم. فحش نده و اصلا برای چه فحش میدهی وقتی هزار تا کلمه دیگر هم بلدی. باور کن من هیچ وقت به کسی فحش ندادم و با کسی دعوا نکردم و اصلا بلد نبودم چه جوری دعوا میکنند اما تو اگر خواستی به کلاس کاراته برو. هر وقت دلت برای خدایت تنگ شد منتظر نباش که اذان بگویند. خدا شبانه روزی است. مرد باش مرد هم نبودی نامرد نباش نامرد هم بودی یادت باشد که نامردها هم برای خودشان مرامی دارند دست کم به همان مرام نامردی پایبند باش پایبند نبودی من دیگر نمیدانم چه باش ای بی نامرد. سخت ترین راه و راحت ترین راه، راه راست است. میشود در یک ثانیه به کمال رسید و میشود یک عمر زحمت کشید و به کمال نرسید که هر زحمتی به نتیجه نمیرسد. میشود یک عمر در حوزه علمیه بود و به کمال نرسید. میشود یک بچه خیابانی بود و وسط آشغالها به کمال رسید. فکر کن تا جوهره آموزشی پشت هر اتفاق را کشف کنی. فهم و شعور به سواد نیست اما تو درست را بخوان. طوطی نباش و هر چیزی را که شنیدی تکرار نکن. احساس گناه نکن فقط اشتباههایت را یاد داشت کن تا وسط دو نیمه اصلاح کنی. هدفهای بزرگ را بی خیال شو که سنگ بزرگ علامت نزدن است. قرار نیست اگر دیگران یک غلطی کردهاند تو هم همان غلط را بکنی تو میتوانی غلط دیگری بکنی.وقتی حرف میزنی مثل من دستهایت را در هوا تکان نده پشت گوشی تلفن هم مثل من داد نزن طرف کر که نیست میشنود. هر روز دوش بگیر و هر بیست و پنج روز یکبار به سلمانی برو. این مواد مخدر بد جانوری است از نامشان هم بترس. هر کجا از دشمنی برگردی سود کرده ای. نترس چیزی از تو کم نمیشود اگر هم کم شود حتما به جای دیگری منتقل شده است. خودت را فراموش کن و هستی را بچسب. چه فرقی میکند که قلب تو بتپد یا قلب یک مارمولک. وقتی یک مارمولک خوش است باید تو هم خوش باشی. هیچ راهی برای اثبات یا رد خدا وجود ندارد زور نزن. خدا همین حسی است که داری. همه ما را که جمع کنند خدا میشویم. اصلا خدا همین جهان است که میبینی با همه قانونهای فیزیکی و متافیزیکیاش و شاید جهانهای دیگر و اصلا تو به جهانهای دیگرش چکار داری همین جهانش را آباد کن بقیه پیشکش. خورشید باش و بر همه بتاب و برای نوری که میدهی هر دو ماه قبض نفرست. پسرم اینقدر خمیازه نکش اگر خوابت میآید من به این زودیها نمیمیرم برو بخواب. اگر به خاطر ترس از طوفان نمک یا حمله داعش از باغمیشه رفتی خیلی ترسویی اما اگر به خاطر سرعت اینترنت بود اشکالی ندارد. نترس خدا تمام نمیشود. به همه میرسد. به اندازه همه هست. جنگ و دعوا ندارد. خدا پیچیده نیست ساده است آنقدر ساده که باورت نمیشود. خدا دم دست ترین چیزی است که به ذهنت میرسد. خدا مثل آّب خوردن است. فلسفه و کلام نمیخواهد. مسجد و مدرسه نمیخواهد. خدا در قلبهای مردم اینهمه قرن زنده مانده است. اگر به مسجد و مدرسه بود که خدا را روز روشن کشته بودند. پسرم چه خدا یکی باشد و چه دو تا باشد تو آدم باش. اصلا تو به تعداد خدا چکار داری. مگر کلاس ریاضی است. هیچ وقت خدا را در یک ذوزنقه جا نده. تو همه شکلها را بلد نیستی. برای ذهنت خط قرمز نکش شاید خدایت آن طرف خط مانده باشد. مدیون نباش. اگر کسی محبتی به تو کرده خودش خواسته و حتما آنقدر بزرگوار است که دوست نداشته باشد تو مدیونش باشی. تو هم به کسی دیگر محبت کن و انتظار نداشته باش که مدیونت باشد و بگذار این چرخه برای خودش بچرخد که یک روز دوباره به خودت میرسد. با دشمنیها قلبت را زجر نده. من دوست داشتم همیشه سیب بخورم. مادرت هم سیب را دوست داشت. نترس با سیب خوردن دیگر کسی را از بهشت بیرون نمیکنند. با ادبیات کلیشهای با خدایت حرف نزن. نگذار خدایت برایت تکراری شود. خدا را هر قدر ورق بزنی تمام نمیشود. خدا یک داستان کوتاه نیست که نوشته باشند و تمام شده باشد. خدای دیروزت همان خدای امروزت نیست. هر روز که ورژن ذهنت بالاتر میرود خدایت را از شبکه لایتناهی آپدیت کن. باید ذهنت با خدایت سازگار باشد و گرنه یا ذهنت زجر میکشد یا خدا آن تو خفه میشود. عوام نباش. خدایت را بدنیا نیامده سقط نکن. بگذار هر صبح خدایت در ذهنت شاخ و برگهای تازه بدهد. بگذار خدایت شکوفه بدهد و پرندهها در شاخههایش آواز بخوانند. از خداهایی که چنگی بدل نمیزنند دست بکش. فرصت بده تا زندگی آدمت کند. هر روز که بیدار میشوی آدم دیگری باش. نگذار دیروز امروزت را ازت بگیرد. نمیشود که همه زندگی نگران باشی باید به خدایت اطمینان کنی یعنی چارهای نداری. یعنی برای او زندگی کنی و برای او کار کنی و خیال کنی که او از آن بالا یا از آن پایین یا از آن هر جا هوایت را دارد. اینجوری راحت تری. با فکرهای منفی کار به جایی نمیرسد. به جایی هم برسد نمیارزد. بیارزد هم بی خیال شو. یک چیز دیگری هم میخواستم برایت بگویم که یادم رفت. خیلیها که در دور و برت هستند دروغ میگویند ضایعشان نکن اما حواست باشد که از طناب دروغهایشان بالا نروی. غصه هیچ کس را نخور اصلا غصه خوردن نه سودی برای تو دارد و نه سودی برای کسی که غصهاش را میخوری. خاله زنکی نباش. خواهش میکنم خاله زنکی نباش زشت است که در قرن بیست و یکم هنوز کسی خاله زنکی باشد. دنبال جادو و جمبل و فال بین و از این حرفها نرو هر چند خیال کنی که شاید خبری باشد. همیشه شکر گزار و راضی باش. خودت را به خاطر نداشتههایت عذاب نکن از نداشتههایت برای خودت عقده درست نکن. تو میتوانستی یک کرم خاکی یا یک جلبک بدنیا بیایی یا یک سوسک که در چاه مستراح بزرگ شده باشد با انتظارات بی جا و زیادی زندگی را بر خودت تلخ نکن. تو آفریده نشدهای که همیشه پریشان باشی یا زجر بکشی اینها را از ذهنت بیرون کن خدا از آن بالا هوایت را دارد. فکرهای بلند داشته باش و تا دیر نشده هر غلطی که میخواهی بکن. هزار جور حقیقت در دنیا هست خودت را در یکی شان خفه نکن. با حقیقتهای دیگر به خاطر تنها حقیقتی که شناختهای نجنگ. اصلا یادت باشد که حقیقت نیاز به جنگ کردن ندارد این دروغ است که نیاز به جنگ کردن دارد. همه رودخانهها آخرش به دریا میرسند شک نکن. مردسالار نباش اما زن ذلیل هم نباش بچه ذلیل هم نباش پدر و مادر ذلیل هم نباش دوستان ذلیل هم نباش پول ذلیل هم نباش شغل و مقام ذلیل هم نباش اگر از من میپرسی خدا ذلیل هم نباش اصلا خدا دوست ندارد که تو ذلیل باشی ترا آفریده است که سربلند زندگی کنی و سربلند بمیری پسرم چشم بسته از کسی اطاعت نکن گیرم که از تو عاقلتر باشد. از خدا هم چشم بسته اطاعت نکن. چشم بسته اطاعت کردن بدرد لای جرز میخورد. خدا ترا چشم و گوش بسته دوست ندارد. البته من فقط خدایی را که خودم شناختهام میگویم. شاید خدایی که تو بشناسی اخلاقش فرق کند. این دنیا برای زندگی است. تا زنده هستی ادای مردهها را در نیاور. زیباتر زندگی کن تا زیباتر بمیری و تو این زیباتر را دست کم نگیر که خدا از همین زیباتر شروع میشود و اصلا ثانیهها که اینهمه جلو میروند فقط برای زیباتر شدن است و خیال نکنی که زیباتر شدن به چشم و ابرو است که چشم و ابرو یک توهم بینایی است و آنکه برای مغز ترجمهاش میکند هیچ چی حالیاش نیست و اگر حالیاش بود که زیبایی کارش به اینجا نمیرسید. زرنگ باش اما زرنگی نکن. خیلی وقتها بریدن از لذتها از خود لذتها، لذت بخشتر است. اصلا اگر همه هدفت لذت بردن از زندگی باشد نمیتوانی لذت ببری. لذت بردن باید خودش بیاید و گرنه الکی خودت را برای خودت و دیگران، خوش نشان دادن است. نازک نارنجی نباش. قهر نکن. لوس بازی در نیاور. آه نکش. زانوهایت را بغل نکن. داشتههایت را بنویس. کسی از تو به خاطر نداشتههایت انتظاری ندارد. انتظاری هم داشته باشد احمق است. پسرم داشتههایت آنقدر زیاد است که نمیتوانی بنویسی. به داشتههایت عادت کردهای و عادت که کنی کور میشوی و نمیبینی شان. باید داشتههایت را از اول کشف کنی. مثل یک ناشنوا که تازه پیوند حلزون گوش شده باشد و از شنواییاش لذت ببرد. خسته نباش و اگر خسته بودی یعنی باید تغییر کنی و اگر تغییر نکردی به خستگیات ادامه بده تا روزگار ترا تغییر دهد. با وفا باش اما سگ نباش. اگر از من میشنوی به خاطر یک تکه استخوان باوفا هم نباش. با وفا هم بودی نمک گیر نباش که آدم را ذلیل میکند. اصلا یکی غلط کرده به تو خوبی کرده که تو مدیونش باشی. اصلا نمیخواهد مدیونش باشی. به درک که خوبی کرده. داشتم میگفتم سگ نباش. سگ هم بودی کسی را گاز نگیر و فقط پارس کن. و باید برای تک تک پارسهایت دلیل داشته باشی. شهر هرت که نیست. شهر هرت هم باشد تو بی حساب و کتاب پارس نکن. این تمدن فرو میریزد حواست باشد آجرهایش به سرت نخورد. پسرم دروغ در رگ و پوست و استخوانهای مردم تنیده است اما تو ملامتشان نکن که دیری نمیگذرد که یکی از آنها میشوی. به پرچمهایی که بر برج و باروی این تمدن افراشتهاند دلخوش نباش و از این نردبان که دارد سقوط آزاد را تجربه میکند بالا نرو. نان خشک بخور اما نان به نرخ روز نخور. رشوه نگیر و رشوه نده بگذار کارت لنگ بماند. بچه که بودم فکر میکردم همه چیز بدیهی است و همه چیز باید همینجور باشد که دور و برم است. اما الان که فکر میکنم میبینم چقدر ساده بودم. و این ساده بودن چیزی در مایههای خوب بودن و احمق بودن است. دیگر حتی تاریخ چند هزار سالهمان هم چنگی به دلم نمیزند. دوست ندارم الکی قربان صدقه مردم بروم. دیگر از هر چیزی که بوی اینجا را میدهد بدم میآید. یک چیزی در این سرزمین هست که بوی گند میدهد. بوی گندش آدم را فراری میدهد. و گرنه من به غرب چکار دارم. پسرم من خود باخته نیستم. غرب زده هم نیستم. من یک شرق زده ام. از این شرق و بوی لجنش زده شده ام. کاری به متافیزیک نداشته باش و انگولکش نکن. اصلا اگر متافیزیک برای تو آفریده شده بود اینقدر در پرده نبود. اینقدر مبهم نبود. نسل من بیشتر ذهنش را صرف متافیزیک کرد و آخرش به هیچ جایی نرسید. اما غربیها که همان فیزیک را چسبیدند به متافیزیک هم ناخواسته رسیدند. حقیقت از یک نقطه که طول و عرض و ارتفاعی ندارد شروع میشود و بسط مییابد تا به یک خط که یک بعدی است و شاید همان صراط مستقیم باشد میرسد و کمکم هزار خط میشود که روی یک صفحه دو بعدی به این ور و آن ور رفتهاند و در همین نقطه برخورد خطهای راست است که جنگها و اختلافها پیش میآید تا اینکه حقیقت سه بعدی میشود و از هر زاویهای به شکلی دیده میشود و همین جاست که ناظرهای تیز بین هم گیج میشوند و اختلاف بین علما پیش میآید و آنوقت زمان را که اضافه کنی حقیقت چهار بعدی میشود و صحبت از آن میشود که کدام حقیقت و کدام خدا یعنی ناظر در کدام زمان و کدام مکان دارد از کدام حقیقت و کدام خدا حرف میزند و اگر از حقیقت پنج بعدی و بیشتر بپرسی مغز من یکی که قد نمیدهد. در این شهر هر چند وقت، چیزی همه گیر میشود. چند وقت همه میروند از بانه ماهی تابه میآورند. چند وقت همه به کیش میروند. چند وقت همه خانه شان را خراب میکنند چند طبقه میسازند. دنبال هم راه میافتند میترسند یکدفعه دیگران خوشبخت بشوند و اینها بمانند. ذهنشان را با ذهن دیگران کوک میکنند. عجیب خودشان را گم کرده اند. نگذار این ذهنهای شیر تو شیرشان در تو اثر کند. هول کرده اند. دنبالشان راه نیفت. نترس عقب نمیمانی. با همین سرعتی که رفتهاند بر میگردند. کاری به سیاست نداشته باش. بگذار هر کس هر غلطی میخواهد بکند. آدمها را بچسب. ذهنها را. من هیچ وقت آشپزی بلد نبودم اما تو یاد بگیر. گرسنه بودی یک وقت نروی کالباس بخوری. مامان کبریت را روی لباس شویی میگذارد. من تنبل بودم اما تو تنبل نباش. کفشهای خودت را که واکس میزنی کفشهای مرا هم واکس بزن. تعارف نکن. خیلی هم با ادب و بچه دبستانی و پاستوریزه نباش. فکرهای محال نکن. نق نزن. این دنیا همین است که هست. میخواستی یک دنیای دیگری بدنیا میآمدی. حتما درصدهایت پایین بود که اینجا افتاده ای. شاید هم بالا بود. اینجا هم بد نیست. کمکم عادت میکنی. فقط حواست باشد که زیاد هم عادت نکنی.